گاهی تصور کن
مردی را
نه زشت نه زیبا
درست شبیه به من!
مردی که چشم هایش
هنوز دوره گردِ نگاهِ تـوست
و هر شب
پرسه گردِ خیالی است
که بی تـو
به رویایی ختم نمی شود!
مردی که هر روز خودش را
دار می زند با مژه هایت
و جان می سپارد
در شبِ چشم هایِ تـو!
مردی که بیگانه شد با خود
وقتی که دیگر لب هایت
نامش را
به نجوایی درآغوش نکشید!
مردی که هر روز با اشک هایش
سیلی می زند برگونه های خود...
مردی فراموش کار
که تکه ای از تن اش را
درست همان جا که می تپد در سینه
جاگذاشت، در میان آغوشِ تـو!
مردی که با من در جدال است هر دم
که تویی را بهانه می کند، دم به دم!
مردی که
هیچ ...
گاهی به یادش باش!