خیالت تخت
چنان به خوابهایم سرایت کرده ای
که بی خیالت
هم آغوش هیچ تختی نمی شوم
انگشت هایمان را گره می زنیم
می رویم
آنقدر دور
که پای هیچ کریستف کلمبی به خیالمان نرسد
لنگر می اندازیم
کنار بهشتی که از کلیسا خریده ام
و تمام شب را اتراق می کنیم
اینجا باد به انحنای آغوشت آرام می گیرد
و چشمهایت را که می بندی
شعر روی مژه هایت رد و بدل می شود
من عقربه ها را می خوابانم...
تو النگوهایت را کوک می کنی
و خدا
برای خوابهایت...
لباس دخترانه پست می کند

خیالت تخت...
ما مدیون هیچ شهری نمی شویم
حتی
همین قدر که تو

خودروی وطنی ات را داشته باشی
و من
قهوه ترکم را