این که به تو نمی‌رسم حرف تازه‌ای نیست
مسیر آمدن و رفتن تو را آنقدر آمدم و دست خالی برگشتم
که کفشهایم از التماس نگاهم شرمنده شدند!
این که دیگر نمی‌آیی و من بیهوده این لحظه‌های خسته ملول را انتظار می‌کشم
تا شاید فردایی بیاید که تو دوباره برگردی
چیز کمی نیست
و تو هیچ گاه برنمی‌گردی تا ببینی
اینکه هیچ کس نمیداند من در انتهای سکوت حنجره ام آوازهای قدیمی تو را
به سوگ نشسته‌ام و لحجه دروغین نفرتم روی لحظه‌های خوش گذشته‌ام چنبر زده
درد کمی نیست
خورشید هیچ گاه در سرزمین یخ‌بندان قلب تو طلوع نکرد نتابید
و دریاچه قطبی چشمان تو را آب نکرد
هیچ پرنده ای روی شاخه‌های دلت ننشست، نخواند و نپرید
و من بیهوده در انتظار آخرین معجزه بودم و چه دیر فهمیدم.....!؟