من تو را هستم بسی مجنون و زار
خود ندارم بهر دیدارت قرار


لحظه لحظه میل من بر سوی تو
عاشقم بر چشم و آن ابروی تو


میل وصلت می کشد آخر مرا
تا نمردم بو که من بینم تو را


اشک چشمم شد چنان چشمه روان
چون بدیدم شمه ای از آن جنان


خوی زیبایت ز رویت شمه ای
شد روان از خوبی تو چشمه ای


چشمه نه رودی بزرگ و پر ز آب
رود مهر تو بسی پر پیچ و تاب


همچو سیلی برده سامان مرا
رود مهری که روان گشته تو را


شاید این هجران به سر آید کنون
تا سکون گیرد مرا بحر جنون


در تو پیوستن مرا خود آرزو
میل دیدار مرا داری بگو


شاعر نادیده ام لحنت شکر
شعر ناچیز گدایت را بخر


خلعتی و کیسه ای از مس بده
زر نمی خواهم به شعرم حس بده


اینکه گفتم آرزویم گشته است
غم ز دوریت به قلبم پشته است


من جوانبختی به وصلت دیده ام
از ازل تا این ابد نالیده ام


✍️فریدون چگینی (جوانبخت)