من را به گناهی که " نگاه تو " درآن بود
بردند سر دار و .....تو انگار نه انگار !


اوج غم اين قصه در اين شعر همين جاست:
من بی تو پریشان و تو انگار نه انگار


دل تنگی و بی هم نفسی حال خرابی ست
روی دلم آوار و....تو انگار نه انگار


دور از تو شده سنگ صبور من دل تنگ...
یک گوشه ی دیوار و....تو انگار نه انگار


جان می کنم و محو تماشایی و هر روز...
این حادثه تکرار و....تو انگار نه انگار


با عشق تو میمانم و میمیرم اگر چه...
من می شوم آزار و....تو انگار نه انگار


✍️حسین_عابدی