غم دِی رفته و غمهای بهار آمده است
اژدها رفته و با هیبت مار آمده است
خاک کردم غم دل را نفسی تازه کنم
بیخبر بودم از آن داغ به بار آمده است
آمدم دیدن شادیّ عمونوروزی
که سرکوچهی ما زار و نزار آمده است
عیدمان ماهی سرخیست اسیرِ تُنگی
چه بلایی سر این ایل و تبار آمده است!؟
وطنم چهره برافروخته از پاییز است
سرخیِ سیب من از خون انار آمده است
باد پیچید به خود، گرد و غباری برخاست
ابلهان داد کشیدند سوار آمده است
✍️مهدی_فرجی