می گویند که دو برادر بودند پس از مرگ پدر یکی جای پدر به زرگری نشسته دیگری تا از وسوسه نفس شیطانی به دور ماند، از مردم کناره گرفته و غار نشین گردید.
روزی قافله ای از جلو غار گذشته و چون به شهر برادر می رفتند، برادر غارنشین غربالی پر از آب کرده به قافله سالار می دهد تا در شهر به برادرش برساند.
منظورش این بود که از ریاضت و دوری از خلایق به این مقام رسیده که غربال سوراخ سوراخ را پر از آب می تواند کرد بی آن که بریزد.
چون قافله سالار به شهر و بازار محل کسب برادر می رسد و امانتی را می دهد، برادر آن را نخ بسته و از سقف دکان آویزان می کند و در عوض گلوله آتشی از کوره در آورده میان پنبه گذاشته و به قافله سالار می دهد تا آن را در جواب به برادرش بدهد.
چون برادر غار نشین برادر کاسب خود را کمتر از خود نمی بیند، عزم دیدارش کرده و به شهر و دکان وی می رود.
در گوشه دکان چشم به برادر داشت و دید که برادر زرگرش بازوبندی از طلا را روی بازوی لخت زنی امتحان می کند،.
دیدن این منظره همان و دگرگون شدن حالت نفسانی همان ! در همین لحظه آبی که در غربال بود،
از سوراخ غربال رد شده و از سقف دکان به زمین می ریزد.
چون زرگر این را می بیند، می گوید:
ای برادر، اگر به دکان نشستی و هنگام کسب و کار و دیدن زنان و لمس آنان آب از غربالت نریخت، زاهد می باشی، وگرنه دور از اجتماع و عدم دسترس، همه زاهد هستند...