لبخندت
صبح را می سازد،
خیالت رویایم را؛
و حضورت زندگی را...
و من چه مظلومانه
بی حضورت
با روزگار بی تو،
می سازم...
لبخندت
صبح را می سازد،
خیالت رویایم را؛
و حضورت زندگی را...
و من چه مظلومانه
بی حضورت
با روزگار بی تو،
می سازم...
در فرو بسته ترین دشواری
در گرانبارترین نومیدی،
بارها بر سر خود بانگ زدم:
"هیچت ار نیست مخور خون جگر، دست که هست!"
بیستون را یاد آر، دستهایت را بسپار به کار
کوه را چون پَرِ کاه از سر راه بردار!
وَه چه نیروی شگفت انگیزیست
دستهایی که به هم پیوسته ست...!
شعله دارم میکشم در تب، نمی فهمی چرا؟
تاب بی ماهی ندارد شب، نمی فهمی چرا؟
اهـل آه و نالـه کردن نیستم جان من است
اینکه هر دم می رسد برلب نمی فهمی چرا؟
ذوب دارم می شوم هر روز می بینی مگر؟
آب دارم می شوم هرشب نمی فهمی چرا؟
آنچه من پای بدست آوردن چشمت زدم
قید دینم بود لامذهب نمی فهمی چرا؟
بین مردم مثل من پیدا نخواهد شد نگرد
"یک" ندارد جز خودش مضرب نمی فهمی چرا ؟
بارها گفتم دل دیوانه گرد عشق نه!
نیش خواهی خورد از این عقرب نمی فهمی چرا ؟
درد می داند چگونه وارد قلبم شود
می زند در بعد با لحن تو می گوید منم
تـو مرا جان و جهانی♥️ چه کنم جان و جهان را ✨
با تو خورشید ترین ماه جهانم ! نفسم.