ایـــن روزهـــا هــــوا خیلـــی غبـــار آلــــود اســـت؛
گـــرگ را از ســـگ نمــی تـــوان تشخیـــص داد !
هنگـــامـــی گـــرگ را می شنـــاسیـــم؛
کـــه دریـــده شـــده ایــــم
می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستندستایش کردم ، گفتند خرافات استعاشق شدم ، گفتند دروغ استگریستم ، گفتند بهانه استخندیدم ، گفتند دیوانه استدنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم !