تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست


غم آنقدر دارم که می خواهم تمام فصلها را


بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست


حوای من ! بر من مگیر این خودستایی را که بی شک


تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست


آیینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم


تا روشنم شد در میان مردگانم همدمی نیست


همواره چون من نه ! فقط یک لحظه خوب من بیندیش


لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست


من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم


شاید برای من که همزاد کویرم شبنمی نیست
شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر آن را


در دستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست
شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه


اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست