تا گل غربت نرویاند بهار از خاك جانم

با خزانت نیز خواهم ساخت خاك بی خزانم

گرچه خشتی از تو را حتی به رویا هم ندارم

زیر سقف آشناییهات می خواهم بمانم

بی گمان زیباست ازادی ولی من چون قناری

دوست دارم در قفس باشم كه زیباتر بخوانم

در همین ویرانه خواهم ماند و از خاك سیاهش

شعرهایم را به ابی های دنیا می رسانم

گر تو مجذوب كجا آباد دنیایی من اما

جذبه ای دارم كه دنیا را بدینجا می كشانم

نیستی شاعر كه تا معنای حافظ رابدانی

ورنه بیهوده نمی خواندی به سوی عاقلانم

عقل یا احساس حق با چیست ؟ پیش از رفتن ای خوب

كاش می شد این حقیقت را بدانی یا بدانم