لبت نه گوید و پیداست می‌گوید دلت آری

که اینسان دشمنی ، یعنی که خیلی دوستم داری

دلت می‌آید آیا از زبانی این همه شیرین

تو تنها حرف تلخی را همیشه بر زبان داری

نمی‌رنجم اگر باور نداری عشق نابم را

که عاشق از عیار افتاده در این عصر عیاری

چه می‌پرسی ضمیر شعرهایم کیست آنِ من

مبادا لحظه‌ای حتی مرا اینگونه پنداری !!!

ترا چون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشت

به شرطی که مرا در آرزوی خویش نگذاری

چه زیبا می‌شود دنیا برای من اگر روزی

تو از آنی که هستی ای معما پرده برداری

چه فرقی می‌کند فریاد یا پژواک جان من

چه من خود را بیازارم چه تو خود را بیازاری

صدایی از صدای عشق خوشتر نیست حافظ گفت

اگر چه بر صدایش زخمها زد تیغ تاتاری