من زنده بودم اما انگار مرده بودم

از بس كه روزها را با شب شرمده بودم

یك عمر دور و تنها؛ تنها به جرم این كه

او سرسپرده می خواست؛ من دل سپرده بودم

یك عمر می شد آری در ذره ای بگنجم


از بس كه خویشتن را در خود فشرده بودم


در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد

گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم


وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد

كاش آن غروب ها را از یاد برده بودم