تو را با غیر می بینم،صدایم در نمی آید
دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید


شبان آهسته میگریم که شاید کم شود دردم
تحمل می رود اما شب غم سر نمی آید


چه سود از شرح این دیوانگی ها،بی قراری ها ؟
تو مه ، بی مهری و حرف منت باور نمی آید


ز دست و پای دل برگیر این زنجیر جور ای یار
که این دیوانه گر عاقل شود ، دیگر نمی آید


فراق از عمر من می کاهد ای نامهربان رحمی
خدا را از چه بر من رحمت ای کافر نمی آید


مهدی_اخوان_ثالث