نشد یک لحظه از یادت جدا دل ، زهی دل ، آفرین دل ، مرحبا دل
ز دستش یک دم آسایش ندارم ، نمی دانم چه باید کرد با دل




هزاران بار منعش کردم از عشق ، مگر برگشت از راه خطا دل
به چشمانت مرا دل مبتلا کرد ، فلاکت دل ، مصیبت دل ، بلا دل




از این دل ، داد من بستان خدایا ز دستش ، تا به کی گویم خدا دل
درون سینه آهی هم ندارم ، ستمکش دل ، پریشان دل ، گدا دل




به تاری گردنش را بسته زلفت ، فقیر و عاجز و بی دست و پا دل
بشد خاک و ز کویت بر نخیزد ، زهی ثابت قدم دل ، با وفا دل




ز عقل و دل دگر از من مپرسید ؟ چو عشق آمد ، کجا عقل و کجا دل
تو لاهوتی ز دل نالی ، دل از تو ! حیا کن ، یا تو ساکت باش یا دل


ابوالقاسم_لاهوتی