ماندم به چمن شب شد و مهتاب برآمدسیمای شب آغشته به سیماب برآمدآویخت چراغ فلک از طارم نیلیقندیل مه آویزه محراب برآمددریای فلک دیدم و بس گوهر انجمیاد از توام ای گوهر نایاب برآمدچون غنچه دل تنگ من آغشته به خون شدتا یادم از آن نوگل سیراب برآمدماهم به نظر در دل ابر متلاطمچون زورقی افتاده به گرداب برآمداز راز فسونکاری شب پرده برافتادهر روز که خورشید جهانتاب برآمددیدم به لب جوی جهان گذران راآفاق همه نقش رخ آب برآمددر صحبت احباب ز بس روی و ریا بودجانم به لب از صحبت احباب برآمد