با منِ تشنه لب اِی مشک وفاداری کن
دلِ اهل حرم این جاست تو دلداری کن
همره آبِ درونت به زمین میریزد
آبرویم به بر یار خریداری کن
خواهم آبی ببرم بهر گلویی کوچک
آه اِی مشک زمین خورده مرا یاری کن
یاد لبهای حسین آب نخوردم هرگز
یاد مظلومی او باش تو غمخواری کن
دستم از بازوی من قطع شد و با دندان
سوی خیمه بَرَمَت یاریِ بیماری کن
من علمدار سپاهم به زمین افتادم
بهر یاری تنم خیز علمداری کن
آبرویم به بر فاطمه رفت از خجلت
با منِ تشنه لبای مشک وفاداری کن
«محمد مبشری»