یارب تو مرا به نفس طناز مده
باهرچه به جز توست مرا ساز مده
من در تو گریزان شدم از فتنهی خویش
من آن توام؛
مرا به من
باز مده...
یارب تو مرا به نفس طناز مده
باهرچه به جز توست مرا ساز مده
من در تو گریزان شدم از فتنهی خویش
من آن توام؛
مرا به من
باز مده...
دل میستاند از من و جان میدهد به من
آرام جان و کام جهان میدهد به من
دیدار تو طلیعهی صبح سعادت است
تا کی ز مهر طالع آن میدهد به من
دلدادهی غریبم و گمنام این دیار
زان یار دلنشین که نشان میدهد به من
جانا مرادِ بخت و جوانی وصال توست
کو جاودانه بخت جوان میدهد به من
میآمدم که حالِ دلِ زار گویمت
اما... مگر سرشک... امان میدهد به من؟!
چشمت به شرم و ناز ببندد لبِ نیاز
شوقت اگر هزار زبان میدهد به من
آری سخن به شیوهی چشم تو خوشترست
افسرده بود سایه دلم بیهوای عشق
این بوی زلفِ کیست که جان میدهد به من
- هوشنگ ابتهاج -
ویرایش توسط janan : 10-12-2018 در ساعت 08:38 AM
خالیام چون باغ بودا، خالی از نیلوفرانش
خالیام چون آسمان شبزده بیاخترانش
خلق، بیجان، شهر، گورستان و ما در غار پنهان
یاس و تنهایی و من، مانند لوط و دخترانش
پاره پاره مغربم، با من نه خورشیدی نه صبحی
نیمی از آفاقم اما نیمهی بیخاورانش
سرزمین مرگم اینک برکههایش دیدگانم
وین دل طوفانیام دریای خون بیکرانش
پیش چشمم شهر را بر سر سیه چادر کشیده
روسریهای عزا از داغدیده مادرانش
عیب از آنان نیست من دلمردهام کز هیچ سویی
درنمیگیرد مرا افسون شهر و دلبرانش
جنگجوی خستهام بعد از نبردی نابرابر
پیش رویش پشتهای از کشتهی همسنگرانش
دعویام عشق است و معجز شعر و پاسخ طعن و تهمت
راست چون پیغمبری رودرروی ناباورانش...
- حسین منزوی -
از هر طرف که رفتم
جز وحشتم
نیفزود...
زنهار ازین بیابان،
وین راه بینهــــــایت...
راستی در میان اینهمه اگر
تو چقدر بایدی
زیر آوار ماندهای امابه من از خندههات نامه بدهقلمم را بگیر قبل از مرگاین جنون را خودت ادامه بده...
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی؟!
به کسی جمال خود را ننمودهیی و بینم
همه جا به هر زبانی، بود از تو گفت و گویی!
غم و درد و رنج و محنت همه مستعد قتلم
تو بِبُر سر از تنِ من، بِبَر از میانه، گویی!
به ره تو بس که نالم، ز غم تو بس که مویم
شدهام ز ناله، نالی، شدهام ز مویه، مویی
همه خوشدل این که مطرب بزند به تار، چنگی
من از آن خوشم که چنگی بزنم به تار مویی!
چه شود که راه یابد سوی آب، تشنه کامی؟
چه شود که کام جوید ز لب تو، کامجویی؟
شود این که از ترحّم، دمی ای سحاب رحمت!
من خشک لب هم آخر ز تو تَر کنم گلویی؟!
بشکست اگر دل من، به فدای چشم مستت!
سر خُمّ می سلامت، شکند اگر سبویی
همه موسم تفرّج، به چمن روند و صحرا
تو قدم به چشم من نه، بنشین کنار جویی!
ای باعث خرابی و بی خانمانی ام
من حاصل تمام جنون های آنی ام
تا مرز خودکشی بخدا پیش رفته ام
در غم رکـورد دارکتـاب جهـانی ام
ده بارقرص خوردم و صدبار رگ زدم
ها..ها..روانی ات شده ام ها..روانی ام
ماننـد زلف خیس و پریشـان آبشـار
بادست باد هر طرفی می دوانی ام
همســـایه ی همیشگی درد بوده ام
گم گشته ام بدون شما بی نشانی ام
امشب نگـاه چشم مرا جذب کرده ای
پس کی مرا به سمت خودت میکشانی ام؟
خون مرا بریز که باشـم شهیـد عشق
من سرسپـرده ی به تو جلاد جانی ام
شاعر:فرشته خدابنده
چرا همیشه فقط در خیال هم باشیم
چه می شود که از امروز مال هم باشیم؟
تمام عمر به ما شد حرام خوشبختی
مگر که باقی آن را حلال هم باشیم
چقدر قهوه و شب گریه ها وبیداری
بیا دوباره بخندیم و فال هم باشیم
درون همهمه های همیشه آشفته
خدا کند که فقط قیل وقال هم باشیم
به عاشقانگی بوسه هایمان سوگند
شبیه خاطره های زلال هم باشیم
شکسته حلقه ی زنجیرِ* ما* شدن اما
چگونه در صدد اتصال هم باشیم؟
تو از من و من از تو دوباره زاده شویم
شناسنامه و تقویم سال هم باشیم
شاعر:مریم ناظمی
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)