پرشد آیینه از گل چینی
آه از این جلوههای تزیینی
گفته بودی چگونه میگریم
به همین سادگی که میبینی
سکهی زندگی دو رو دارد
گاه غمگین و گاه غمگینی
شاخههای همیشه بالایی
ریشههای همیشه پایینی
عاقبت میهمان یک نفریم
مرگ با طعم تلخ شیرینی
پرشد آیینه از گل چینی
آه از این جلوههای تزیینی
گفته بودی چگونه میگریم
به همین سادگی که میبینی
سکهی زندگی دو رو دارد
گاه غمگین و گاه غمگینی
شاخههای همیشه بالایی
ریشههای همیشه پایینی
عاقبت میهمان یک نفریم
مرگ با طعم تلخ شیرینی
بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاستبی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاستباز می پرسمت از مسئله دوری وعشقوسکوت تو جواب همه مسئله هاستفاضل نظری
من آسمان پر از ابرهای دلگیرم
اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم
من آن طبیب زمین گیر زار و بیمارم
که هر چه زهر به خود می دهم نمی میرم
من و تو آتش و اشکیم در دل یک شمع
به سرنوشت تو وابسته است تقدیرم
به دام زلف بلندت دچار و سردرگم
مرا جدا مکن از حلقه های زنجیرم
درخت سوخته ای در کنار رودم من
اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم...
این هدیه را اگر نپذیری کجا برم
جان است جان! اگر تو نگیری کجا برم
یار عزیز! یوسف من کم تحمل است
این برده را برای اسیری کجا برم
بخت مرا سیاه چو گیسوی خود مخواه
موی سفید را سر پیری کجا برم
ای قلب زخم خورده ی بیمار، من تو را
گر پیش پای دوست نمیری کجا برم
جان هدیه ای ست پیشکش آورده از خودت
این هدیه را اگر نپذیری کجا برم
ﺑﻐﺾ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﺪ ﻓﻘﻂ
ﺟﻨﮕﺠﻮﯾﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺯ ﭘﯿﮑﺎﺭ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﺪ ﻓﻘﻂ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻌﺪﺍﺯ ﺗﻮﺭﺍ ﺁﻥ ﺑﯽ ﮔﻨﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺗﻨﺶ
ﻧﯿﻤﻪ ﺟﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪﺳﺖ ﺭﻭﯼ ﺩﺍﺭ ﻣﯿﻔﻬﻤﺪ ﻓﻘﻂ
ﺳﻌﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻢ... ﻧﺸﺪ، ﺩﺭﺩ ﻣﺮﺍ
ﻏﻨﭽﻪ ﺍﯼ ﭘﮋﻣﺮﺩﻩ ﺩﺭ ﮔﻠﺰﺍﺭ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﺪ ﻓﻘﻂ
ﻏﯿﺮ مجنون دردلیلی ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﺪ ﮐﺴﯽ
ﺁﻧﭽﻪ ﺁﻣﺪ ﺑﺮ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﯾﺎﺭ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﺪ ﻓﻘﻂ
ﺍﯼ عزیزم ﻫﺮﮐﺲ ﮐﻪ ﻣﺤﻮﺕ ﺷﺪ ﻣﺮﺍ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﮐﺮﺩ
ﺣﺲ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﺭﺍ ﺧﺎﺭ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﺪ ﻓﻘﻂ
ﺣﺮﻑ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺍﻣﺎ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﻫﻤﺪﺭﺩ ﻧﯿﺴﺖ
ﺟﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺗﻮﺭﺍ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﺪ ﻓﻘﻂ
ﺣﺮﻑ ﺩﮐﺘﺮﻫﺎ ﻗﺒﻮﻝ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﻭﻟﯽ
ﺣﺮﻑ ﯾﮏ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﻣﯿﻔﻬﻤﺪ ﻓﻘﻂ
ﺗﻨﺸﻪ ﯼ ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﺗﻮ ﺍﻡ...ﺣﺎﻝ ﻣﺮﺍ
ﺭﻭﺯﻩ ﺩﺍﺭﯼ ﻟﺤﻈﻪ ﯼ ﺍﻓﻄﺎﺭ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﺪ ﻓﻘﻂ
چَشم وا کردم از تو بنویسملای در باز و باد می آمداز مسیری که رفته بودی داشت ...موجی از انجماد می آمد
من درختم، مرا تبر بزنی
روی هر شاخهام قلم دارم
ساکتم مثلِ کوهها امّا
بهمنی پشت هر قدم دارم...
یاران دوباره غم دل ما را گرفته است
گفتم که دل، نه... غم همهجا را گرفته است
بیشرم گردبادِ حوادث، به یک گذر
آبیّ آب و لطف هوا را گرفته است
یک عمر وقت شادی و غم «ای خدا» زدیم
این هاله چیست... دور خدا را... گرفته است.
من گم شدهام هر چه بگردی خبری نیست
جز این دو سه تا شعر که گفتم اثری نیست
یک بار نشستم به تو چیزی بنویسم
دیدم به عزیزان گله کردن هنری نیست
دلگیرم ازین شهر پس از من هوایش
آنگونه که در شأن تو باشد بپری نیست
ای کاش کسی باشد و کابوس که دیدی
در گوش تو آرام بگوید: خبری نیست
هرجا نکنی باز سر درد دلت را...
چون دامن تر هست ولی چشم تری نیست
من چند قدم رفتم و برگشتم و دیدم
در بسته شد آنگونه که انگار دری نیست...
- مهدی فرجی -
در دو چشم من نشین
ای آنکه از من
منتری...
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)