آن ظلم رسیده ای که دادش دادی .... وآن غمزده ای که جام شادش دادی
آن باده ی اولین فراموشش شد .... گرباز نمی دهی چه یادش دادی
آن ظلم رسیده ای که دادش دادی .... وآن غمزده ای که جام شادش دادی
آن باده ی اولین فراموشش شد .... گرباز نمی دهی چه یادش دادی
آن میوه تویی که نادر ایامی .... بتوان خوردن هزار من در خامی
بر ما مپسند هجر و دشمن کامی .... کآخر به تو باز گردد این بدنامی
آنی که بر دلشدگان دیر آیی .... وانگاه چو آیی نفسی سیر آیی
گاه آهو و گه به صورت شیر آیی .... هم نرم و درشت همچو شمشیر آیی
آمد بهار ای دوستان منزل سوی بستان کنیمگرد غریبان چمن خیزید تا جولان کنیم
امروز چون زنبورها پران شویم از گل به گلتا در عسل خانه جهان شش گوشه آبادان کنیم
آمد رسولی از چمن کاین طبل را پنهان مزنما طبل خانه عشق را از نعرهها ویران کنیم
بشنو سماع آسمان خیزید ای دیوانگانجانم فدای عاشقان امروز جان افشان کنیم
زنجیرها را بردریم ما هر یکی آهنگریمآهن گزان چون کلبتین آهنگ آتشدان کنیم
چون کوره آهنگران در آتش دل می دمیمکآهن دلان را زین نفس مستعمل فرمان کنیم
آتش در این عالم زنیم وین چرخ را برهم زنیموین عقل پابرجای را چون خویش سرگردان کنیم
کوبیم ما بیپا و سر گه پای میدان گاه سرما کی به فرمان خودیم تا این کنیم و آن کنیم
نی نی چو چوگانیم ما در دست شه گردان شدهتا صد هزاران گوی را در پای شه غلطان کنیم
خامش کنیم و خامشی هم مایه دیوانگیستاین عقل باشد کآتشی در پنبه پنهان کنیم
ای عاشقان ای عاشقان من خاک را گوهر کنموی مطربان ای مطربان دف شما پرزر کنم
ای تشنگان ای تشنگان امروز سقایی کنموین خاکدان خشک را جنت کنم کوثر کنم
ای بیکسان ای بیکسان جاء الفرج جاء الفرجهر خسته غمدیده را سلطان کنم سنجر کنم
ای کیمیا ای کیمیا در من نگر زیرا که منصد دیر را مسجد کنم صد دار را منبر کنم
ای کافران ای کافران قفل شما را وا کنمزیرا که مطلق حاکمم مؤمن کنم کافر کنم
ای بوالعلا ای بوالعلا مومی تو اندر کف ماخنجر شوی ساغر کنم ساغر شوی خنجر کنم
تو نطفه بودی خون شدی وانگه چنین موزون شدیسوی من آ ای آدمی تا زینت نیکوتر کنم
من غصه را شادی کنم گمراه را هادی کنممن گرگ را یوسف کنم من زهر را شکر کنم
ای سردهان ای سردهان بگشادهام زان سر دهانتا هر دهان خشک را جفت لب ساغر کنم
ای گلستان ای گلستان از گلستانم گل ستانآن دم که ریحانهات را من جفت نیلوفر کنم
ای آسمان ای آسمان حیرانتر از نرگس شویچون خاک را عنبر کنم چون خار را عبهر کنم
ای عقل کل ای عقل کل تو هر چه گفتی صادقیحاکم تویی حاتم تویی من گفت و گو کمتر کنم
هان ای طبیب عاشقان دستی فروکش بر برمتا بخت و رخت و تخت خود بر عرش و کرسی بر برم
بر گردن و بر دست من بربند آن زنجیر راافسون مخوان ز افسون تو هر روز دیوانه ترم
خواهم که بدهم گنج زر تا آن گواه دل بودگر چه گواهی میدهد رخسارهٔ همچون زرم
ور تو گواهان مرا رد می کنی ای پرجفاای قاضی شیرین قضا باری فروخوان محضرم
بیلطف و دلداری تو یا رب چه می لرزد دلمدر شوق خاک پای تو یا رب چه می گردد سرم
پیشم نشین پیشم نشان ای جان جان جان جانپر کن دلم گر کشتیم بیخم ببر گر لنگرم
گه در طواف آتشم گه در شکاف آتشمباد آهن دل سرخ رو از دمگه آهنگرم
هر روز نو جامی دهد تسکین و آرامی دهدهر روز پیغامی دهد این عشق چون پیغامبرم
در سایهات تا آمدم چون آفتابم بر فلکتا عشق را بنده شدم خاقان و سلطان سنجرم
ای عشق آخر چند من وصف تو گویم بیدهنگه بلبلم گه گلبنم گه خضرم و گه اخضرم
این بار من یک بارگی در عاشقی پیچیدهاماین بار من یک بارگی از عافیت ببریدهام
دل را ز خود برکندهام با چیز دیگر زندهامعقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیدهام
ای مردمان ای مردمان از من نیاید مردمیدیوانه هم نندیشد آن کاندر دل اندیشیدهام
دیوانه کوکب ریخته از شور من بگریختهمن با اجل آمیخته در نیستی پریدهام
امروز عقل من ز من یک بارگی بیزار شدخواهد که ترساند مرا پنداشت من نادیدهام
من خود کجا ترسم از او شکلی بکردم بهر اومن گیج کی باشم ولی قاصد چنین گیجیدهام
از کاسهٔ استارگان وز خون گردون فارغمبهر گدارویان بسی من کاسهها لیسیدهام
من از برای مصلحت در حبس دنیا ماندهامحبس از کجا من از کجا مال که را دزدیدهام
در حبس تن غرقم به خون وز اشک چشم هر حروندامان خون آلود را در خاک می مالیدهام
مانند طفلی در شکم من پرورش دارم ز خونیک بار زاید آدمی من بارها زاییدهام
چندانک خواهی درنگر در من که نشناسی مرازیرا از آن کم دیدهای من صدصفت گردیدهام
در دیده من اندرآ وز چشم من بنگر مرازیرا برون از دیدهها منزلگهی بگزیدهام
تو مست مست سرخوشی من مست بیسر سرخوشمتو عاشق خندان لبی من بیدهان خندیدهام
من طرفه مرغم کز چمن با اشتهای خویشتنبیدام و بیگیرندهای اندر قفس خیزیدهام
زیرا قفس با دوستان خوشتر ز باغ و بوستانبهر رضای یوسفان در چاه آرامیدهام
در زخم او زاری مکن دعوی بیماری مکنصد جان شیرین دادهام تا این بلا بخریدهام
چون کرم پیله در بلا در اطلس و خز می رویبشنو ز کرم پیله هم کاندر قبا پوسیدهام
پوسیدهای در گور تن رو پیش اسرافیل منکز بهر من در صور دم کز گور تن ریزیدهام
نی نی چو باز ممتحن بردوز چشم از خویشتنمانند طاووسی نکو من دیبهها پوشیدهام
پیش طبیبش سر بنه یعنی مرا تریاق دهزیرا در این دام نزه من زهرها نوشیدهام
تو پیش حلوایی جان شیرین و شیرین جان شویزیرا من از حلوای جان چون نیشکر بالیدهام
عین تو را حلوا کند به زانک صد حلوا دهدمن لذت حلوای جان جز از لبش نشنیدهام
خاموش کن کاندر سخن حلوا بیفتد از دهنبی گفت مردم بو برد زان سان که من بوییدهام
هر غورهای نالان شده کای شمس تبریزی بیاکز خامی و بیلذتی در خویشتن چغزیدهام
ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را گم کردهامزان می که در پیمانهها اندرنگنجد خوردهام
مستم ز خمر من لدن رو محتسب را غمز کنمر محتسب را و تو را هم چاشنی آوردهام
ای پادشاه صادقان چون من منافق دیدهایبا زندگانت زندهام با مردگانت مردهام
با دلبران و گلرخان چون گلبنان بشکفتهامبا منکران دی صفت همچون خزان افسردهام
ای نان طلب در من نگر والله که مستم بیخبرمن گرد خنبی گشتهام من شیرهای افشردهام
مستم ولی از روی او غرقم ولی در جوی اواز قند و از گلزار او چون گلشکر پروردهام
روزی که عکس روی او بر روی زرد من فتدماهی شوم رومی رخی گر زنگی نوبردهام
در جام می آویختم اندیشه را خون ریختمبا یار خود آمیختم زیرا درون پردهام
آویختم اندیشه را کاندیشه هشیاری کندز اندیشه بیزاری کنم ز اندیشهها پژمردهام
دوران کنون دوران من گردون کنون حیران مندر لامکان سیران من فرمان ز قان آوردهام
در جسم من جانی دگر در جان من قانی دگربا آن من آنی دگر زیرا به آن پی بردهام
گر گویدم بیگاه شد رو رو که وقت راه شدگویم که این با زنده گو من جان به حق بسپردهام
خامش که بلبل باز را گفتا چه خامش کردهایگفتا خموشی را مبین در صید شه صدمردهام
بیا بیا دلدار من دلدار مندرآ درآ در کار من در کار من
تویی تویی گلزار من گلزار منبگو بگو اسرار من اسرار من
***
بیا بیا درویش من درویش منمرو مرو از پیش من از پیش من
تویی تویی هم کیش من هم کیش منتویی تویی هم خویش من هم خویش من
***
هر جا روم با من روی با من رویهر منزلی محرم شوی محرم شوی
روز و شبم مونس تویی مونس توییدام مرا خوش آهویی خوش آهویی
***
ای شمع من بس روشنی بس روشنیدر خانهام چون روزنی چون روزنی
تیر بلا چون دررسد چون دررسدهم اسپری هم جوشنی هم جوشنی
***
صبر مرا برهم زدی برهم زدیعقل مرا رهزن شدی رهزن شدی
دل را کجا پنهان کنمدر دلبری تو بیحدی تو بیحدی
***
ای فخر من سلطان من سلطان منفرمان ده و خاقان من خاقان من
چون سوی من میلی کنی میلی کنیروشن شود چشمان من چشمان من
***
هر جا تویی جنت بود جنت بودهر جا روی رحمت بود رحمت بود
چون سایهها در چاشتگهفتح و ظفر پیشت دود پیشت دود
***
فضل خدا همراه تو همراه توامن و امان خرگاه تو خرگاه تو
بخشایش و حفظ خدا حفظ خداپیوسته در درگاه تو درگاه تو
دزدیده چون جان می روی اندر میان جان منسرو خرامان منی ای رونق بستان من
چون می روی بیمن مرو ای جان جان بیتن مرووز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان من
هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرمچون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من
تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرمای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من
بیپا و سر کردی مرا بیخواب و خور کردی مراسرمست و خندان اندرآ ای یوسف کنعان من
از لطف تو چو جان شدم وز خویشتن پنهان شدمای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من
گل جامه در از دست تو ای چشم نرگس مست توای شاخها آبست تو ای باغ بیپایان من
یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشیپیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من
ای جان پیش از جانها وی کان پیش از کانهاای آن پیش از آنها ای آن من ای آن من
منزلگه ما خاک نی گر تن بریزد باک نیاندیشهام افلاک نی ای وصل تو کیوان من
مر اهل کشتی را لحد در بحر باشد تا ابددر آب حیوان مرگ کو ای بحر من عمان من
ای بوی تو در آه من وی آه تو همراه منبر بوی شاهنشاه من شد رنگ و بو حیران من
جانم چو ذره در هوا چون شد ز هر ثقلی جدابیتو چرا باشد چرا ای اصل چار ارکان من
ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین منای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)