شمشیر ازل به دست مردان خداست .... گوی ابدی در خم چوگان خداست
آن تن که چو کوه تور روشن آید .... نور خود از او طلب که او کان خداست
شمشیر ازل به دست مردان خداست .... گوی ابدی در خم چوگان خداست
آن تن که چو کوه تور روشن آید .... نور خود از او طلب که او کان خداست
!!yalda!! (12-04-2018)
دام دگر نهادهام تا که مگر بگیرمشآنک بجست از کفم بار دگر بگیرمش
آنک به دل اسیرمش در دل و جان پذیرمشگر چه گذشت عمر من باز ز سر بگیرمش
دل بگداخت چون شکر بازفسرد چون جگرباز روان شد از بصر تا به نظر بگیرمش
راه برم به سوی او شب به چراغ روی اوچون برسم به کوی او حلقه در بگیرمش
درد دلم بتر شده چهره من چو زر شدهتا ز رخم چو زر برد بر سر زر بگیرمش
گر چه کمر شدم چه شد هر چه بتر شدم چه شدزیر و زبر شدم چه شد زیر و زبر بگیرمش
تا به سحر بپایمش همچو شکر بخایمشبند قبا گشایمش بند کمر بگیرمش
خواب شدست نرگسش زود درآیم از پسشکرد سفر به خواب خوش راه سفر بگیرمش
ای بنده بازگرد به درگاه ما بیابشنو ز آسمانها حی علی الصلا
درهای گلستان ز پی تو گشادهایمدر خارزار چند دوی ای برهنه پا
جان را من آفریدم و دردیش دادهامآن کس که درد داده همو سازدش دوا
قدی چو سرو خواهی در باغ عشق روکاین چرخ کوژپشت کند قد تو دوتا
باغی که برگ و شاخش گویا و زندهاندباغی که جان ندارد آن نیست جان فزا
ای زنده زاده چونی از گند مردگانخود تاسه می نگیرد از این مردگان تو را
هر دو جهان پر است ز حی حیات بخشبا جان پنج روزه قناعت مکن ز ما
جانها شمار ذره معلق همیزنندهر یک چو آفتاب در افلاک کبریا
ایشان چو ما ز اول خفاش بودهاندخفاش شمس گشت از آن بخشش و عطا
!!yalda!! (12-04-2018)
عاشقی و آنگهانی نام و ننگاو نشاید عشق را ده سنگ سنگ
گر ز هر چیزی بلنگی دور شوراه دور و سنگلاخ و لنگ لنگ
مرگ اگر مرد است آید پیش منتا کشم خوش در کنارش تنگ تنگ
من از او جانی برم بیرنگ و بواو ز من دلقی ستاند رنگ رنگ
جور و ظلم دوست را بر جان بنهور نخواهی پس صلای جنگ جنگ
گر نمیخواهی تراش صیقلشباش چون آیینه پرزنگ زنگ
دست را بر چشم خود نه گو به چشمچشم بگشا خیره منگر دنگ دنگ
!!yalda!! (12-04-2018)
بی گاه شد بیگاه شد خورشید اندر چاه شدخورشید جان عاشقان در خلوت الله شد
روزیست اندر شب نهان ترکی میان هندوانشب ترک تازیها بکن کان ترک در خرگاه شد
گر بو بری زین روشنی آتش به خواب اندرزنیکز شب روی و بندگی زهره حریف ماه شد
ما شب گریزان و دوان و اندر پی ما زنگیانزیرا که ما بردیم زر تا پاسبان آگاه شد
ما شب روی آموخته صد پاسبان را سوختهرخها چو شمع افروخته کان بیذق ما شاه شد
ای شاد آن فرخ رخی کو رخ بدان رخ آوردای کر و فر آن دلی کو سوی آن دلخواه شد
آن کیست اندر راه دل کو را نباشد آه دلکار آن کسی دارد که او غرقابه آن آه شد
چون غرق دریا میشود دریاش بر سر مینهدچون یوسف چاهی که او از چاه سوی جاه شد
گویند اصل آدمی خاکست و خاکی میشودکی خاک گردد آن کسی کو خاک این درگاه شد
یک سان نماید کشتها تا وقت خرمن دررسدنیمیش مغز نغز شد وان نیم دیگر کاه شد
!!yalda!! (11-28-2018)
من مرید توام مراد توییمن غلامم چو کیقباد تویی
دل مرید تو و تو را خواهدکاین در بسته را گشاد تویی
خاک پای توام ولی امروزگردم اندر هوا که باد تویی
زهد من می جهاد من ساغرچو مرا زهد و اجتهاد تویی
گر چه من بدنهاد و بدگهرمشاکرم چون در این نهاد تویی
ور نهادی که تو کنی برداشتخوش بود چون همه مراد تویی
زهر باده شود چو جام توییظلم احسان شود چو داد تویی
بس کنم ذکر تو نگویم بیشذکر هر ذکر و یاد یاد تویی
!!yalda!! (11-29-2018)
آنکس که تو را دید و نخندید چو گل .... از جان و خرد تهیست مانند دهل
گبر ابدی باشد کو شاد نشد .... از دعوت ذوالجلال و دیدار رسل
!!yalda!! (12-04-2018)
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنوندلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه بربایدچو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافدکه هر تخته فروریزد ز گردشهای گوناگون
نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا راچنان دریای بیپایان شود بیآب چون هامون
شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا راکشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
چو این تبدیلها آمد نه هامون ماند و نه دریاچه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بیچون
چه دانمهای بسیار است لیکن من نمیدانمکه خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون
!!yalda!! (12-04-2018)
ما به تماشای تو بازآمدیمجانب دریای تو بازآمدیم
سیل غمت خانه دل را ببردزود به صحرای تو بازآمدیم
چون سر ما مطبخ سودای توستبر سر سودای تو بازآمدیم
از سر چه صد رسن انداختیتا سوی بالای تو بازآمدیم
ناله سرنای تو در جان رسیددر پی سرنای تو بازآمدیم
!!yalda!! (12-17-2018)
حال ما بیآن مه زیبا مپرسآنچ رفت از عشق او بر ما مپرس
زیر و بالا از رخش پرنور بینز اهتزاز آن قد و بالا مپرس
گوهر اشکم نگر از رشک عشقوز صفا و موج آن دریا مپرس
در میان خون ما پا درمنههیچم از صفرا و از سودا مپرس
خون دل میبین و با کس دم مزنوز نگار شنگ سرغوغا مپرس
صد هزاران مرغ دل پرکنده بینتو ز کوه قاف و از عنقا مپرس
صد قیامت در بلای عشق اوستدرنگر امروز و از فردا مپرس
ای خیال اندیش دوری سخت دورسر او از طبع کارافزا مپرس
چند پرسی شمس تبریزی کی بودچشم جیحون بین و از دریا مپرس
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)