آمد نشست خندهکُنان روبروی من
وا شد هزار پنجره بر گفتگوی من
گفتم من از... بُرید کلامِ مرا و رفت
دیدم نهاده آینهای روبروی من
آیینهای دُرست شبیهِ جوانیام
آیینهای بهرنگِ همان آرزوی من
بُغضی دوید و آمد از آنسوی مرزها
ترکید مثلِ حادثهای در گلوی من
آن زخمِ کهنه نو شد و باران گرفت باز
پُر شد سکوتِ آینه از های و هوی من
گفتم در این غریبکده هیچ دشمنی _
بازی نکرد این همه با آبروی من
تلخ و بلند و مسخره خندید و بازگشت
گم شد دوباره در قدمش جستجوی من
گفتم هنوز "سادهدلی" مثل کودکی _
پنهان شدهست پشتِ همین خُلقوخوی من
بیرون خزید از آینه شخصی شبیهِ درد
پرتاب کرد شعلهء سُرخی به سوی من
کاووس_حسنلی