من آشیانی مانده در باران دردم
بغضِ نگاهِ کولیانِ دوره گَردم


دریایی از اندوه دارم در خود اما
یک قطره اش را با کسی قسمت نکردم


باید که با دنیای پُر دَردم بسازم
اکنون که در سر فصل این پاییز زردم


سر مستی و شادی به آغوشم نیامد
از زندگی این بخش را انکار کردم


تنها پناهم شانه های شعر می شد
وقتی که از دنیای خود می کرد طردم


بعد از تو باید پای تنهایی بمانم
حتی به آغوشِ خیالت برنگردم...


بهناز_پالیزبان