عاقبت دست نیاز از عشق تو برداشتم

تو نه آن بودی که عمری باخودم پنداشتم .

سنگ را اصلأ توان صلح با آیینه نیست

بیشتر از ذات تو از تو توقع داشتم .

یاد آن روزی که پشت شیشه پرپر میزدی

داشتی می مردی از سرما ولی نگذاشتم .

مثل یک کودک اگر بازی نمی دادی مرا

این همه رؤیا به روی هم نمی انباشتم .

آه! ای شاخه گُلِ با هر نسیمی رفتنی

کاشکی جای تو خاری در دلم می کاشتم .


کاوه احمدزاده