سینیِ چای و گل و مردی که مانند تو نیست
یک دلِ مُرده که دیگر گیر و پابندِ تو نیست


بین جمعیت صدای خنده‌ات پیچید و بعد...
تا سرم چرخید دیدم حیف! لبخندِ تو نیست


الـنـّکـاحُ سـنـتـی! آیـا وکــیـلم مـن؟! بـلـه
زیرلب بابغض گفتم این‌که پیوندِ تو نیست


با عسل کام منِ بیچاره شیرین‌تر نشد
تلخ می‌بوسم لبی را که لبِ قندِ تو نیست


تو قسم‌ها خورده بودی می‌رسی روزی به من
آاای این کابوسِ واضح مثلِ سوگند تو نیست


بعداز این باید فراموشت کنم، از این به بعد...
شاعر این شعرِ غمگین آرزومند تو نیست


کودکی آشفته را هم چندسالی بعداز این
می‌فشارم سخت در آغوش و فرزندِ تو نیست!


می‌پرم ازخواب و یادم نیست چیزی را به‌جز...
سینیِ چای و گل و مردی که مانند تو نیست!


طاهره_اباذری‌هریس