صفحه 11 از 16 نخستنخست ... 910111213 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 101 به 110 از 152

موضوع: یک دقیقه مطالعه

  1. Top | #101

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,237
    پسندیده
    4,120
    مورد پسند : 3,140 بار در 2,062 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 72.0.3626.119
    ﻓﺮﻫﻨﮓ یعنی:
    ﺑﭙﺬﯾﺮﯾﻢ ﮐﻪ وجود ﻫﺮ ﮐﺲ ﺩﻭ ﺑﺨﺶ دﺍﺭﺩ؛
    ﺑﺨﺶ اول:
    ﭼﯿﺰﻫﺎيى ﮐﻪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺧﻮﺩﺵ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﻄﻮﺭ طبيعى ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺷﻮﻧﺪ...
    ﺑﺨﺶ ﺩوم:
    ﭼﯿﺰﻫﺎيى ﮐﻪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺧﻮﺩﺵ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭبطى ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ...


    برتراند راسل

  2. Top | #102

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,237
    پسندیده
    4,120
    مورد پسند : 3,140 بار در 2,062 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 72.0.3626.119
    ما عادت کردیم وقتی فیلم به تیتراژ رسید:
    اگه توی خونه باشیم دستگاه رو خاموش کنیم،
    اگه توی سینما باشیم سالن رو ترک کنیم!
    ما توی زندگیمون هیچوقت کسانی که زحمت های اصلی رو برای ما میکشن نمیبینیم،
    ما فقط دوست داریم کسانی رو ببینیم که برامون نقش بازی میکنن!

  3. Top | #103

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,237
    پسندیده
    4,120
    مورد پسند : 3,140 بار در 2,062 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 72.0.3626.119
    از کیسه خلیفه می‌بخشد:


    هارون الرشید چندین سال در شهر ری حکومت می‌کرد و فردی به اسم جعفر برمکی با ملیتی ایرانی به‌عنوان وزیر خدمت می‌کرد. او بسیار تیزهوش و زرنگ بود و یکی از افراد مهم و باارزش برای هارون الرشید به حساب می‌آمد و اغلب امور کشور را در دست داشت.
    اطرافیان هارون الرشید چشم دیدن جعفر برمکی را نداشتند و همیشه در پی آن بودند تا وی را پیش حاکم بد جلوه بدهند.
    در نهایت تلاش‌هایشان نتیجه می‌دهد و هارون الرشید به وزیرش بی‌اعتماد می‌شود و او را حتی در جلسات مهم هم دعوت نمی‌کرد.
    روزی عموی هارون، عبدالملک، با حالتی غمگین به خانه‌ی جعفر می‌رودو به‌ جعفر می‌گوید کمکم کن تا بدهی‌‌ام را پرداخت کنم و در عوضش من نزد فرمانروا می‌روم و چنان از تو سخن می‌گویم که تمام بدگویی‌هایی را که از تو شنیده کنار بگذارد و تو را با آغوش باز بپزیرد. جعفر به عموی هارون قول داد که به او مقداری پول قرض می‌دهد تا بدهی‌هایش را پرداخت کند.
    فردای آن روز جعفر برمکی به مأمور خزانه فرمان داد بدهی عبدالملک را پرداخت کند و چون آن مأمور از دوستان نزدیک جعفر بود دستورش را انجام داد.


    چند روز بعد درباریان متوجه شدند که عموی حاکم وضع مالی بسیار خوبی پیدا کرده و باعث و بانی ثروتمند شدن او جعفر برمکی بوده است. این اخبار به گوش هارون الرشید رسید و با خود گفت به این بهانه جعفر را مواخذه می‌کنم. سپس فرمان داد تا او بیاورند.
    همین که جعفر برمکی را آوردند حاکم به او می‌گوید که تا آنجا که ما می‌دانیم تو مال و ثروتی نداری پس چگونه چنین پولی را به عموی من دادی؟ جعفر هم در پاسخ سؤال حاکم به او گفت شما درست فرمودید من مال و ثروتی ندارم و این پول را از کیسه‌ی خلیفه بخشیدم.


    هارون‌الرشید با تعجب گفت من متوجه حرف‌های تو نمی‌شوم! یعنی چه از کیسه‌ی خلیفه بخشیدم؟
    جعفر در پاسخ می‌گوید جلوه‌ی خوبی ندارد که عموی شما از زیر دست شما پول طلب کند و برای شان و مقام شما خوب نیست. به همین دلیل من از مأمور خزانه خواستم تا بدهی عموی شما را پرداخت کند. هارون‌الرشید پس از شنیدن اصل قضیه بار دیگر هوش و ذکاوت جعفر را مورد ستایش قرار داد و از او خواست دوباره به‌عنوان وزیر به او خدمت کند.
    از آن زمان به کسی که برای انجام کار دوستانش از اعتبار دیگران خرج می‌کند، می‌گویند «از کیسه خلیفه می بخشی؟» امروزه هم کسانی پیدا می‌شوند که از جیب مردم بذل و بخشش می‌کنند و برای صرف بیت‌المال عمومی گشاده‌دستی دارند.

  4. Top | #104

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,237
    پسندیده
    4,120
    مورد پسند : 3,140 بار در 2,062 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 72.0.3626.119
    ملايى در گذر از راهی به گودال پر آبی افتاد و نزدیک بود غرق شود. شروع به فریاد زدن و کمک خواستن کرد. چند نفری آن اطراف بودند. یکی کنار گودال خم شد و دستش را به سمت ملا گرفت و گفت دستت را به من بده.
    ملا از دادن دست خودداری کرد و مرد دومرتبه گفت اى شيخ دستت را بده. ولی انگار نه انگار.
    پیرمردی آنجا ایستاده و نگاه میکرد به فرد ناجی گفت:
    نگو دستت را بده بگو دستمو بگیر.
    مرد دوباره گفت شيخ دستمو بگیر. ملا دستش را داد و از چاله بیرونش کشیدند. مرد ناجی از پیرمرد پرسید سّر این حکمت چه بود؟
    گفت:
    یادت باشد که ملا ها فقط عادت به گرفتن دارند و دست بگیرشان دراز است و در عوض هرگز چیزی به کسی نداده اند...

  5. Top | #105

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,237
    پسندیده
    4,120
    مورد پسند : 3,140 بار در 2,062 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 72.0.3626.119
    "بهشت و جهنم چگونه مکانی هایی هستند...؟!


    یک روزنامه نگار انگلیسی نوشته بود:
    بهشت جاییست که در آن
    پلیسهایش بریتانیایی باشند آشپزهایش ایرانی ،صنعتگرانش آلمانی ،
    کارگرانش چینی ، عاشقانش فرانسوی ،
    حوریهایش مانکنهای ایتالیایی!
    و همه اینها را سوییسیها اداره کنند...!
    و جهنم جاییست که پلیسهایش آلمانی باشند
    آشپزهایش تایلندی ، صنعتگرانش چینی ،
    کارگرانش عرب ، عاشقانش سوییسی ،
    حوریهایش آفریقایی و همه اینها را
    ایرانیها اداره کنند ...!

  6. Top | #106

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,237
    پسندیده
    4,120
    مورد پسند : 3,140 بار در 2,062 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 72.0.3626.119
    روزی دم یک روباه در حادثه ای قطع شد،روباه های گروه پرسیدند دم ات را چی شد ؟
    چون روباه هانسلی مکار میباشند ، گفت خودم قطع اش کردم
    گفتند چرا ؟ این که بسیار بد می شود.
    روباه گفت نخیر ، حالا خوب آزاد و سبک احساس راحتی می کنم وقتی راه میروم فکر می کنم که دارم پرواز می کنم
    یک روباه دیگر که بسیار ساده بود رفت دم خود را قطع کرد و درد شدیدی داشت و نمی توانست تحمل کند
    رفت نزد روباه اولی و گفت برادر تو که گفته بودی که سبک شده ام و احساس راحتی میکنم من که بسیار درد دارم
    گفت صدایش را درنیاور اگر نه تمام روز روباه های دیگر به ما میخندند
    هر لحظه خوشی کن و افتخار کن تا تعداد ما زیاد شود وگر نه تمام عمر مورد تمسخر دیگران قرارخواهیم گرفت.
    همان بود که تعداد دم بریده ها آنقدر زیاد شد که بعدا به روباه های دم دار می خندیدند
    وقتی در یک جامعه افراد مفسد زیاد میشود
    آنگاه به افراد باشرف و باعزت میخندند.
    و گاهی هم آن ها را دیوانه میگویند....!

  7. Top | #107

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,237
    پسندیده
    4,120
    مورد پسند : 3,140 بار در 2,062 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 72.0.3626.119
    شخصی در ماه محرم گذرش به تهران افتاد و از هر جا که گذشت تعارفش به خوردنی و نوشیدنی مثل ناهار و شام و چای و شربت نمودند و چون پرسید برای چه است؟
    گفتند از آنکه محرم الحرام میباشد.
    بار دیگر به شهر آمد نه تنها از سور و پذیرائی خبری نبود بلکه وقتی خود از خورجینش نانی در آورد تا بخورد به زیر کتک و چوبش گرفتند و چون دلیل آن را جویا شد؟
    گفتند: رمضان المبارک میباشد.
    گفت: سخت اشتباه نام گذاشتند که باید آن را محرم المبارک و این را رمضان الحرام می گفتند...


    امثال امینی

  8. Top | #108

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,237
    پسندیده
    4,120
    مورد پسند : 3,140 بار در 2,062 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 72.0.3626.119
    گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد. صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار پرنکبت بیفتاد. مرد گفت از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند.


    پیرمردی گفت به راستی چنین است. من هم مانند اسب تو شده ام. مردم به هیکل نحیف او نظری انداختند و او گفت زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار می کشیدم در کنارم بودند و امروز من هم مانند اسب این مرد تنهایم و لحظه رفتنم را انتظار می کشم.


    می گویند آن پیرمرد نحیف هر روز کاسه ای آب از لب جوی برداشته و برای اسب نحیف تر از خود می برد و در کنار اسب می نشست و راز دل می گفت. چند روز که گذشت اسب بر روی پای ایستاد و همراه پیرمرد به بازار شد.


    صاحب اسب و مردم متعجب شدند. او را گفتند چطور برخاست. پیرمرد خنده ای کرد و گفت از آنجایی که دوستی همچون من یافت که تنهایش نگذاشتم و در روز سختی کنارش بودم.


    می گویند: از آن پس پیر مرد و اسب هر روز کام رهگذران تشنه را سیراب می کردند و دیگر مرگ را هم انتظار نمی کشیدند.


    ارد بزرگ می گوید : دوستی و مهر ، امید می آفریند و امید داشتن همان زندگی است.

  9. Top | #109

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,237
    پسندیده
    4,120
    مورد پسند : 3,140 بار در 2,062 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 72.0.3626.119
    "ابن هرمه" به نزد منصور (خلیفه عباسی) آمد، منصور وی را عزیز داشت و تکریم کرد


    و پرسید؛ چیزی از من بخواه!
    گفت؛ به کارگزارت در مدینه بنویس که هر گاه مرا مست گرفتند، مرا حد نزنند!


    منصور گفت:
    "ابطال حدود" را راهی نیست،
    چیز دیگری بخواه و اصرار کرد.


    اما ابن هرمه بیشتر اصرار کرد!
    سرانجام منصور گفت به کارگزار مدینه بنویسند:


    هر گاه "ابن هرمه" را مست نزد تو آورند وی را هشتاد تازیانه بزنید و آورنده اش را صد تازیانه!!


    از آن پس ابن هرمه مست در کوچه ها میرفت و کسی معترضش نمی شد!


    حکایتی آشنا که نحوه برخورد مسئولان با افشا کنندگان مفاسد اقتصادی را برای ما تداعی میکند!

  10. Top | #110

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,237
    پسندیده
    4,120
    مورد پسند : 3,140 بار در 2,062 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 72.0.3626.119
    حکایت آشنای مسئولین ما
    چوپانی تعریف می کرد:
    سالها پیش من و چوپان دیگری به نام فتح اله که همسن پدر من بود، گله روستا را به چرا می بردیم. مرز ده ما با ده مجاور که یک رودخانه پر آبی بود.
    بین دو ده از سالیان دور بر سر ورود گوسفندان به مراتع یکدیگر اختلاف زیادی بود که گاها به زد و خورد هم می کشید.


    یک روز از سر غفلت گله ما از رودخانه گذشت و به مراتع دشمن رسیده بود. ناگهان هیکل درشت و غضبناک غضنفر چوپان آن ده نمایان شد. گله ما را مصادره کرد. و گفت یکی از شما بیاید این ور آب تا گله را آزاد کنم. ما از نیت اصلی اش آگاه بودیم.
    فتح اله به من گفت تو برو. من گفتم می ترسم مرا کتک بزند. فتح اله گفت: خودش و هفت جدش غلط می کند حتی اگر نگاه چپی به تو کند.
    القصه من لرزان لرزان از رود گذشتم و به نزد غضنفر رسیدم ناگهان مرا گرفت و چوبش را به علامت زدن بالا برد. فتح اله از آن سوی رود داد زد و گفت اگر مردی و تخم پدرتی بزنش تا ببینی چه سرت بیاورم.
    غضنفر ترکه گز را چنان به پای من زد که جیغ من به هفت آسمان رسید.
    غضنفر رو به فتح اله کرد و گفت دیدی زدمش و تو هیچ غلطی نکردی.
    فتح اله گفت فلان فلان .... اگر یکبار دیگر بزنیش دودمانت را ریشه کن می کنم
    اینار غضنفز چنان با ترکه به پشت من کوبید که خون از پوستم بیرون زد. و گفت بفرما بازم زدمش
    فتح اله این بار گفت فلان فلان شده قرمسا....
    نه خیر من دیدم اگر رجز خوانی فتح اله ادامه پیدا کند غضنفر مرا نابود خواهد کرد. شروع کردم به التماس که ببخش. غلط کردم و تعهد می دهم دیگر گله وارد مراتع شما نشود.
    غضنفر آخرین ترکه را البته کمی آرام تر بر کفل ما کوبید و رفت.
    من، دست و پا و پشت شکسته گله را راندم و به نزد فتح اله آمدم.
    داشتم بی هوش می شدم که شنیدم فتح اله می گفت: به روح پدرم قسم اگر یک بار دیگر تو را کتک زده بود، مادرش را به عزایش می نشاندم.
    من از هوش رفتم

  11. کاربر مقابل پست mohsen32 عزیز را پسندیده است:

    !!yalda!! (02-25-2019)

صفحه 11 از 16 نخستنخست ... 910111213 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 2 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 2 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
09171111111 mahboob_hameh@yahoo.com طراحی توسط ویکـی وی بی
حـامـیان انجمـن