صفحه 15 از 16 نخستنخست ... 513141516 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 141 به 150 از 152

موضوع: یک دقیقه مطالعه

  1. Top | #141

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Apr 2019
    شماره عضویت
    8006
    نوشته ها
    912
    پسندیده
    273
    مورد پسند : 641 بار در 412 پست
    Linux Chrome 67.0.3396.87
    ❖ داستان کوتاه


    آسیابان پیری" در دهی دور افتاده زندگی می‌کرد.هر کس گندمی را نزد او برای آرد کردن می برد، "علاوه بر دستمزد" آسیاب کردن، "پیمانه ای" از آن را برای خود بر می‌داشت.
    مردم ده با اینکه "دزدی" آشکار وی را می دیدند، چون در آن حوالی آسیاب دیگری نبود چاره ای جز "تمکین کردن" نداشتند و فقط او را "نفرین" می‌کردند.
    پس از گذشت چند سال آسیابان پیرمرد، مرد و آسیاب او به پسرانش به "ارث" رسید. پس از مدتی یک شب پیرمرد به خواب پسران آمد و گفت مرا چاره ای اندیشه کنید که به سبب دزدی گندم های مردم از "نفرین آنها در عذابم."
    پسران پس از مدتی تفکر هر یک راه کاری ارائه نمودند.پسر کوچکتر پیشنهاد داد:زین پس با مردم "منصفانه رفتار کرده" و تنها دستمزد آسیاب کردن را از مردم می گیریم.
    ولی پسر بزرگتر گفت:اگر ما به این روش عمل کنیم مردم چون انصاف ما را ببینند "پدر را لعنت کنند،" چون او "بی انصاف تر" بود.بهتر است "مطابق وصیت پدر،" هر کسی که گندم برای آسیاب کردن می آورد "دو پیمانه گندم" از او برداریم. با این کار مردم چون انصاف ما را ببینند بر پدر همواره "درود" فرستند و گویند: "خدا آسیابان پیر را بیامرزد، او با انصاف تر از پسرانش بود.!"

    * پسران چنین کردند و همان شد که پسر بزرگتر گفته بود.مردم همواره پدر ایشان را دعا کرده و و پدر از عذاب "نجات" یافت. *

  2. Top | #142

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,237
    پسندیده
    4,120
    مورد پسند : 3,140 بار در 2,062 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 77.0.3865.90
    مارادونا مدتی به خاطر افسردگی پس از ترك اعتياد در تيمارستان بستری بود،
    وقتی مرخص شد حرف قشنگی زد:
    اونجا ديوانه های زيادی بودند، يكی ميگفت من چگوارا هستم همه باور ميكردن،
    يكی ميگفت من گاندی ام همه قبول ميكردن.
    ولی وقتی من گفتم مارادونا هستم همه خنديدن و گفتن هيچ كس مارادونا نميشه..!!
    اونجا بود كه من خجالت كشيدم كه چه بر سر خودم آوردم.
    در اين دنيا غرور دمار از روزگار آدم در مياره و دقيقا گرفتار چيزی ميشی كه فكر ميكنی هرگز در دامش نخواهی افتاد.


    مراقب خودتان باشيد برگ ها هميشه زمانی ميريزند كه فكر ميكنند طلا شدند..


    ( ديگو آرما
    ندو مارادونا )

  3. Top | #143

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,237
    پسندیده
    4,120
    مورد پسند : 3,140 بار در 2,062 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 77.0.3865.90
    پیرزنی در خواب خدا رو دید و به او گفت:


    خدایا من خیلی تنهام، مهمان خانه من می شوی؟!


    خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش می رود...


    پیرزن از خواب بیدار شد و با عجله شروع به جارو زدن خانه اش کرد..!


    رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود رو پخت.


    سپس نشست و منتظر ماند...


    چند دقیقه بعد درب خانه به صدا در آمد...


    پیرزن با عجله به سمت در رفت و اون رو باز کرد


    پیرمرد فقیری بود، پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد


    پیرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را محکم بست


    نیم ساعت بعد دوباره در خانه به صدا در آمد. پیرزن دوباره با عجله در را باز کرد


    این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست که از سرما پناهش دهد


    پیرزن با ناراحتی در را بست و غرغرکنان به خانه برگشت


    نزدیک غروب بار دیگر درب خانه به صدا در آمد


    این بار نیز پیرزن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد


    پیرزن که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیرزن فقیر را دور کرد


    شب شد و خدا نیامد...!


    پیرزن با یأس به خواب رفت و بار دیگر خدا را دید


    پیرزن با ناراحتی گفت: خدایا، مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی آمد؟!


    خدا جواب داد:


    بله، من امروز سه بار به دیدنت آمدم اما تو هربار در را به رویم بستی...!




    آنهایی که به بیداری خداوند اعتماد دارند ، راحت تر می خوابند . .یک جمله زیبا از طرف خدا :“قبل از خواب دیگران را ببخش ومن قبل از اینکه بیدار شوید شما را می بخشم.خدایا! آنچه* که دادی تشکر! ! آنچه که ندادی تفکر!به آنچه که گرفتی تذکر!که:داده ات نعمت!نداده ات حکمت!و گرفته ات عبرت است!یا رب؛ آنچه خیر است تقدیر ما کن!وآنچه شر است از من و دوستانم جدا کن.




    دست هایم به آرزوهایم نرسید آنها بسیار دورند !
    اما درخت سبز صبرم می گوید : امیدی هست ؛ دعایی هست ؛ خدایی هست ...

  4. Top | #144

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,237
    پسندیده
    4,120
    مورد پسند : 3,140 بار در 2,062 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 77.0.3865.90
    پرواز شاهین




    پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.
    یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است.
    این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند.
    روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد …
    پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.
    صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است.
    پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند.
    درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد.
    پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟
    کشاورز گفت: سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.

  5. Top | #145

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,237
    پسندیده
    4,120
    مورد پسند : 3,140 بار در 2,062 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 77.0.3865.90
    مادر دختری چوپان بود. روزها دختر کوچولویش را به پشتش می بست و به دنبال گوسفندها به دشت وکوه میرفت. یک روز گرگ به گوسفندان حمله میکند و یکی از بره ها را با خود میبرد!
    چوپان، دختر کوچکش را از پشتش باز میکند و روی سنگی میگذارد و با چوبدستی دنبال گرگ میدود. از کوه بالا میرود تا در کوه گم میشود.
    دیگر مادر چوپان را کسی نمیبیند. دختر کوچک را چوپان های دیگری پیدا میکنند، دخترک بزرگ میشود، در کوه و دشت به دنبال مادر میگردد، تا اثری از او پیدا کند.
    روی زمین گلهای ریز و زردی را میبیند که از جای پاهای مادر روییده، آنها را
    می چیند و بو میکند.
    گلها بوی مادرش را میدهند، دلش را به بوی مادر خوش میکند...
    آنها را میچیند و خشک میکند و به بازار میبرد و به عطارها میفروشد.
    عطارها آنها را به بیماران میدهند، بیماران میخورند و خوب میشوند.
    روزی عطاری از او
    می پرسد:
    "دختر جان اسم این گل ها چیست؟"
    دختر بدون اینکه فکر کند میگوید:
    "گل بو مادران"


    (هوشنگ مرادی کرمانی)

  6. Top | #146

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,237
    پسندیده
    4,120
    مورد پسند : 3,140 بار در 2,062 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 77.0.3865.90
    عالمی در میان مردم محبوبیت زیادی داشت، همه مسحور گفته هایش می شدند. همه، به جز اسحاق، که همیشه با تفسیرهای او مخالفت می کرد و اشتباهات او را به یادش می آورد.


    بقیه از اسحاق به خشم می آمدند، اما کاری از دستشان بر نمی آمد.


    روزی اسحاق درگذشت. در مراسم خاکسپاری، مردم متوجه شدند که مرد عالم به شدت اندوهگین است.


    یکی پرسید: «چرا این قدر ناراحتید؟ او که همیشه از شما انتقاد می کرد!»


    مرد عالم پاسخ داد: «من برای دوستی که اینک در بهشت است، ناراحت نیستم. من برای خودم ناراحتم.


    وقتی همه به من احترام می گذاشتند، او با من مبارزه می کرد و مجبور بودم پیشرفت کنم. حالا رفته،


    شاید از رشد باز بمانم.»


    افرادی که به صورت سازنده از شما انتقاد می کنند، برای شما باارزش هستند. آنها را از خود طرد نکنید. بلکه این قابلیت آنها را در جهت و مسیر رشد خود هدایت کنید و از فکر و توانایی تحلیل آنها، در بررسی مسائل استفاده کنید

  7. Top | #147

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,237
    پسندیده
    4,120
    مورد پسند : 3,140 بار در 2,062 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 77.0.3865.90
    همیشه هدفمند عمل کنید


    یک دکتر و یک مهندس دختری را دوست داشتند.
    دکتر به آن دختر هر روز شاخه ای گل رز تقدیم میکرد
    و مهندس هر روز یک سیب برایش می برد
    دختر که گیج شده بود
    از مهندس پرسید:
    معنی گرفتن گل رزعشق و علاقه است
    ولی چرا شما برایم سیب میاورید؟!
    مهندس پاسخ داد:
    چون مصرف روزانه یک سیب
    شما را ازدکتر بی نیاز میکند!

  8. Top | #148

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,237
    پسندیده
    4,120
    مورد پسند : 3,140 بار در 2,062 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows NT 10.0 Chrome 80.0.3987.132
    روزی هزار بار برای خودتان بنویسید عزت نفس. روی آینه، کف دست، گوشه‌ی کتاب، روی یخچال، آلارم موبایل!
    با خط قرمز هم بنویسید ترجیحا که هی جلوی چشم‌تان باشد؛ که باباجان خط قرمز هر رابطه‌ای [کاری و عشقی و عاطفی و رفاقتی و رختخوابی و خانوادگی حتی] عزت نفس است.
    که هی حواستان باشد اگر دارید به خیال خودتان رابطه‌ای را نجات می‌دهید توی عملیات نجات، کرامت انسانی خودتان را فدا نکنید.
    توی اتاق عملش هم اگر لازم باشد دست و سر و گوش و چشم و مری و معده را دور می‌اندازند که قلب و مغز زنده بماند.
    آقاجان! از خودتان هم اگر گذشتید از خودتان نگذرید.. ها؟ خودتان را که از سر راه نیاورده‌اید.. آورده‌اید؟ روی دست خودتان که نمانده‌اید.. مانده‌اید؟

  9. Top | #149

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,237
    پسندیده
    4,120
    مورد پسند : 3,140 بار در 2,062 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows NT 10.0 Chrome 80.0.3987.132
    جوانی رفت پیش پیری
    گفت: روزی ندارم گره افتاده بکارم
    پیرمرد گفت:
    دست پدر مادرت را ببوس
    گفت:چرخ روزگار
    بکامم نیست برکت از
    خانه ام رفته است
    گفت :
    دست پدر مادرت را ببوس

  10. Top | #150

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,237
    پسندیده
    4,120
    مورد پسند : 3,140 بار در 2,062 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows NT 10.0 Chrome 80.0.3987.132
    شکسپیر میگوید :
    وقتی میتوانستم صحبت کنم ، گفتند: گوش کن...
    وقتی میتوانستم بازی کنم ، مرا کار کردن آموختند ...
    وقتی کاری پیدا کردم ، ازدواج کردم
    وقتی ازدواج کردم ، بچه ها آمدند
    وقتی آنها را درک کردم ، مرا ترک کردند...!!
    وقتی یاد گرفتم چگونه زندگی کنم زندگی تمام شد..

صفحه 15 از 16 نخستنخست ... 513141516 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
09171111111 mahboob_hameh@yahoo.com طراحی توسط ویکـی وی بی
حـامـیان انجمـن