به گفتگو نرود کار عشق پیش و مرا
نمیکشد دل غمگین به گفتگوی دگر
دلتنگتم
به گفتگو نرود کار عشق پیش و مرا
نمیکشد دل غمگین به گفتگوی دگر
دلتنگتم
جهانی شاد و غمگیناند از هجر و وصال تو
به وصلم شادمان گردان که از هجر تو غمگینم
دلتنگتم
ای جمله بی تو غمگین چون عندلیب بی گل
من از غم تو شادم چون بلبل از بهاران
دلتنگتم
هر که بیماری فراق کشید
عاقبت شربت وصال چشید
هر که غمگین در انتظار نشست
شادمان در حریم یار نشست
دلتنگتم
عشق آن بُغضِ عجیبیست که از دوریِ یار
نیمه شب بینِ گلو مانده و جان میگیرد
دلتنگتم
بی پنجرهای غریبهای در وهمی
عشق است اگر از آن نداری سهمی
فهمیدن عشق عاشقی میخواهد
یک روز بزرگ میشوی و میفهمی
دلتنگتم
دیگر بوی بهار هم سرحالم نمیکند
چیزی شبیه گریه زلالم نمیکند
آه ای خدا مرا به کبوتر شدن چکار؟
وقتی که سنگ هم رحمی به بالم نمیکند
دلتنگتم
من به اندازه چشمان تو غمگین ماندم
و به اندازه هر برق نگاهت نگران
تو به اندازه تنهایی من شاد بمان
دلتنگتم
و بعد از تو دلم از عطش عشق طغیان کرد
گاه از دو روزنهی رخسارم
گاه در نگاهی پوچ در تاریکی شبهایم
گاه در بازدمی اندوهناک که با زحمت
از قفس آزاد شده
و پایانش خدا را شکر میگویند
و گاه در وجودم که به هیچ پایانی نمیرسید مگر:
تنهایی، تنهایی، تنهایی
دلتنگتم
میبینی ای لحظههای خالی از احساس تهی
میبینی که چه صدای خرد شدن دستهای خزان شدهاش
در دستهای تنهایی کسلآور است و تو را نیز بی رمق میکند
آه
پس او چه گوید؟
دلتنگتم