ای كه گفتی دين ندارم، لااقل آزادهام
لااقل بسته است يك جايی سر قلادهام
شهر مُهر بی نمازی زد به پيشانيم و من
با كسی چيزی نخواهم گفت جز سجادهام
آبروی رفتهام ای كاش باد آورده بود
آنچه با زحمت به دست آوردم از كف داده ام
هيچكس هرگز نماز كاملی در من نخواند
مثل مسجدهای متروك ميان جادهام
كاش سوزن بودم و يكروز میديدی مرا
چيستم؟! كاهی كه در انبار كاه افتادهام
هرچه خواندم از كتاب زندگی ديگر بس است
امتحانت را بگير ای مرگ من آمادهام...
حسین_زحمتکش