[COLOR=rgba(0, 0, 0, 0.85)]حلزونِ بزرگی در ساحل دریا، صدفِ خویش گشوده و تن به آفتابِ نیم گرم سپرده بود.[/COLOR]
[COLOR=rgba(0, 0, 0, 0.85)]در همین حین، مرغ ماهیخواری بر او گذشت و به محضِ دیدنش، به قصدِ خوردنِ او، منقار به درون صدف بُرد. لیکن حلزون خطر را دریافت و پیش از آنکه طعمه‌ی ماهیخوار شود، صدفِ خویش محکم فرو بست.[/COLOR]
[COLOR=rgba(0, 0, 0, 0.85)]منقارِ ماهیخوار در صدف بماند و تلاش رهایی‌اش، همه بیهوده ماند. حلزون نیز با صدفش به منقارِ پرنده آویخته ماند و راه رهایی نداشت.[/COLOR]
[COLOR=rgba(0, 0, 0, 0.85)]مرغکِ دراز پایِ ماهیخوار با خود می‌گفت: «اگر امروز و فردا باران نبارَد، بی‌شک حلزون خواهد مُرد و یا سُست خواهد شد و من او را به کام خواهم کشید».[/COLOR]
[COLOR=rgba(0, 0, 0, 0.85)]و حلزونِ گرفتار مانده در منقارِ ماهیخوار نیز در دل می‌اندیشید:« اگر یک امروز و فردا دوام آوَرَم و منقارِ ماهیخوار را رها نکنم، بی‌گمان پرنده هلاک خواهد شد و من نیز نجات خواهم یافت».[/COLOR]
[COLOR=rgba(0, 0, 0, 0.85)]در این گیر و دار و هم در آن هنگام، مردِ ماهیگیرِ مسکین و بی‌چیز که از کناره‌ی ساحل می‌گذشت، چشمش بر آن دو بی‌خبر افتاد و بی‌چَمَر (بی‌سروصدا) و آرام، ماهیخوار و صدف را به چنگ آورد و شادمانه به مطبخ بُرد![/COLOR]
[COLOR=rgba(0, 0, 0, 0.85)]افسانه‌های کوچک چینی؛ ترجمه‌ی: احمد شاملو[/COLOR]


منبع: رمانسرا