آدمک خسته شدی
از چه پريشان حالی؟
پاسی از شب که گذشته است
چرا بيداری؟


آن دو چشم پر غم را
به کجا دوخته ای؟
دلت از غصه سياه است
چرا سوخته ای؟


تو که تصويرگر
قصه ی فردا بودی
تو که آبی تر از آن
آبی دريا بودی


آدمک رنگ خودت را
به کجا باخته ای؟
کاخ اميد خودت را
تو کجا ساخته ای؟


آخرين بار
که بر مزرعه من باريدم
روی دستان تو
من شاپرکی را ديدم


تو چرا خشک شدی
او چرا تنها رفت؟
من که يک سال نبودم
چه کسی از ما رفت؟


اين سکوتت که مرا کشت
صدايی تر کن
اين منم آبی باران
تو مرا باور کن




باور از خويش ندارم
که چنين می بارم
بگذر از اين تن فرسوده
کز آن بيزارم


نه دگر بارش تو
قلب مرا سودی هست
نه برای تب من
فرصت بهبودی هست


آنکه پروانه شدن را
ز من آموخته بود
دلش انگار
به حال دل من سوخته بود


شاپرک رفت
دلی مرد، عزا بر پا شد
رفت و انگار دلم
مثل خدا تنها شد


آری اين بود
تمام من و اين بيداری
جان باران چه شده
از چه پريشان حالی؟


برو که آدمکی
منتظر باران است
او که با شاپرک قصه ی ما
خندان است


من و اين مزرعه هم
باز خدايی داريم...