به سرم زد غزلی ناب کنم هدیه به تو
قلمم گفت مگر قصد جسارت داری؟


چه نویسم که شود لایق وصفت ای گل
قلم از فرط خجالت نکند بیزاری؟


شعله بر جان غزل می رنم اما افسوس
واژه سر باز زند در طلب این یاری


در نبردی که میان من و این قافیه هاست
من و دل یکه ، تو سرلشکر این پیکاری


کهکشانیست فریبا رخت ای مونس جان
نشود ماه برون تا که تو شب بیداری


تا تو هستی نکشم منت مه روی دگر
ای که در چشم حسودان همه را چون خاری


سینه ام کلبه ی درویشی و دل ویرانه
می شود منت مهمان به سرم بگذاری؟