واقعیت، امری متناقض است.
تمام قطب های متضاد را در بر دارد.
اما اگر از دور نمایی صحیح بنگری،آن ها قطب هایی متضاد دیده نمی شوند،بلکه مکمل هم به نظر می آیند.
از این رو تناقض فقط به دنیای پست تفکر تعلق دارد.
وقتی که تو به اوج قله ی بی فکری برسی، هیچ تناقضی یافت نمی شود.
ناگهان وحدت و یکی بودن قطب های متضاد را می بینی.
در نهایت،روز و شب، زندگی و مرگ، زمستان و تابستان به همدیگر می پیوندند و با هم یکی می شوند-هیچ تفاوتی بین آنها دیده نمی شود...
درک آن برای عقل کار دشواری است، زیرا از نظر عقلی آن ها ضد یکدیگرند.
عقل قادر به درک این نیست که آن ها می توانند با هم پدید آیند.
اما این برخاسته از محدودیت عقل است.

وقتی فیزیکدانان موفق به کشف ذره ی نهایی یعنی الکترون شدند که ساختار تمام مواد را تشکیل می دهد و به گونه ای بسیار متناقض رفتار می کند،در توصیف چگونگی آن دچار سردرگمی شدند.
الکترون چون یک ذره عمل می کند و همزمان چون یک موج،ذره یعنی یک نقطه و نقطه نمی تواند همزمان یک خط باشد.
یک خط از چندین نقطه تشکیل یافته است و یک نقطه به تنهایی نمی تواند خط باشد.
یک موج یک خط است.
سالیان سال بین دانشمندان بحث و مناقشه ای بزرگ در این مورد در گرفته بود که این پدیده را چگونه توضیح دهند،زیرا با منطق رایج منطبق نیست.
پس آنان باید به واقعیت گوش بسپارند.
چه کار دیگری می توانند بکنند؟
وقتی واقعیت به چنین روشی غیر منطقی و دیوانه وار عمل می کند باید آن را همان گونه که هست توصیف کنیم.
باید عقل و منطق را کنار بگذاریم.
عقل و منطق ما نمی تواند تا آن اندازه مهم باشد.
سرانجام،دانشمندان تصمیم گرفتند هردو را با هم بپذیرند.
از آن روز به بعد علم فیزیک به متافیزیک تبدیل شد و فیزیکدانان شروع به سخن گفتن همچون عارفان کردند.
مجبور به این کار بودند.
و اکنون هیچ فیزکدانی نمی تواند بگوید که عارفان دچار تناقض هستند.
اکنون خودشان می دانند که وقتی با واقعیت روبرو می شوی نمی توانی از تناقض اجتناب کنی