داد و بیداد نکردم که در اندیشهی من
مرد آن است که غم را به گلو میریزد
آخرین مرحلهی اوج، فرو ریختن است
مثل فواره که در اوج فرو میریزد
من بنایم همه درس است نه تحسین دو شیخ
دل نبستم به بنایی که فرو ریختنیست
دل نبستم به خود مدرسه حتی! چه رسد
به عبایی که پس از مدرسه آویختنیست
گوسفندان فراوان هوس چوپان است
آنچه دل بسته به آن است فقط تعداد است
شاعر امّا غم تعداد ندارد وقتی
پرچمش کوفته بر قلّهی استعداد است
شاعر این مسئله را خوب به خاطر دارد
که نفس میکشد این قشر به جو سازی ها
هر کسی انجمنش کنج اتاقش باشد
بی نیاز است از این خاله زنک بازیها
میروم پشت همه بلکه از این پس دیگر
پشت من حرف نباشد که چه شد یا چه نشد
میروم تا نفسی تازه کنم برگردم
کاش روزی برسد هر که رود خانهی خود
یاسر_قنبرلو