از چشم باغ افتاد این کاج سر به زیرم
ای باغهای نامرد! ، حق است که بمیرم
یک آسمان سیاهی سقف نگاه ما شد
از خویش، از تو، از عشق، از هر چه هست سیرم
از آسمان چکیدم ، با خاک خو گرفتم
چندیست بی پر و بال ، کنج قفس اسیرم
ما آمدیم و دیدیم دنیا دلش گرفته
این روزگار ، آن روز ، با گریه داد شیرم
از سرنوشت گفتند ، از جبر ، از تحمل
ای کاش گفته بودم: «این را نمی پذیرم»
دنبال فرصتم که ما بین گریه هایم
حق دقیقه ها را از روزها بگیرم
ای کاش دست ما بود پایان زنده بودن
اما چه می شود کرد؟... ای مرگ! ، ناگزیرم
احمدرضا_عزیزی