سن و سالم کم بود، غرق بازی بودم
به همون دنیای ساده راضی بودم
شاد بودم، شاد و سرخوش و بازیگوش
سادگی دنیامو میگرفت در آغوش
هرکجا میرفتم، میشکفتم در خود
شیطنت میکردم، عشق جاری میشد
اون روزا یادم هست، زندگی با ما بود
پدرم میجنگید، مادرم زیبا بود....
روز به روز یاد دوران کودکی و شادیای از ته دلی که داشتیم بیشتر و بیشتر میشه و نبودش خیلی زیاد احساس میشه
دغدغه های زندگی روز به روز بیشتر اذیتمون میکنه و...
خدا خودش اخر و عاقبتمونو بخیر بگذرونه
روزهای خوبو بی صدا سوزوندیم
بین اون بازیها کاش جا میموندیم