نمایش نتایج: از 1 به 1 از 1

موضوع: داستان

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Jan 2019
    شماره عضویت
    7777
    نوشته ها
    38
    پسندیده
    319
    مورد پسند : 65 بار در 33 پست
    Linux Chrome 67.0.3396.87

    داستان

    ترم 7 دانشکده فنی مهندسی بودیم بچه ها میگفتن برای کار پدرش به دانشگاه ما انتقالی گرفته بود.پسرِ جذابی بود و میشد گفت چشمِ اکثرِ دخترایِ دانشکده دنبالش بود . چند باری برای جزوه و انجام پروژه بهم پیام داده بود و کم کم رابطمون صمیمی تر شده بود و یه جورایی دوستِ اجتماعی شدیم که کاش هیچ وقت همچین دوستی هایی مد نمیشد ..انگار همه چیز داشت تغییر میکردهمه ی گروهامو رو حالت سکوت گذاشته بودم که وقتی ازش پیامی میاد متوجه بشم ولی خب دوستِ اجتماعی بودیم و قرار نبود هرروز، هرروز به هم پیام بدیم! و این انتظار برای من دیوونه کننده بود تمامِ کارم خیره شدن به گوشی شده بود و اگه خیلی فاصله می افتاد بینِ پیام دادنش خودم به یه بهانه ای پیش قدم میشدمدوست داشتم فکر کنم هیچ حسی بهش ندارم و یه وابستگیِ سادست که خیلی زود از بین میره ولی وقتی تو یه جمعی چیزی پشت سرش میگفتن و من برایِ دفاع ازش پیش قدم میشدم به احساسم بیشتر مطمئن میشدم...هربار که پیام میداد دعا میکردم چیزی غیر از درس باشه ولی همه ی حرفش همین بود "کلاس استاد فلانی چهارشنبه تشکیل میشه ؟" یه موقع هایی هم یه کارایی میکرد که مطمئنم میکرد به یه حسِ دو طرفه و من تمامِ شب رویا بافی میکردم اما فردا تو دانشکده تو پیام دادناش طوری حرف میزد که از طرز فکر و حماقت خودم خجالت میکشیدم...میخواستم بگم "دوستت دارم " ولی اگه با خودش فکر میکرد چقدر بی جنبه ام چی؟ اگه همین رابطه هم تموم میشد چی؟ اصلا اون اینقدر دور و برش شلوغ بود که هیچ وقت منو نمیدید پس صلاح میدیدم خودمو سبک نکنم ! و من هیچ وقت حرفی نزدم و جواب تمام پیام و احوالپرسی هاشو بر عکسِ حسِ باطنیم با سردی میدادم و هربار که به شوخی میگفت "پیر شدم و سینگل موندم" بر خلاف اینکه از درون یه حسِ حسادت داشت خفم میکرد با لبخند دخترای دانشگاه رو بهش پیشنهاد میدادم.یه بار هم همینطور به شوخی یکی از به قولِ خودش نُنُر ترین دختر دانشگاهو بهش پیشنهاد دادم و در کمالِ تعجب قبول کرد! خداروشکر دانشگاه تموم شده بود و من شاهد دست تو دست بودنشون نبودم از خودم متنفر بود از اون بیشتر و در عین حال دوستش داشتم از اون ماجرا دو سال گذشت و شنیده بودم با اون دختر به هم زده بود و برای ادامه تحصیل به خارج رفته بودچند روز پیش یکی به موبایلم زنگ زد خودش بود! از استرسی که گرفته بودم فهمیدم خودشه در نهایت ِتعجب گفت که چقدر دوستت داشتم ولی از بس سرد و بی روح بودی فکر میکردم با کسی تو رابطه ای .گفتم تو خیلی راحت پیشنهاد دوستی با اون دخترو قبول کردی ! گفت وقتی یه زن به جای احساس مالکیت و حسادت ؛ دوستاشو تعارف میزنه به یه پسر یعنی اصلا امیدی نیست گفتم اون فقط یه امتحان بود... خندید و گفت امتحان؟ "فصلِ امتحان نبود "نمیتونستم چیزی بگم بغض داشت خفم میکرد ولی باید سریع تر برایِ ناهار فکری میکردم به همسرم قول داده بودم براش فسنجون درست کنم ... #سحر_رستگار

  2. 3 کاربر پست .dot. عزیز را پسندیده اند .

    !!yalda!! (08-23-2019),Mohammadtaha (08-25-2019)

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
09171111111 mahboob_hameh@yahoo.com طراحی توسط ویکـی وی بی
حـامـیان انجمـن