با لبان تشنه آن ساعت که افتادی به خاک
لَم ‌تَقُل شیئًا سِوی قُم یا أخا أدرِك أخاك


مشک دور از دست گریان است و قدری دورتر
مانده در صحرا لبی خندان و جسمی چاک‌چاک


عِندَما کُلٌّ یَرَونَ الموتَ أحلی مِن عَسَل
خاک گلگون را نمی‌شویند جز با خون پاک


کُلُّ مَن فی المَوکِبِ قالَ خُذینی یا سُیُوف
تشنگان عشق را از جان فدا کردن چه باک


یَلمَعُ النّورُ الّذی سَمّاه مصباحَ الهُدی
تا قیامت می‌درخشد این چراغ تابناک


داوری عادل‌تر از تاریخ در تاریخ نیست
نور هرگز در شب ظلمت نمی‌ گردد هلاک


فاضل نظری