باد با زلف تو بازی کرد و زلفت با دلم . . .
این چنین آغشته شد ، عشق تو با آب و گِلم
با که غیر از چشم هایت راز دل افشا کنم؟
من که زیر تیغ ابروی تو مرغ بسملم . . .
جنگ عقل و دل به پا شد، هرکه راه خود گرفت !
آن قَدَر دیوانه ات بودم ، که گفتم عاقلم !
با نگاهی ، جای خود را در دلم وا کرده ای !
قاتلم را ناگزیر آورده ام در منزلم . . .
روزگاری از تو غافل بودم و در بند خویش
حال در بند تو افتادم ، که از خود غافلم