از سر زلف تو پیداست که سر میخواهی
از پریشانی یک شهر خبر میخواهی .
عشق میدان جنون است، نه پسکوچه عقل
دل دیوانه مهیاست اگر میخواهی .
هستیام عزت و آزادگیام بود، که رفت
از تهیدستی یک سرو ثمر میخواهی؟ .
شاخه خویش شکستم که عصایت باشم
تو ولی، از من افتاده تبر میخواهی .
طر گیسوی تو تا ملک سلیمان رفتهست
زلف وا کردهای و شانه بهسر میخواهی .
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
مصلحت نیست که از هر که نظر میخواهی .
وصف تو کار کسی نیست بهجز «حافظ» و من
عاشقی اهل دل و اهل هنر میخواهی