پاییز جان حالا که تنها چند روزِ دیگر مهمان ما هستی،باید بگویمتو تقصیری نداشتی...ما آدم ها خیلی چیز ها را خراب کردیمساده و حواس پرت بودیم، آنجا که باید وا نمی دادیم وادادیمآنجا که باید رها می کردیم سخت گرفتیم...ما در لحظه زندگی کردن را بلد نبودیمامروز را در دیروز گذراندیم و فردا را قبل از امروز دلشوره گرفتیم...ما رویا داشتیم اما شجاعتِ جنگیدن برای رویاهایمان را نداشتیم...ما خودمان را دوست نداشتیم و دوست داشتنِ دیگری را بلد نبودیم، ما بندبازی بودیم که تعادل نداشتیم...ما رفیق می خواستیم اما رفاقت را چرتکه انداختیم...ما همراه می خواستیم اما با هم بودن را به تکرار و عادت آلوده کردیم...ما به دنبال عشق بودیم اما اطرافمان را خوب نگاه نکردیم...ما قول دادیم اما دل به قول هایمان ندادیم...ما عاشق شدیم اما نگهدارِ عشق نبودیم؛ ما عشق را بازیچه کردیم...ما ماندن بلد نبودیم و از رفتن هیچ نمی دانستیم...ما حرف داشتیم اما قهر کردیم، ما گفتگو را بلد نبودیم...ما حق داشتیم اما جراتِ باز پس گرفتنش را نداشتیم...ما زیاده خواه بودیم و قدر شناس نبودیم...ما فراموشکار بودیمبه جای درس گرفتن از اشتباهاتمانآن ها را هر روز و هر ماه و هر سال تکرار کردیم،فصل ها را بهانه کردیمتا ضعف هایمان را بپوشانیم...پاییز جانتو همیشه زیبا و شکوهمند و پُر تب و تاب بودیاین ما بودیم که تو را دلگیر کردیم#متیل_متانوات