مادرممممممممممممممممم روزتتتتتتتتتتت خجسته باددددددددددددددد
زخم جنگل..............................
در سفر شمال در وصف پیرزنی کنهسال و بیمار که با مشقت بسیار از راه دستفروشی
ارتزاق میکرد سروده شد . به نام واژه مقدس مادرررررررررررررررررررررر ررررررررررررررررررر
مادری در تپش جنگل دور ، می فروشد دل یغما زده باران را ، می دهد دل به هوای
امید فردا ، می سپارد همه چیزش به خدا ، می زند بر سر سر کوبه بی هم نفسی ،
دستمالی ز کنف ، و قماشی ز حریر ، می فروشد آنجا همه زیبایی خود را به قرون
متعدد تا حال ، می شود پیر نه از عمر دراز، بلکه از پستی این حال و هوای بیحال ،
مادری در ورق خاطره می پیچد جان ، به نهان و به عیان ، درس غیرت باید ، صبر از
سنگ کم آورده از این محنت و رنج ، زده زانو به تمام قامت ، شخص ایّوب به پاس
این زن ، نرسد او هرگز به سرابی از گنج ، مادری ، نام وری ، تاج سری ، دل عاشق شده
دیروزی ، یاد ایّام جوانیش به یاد ، آب و رنگی و دلی ، محرمی ، از سفر سرو بلند ، جای
یک بوسه او ، تاب آن زلف کمند ، آتش عشق همی داشت به تن ، لیک اکنون شده
زندانی جبر ابدی ، بی رمق منتظر فرداهاااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااااااااا ، روزگاری که
نرفته است به جز جنگ و بدی ، مادری اهل دل و دست و صفا ، مادری جنس گل
عشق و وفا پاک و پاکیزه و تنها زده دوران هاااااا ، دلی آکنده از عشق ، سری از فکر ،
تراکم زده وبی سامان ، حسرت همدمی از عالم دور ، محنت آدمیان کج و کور ، مادری
دست به دامانِ خدا ، مادری گرچه پُر از محنت و درد ، لیک از غُصّه و غمباده جدا ، تار
و پود نگهش بافته از جنس افق ،زخم گردیده تن جنگل سبز ،زخم گردیده تن جنگل سبز