نمایش نتایج: از 1 به 1 از 1

موضوع: «آبنبات دارچینی»

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Jul 2018
    شماره عضویت
    6942
    نوشته ها
    5,631
    پسندیده
    7
    مورد پسند : 1,401 بار در 1,134 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 80.0.3987.132

    «آبنبات دارچینی»

    کتاب «آبنبات دارچینی» به قلم مهرداد صدقی، به داستان جوانی به نام محسن می‌پردازد
    که با ماجرا‌های پیش‌بینی نشده‌ای مواجه می‌شود.
    این ماجرا‌ها ناخواسته هم در زندگی خود او و هم زندگی اطرافیانش تاثیرگذار است.


    این اثر که جلد بعدی کتاب «آبنبات هلدار» محسوب می‌شود بین سال‌های ۷۲ تا ۷۴ می‌گذرد.
    ماجرا‌هایی که در این سال‌ها برای محسن رقم می‌خورد موقعیت‌های طنزآمیزی را به وجود می‌آورد.



    *****


    در بخشی از کتاب «آبنبات دارچینی » می‌خوانیم:

    از ترس خشکم زد.
    اگر من را برق گرفته بود، آنقدر نمی‌ترسیدم.
    حسین، که دیده بود از سیم‌ها می‌ترسم، برای اینکه ترسم بریزد، مثلاً شوخی کرده بود.
    اما همین کار باعث شد چوب به سیم بخورد.
    مخزن بالابر هنوز نصف هم نشده بود که به بالا حرکت کرد.
    کارگر‌هایی که آن پایین بودند، همه با هم، شروع کردند به داد زدن و سوت کشیدن و شعار دادن.
    یکی دو نفر هم با بیل به مخزن می‌کوبیدند.

    میتی‌کمون، که انگار باید کارش به نحوِ احسن انجام می‌شد، یک دفعه به مخزن آویزان شد تا مانع از بالا رفتن شود.
    حسین، که در کسری از ثانیه به نامهربان تبدیل شده بود، داد زد:
    «اون دکمه رِ بزن... اون دکمه رِ بزن...» آن‌قدر هول شده بودم که یادم رفته بود کدام پایین است و کدام بالا.


    پایین همین بود؟

    حسین با عصبانیت چیزی گفت که نفهمیدم دارد فحش می‌دهد یا دارد می‌گوید «دستکش».
    نیمۀ پر لیوان را در نظر گرفتم و فوراً دستکش را درآوردم تا به او بدهم. حسین چوب را گرفت.
    پیرمردِ معلق، مثل کسی که او را دار زده باشند، بین زمین و آسمان و در میانۀ راه، پاهایش را تکان می‌داد
    و همزمان از آن پایین به من فحش هم می‌داد. یک لحظه تصور کردم اگر زیاد فحش بدهد
    ممکن است مثل داستان «لاک‌پشت و مرغابی»، ناخواسته، بالابر را رها کند و بیفتد.

    بالابر تا حد‌ی آمده بود بالا که اگر پیرمرد آن را رها می‌کرد بلایی سرش می‌آمد.
    حسین، هر جور بود، بالابر را متوقف کرد و آرام آن را پایین فرستاد.
    صـــدای اوســتــای اصـلی مـی‌آمــد کــــه از پــایین داد مــی‌زد:
    «یک کار بهت سپردیما... نمخواد. بیا پایین، کارِت دارم.»

    تندتند از راه‌پلۀ شیب‌دارِ بدون پله پایین رفتم.
    بقیۀ کارگر‌ها هم دست از کار کشیدند.
    ظاهراً وقتِ خوردن صبحانه بود.
    وقتی رسیدم پایین، اوستا و بقیۀ کارگر‌ها دور هم نشسته بودند تا صبحانه بخورند.



  2. کاربر مقابل پست !_Mohammad عزیز را پسندیده است:

    mohsen32 (03-08-2020)

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
09171111111 mahboob_hameh@yahoo.com طراحی توسط ویکـی وی بی
حـامـیان انجمـن