گویند مسافر فقیرى خسته و گرسنه به سرایى رسید، دید مجلس باشكوهى است
گروهى به گرد هم آمده اند و میزبان بزرگوار از میهانان پذیرایى مى كند
و مهمانان هر كدام با لطیفه و طنز گویى مجلس را شاد و بانشاط نموده اند.


یكى از حاضران به مسافر فقیر گفت: تو نیز باید لطیفه اى بگویى.

مسافر فقیر گفت: من مانند دیگران دارى فضل و هنر نیستم و بى سواد مى باشم.
تنها به ذكر یك شعر قناعت مى نمایم.


همه حاضران گفتند: بگو.


او گفت:

من گرسنه و در برابرم سفره نان
همچون عزم بر در حمام زنان


حاضران فهمیدند كه او بى نهایت فقیر و نادار و بینواست.
سفره غذا را به نزد او كشیدند میزبان به او گفت: اندكى صبر كن تا خدمتكاران كوفته برشته بیاورند.



مسافر فقیر گفت:

كوفته بر سفره من گو مباش
گرسنه را نان تهى، كوفته است