شعر هوشنگ ابتهاج برای شهریار و پاسخ شهریار به ایشان


بـا مـن بـی کـس تـنــــهـا شـده ، یــــارا تـو بـمـان

هـمـه رفــتـنــد از ایــن خـانـه ، خـدا را تـو بـمـان
مـن بــی بــرگ خـــزان دیــــده دگـــر رفــتــنـی ام

...تـو هــمــه بـار و بـری ، تــازه بــهـ...ـارا تـو بـمـان
...داغ و درد اســـت هــمــه نـقـش و نـگـــار دل مـن

بـنـگـر این نـقـش به خون شسته ، نگارا تو بمان
زیـن بـیـابـان گـذری نـیــسـت سـواران را، لـیـک

دل مـن خـوش بـه فـریــبی است ، غـبـارا تو بمان
هـر دم از حـلـقـه ی عـشــــاق پـریـــشـانـی رفــت

بـه سـر زلـــف بـتــــان ، سـلـسـلـه دارا تـو بـمـان

شـهـریـــارا ، تـو بـمـان بـر سـر ایـن خـیـل یـتـیـم
پــــدرا ، یــــارا ، انــــدوه گـــــســـارا ، تـو بـمـان

سایه در پای تو چون موج چه خوش زار گریست
کـه سـر سـبـز تـو خـوش بـاشـد ، کــنـارا تو بمان

پاسخ شهریار به استاد هوشنگ ابتهاج
سایه جان رفتنی استیم بمانیم که چه

زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه

درس این زندگی از بهر ندانستن ماست

این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه

خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز

دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه

آری این زهر هلاهل به تشخص هر روز

بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه

دور سر هلهله و هاله شاهین اجل

ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه

کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند

هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه

بدتر از خواستن این لطمه نتوانستن

هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه

ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست

کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه

گر رهایی است برای همه خواهید از غرق

ورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چه

ما که در خانه ایمان خدا ننشستیم

کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه

مرگ یک بار مثل دیدم و شیون یک بار

این قدر پای تعلل بکشانیم که چه

شهریارا دگران فاتحه از ما خوانند

ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه