وقتی سارا دخترک هشت ساله*ای بود ، شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می*کنند. فهمید که برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند.ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــپدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی*توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت : فقط معجزه می*تواند پسرمان را نجات دهدسارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را در آورد. قلک را شکست، سکه*ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط پنج دلار!ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــ
بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ*تر از آن بودکه متوجه بچه*ای هشت ساله شوددختر
ک پاهایش را به هم می*زد و سرفه می*کرد ولی داروساز توجهی نمی*کرد. بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه*ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت…..داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه می*خواهی؟
دختر
ک جواب داد:* برادرم خیلی مریض است، میخواهم معجزه بخرم. داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟!