PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : رمان بسیار زیبای "سفر به دیار عشق"



صفحه ها : [1] 2

! OMID.M
11-02-2017, 09:37 PM
خلاصه رمان

چهار ساله همه ازش متنفرن... پدر، مادر، برادر، حتی همه ی فامیل با نگاه های پر از نفرت دلش رو بدرد میارن... فقط و فقط به جرم بی گناهی، بی گناهی که تو دادگاه همه گناهکاره... تا اینکه بالاخره بعد از چهار سال غریبه ای رو میبینه که از هر آشنایی براش آشناتره یا شاید هم آشنایی که از هر غریبه ای براش غریبه تره... خودش هم نمیدونه ولی این میشه نقطه ی آغاز دوباره ای برای داستان زندگی اون...

! OMID.M
11-02-2017, 09:37 PM
روی یکی از نیمکتهای پارک نشستم و به دنیای قشنگ بچه ها نگاه میکنم... عجیب دلم گرفته... مثله خیلی از روزا... دوست دارم سرمو بذارم رو شونه ی یه نفرو تا میتونم اشک بریزم و اون دلداریم بده... اما خیلی وقته که دیگه چنین آدمی رو توی زندگیم سراغ ندارم... واقعا چی شد که زندگیم به اینجا رسید... انگار آخر راهم... حس میکنم تنها موجوده اضافه ی روی زمینم... با صدای گریه ی یه دختر بچه به خودم میام... رو زمین افتاده و کسی نیست که بلندش کنه... از رو نیمکت پارک بلند میشمو خودم به دختر بچه میرسونم... جلوش زانو میزنمو کمک میکنم بلند شه
- خوبی خانم خانما؟
دختربچه با هق هق میگه: زانوم خیلی درد میکنه
نگاهی به زانوش میندازم که میبینم زانوش یه کوچولو زخم شده... زخمش سطحیه... از تو کیفم یه چسب زخم در میارمو رو زانوش میزنم
با مهربونی لبخندی میزنمو میگم: حالا زوده زود خوب میشه.... اسمت چیه خانم کوچولو؟
با صدایی بغض آلود میگه: مامانم گفته اسممو به غریبه ها نگم
یه لبخند غمگین رو لبام میشینه
-آفرین خانم کوچولو... همیشه به حرف مامانت گوش کن...
صدای یه زن رو میشنوم: لعیا چی شده؟
لعیا: مامانی زانوم زخم شد... این خانم برام چسب زد
به سمت مادر لعیا برمیگردمو میگم: سلام خانم
مادر لعیا: سلام... ممنونم بابت لطفتون
-خواهش میکنم... انجام وظیفه بود... دختر شیرین زبونی دارید
ازم تشکر میکنه و به یلدا میگه: لعیا از خانم تشکر کن... دیگه باید بریم
لعیا: مرسی خانم
-خواهش میکنم خانمی
یه شکلات از جیب مانتوم در میارمو میگم: اینم جایزت به خاطر اینکه دختر خوبی بودی و زیاد گریه نکردی
یه نگاه به مامانش میندازه... که اونم با چشماش به لعیا اشاره میکنه از من شکلات رو بگیره
لعیا دستای کوچولوش رو جلو میاره و من شکلات رو تو کف دستش میذارم
لعیا: مرسی
چیزی نمیگم فقط لبخند میزنم... مادر لعیا باهام خداحافظی میکنه و لعیا هم برام دست تکون میده... منم براش دست تکون میدم و به مسیر رفتنشون نگاه میکنم... با صدای زنگ گوشیم به خودم میام... یه نگاه به گوشیم میندازم... طاهاست... جواب میدم
-سلام داداش
طاها: سلام و کوفت... هیچ معلومه کدوم گوری هستی... نمیگی مامان نگران میشه و حالش دوباره بد میشه... زود بیا خونه
و بدون اینکه منتظر جواب من بمونه گوشی رو قطع میکنه... یه آه میکشمو از پارک خارج میشم... وقتی کنارشون هستم از من دوری میکنند و وقتی میام بیرون با من اینطور برخورد میکنند... هر چند نگرانی اونا برای من نیست بیشتر از من بخاطر آبروشون نگرانند... این پارک رو خیلی دوست دارم... بیشتر اوقات بعده کار میام اینجا... یه ربع بیست دقیقه ای میشینمو بعد به سمت خونه حرکت میکنم... همینجور که قدم میزنم یکی از شعرهای فروغ رو برای خودم زمزمه میکنم:
«ای ستاره ها که بر فراز آسمان
با نگاه خود اشاره گر نشسته اید
با خودم فکر میکنم کاش مثله ستاره ها بودم... توی آسمونا... راحته راحت... خوش به حال ستاره ها که هیشکی نمیتونه بهشون زور بگه
ای ستاره ها که از ورای ابرها
بر جهان ما نظاره گر نشسته اید
آری این منم که در دل سکوت شب
نامه های عاشقانه پاره میکنم
ای ستاره ها اگر بمن مدد کنید
دامن از غمش پر از ستاره میکنم
با دلی که بویی از وفا نبرده است
جور بیکرانه و بهانه خوشتر است
در کنار این مصاحبان خودپسند
ناز و عشوه های زیرکانه خوشتر است
ای ستاره ها چه شد که در نگاه من
دیگر آن نشاط ونغمه و ترانه مرد ؟
واقعا چی شد؟ مگه من چی کار کردم که اینطور دارم تاوان پس میدم... به کدوم جرم... به کدوم گناه؟ چرا لبخند از لبام فراریه؟ چرا اینقدر دلم از زمین و زمان گرفته؟
ای ستاره ها چه شد که بر لبان او
آخر آن نوای گرم عاشقانه مرد ؟
به این جای شعر که میرسم آهی میکشم... چقدر وصف حاله منه
جام باده سر نگون و بسترم تهی
سر نهاده ام به روی نامه های او
سر نهاده ام که در میان این سطور
جستجو کنم نشانی از وفای او
ای ستاره ها مگر شما هم آگهید
از دو رویی و جفای ساکنان خاک
کاین چنین به قلب آسمان نهان شدید
ای ستاره ها ستاره های خوب و پاک
من که پشت پا زدم به هر چه هست و نیست
تا که کام او ز عشق خود روا کنم
لعنت خدا بمن اگر بجز جفا
زین سپس به عاشقان با وفا کنم
ای ستاره ها که همچو قطره های اشک
سر بدامن سیاه شب نهاده اید
ای ستاره ها کز آن جهان جاودان
روزنی بسوی این جهان گشاده اید
رفته است و مهرش از دلم نمیرود
ای ستاره ها چه شد که او مرا نخواست ؟
ای ستاره ها ستاره ها ستاره ها
پس دیار عاشقان جاودان کجاست ؟ »​

! OMID.M
11-02-2017, 09:37 PM
آه عمیقی میکشمو به سمت ایستگاه اتوبوس میرم... هنوز اتوبوس نیومده... چند دقیقه منتظر میمونم تا اتوبوس برسه... اگه بخوام با تاکسی برم اون سر دنیا تا آخر ماه پول کم میارم... بالاخره اتوبوس اومد منم سوار اتوبوس میشم... خیلی شلوغه... جای نشستن نیست... بعد از چند بار سوار اتوبوس واحد شدن بالاخره به جلوی خونه میرسم... همین که وارد خونه میشم صدای داد بابا رو میشنوم: تا حالا کدوم گوری بودی؟
با ملایمت میگم: سلام بابا
بابا: جواب منو بده
مجبورم قضیه پارک رفتن رو مخفی کنم... چون اصلا حوصله ی داد و بیداد ندارم
-یکم کارم طول کشید... اولین اتوبوس رو از دست دادم
سری تکون میده و میگه: گم شو تو اتاقت
به زحمت خودمو به اتاق میرسونم مثله همیشه در اتاقم رو قفل میکنم... واقعا نمیدونم چیکار باید کنم... ای کاش میفهمیدن مرگ ترانه تقصیر من نیست... اوایل خیلی سعی کردم به همه بفمونم اون طور که شما فکر میکنید نیست... اما تنها چیزی که عایدم شد کتک از بابام، فحش از برادرام و نفرین از مامانم بود...بعده یه مدت فهمیدم اصرار به بیگناهی بی فایده هست... اونا اصلا باورم نداشتن... کم کم بی تفاوت شدم... اونا داد و بیداد میکردنو من فقط گوش میکردم... اونا هم کم کم فراموشم کردن... تنها چیزی که منو به اونا ربط میده همین اتاق هست و بس... تنها نقطه مشترک من و خونوادم همین اتاقه... مرگه ترانه برابر شد با مرگ همه آرزوهای من
بدون اینکه لباسمو عوض کنم خودمو روی تخت پرت میکنم... اتاق کوچیکم از تمیزی برق میزنه
عجیب خسته ام... ترجیح میدم به گذشته ها فکر نکنم... خواب رو به همه چیز ترجیح میدم... زیر لب زمزمه میکنم
« دریاچه دل پاکی و نجیبی دارد
چندیست که حالات عجیبی دارد
این موج که سر به صخره ها میکوبد
با من چه شباهت عجیبی دارد »
دلم یه خواب آروم میخواد... دلم میخواد برای یه شب هم که شده بعد از مدتها با آرامش بخوابم... اما خودم هم میدونم که فقط و فقط یه آرزوی محاله... اونقدر فکر و خیال میکنم که خودم هم نمیدونم کی به خواب میرم
چشامو باز میکنم... به ساعت نگاهی میندازم... آه از نهادم بلند میشه... ساعت چهار صبحه... از 6 عصر تا الان یکسره خوابیدم.. مثله همیشه کسی برای شام صدام نکرد... قفل درو باز میکنم و از اتاق خارج میشم... سمت آشپزخونه میرمو در یخچال رو باز میکنم... چیزی از غذای دیشب نمونده... بعضی مواقع مامان برام غذا میذاره ولی مثله اینکه دیشب از اون شبا نبود... مجبور میشم دو تا تخم مرغ بردارم و یه املت درست کنم... با کمترین سر و صدا املت رو درست میکنمو با یه تیکه نون میخورم...ظرفا رو میشورم و میرم تو اتاقم یه مقدار از کارام مونده مجبور شدم بیارم خونه انجام بدم... کامپیوتر رو روشن میکنم سرعتش بالا اومدنش افتضاحه... خیلی قدیمی شده... ولی چاره ای نیست باید باهاش بسازم... تا ویندوز بالا بیاد به گذشته فکر میکنم... وقتی بابا گفت همین که از خونه بیرونت نکردم باید ازم ممنون باشی من دیگه خرج تحصیلتو نمیدم واقعا درمونده شدم... ماشین و موبایلو لپ تاپ رو هم ازم گرفت و من موندم و هزار بدبختی... فقط همین کامپیوتر تو اتاقم موند... در به در دنبال کار میگشتم و بالاخره تونستم پیدا کنم... هر چند به سختی... هر چند قراردادی... اما به همونم راضی بودم... ترم آخر دانشگاه خیلی سخت گذشت... خیلی... اما گذشت... به سختی لیسانس زبان رو گرفتم... حتی تو اون روزا بنفشه صمیمی ترین دوستم، حرفمو باور نکرد و رابطه شو باهام قطع کرد... تنها کسی که در جریان کل ماجرا بود ماندانا دوست هم دانشگاهیم بود که اونم تو اون روزا داشت با شوهرش به کانادا میرفت... هر چند ماندانا هم همه ی تلاشش رو کرد اما کسی حرفاشو باور نکرد...ماندانا یه ترم زودتر از من درسشو تموم کرد من به خاطر مرگ خواهرم و سرزنشهای خونوادم داغون بودم مجبور شدم یه ترم مرخصی بگیرم... بیچاره ماندانا روزای آخر به جای اینکه با خانواده اش باشه کنار من بودو بهم دلداری میداد... هنوز که هنوزه بعضی وقتا بهم زنگ میزنه... همین کار فعلی رو هم مدیون ماندانا هستم...تو همون روزای بدبختی به شوهرش سپرد برام یه کار پیدا کنه... هر جا میرفتم به یک دانشجو که هیچ سابقه ی کاری نداشت کار نمیدادن تا اینکه شوهر ماندانا با عموش صحبت کرد و من به عنوان یکی از مترجم های زبان وارد شرکت عموش شدم و هنوز هم همونجا هستم... هر چند شرکت کوچیکی هستش ولی حداقلش اینه که خرج و مخارجم در میاد... بالاخره ویندوز بالا میاد... همه متن ها رو قبلا ترجمه کردم فقط تایپشون مونده...
بیخیال گذشته میشمو شروع میکنم به تایپ کردن... بعد از کلی تایپ کردن بالاخره کار تایپ تموم میشه
زیر لب زمزمه میکنم: بالاخره تموم شد
یه کش و قوسی به بدنم میدم که صدای استخونام بلند میشه.... به ساعت نگاهی میندازم... هنوز پنج و نیمه... به سمت آشپزخونه میرمو یه تخم مرغ و سیب زمینی رو میذارم آبپز بشه... اگه بخوام بیرون غذا بخورم تا آخر ماه پول کم میارم... مجبورم هر روز یه لقمه ای چیزی با خودم ببرم... تو اون شرکت کوچیک سلف پیدا نمیشه... مسیرم هم چون طولانیه واسه نهار خونه نمیام... هر چند اگه بیام معلوم نیست غذایی بهم برسه یا نه؟ به صرفه ترین راه موندن تو شرکته
مثله همیشه چند تا لقمه میذارم تو کیفم... دو سه تا شکلات هم میذارم تو جیبم و ساعت شش و نیم از خونه بیرون میزنم... ساعت 8 باید شرکت باشم... مثله همیشه همه خوابن... دلم لک زده برای آغوش مادرم... برای محبت پدرم... برای حمایتهای برادرام... برای نوازشهای خواهرم

! OMID.M
11-02-2017, 09:37 PM
همینکه به شرکت میرسم به سمت اتاق کارم میرم... کسی نیومده... کامپیوتر رو روشن میکنمو کارای امروزم رو شروع میکنم... در باز میشه و نفس و نازنین داخل میشن... نفس دختر شاد و شنگولیه... همچنین خیلی مهربون
نفس: به به خانم سحرخیز... حال و احوالت چطوره؟
-ممنون خوبم
نازنین یه پوزخند میزنه و بی توجه به من سمت میزش میره... نازنین دختر عموی نفسه... اما هیچ وجه تشابه ای بین شون نیست نه از لحاظ ظاهر نه از لحاظ اخلاق و رفتار... نازنین خیلی مغروره... حس میکنم از من خوشش نمیاد... با اینکه نفس دختر خوبیه ولی نازنین رو به نفس ترجیح میدم چون من حوصله ی سر و صدا ندارم ولی نفس خیلی پرحرفی میکنه... ایکاش یکم آروم بگیره... دلم میخواد تنها باشم...
نفس: ترنم چه خبرا؟
-خبر سلامتی
نفس: شنیدم دیروز هم شرکت اومدی ولی من و نازنین مرخصی رد کردیم و خلاص...
چیزی نمیگم... نفس هم که میبینه حرفی نمیزنم با نازنین بلند بلند حرف میزنه و سر خودشو گرم میکنه... در اتاق دوباره باز میشه و اشکان داخل میشه... با لحن شوخ خودش با همه سلام میکنه... بعد میره پشت میزش میشینه... از نگاه های زیر چشمی نفس به اشکان به راحتی میشه فهمید که چقدر اشکان رو دوست داره.. از نگاه های گاه و بیگاه اشکان به نفس هم میشه به این موضوع رسید که این عشق یه طرفه نیست... هر چند اوایل حس میکردم رفتار اشکان به شدت عجیب و غریبه اما کم کم فهمیدم که اشتباه میکنم... ذهنمو درگیر کارم میکنم و سعی میکنم به گذشته فکر نکنم... با صدای نفس به خودم میام
نفس: ترنم بیا برسونمت
-ممنون، خونه نمیرم... میخوام بمونم
نفس: برم از رستوران نزدیک شرکت چیزی برات بخرم؟
لبخندی میزنمو میگم: ممنون غذا آوردم
همه میرن و فقط من میمونمو خودم... از تو کیفم لقمه رو بیرون میارمو میخورم... یاد حرفای مامان میفتم...ترنم چطور تونستی؟ چطور تونستی با زندگی خودت، با زندگی ما، از همه مهمتر با زندگی ترانه این کارو کنی... شیرمو حلالت نمیکنم ترنم... هیچوقت نمیبخشمت... تو باعث مرگ ترانه ای... با یادآوری اون روزا بغض بدی تو گلوم میشینه... یه گاز بزرگ به لقمه ام میزنمو و بغضمو به زحمت قورت میدم... بعد خوردن غذا دوباره کارمو ادامه میدم... ساعت کاری تا ساعت 2 هست اما من اضافه کاری قبول میکنم... هم به خاطر پولش... هم به خاطر اینکه تو خونه آرامش ندارم... دوست دارم تا میتونم از خونه دور باشم... خیلی خسته شدم ساعت پنج و ربعه... بقیه کارا رو میذارم واسه ی فردا... از شرکت خارج میشم... متوجه نم نم بارون میشم... عاشقه بارونم... عاشقه اینم که زیر بارون راه برمو اشک ریزم... اینجوری هیچکس هیچی نمیفهمه... هیچکس به خاطر اشکام پوزخند نمیزنه... هیچکس مسخرم نمیکنه... هیچکس نمیگه این اشکا حقشه... هیچکس با تاسف سر تکون نمیده... من عاشق بارونم چون همیشه با اشکاش اشکای منو مخفی میکنه.... جلوی در خونه ام... لباسم خیسه خیسه... درو باز میکنمو وارد میشم... جز مامان هیچکس خونه نیست
با مهربونی میگم: سلام مامان
جوابمو نمیده... میرم توی اتاق... لباسامو عوض میکنم... میرم بیرونو میگم: مامان چایی میخوری؟
باز جوابمو نمیده... دلم عجیب گرفته... آهی میکشم... دو تا فنجون چایی میریزمو به سمت سالن حرکت میکنم
جلوی مامانم میشینمو چایی رو جلوش میذارم
اشک تو چشماش جمع میشه... میدونم یاد ترانه افتاده... بعضی مواقع فکر میکنم اگه روزی بفهمن که همه حرفایه من حقیقت بود چیکار میکنند؟
همین موقع درسالن باز میشه... طاها و طاهر خندون وارد سالن میشن... اما تا چشمشون به صورت خیسه مامان میفته اخماشون میره توهم
طاها با عصبانیت میاد سمت منو با فریاد میگه: اینجا چه غلطی میکنی... باز اومدی جلوی مامان مثله آینه دق رو به روش نشستی
طاهر، برادر بزرگم با دو قدم بلند خودشو بهم میرسونه و بازومو میگیره و هلم میده و میگه: گم شو تو اتاقت
اشک تو چشام جمع میشه... یه نگاه به مامان میندازم که با چشمای یخ زده بهم نگاه میکنه... میدونم اون هم هیچوقت ازم دفاع نمیکنه... بی هیچ حرفی به سمت اتاقم میرم ... همین که داخل اتاقم میرم اشکام در میاد... صدای طاها و طاهر رو میشنوم که به مامان دلداری میدن... خیلی سخته که وجودت باعث آزار همه بشه... خیلی سخته... واقعا از زندگی سیرم
زیر لب زمزمه میکنم:اندوه تازه ای نیست دلتنگی من و بی تفاوتی آدمها
ترانه چرا باورم نکردی؟... چرا؟
میرم کنار پنجره و به آسمون نگاه میکنم... آسمون هم امروز دلش گرفته... به نم نم بارون نگاه میکنم.... تو حال و هوای خودم هستم که در اتاق به شدت باز میشه و میخوره به دیوار... اه یادم رفت در رو قفل کنم... طاهر میاد تو اتاقمو با لحن خشنی میگه: بهتره زیاد اطراف مامان نچرخی... دوست ندارم خاطره هایه تلخی رو که تو برامون ساختی دوباره واسه ی مامان زنده بشه...
بعد با لحن غمگینی ادامه میده: هر چند که هرگز فراموش نمیشن فقط کمرنگ میشن
بعد از چند لحظه مکث دوباره با لحن خشنش ادامه میده: دفعه بعد دیگه اینطوری باهات برخورد نمیکنم... یه اشک از چشمای مامان بریزه زندگیتو از اینی که هست هم سیاه تر میکنم
با چشمای غمگینم زل زدم بهش و هیچی نمیگم... با خودم فکر میکنم مگه از این سیاهتر هم میشه... دنیای من خیلی وقته به جز سیاهی رنگی به چشم ندیده.... با صدای بسته شدن در به خودم میام
آهی میکشمو رو تخت میشینم... سرمو بین دستام میگیرم... واقعا نمیدونم چیکار کنم؟... چهار ساله دارم عذاب میکشم... هر روز به این امید پامو تو خونه میذارم که بخشیده بشم... و خودمم نمیدونم چرا باید منو ببخشن... وقتی اشتباهی نکردم... وقتی گناهی مرتکب نشدم... ولی زندگی من روز به روز بدتر میشه... من تو این خونه نقش آدم بده رو دارم... دنیایی هم بگم اون طور که شما فکر میکنید نیست کسی باورم نمیکنه... ایکاش یکی بود آرومم میکرد... وقتی به خونوادم نگاه میکنم باورم نمیشه اینا همون آدمای گذشته هستن که مهربونی ازشون بیداد میکرد... من پول و ثروتشونو نمیخوام... فقط دنبال ذره ای محبتم که همون هم به دلیل گناه نکرده از من دریغ میکنند... بعد از 26 سال زندگی هیچی نشدم هیچی... همه مردم منو بدترین آدم کره ی زمین میدونند، پدرم... مادرم... برادرم... همسایه ها... فامیل... از همه مهمتر عشقم
یه لبخند تلخ میشینه رو لبم... حالا که فکر میکنم میبینم اگه هیچیه هیچی هم نشده باشم یه چیزی شدم... اونم آدم بده ی داستان زندگیه خودم... زیر لب زمزمه میکنم:
« شاخه با ریشه خود حس غریبی دارد
باغ امسال چه پاییر عجیبی دارد
غنچه شوقی به شکوفا شدنش نیست دگر
باخبر گشته که دنیا چه فریبی دارد
خاک کم آب شده مثل کویر تشنه
شاید از جای دگر مزرعه شیبی دارد
سیب هر سال در این فصل شکوفا میشد
باغبان کرده فراموش که سیبی دارد »

! OMID.M
11-02-2017, 09:38 PM
تو این خونه چقدر غریبم... با آدمایی که با جون و دل دوستشون دارم چقدر احساس غریبی میکنم... ای کاش باورم میکردن.. پدرم... مادرم... خواهرم... برادرام و سروش همه عشقم... هیچکس باورم نکرد... هنوز هم باورم ندارن... چه کنم با دل شکسته ام چه کنم؟
« من به جرم باوفایی این چنین تنها شدم
چون ندارم همدمی بازیچه ی دلها شدم »
شنیدم چند ماهه نامزد کرده... فکر میکردم اگه هیچکس درکم نکنه لااقل سروش درکم میکنه... فکر میکردم اون باورم داره... فکر میکردم در برابر همه ازم دفاع میکنه... ولی اون از همه زودتر ترکم کرد
« پر رازی مث لیلی پر شعری مث نیما
دیدن تو رنگ مهر رفتن تو رنگ یلدا
بیا مث اون کسی شو که یه شب قصد سفر کرد
دید یارش داره میمیره موندش و صرف نظر کرد »
همیشه ته دلم یه امیدی داشتم... امید برگشت اون رو... امید برگشت عشقم رو... کسی که همه زندگیم بود... اما بعد 4 سال خبر نامزدیش بهم رسیده... خدایا من از این زندگی سیرم خلاصم کن کم کم داره تحملم تموم میشه

*******​

تو ایستگاه منتظر اتوبوس هستم... حس میکنم هیچ انگیزه ای تو زندگی ندارم... اتوبوس از راه رسید و من سوار شدم... از پشت شیشه به بیرون نگاه میکنم به خیابونهای خلوت... به پیاده روهای بدون رهگذر... مثله همیشه به سختی خودم رو به شرکت میرسونم... پشت کامپیوتر میشینمو کارمو انجام میدم که یه نفر میاد صدام میکنه و میگه مدیرعامل باهات کار داره... با تعجب از جام بلند میشیمو به سمت اتاق مدیرعامل حرکت میکنم... چند ضربه به در میزنمو وارد میشم... سرشو بلند میکنه و تا منو میبینه لبخندی میزنه​
-سلام آقای رمضانی
آقای رمضانی: سلام دخترم
-با من کاری داشتین؟
آقای رمضانی: آره دخترم بشین تا بهت بگم
رو نزدیکترین مبل میشینمو خودمو منتظر نشون میدم
آقای رمضانی: راستش دوستم بهم سپرده که به یه مترجم برای شرکت پسرش نیاز داره... من هم تصمیم گرفتم تو رو بفرستم... حقوقش تقریبا دو برابره اینجاست و شرایط دیگش هم خیلی بهتره... تو کارت خیلی خوبه... مطمئنم اگه در شرکتهای بزرگتر کار کنی پیشرفت میکنی
-اما .......
دستشو میاره بالا و میگه: هنوز حرفام تموم نشده...
ساکت میشمو اون ادامه میده: دخترم اگر به این شرکت بری چند تا حسن برات داره... هم مسیر راهت کوتاه میشه... هم حقوقت بیشتره... هم شرایط خوبی داره و مهمتر از همه راه پیشرفت رو برات باز میکنه... این دوستم شرکتش چندین شعبه داره... که این شرکت دومین شرکتیه که توسط پسرش تاسیس شد... حالا اگه حرفی داری بگو
-اگه کارم مورد قبولشون واقع نشد اونوقت چیکار کنم؟ شما که خودتون میدونید من خیلی به این کار احتیاج دارم
آقای رمضانی با لبخند میگه: نگران نباش... من مطمئنم کارت مورد تائیدشون قرار میگیره... حالا بگو ببینم نظرت چیه؟
-با این تعریفایی که شما کردین... حس میکنم موقعیته خوبیه
آقای رمضانی: آفرین دخترم... مطمئن باش پشیمون نمیشی... یه معرفی نامه برات مینویسم که به رئیس شرکت میدی... آدرس هم برات مینویسم... قرار شده امروز تا ساعت یازده یه نفرو بفرستم... پس عجله کن تا دیر نشده... همین الان حرکت کن
-خیلی ازتون ممنونم، شما همیشه به من لطف داشتین
لبخندی میزنه و هیچی نمیگه... با اجازه ای میگمو از اتاق خارج میشم... میرم وسایلامو برمیدارمو از بچه ها خداحافظی میکنم... امروز مجبورم با تاکسی برم وگرنه دیرم میشه ساعت ده و ربعه اگه با اتوبوس برم دیر میرسم... بعد از چند دقیقه یه تاکسی میرسه و منم سوار میشم... همین که چشمم به شرکت میفته ترسی تو دلم سرازیر میشه... شرکتش خیلی بزرگه و من تجربه ی کاریم فقط در حد همون شرکت آقای رمضانیه... اصلا این شرکت در برابر شرکت قبلی غولیه برای خودش... بدجور استرس دارم... دوست دارم قبولم کنن... کار تو اون شرکت برام خیلی سخته... این شرکت هم خیلی به خونه نزدیکه هم حقوقش خوبه... وارد شرکت میشمو به سمت منشی میرم... وقتی خودمو معرفی میکنمو میگم از طرف آقای رمضانی اومدم سری تکون میده و میگه منتظر بشینم... منم رو صندلی منتظر میشینم
منشی: خانم بفرمایین داخل
-ممنون
به طرف در رئیس شرکت میرم... چند ضربه به در میزنمو درو باز میکنم صدای بفرمایید یه پسر رو میشنوم... با شنیدن صداش ضربان قلبم بالا میره... خدایا یعنی خودشه... دستام بی اختیار به سمت دستگیره در میرن و درو باز میکنند.... به داخل میرم... خشکم میزنه... خدایا باورم نمیشه... خودشه... خوده خودشه... سرش پایینه و داره چیزی مینویسه... وقتی صدایی از جانبه من نمیشنوه سرشو بلند میکنه اونم خشکش میزنه... بعد از چهار سال بالاخره دیدمش... یه دنیا حرف باهاش دارم ولی هیچکدوم رو نمیتونم بهش بگم... دوباره تو چشمام یه دنیا غم میشینه و دلم گریه میخواد... دوست دارم تنها باشمو تا میتونم گریه کنم... به خودش میاد و پوزخندی میزنه... با لحن خشکی میگه: بفرمایید
نگامو ازش میگیرم...اون دیگه ماله من نیست پس این نگاه ها چه فایده ای داره... سعی میکنم بی تفاوت باشم... خونسرده خونسرد... آرومه آروم... خیلی سخته ولی غیرممکن نیست... مهم نیست چقدر داغونم مهم اینه که در برابر دیگران نشکنم حتی اگه اون دیگری عشقم باشه... عشقی که هیچوقت سهمم نبود شاید هم بود ولی خودش نخواست که سهمم باشه... درو میبندم و داخل اتاق میشم.. آهسته آهسته به سمت میزش قدم برمیدارم بدون هیچ حرفی معرفی نامه رو روی میزش میذارم و دورترین مبل از اون رو انتخاب میکنمو میشینم
با پوزخند میگه: اینقدر بیکار نیستم که نامه های عاشقانه ی جنابعالی رو بخونم... مگه خبر نداری که نامزد کردم؟... من زن ...
میپرم وسط حرفشو با خونسردی تصنعی میگم: معرفی نامه ست.

! OMID.M
11-02-2017, 09:38 PM
با تعجب میگه: چـــــــــی؟
نمیدونم این آرامش از کجا میاد اما حس میکنم خیلی آرومم با یه آرامش خاصی میگم: بنده فقط برای کار اینجا اومدم... اگه با من مشکلی دارین میتونین قبولم نکنید
با پوزخند میگه: میخوای باور کنم؟
اینبار من پوزخندی میزنمو میگم: اونش دیگه به من ربطی نداره... من تا همین چند دقیقه پیش از حضور شما تو این شرکت هیچ اطلاعی نداشتم... مهم نیست باور کنید یا نه...
تو دلم میگم: اون روزایی که باید خیلی چیزا رو باور میکردی نکردی الان دیگه ازت هیچ انتظاری ندارم... اون موقع هم انتظار نابجایی داشتم... وقتی نزدیک ترین کسانم باورم نکردن تو که دیگه جای خود داری... هر چند من تو رو از هرکسی به خودم نزدیکتر میدونستم... بعضی مواقع توقع آدما میره بالا... توقع بیجایی بود که فکر میکردم هرکس باورم نکنه تو باورم میکنی
هیچی نمیگه...پاکت رو باز میکنه... معرفی نامه رو از پاکت خارج میکنه و میخونه... یه پوزخند میزنه و در برابر چشمای بهت زده ی من معرفی نامه رو از وسط پاره میکنه و میگه: دوست ندارم یه آدم ه*ر*ز*ه تو شرکتم کار کنه
لبخند غمگینی میزنمو هیچی نمیگم... شاید تعجب میکنه که دیگه مثله گذشته گریه و زاری نمیکنم... که دیگه مثله گذشته ها التماس نمیکنم... که دیگه ازش نمیخوام باورم کنه... از رو مبل بلند میشمو با اجازه ای میگم... تعجب رو از چشماش میخونم... بی تفاوت از جلوی میزش رد میشمو به سمت در میرم
با عصبانیت میگه: کجا؟
پوزخندی میزنمو بدون هیچ حرفی درو باز میکنمو به سمتش برمیگردمو میگم: بیکار نیستم به چرندیات آدمی مثله شما گوش بدم... حق نگهدارتون
رگ گردنش متورم میشه... چشماش هم از عصبانیت قرمز میشه... نگامو ازش میگیرم... از اتاق خارج میشمو درو میبندم... به سمت آسانسور حرکت میکنم... دکمه ی آسانسور رو فشار میدم و منتظر میشم... وقتی آسانسور میرسه به داخل میرم و دکمه ی همکف رو میزنم قبل از اینکه در آسانسور کاملا بسته بشه کسی خودشو به داخل پرت میکنه... باز خودشه... سروش... ولی من نه ترسی ازش دارم نه هیچی... بی تفاوته بی تفاوتم... بازوهامو میگیره تو دستاشو محکم فشار میده و میگه: به چه جراتی با من اینجوری حرف میزنی؟
وقتی پوزخند رو لبامو میبینه عصبانی تر میشه و یه سیلی محکم به گوشم میزنه... صورتم عجیب میسوزه... پوزخند از لبام پاک میشه و یه لبخند غمگین جاشو میگیره... دیگه اشکی برام نمونده که خرج این سیلی کنم... من خیلی وقت پیش اشکامو خرج سیلی های ناحقی که خوردم کردم... میدونم تک تک عکس العملام براش عجیبه
با لحن غمگینی میگم: دنیای بدی شده مردا مردونگی رو تو زور و بازو میبینن ولی ایکاش میدونستن که مردونگی تو این چیزا نیست... بعضی وقتا یه بچه ی 5 ساله با بخشیدنه یه شکلات به دوستش مردونگی میکنه و بعضی وقتا یه مرد با زدن یه سیلی ناحق به گوش یه زن نامردی... چه قدر برام جالبه که یه بچه ی 5 ساله از خیلی از مردایی که ادعای مردی دارن مردتره
با تموم شدن حرفه من آسانسور وایمیسته و من هم بازومو از دستش درمیارمو از آسانسور خارج میشم... مات و مبهوت بهم نگاه میکنه...
تو دلم میگم: دنبال ترنم نگرد... اون ترنم مرد... منی که میبینی خاکستر شده ی اون ترنم هستم... چیزی ازم باقی نمونده به جز مشتی خاکستر... مثله جنازه ای میمونم که این روزا هر کی از کنارم میگذره لگدی نثارم میکنه... چقدر داغونه داغونم... ایکاش میدونستی بهترین سیلی ای بود که تو این چهار سال خوردم... چون تو عشقم بودی و هستی... هر چی که از جانب تو برسه برام شیرینه شیرینه... حتی اگه خنجری باشه برای قلب تیکه تیکه شده ام... هنوز نمیتونم باور کنم که دیگه مال من نیستی... هنوز یادمه روزی که نگاهامون بهم گره خورد... روزی که دلامون لرزید... روزی که بهم اعتراف کردی... روزی که من قبولت کردم.. روزهای خوب عاشقیمون هنوز یادمه... ایکاش باورم میکردی... ما پنج سال باهم بودیم چطور باورم نکردی سروش... چطور باورم نکردی... هنوز برام سخته که ببینم دیگه خنده هات، دستهای گرمت، شونه های استوارت مال من نیستن... هنوز برام سخته تو رو کنار یکی دیگه ببینم... آخ سروش همه سرزنش های پدر و مادر و برادرامو همسایه ها ودوستام یه طرف... باور نکردن من از جانب تو هم یه طرف...چقدر داغونه داغونم...

! OMID.M
11-02-2017, 09:38 PM
آهی میکشمو دوباره به سمت شرکت میرم فقط ضرر کردم... این همه پول تاکسی دادم آخرش هم هیچی به هیچی... من رو بگو که با خودم میگفتم بعد از مدتها شانس بهم رو کرده... ولی من کلا با واژه ی شانس غریبه ام...
« سنگ قبرم را نمیسازد کسی
مانده ام در کوچه های بی کسی
یهترین دوستم مرا از یاد برد
سوختم خاکسترم را باد برد »
دوست ندارم شرکت برم... دوست دارم ساعتها تو خیابون قدم بزنمو فکر کنم... گوشیمو از جیبم در میارمو با آقای رمضانی تماس میگیرم... بعد از چند بار بوق خوردن صداشو میشنوم
-سلام آقای رمضانی
آقای رمضانی: سلام دخترم... قبولت کرد؟
لبخند غمگینی رو لبام میشینه و با خجالت میگم: راستش قبولم نکردن... حالا باید چیکار کنم؟
آقای رمضانی با ناراحتی میگه: یعنی چی؟ مگه میشه؟ واقعا بد کسی رو از دست دادن... دخترم امروز برو استراحت کن از فردا بیا سرکارت
-یه دنیا ممنونم
آقای رمضانی با ناراحتی میگه: شرمندتم دخترم... فکر نمیکردم اینجوری بشه
-این حرفا چیه؟ من شرمنده ام که نتونستم خوب خودمو نشون بدم
آقای رمضانی: دیگه این حرفا رو نزن... بهتره بری استراحت کنی... فردا منتظرتم
-ممنون آقای رمضانی ... خداحافظ
آقای رمضانی: خداحافظ دخترم
تماس رو قطع میکنم... چه خوب که بقیه روز رو بیکارم... اصلا حوصله ی شرکت رو نداشتم... حیف که از شرکت دورم وگرنه میرفتم تو پارک نزدیک شرکت رو نیمکت همیشگی مینشستمو به دنیای پاک بچه ها نگاه میکردم... تو خیابونا آروم آروم قدم میزنم و به لباسای پشت ویترین نگاه میکنم... من برای این لباسا پولی ندارم... سهم من از این لباسا فقط و فقط نگاه کردن از پشت ویترین مغازه هاست... ناراحت نیستم که پول خرید این لباسا رو ندارم... بر فرض که پول داشتمو این لباسها رو هم میخریدم.. کجا باید میپوشیدم... تو کدوم مهمونی... اکثر فامیلها که منو به مهمونیهاشون دعوت نمیکنند... اون عده ای هم که دعوت میکنند خونوادم اجازه نمیدن برم همیشه خودشون میرن.. اگه منو هم ببرن انقدر خودشون و فامیلا بهم طعنه میزنند که دلم میخواد وسط مهمونی بلند بشمو اونجا رو ترک کنم... همه ی این تجملات برای من بی معنی هستن... وقتی جایی رو نداری ازشون استفاده کنی همون بهتر که نتونی بخری... همونجور که با خودم حرف میزنم یه پسره ی فال فروش رو میبینم... خیلیا بی تفاوت از کنارش رد میشن... بعضی ها هم از روی دلسوزی ازش فال میخرن... بعضی ها هم اونو از خودشون میرونند... به طرف من میاد... صداشو میشنوم
پسر: خانم یه فال از من بخرین... باور کنید همه فالام درست در میان... تو رو خدا خانم یه فال از من بخرین
دوست ندارم بهم التماس کنه... با لبخند دستی به سرش میکشمو میگم: باشه گلم... یکی از اون فالای خوبتو برام جدا کن
با خوشحالی میگه: چشم خانم
از کیفم یه پنج هزارتومنی درمیارم... میخوام زیپ کیفم رو ببندم که چشمم به یه کیک میخوره... یادم میاد دیروز از گشنگی زیاد دو تا کیک خریدم اما وقت نکردم هر دوتاش رو بخورم... با لبخند کیک رو هم از کیفم در میارمو زیپ کیفم رو میکشمو کیفم رو میبندم
پسر: خانم بفرمایید
با لبخند میگم: مرسی گلم
بعد اون پنج هزارتومنی رو همراه کیک بهش میدم...
پسر: خانم این کی...
-کیک رو بخور تا بتونی بهتر به کارات برسی
دستی به سرش میکشمو میگم مواظب خودش باش گلم
و از کنارش دور میشم
داد میزنه: خانم بقیه ی پولت...
با مهربونی میگم: ماله خودت... یه چیز بخر بخور... خیلی ضعیفی
و بعد ازش دور میشم... هر چند اون پنج هزارتومنی برام خیلی ارزش داشت و ممکنه تو این ماه هم برای پول تاکسی هم برای این پنج هزارتومنی خیلی اذیت بشم... اما ارزشش رو داشت... با اون پول فقط میتونستم یه زندگی تکراری داشته باشم حالا ممکنه از خرج و مخارج کم بیارم ولی مطمئنم خدا یه جای دیگه دستمو میگیره چون دل اون پسربچه رو شاد کردم... احساس میکنم دلتنگیم کمتر شده... اما از غمم هیچی کم نشده... دلم پر میکشه برای اون روزا... برای با سروش بودن... برای خنده های از ته دلمون... برای زنگ زدنامون... برای اس ام اس دادنامون... ایکاش میشد یه بار دیگه اون روزا رو تجربه کنم... ای کاش میشد... ای کاش...

! OMID.M
11-02-2017, 09:38 PM
زن با نگرانی بهم نگاه میکنه که باز میگم:تو رو خدا فرار کن
زن با همه ی نیروش از کوچه دور میشه... مرد میخواد به طرفش بره که باز با چنگ و دندون و کیف جلوش رو میگیرم... یه سیلی محکم دیگه مهمونم میکنه که طعم شوری خون رو تو دهنم احساس میکنم... میخوام خودم هم فرار کنم ولی بدجور احساس گیجی میکنم... وقتی میبینه توانم کمتر شده با یه حرکت مچ دو تا دستام رو میگیره و به سمت خونه میکشه... با اون سیلی که بهم زد بدجور گیج شدم.. اما با همه ی اینا میدونم باید همه ی نیرومو جمع کنمو تا بتونم از دستش خلاص شم... کوچه اش خلوته خلوته... باز مثله همیشه خودم رو به دردسر انداختم... باز شروع میکنم به تقلا کردن... اما فایده ای نداره..
با نیشخند میگه: اون یکی رو که فراری دادی پس باید خودت جور اون رو بکشی
با این حرفش بیشتر میترسم... از ترس ضربان قلبم بالا میره
با جیغ میگم: ولم کن لعنتی
با پوزخند میگه: به همین زودی که نمیشه
منو به سمت حیاط خونه میکشونه... میخواد در رو ببنده... موقع بستن در یه لحظه ازم غافل میشه که به شدت دستشو گاز میگیرمو از خونه خودمو به بیرون پرت میکنمو شروع میکنم به دویدن... صدای فحش و بد و بیراه هایی که بهم میده رو میشنوم... میدونم پشت سرمه... ولی من بی توجه به همه ی اینا به سرعت میدوم... خودم هم نمیدونم چقدر دویدم جرات ندارم به پشت سرم نگاه کنم... میترسم هنوز هم پشت سرم باشه... اونقدر دویدم که دیگه نمیتونم راحت نفس بکشم... بدجور به نفس نفس زدن افتادم... صدای پای یه نفر رو پشت سرم احساس میکنم... خودم رو به یکی از کوچه های خلوت میرسونمو با ترس به دیوار تکیه میدم... دستمو رو قلبم میذارم چند تا نفس عمیق میکشم... هر لحظه صدای قدمها نزدیک تر میشه... کیفمو بالا میبرم تا اگه خودش بود حداقل یه وسیله دفاعی داشته باشم... سایه طرف تو کوچه میفته میخوام با کیفم به سر و صورتش بزنم که میبینم این طرف کسی نیست به جز همون زنی که جلوی در با همون مرد درگیر بود...
زن: نترس... منم
نفسی از سر آسودگی میکشمو کیفمو میارم پایینو میگم: خوشحالم که حالت خوبه
با مهربونی میگه: همش رو مدیون توام... امروز بهم لطف بزرگی کردی

! OMID.M
11-02-2017, 09:38 PM
لبخندی میزنمو میگم: این حرفا چیه؟... هر کسی جای من بود همین کارو میکرد
بهم نگاهی میندازه و میگه: بهت نمیخوره بچه بالای شهر باشی لابد مثله من اومدی کلفتی این بچه پولدارا رو بکنی
دلم میگیره از این همه بدبختیش
لبخندی میزنمو میگم: نه محله کارم این طرفاست
با خنده میگه: پس بچه ی پایین شهری ولی این بالا بالاها کار میکنی
ترجیح میدم اینجوری فکر کنه... دوست ندارم باهام معذب باشه... هرچند من هم با اون پایین مایینی ها فرقی ندارم... لبخندی میزنمو هیچی نمیگم... اونم که سکوتم رو نشونه ی تائید حرفاش میدونه میگه بیا یه درمونگاه بریم... پیشونیت بدجور زخم شده... نترس دیگه اونقدر دارم که هزینه ی درمونت رو بدم
با مهربونی میگم: من حالم خوبه... لازم نیست خودت رو ناراحت کنی
دستمو میگیره و میگه: اینجوری که نمیشه
منو به زور دنبال خودش میکشونه... آهی میکشمو با خودم فکر میکنم از خونه رفتن که بهتره... ترجیح میدم با این غریبه باشم تا با آدمای به ظاهر آشنا
با آرامش میگم: راستی نگفتی ماجرا از چه قرار بوده؟
آهی میکشه و میگه: ماجرای من با بدبختی رقم خورده.. مثله همیشه کلفتی تو خونه ی پولدارا... تحمل نگاه کثیف مرد پولداری که چشم زنش و دور دیده
با تاسف سری تکون میدم که میگه: اسمت چیه؟
لبخند میزنمو میگم: ترنم
زن: برعکس ریخت و قیافت اسمه باکلاسی داری... تازه مثله این بالاشهریا حرف میزنی... درس خوندی؟
سری تکون میدمو میگم: آره
زن: پس بگو... من که مدرک سیکلمم به زور گرفتم بعدش بابای معتادم زد تو سرمو به زور شوهرم داد... قدر زندگیت رو بدون دختر
دلم براش میسوزه... با مهربونی میپرسم: شوهرت آدمه خوبیه؟
زن با پوزخند میگه: دلت خوشه ها؟؟ بابای من یکی بدتر از خودشو واسه ی منه بدبخت جور کرد که تا به دو سال نکشید من رو طلاق داد
با تعجب میگم: آخه چرا؟
اشکی گوشه ی چشمش جمع میشه و میگه: بچه دار نمیشدیم... هر چند دست بزن داشتو خیلی اذیتم کرد اما من به همون هم راضی بودم... بعد یه مدت که دید از بچه خبری نیست رفتیم پیشه ی دکتر... دکتر گفت مشکل از منه ولی با مصرف دارو میتونم بچه دار بشم... اما شوهرم هر روز بهم سرکوفت میزد آخرش هم کار خودش رو کردو رفت یه زن دیگه رفت... اون زن هم براش یه پسر آورد... با به دنیا اومدن پسره، هووم جا پای خودش رو سفت کردو گفت نمیتونه با من زندگی کنه... اون مرتیکه ی بی غیرتم گفت نون خور اضافه نمیخوام... مثله یه آشغال منو از زندگیش پرت کرد بیرون
با ناراحتی میگم: الان با پدرت زندگی میکنی؟
لبخند تلخی میزنه و میگه: اون که اصلا حاضر نشد پامو تو خونش بذارم... به زور و زحمت یه انباری اجاره کردمو اونجا زندگی میکنم... برای خرج و مخارجم هم مجبورم خونه ی مردم کار کنم که خیلی وقتا اینجور بلاها سرم میاد
تو همین لحظه به درمونگاه میرسیم... به داخل میریمو دکتر زخم پیشونیمو پانسمان میکنه... همینجور که دکتر زخمم رو پانسمان میکنه به زندگی این زن سختی کشیده فکر میکنم.... شاید آقای رمضانی بتونه کمکی بهش کنه... حتما فردا در موردش با آقای رمضانی صحبت میکنم... وقتی پانسمان زخمم تموم میشه اجازه نمیدم اون زن حساب کنه خودم حساب میکنمو باهم از درمونگاه خارج میشیم
-راستی نگفتی اسمت چیه؟
زن: مهربانم
با لبخند میگم: مثله اسمت بی نهایت مهربونی
مهربان: شرمندم نکن دختر
-راستش من یه نفر رو میشناسم ممکنه بتونه بهت کمک کنه تا بتونی یه کار درست و حسابی پیدا کنی
مهربان با ناراحتی میگه: من که مثله تو درس درست و حسابی نخوندم
-اینا زیاد مهم نیست... تو فقط یه شماره بهم بده من خبرت میکنم
شماره ای رو بهم میده و میگه: این شماره صابخونمه... صبحهای زود خونه ام
سری تکون میدمو میگم: حتما خبرتون میکنم فقط مواظبه خودت باش... هر جایی واسه کار کردن مناسب نیست
آهی میکشه و میگه: بعضی مواقع از روی ناچاری مجبورم برم
با ناراحتی میخوام بگم شرافت آدما خیلی مهمتر از پوله که به خودم میامو تو دلم میگم: خفه شو ترنم... تو باز یه اتاق داری این زن باید اجاره ی همون انباری رو از کار کردن در بیاره... برای چندمین بار با خودم فکر میکنم از من بدبخت تر هم هست
با نگرانی میگم: پس خیلی مواظبه خودت باش
مهربان: باشه دخترجون برو خدا به همرات
دستی براش تکون میدمو به سمت خونه حرکت میکنم

! OMID.M
11-02-2017, 09:39 PM
تو راه به زندگی خودم به زندگی مهربان و به آینده ی نامعلوم خودمون فکر میکنم... چه شباهت عجیبی بین زندگی هامون هست... هر دو رونده شده ولی به دلایل مختلف... کدوممون بدبخت تریم... من یا مهربان... منی که همه من رو مثل جزامیها میدونند و ازم دوری میکنند یا مهربان که مجبوره اون جور زندگی کنه... زندگی با هر کس یه جور بازی میکنه... چه فرقی میکنه کی بدبخت تره.. اونقدر فکر میکنم که خودم هم نمیفهمم کی به جلوی در خونه رسیدم... کلید رو از کیفم درمیارمو در رو باز میکنم... داخل حیاط میرمو در رو میبندم... با قدمهای کوتاه مسیر حیاط تا ساختمون رو طی میکنم... دوست دارم این مسیر کوتاه سالیان سال طول بکشه... اون اتاق برام حکم زندون رو داره... وقتی به ساختمون میرسم در ورودی رو باز میکنم به داخل میرم... خونه مثله همیشه سوت و کوره..این دیوارای غمزده رو دوست ندارم... نگاهی به خونه میندازم انگار کسی نیست... لابد به مهمونی، رستورانی، جایی رفتن و طبق معمول من رو از یاد بردن... زیر لب زمزمه میکنم: روز مزخرفی بود...
یاد سروش میفتم... بعد از چهارسال هنوز هم همون حرفا رو میزنه... مگه خونوادم بعد چهارسال باورم کردن که سروش باورم کنه... نه نباید از هیچکس انتظار داشته باشم... یاد شعری میفتم که مصداق حال و روز الانه منه
«درد یک پنجره را پنجره ها میفهمند
معنی کور شدن را گره ها میفهمند
سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین
قصه تلخ مرا سُرسُره ها میفهمند
یک نگاهت به من آموخت که درحرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها میفهمند
آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا
مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند
نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا
قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند»
به این فکر میکنم که من باید رشته ی ادبیات میرفتم هر چند میخواستم برم اما نشد اما نذاشتن... یاد گذشته ها لبخندی رو لبم میاره... چقدر غمام کوچیک بود... چقدر اون روزا بچه بودم... چقدر اون روزا راحت قهر میکردم... وقتی گفتم ادبیات همه مخالفت کردن همه میگفتن یا ریاضی یا تجربی... چقدر اون روزا آرزو میکردم ایکاش این همه استعداد نداشتم... از نظر هوشی فوق العاده بودم و این خودش مانعی بود برای رسیدن به علایقم... مامان و بابا میگفتن تو استعدادش رو داری جز پزشکی و مهندسی چیز دیگه ای رو ازت قبول نمیکنیم... چه روزایی بود وقتی خونوادم به علایقم توجهی نکردنو منو به زور به رشته ی تجربی فرستادن من هم با لجبازی تمام زبان رو انتخاب کردم... در صورتی که هیچ علاقه ای به این رشته نداشتم اون موقع ها خیلی شر و شیطون بودم شب رو هم به خونه ی عمو پناه برده بودم... هیچکس باورش نمیشد این کار رو کنم... اون موقع ها فکر میکردم خونوادم چقدر خودخواهن که با آیندم بازی کردن اما الان میگم کاش پزشکی میخوندم حداقل وضعم از الان بهتر بود... آهی میکشمو زیر لب میگم: بنفشه من زبان رو بخاطر تو انتخاب کردم... تا باهم باشیم اما تو.......
یادمه اون روزا برام مهم نبود چه رشته ای برم... فقط از روی لجبازی میخواستم پزشکی نباشه... تصمیم گرفتم هر چی بنفشه انتخاب کرد من هم انتخاب کنم... بنفشه هم خیلی خوشحال بود که باهاش بودم... اما بعد از اون اتفاقات یه سیلی زد به گوشمو گفت برای خودم متاسفم که با آدمه پست فطرتی مثله تو دوستم... هر چند اون روز خیلی شکستم... اما یه قطره هم اشک نریختم... بنفشه از خیلی چیزا خبر داشت نمیدونم چرا اینکارو باهام کرد... همبازی بچگیهام، همکلاسی دوران کودکیم، بهترین دوست صمیمیم جلوی سروش زد تو گوشمو گفت: برات متاسفم... خیلی سخته جلوی همه بشکنی ولی باز بخوای بیشتر از اونی که شکستی شکسته نشی.... شاید هر کس دیگه ای جای من بود میرفت... ولی من نمیخواستم اون حرفایی که در مورد من میزنند به حقیقت تبدیل بشه... کجا میرفتم؟... اگه پام رو از این خونه بیرون میذاشتم میشدم همونی که دیگران در موردم میگفتن... گرگهای زیادی تو این خیابونا در کمین نشستن که از یه دختر تنها سوءاستفاده کنند و چقدر احمقند دخترایی که با کوچیکرین مخالفت خونواده هاشون خارج از خونه رو راه آزادی برای آیندشون میبینند... من تصمیم گرفتم بمونم و بجنگم... هر چند اون ترنم مرد... اون ترنم شکست... اون ترنم خاکستر شد... ولی امروز پیش خودمو خدای خودم شرمنده نیستم.... مهم نیست بقیه چی میگن... مهم اینه که من اونی نیستم که بقیه میگن... بعضی موقع بدجور به گذشته ها فکر میکنم من با کسی دشمنی نداشتم که بخواد با من اینکارو کنه... هنوز هم نفهمیدم کار کی بود... ماندانا و بنفشه بهترین دوستای من بودن... ولی من با بنفشه صمیمی تر بودم... اون روزا بنفشه تو شرکت باباش کار میکردو سرش شلوغتر شده بود... من هم مجبور بودم بیشتر وقتم رو با ماندانا بگذرونم خیلی براش دردودل میکردم... ماندانا تو لحظه لحظه ی سختیهام کنارم بود... اگه ترانه زنده میموند شاید خیلی چیزا درست میشد اما ترانه با اون حماقتش داغون ترم کرد... چه روزهای سختی بود وقتی سیاوش با نفرت نگام کردو گفت تو باعث مرگ عشقم شدی... وقتی برادرش سروش که همه زندگیم بود گفت دیگه نمیخوام ببینمت... وقتی همه ی فامیل با نفرت نگام میکردن... دنیای من چقدر زود نابود شد... با صدای زنگ گوشیم از فکر بیرون میام

! OMID.M
11-02-2017, 09:39 PM
نگاهی به گوشیم میندازم و با دیدن شماره آقای رمضانی تعجب میکنم.... همونجور که به طرف مبل میرم جواب میدم
-بله؟
آقای رمضانی: سلام دخترم
-سلام آقای رمضانی... امری داشتین؟
آقای رمضانی: دخترم راستش یه کاری باهات دارم اما اگر این بار قبول نکنی بهت حق میدم
یه استرسی به جونم میفته ولی سعی میکنم آروم باشم
با خونسردی تصنعی میگم: شما امر کنین
آقای رمضانی: راستش چند دقیقه پیش از شهرکت مهرآسا، همونجایی که تو رو فرستاده بودم باهام تماس گرفتن
یکم مکث میکنه که میگم: خب؟
آقای رمضانی: گفتن فعلا یه ماه آزمایشی بدون حقوق مترجمتون رو بفرستین... اگه راضی بودیم استخدامش میکنیم وگرنه هم یه نفر دیگه رو انتخاب میکنیم
پوزخندی رو لبم میشینه میدونم سروش نقشه ای داره
بدون کوچکترین وقفه میگم: اقای رمضانی من ترجیح میدم تو شرکت شما کار کنم لطفا یه نفر دیگه رو بفرستین
آقای رمضانی مکثی میکنه... حس میکنم میخواد چیزی بگه اما منصرف میشه و میگه: باشه دخترم... من خانم سرویان رو میفرستم
زیر لب زمزمه میکنم هر جور مایلید
آقای رمضانی: خب دخترم برو استراحت کن... فکرت هم مشغول این چیزا نکن... از فردا بیا دوباره مشغول به کار شو
لبخندی رو لبام میشینه... به آرومی با آقای رمضانی خداحافظی میکنم و روی مبل دو نفره با همون لباس بیرون لم میدم... نمیدونم منظور آقای رمضانی نفس بود یا نازنین... هر چند فرق چندانی هم برام نداره ولی اگه اون شخص نفس باشه برای اشکان خیلی بد میشه... هر چند فکر نکنم نفس هم قبول کنه... سری تکون میدم تا از این فکرا بیرون بیام... هر کی میخواد باشه به من چه ربطی داره؟
در مورد جواب پیشنهاد دوباره ی آقای رمضای هم حس میکنم کار درستی کردم... خوشم نمیاد جایی کار کنم که آدماش از من متنفرن.. سروش، سیاوش، سها و پدر و مادرشون... همه و همه از من متنفرن... صد در صد سروش نقشه ای داره وگرنه اینقدر راحت قبولم نمیکرد... مخصوصا با اون حرفایی که تو شرکت بینمون رد و بدل شد... سروشی که سایه من رو با تیر میزنه میخواد یه ماه براش کار کنم... همه ی اینا به کنار اون یه ماهی که حقوق نمیگیرم که نبایدآب و علف بخورم... بالاخره من هم خرج دارم... از همین حالا هم میدونم واسه آخر این ماه پول کم میارم بعد یه ماه هم کلا حقوق نداشته باشم باید از گشنگی تلف شم... ترجیح میدم به جای اینکه برم تو اون شرکت کوفتی و حرف بشنوم حقوق کمتری بگیرمو با آرامش زندگی کنم... حالا فقط تو خونه حرف میشنوم ولی اونجوری تو محل کار هم آسایش از من سلب میشه... از روی مبل بلند میشمو به اتاقم میرم... لباسم رو عوض میکنمو از اتاق خارج میشم... تصمیم میگیرم ماکارونی درست کنم... موادش رو آماده میکنمو بعد از چهل و پنج دقیقه ماکارونی رو روی میز میذارم... یکم واسه خودم میکشمو شروع به خوردن میکنم
همینجور که دارم غذا میخورم به سروش فکر میکنم... دست خودم نیست... بهترین اتفاق زندگیم سروش بود... برادر نامزد خواهرم... برادر سیاوش... یادمه همون روز اول که دیدمش تو نگاهش غرق شدم...با یادآوری اون روزا اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه... سریع اشکمو پاک میکنمو با یه قاشق پر از ماکارونی بغضمو قورت میدم... امروز بدجور بیقرارم... بیقرار سروش... بیقرار عشقی که ترکم کرد... بیقرار روزای عاشقونه ی گذشته... خدایا من از این همه خوشبختی هیچی نمیخوام... من فقط یه چیز ازت میخوام... قبل از مرگم یه روز رو بهم هدیه کن... یه روز که با سروش باشم... یه روز که عاشقش باشم... یه روز که عاشقم باشه... یه روز که تکیه گام باشه... من فقط یه روز از همه ی روزهات رو میخوام که توی اون روز سروش مثل سابق باشه... بعد جونمو بگیر.. بعد هر بلایی خواستی سرم بیار... بعدش هر چی تو بگی هر چی تو بخوای.. فقط همون یه روز... مگه همه نمیگن بزرگی... مگه همه نمیگن به هیچکس بد نمیکنی... اون یه روز رو بهم هدیه کن... حتی اگه به ضررم باشه... حتی اگه به نفعم نباشه... حتی اگه آغازی باشه برای نابودیه دوباره ام... خدایا این عشق رو از من نگیر... تو تمام این سالها یه روز هم از سروش متنفر نشدم... نمیتونم کنارش باشمو نگاه های پر از نفرتش رو تحمل کنم... اونجوری بیشتر داغون میشم...
یاد نامزدش میفتم... آه از نهادم بلند میشه... هنوز هم بعضی موقع یادم میره عشقه من الان ماله من نیست
زیر لب زمزمه میکنم: خدایا من رو ببخش که اینقدر خودخواه شدم... سروشم رو خوشبخت کن اون یه روز رو هم تقدیم کن به همه ی عاشقای دنیا... سروش حق من نیست که حتی بخواد یه ثانیه ماله من باشه چه برسه به یه روز
آهی میکشمو از جام بلند میشم... از این همه تضادب که در احساساتم وجود داره در شگفتم... اون همه زحمت کشیدم آخرش هم چند قاشق بیشتر نخوردم... میرم تا ظرفم رو بشورم... صدای باز شدن در وروردی رو میشنوم... و بعد هم صدای خنده های مژگان و طاها... مژگان دوست دختر طاهاست... فقط از این در تعجبم چرا دختره رو خونه آورده... اگه مامان و بابا بفهمند شر به پا میشه... مژگان دختر زیاد جالبی نیست زیادی جلفه... قبل از دوستی با طاها با چند نفر دیگه هم بوده... اما عشق چشمای داداشه بنده رو کور کرده و دور از چشم مامان و بابا دختره به خونه میاره... با صدای جیغ مژگان به خودم میام... جلوی آشپزخونه واستاده و میگه: طاها این دختره که خونه ست
طاها با اخم میاد خونه و میگه: این وقت روز اینجا چه غلطی میکنی
نگاهی به روی گاز میندازه و میگه: خوب هم به خودت میرسی...
با خونسردی میگم: طاها اگه مامان و بابا بفهمن عصبانی میشن چرا این دختره ......
هنوز حرفم تموم نشده که دستش بالا میره و یه سیلی نثار صورتم میکنه...
مژگان با پوزخند نگام میکنه
طاها با داد میگه: این دختر اسم داره... اسمشم مژگانه... هیچ خوشم نمیاد تو کارای من دخالت کنی... اگه دلت واسه ی مامان و بابا میسوخت که اون بلاها رو سرشون نمیاوردی... پس بیخودی ادعای نگرانی نکن
مژگان با عشوه به طرف طاها میادو میگه: عزیزم بیخودی اعصابتو خرد نکن... بیا به اتاقت بریم که باهات کار دارم
طاها داد میزنه: اون غذاهای آشغالت رو هم توی سطل آشغال بریز
بعد هم دست مژگان رو میگیره و از جلوم رد میشه... واقعا تو کاره خدا موندم یکی مثله مژگان اون همه به خطا میره... تازه داداشم رو به خاطر جیبش میخواد اما این همه نازش خریدار داره... منی که هیچ غلطی نکردم دارم بیخودی حرف میشنوم و سرزنش میشم

! OMID.M
11-02-2017, 09:39 PM
به سرعت ظرفا رو میشورمو به اتاقم پناه میبرم... سرم درد میکنه... یه مسکن از داخل کیفم درمیارمو بدون آب میخورم... رو تخت دراز میکشم... ترجیح میدم بخوابم
با صدای داد و فریاد بابا از خواب بیدار میشم... نمیدونم چی شده...
بابا با داد میگه: این دختره ی کثافت رو آوردی خونه؟... تو خجالت نمیکشی؟
طاها با لحن آرومی میگه: بابا......
بابا: بابا و مرگ... اون از اون ترانه که اون طور مرد... اون از اون دختره ی ه *ر* *زه ... این هم از تو
میخواستم از اتاق خارج بشم که با شنیدن حرف بابام یه بغض بدی توی گلوم میشینه و نظرم عوض میشه.... در رو آهسته قفل میکنم تا کسی مزاحمم نشه
رو تخت میشینمو زانوهامو بغل میکنم... صداهاشون رو میشنوم
بابا: پس هر وقت من نیستم دست این دختره رو میگیری میاری اینجا
طاها: بابا بذارین توضی........
بابا با داد به دختره میگه: عوضی یه چیزی تنت کن و گورتو گم کن
صدای مژگان رو نمیشنوم... بعد از چند دقیقه صدای بسته شدن در و سیلی ای که فکر میکنم از جانب بابا به طاها میرسه... دلم میگیره... با اینکه امروز از طاها سیلی خوردم دوست ندارم طاها هم سیلی بخوره... طاها فقط عاشقه اما عاشقه بدکسی ... کسی که اون رو فقط برای جیبش میخواد... کسی که با رابطه ی جنسی سعی میکنه طاها رو به خودش بیشتر وابسته کنه و طاها چه سادست که همه چیز رو برای چنین دختری زیر پا میذاره... من مطمئنم که یه روز مژگان ترکش میکنه... با صدای طاها به خودم میام
طاها با داد میگه: من عاشقشم... میخوامش.. اون همه چیز منه... چرا نمیفهمین؟
بابا با عصبانیت میگه: اون کسی که نمیفهمه تویی احمق... اون دختره تو رو نمیخواد پول بابات رو میخواد
طاها: شما همه چیز رو توی پولتون میبینید
بابا: هنوز خیلی بچه ای فقط هیکل بزرگ کردی
طاها: حتما اون دختره ی بی همه چیز راپورت من رو بهتون داده
بابا با داد میگه: کی رو میگی؟
طاها: ترنم
بابا با عصبانیت میگه: هزار بار بهت گفتم اسمش رو نیار... مگه اون هم میدونه؟
از همین جا هم صدای پوزخندش رو میشنوم: به جای گیرای بیجا به من بهتره حواستون پیش اون دخترتون باشه تا یه گند دیگه بالا نیاره... معلوم نیست این وقت روز خونه چیکار میکنه
لبخند تلخی رو لبم میشینه... همیشه همینطوره... وقتی مشکلی براشون پیش میاد آخر سر همه چیزو رو سر من بدبخت خالی میکنند... طاها هم خوب میدونه چیکار کنه بابا اشتباهش رو ببخشه
با صدای مشت و لگدهایی که به در میخوره از جام بلند میشمو به سمت در میرم
بابا: این در لعنتی رو باز کن
قفل در رو باز میکنم که در به شدت باز میشه من روی زمین میفتم... بابا و پشت سرش طاها وارد اتاق میشن... بابا با نفرت و طاها با پوزخند نگام میکنند
بابا: باز چه غلطی کردی که این موقع روز خونه ای
به زحمت از زمین بلند میشمو با خودم فکر میکنم اگه زود بیام یه جور دردسره اگه دیر بیام یه جوره دیگه
با ناراحتی میگم: باباجون من.....
با داد میگه: به من نگو بابا
سری تکون میدمو میگم: کارام زودتر تموم شد
بابا: لابد باز یه گندی بالا آوردی و اخراجت کردن
-باور کنید من امروز کارام زودتر تموم شده... اگه باورتون نمیشه میتونید از آقای رمضانی بپرسین
بابا که انگار باور کرده میگه: لازم نکرده تو بگی من چیکار کنم... بهتره حواست به کارات باشه... اگه بفهمم دوباره غلط اضافی کردی با دستای خودم میکشمت
بعد هم از اتاق خارج میشه... طاها هم با اخم نگام میکنه و از اتاقم بیرون میره... مثله دخترا رفتار میکنه... برای اینکه خودش رو خلاص کنه منه بدبخت رو به دردسر میندازه... اسمه خودش رو هم میذاره مرد... خودش رو پشت مشکلات یه دختر پنهان میکنه
صداش رو میشنوم که میگه: بابا این وقت روز خونه چیکار میکنید؟
بابا که انگار آرومتر شده میگه: یه چیزی رو جا گذاشته بودم اومدم بردارم که با اون دختره رو به رو شدم... طاها چند بار بگم دور این دختره رو خط بکش
در اتاق رو میبندم نقشه ی طاها با موفقیت اجرا شد... بابا رو به جونم انداخت خودش خلاص شد... حتی نپرسیدن پیشونیت چی شده... بعضی موقع از این همه بی عدالتی بدجور دلم میگیره... اما چاره ای به جز تحمل ندارم... ساعت هفته... ایکاش برمیگشتم شرکت حداقل این همه دردسر نمیکشیدم... هر چند خوابم نمیاد ترجیح میدم دراز بکشم... دوست ندارم به چیزی فکر کنم به رمانی که تا حالا هزار بار خوندم و کنار تختمه خیره میشم... اونو برمیدارمو برای هزار و یکمین بار شروع به خوندنش میکنم

! OMID.M
11-02-2017, 09:39 PM
چشمامو باز میکنم نگاهی به ساعت گوشیم میندازم... ساعت هفت و ده دقیقست... اصلا نفهمیدم دیشب کی خوابم برد... بدجور دیرم شده... نمیدونم چه جوری خودم رو به موقع به شرکت برسونم... مطمئننا دیر میرسم... سریع از تخت پایین میام که پام میره روی یه چیزی... نگاهی به زیر پام میندازم میبینم رمانی که دیشب میخوندم زیر پام افتاده... لابد وسطای رمان خوابم بردو کتاب از دستم پایین افتاد... خم میشمو کتاب رو از روی زمین برمیدارمو روی میز میذارم... سریع دست و صورتم رو میشورمو شروع میکنم به لباس پوشیدن... شانس آوردم حموم و دستشویی تو اتاقم هست وگرنه باید برای دستشویی رفتن هم هزار تا حرف میشنیدم.. هم از فکرم خندم میگیره هم از این همه بدبختی خودم ناراحت میشم... زودی بیخیال این فکرا میشمو از اتاقم بیرون میرم... میخوام تو آشپزخونه برم تا لقمه ی نون و پنیری برای نهارم آماده کنم اما با سر وصدایی که از آشپزخونه میشنوم منصرف میشم... سریع از خونه خارج میشم تا کسی منو نبینه...توی راه به مهربان فکر میکنم... باید امروز به آقای رمضانی بگم شاید تونست کاری براش کنه... آقای رمضانی مرد بزرگ و با خداییه... تا اونجایی که بتونه به دیگران کمک میکنه... یادمه وقتی امیر بهش گفت یه نفر هست که از لحاظ مالی بدجور توی مضیقه هست با این که مترجم نمیخواست ولی گفت بگو بیاد... همیشه هم غصه ی راه طولانی و حقوق کم من رو میخوره... از یه پدر هم برام دلسوزتره... از زندگی من چیز چندان زیادی نمیدونه شاید اگه اون هم حرفایی رو که بقیه شنیدن میشنید نظرش در مورد من عوض میشد... مگه اطرافیان من از اول باهام بد بودن... تنها چیزی که برام جای تعجب داره اینه که چه جوری این حرف دروغ اونقدر زود تو همه ی فامیل پیچید... خیلی برام عجیب بود حتی همه ی همسایه ها هم بعد از مدتی متوجه شدن... هنوز که هنوزه خیلی چیزا برام گنگه... ماندانا اون روزا میگفت...«ترنم یکی باهات دشمنی داره... صد در صد همه ی این کارا زیر سر یه نفره»... ولی آخه کی؟... من که با کسی دشمنی نداشتم... هیچوقت کاری به کار کسی نداشتم... اون عکسا... اون اس ام اسا.. اون ایمیلا... واقعا نمیتونم بفهمم... بعضی مواقع حق رو به خونوادم میدم... میگم هر کس دیگه ای هم جای اونا بود باور میکرد... اما آخه بعد از چهار سال هنوز که هنوزه بهم فرصت حرف زدن ندادن... هر چند دیگه حرفی هم واسه گفتن ندارم... چی میتونم بگم وقتی خودم هم از همه ی ماجراها بیخبرم... حتی اگه ثابت بشه من بی گناهم چطور میتونم مثله گذشته باشم... شاید بهتر باشه هیچوقت به بی گناهی من پی نبرن بخشیدنشون خیلی سخته... یه حرمتایی شکسته شده... یه حد و مرزهایی ازبین رفته... یه زندگی نابود شده... یه دل تیکه تیکه شده.. ماندانا میگه خورشید هیچوقت پشت ابر نمیمونه... اما چهارساله خورشید زندگیه من پشت ابر مونده و قصد بیرون اومدن هم نداره... هر چند من که فکر میکنم تا آخر عمر زندگی من ابری و بارونی میمونه... شاید طوفانی بشه ولی آفتابی محاله
نیم ساعتی دیرتر به شرکت میرسم... با سرعت به سمت اتاق میرم و در رو باز میکنم... سلام زیر لبی به همه میدمو به سمت میزم میرم... اشکان و نفس با ناراحتی جوابمو میدن... نازنین هم با بی میلی سری به عنوان سلام تکون میده... حس میکنم یه چیزی شده
با تعجب میپرسم چیزی شده؟
انگار نفس منتظر یه تلنگر بود چون با این حرفم زیر گریه میزنه
با تعجب به نازنین و اشکان نگاه میکنم که اشکان با ناراحتی میگه: رمضانی به نفس گفته خودش رو آماده کنه که به شرکت مهرآسا بره
تازه فهمیدم موضوع از چه قراره
با لبخند میگم این که خیلی خوبه
نازنین با عصبانیت میگه: مثل سنگ میمونی تا حالا متوجه ی احساس این دو تا بهم دیگه نشدی
سری تکون میدمو میگم: نازنین جان با عوض شدن محل کار که قرار نیست احساسشون بهم دیگه عوض بشه... بالاخره همدیگرو میبینند با همدیگه تلفنی حرف میزنند
نفس با هق هق میگه: ترنم من نمیتونم... من تحمل دوری از اشکان رو ندارم... اشکان با بابام هم صحبت کرده قراره بیان خواستگاری.. من به دیدن هر روزش عادت کردم... برای دیدن اشکان هر روز به شرکت میام
اشکان با محبت نگاش میکنه... بعد از جاش بلند میشه و خودش رو به نفس میرسونه ...کنارش میشینه و با ملایمت میگه: خانمم گریه نکن... خودم با رمضانی حرف میزنم که یکی دیگه رو بفرسته

! OMID.M
11-02-2017, 09:39 PM
نازنین میگه: این شرکت که یه شرکت بزرگ نیست... چهار تا مترجم بیشتر نداره... اومدیمو تو رو فرستاد میخوای چیکار کنی؟
اشکان نگاهی به من میکنه و با ناراحتی میگه: ترنم نمیشه تو بری؟
لبخند تلخی میزنمو میگم: دیروز من رفتم قبولم نکردن
نازنین پوزخندی میزنه... نفس با التماس به نازنین نگاه میکنه... نازنین میگه: باشه بابا... اونجوری نگام نکن... چیکارت کنم؟
نفس با ذوق از جاش میپره و میگه: واقعا؟
نازنین خندش میگیره و با مسخرگی میگه: واقعا
نازنین با من رفتار خوبی نداره... اما معلومه نفس رو مثله خواهرش دوست داره... از رفتارا و کاراش معلومه که خیلی وقتا هوای نفس رو داره... اما هیچوقت دلیل خصومتش رو با خودم نفهمیدم... چون با کارمندای دیگه هم رفتار بدی نداره... بعضی وقتا فکر میکنم شاید از گذشته ام خبر داره
نفس با خوشحالی دوباره شوخی و خنده رو شروع میکنه... من هم که خیالم از بابت نفس راحت میشه کامپیوتر رو روشن میکنم و کارای نیم کارم رو انجام میدم
تا ظهر کارامو انجام میدمو نفس و نازنین هم یه خورده کار میکنند یه خورده حرف میزنند یه خورده میخندن... اشکان هم با رمضانی صحبت کرد و مثل اینکه رمضانی رو با هزار زور و زحمت راضی کرد... قرار شد نازنین ساعت سه اونجا باشه... با فهمیدن این موضوع نفس راحتی میکشمو خدا رو شکر میکنم که این خطر هم از بیخ گوشم گذشت... واقعا برام سخت بود نزدیک سروش کار کنم و هر روز به طعنه ها و بد و بیراهاش گوش بدم... با صدای نازنین به خودم میام
نازنین خطاب به نفس و اشکان میگه: بچه ها بریم یه چیز بخوریم بعد باید منو برسونید
نفس هم با خوشحالی از جاش بلند میشه و میگه: هر چی دختر عموی گلم بگه
نازنین با خنده میگه: برو بچه... خودتی
اشکان هم با خنده میگه: بریم تا دعواتون نشده
همه از جاشون بلند میشنو نفس طبق معمول به من هم تعارف میکنه که قبول نمیکنم بعد از خداحافظی از من به سمت در اتاق میرنو از اتاق خارج میشن... بعد از رفتنشون اتاق سوت و کور میشه ولی من این تنهایی رو به اون شلوغی ترجیح میدم... خیلی گرسنمه اما چیزی با خودم نیاوردم بخورم... همبیجور که دارم فکر میکنم چیکار کنم یاد مهربان میفتم از بی حواسی خودم لجم میگیره... به سرعت از جام بلند میشمو به سرعت اتاق رو ترک میکنم... فقط دعا میکنم که آقای رمضانی نرفته باشه... یا سرعت خودم رو به جلوی اتاق آقای رمضانی میرسونم... طبق معمول از منشی خبری نیست... دیروز هم که اومده بودم منشی نبود... معلوم نیست این منشی کجاست؟... بی خیال منشی میشمو چند قدم با قی مونده رو تا در اتاق طی میکنم و چند ضربه به در میزنم که بعد از چند ثانیه صدای آقای رمضانی رو میشنوم
آقای رمضانی: بفرمایید داخل
در رو باز میکنم و به داخل اتاق میرم
- سلام آقای رمضانی
آقای رمضانی که در حال نوشتن چیزیه با شنیدن صدای من سرشو بالا میاره و میگه: سلام بر دختر گلم.. کاری داشتی دخترم؟
با شرمندگی نگاش میکنمو میخوام موضوع مهربان رو بگم: که میگه: بشین... راحت باش
لبخندی میزنمو روی مبل یه نفره میشینم
که با نگرانی میپرسه: پیشونیت چی شده؟
به این فکر میکنم که این مرد غریبه اولین نفریه که نگرانم شد... حتی تو محل کارم هم کسی از من نپرسید که پیشونیت چی شده؟... هر چند انتظار بیخودیه
با لبخند میگم: چیز مهمی نیست... به دیوار خورد یه زخم سطحی برداشت
با ناراحتی میگه: بیشتر مواظب خودت باش
-چشم
لبخندی میزنه و میگه: بگو ببینم چیکار باهام داری؟
یکم گفتنش برام سخته اما سعیم رو میکنم و میگم: راستش آقای رمضانی... نمیدونم چه جوری بگم؟
آقای رمضانی که شرمندگیه من رو میبینه با لبخند میگه: راحت باش
با ناراحتی میگم: راستش دیروز با یه زنی مواجه شدم که فهمیدم در به در دنباله کاره... مدرکش در حده سیکل... از شوهرش جدا شده و تویه یه انباری زندگی میکنه
آقای رمضانی که خودکار توی دستش بود... اون رو روی میز میذاره و با کنجکاوی به ادامه حرفام گوش میده
وقتی میبینم آقای رمضانی کنجکاو شده یه خورده خیالم راحت تر میشه و با آرامش بیشتری ادامه میدم: پدرش معتاده و اون رو به زور به مردی میده که آدم درستی نبود... در آخر هم مرده یه زن دیگه میگیره و از این زن بیچاره جدا میشه... دیروز اگه من دیر رسیده بودم نزدیک بود بلایی سر این زن بیاد
آقای رمضانی با نگرانی میپرسه: چه بلایی؟
-راستش تو خونه ای که میخواست کار کنه مرد خونه چشم زنش رو دور میبینه و به این زن که خدمتکار خونشون بود نظر داشت... این زن بیچاره هم موضوع رو میفهمه و میخواست فرار کنه که مرد اجازه نمیداد...میخواست به زور اون رو به داخل خونه ببره... که خدا رو شکر من میرسمو همه چیز تموم میشه
آقای رمضانی: خدا رو شکر... پس اون زخم کوچیکی که بالای پیشونیته برای درگیریه دیروزه... لابد باهاش درگیر شدی؟
با خجالت میگم: چاره ای نداشتم
آقای رمضانی: کاره خطرناکی کردی ممکن بود بلایی سر خودت بیاد... باید به پلیس زنگ میزدی
-میترسیدم پلیس دیر برسه
دیگه در مورد اینکه خودم هم گیر افتاده بودم چیزی نمیگم... تو اون موقعیت هر کس جای من بود همین کار رو میکرد
آقای رمضانی: باز میگم اشتباه کردی ولی خدا رو شکر بخیر گذشت
سری تکون میدمو با التماس میگم: آقای رمضانی میتونید کاری براش کنید؟ خیلی نگرانشم... به جز شما کسی رو نمیشناسم که بخوام ازش کمک بگیرم... از اونجایی که آدم با خدایی هستین و همیشه به همه کمک میکنید تصمیم گرفتم این موضوع رو با شما در میون بذارم
دستی به صورتش میکشه و میگه: زیاد از کار این منشیم راضی نیستم سه چهار باری هم بهش تذکر دادم ولی توجهی نمیکنه... بهش بگو بیاد اینجا به عنوان منشی کار کنه
-ممکنه زیاد با کار اینجا آشنا نباشه
لبخندی میزنه و میگه: نگران نباش... هواشو دارم
-واقعا من رو مدیون خودتون کردین
با مهربونی میگه: تو هم مثله دختر خودمی... این حرفا چیه
از جام بلند میشمو میگم: مثله همیشه بهم لطف دارین... اگه اجازه بدین برم به بقیه کارام برسم
آقای رمضانی: برو دخترم... اینقدر هم از خودت کار نکش... جونی برات نمونده
- خیالتون راحت من اگه بیکار بمونم دیوونه میشم
آقای رمضانی: امان از دست شما جوون های امروزی
خنده ای میکنم و یه خداحافظ زیر لبی به آقای رمضانی میگم و بعدش از اتاق خارج میشم

! OMID.M
11-02-2017, 09:39 PM
ادامه کارم رو از سر میگیرم... فکر کردن به این چیزا برام نون و آب نمیشه... حسرت خوردن برای چیزایی که دیگه وجود ندارن چه فایده ای داره... فکر کردن به گذشته فقط و فقط عذابم میده... بعد از مدتی اونقدر تو کارم غرق میشم که از دنیای بیرون غافل میشم... یه صفحه بیشتر به تموم شدن ترجمه نمونده که در اتاق به شدت باز میشه و نازنین با عصبانیت وارد اتاق میشه
با تعجب نگاش میکنمو میگم: سلام
برام جای تعجب داره این وقت روز اینجا چیکار میکنه
با عصبانیت به سمت میزش رو میره و بدون اینکه جواب سلامم رو بده میگه: آقای رمضانی باهات کار داره
وقتی نگاه متعجبم رو روی خودش میبینه میگه: چته؟؟ آدم ندیدی؟؟
با تعجب میپرسم: نازنین حالت خوبه؟ چرا اینقدر عصبانی هستی؟
با اخم میگه: به تو چه ربطی داره؟... از آدمایی مثله تو که تظاهر به خوب بودن میکنند تا نظر همه رو به خودشون جلب کنند متنفرم... سعی میکنی خودت رو مظلوم نشون بدی که همه بهت ترحم کنند
میخوام چیزی بگم که به سرعت چیزی از کشوی میزش برمیداره و از اتاق خارج میشه
آهی میکشمو از پشت میز بلند میشم... از حرفای نازنین خندم میگیره... این دختر این همه مدت فقط و فقط به خاطر برداشتهای اشتباه خودش باهام بد رفتاری میکرد... هر چند برام مهم نیست بقیه در موردم چی میگن... ولی بعضی روزا حس میکنم خیلی بی انصافیه وقتی کسی رو نمیشناسی به خودت اجازه بدی در مورد اون قضاوت کنی... هر کسی برای خودش شخصیتی داره... چرا بعضیا به خودشون اجازه میدن شخصیت دیگران رو زیر سوال ببرن... من تو بدترین شرایط هم پذیرای ترحم دیگران نبودم... سری به عنوان تاسف برای آدمای امثال نازنین تکون میدمو وسایلام رو از روی میز جمع میکنم... نخود و کشمش ها رو توی جیب مانتوم میریزم تا توی راه بخورم... ساعت هنوز پنجه... هر چند تا شش میتونم شرکت بمونم ولی ترجیح میدم یه خورده قدم بزنم... بقیه کارا رو برای فردا میذارم... کیفم رو میندازم رو شونمو به سمت در اتاق میرم... از اتاق خارج میشمو به سمت اتاق آقای رمضانی حرکت میکنم... نگاهی به میز منشی میندازم که طبق معمول خبری از منشی نیست... جلوی در اتاق وایمیستمو چند ضربه به در میزنم... صدای آقای رمضانی رو میشنوم که بهم اجازه ورود میده... در اتاق رو باز میکنمو داخل میشم... آقای رمضانی سرشو بالا میاره و با دیدن من میگه: حدس میزدم هنوز شرکت باشی
با لبخند سلامی میگم
بعد از مکثی ادامه میدم: دیدم بیکارم گفتم لااقل یه خورده به کارام برسم... دیروز هم نیومده بودم کلی کار سرم ریخته بود... باهام کاری داشتین
با مهربونی جواب سلاممو میده و میگه تو اگه کارم نداشته باشی واسه ی خودت کار میتراشی... آره باهات کار داشتم
-مشکلی پیش اومده؟
آقای رمضانی: نه دخترم... فقط در مورد شرکت مهرآسا باز به بن بست خوردیم
با تعجب نگاهی به آقای رمضانی میندازمو میگم: مگه چی شده؟
با دست اشاره ای به مبل میکنه که منظورشو میفهممو به سرعت روی نزدیک ترین مبل میشینم... کنجکاوانه به آقای رمضانی خیره میشم که میگه: خانم سرویان رو به عنوان مترجم قبول نکردن
-مگه شما نگفتین یه نفر رو میخوان که تو شرکتشون کار کنند مگه به انتخاب شما اطمینان ندارن؟
آقای رمضانی: من هم بهشون گفتم که خانم سرویان سابقه ی درخشانی دارن اما میگن رئیس شرکت گفته اگه قرار باشه از بین این دو نفر یکی رو انتخاب بشه اون شخص تو هستی... من میخواستم دخترعموی خانم سرویان رو بفرستم که راضی نبودن...
لبخندی میزنه و میگه: از اونجایی که اشکان دلیلش رو بهم گفت پس نمیتونم اشکان رو هم بفرستم... به جز شما چهار نفر فعلا کسه دیگه ای در دسترس نیست... اگه پسر دوستم نبود حتما باهاش برخورد میکردم چون توهین به شماها توهین به منه... من اول خیلی راغب بودم تو اونجا کار کنی اما با برخوردی که با تو و خانم سرویان شده خودم هم زیاد تمایلی به کار کردن شماها در اونجا ندارم...
با ناراحتی میگم: آقای رمضانی الان من باید چیکار کنم؟
با لبخند میگه: ازت خواهش میکنم روی من رو زمین نندازی و یه ماه فقط برای کمک تو شرکتشون کار کنی... بعد اون اگه راضی نبودی برگرد
دلم میگیره دوست ندارم دور و بر سروش بگردم... تحملش برام سخته
آهی میکشمو میگم: یعنی هیچ راهی نداره؟
آقای رمضانی با شرمندگی میگه: من خیلی به پدرش مدیونم
واقعا نمیفهمم سروش باز چه نقشه ای کشیده... اون که از من متنفره... پس دلیل این همه اصرار چیه
با صدای آقای رمضانی به خودم میام: نظرت چیه؟
با خجالت میگم: آقا یه مشکل دیگه هم هست
آقای رمضانی با نگرانی میپرسه: چه مشکلی؟
-راستش در مورد حقوقه... خودتون که میدونید من یه خورده از لحاظ مالی مشکل دارم
آثار نگرانی کم کم از چهرش پاک میشه و میگه: نگران اون نباش... باهاشون صحبت میکنم...
وقتی نگاه نامطمئن من رو میبینه میگه: مگه حرف من رو قبول نداری؟
لبخندی میزنمو میگم: این چه حرفیه... معلومه که قبول دارم
با لبخند میگه: پس از فردا به شرکت مهرآسا میری​

! OMID.M
11-02-2017, 09:40 PM
سری به نشونه تائید تکون میدم... دلم مملو از غم میشه... اما چاره ای ندارم... لبخند تصنعی رو روی لبام مینشونم تا مثله همیشه غصه هام پشت این لبخندها مخفی بشن... قلبم عجیب تند میزنه... حس میکنم سرم سنگینه... از همین حالا هم استرس دارم... نوک انگشتام از ترس فردا یخ زده... ترسی از سروش ندارم ترس من از حرفاشه... از کنایه هاش... از طعنه هاش.. از بی اعتنایی هاش... و از همه مهمتر دیدن اون کنار کس دیگه... از همین الان ناراحتیهام شروع شده...
آقای رمضانی: فردا ساعت 8 صبح اونجا باش... احتیاجی به معرفی نامه ی دوباره و این حرفا هم نیست... چون قبلا تو رو دیده پس از این لحاظ مشکلی نیست... حتما تو رو میشناسه
لبخند تلخم از هزار تا گریه هم بدتره... اگر به دیدن باشه که از سالها پیش من رو دیده... ولی اگر به شناختنه مطمئننا به اندازه ارزنی هم از من شناخت نداره... چرا با کسی که روزی آشناترین کسم بود امروز این همه غریبه ام... کسی که همیشه بهم آرامش میداد امروز بهم استرس وارد میکنه... کسی که در غصه هام دلداریم میداد امروز خودش باعث غمها و غصه هام میشه... از همین حالا هم میدونم از قبل کلی حرف آماده کرده که دل من رو بچزونه... با صدای آقای رمضانی به خودم میام
آقای رمضانی: سوالی نداری؟
هیچکدوم از حرفای آقای رمضانی رو متوجه نشدم... حس میکنم آقای رمضانی متوجه ی ناراحتی من شده... چون چهرش بدجور گرفته هست
سعی میکنم ناراحتیم رو زیر لحن شادم مخفی کنمو با خوشحالی میگم: نه آقای رمضانی... من حس میکنم فرصت خوبیه تا بتونم خودم رو محک بزنم
آقای رمضانی که از لحن من شوکه شده میگه: فکر کردم ناراحتی... یه خورده عذاب وجدان گرفتم
بعد میخنده و میگه: نگو داری برای فردا نقشه میکشی
میخندمو میگم: چرا ناراحت باشم؟ نهایتش اینه که از محل کارم راضی نباشم در اون صورت دوباره به همین جا برمیگردم... بیرونم که نمیکنید؟
لبخندی میزنه و میگه: این چه حرفیه؟ مطمئن باش هر وقت برگردی جات محفوظه
چیزی برای گفتن ندارم فقط یه تشکر زیرلبی میکنمو با لبخند نگاش میکنم
آقای رمضانی: خوب دخترم دیگه مزاحمت نمیشم میتونی بری فقط به اون خانم خبر بده که فردا حتما یه سر به اینجا بزنه
-چشم، حتما
با گفتن این حرف از جام بلند میشم که آقای رمضانی هم به احترام من بلند میشه
-شما راحت باشین
آقای رمضانی سری تکون میده و میگه: من راحتم دخترم، فقط اگه همونجا موندگار شدی بعضی موقع ها به ما هم یه سری بزن
-خیالتون راحت باشه... حتما بهتون سر میزنم... هر چند فکر نکنم موندگار بشم... دو روزه شوتم میکنند بیرون
آقای رمضانی میخنده و میگه: من که مطمئنم وقتی کارآییت رو ببینند محاله بذارن جای دیگه ای کار کنی
-واقعا نمیدونم چی بگم؟ ولی اونقدرا هم که شما تعریف میکنید کار من خوب نیست
آقای رمضانی: مطمئن باش خوبه... حالا برو که دیرت میشه
لبخندی میزنمو از آقای رمضانی خداحافظی میکنم و از اتاقش بیرون میام.. همینکه از اتاق آقای رمضانی بیرون میام دستمو رو قلبم میذارم فکر کنم ضربان قلبم روی هزاره... خیلی خودم رو کنترل کردم که عکس العمل بدی رو از خودم نشون ندم... فقط موندم چه جوری در برابر سروش دووم بیارم...

! OMID.M
11-02-2017, 09:40 PM
با ناراحتی از شرکت خارج میشم... نگاهی به ساعت گوشیم میندازم... پنج و نیمه... هنوز فرصت قدم زدن دارم... آروم آروم به سمت پاتوق همیشگیم حرکت میکنم... تنها محلیه که بهم آرامش میده... سه ساله اون پارک و اون نیمکت تنها همدمهای من هستن... یادمه حدود هفت هشت ماه تو شرکت کار میکردم که یه روز موقع برگشت چشمم به پارک نزدیک شرکت میفته... از قضا صبح همون روز هم پدرم کلی حرف بارم کرده بود و با ناراحتی از خونه بیرون زده بودم اون موقع ها هنوز هم برای اثبات بیگناهیم تلاش میکردم... در تمام مدتی که شرکت بودم ناراحتی از سر و روم میبارید... اون روز اصلا حوصله ی خودم رو نداشتم چه برسه به بقیه اما وقتی جلوی پارک بچه ها رو میدیدم که به زور دست مامانا رو میکشن و با خودشون به داخل پارک میبرن لبخندی رو لبم میشینه ناخودآگاه احساسی من رو به داخل پارک هدایت میکنه... اون لحظه به سمت همون نیمکتی میرم که بیشتر اوقات اونجا میشینم... نمیدونم اون روز چقدر اونجا نشستم فقط اینو یادمه وقتی که داشتم برمیگشتم دیگه مثل قبل غمگین نبودم... انگار با دنیای بچه ها من هم غم خودم رو فراموش کرده بودم... اون روز فقط و فقط یه روز معمولی بود... اون پارک هم یه پارک معمولی بود... اون نیمکت هم یه نیمکت معمولی بود... اون بچه ها هم بچه های معمولی بودن ولی اون شادیها و خنده های از ته دل بچه ها برای من معمولی نبود... اون خنده ها برای من حکم معجزه ای رو داشت که به من زندگی داد... شاید قبلنا زیاد در مورد دنیای پاک بچه ها میشنیدم اما هیچوقت درکش نمیکردم... اما توی یه روز معمولی توی یه پارک معمولی روی یه نیمکت معمولی من تونستم دنیای پاک بچه ها رو درک کنم و تو قلبم اون رو به تصویر بکشم... وقتی بی خیال و آسوده از زندگی لذت میبرن میخندن گریه میکنند زود فراموش میکنند من لذت میبرم... شاید مدت اون خوشحالی کوتاه باشه و با رسیدن به خونه دوباره غم تو قلبم رخنه کنه اما برای منی که تو غصه های زندگی غرق شدم حتی لبخندی به کوتاهی یک ثانیه هم ارزشمنده...به پارک میرسم لبخندی رو لبام میشینه و به داخل پارک میرم... نیمکت مورد علاقم خالیه... از این فکرهای بچه گانه ام خندم میگیره... هر چند ترجیح میدم بچه گانه فکر کنم و بخندم تا بزرگانه فکر کنم و گریه کنم... وقتی همه ی دنیای آدم رو ازش میگیرن اون آدم هم مجبور میشه برای دلخوشیش به چیزایی مثله یه نیمکت و یه پارک دل ببنده... یادمه از اون روز به بعد هر وقت که فرصت میکردم به این پارک میومدمو رو نیمکت مورد علاقم مینشستمو به بازیگوشی بچه ها نگاه میکردم... با خنده ی اونا میخندیدم با گریه ی اونا دلم میگرفت و اشکام در میومد... باورم نمیشه حدود یک ماه باید از این پارک دور باشم... شاید تو این شهر پارک ها و نیمکتهای زیادی باشه ولی هیچکدوم برام این پارک و این نیمکت نمیشن چون تو این پارکو روی این نیمکت بود که فهمیدم بیتفاوت بودن بهتر از التماس کردنه... من از این بچه ها خیلی چیزا یاد گرفتم... وقتی میدیدم بچه ای روی زمین میفته و گریه میکنه و بعد با یه شکلات به راحتی همه چیز رو فراموش میکنه به این نتیجه میرسیدم که اون بچه از ما بزرگترا خیلی بهتر عمل میکنه... وقتی میدیدم یه بچه با دوستش قهر میکنه و با یه بغل و بوس زود دوستش رو میبخشه تو چشمام اشک جمع میشد... وقتی میدیدم یه بچه از حق خودش میگذره و نوبت خودش رو به دوستش میده تا تاب بازی کنه غرق لذت میشدم... ای کاش آدم بزرگا اینقدر ساده از کنار رفتارای بچه هاشون نگذرن... بعضی موقع میشه درسای بزرگی رو از بچه ها گرفت... دلبستگی من به این پارک و به این نیمکت نیست به خاطره هایی هست که در این مدت در اینجا شکل گرفته... با صدای داد و فریاد بچه ای از فکر بیرون میام... با تعجب به اطراف نگاه میکنم... یه بچه میخواد دستش رو از دست مردی بیرون بکشه اما مرد به زور داره اون رو با خودش میبره.. لبخندی رو لبم میشینه و با خودم میگم لابد میخواد بیشتر بازی کنه ولی باباش وقت نداره... با شنیدن بقیه حرفای بچه اخمام تو هم میره... پسربچه مدام مادرش رو صدا میکنه...
زیر لب زمزمه میکنم: نکنه... نکنه... دزد باشه
به سرعت از جام بلند میشمو به طرف مرد میدوم​

! OMID.M
11-02-2017, 09:40 PM
مرد که متوجه ی من میشه بچه رو تو بغلش میگیره و میخواد فرار کنه اما من با داد میگم: بگیرینش... اون مرد دزده.... بگیرینش
چند نفر که اطراف واستاده بودن تازه متوجه ماجرا میشنو اونا هم شروع به تعقیب مرد میکنند مرد که میبینه داره گیر میفته بچه رو ول میکنه و با سرعت از پارک خارج میشه... مردم هنوز دارن تعقیبش میکنند خود من هم پشت سرش میدوم... به اون طرف خیابون میدوه و به سرعت خودش رو داخل ماشینی پرت میکنه... من هم به طرف ماشین میدوم تقریبا به در کناری راننده ماشین رسیدم که راننده با مهارت ماشین رو به حرکت در میاره و به سرعت از کنارم رد میشه... در آخرین لحظه نگاهم به نگاه راننده گره میخوره... شیشه های ماشین دودی بود... فقط یه خورده شیشه اش پایین بود که تونستم چشمها و موهای *** راننده رو ببینم... چشماش عجیب برام آشنا بودن... موهای لختش... چشمای مشکیش... ابروهای پیوسته اش... اون اخمای همیشگیش
زیر لب زمزمه میکنم: مسعود
با صدای بقیه به خودم میام
مردی که نفس نفس میزنه میگه: خانم حالتون خوبه؟
سری تکون میدمو میگم: خوبم... ممنون
زنی با گریه به این طرف خیابون میاد... دست همون پسربچه رو محکم گرفته و از بین جمعیت رد میشه و خودش رو به میرسونه و میگه: خانم تا عمر دارم مدیونتونم
با لبخند میگم: این حرفا چیه؟ هر کسی جای من بود همین کار رو میکرد... فقط از این به بعد بیشتر مراقب پسر گلتون باشین
پسره با چشمای اشکی بهم خیره شده... همه لباساش خاکی شده... با لبخند نگاش میکنمو بهش میگم: تو پسر خیلی شجاعی هستی که تسلیم آقا دزده نشدی
با همون چشمای اشکی لبخندی میزنه... موهاشو نوازش میکنمو میگم: دفعه ی بعد همیشه توی جاهای شلوغ پیش مامانت باش... باشه گلم
با ترس سری تکون میده... با مهربونی نگاش میکنم... طوری به لباس مامانش چنگ زده که انگار هر لحظه ترس از دست دادنشو داره
زن همونجور که گریه میکنه میگه: رفته بودم براش بستنی بگیرم... هر چقدر گفتم با من بیا گوش نکرد
-هر چی بود بخیر گذشت... از این به بعد بیشتر احتیاط کنید
صدای پیرمرد غریبه ای رو میشنوم که خطاب به من میگه: دخترم شماره پلاک ماشین رو برنداشتی
-نه پدرجان... اون لحظه اونقدر هول بودم که حواسم به این چیزا نبود
صدای پیرزنی بلند میشه که میگه: خدا ازشون نگذره
هر کسی یه چیزی میگه و بعضی ها هم مادر بچه رو سرزنش میکنند... فقط میتونم بگم شانس آورد که من متوجه شدم وگرنه معلوم نبود چه بلایی سر بچه میارن
کم کم جمعیت متفرق میشن... مادر پسربچه یه بار دیگه از من تشکر میکنه و دست بچه شو محکم میگیره و مخالف مسیری که من میخواسام برم حرکت کرد... نگاهی به پارک میندازمو تصمیم میگیرم به خونه برم.. هر چند خیلی اعصابم بهم ریخت اما خوشحالم که امروز تو این پارک بودمو به اون پسربچه کمک کردم... به پیاده رو میرم... آروم آروم برای خودم قدم میزنم... بعد از یه ربع به ایستگاه اتوبوس میرسم... چند دقیقه ای صبر میکنم تا اتوبوس برسه.. خوشبختانه امروز زیاد معطل نمیشم با رسیدن اتوبوس سریع خودم رو روی یکی از صندلی های خالی پرت میکنم... خیلی خسته شدم... از شیشه به بیرون نگاه میکنم... به آدمای پیاده و سواره که همه شون غرق این دنیای خاکی شدن... نمیدونم چقدر گذشته... به اتفاقات امروز فکر میکنم... به نازنین، به سروش، به مهربان، به پارک، به اون پسربچه.........
توقف اتوبوس اجازه ی بیشتر فکر کردن رو بهم نمیده... از اتوبوس پیاده میشمو به ایستگاه بعدی میرم... چشمم به یه زانتیای مشکی میخوره... اخمام تو هم میره... حس میکنم این ماشین برام آشناست... بی توجه به ماشین، سوار اتوبوس بعدی میشم... با خودم فکر میکنم حتما خیالاتی شدم... بالاخره بعد از چند بار سوار و پیاده شدن از اتوبوس های واحد به جلوی در خونه میرسم... نگاهی به پشت سرم میندازم... خبری از اون زانتیای مشکوک نیست... لابد به خاطر اتفاقات امروز یه خورده دلشوره دارم وگرنه اونقدر آدم مهمی نیستم که کسی بخواد من رو تعقیب کنه... سری به نشونه تائید حرفهای خودم تکون میدمو به داخل خونه میرم

! OMID.M
11-02-2017, 09:41 PM
مسیر حیاط تا ساختمون رو خیلی زود طی میکنمو به در ورودی میرسم... از همین جا هم صدای خنده های بلند طاهر و طاها رو میشنوم... در ورودی رو باز میکنمو به سالن میرم... همه خونواده دور هم جمع شدن... خونواده خاله و عمو هم خونه ی ما هستن... صدای حرفاشون رو به راحتی میشنوم... با ورود من به سالن همه ساکت میشن... اخمای همه تو هم میره
یه سلام زیر لبی میکنم که به جز یه جواب سرد از جانب عموم چیز دیگه نمیشنوم... به سمت اتاقم حرکت میکنم... یه خورده که ازشون دور میشم صدای خالم رو میشنوم که خطاب به مادرم میگه: من که میگم زودتر شوهرش بدین بره... معلوم نیست دقعه ی بعد چه آبروریزی ای راه بندازه
بغضی تو گلوم میشینه قدمهامو تندتر میکنم
زن عموم با تمسخر میگه: مریم جون دلت خوشه ها... کی با دختری که به نامزد خواهرش هم رحم نکرد ازدواج میکنه
یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه... خیلی خوشحالم که حال زارم رو نمیبینند... از تیررس نگاهشون خارج شدم و دیده نمیشم... به در اتاقم رسیدم دستمو پیش میبرم که در اتاقم رو باز کنم که با صدای عمو دستم رو دستگیره ی در ثابت میمونه
عمو با تحکم میگه: بس کنید
لبخندی رو لبم میاد... دلم یه خورده قرص میشه... پس هنوز کسی هست که یه خورده هوامو داشته باشه... هنوز لبخند رو لبمه که ادامه حرفای عمو مثلی پتکی تو سرم فرود میان
عمو: هیچ حرفه دیگه ای ندارین... همه چیز رو ول کردین چسبیدین به این دختره ی پست فطرت
لبخند رو لبام خشک میشه... آهی میکشمو در اتاقم رو باز میکنم... بعد از چهار سال هنوز هم خوش خیالم
صدای عموم رو میشنوم که به پدرم میگه: تو هم بهتره اینقدر بهش آزادی ندی... معلوم نیست تا این موقع تو کوچه خیابون چه غلطی میکنه... همین کارا رو کردی دیگه ترانه رو به کشتن دادی... آزادی های بیخود میدی
پدر: میگی چیکار کنم داداش؟... باعث مرگ دختره دسته گلم شد... آبرو و حیثیت برام نذاشت.... تو میگی هنوز هم خرجش رو بکشم... بدبختی اینجاست کسی هم نمیاد بگیرتش از دستش خلاص شم
عمو: از من گفتن بود... اگه فردا یه گند دیگه بالا آورد نگی چرا بهم نگفتیا
پدر: دفعه ی بعد دیگه زندش نمیذارم
در اتاق رو میبندم و روی تختم میشینم... لبخند تلخی رو لبام میشینه... مثلا عمو میخواست بحث رو فیصله بده ولی بیشتر از همه خودش از من بد گفت
اونقدر بلند حرف میزنند صداشون رو میشنوم
مامان: مریم پس فردا زودتر میام تا برای مراسم نامزدی مهسا کمکت کنم
خاله: دستت درد نکنه... اگه میتونی صبح بیا خیلی کار دارم
زن عمو: مریم جون یادت نره لیست خرید رو بهم بدی؟
خاله: خوب شد گفتی یادم رفته بود... موقع رفتن حتما بهت میدم
مامان با بغض میگه: یاد مراسم نامزدی ترانه میفتم
صدایی از کسی در نمیاد
بابا با ناراحتی میگه: مونا خودت رو ناراحت نکن... فردا نامزدی خواهر زادته
عمو: زن داداش... خدا رو شکر دو تا پسر داری که مثل شیر پشتت هستن
مامان با بغض میگه: تنها آرزوم اینه که برم پیش ترانه
بابا با داد میگه: مونا
زن عمو با ناراحت به حرف میادو میگه: موناجون چرا با خودت این کارو میکنی... خوده من هم بچه دارم میدونم اگه یه روز نباشن داغون میشم... اما خدا رو شکر کن این دو تا پسرت سالمن
مامان: تنها دلخوشیم به اون دوتاست... ترانه ی بیگناه من که پرپر شد... اون دختره ی بی وجدان هم که واسه ی من خیلی وقته مرده... همه امید من به همین دوتاست
مهسا با خودشیرینی میگه: خاله پس من چی؟
صدای مامانم رو میشنوم که با لحن مهربونی رو به مهسا میگه: تو رو مثله ترانم دوست دارم گلم
دلم میگیره... از این همه بی انصافی... بی عدالتی... اگه از همه ی تهمتاشون هم بگذرم نمیدونم میتونم از این بی حرمتی ها بگذرم یا نه؟
با صدای جیغ جیغوی مهسا از فکر بیرون میام که میگه: خاله فردا مراسم نامزدی منه... میدونم از ترنم دل خوشی ندارین ولی دوست دارم همه تو مراسم باشن میشه ترنم رو هم با خودتون بیارین
لبخند تلخی رو لبام میشینه... یادمه مهسا همیشه بهم حسادت میکرد... وقتی هم که عشق من و سروش رو میدید خیلی آشکارا با لحن گزنده ای بهم توهین میکرد... همیشه میگفت تو لیاقت سروش رو نداری... همیشه باهام سرجنگ داشت... اگه من موبایلی میخریدم اون میرفت مدل بالاتر اون گوشی رو میخرید... اگه لباسی برای مهمونی میخریدم اون میرفت گرونترین لباسا رو میخرید تا توی مهمونیها بیشتر از من به چشم بیاد... بعد از اون بلایی که سرم اومد مهسا بیشتر از همه من رو تحقیر میکرد اوایل جوابش رو میدادم اما وقتی بابا جلوی مهسا و خاله و شوهر خاله ام کتکم زدو گفت بعد از اون همه کثافتکاری هنوز هم بلبل زبونی میکنی... کاری نکن که از خونه پرتت کنم بیرون... کم کم ساکت شدم... کم کم بی تفاوت شدم... کم کم به نیمکت و پارک و بچه ها دل بستم... کم کم فراموش شدم... کم کم تو کارام غرق شدم... سخت بود اما غیرممکن نبود... بعد از اون مهسا تو همه ی مهمونیها با دوستاش منو مسخره میکردو من سعی میکردم دووم بیارم... اوایل بغض میکردم یا حتی اشکام سرازیر میشد و من از زیر نگاه های تمسخر آمیز مهمونا رد میشدمو به دستشویی پناه میبردم ولی کم کم عادت کردم... به جرات میتونم بگم خیلی ها نمیدونستن ولی با رفتارایی که مهسا تو مهمونی میکرد کم کم از موضوع باخبر شدن... الان خانم ادعای مهربونی میکنه و میخواد من رو به مهمونی دعوت کنه... از همین حالا خوب میدونم چه نقشه ای برام کشیده

! OMID.M
11-02-2017, 09:41 PM
با صدای داد بابام به خودم میام... اونقدر تو فکر بودم که متوجه ی بقیه حرفاشون نشدم
بابا: حرفشم نزنید
عمو: منم دوست ندارم ترنم تو مراسم باشه... اما حق با مهساست درست نیست که نیاد... بالاخره باید حضور داشته باشه
بابا هیچوقت رو حرف عمو حرف نمیزنه
بابا: اما داداش
عمو: به خاطر خودت میگم، یه شب تحمل کن چیزی ازت کم نمیشه... فردا مردم در موردت بد میگن
پوزخندی رو لبام میشینه... نمیدونم با شنیدن این حرفا گریه کنم یا بخندم... توی این موقعیت عموی من به فکر حرفه مردمه... چقدر بدبختم که به جای اینکه خونوادم برای من نگران باشن برای حرف مردم نگرانند... آخه یکی نیست بهشون بگه اگه دخترتون هرزه بود با رفتارایی که شما کردین تا حالا هزار بار خونه رو ترک کرده بود... حیف که مثله خیلی از روزا درکم نمیکنند... ترجیح میدم به حرفاشون گوش نکنم که به جز غم و غصه ی بیشتر چیزی برام ندارن... گوشیم رو از کیفم درمیارمو با شماره یای که مهربان بهم داده تماس میگیرم بعد از چند تا بوق یه زن جواب میده
زن: بله؟
-سلام خانم
زن: گیرم علیک
اخمام تو هم میره... این زن دیگه کیه؟
-ببخشید با مهربان کار داشتم
صدای پوزخندشو میشنوم بعد هم میگه گوشی دستت باشه؟
صدای دادشو میشنوم که میگه: فرشته... فرشته... برو مهربان رو صدا کن... خانم ما رو با تلفنچی اشتباه گرفته
دلم میگیره بعد از چند دقیقه معطلی صدای مهربان رو میشنوم که با خجالت با صابخونش سلام میکنه
زن: زودتر تمومش کن تلفن رو زیاد اشغال نکن...
مهربان: چشم زهرا خانم
بعد از چند دقیقه صدای مهربان تو گوشی میپیچه
مهربان: بله؟
با مهربونی میگم: سلام... ترنم هستم
مهربان با تعجب میگه: ترنم تویی... فکر نمیکردم به این زودیا زنگ بزنی؟
-گفتم که خبرت میکنم
مهربان با استرس میگه: چی شد؟... کاری تونستی بکنی؟
منتظرش نمیذارمو میگم: خیالت راحت باشه همه چیز حله... فقط فردا صبح باید یه سر به شرکت بزنی
مهربان با ذوق میگه: واقعا... کارش چیه؟... باید آبدارچی بشم؟
دلم بیشتر میگیره... با لبخند تلخی میگم: نه قراره منشی بشی
با تعجب میگه: من که کاری بلد نیستم
-من در مورد شرایطتت حرف زدم... قرار شده هوات رو داشته باشه... خیالتون راحت کاره آسونیه
با خنده میگه: باورم نمیشه
لبخندی رو لبم میشینه... از این که خوشحالش کردم خوشحالم
یه خورده دیگه حرف میزنیم و بعدش من آدرس شرکت رو به مهربان میدمو ازش خداحافظی میکنم.. گوشی رو کنارم میذارم...همینجور که روی تخت نشستم مقنعه رو از سرم در میارم... بعد از جام بلند میشمو لباسام رو عوض میکنم... در اتاقم رو قفل میکنمو خودمو روی تخت پرت میکنم... صدای بلند خونوادم رو میشنوم اما توجهی بهشون نمیکنم... طاق باز دراز میکشمو به امروز فکر میکنم... به پارک... به اون دزد... به اون بچه... به اون ماشین... اخمام کم کم تو هم میره... به اون چشمها... مگه میشه دو نفر اینقدر شبیه هم باشن... همون چشم... همون ابرو.. همون مو... ولی تا اونجایی که من یادمه مسعود مرده.... خودم چند باری رو قبرش هم رفتم... هم تنها هم با سروش... پس اون شخص کی بود...
زیر لب زمزمه میکنم: شاید داداشی داشته؟
چرا داداش مسعود باید یه بچه رو بدزده... واقعا برام جای سواله؟...
با خودم میگم: از کجا معلوم اون شخص با مسعود نسبتی داشته باشه... شاید فقط یه شباهت ظاهری باشه... اون شخص برای من غریبه ای بود که تو ذهن من جز آدم بدای داستان زندگی شد... همونطور که من تو ذهن خیلی ها آدم بده هستم

! OMID.M
11-02-2017, 09:41 PM
یاد مسعود میفتم... هنوز حرفاش تو گوشمه... «ترنم تو سنگدل ترین آدم روی زمین هستی»... لبخند تلخی رو لبم میشینه...«ترنم تو رو خدا بهم کمک کن... فقط یه بار... من یه فرصت میخوام... فقط یه فرصت... »اشک تو چشمام جمع میشه....«ترنم چرا جلوی پام سنگ میندازی... من عاشقم... دیگه مهم نیست که به عشقم نرسم فقط بذار عاشق بمونم ».... اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه... یاد حرف ماندانا میفتم... «ترنم میدونی امروز بچه ها رفتن تشیع جنازه مسعود».... حرفای بنفشه تو گوشم میپیچه... «هنوز خیلی جوون بود.... واسه مردنش خیلی زود بود»... خیلی وقته از دست کابوساش خلاص شده بودم... بعد از مرگ مسعود با اینکه اشتباهی نکرده بودم اما تا مدتها حالم بد بود... اگه دلداری ها و محبتهای سروش نبود داغون میشدم... دست خودم نبود تا چشمامو میبستم یاد التماساش میفتادم... مسعود آدم خوبی بود فقط انتخابش درست نبود...
زیر لب زمزمه میکنم: مسعود کسی که تو عاشقش بودی خودش هم عاشق بود اما نه عاشق تو... ایکاش میفهمیدی... ایکاش
از روی تختم بلند میشم... بدجور اعصابم بهم ریخته... به سمت میزم میرم... یه آرامبخش از کشوی میزم برمیدارمو مثله همیشه بدون آب میخورم... دوباره به سمت تختم برمیگردمو روی تخت دراز میکشم... چشمامو میبندم... نمیدونم چقدر طول میکشه تا خوابم ببره تنها چیزی که میدونم اینه که تا آخرین لحظه به اون چشمهای آشنا فکر میکردم
مسعود: ترنم چرا نمیخوای قبولی کنی... من عاشقم... اینو بفهم
-تو فقط یه آدم خودخواه و مغرور هستی که به جز خواسته های خودت به هیچکس فکر نمیکنی
مسعود: ای کاش میفهمیدی که عشقم واقعیه
-من نمیگم عشقت تظاهره... من میگم اونی که تو عاشقشی دنیاش تو دنیای یه نفر دیگه خلاص میشه... چرا میخوای دنیای یه نفر رو ازش بگیری... چرا میخوای یه عشق دو طرفه رو خراب کنی
مسعود دستاشو لای موهاش فرو میکنه و میگه: هیچوقت درکم نمیکنی
-این تویی که هیچوقت درکم نمیکنی... چرا فکر میکنی حرفام دروغه
مسعود: چون دروغه
تصاویر هر لحظه محو و محوتر میشن... نزدیک دره ای واستادم... ترس همه وجودم رو گرفته
صداهای مسعود مدام تکرار میشن...« من نمیخوام دنیای کسی رو ازش بگیرم...من نمیخوام یه زندگی رو خراب کنم... من میخوام به یه نفر زندگی ببخشم... من میخوام به یه نفر دنیایی از محبت رو هدیه کنم»...
صداها مدام تکرار میشن... دستمو رو گوشم میذارم... مدام داد میزنم... بس کن مسعود... بس کن...

! OMID.M
11-02-2017, 09:41 PM
جیغی میزنمو چشمامو باز میکنم... دیگه خبری از دره و مسعود و اون صداها نیست... دستمو به سمت صورتم میبرم... همه ی صورتم خیسه... از روی تخت بلند میشم به سمت آینه میرم... به تصویر دختر توی آینه نگاه میکنم... چقدر وضعم افتضاحه
آهی میکشم قطره های درشت عرق روی پیشونیم خودنمایی میکنند... صورتم هم با اشکام خیس شده... چیزی از شادابی گذشته رو در چهرم نمیبینم... زیر چشمام گود رفته... بیش از حد لاغر شدم... آخرین بار که داشتم از پیاده رو رد میشدم... یه پیرمردی گوشه ی خیابون نشسته بود که وزن رهگذرا رو میگرفت تا یه پولی بدست بیاره.. وقتی وزنمو گرفتم فقط 46 کیلو بودم... حتی دلم نمیخواد به تصویر توی آینه نگاه کنم... به سمت تخت میرمو روی اون میشینم
یاد کابوسی که دیدم میفتم... بعد از مدتها دوباره اون کابوس لعنتی تکرار شد.. با یادآوری دوباره ی اون صحنه ها اشکام از چشمام سرازیر میشن... دلم نمیخواد بهش فکر کنم... خودم هزار تا بدبختی دارم... یه بدبختی دیگه معلوم نیست باهام چیکار میکنه... شاید داغون ترم کنه... داغون تر از همیشه... نگاهی به ساعت گوشیم میندازم... هنوز شش صبحه... وقتی آرامبخش میخورم راحت تر میخوابم... زیاد مصرف نمیکنم... اما بعضی شبا برام لازمه... هر چند میدونم کارم اشتباهه... نباید سرخود قرصی رو مصرف کنم اما بعضی وقتا که از دنیا زده میشمو میخوام راحت تر بخوابم دیگه برام مهم نیست که کاری که میخوام بکنم اشتباهه یا نه... هر چند این آرام بخشا هم دیگه آرومم نمیکنند
تصمیم میگیرم تا وقتی بقیه بیدار نشدن یه چیزی برای نهارم بردارم... کل دیروز رو با دو تا شیرینی و یه چایی سرکردم.. همین الان هم یه خورده ضعف دارم... از رو تخت بلند میشمو به سمت در اتاق میرم... قفل رو باز میکنمو دستگیره رو آهسته به سمت پایین میکشم... دوست ندارم از صدای در کسی بیدار بشه چند باری اینجوری شد و بعدش مجبور شدم کلی حرف رو تحمل کنم... از اتاقم خارج میشمو به سمت آشپزخونه حرکت میکنم...
به داخل آشپزخونه میرم... یخچال رو باز میکنم... دو تا تخم مرغ برمیدارمو میذارم تا آبپز بشه... دو تا دونه هم سوسیس برای نهارم برمیدارمو سرخشون میکنم...با سوسیس ها برای خودم لقمه درست میکنم... چه بدبختی هستم که باید مثل بچه دبستانی ها با یه لقمه سر کنم... تخم مرغ ها هم بعد از مدتی آماده میشن... یه لیوان شیر، یه دونه نون، دو تا تخم مرغ، رو به همراه لقمه ای که برای نهارم درست کردم توی سینی میذارمو از آشپزخونه خارج میشم... به سمت اتاقم میرم در رو نبسته بودم تا سر و صدا ایجاد نشه... همین که داخل میشم در اتاق رو آروم میبندم... روی تختم میشینمو شروع به خوردن صبحونه میکنم... یه دونه تخم مرغ رو با نصفی از نون میخورم معدم درد میگیره... از بس غذا کم خوردم معدم دیگه غذای زبادی رو قبول نمیکنه... یه لقمه ی دیگه هم با باقی مونده ی نون و تخم مرغ درست میکنمو همراه اون یکی لقمه داخل کیفم میذارم... نگاهی به ساعت میندازم ساعت حدودای هفته... از اونجایی که شرکت سروش نزدیکه لازم نیست زود حرکت کنم با سوار شدن یه اتوبوس واحد و یه خورده پیاده روی میتونم به موقع خودم رو به شرکت برسونم... هر چند ترجیح میدم قبل از بیدار شدن خونوادم از خونه بیرون بزنم... وقتی همه ی کارام رو انجام دادم لباسامو میپوشم... کیفم رو برمیدارم و سینی صبحونه رو هم تو دستم میگیرم.. از اتاق خارج میشم با سرعت ظرفا ر میشورمو بعد هم از خونه بیرون میام... میدم روز سختی رو در پیش دارم ای کاش حداقل بابا امشب بهم گیر نده که به مراسم نامزدی مهسا برم... هر چند من هر وقت چیزی رو میخوام خدا بهم لطف میکنه و برعکسش رو عملی میکنه... اون از سروش... اون از رفتار دیشب عمو... خدا بقیه اش رو بخیر بگذرونه
زیر لب زمزمه میکنم: خداجون هر چند خیلی جاها هوامو داشتی ولی بعضی جاها هم بدجور بهم ضدحال زدی... با همه ی اینا بازم شکر... اگه تو نبودی تا حالا هزار تا کفن پوسونده بودم
با خودم فکر میکنم امروز باید خیلی قوی باشم... درسته سروش همه عشق من بود و هست اما الان موضوع فرق میکنه... دنیای ما خیلی وقته از هم جدا شده
آهی میکشمو به راهم ادامه میدم... همونجور که به ایستگاه اتوبوس نزدیک میشم متوجه میشم اتوبوس داره حرکت میکنه... اول قدمامو تند میکنم و بعد کم کم قدمام به دو تبدیل میشه... به سرعت به سمت اتوبوس میدوم که انگار متوجه من میشه و وایمیسته... همونجور که نفس نفس میزنم خودمو به اتوبوس میرسونمو سوار میشم... نیمی از اتوبوس پره... روی یکی از صندلی های خالی میشینمو به بیرون نگاه میکنم... نزدیک بود اتوبوس رو از دست بدم... از فردا باید یه خورده زودتر از خونه حرکت کنم... بیست دقیقه طول میکشه تا به نزدیکای شرکت برسم... بقیه راه رو هم پیاده روی میکنمو حدودای یه ربع به هشت به شرکت میرسم... با اینکه با خودم عهد بستم قوی باشم ولی باز با وارد شدن به شرکت قلبم به شدت میزنه... چند تا نفس عمیق میکشمو به سمت منشی سروش میرم سرش پایینه داره چیزی مینویسه
-سلام
سرشو بالا میاره و میگه: سلام... امری داشتین؟
با لبخند میگم: قرار بود بنده به مدت یک ماه به صورت آزمایشی به عنوان مترجم شرکت باشم
لبخندی رو لباش میشینه و میگه: شما خانم مهرپرور هستین.. درسته؟
سری تکون میدمو میگم: بله
با دست به صندلی اشاره میکنه و میگه: بفرمایید بنشینید... آقای راستین هنوز تشریف نیاوردن من الان باهاشون تماس میگیرم... فکر کنم یه خورده معطل بشین... ایشون باید باهاتون قرارداد موقتی رو تنظیم کنند...
-مسئله ای نیست
با گفتن این حرف به طرف یکی از صندلی ها میرمو روش میشینم... منشی هم با سروش تماس میگیره و بهش اطلاع میده
اونقدر اینجا نشستم حوصلم سر رفته برای دهمین بار از منشی میپرسم ببخشید خانم مطمئنین امروز میاد
منشی هم برای دهمین بار بهم میگه: خانم محترم گفتم تشریف میارن... پبعد زیر لب غر میزنه و میگه: خوبه جلوی خودت تماس گرفتم
خدا بگم چیکارت کنه سروش نزدیکه دو ساعته من رو اینجا علاف کرده و نمیاد... لعنتی از همین روز اول شمشیر رو از رو بسته... با ناراحتی با انگشتای دستم بازی میکنم که صدای قدمهای کسی رو میشنوم.. سروش رو میبینم که با جدیت به سمت اتاقش میاد... منشی با دیدن سروش از جاش بلند میشه... من هم از جام بلند میشم که سروش بی توجه به من به سمت منشی میره

! OMID.M
11-02-2017, 09:41 PM
منشی: سلام آقای راستین
سروش سری تکون میده و میگه: تا یه ساعت کسی رو داخل نفرست... یه خورده کار شخصی دارم
منشی: اما خانم مهرپرور خیلی وقته منتظر شما هستن
سروش با بی تفاوتی میگه: میتونند برن و یک ساعت دیگه تشریف بیارن
و بعد از تموم شدن حرفش به سمت اتاقش حرکت میکنه... در رو باز میکنه و به داخل میره... در رو هم پشت سرش میبنده
با ناراحتی به در بسته نگاه میکنم
منشی: شنیدین که چی گفتن؟ میتونید برید به کاراتون برسید و یه ساعته دیگه برگردین
با ناامیدی دوباره رو صندلی میشینمو میگم: ترجیح میدم همین جا منتظر بمونم
منشی شونه اش رو با بی تفاوتی بالا میندازه... دوباره پشت میزش میشینه و مشغول ادامه کارش میشه
دلم عجیب گرفته... با ناراحتی به دیوار رو به روم زل میزنمو به بدبختیه خودم فکر میکنم... اگه برای کسی تعریف کنم که روزی سروش جونش رو هم برام میداد صد در صد باور نمیکنه... حتما فکر میکنه دیوونه شدم... یادمه تو یه روز بارونی که من بنفشه رو اذیت کرده بودم و داشتم از دستش فرار میکردم بنفشه هم از دستم حرصی بود و داشت دنبالم میکرد سروش رو دیدم... اولین دیدارمون هم خیلی بامزه بود.... من برگشته بودم و داشتم واسه بنفشه زبون درازی میکردمو میگفتم محاله بتونی منو بگیری که یهو به یه چیز برخورد کردمو محکم به زمین خوردم... این میشه اول آشنایی من و سروش توی حیاط خونه ای که توش عشق رو تجربه کردم... اون موقع هنوز 17 سالم بود... فکر کنم آخرای 17 بودم... سروش اون روز از دستم خیلی عصبانی شد... چون برخوردمون باعث شده بود وسایلاش رو زمین بیفتنو خیس بشن... سروش چهار سال از من بزرگتره و رشته عمران خونده... وقتی زبان رو انتخاب کردم سروش بهم گفت تو رو میارم پیشه خودم تا قراردادی خارجی رو برام ترجمه کنی و من هم میگفتم عمرا واسه ی تو کار کنم ممکنه سرمو کلاه بذاری و بهم حقوق ندی.... با یادآوری اون روزا دلم بیشتر میگیره... مهم نیست خاطرات گذشته تلخ یا شیرین باشن مهم اینه که یادآوریشون داغونم میکنه... با همه ی اینا هیچوقت از عاشق شدنم پشیمون نشدم... خوشحالم که عاشق شدم... که طعم عشق رو چشیدم... که به دنیای قشنگ عاشقانه قدم گذاشتم... خوشحالم که هیچوقت از عشقم متنفر نشدم... یه جایی خوندم اگه عشق واقعی باشه هیچوقت به نفرت تبدیل نمیشه...حتی اگه طرف بهت خیانت کنه... حتی اگه به بازیت بگیره... حتی اگه دوستت نداشته باشه... حتی اگه ترکت کنه... حتی اگه تنهات بذاره بازهم عاشق میمونی... واسه ی همیشه... تا قیامت... مهم اینه که من عاشقم و برای همیشه عاشق میمونم... بعضی موقع میگم شاید سروش عاشقم نبود که از من متنفر شد... که بهم شک کرد... که تنهام گذاشت... ولی بعد با خودم میگم چه فرقی میکنه مهم اینه که من عاشقم... حتی اگه کنارش نباشم فقط و فقط براش آرزوی خوشبختی میکنم... به جز این کاری از دستم برنمیاد... حالا اون نامزد داره... یه دختر که کلی حرف پشت سرش نیست.. دختری که خونواده ی سروش هم دوستش دارن... دختری که به قول سروش یه هرزه نیست... شاید من هرزه نباشم ولی همه من رو به چشم یه هرزه میبینند حتی اگه الان هم بیگناهیم ثابت بشه دیگه کسی باورم نمیکنه... نه فامیل نه مردم نه همسایه... حتی اگه سروش بفهمه که من کاری نکردم و به طرف من برگرده باز نمیتونم قبولش کنم چون الان پای کس دیگه ای وسطه... درسته آدمای اطرافم آرزوهای من رو ازم گرفتن... رویاهام رو زیر پاهاشون خرد کردن ولی من دوست ندارم چنین کاری رو با کسه دیگه ای بکنم ... تقصیر اون دختر چیه
زیر لب زمزمه میکنم: خیالت راحت... سروش برای همیشه مال تو میمونه... سروش از اول هم سهم من نبود
با صدای منشی به خودم میام: چیزی گفتین؟
با لبخند میگم: نه... با خودم بودم
منشی طوری نگام میکنه که انگار با یه دیوونه طرفه
تو دلم میگم: مگه نیستم.... یعنی واقعا دیوونه ام... شاید دیوونه ام که هر روز حرف هزار نفر رو میشنومو باز هم تحمل میکنم... نمیدونم آخرش چی میشه ولی دوست ندارم تسلیم بشم... درسته بقیه در حقم بد کردن ولی من در حق کسی بد نمیکنم... یادمه سر کلاس تاریخ امامت استادم یه جمله ی قشنگی گفت... استادمون میگفت از امام علی پرسیدن عدالت مهمتره یا بخشش... امام علی جواب میده عدالت از بخشش مهمتره... چون اگه ببخشی از حق خودت گذشتی ولی اگه بی عدالتی کنی حق دیگران رو زیر پا گذاشتی... اون موقع معنا و مفهوم این جمله رو به درستی درک نمیکردم اما الان این جمله برام خیلی ارزشمنده... الان درک میکنم واقعا عدالت مهمتر از ببخششه وقتی دیگران حق من رو زیر پا گذاشتنو به ناحق بارها و بارها اذیتم کردن... دل من رو تو این چهار سال هزار بار شکستن فهمیدم عدالت یعنی چی... ای کاش آدما یاد بگیرن قبل از قضاوت عادل باشن... من هیچوقت حق کسی رو پابمال نمیکنم... حتی اگه اون حق سروش باشه... حتی اگه اون حق همه عشقم باشم... حتی اگه اون حق تنها امید زندگیم باشه... من هیچوقت رویاهای کسی رو ازش نمیگیرم... واسه ی همین فکراست که هر لحظه داغون تر میشم... تمام این چهار سال منتظر بودم که سروش برگرده... برگرده و بگه پشیمونم... پشیمونم که باورت نکردم... پشیمونم که تنهات گذاشتم... پشیمونم که باهات نموندم... آره تمام این چهار سال منتظر بودم تا سروش بیاد... بیاد و بگه ترنم من برگشتم... برگشتم که جبران کنم... برگشتم تا دوباره همه دنیای من بشی... آره... همه ی این چهار سال منتظر بودم تا با همه ی وجودم ببخشمش... بدون هیچ چشمداشتی... بدون هیچ سرزنشی... بدون هیچ عصبانیتی... من تموم این سالها ایمان داشتم که سروش برمیگرده... اما نیومد... اما نامزد کرد... خودش نیومدو خبر نامزدیش اومد... اون روز مهسا با بدترین حالت ممکن این خبر رو بهم داد... اون روز بعد از چند سال دوباره شکستم... جلوی چشمای مهسا... جلوی پوزخند خانواده... یه هفته حالم خوب نبود... اما هیچکس نگرانم نشد... هیچکس دلداریم نداد... هیچکس همراهم نشد... اما الان واسه همه چیز دیر شده... حتی واسه بخشیدن... لبخند تلخی رو لبام میشینه: چقدر احمقم که دارم به چیزهایی فکر میکنم که مطمئنم اتفاق نمیفتن... با صدای منشی به خودم میام که میگه: خانم مهرپرور میتونید داخل برید

! OMID.M
11-02-2017, 09:41 PM
مثله همیشه اونقدر تو فکر بودم که متوجه ی گذر زمان نشدم... از روی صندلی بلند میشمو از منشی تشکر میکنم... سعی میکنم قدمام محکم باشه اما خودم هم خوب میدونم که زیاد موفق نیستم... دستم رو بالا میارم... چند ضربه به در میزنم و منتظر میشم... لرزشی رو تو دستام احساس میکنم... برای اینکه لرزش دستام معلوم نباشه به کیفم چنگ میزنم... بعد از چند ثانیه صدای خشک و صد البته جدی سروش رو میشنوم
-بفرمایید
نفس عمیقی میکشمو با دستهای لرزون در رو باز میکنم... فقط امیدوارم منشی متوجه ی حال خرابم نشده باشه و گرنه یه آبروریزی حسابی میشه... با اینکه خیلی سخته تظاهر به خونسردی میکنم... نمیدونم تا چه حد موفقم... نگام رو به زمین میدوزمو وارد اتاق میشم... زمزمه وار بهش سلام میکنم که جوابمو نمیده... هر چند این روزا خیلیا دیگه جواب سلام من رو نمیدن دیگه برام عادی شده... حداقل اگه من آدم بدیم باید به حرمت حرف خدا هم شده یه جوابی بدن... اینو هر بیسوادی میدونه که جواب سلام واجبه... همیشه با خودم میگم حرمت من رو نگه نمیدارین من که از حقم گذشتم ولی شماهایی که این همه ادعای خوب بودنتون میشه حداقل به حرمت حرف خدا هم شده جواب سلامی بهم بدین... با ناراحتی در رو میبندم و به زحمت خودم رو به مبل میرسونم... روی مبل میشینمو منتظر میشم تا حرفش رو شروع کنه... چند دقیقه ای میگذره ولی وقتی از جانبش صدایی نمیشنوم به ناچار سرم رو بلند میکنمو نگاهی بهش میندازم که با پوزخندش مواجه میشم... سعی میکنم کلامم عاری از هرگونه احساس باشه... با سردی میگم: بنده باید اینجا چیکار کنم؟
با همون پوزخند رو لبش با خونسردی میگه: بستگی به خودت داره... میتونی هرزگی کنی اگه وقت کردی یه خورده هم به مترجمی برسی
پس بازی رو شروع کرده....
با جدیتی که از خودم بعید میدونم میگم: من دلم نمیخواد اینجا کار کنم... اگه اصرار آقای رمضانی نبود به هیچ وجه پام رو تو شرکت شما نمیذاشتم... من به اصرار آقای رمضانی فقط به مدت یک ماه اینجا کار میکنم تا شما بتونید مترجمی پیدا کنید... پس بهتره احترام خودتون رو نگه دارید
پوزخند از لباش پاک میشه و کم کم عصبانیت جای خونسردیشو میگیره... با اخمهای در هم میگه: نکنه فکر کردی عاشق چشم و ابروت شدم... یه بار همچین غلطی کردم که باعث نابودیه خودمو خونوادم شد... تا عمر دارم از روی برادرم خجالت میکشم... بهتره این حرفه من رو خوب تو گوشت فرو کنی اگه امروز اینجایی فقط و فقط از روی ناچاریه... آقای رمضانی به جز تو کس دیگه ای رو سراغ نداشت و اون خانمی رو هم که فرستاده بود تو آزمون ورودی رد شد... مطمئن باش به یه ماه نکشیده یه آدم درست و حسابی پیدا میکنم تا زودتر شرت رو کم کنی... بهتره دور و بر من زیاد نپلکی چون دوست ندارم نامزدم ناراحت بشه... من عاشق نامزدم هستم... با آشنایی با نامزدم تونستم معنی عشق واقعی رو درک کنم... الان میفهمم که در گذشته چقدر اشتباه کردم و چقدر به خطا رفتم
فقط یه چیز از خدا میخوام... فقط یه چیز... که هیچکس رو در شرایط امروز من قرار نده... خدایا من که میدونستم من رو نمیخواد چرا یه کاری میکنی داغون تر بشم... خیلی سخته جلوی عشقت بشینی و اون از عشق جدیدش حرف بزنه و تو سعی کنی مثله همیشه خونسرد باشی... خیلی دارم سعی میکنم اشکام جاری نشه... که گریه نکنم... که زار نزنم.. که التماس نکنم.. که داد نزنم... که بیشتر از این خرد نشم... که بیشتر از این نشکنم... که بیشتر از این غرورم زیر سوال نره... خیلی سخته دنیات رو ازت بگیرنو باز هم تظاهر به آروم بودن کنی... با گفتن اینکه آرومم آرومم هیچ آدمی آروم نمیشه فقط و فقط فکر بقیه رو منحرف میکنه... شاید بتونه بقیه رو گول بزنه ولی نمیتونه قلب و احساس خودش رو فریب بده... خیلی سخته عشقت همه خاطرات با تو بودن رو پوچ و بیهوده بدونه و باز هم رو مبل مثله سنگی بی احساس بهش زل بزنی و هیچی نگی... آره خیلی سخته... خیلی زیاد...سروش خیلی دوستت دارم... خیلی زیاد... از خدا میخوام هیچوقت نفهمی که بیگناهم... شاید تو از شکستن من خوشحال بشی... ولی من از شرمندگی تو خوشحال نمیشم... دوست دارم همیشه مقتدر باشی همیشه سرتو بالا بگیری همیشه بخندی و خوشبخت باشی... ببخش که زندگیتو نابود کردم.... با اینکه من مقصر نبودم ولی باز رو زندگیت تاثیر منفی گذاشتم...

! OMID.M
11-02-2017, 09:41 PM
سروش خوشحالم که عاشق شدی... حداقل اینجوری یکیمون خوشبخته... من به خوشبختی تو راضیم... دهن سروش باز و بسته میشه ولی من هیچی از حرفاش نمیفهمم میدونم داره از عشقش میگه از عشق جدیدش از زندگی جدیدش از احساس جدیدش... و من فکر میکنم چرا زنده ام... به چه امید نفس میکشم... مثله یه سنگ بی احساس رو مبل نشستمو هیچ حرفی نمیزنم... تو نگام خونسردی موج میزنه اما تو قلبم غوغاییه... آره تو قلبم غوغاست... خودم هم نمیدونم باید ناراحت باشم یا خوشحال... مگه نمیگن عشق یعنی از خودگذشتی... پس من از خودم میگذرم با همه ی ناراحتیهام میخوام خوشحال باشم... آره من از خودم میگذرمو برای خوشی تو خوشحال میشم... سروش دوست دارم همه ی این حرفا رو به زبون بیارم... اما حیف که تو حتی پاسخگوی سلام منم نیستی چه برسه به حرفام
«کاش قلبم درد تنهایی نداشت
چهره ام هرگز پریشانی نداشت
برگهای آخر تقویم عشق
حرفی از یک روز بارانی نداشت
کاش میشد راه سرد عشق را
بی اختیار پیمودو قربانی نداشت»
این شعر چقدر با حال امروز من جور در میاد... یاد بیت آخر شعر میفتم...« کاش میشد راه سرد عشق را بی اختیار پیمودو قربانی نداشت»... چرا هر کسی که اطراف من عاشق شد آخرش قربانی شد... ترانه... سیاوش... مسعود... خوده من... سروشم خوشحالم که عاشقم نبودی... خوشحالم که تو قربانی نشدی.. خوشحالم که حداقل تو درد جدایی نمیکشی... درد عشق نمیکشی... هر چند دیگه سروش من نیستی... دیگه نمیتونم صدات کنم سروشم... تو هم بگی جان سروش... من بگم دوستت دارم... تو بگی من بیشتر.. من بگم من خیلی خیلی بیشتر... از امروز تا قیام قیامت تو فقط سروشی شاید هم آقای راستین... تو اون غریبه ای هستی که یه روزی آشنایم شد... بعد پشت و پا زدی به هر چی داشتمو نداشتمو رفتی و بعد از چهار سال تو رو آشنایی دیدم که برایم از هر غریبه ای غریبه تر بودی... تو زندگیم به هیچی نرسیدم بعد از 26 سال زندگی امروز هیچی ندارم نه تو رشته ی مورد علاقم تحصیل کردم... نه کار درست و حسابی دارم... عشق من هم که جلوی چشمای من داره حرف از دنیای جدیدش میزنه... خونوادم هم که تکلیفشون معلومه...
به چشماش زل میزنم... هنوز داره کلی حرف بارم میکنه... از اول هم میدونستم کاری رو بی دلیل انجام نمیده اما انتظار نداشتم از همین روز اول شروع کنه... صداشو میشنوم که میگه: تو بزرگترین اشتباه زندگی منی... بهترین تصمیمی که گرفتم جدایی از تو بود... کسی که حتی به خواهرش هم رحم نک........
ایکاش یه خورده مراعات من رو میکرد... دلم میخواد یه حرفی بزنم ولی جرات ندارم میترسم لرزش صدام لوم بده... دوست دارم بلند شمو از اتاق بیرون برم ولی میترسم از احساسم نسبت به خودش با خبر بشه... موندن و حرف شنیدن خیلی خیلی برام سخته... از یه چیز بدجور در تعجبم مگه میشه این همه حرف شنیدو باز هم عاشق موند... شاید خیلی چیزا رو ندونم اما از یه چیز مطمئنم که هنوز که هنوزه دوسش دارم... تو دلم میگم دوستت دارم عشقم قد همه ی آسمونا... همینجور که دارم با خودم فکر میکنم با داد سروش به خودم میام
سروش: کجایی؟... میگم معرفی نامه ات رو بده
نمیدونم کی بد و بیراهاش تموم شد... با تعجب نگاش میکنمو به زحمت میگم: کدوم معرفی نامه؟
یه خورده صدام لرزید اما باز قابل تحمل بود
با عصبانیت میگه: درست و حسابی حرف بزن... اینجور برای من مظلوم نمایی نکن... خیلی وقته دیگه حنای تو برای من رنگی نداره
با صدایی رسا و چشمهایی خونسرد و دلی شکسته لبخند تلخی میزنمو میگم: کدوم معرفی نامه؟... معرفی نامه رو که قبلا خدمتتون دادم
صدام لرزید... پوزخندی رو لباش نشست... همین رو میخواست... از تو چشماش میخونم که از لحن بیان من به خیلی چیزا پی برد... لرزش صدام به راحتی لوم داد...
با تمسخر میگه: من که یادم نمیاد معرفی نامه ای ازت گرفته باشم... میری از آقای رمضانی معرفی نامه میگیری و برام میاری
از همین الان میدونم از امروز تا روزی که اینجا هستم هر روز آزارم میده... دلم رو میشکونه و با حرفهای نیشدارش آتیش به قلبم میزنه

! OMID.M
11-02-2017, 09:42 PM
ولی چاره ای نیست باید تحمل کنم مثله همیشه که تحمل کردم... مثله همیشه که درد کشیدم... مثله همیشه که سکوت کردم... مثله همیشه که شکستمو صدام در نیومد... آره روزی هزار بار با برخوردای دیگران شکستمو ولی باز حرفی نزدم... چون با حرف زدن بیشتر همین یه خورده غرورم رو هم از دست میدادم... بعضی وقتا آدما به یه جایی میرسن که فقط و فقط میتونند با سکوتشون غرورشون رو حفظ کنند... وقتی حرفات رو باور نکنند... وقتی با هر حرفت یه گناه نکرده رو بهت نسبت بدن... وقتی خودت و حرفات رو به تمسخر بگیرن... وقتی عاقبت حرفات فقط فحش و کتک باشه تصمیم میگیری که ساکت بشی... که حرف نزنی... که بی تفاوت بگذری
نگاهی بهش میندازم با پوزخند نگام میکنه... اگه میدونست چقدر دلتنگ لبخندشم شاید با این همه بی رحمی من رو از لبخند مردونه اش محروم نمیکرد... هر چند اونقدر با من بده که اگه بگم منو به یه لبخند مهمون کن تا آخر عمر دیگه لبخندی رو لباش نمیشینه.... از جام بلند میشم... با اجازه ای میگو به سمت در حرکت میکنم
با جدیت میگه: یادم نمیاد اجازه ای داده باشم
به سمتش برمیگردمو بدون هیچ حرفی نگاش میکنم... وقتی سکوتم رو میبینه با اخم میگه: امروز هر جور شده باید معرفی نامه رو بیاری... فهمیدی؟
سری تکون میدمو به سمت در میچرخم که با داد میگه: جوابی نشنیدم
همونجور که پشتم بهشه آهی میکشمو با صدای رسایی که به زحمت سعی میکنم نلرزه میگم: چشم آقای رئیس
خوشبختانه اینبار صدام نلرزید... حداقل اینبار یه خورده غرورم حفظ شد... دستم به سمت دستگیره در میره... سنگینی نگاشو روی خودم احساس میکنم... در رو باز میکنم... با قدمهای کوتاه از اتاقش خارج میشم...دوست ندارم از اتاقش خارج بشم دوست دارم ساعتها تو اتاقش بمونمو از هوایی استشمام کنم که اون در اون هوا نفس میکشه... در رو پشت سرم میبندم نگاهی به ساعت میندازم... ساعت دوازده و نیمه... به سرعت به سمت آسانسور میرم... میترسم تا به شرکت برسم آقای رمضانی رفته باشه... تصمیم میگیرم براش زنگ بزنم... به جلوی آسانسور میرسمو دکمه رو فشار میدم و منتظر میشم... گوشی رو از داخل کیفم در میارم... آسانسور میرسه... داخل میشمو دکمه ی طبقه ی همکف رو میزنم... تو گوشیم دنبال شماره ی آقای رمضانی میگردم... بالاخره پیداش میکنم... تو همین موقع به طبقه ی همکف هم میرسم... از آسانسور بیرون میامو به سرعت از شرکت مهرآسا خارج میشم... به گوشی آقای رمضانی زنگ میزنم... گوشی خاموشه... نمیدونم چیکار کنم اگه بخوام برم و دوباره برگردم هم کلی وقت میبره هم یه هزینه ی اضافی برام به همراه داره... تصمیم میگیرم با شرکت تماس بگیرم... شماره ی شرکت رو از حفظ میگیرمو منتظر برقراری تماس میشم... بعد از دو تا بوق منشی گوشی رو برمیداره
منشی: بله
صداش برام آشناهه... یکم فکر میکنم تازه یادم میاد که مهربانه
-مهربان تویی؟
مهربان با تعجب میگه: ببخشید نشناختم
-منم ترنم... همین دیشب با هم حرف زدیم
مهربان با خوشحالی میگه: ترنم خودتی نشناختمت اصلا فکر نمیکردم با اینجا تماس بگیری واسه همین نشناختمت
-با آقای رمضانی کار داشتم... نمیدونستم از همین امروز مشغول میشی
مهربان: آقای رمضانی خیلی بهم لطف کردن... تا عمر دارم مدیونتم ترنم
-این حرفا چیه؟ من کمکی از دستم براومد که گفتم برات انجام بدم
مهربان: خیلی ممنونتم
دوست ندارم اونقدر خودش رو مدیون من بدونه من مطمئنم رفتار خوب خودش باعث شد آقای رمضانی استخدامش کنه... اگه رفتارش خوب نبود آقای رمضانی محال بود اون رو تو شرکت قبول کنه... البته واسه ی آقای رمضانی رفتار خوب به همراه کار خوب مهمه که من مطمئنم مهربان از پس کارا برمیاد و چون اولین بارش هم هست آقای رمضانی هواشو داره
با مهربونی میگم: خواهش میکنم من باز هم میگم من کاری نکردم که احتیاج به تشکر داشته باشه... فقط مهربان جان آقای رمضانی هستن من یه کار فوری باهاشون دارم
مهربان: آره... الان برات وصل میکنم
-لطف بزرگی در حقم میکنید
مهربان: اینقدر باهام رسمی حرف نزن... احساس پیری بهم دست میده
-چشم گلم
میخنده و بعد از مدتی به اتاق آقای رمضانی وصل میکنه
آقای رمضانی: بله؟
-سلام آقای رمضانی
آقای رمضانی: سلام دخترم... حالت خوبه؟
-مرسی آقای رمضانی... خوبم
آقای رمضانی: شرکت مهرآسا رفتی؟... در مورد شرایطش باهات حرف زدن؟
آهی میکشمو میگم: آقای رمضانی یه مشکلی هست
آقای رمضانی: چه مشکلی دخترم؟
-راستش معرفی نامه میخوان؟
آقای رمضانی: یعنی چی؟
-خودم هم نمیدونم
آقای رمضانی: مگه اون دفعه ندادی؟
نمیتونم بگم سروش جلوی چشمام معرفی نامه رو پاره کرد
با ناراحتی میگم: چرا دادم... ولی الان دوباره میخواد
آقای رمضانی با عصبانیت میگه: ای بابا... چرا اینجوری میکنند... قطع کن الان خودم با شرکت مهرآسا تماس میگیرم و بعد خبرت میکنم
چشمی میگمو گوشی رو قطع میکنم
کنار پیاده روها واستادمو به اطراف نگام میکنم... از دست سروش خیلی دلخورم... چرا مسائل شخصی رو با کار قاطی میکنه...

! OMID.M
11-02-2017, 09:42 PM
به دیوار تکیه میدمو به آدمایی که از جلوم رد میشن نگاه میکنم... بعضیا بی تفاوت از کنارم رد میشن... بعضیا هم یه جوری نگام میکنند که معنی نگاهاشون رو درک نمیکنم... بعضیا پوزخندی میزنند و بعضیا اخمی میکنند... ولی برای من مهم نیست... واقعا برای من مهم نیست....چون خیلی وقته این نگاه ها معنیه خودشون رو برای من از دست دادن... من میگم اگه کسی خوب باشه با یه نگاه بد دیگران خودش رو نمیبازه.... مردم هر چی میخوان دوست دارن بگن آیا با گفتن اونا شخصیت اون طرف بد میشه؟... به نظر من که نمیشه... بعضی موقع تعجب میکنم... از آدمایی که از جنس من هستن ولی یه دنیا از من دور هستن... مثلا همین عموی من دیشب فقط و فقط حرف از آبرو میزد... من برم تو اون مهمونی تا آبروی خونوادم حفظ بشه... هر چند رفتن و نرفتن من برای این خونواده بی آبرویی محسوب میشه... اونا من رو میبرن تا مردم بگن عجب خونواده ای که بعد از اون ماجرا باز هم این چنین دختری رو تحمل میکنند کسی از دل پر درد من چه میدونه...بعضی وقتا دلم میخواد از خونوادم متنفر بشم ولی نمیدونم چرا نمیشم... هنوز هم با همه ی وجود دوستشون دارم هم اونا رو هم سروش رو هنوز نیمی از وجود خودم میدونم... مگه میشه کسایی رو دوست داشت که دوستت ندارن... با خودم عهد بستم هیچوقت در مورد کسی قضاوت نکنم... چون اگه اشتباه کنم یه زندگی تباه میشه... به نظر من سه گروه آدم روی کره ی زمین زندگی میکنند... دسته ی اول آدمای خوب... دسته ی دوم آدمای بد و دسته سوم آدمایی متعادلی که نه خوبه خوبن نه بده بد.. شاید اکثریت گروه دسته دوم رو جز بدترین ها بدونند ولی من آدمای امثال دسته سوم رو جز بدترین ها میشناسم چون اکثر آدمای بد خودشون هم قبول دارن بد هستن شاید تظاهر به خوب بودن کنند ولی باز ته دلشون واقعیت رو قبول دارن اما آدمای دسته سوم نه تنها تظاهر به خوب بودن دارن بلکه خودشون هم بدیهای خودشون رو قبول ندارن... البته همه اینجوری نیستن ولی اکثریت اینجورین... و این دسته آدما چقدر زیادن... آهی میکشمو بیخیال آنالیز آدما میشم... من تو شناخت خودم موندم بعد دارم رفتار و کردارای دیگران رو تجزیه و تحلیل میکنم... همونجور که به دیوار تکیه دادم چشمامو میبندم... با خودم فکر میکنم هر کسی از زندگیه خودش هدفی داره... هدف من از این زندگی چیه؟... واقعا هدفم از این زندگی چیه؟... صبح کار... ظهر کار... عصر کار... بعضی موقع هم یه پیاده رویه ساده... بعضی موقع هم پارک و نیمکت... آخر زندگی من به کجا میرسه... یعنی هیچ هدفی تو زندگی ندارم... با چشمهای بسته فکر میکنم... ولی هر چی بیشتر فکر میکنم کمتر به نتیجه میرسم... وقتی نتیجه ای برای فکرام پیدا نمیکنم پس فقط میتونم یه چیز بگم... لبخندی رو لبم میشینه. چشمامو باز میکنمو شونه هامو بالا میندازم... به خودم جواب میدم هدفی ندارم... آره جوابم همینه من هیچ هدفی ندارم... زندگی میکنم چون زنده ام... همه میخوان زنده بمونند تا زندگی کنند... ولی من زندگی میکنم چون زنده ام... اگه خدا از من بپرسه چقدر عمر میخوای تا زندگی کنی... میگم خداجون نوکرتم من تا همین جا هم زیادی زندگی کردم... عمر من ارزونیه همه ی اون آدمایی که با چنگ و دندون به این دنیای خاکی چسبیدنو ولش نمیکنند... خدایا میدونم بنده ی بدتم اما واسه ی یه بارم که شده حرف دل من رو بشنو و خلاصم کن... به قول دکتر شریعتی که میگه:می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند…ستایش کردم ، گفتند خرافات است....عاشق شدم ، گفتند دروغ است...گریستم ، گفتند بهانه است...خندیدم ، گفتند دیوانه است...دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم... جمله های دکتر شریعتی رو خیلی دوست دارم واقعا به دل میشینند... چشمم به دختری میفته که دستشو دور بازوهای پسری حلقه کرده و با صدای بلند میخنده... پسره هم با لبخند بهش نگاه میکنه و بعضی موقع با مهربونی چیزی در گوشش میگه... با لذت نگاشون میکنم... از دیدن این صحنه ها لذت میبرم... اگه دو نفر عاشق باشن از یه فرسنگی هم میشه تشخیص داد... لبخندی میزنمو از فکر اون دختر و پسر بیرون میام... نگاهی به گوشیم میندازم نمیدونم چرا آقای رمضانی هنوز برام زنگ نزده...
دوباره به فکر فرو میرم: میگن خدا آدمایی رو که خیلی دوست داره بیشتر امتحانشون میکنه ولی من بنده ی بد خدام پس چرا هر روز داره صبر من رو میسنجه... خدایا حس میکنم نه روی این زمین خاکی میتونم به آرامش برسم... نه توی اون دنیا... گفتی احترام پدر و مادر واجبه نگه داشتم... گفتی احترام بزرگتر واجبه احترام همه بزرگای فامیل رو نگه داشتم... گفتی وفاداری به همسر لازمه ی زندگیه با اینکه هنوز زیر یه سقف نرفته بودیم وفادار وفادار بودم اما خداجون با همه ی اینا سهم من چی شد... نمیخوام گله و شکایت کنم میدونم هیچ کارت بی حکمت نیست ولی حکمت کارت رو نمیفهمم... هر روز به امید بهتر شدن پیش میرم ولی با چیز بدتری مواجه میشم... خیلی خسته ام... ترجیح میدم فعلا بهش فکر نکنم... امروز بیش از ظرفیتم حرف شنیدم...زیر لب شعری رو زمزمه میکنم:خداوندا اگر روزی بشر گردی ز حال ما خبر گردی پشیمان می شوی از قصه خلقت از این بودن از این بدعت خداوندا نمی دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است چه زجری می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است
گوشیم زنگ میخوره... از فکر بیرون میامو به صفحه گوشیم نگاه میکنم... ​

! OMID.M
11-02-2017, 09:42 PM
شماره ی آقای رمضانیه... جواب میدم
-سلام آقای رمضانی.... چی شد؟
آقای رمضانی: سلام دخترم... من همین الان با سروش که همون پسر دوستمه صحبت کردم، بهم گفت خودش به معرفی نامه نیاز نداره... ولی وجودش تو پروندت الزامیه و اونجور که معلومه معرفی نامه گم شده... چون سروش فکر میکرد پیش توهه...
پوزخندی رو لبام میشینه بازیگر خوبیه...
آقای رمضانی: معرفی نامه رو به منشی میدم تا اگه دیر رسیدی و من نبودم به مشکل برنخوری... فقط همین الان راه بیفت
-چشم... همین الان میام
و بعد از گفتن این حرف از آقای رمضانی خداحافظی میکنم و به سرعت به سمت ایستگاه حرکت میکنم... نمیدونم چه جوری خودموبه ایستگاه میرسونم فقط اینو میدونم که وقتی رسیدم اتوبوس تقریبا پر شده بود... رو یکی از صندلی های ته اتوبوس میشینمو با ناراحتی به ساعت نگاه میکنم... ساعت یه ربع به یکه... از شیشه به بیرون نگاه میکنم... اخمام تو هم میره... چشمم به یه سمند مشکی میخوره... احساس میکنم امروز دو بار این ماشین رو دیدم... یه بار که داشتم از خونه خارج میشدم که اون موقع توی کوچه پارک بود... یه بار هم وقتی توی پیاده رو منتظر تماس آقای رمضانی بودم... این ماشین هم جلوی شرکت پارک بود و دو نفر داخل ماشین نشسته بودن... اون موقع فکر میکردم این برخورد تصادفیه اما الان که دوباره این ماشینو میبینم یه خورده میترسم...
زیر لب زمزمه میکنم: حتما دارم اشتباه میکنم
ولی با همه ی اینا تصمیم میگیرم پلاک ماشین رو بردارم تا اگه دفعه ی بعد دیدمش با اطمینان بگم این ماشین خودشه... اما آخه من که چیز مهمی ندارم که کسی بخواد من رو تعقیب کنه... شاید مربوط به اتفاقه دیروزه.... به فکر فرو میرم
دیروز زانتیا... الان هم این سمند... اون چشمهای آشنا... نمیدونم اینا چه ربطی میتونند بهم داشته باشن... سمند به سرعت از اتوبوس سبقت میگیره و دور میشه... پلاک ماشین رو درست و حسابی ندیدم... یعنی اونقدر پلاکش کثیف بود که خوب دیده نمیشد... فقط رقم آخر رو دیدم... 2...
با صدای راننده ی اتوبوس به خودم میام... میبینم به ایستگاه بعدی رسیدم... با یه خورده استرس پیاده میشم... نگاهی به اطراف میندازم چیز مشکوکی نمیبینم... با ناراحتی زیر لب زمزمه میکنم: ترنم فقط همینت مونده بود که خل و چل بشی... آخه دختره خل تو کی هستی که یه نفر بخواد تعقیبت کنه.... وقتی جنبه ی پارک رفتن نداری نرو...
از دیروز که تو پارک اون اتفاق افتاد همش فکر میکنم یه نفر تعقیبم میکنه... صد در صد اتفاقی که تو پارک افتاده رو روحیه ام تاثیر بدی گذاشته
از بس فکر کردم سر درد شدم... مسکنی از داخل کیفم در میارمو میخورم... سوار اتوبوس بعدی میشمو سعی میکنم تا رسیدن به مقصد یه خورده چشمامو ببندم و به خودم استراحت بدم... بالاخره بعد از یه ساعت به شرکت میرسمو داخل میشم... قبل از داخل شدن نگاهی به اطراف میندازمو وقتی چیز مشکوکی نمیبینم نفس عمیقی میکشم... بعد از وارد شدن سری به نشونه ی تاسف برای خودم تکون میدمو تو دلم میگم: رسما خل شدی رفت
به سرعت به سمت اتاق آقای رمضانی حرکت میکنم... وقتی به نزدیک اتاقش میرسم مهربان رو پشت میز میبینم
با لبخند به طرفش میرمو میگم: سلام مهربان جان
مهربان با شنیدن صدای من سریع سرش رو بلند میکنه و میگه: ترنم اومدی؟ آقای رمضانی منتظرت بود وقتی دیر کردی مجبور شد بره
-با اتوبوس اومدم یه خورده طول کشید
نفسشو با حرص بیرون میده و میگه: نگو که خودم تجربشو دارم
بعد از گفتن این حرف کشوی میزش رو باز میکنه و یه پاکت رو روی میز میداره
با تعجب نگاش میکنم که میگه: آقای رمضانی گفت بهت بگم معرفی نامست
لبخندی رو لبام میشینه... پاکت رو برمیدارمو داخل کیفم میذارم
به آرومی میگم: ممنونم گلم
مهربان: پایه ای نهاری چیزی بخوریم
هم دیرم شده هم اونقدر پول ندارم که بخوام خرج بیهوده کنم... دوست ندارم کسی از اوضاع نابسمان مالیم باخبر بشه... سعی میکنم وقتم کمم رو بهونه کنم
-اگه بریم چیزی بخوریم دیرم میشه... چون من اکثرا وقت نمیکنم برای غذا خوردن بیرون برم لقمه درست میکنم با خودم حمل میکنم اگه مایل باشی با هم دیگه لقمه رو بخوریم
لبخندی رو لباش میشینه و میگه: نه ترنم... اینجوری سیر نمیشی به.........
میپرم وسط حرفشو میگم: بیشتر از یه دونه درست کردم
بعد از گفتن این حرف لقمه ها رو از کیفم خارج میکنمو یکی رو روی میزش میذارم
با شرمندگی میگم: شرمنده اگه چیز زیادی نیست
مهربان با لبخند میگه: این چه حرفیه
دستش رو دراز میکنه و لقمه رو بر میداره... من هم به طرف یکی از صندلی ها میرمو روش میشینم

! OMID.M
11-02-2017, 09:42 PM
مهربان: چیکارا میکنی؟ از آقای رمضانی شنیدم تا دیروز هم اینجا کار میکردی
-آره... دوست نداشتم برم... اما چون آقای رمضانی بهم گفت مجبور شدم... البته زیاد نمیمونم فقط یه ماهه
هونجور که حرف میزنم کاغذ دور لقمه رو باز میکنم
مهربان یه گاز به لقمه اش میزنه و میگه: که اینطور... راستی اگه وقت کردی یه سر بیا خونه م... بدجور تنهام
تو دلم میگم من هم تنهام.... مخصصا تو این روزا... بیشتر از همیشه این تنهایی رو احساس میکنم
اما با همه ی اینا لبخندی میزنم...سعی میکنم این همه غصه رو نشون ندم... با مهربونی میگم: حتما گلم... آدرست رو بنویس یه روز بهت سر میزنم... راستی ساعت کاریت چه جوریه؟
مهربان: از 8 صبح تا 2 ظهر... آقای رمضانی گفت امروز یه خورده دیرتر برم چون خودش جایی کار داشت و شرکت نبود من به تلفنا جواب بدم
همونجور که لقمه مو میخورم میگم: مرد خیلی بزرگیه
مهربان هم سری تکون میده و میگه: با حرفت موافقم... دیشب که بهم زنگ زده بودی با خودم گفتم مگه میشه کسی به منی که سواد درست و حسابی ندارم کار بده... بعد فکر کردم لابد ترنم یه خورده از شرایطم رو بهش گفته اون طرف هم پیش خودش فکرایی کرده
با تعجب نگاش میکنمو میگم: یعنی چی؟
لبخند تلخی میزنه و میگه: زندگی یه زن مطلقه در ایران خیلی سخته...
-البته با این حرفت موافقم ولی به نظرت برای این قضاوت یه خورده زود نبود
با مهربونی نگام میکنه و میگه: ترنم هنوز خیلی ساده ای... تو چیزی از آدمای گرگ صفت جامعه نمیدونی... وقتی یه نفر که از بابامم بزرگتره میاد بهم پیشنهادای ناجور میده قلبم آتیش میگیره
لقمه رو روی کیفم میذارمو میگم: من واقعا نمیتونم بفهمم
مهربان: میدونم... چون در شرایط من نیستی
سری تکون میدمو میگم: میشه واضح تر برام بگی
مهربان سری تکون میده... لقمش تموم شده... کاغذش رو مچاله میکنه و میگه: بابت لقمه ممنون
خواهش میکنمی میگم منتظر نگاش میکنم
وقتی من رو منتظر میبینه آهی میکشه و میگه: تازه از حبیب جدا شده بودم... در به در دنبال خونه بودم... شاید باورت نشه ولی من تو اون لحظه به یه انباری نمور هم راضی بودم ولی هر کاری میکردم هر جایی میرفتم آخرش به بن بست میخوردم... بدبختی اینجا بود که پول درست و حسابی هم نداشتم... روزی که به پدرم در مورد طلاقم حرف زدم من رو از خونه پرت کرد بیرونو گفت شوهرت دادم که از دستت خلاص بشم دوباره طلاق گرفتی و اومدی شدی بلای جونم... ناامید ناامید بودم... بیشتر دوستام از من دوری میکردن
با تعجب میگم: آخه چرا؟
با ناراحتی میگه: وقتی میگم تا در شرایطش نباشی درک نمیکنی بخاطر همینه... هر چند خدا اون روز رو نیاره که دختری به مهربونی تو توی این شرایط باشه... من مطمئنم خونواده ی تو این کار رو باهات نمیکنند
لبخند تلخی میزنمو توی دلم میگم: مطمئن نباش مهربان... مطمئن نباش... من خودم هم مطمئن نیستم
با صدای مهربان به خودم میام که ادامه میده: دوستام فکر میکردن اگه به خونشون برم ممکنه شوهراشون رو از چنگشون در بیارم... بعضیا حتی به طور غیر مستقیم بهم گفتن که دیگه دوست ندارن باهاشون رفت و آمد کنم...
آه از نهادم بلند میشه و میگم: باورم نمیشه
مهربان: این چیزا توی جامعه زیاده... فقط چون چنین چیزایی رو به چشم ندیدی باورش برات سخته
با ناراحتی میگم: بعدش چیکار کردی؟
-در به در دنبال یه اتاق یا یه انباری یا هر چیزی که برام یه سر پناه باشه میگشتم که با یه پیرمرد رو به رو میشم حدودای پنجاه و نه... شصت رو داشت... یه بار که یکی از بنگاه ها من رو میبره تا یه اتاق رو ببینم زن خونه تا متوجه میشه من مطلقه ام به شدت مخالفت میکنه... هر چند اولین بار نبود که چنین اتفاقی میفتاد... اکثرا زنای خونه با فهمیدن موقعیتم اتاقشون رو بهم اجاره نمیدادن... مردا هم یا به چشم بد نگام میکردن یا میگفتن حوصله ی دردسر نداریم
با عصبانیت میگم: آخه چه دردسری... تو که کاری بهشون نداشتی؟
یه قطره اشک از چشماش جاری میشه که دلم آتیش میگیره با بغض میگه: فکر میکردن ممکنه اشتباهی از من سر بزنه و اونا هم به دردسر بیفتن
از جام بلند میشمو به طرفش میرم... پشتش وایمیستمو دستمو دور ردنش حلقه میکنمو میگم: گریه نکن گلم... مهم اینه که تو پاک بودی و موندی... من مطمئنم در آینده همه چیز درست میشه
لبخندی میزنه و میگه: از صبح تا حالا هزار بار خودم رو نیشگون گرفتم که از خواب بپرمو بگم دیدی همش یه خواب بود
یه خورده ازش فاصله میگیرم... جلوش وایمیستمو میگم: مطمئن باش اینبار همش واقعیته
مهربان: تو بهترین اتفاق زندگیم بودی... ممنون که فرشته ی نجاتم شدی... اینو بدون که از یه خواهر هم برام عزیزتری... اون روز اگه نمیرسیدی واسه همیشه پاکی و حیثیم لکه دار میشد
دستمو رو قلبم میذارم میگم: پاکی به اینجاست... درسته جسم مهمه ولی مهمتر از اون روح آماست... خوشحالم که تونستم کمکت کنم
چشمم به ساعت میفته... ساعت دو و نیمه... خیلی دیرم شده
-وای مهربان جان من باید برم... بدجور دیرم شد... دفعه ی بعد بقیش رو حتما واسم تعریف میکنی؟
مهربان: اگه تو دوست داشته باشی خوشحال میشم واست تعریف کنم خیلی وقته کسی رو واسه درد و دل نداشتم... اگه تونستی فردا بیام دنبالت با هم بریم خونه ی من
-من هنوز ساعت کاریمو نمیدونم فردا بهت زنگ میزنم و خبرت میکنم
کاغذ کوچیکی از رو میز برمیداره و روش چیزی مینویسه... بعد کاغذ رو به طرف من میگیره و میگه: بگیرش... این آدرس منه
من هم آدرس شرکت رو بهش میدمو میگم: پس فردا خبرت میکنم
لبخندی میزنه و میگه: منتظر تماست هستم
خیلی دیرم شده... سریع ازش خداحافظی میکنمو از شرکت خارج میشم

! OMID.M
11-02-2017, 09:42 PM
تا زمانی که به ایستگاه برسم به زندگی مهربان فکر میکنم... به زندگی پر فراز و نشیبی که پشت سر گذاشته... هنوز برام چیز زیادی نگفته ولی مطمئنم پشت اون چشمای غمگینش دنیایی حرفه... حرفایی که ناگفته موندن چون گوش شنونده ای نبود... تا یه حدی درکش میکنم چون خودم هم خیلی وقتا دلم میخواست با کسی درد و دل کنم ولی کسی رو پیدا نکردم... میخوام به مهربان کمک کنم... درسته از لحاظ مالی کاری از دستم ساخته نیست به جز همین کاری که واسش جور کردم ولی میتونم بعضی موقع به حرفاش گوش کنم تا آروم بشه.... دلداریش بدم براش مثله یه خواهر باشم... خواهری که هیچوقت نتونستم واسه ترانه باشم... من و ترانه هیچوقت با هم صمیمی نبودیم ولی با همه ی اینا خیلی همدیگه رو دوست داشتیم... دلیل صمیمی نبودنمون هم این بود که حرفای همدیگه رو درک نمیکردیم... وقتی باورهای دو نفر متفاوت باشه کنار اومدنشون با همدیگه سخت میشه... مثلا اگه من جای ترانه بودم هیچوقت دست به اون کار احمقانه نمیزدم ولی اون بدترین راه رو انتخاب کرد... ولی با همه ی تفاوت ها هیچوقت بهم بی تفاوت نبودیم... یادمه ترانه تازه نامزد کرده بود و من علاقه ای به خرید نامزدی نداشتم هرکس هر چقدر اصرار میکرد قبول نمیکردم... مهسا اون روز توی جمع با پوزخند بهم گفت نکنه به خواهرت حسودی میکنی؟ ترانه میدونست من از خرید کردن متنفرم... من خرید رو دوست داشتم ولی فقط برای خودم... هیچوقت خوشم نمیومد همراه بقیه برم خریدو بیخودی از این مغازه به اون مغازه برم و در آخر هم هیچی به من نرسه... ترانه اون روز با شنیدن حرف مهسا چنان دادی سرش زد که من خودم به شخصه سکته کردم... با اینکه با هم صمیمی نبودیم ولی تو چنین مواقعی پشت هم رو خالی نمیکردیم... از یادآوری گذشته آهی میکشم... بعد از مدتها دلم میخواد برم به مهمونی البته نه به اون مهمونیه مسخره ی مهسا... دلم میخواد به خونه ی مهربان برم... شاید فقط یه اتاق باشه یا یه انباری یا هر چیز دیگه ای ولی برای من مهم نیست... مهم اینه که من با مهربان احساس راحتی میکنم... با اینکه فقط چند روز باهاش آشنا شدم ولی انگار سالهاست میشناسمش... با شنیدن سختیهای مهربان میفهمم که فقط من نیستم که مشکل دارم آدمای زیادی تو دنیا هستن که با مشکلات مختلفی مواجه هستن... درسته نوع و میزان مشکلات متفاوته ولی باز هم مشکله... خدا رو شکر میکنم که هیچوقت در به در خیابونا نبودم چون خودم هم نمیدونم که میتونستم مثله مهربان مقاوم باشم یا نه... بعد از پیمودن مسیری بالاخره به ایستگاه میرسم.... با رسیدن به ایستگاه بدون فوت وقت سوار اتوبوس میشم تا زودتر خودم رو به شرکت سروش برسونم.... وقتی این مسیر رو توی این مدت کم دو بار برم و بیام بدجور خستم میکنه... حدود یه ساعت توی راه بودم... سرعت اتوبوس که دیگه دست من نیست... ساعت حدودای سه و نیمه البته این ساعت من یه خورده عقب و جلو میزنه دیگه حوصله ندارم از گوشی هم نگاه کنم... خودم رو به سرعت به آسانسور میرسونمو دکمه رو میزنم... همونجور که نفس نفس میزنم دعا میکنم سروش این بار هم یه بازی دیگه برام در نیاره... بالاخره آسانسور میرسه... در رو باز میکنم که سروش رو میبینم... با دیدن من پوزخند میزنه... دستهاش رو توی جیب شلوارش میکنه و از آسانسور خارج میشه و با جدیت میگه: خیلی دیر اومدی... میری بالا منتظر میمونی تا برگردم
اخمام تو هم میره
با اخم میگم: دیگه دارین شورش رو در میارین... هر چی من هیچی نمیگم... از صبح من رو علاف خودتون کرد.........
میپره وسط حرفمو با خونسردی میگه: خودت باید فکرت میرسید معرفی نامه ات رو با خودت بیاری
با حرص میگم: لابد همونی رو که پاره کرده بودین
شونه هاشو بالا میندازه و بی تفاوتی میگه: میری بالا تا برگردم
وقتی میبینه جوابی نمیدم با اخم میگه: گفتم میری بالا تا برگردم... شیرفهم شد؟
دیگه کوتاه اومدن فایده ای نداره... تصمیمم رو میگیرم... باید حرفمو بزنم
با پوزخند میگم: نه نشد... چون الان که برم بالا و بشینم، دو ساعت دیگه خبردار میشم که شما یه کاری براتون پیش اومدو نتونستین بیاین... پس بهتره از همین حالا رامو بکشمو برم
با تموم شدن حرفم پشتم رو بهش میکنمو با قدم های بلند ازش دور میشم... حتی تو صورتش نگاه نمیکنم تا عکس العملش رو ببینم... درسته دارم کوتاه میام ولی دلیل نمیشه که هر کی هر کاری کرد حرفی نزنم من تا زمانی چیزی نمیگم که شخصیتم زیر سوال نره... ولی وقتی ببینم کسی میخواد از اینی که هستم خردترم کنه محاله کوتاه بیام... با همه ی عشقی که به سروش دارم باید بگم واقعا براش متاسفم.... به نظر من این رفتاراش کاملا بچه گانست... اگه از من متنفری یه چند هفته ای نازنین رو استخدام میکردی... اگه برای کار منو به اینجا آوردی پس دلیل این مسخره بازیا چیه... مثلا آقا میخواد از من انتقام بازیچه شدنش رو بگیره... اما نمیدونه که اونی که بازیچه شده منم نه اون... همینجور که دارم با خودم فکر میکنم از شرکت خارج میشم... صدای قدمهاشو پشت سرم میشنوم ولی صبر نمیکنم.... بی توجه به اون تصمیم میگیرم به اون طرف خیابون برم.... نگاهی به خیابون خلوت میندازم و با قدمهای بلند به سمت اون طرف خیابون حرکت میکنم... هنوز به وسط خیابون نرسیدم که یه موتوری با دو تا سرنشین به سرعت به طرف من میان... یه لحظه مخم هنگ میکنه... این موتوری ها از کجا اومدن
صدای فریاد سروش رو میشنوم که میگه: ترنم مواظب باش
با صدای سروش به خودم میامو به سرعت خودم رو به اون طرف خیابون پرت میکنم و بهت زده به موتوری که به سرعت از من دور میشه نگاه میکنم... واقعا در تعجبم... من با دقت به اطراف نگاه کرده بودم موتوری در کار نبود... پس از کجا اومد؟... محاله کسی قصد جونم رو کرده باشه... آخه من که کاری به کار کسی ندارم... سروش خودش رو به من میرسونه و با داد میگه: معلومه حواست کجاست؟
بی توجه به حرف سروش باز هم به موتوری فکر میکنم... کم کم دارم میترسم... شاید بهتر باشه به خونوادم بگم... درسته که باهام بد هستن ولی فکر نکنم راضی به مرگم باشن... ولی بدبختی اینجاست میترسم حرفام رو باور نکنند.......
سروش با داد میگه: با توام؟ چرا لالمونی گرفتی؟
اخمام تو هم میره میخوام چیزی بگم که حرف تو دهنم میمونه... یه سمند مشکی به سرعت از کنارمون رد میشه... باورم نمیشه این ماشینی که الان از کنار من و سروش رد شد همون ماشینی هست که امروز هم دو بار دیده بودمش... نگام به پلاکش میره... خودشه... دیگه مطمئنم یه خبراییه... ولی خودم هم نمیدونم چه خبری... تنها چیزی که میدونم اینه که همه چیز مربوط به دیروزه
سروش که میبینه جوابشو نمیدم... دستش رو روی شونم میذاره و منو محکم به طرف خودش میکشه و میگه: چه مرگته؟... این کارا رو میکنی که بقیه بهت ترحم کنند...
با حرف سروش به خودم میام... اخمام بیشتر تو هم میره و با لحنی بی نهایت سرد میگم: من به ترحم تو و امثال تو احتیاجی ندارم
با این حرف من پوزخندی میزنه میگه: شاید هم میخوای با این کارا نظر من رو دوباره به خودت جلب کنی
سرمو پایین میندازم... آهی میکشمو میگم: میدونی اشتباه تو چیه؟
دیگه برام مهم نیست چه جوری باهاش حرف بزنم... رسمی یا غیر رسمی... مهم اینه که بهش بفهمونم اگه امروز اینجا هستم بخاطر اون نیست به خاطر کاره
وقتی از جانبش صدایی نمیشنوم سرمو بالا میارمو و تو چشماش زل میزنمو میگم: اشتباه تو اینه که فکر میکنی میتونی هنوز جز انتخابهای من باشی... ولی بذار یه چیزی رو بهت بگم چه اون روزی که ترکم کردی چه امروزی که باورم نکردی چه در آینده ای که ممکنه باورم کنی از انتخاب من برای همیشه حذف شدی... وقتی ترکم کردی برای من مردی
هر چند حرفام دروغ بود ولی وقتی حقیقت جوابگوی مشکلات من نیست شاید دروغ تونست گره ای از مشکلاتم رو باز کنه
پوزخندش بیشتر میشه و بعد از مدتی از خنده منفجر میشه​

! OMID.M
11-02-2017, 09:42 PM
همونجور که میخنده به زحمت میگه: نه خوشم میاد... اعتماد به نفس خوبی داری... بعد اون همه گندی که زدی فکر میکنی هنوز هم حق انتخاب داری...
کم کم خنده اش قطع میشه و صداش بالاتر میره: آره؟ ... واقعا فکر میکنی هنوز حق انتخاب داری؟
هر لحظه عصبانی تر میشه... با خشم چنگی به موهاش میزنه... چند قدمی از من دور میشه و میگه: واقعا در تعجبم از این همه پررویی تو واقعا در تعجبم... مثله اینکه یادت رفته چه بلایی سر من و برادرم آوردی... توی لعنتی به هیچکس رحم نکردی... نه به من نه به خواهرت.. نه به خونوادت... به هیچکس...میفهمی؟.. به هیچ کدوممون رحم نکردی... با خودخواهی تمام زندگیه همه مون رو به گند کشیدی... برادر من دو سال اسیر غربت شد به خاطر توی زبون نفهم
-سروش تمومش کن... من قبلا همه چیز رو بهت گفتم... وقتی حرفامو دروغ میدونی چیکار میتونم کنم... پس تمومش کن و برو زندگیتو کن... چرا راحتم نمیذاری... چرا هم من هم خودت رو آزار میدی... آخه چرا همکارم رو قبول نکردی؟
با خشم به طرفم میاد... به بازوهام چنگ میزنه و میگه: تو باید تا عمر داری عذاب بکشی... همه ی مجازات های عالم واسه ی تو کمه...
بعد با پوزخندی ادامه میده: وقتی موقعیتش جوره چرا عذابت ندم... یادت رفته چه جوری من رو جلوی دیگران خرد کردی؟... مگه وقتی داشتی عذابم میدادی به من فکر کردی
آهی میکشم... تقلا میکنم تا بازوهامو از دستش خلاص کنم
با ناراحتی میگم: سروش تو رو خدا تمومش کن... من خودم اونقدر مشکل دارم که ظرفیت یه مشکل دیگه رو ندارم... من چیکار میتونم کنم وقتی باورم نداری ؟
فشار دستش رو روی بازوهام بیشتر میکنه... با عصبانیت تو چشمام زل میزنه و میگه: من باورت ندارم؟ یادته با همه عالم و آدم جنگیدم که بیگناهیت رو ثابت کنم اما بعدش فهمیدم همش یه نمایش مسخره بود...
لحن صداش غمگین میشه و میگه: بعدش فهمیدم که انتخاب تو من نبودم بلکه سیاوش بود
با داد میگه: میفهمی... نه به خدا نمیفهمی... نمیدونی چقدر سخته بعد از اون همه سال بفهمی که عشقت هیچ علاقه ای بهت نداشته و همه ی ابراز علاقه هاش یه نمایش مسخره بود و بدترش اینه که با وجود همه ی اون مدارک واقعی باز هم انکار کنه
بازوهامو ول میکنه... هلم میده که تعادلم رو از دست میدمو به ماشینی که کنار خیابون پارکه برخورد میکنم...
میخوام چیزی بگم که اجازه نمیده و خودش با تمسخر میگه: حالا بعد از اون همه بی وفایی و نامردی میای بهم میگی من رو انتخاب نمیکنی... بذار یه چیز رو بهت بگمو خودمو خودت رو خلاص کنم من تو رو حتی به عنوان کلفت خونه ام هم قبول ندارم... چه برسه به عنوان همسرم... اگه امروز اینجایی فقط و فقط به خاطر اینه که میبینم بعد از مدتها میتونم انتقام زجر تمام این سالها رو ازت بگیرم
اشکی گوشه ی چشمم جمع میشه و میگم: سروش یه وقتایی هر روز سر راهت سبز میشدم تا بیگناهیمو بهت اثبات کنم اما الان دیگه آب از سرم گذاشته... بماند که تو اون روزایی که محتاج ذره ای محبت بودم تو هم کنارم زدی و باورم نکردی الان دیگه واسه ی این حرفا دیره... فقط میگم دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم بیخودی وقتتو صرف این کارای بیهوده نکن... اگه از شکستنم لذت میبری پس بهت میگم آره شکستم خیلی وقتا... لحظه به لحظه... ثانیه به ثانیه من رو شکوندنو باورم نکردن.. مثله تویی که امروز هم باورم نداری... امروزی که جلوی تو واستادم دستام خالیه خالیه... امروز هیچ چیز دیگه ای ندارم که بخوای از من بگیری... اگه میخواستی از من انتقام بگیری باید همون چهار سال پیش اقدام میکردی... هر چند که هنوز هم میگم من کاری نکردم که سزاوار این رفتارا باشم... ولی مگه مادری که من رو به این دنیا آورد باورم کرد که تو باورم کنی
بعد از تموم شدن حرفم کیفمو باز میکنمو از داخل کیفم پاکت معرفی نامه رو در میارمو به طرفش میگیرم
با اخم نگاهی به من میندازه و با اکراه پاکت رو از دستم میگیره
کمی سکوت میکنه و بعد با تمسخر میگه: طوری حرف میزنی که انگار بیگناهکارترین آدم روی کره ی زمینی... اگه نمیشناختمت صد در صد گول رفتار مظلومانت رو میخورم
و با لحن غمگینی ادامه میده: هر چند، چند سالی فریبت رو خوردم
آهی میکشمو میگم: هنوز هم منو نمیشناسی... ایکاش هیچوقت هم نشناسی
پوزخندی میزنه
-اشکاتو پاک کن همسفر، گاهی باید بازی رو باخت، اما یادت باشه که باز، میشه زندگی رو دوباره ساخت
پشتم رو بهش میکنم تا به پیاده رو برم
با تلخی میگه: هنوز هم برای فریب دادن آدما از شعر استفاده میکنی
آهی میکشمو چیزی نمیگم... از جوی آب میپرم و به پیاده رو میرم...

! OMID.M
11-02-2017, 09:43 PM
به جای خالی ترنم نگاه میکنه... مثله همیشه باز هم با دیدن ترنم ضربان قلبش بالا میره... بعضی مواقع خودش هم تعجب میکنه که چرا با خیانتی که ترنم بهش کرد باز هم دوستش داره... وقتی به این فکر میکنه که تمام اون پنج سال نقشه ای از جانب ترنم برای رسیدن به سیاوش بوده قلبش آتیش میگیره... باورش نمیشه پنج سال بازیچه ی هوس یه دختر بچه شد... وقتی سیاوش اون اس ام اس ها اون نامه ها اون ایمیلها رو نشون داد به معنای واقعی شکست ولی باز هم باور نکرد اما با دیدن فیلم دیگه نتونست انکار کنه... وقتی ترنم رو نمیبینه دلتنگش میشه و وقتی اونو میبینه همه ی حرصاش رو سر اون خالی میکنه... تموم این سالها آخر هفته ها به دیدن ترنم میرفت ولی خودش رو نشون نمیداد... خودش هم نمیدونه چی میخواد... بعضی وقتا دوست داره تا حد ممکن خردش کنه... بعضی وقتا هم دوست داره اون رو ببخشه... تمام این چهار سال به زبون میگفت ازش متنفرم ولی خودش هم میدونست هنوز دوستش داره... هنوز عاشقشه... نگاهش به پیاده رو میفته... به مسیری که ترنم رفته خیره میشه... خیلی ازش دور شده... دیگه ترنم رو نمیبینه... آهی میکشه و دستاشو توی جیب شلوارش میکنه... مخالف مسیر ترنم شروع به قدم زدن میکنه...
زیر لب زمزمه میکنه: یعنی توی اون پنج سالی که با من بود یه بار هم عذاب وجدان نگرفت
با خودش فکر میکنه اگه یه بار فقط یه بار به گناهش اعتراف میکرد شاید میبخشیدمش ولی اون همه ی اون اس ام اسا و نامه ها رو انکار کرد... حتی اون ایمیل ها رو هم انکار کرد... ترنم حتی گناه خودش رو هم قبول نداشت... حتی اگه خودش هم میخواست ترنم رو ببخشه خونوادش قبول نمیکردن.. البته حق رو به اونا میداد ترنم باعث نابودیه سیاوش شد...
به نزدیک ماشینش میرسه اما حوصله ی رانندگی نداره... ترجیح میده یه خورده پیاده روی کنه... از کنار ماشینش رد میشه و به خودکشی ترنم فکر میکنه
سری تکون میده و با خودش زمزمه میکنه: حماقت کردی دختر... حماقت کردی... شاید اگه اون کار رو نمیکردی یه راهی واسه برگشت همگیمون بود
سیاوش بعد از مرگ ترانه نتونست ایران بمونه... واسه ی دو سالی از ایران رفت ولی اونجا هم دووم نیاوردو برگشت... سیاوش همیشه بهش میگه حداقل اینجا میتونم به سر خاکش برم ولی اونجا هیچ نشونی از عشقم نیست... هنوز که هنوزه آخر هفته ها سر خاک ترانه میره و باهاش درد و دل میکنه
-آخه مگه واست چی کم گذاشتم لعنتی... حتی اگه از اول هم من رو نمیخواستی بعد اون همه عشق و محبتی که نثارت کردم هیچ حسی به من پیدا نکردی... درسته جدی بودم ولی در برابر تو که عشقم رو نشون میدادم
با اینکه هیچ علاقه ای به ازدواج نداشت ولی دلش نیومد دل خونوادش رو بشکنه... با انتخاب ترنم باعث نابودی سیاوش و خونوادش شد هر چند اونا اون رو مقصر نمیدونند ولی خودش همیشه شرمنده ی اوناست... برای دل خونوادش راضی به ازدواج با دختری شده که هیچ علاقه ای بهش نداره...
با خودش میگه شاید اینجوری بهتر باشه... به ترنم اون همه علاقه داشتم اون کار رو باهام کرد... بهتره این بار کسی رو انتخاب کنم که اون دوستم داشته باشه
با همه ی این حرفا خودش هم میدونه اصلا به سمتش جذب نمیشه... هنوز دلش در گرو عشق ترنمه
با حرص میگه: باید فراموشش کنم
هر چند خودش هم میدونه که نمیتونه... خودش هم میدونه که اگه قرار بود فراموش کنه توی این چهار سال این عشق رو ریشه کن میکرد ولی هر کار کرد نشد... مخصوصا با این رفتارای اخیرش بیشتر به این موضوع پی میبره
آهی میکشه و بی هدف به جلو پیش میره

! OMID.M
11-02-2017, 09:43 PM
خودم رو جلوی خونه میبینم... باورم نمیشه کل مسیر رو پیاده اومدم... ماندانا بهم میگه بعد از چهار سال دیگه باید عادت کرده باشی... پس چرا باز خودت رو با فکر کردن به گذشته ها آزار میدی... خودم هم نمیدونم چرا؟؟... بعضی چیزها دست خود آدم نیست... هر چند وقتی این جواب رو به ماندانا میدم میگه هیچ هم اینطور نیست تو خودت نمیخوای وگرنه همه چیز به اراده ی خود آدماست... شاید هم حق با اون باشه... کلید رو از کیفم در میارمو در رو باز میکنم... به داخل حیاط قدم میذارم... آروم آروم به سمت ساختمون حرکت میکنم... سعی میکنم بعد از همه ی اون حرفایی که به سروش زدم آروم باشم... خداییش خیلی سخت بود بعد از مدتها جلوی عشقت واستی و بگی تو دیگه انتخاب من نیستی ولی چاره ای نداشتم... هر چند خیلی چیزای دیگه گفتم اما سخت ترینش برام دروغی بود که باید گفته میشد... امروز پس از مدتها دوباره تونستم حرفمو بزنم... هر چند باز باورم نکرد ولی حداقلش از بازی مسخره ای که شروع کرده بود دست کشید... یعنی امیدوارم دست کشیده باشه... هنوز مطمئن نیستم این بازی رو تموم کرده ولی امروز رو کوتاه اومد... به در ورودی میرسم... با بی حوصلگی در رو باز میکنمو وارد خونه میشم... خونه سوت و کوره... لبخندی رو لبم میشینه... واسه ی اولین بار از نبودنشون خوشحالم... میترسیدم منتظرم بمونند تا من رو به زور به مهمونی ببرند... مثله اینکه عمو برای اولین بار حریف بابا نشد... لبخندی رو لبام میشینه و با خوشحالی به سمت اتاقم میرم... همین که چشمم به در اتاق میخوره لبخند رو لبام خشک میشه...« ساعت 9 آماده باش... طاهر میاد دنبالت... یه لباس روی تختت هست برای امشب همون رو بپوش»... آه از نهادم بلند میشه... دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار
زیر لب زمزمه میکنم: حالا چیکار کنم؟
با ناراحتی به سمت در اتاقم میرم... با اخم کاغذی رو که با دست خط طاها نوشته شده و به در چسبیده در میارم... دوباره نگاهی به کاغذ میندازم... بعد از چند ثانیه با غصه نگامو ازش میگیرم... در اتاق رو باز میکنمو به داخل اتاق میرم... یه جعبه روی تختم خودنمایی میکنه... در رو میندمو به سمت میزم میرم... کاغذ و کیف رو روی میز میذارمو میخوام به سمت تختم برم که گوشیم زنگ میخوره... زیپ کناری کیفمو باز میکنمو گوشیم رو از داخلش بیرون میارم... با دیدن شماره ی ماندانا تعجب میکنم... آخه تازه همین چند روز پیش بهم زنگ زده بود پس چی شد دوباره الان زنگ زده... ماندانا اکثرا ماهی یه بار برام زنگ میزنه... زنگ زدن دوباره اش اون هم بعد از دو سه روز واقعا عجیبه... نگران میشم که نکنه اتفاقی براش افتاده... با نگرانی جواب میدمو میگم: بله؟
ماندانا با لحن شادی میگه: سلام ترنم جونم
با شنیدن صدای شادش خیالم راحت میشه
با لبخند میگم: سلام مانی... چی شده خساست رو کنار گذاشتی و تو این ماه دو بار زنگ زدی؟
با جیغ میگه: من خسیسم یا تو؟ حالا خوبه من ماهی یه بار زنگ میزنم تو که هر دو سال یه بار یه تک هم نمیزنی
خندم میگیره... بدبخت راست میگه... صدای ریز ریز خندمو میشنوه و با مسخرگی میگه: راحت باش عزیزم... چرا اونجور یواشکی میخندی... راحت بخند...
با این حرفش دیگه نمیتونم خودم رو کنترل کنمو با صدای بلند میخندم
ماندانا با حرص میگه:خوبه خودت هم میدونی دارم حقیقتو میگم بعد تازه اعتراض هم میکنی
بعد با غرغر ادامه میده: مردم عجب رویی دارن والله... به پررو گفتی زکی
با خنده میگم: همه که مثله تو شوهر پولدار ندارن
با ناراحتی ساختگی میگه: پولدار چیه خواهر... باورت میشه شبا نون خشک رو با آب دهنمون خیس میکنیم و میخوریم
من که تازه خندیدنم تموم شده بود با شنیدن این حرف پقی میزنم زیر خنده و با داد میگم: مانــــــی
ماندانا: مرگ... این چه وضع صدا کردنه... همین کارا رو کردی دیگه از دستت فراری شدم اومدم اینور آب
-دروغگو... خودت از خدات بود بری
ماندانا با مسخرگی میگه: چی میگی واسه خودت... من اگه از خدام بود تنها دلیلش عذابهای روحی و روانی ای بود که تو بهم میدادی... امیر وقتی بدن کبود شده ی من رو دید دلش برام سوختو گفت دیگه ترنم چاره ای برام نذاشته بهتره تا تو رو به کشتن نداده بریم
-برو بابا... من اصلا انگشتم به تو میخورد؟
ماندانا با جدیت میگه: پس اون عمه ی من بود هر دو دقیقه به دو دقیقه سقلمه ای نثار من میکرد و میگفت مانی نفس نکش دی اکسید کربن تولید میکنی... مانی نخند مگس میره تو حلقت.. مانی حرف نزن پشه ها از خواب بیدار میشن
همونجور که لبخند به لب دارم میگم: خیلی مسخره ای
با لحن با مزه ای میگه: مسخره بودن شرف داره به ضارب بودن...اصلا خبر داری هنوز پهلوی من کبوده... هر وقت این کبودیا از بین میره میام ایران دوباره از تو کتک میخورم و برمیگردم... امیر گفته اینبار که ترنم کتکت زد میریم ازش شکایت میکنیم حداقل یه دیه ای چیزی ازش بگیریم تا پول نون خشکمون جور بشه
دوباره خندم میگیره همونجور ادامه میده: آخه میدونی نون خشکمون هم به ته کشیده... از این به بعد هر وقت گشنمون شد باید بریم یه خورده هوا بخوریم
از بس خندیدم اشک از گوشه ی چشمم سرازیر شده
با خنده میگم: بسه دیگه ماندانا... دلم درد گرفت
ماندانا با خونسردی میگه: برو یه قرص دل درد بخور خوب میشه
بعد دوباره به حرفاش ادامه میده: دیگه هم نپر وسط حرفم... مثلا بزرگتری گفتن کوچیکتری گفتن اصلا بلد نیستی با بزرگتر خودت حرف بزنی
با لبخند میگم: کوفت... خوبه فقط دو ماه بزرگتری
با حرص میگه: دو ماه کمه... من 60 روز از تو زودتر به دنیا اومدم
مسخره بازیهاش رو خیلی دوست دارم
با خونسردی میگم: درسته 60 روز زودتر به دنیا اومدی ولی از لحاظ عقلی انگار هنوز به دنیا نیومدی
با داد میگه: ترنـــــــــــــم
با لحن حرص درآری میگم: چیه ؟حقیقت تلخه؟
ماندانا: اگه اونجا بودم زندت نمیذاشتم... اینبار که اومدم بهت اجازه نمیدم با نی نی گلم بازی کنی... میترسم مثله خودت بی ادب بار بیاد...
بعد با غرغر میگه: دختره ی بی ادبه بی خاصیته بی تربیت
ریز ریز میخندم
ماندانا: آره بخند... حالا بخند وقتی اومدم چنان حسابی ازت برسم
یهو لحنش جدی میشه و میگه: راستی ترنم؟
از این تغییر لحن ناگهانیش میگم: چیه؟
با غصه میگه: خیلی نگرانم
ته دلم خالی میشه و با ترس میگم: مگه چی شده؟
آه از ته دلی میکشه و میگه: فعلا که هیچی ولی نگرانم در آینده این هوا رو سهمیه بندی کنندو ازمون پول بگیرن... بعد اگه من و امیر و این نی نی مون گشنه موندیم چیکار کنیم؟
با داد میگم: مانی به خدا خیلی خیلی خیلی خیلی.........

! OMID.M
11-02-2017, 09:43 PM
اصلا نمیدونم چی بگم... تو ادامه ی جملم میمونم
که ماندانا خودش ادامه میده و میگه: خودم میدونم... لازم نکرده مغز فسیل شدتو به کار بندازی... بنده خیلی خیلی گلم
با داد میگم: خلی
ماندانا: برو بابا اونقدر از مغزت استفاده نکردی دیگه گل و خل رو هم نمیتونی از همدیگه تشخیص بدی؟
با حرص میگم: مانی اگه زنگ زدی چرت و پرت بگی قطع کنم باید برای مهمونی آماده شم؟
ماندانا: چـــــــــــــــی؟
-چته دیوونه
ماندانا با خوشحالی میگه: بالاخره از خونه نشینی دست برداشتی... ایول دارم بهت امیدوار میشم
لبخند غمگینی رو لبم میشینه و میگم: دلت خوشه ها... اگه میدونستی دارم کجا میرم دست و پامو میبستی و میگفتی حق نداری پاتو از خونه بیرون بذاری؟
ماندانا با نگرانی میگه: ترنم مگه قر..........
یهو صدای امیر میاد
امیر: مانی داری با کی حرف میزنی؟
ماندانا: ترنم یه لحظه گوشی
ترنم: راحت باش
ماندانا: با ترنم
امیر: سلام من رو به خواهری خودم برسون
لحن امیر با شنیدن اسم من اونقدر مهربون میشه که لبخندی رو لبم میشینه
از وقتی مانی داستان زندگیمو براش تعریف کرده با من اینجوری حرف میزنه... البته قبلنا هم باهام مهربون بود اما الان این مهربونی بیشتر شده... بعضی وقتا حس میکنم از روی دلسوزی یا ترحمه... ولی اونقدر بی ریا حرف میزنه آدم دلش نمیاد ناراحتش کنه و بگه نیازی نیست واسم دل بسوزونی... با صدای ماندانا به خودم میام
ماندانا: ترنم خودت که شنیدی برادر دوقلوت اومده جلوم نشسته و سلام میرسونه
-دختره ی خل و چل اینقدر شوهرت رو اذیت نکن... طلاقت میده ها
ماندانا با صدای بلند میخنده و میگه: کارش پیش من گیره... اگه طلاقم بده اونقدر اون جغلمو به جونش میندازم که خودش به غلط کردن بیفته
صدای خنده ی امیر رو میشنوم... خودمم خندم میگیره
وقتی خنده هامون تموم میشه ماندانا جدی میشه و میگی: مسخره بازی بسه... بگو موضوع مهمونی چیه؟
دیگه صدایی از امیر نمیشنوم... با خودم میگم شاید رفته... اگه امیر اونجا باشه یه خورده معذب میشم اما روم نمیشه از ماندانا چیزی بپرسم
-خوبه خودت هم میدونی کارات مسخره بازیه
ماندانا: ترنــــم
آهی میکشمو میگم: داد نزن میگم... نامزدی مهساست
لحنش یه خورده عصبی میشه میگه: همون دختره ی لوس و ننر رو میگی؟
-مانی
ماندانا: چیه... مگه دروغ میگم... اون یه دختر عقده ایه که برای پوشوندن ضعف های خودش از مشکلات تو سواستفاده میکنه... واقعا براش متاسفم
با ماندانا موافقم اما چی میتونم بگم... ماندانا وقتی میبینه حرفی نمیزنم میگه تو رو سننه؟ نامزدی مهساست که باشه
-دیوونه منظورم اینه جایی که میخوام برم همون مهمونی نامزدی مهساست
با داد میگه: چــــــی؟
-مانی آروم باش
صدای امیر رو میشنوم که با نگرانی میگه: مانی چی شده؟
پس امیر هنوز هم اونجاست
ماندانا: بعدا برات میگم فعلا بذار این دختره ی احمق رو آدم کنم
بعد خطاب به من میگه: این همه مهمونی رو ول کردی و چسبیدی به نامزدیه اون دختره ی خل و چل
-مانی من.........
میپره وسط حرفمو میگه: مانی بمیره از دست تو خلاص شه... دختر آخه میخوای بری اونجا چه غلطی کنی... که با دوستاش تو رو به باد تمسخر بگیرن و جالبش اینه که خونوادت هم بهت اجازه ندن از خودت دفاع کنی
-مانی میذاری حرف بزنم یا نه؟
با خشم میگه: چی داری بگی؟... بنال... بهتره بتونی قانعم کنی وگرنه دست بردار نیستم
-من از خدامه پامو توی اون مهمونی مزخرف نذارم
ماندانا با لحنی گرفته میگه: لابد باز هم اجبار
با پوزخند میگم: خودت که میدونی اگه نرم اونوقت سیاه و کبودم میکنند بعد با خودشون میبرن
ماندانا: ایکاش الان پیشت بودم
با مهربونی میگم: کاری از دستت ساخته نبود
ماندانا: زنگ زده بودم که بگم... برنامه مون جلو افتاده... امیر همه کاراش رو کرده و ما برای آخر هفته بلیط داریم... که با این حرفت حالم گرفته شد
با خوشحالی میگم: ماندانا راست میگی؟
با ناراحتی میگه: کاسه تو بیار ماست بگیر
ازش خوشم میاد وقتی ناراحته هم دست از خنده و شوخی برنمیداره... لبخندی میزنمو میخوام چیزی بگم که خودش میگه: مگه باهات دروغ دارم
-خیلی خوشحالم... فقط ساعت چند فرودگاه باشم
ماندانا: لازم نیست تو فرودگاه بیای... بهتره یکسره بیای خونه ی من و امیر... مامان و مادر شوهرم خونه رو آماده کردن... آدرس هم همون جاییه که هر سال میای
-این حرفا چیه... فرودگاه میام
ماندانا: من از خدامه زودتر ببینمت اما درست نیست تنها این همه راه بیای بهتره ساعت 4 خونمون باشی
لبخندی میزنمو میگم: باشه گلم
ماندانا: ترنم هیچ جور نمیشه امشب رو بیخیال بشی؟

! OMID.M
11-02-2017, 09:43 PM
با ناراحتی میگم: من که از خدامه... اما خودت بگو چه طوری؟
ماندانا: میدونی بدبختی کجاست من حس میکنم دل خونوادت از سنگ شده... ترانه مرده درست... اما تو هنوز زنده ای... مگه تو دخترشون نیستی... حتی اگه تو هم مقصر باشی نباید که تا آخر عمر این طور باهات برخورد کنند... هر روز خردت میکنند... احترام پدر و مادر واجبه که باشه اما دلیل نمیشه که هر بلایی دلشون خواست سرت بیارن و تو هم در آخر بگی چون احترامشون واجبه پپس باید سکوت کنم
-خودت هم میدونی دلیل سکوت من این حرفا نیست... من اگه چیزی نمیگم چون دیگه بریدم... دیگه خسته شدم... چون هر چی گفتم نتیچه ای نداد... وقتی حرفامو میشنوند و خودشون رو به نشنیدن میزنند چیکار میتونم کنم... در مورد رفتار پدر و مادرم هم خیلی فکر کردم ولی هیچوقت به نتیجه ای نرسیدم... اگه شباهت زیاد به پدرم نبود با خودم میگفتم لابد بچه شون نیستم... این همه بی مهری واسه ی خودم هم جای تعجب داره
ماندانا حرفی نمیزنه
نگاهی به ساعت اتاقم میندازم مثله خودم خاک گرفته ست... ولی حداقل هنوز درست کار میکنه... ساعت هشته... وقتی میبینم ماندانا حرفی نمیزنه میگم
-مانی من باید برم آماده شم
با ناراحتی میگه: من اگه به جای تو بودم خودمو شبیه دراکولا درست میکردمو به مهمونی میرفتم به یه شب کتک خوردن می ارزید
حتی ابراز ناراحتیهاش هم به آدمیزاد نرفته
زیر لب میگم: همین کارا رو میکنی که به سالم بودنت شک میکنم
بعد صدامو بلندتر میکنمو میگم: آخه دخترجون اگه من اینکارو کنم که طاهر اول پوست سرمو میکنه... بعد یه لباس درست و حسابی تنم میکنه... بعد هم به زور من رو میبره
ماندانا: طاهر دنبالت میاد؟
-اوهوم
ماندانا: ترنم...
حس میکنم ماندانا میخواد یه چیزی بگه ولی نمیتونه
-مانی راحت باش
ماندانا: ترنم نمیخوام ناراحتت کنم اما فکر کنم یه چیز رو فراموش کردی
با تعجب میگم: چی؟
ماندانا: سروش و خونوادش
سعی میکنم با شنیدن اسم سروش خونسرد باشم... ولی حتی از شنیدن اسمش هم ضربان قلبم بالا میره
به سختی میگم: چه ربطی داره؟
ماندانا: سروش و خونوادش از فامیلهای دورتون هستن... درسته تو مهمونیهای ساده زیاد شرکت نمیکنند اما تا اونجایی که من یادمه تو چنین مراسمایی شرکت میکردن
آه از نهادم بلند میشه... اصلا یادم نبود... حق با مانداناست... مطمئنم امشب همگیشون هستن...سارا جون مادر سروش... آقا فرزاد پدر سروش... سیاوش برادر سروش... سها خواهر سروش... و بدتر از همه سروش و نامزدش
ته دلم خالی میشه
اشک تو چشمام جمع میشه... اصلا تحمل این یکی رو ندارم... ایکاش میشد امشب خونه بمونم
ماندانا که حرفی از من نمیشنوه با نگرانی میگه: ترنم حالت خوبه؟
با صدایی که به زور شنیده میسه میگم: خوبم مانی... خوبم
ماندانا با دلسوزی میگه: ترنم مثله همیشه باش بی تفاوته بی تفاوت
تو صداش دلسوزی و ترحم موج میزنه
دوست ندارم اینجوری باهام حرف بزنه
حرفو عوض میکنمو میگم: مانی آخر هفته منتظرت هستم... بهتره دیگه برم آماده بشم... ساعت نه طاهر میاد دنبالم
ماندانا: ترنم میدونم سخته
لحنمو مهربون تر میکنم و میگم: میدونم که میدونی... ممنونم که تمام این سالها باورم داشتی... ممنون که دوستم موندی... مرسی که هیچوقت تنهام نذاشتی
ماندانا: چیکار کنم خدا زد پس کلم و گرنه من و چه دوستی با دیوونه ای مثله تو
ماندانا سعی میکنه با شوخی و خنده حرف بزنه تا این لحظه های آخر خوشحالم کنه
-چی بگم بهت... فقط میتونم بگم جواب ابلهان خاموشیست
ماندانا: یعنی الان نشستی توی تاریکی... حالا درسته ابلهی ولی این همه خاموشی هم خوب نیستا... همینجوری که کور.....
-مانـــــی
خندم میگیره... مثله که قصد قطع کردن نداره
بی توجه به داد من میگه: راستی ترنم؟
-هان؟ زودتر بگو باید آماده شم
ماندانا: هان چیه بی تربیت... باید بگی بله؟
-مـــــانـــــی
ماندانا: یه جور عجله به خرج میدی که انگار داری به مهمونی دوست صمیمیت میری
-حوصله ی داد و بیداد ندارم و گرنه دلم راضی به رفتن نیست
ماندانا: واقعا نمیدونم چی بگم؟
-لازم نیست چیزی بگی... اون حرفتو بزن... بعد هم قطع کن تا برم لباس بپوشم
ماندانا: وای باز داشت یادم میرفتا.... مهران داره باهامون برمیگرده
لبخندی رو لبم میشینه و خوشحالی میگم:این که خیلی خوبه
ماندانا: آره... امیر راضیش کرده... قرار شده تو ایران با همدیگه یه شرکت تاسیس کنند
مهران برادر مانداناست... هر چند شناخت زیادی ازش ندارم.... من و ماندانا توی دانشگاه با هم دوست شدیم و من فقط یکی دو بار مهران رو که برای سر زدن به خونوادش به ایران اومده بود دیدم... توی همون چند تا برخورد فهمیدم که پسر خیلی خوبیه... واسه ی تحصیل به کاندانا رفت و بعدش همونجا موندگار شد... حتی کارای امیر و ماندانا رو هم خودش جور کرد... اما الان داره برمیگرده
با مهربونی میگم: خیلی خوشحال شدم... مطمئننا خیلی خوشحالی
ماندانا: اوهوم... خیلی زیاد...
-خوشحالم که خوشحالی
ماندانا: مرسی گلم برو به کارات برس فقط پنج شنبه یادت نره
-باشه گلم... حتما
از ماندانا خداحافظی میکنم...تماس رو قطع میکنمو گوشی رو داخل کیفم میذارم

! OMID.M
11-02-2017, 09:43 PM
فصل ششم
چشمامو میبندمو نفس عمیقی میکشم
زیرلب زمزمه میکنم: ترنم تو میتونی... مطمئنم که مثله همیشه میتونی
چشمامو باز میکنمو به سمت تخت میرم... جعبه رو باز میکنم... لباس یشمی رنگی رو داخل جعبه میبینم... بدون توجه به مدلش، لباس بیرونم رو ازتنم خارج میکنم... اون لباس رو میپوشم... موهام رو پشت سرم ساده میبندم... شال همرنگ لباس رو روی سرم میندازم... به سمت کمد میرمو یکی از مانتوهای بلندم رو انتخاب میکنم...مانتو رو روی لباسم میپوشم... آرایش مختصری میکنمو کیفمو از روی میز برمیدارم... وقتی حس میکنم آماده ام از اتاق خارج میشم... میخوام برم توی حیاط منتظر طاهر بشم که در سالن باز میشه و طاهر وارد میشه... با تعجب نگاش میکنم... هنوز که 9 نشده... نگاهی به ساعت توی سالن میکنم هنوز یه ربع به نه هست
طاهر که سرش پایینه متوجه ی من نمیشه... همینجور متفکر به سمت اتاقش قدم برمیداره...
با صدای سلام من به خودش میاد
همین که منو میبینه کم کم اخماش تو هم میره و میگه: کجا تشریف میبردی؟
با ملایمت میگم: داشتم میومدم حیاط تا اومدی سریع بریم
انگار از جواب من قانع شده چون سری تکون میده و میگه: تو سالن بمون میخوام لباسم رو عوض کنم
زیر لب باشه ای میگمو به سمت مبل میرم... طاهر هم به سمت اتاقش میره... روی یکی از مبلا میشینمو منتظر طاهر میشم... اگه قرار باشه بین خونوادم یکی رو انتخاب کنم طاهر بهترین گزینه برای منه... طاهر عاشق مامان و باباست... تحمل اشک مامان و عصبانیت بابا رو نداره... فقط زمانهایی که مامان و بابا ناراحت میشن باهام بدرفتاری میکنه... حتی یادمه اون روزای اول پا به پای سروش برای اثبات بی گناهی من پیش میرفت... اما با پیدا شدن اون عکسا توی کیفم همه چیز خراب شد... هنوز هم نمیدونم اون عکسا از کجا سر از کیفم درآورد... طاهر در روزهای عادی نسبت به من بی تفاوت و سرد عمل میکنه و همین باعث میشه که بعضی موقع فکر کنم هنوز از من متنفر نیست حتی مثله بقیه در مورد من بد نمیگه... فقط بعضی مواقع که ناراحتی مامان و بابا رو میبینه عصبی میشه ولی تو صدای بقیه نفرت موج میزنه و همین باعث میشه یه خورده ازشون بترسم هر چند طاهر هم هیچوقت کمکم نمیکنه ولی همین که کاری به کارم نداره خودش خیلیه... با صدای طاهر به خودم میام... نگاهی بهش میندازم تیپ اسپرت ساده ای زده و کنار در سالن واستاده
طاهر: بلند شو... باید زودتر حرکت کنیم ممکنه دیر برسیم
با تموم شدن حرفش سریع از در سالن خارج میشه... من هم بدون هیچ حرفی از روی مبل بلند میشم و به سمت در سالن حرکت میکنم
طاهر زودتر از من به ماشین میرسه و سوار میشه... ماشین رو روشن میکنه و منتظر من میشه... من هم با رسیدن به ماشین در رو باز میکنم و سوار میشم... هنوز در رو کامل نبستم که ماشینو به حرکت درمیاره... هیچکدوم حرفی نمیزنیم... از شیشه ی ماشین به بیرون نگاه میکنم... این وقت شب اکثر آدما سواره هستن... پیاده روها تقریبا خلوتن... نگامو از خیابونا و پیاده روها میگیرمو به طاهر نگاه میکنم... انگار متوجه سنگینی نگاه من شده... اخمی میکنه و با جدیت میگه: چیه؟
-هیچی
با همون اخمش میگه: اینجوری نگام نکن... خوشم نمیاد
آهی میکشمو نگامو ازش میگیرم به جلو چشم میدوزمو هیچی نمیگم
صداشو میشنوم که میگه: دوست ندارم امشب مامان و بابا رو ناراحت کنی... پس هر کی هر چی گفت جواب نمیدی
چیزی نمیگم فقط به رو به رو نگاه میکنم
یادمه در گذشته هر وقت به مشکلی برمیخوردم به طاهر مراجعه میکردم... قبل از برادر برام یه دوست خوب بود... امشب دلم هوای اون طاهر مهربون رو کرده...
با تحکم میگه: جوابی نشنیدم
-چشم داداش
طاهر: خوبه... با همه ی اینا هر چی که این روزا اتفاق میفته تاوان اشتباهاتیه که در گذشته انجام دادی... هر چند زندگیه خیلی ها رو با اشتباهاتت سوزوندی که هیچ جوری نمیشه جبرانشون کرد
بعد ا یه حالتی نگام میکنه و ادامه میده: دوست نداشتم امشب به این مراسم بیای... ولی حالا که مجبوری بیای خودت رو برای خیلی چیزا آماده کن...
با تعجب نگاش میکنم... وقتی نگاه متعجب من رو میبینه میگه: منظورم سروش و نامزدش هستن... با وجود اونا فکر نکنم امشب مهمونا زیاد از حضورت خوشحال بشن...
سعی میکنم خونسرد باشم... با بی تفاوتی میگم: هیچی برام مهم نیست
نگام میکنه و یه لبخند محو رو لباش میشینه و میگه: امیدوارم
بعد از گفتن این حرف سریع لبخند از لبا پاک میشه و دوباره اخم مهمون صورتش میشه... نمیدونم پیش خودش چه فکری میکنه... درسته امشب برام شب سختیه ولی دلیل نمیشه برای همه جار بزنم... با همون چهره ی بی تفاوت آروم توی ماشین میشینم تا به مقصد برسیم... با دیدن خونه باغ دهنم باز میمونه... خونه باغ خونه ی بابابزرگ مادریمه که اکثر مراسمهای رسمی همونجا برگزار میشه... پدر بزرگ ورود من رو به خونه باغ ممنوع کرده
بهت زده میگم: من که اجازه ندار......
طاهر با بی حوصلگی میگه: پیاده شو... عمو با بابابزرگ حرف زده
دیگه چیزی نمیگمو پیاده میشم... ماشینهای زیادی اطراف خونه پارک هستن... بعد از پیاده شدن من طاهر هم پیاده میشه... یه خورده جلوتر ازش وایمیستم و منتظرش میمونم... دوست ندارم تنها وارد باغ بشم... با اینکه طاهر کاری برام نمیکنه اما همینکه کنارمه برام یه قوت قلبیه... هر چند که وقتی به سالن اصلی برسیم طاهر هم به سمت دوستاش میره و من رو تنها میذاره

! OMID.M
11-02-2017, 09:43 PM
طاهر به سمتم میادو با اخم میگه: راه بیفت
و با گفتن این حرف خودش جلوتر از من حرکت میکنه... پشت سرش حرکت میکنم... ضربان قلبم هر لحظه بیشتر میشه... اما چهره ام خونسرده خونسرده... بالاخره بعد از چهار سال خوب کارم رو یاد گرفتم... در خونه باغ بازه... به نزدیکای در رسیدیم که طاهر به عقب برمیگرده و با جدیت میگه: در مورد امشب دیگه سفارش نکنم... اگه ببینم مامان و بابا رو ناراحت کردی من میدونم و تو
سری تکون میدمو میخوام از کنارش بگذرم که بازومو میگیره و میگه: نشنیدم
خدایا دوست دارم سرم رو بکوبم به دیوار... با خونسردی تصنعی میگم: حواسم هست
بازومو با خشم ول میکنه و میگه: بهتره باشه چون اگه نباشه مجبور میشم خودم سر جاش بیارم
و با گفتن این حرف قدمهاشو تندتر میکنه... وارد خونه باغ میشیم... تک و توک مهمونا تو حیاط و باغ دیده میشن... بعضیاشون برای طاهر سری تکون میدن... آدمایی که من رو میشناسن با پوزخند و تمسخر و در نهایتش تاسف نگام میکنند... نه لبخندی به لب دارم... نه اخمی به چهره... عادیه عادیم... دستامو تو جیب مانتوم کردم و پشت سر طاهر حرکت میکنم... وارد سالن میشیم... پدربزرگ مثله همیشه رو مبل سلطنتی خودش نشسته و بقیه هم دورش پخش و پلا هستن... طاهر به سمت پدربزرگ میره تا باهاش سلام و احوالپرسی کنه... آخرین باری که به سمتش رفتم منو بدجور پس زد... بین همه سرم داد زدو گفت من دیگه نوه ای به نام ترنم ندارم... ترجیح میدم برم یه گوشه بشینمو کاری به کار کسی نداشته باشم... چشمم به یه مبل یه نفره میفته... با گام های بلند به سمتش میرمو خودم رو روش پرت میکنم... خدا رو شکر کسی این گوشه ی سالن نیست...یه خورده تاریکه... بیشتر شبیه پاتوق عاشقاست که بیان این گوشه کنارا باهم حرف بزنندو کسی مزاحمشون نشه... نگاهی به اطراف میندازم... افراد زیادی این طرف نیستن... تقریبا میشه گفت این طرف سالن خلوته... چشم میچرخونم تا ببینم کیا اومدن.... اکثر فامیلامون هستن ولی خونواده ی سروش هنوز نیومدن
زیر لب میگم: و صد البته خودش و نامزدش
از یه طرف دوست ندارم بیان... از یه طرف هم دلم میخواد بیان تا ببینم نامزدش کیه؟
حضور کسی رو کنار خودم احساس میکنم... سرمو بلند میکنم... پسر غریبه ای رو کنار خودم میبینم که به طرف مبل رو به رویی میره و میگه: منتظر کسی هستین
اخمام تو هم میره... خوشم نمیاد به هیچ غریبه ای جواب پس بدم... نگامو ازش میگیرمو با اخم میگم: مگه اومدم کافی شاپ که منتظر کسی باشم
لبخندی میزنه و میگه: پس چرا اینجا تنها نشستین؟
با اخم ادامه میدم: دلیلی نمیبینم که بهتون توضیح بدم
بعد از تموم شدن حرفم چشمام رو در سالن قفل میشه... خونواده ی سروش وارد میشن... ضربان قلبم هر لحظه بالاتر میره
پسر با خونسردی میگه: من ه...........
هیچی از حرفای پسره رو نمیفهمم... اصلا نمیشنوم چی داره میگه... همه ی حواسم به در سالنه... بالاخره وارد شد... مثله همیشه محکم و با اقتدار... شونه به شونه ی دختری... نا آشنا... اخمام تو هم میره... اما نه احساس میکنم میشناسمش... بدون اینکه متوجه ی حضور من بشن به سمت پدربزرگ میرن... دختر دستشو دور بازوی سروش حلقه کرده و مستانه میخنده... با صدای یکی از خدمه به خودم میام
خدمتکار: خانم
گنگ نگاش میکنم که میگه: آب پرتقال
تازه متوجه ی آب پرتقالی که تو دستشه میشم
لبخندی میزنم میگم: ممنون میل ندارم
سری تکون میده و از من دور میشه... نگاهی به مبل رو به روییم میندازم خبری از پسره نیست
برام مهم هم نیست ولی اون چیزی که فکرمو به خودش مشغول کرده چهره ی نامزد سروشه... عجیب برام آشناست... فقط نمیدونم کجا دیدمش
مهسا که از اول ورودم از نامزدش جدا نمیشد بالاخره از پسره دل میکنه... با قدمهای آهسته به طرفم میادو با پوزخند میگه: سلام
با بی تفاوتی نگاهی بهش میندازمو میگم: سلام... مبارکت باشه
حتی به خودم زحمت نمیدم از جام بلند شم
لبخندی موزیانه میزنه و میگه: ممنون... راستی نظرت در مورد نامزد من چیه؟
با خونسردی میگم: نامزد توهه، دلیلی نداره که من نظر بدم
مهسا رو مبل کناری من میشینه و میگه: بالاخره دختر خالمی باید یه نظری بدی
- نظر خاصی ندارم
مهسا با حرص میگه: حسودیت میشه؟
با پوزخند میگم: به چی؟... به رفتارای بچه گونه ی تو... من اصلا نامزد جنابعالی رو نمیشناسم که بخوام نظری در موردش بدم این کجاش نشون دهنده ی حسادته
با اخم میگه: یه کاری نکن مثل دفعه ی پیش یه سیلی دیگه از بابات نوش جان کنی
پوزخندم پررنگ تر میشه و میگم: با این کارت فقط خودت رو کوچیکتر میکنی... خونواده ی شوهرت میگن عجب دختری بوده که باعث شده مهمونشون سیلی بخوره
مهسا: هنوز هم مغروری... ولی خوشم میاد خوب از خاله و شوهر خاله حساب میبری
نگاه تمسخرآمیزی بهش میندازمو میگم: اگه در برابر پدر و مادرم کوتاه میام فقط و فقط به این خاطره که دوستشون دارم واسه ی تو هنوز خیلی زوده این حرفا رو بفهمی
چشمام به نامزد مهسا میفته... داره به طرف ما میاد... قیافه ی معمولی داره... ولی اینجور که معلومه از خونواده ی پولداری هست... آدم بدی به نظر نمیرسه...
مهسا میخواد چیزی بگه که با دیدن نامزدش منصرف میشه

! OMID.M
11-02-2017, 09:44 PM
پسره وقتی به ما میرسه خطاب به من میگه: سلام خانم
به احترامش از جام بلند میشمو میگم: سلام... بهتون تبریک میگم
لبخندی میزنه و میگه: ممنونم
بعد برمیگرده سمت مهسا میگه: خانم گل معرفی نمیکنی؟
مهسا دستشو دور بازوی پسره میندازه و میگه: دختر خالم... ترنم
پسر: من هم بهروز هستم خودتون که میدونید نامزد مهسا
لبخندی میزنمو سری تکون میدم
پسر خطاب به من میگه: ما یه سر به مهمونای دیگه هم بزنیم باز خدمتتون میرسیم
مهسا: یه لحظه بهروز جان... قبل از رفتن بهتره در مورد ازدواج چهارنفرمون نظر ترنم رو هم بپرسیم؟
بهروز لبخندی میزنه و میگه: حق با توهه گلم
با تعجب نگاشون میکنم که مهسا ادامه میده: بالاخره تو دخترخالمی باید تو هم نظر بدی... من و بهروز و آلا و سروش تصمیم گرفتیم عروسیمون رو دو ماه دیگه با هم بگیریم نظرت چیه ترنم؟ البته نظر بابابزرگ بود...
آب دهنم رو قورت میدمو به زحمت لبخندی میزنمو به سختی میگم: عالیه... چی از این بهتر
مهسا با چشمهای گرد شده بهم نگاه میکنه... از این همه بی تفاوتی من در تعجبه... نمیدونه که به زور سرپا موندم
خدا رو شکر بهروز میگه: عزیزم بهتره یه سر هم به بقیه بزنیم باز دوباره به دخترخالت سر میزنیم... میدونم دخترخالت رو خیلی دوستش داری اما بهتره از بقیه هم غافل نشیم
از این حرف بهروز پوزخندی رو لبام میشینه
با تمسخر میگم: مهساجان راحت باش... من میدونم خیلی بهم لطف داری اما بهتره یه خورده به مهمونای دیگه هم برسی
مهسا با خشم نگام میکنه
بهروز با مهربونی میگه: شما هم بهتره تنها نباشین و پیش جوون ترها بیاین
-ممنون... شما برید من هم بعدا میام
بهروز سری تکون میده و دیگه اصرار نمیکنه...
بهروز خطاب به مهسا میگه: بریم خانمی
مهسا چیزی نمیگه... هنوز آثار تعجب رو تو چهرش میبینم... شونه به شونه ی نامزدش از من دور میشه.. با رفتن مهسا نفس آسوده ای میکشمو خودم رو روی مبل پرت میکنم
زیرلب زمزمه میکنم: فقط دو ماه دیگه
یاد حرف مهسا میفتم...« من و بهروز و آلا و سروش تصمیم گرفتیم عروسیمون رو دو ماه دیگه بگیریم»... آلا... اسمش هم برام آشناست... خدایا کجا دیدمش... مطمئنم از بچه های فامیل نیست... آلا.. آلا.. اسم تکی هم داره... مطمئنم میشناسمش... هم اسمش برام آشناست... هم چهرش... هر چقدر به مغزم فشار میارم چیزی یادم نمیاد... نگامو تو سالن میچرخونم... بالاخره پیداشون میکنم... رو یه مبل دو نفره کنار هم نشستن... سروش با جدیت رو مبل نشسته ولی آلا مدام با سها حرف میزنه و میخنده...
صدای یکی از زنهای غریبه رو میشنوم که میگه: طفلکی چقدر سختی کشید
یکی از زنهای فامیل میگه: آره... بیچاره سروش
لبخند تلخی رو لبم میشینه... بعد میگن چه جوری یه حرف بین فامیل میپیچه
زن غریبه: چه بلایی سر اون دختره اومد؟
زن فامیل: همه فامیل طردش کردن... امشب تو همین مهمونی هست
زن غریبه: اگه دیدیش حتما نشونم بده... خاک بر سر اون دختر که با داشتن چنین نامزدی باز چشم به نامزد خواهرش داشت
زن فامیل: باورت میشه وقتی پاشو تو مهمونی ها میذاره دل من میلرزه که نکنه چشم به نامزد یکی داشته باشه
زن غریبه: مطمئن باش پسرای فامیل با شناختی که ازش دارن اصلا به سمتش هم نمیرن
زن فامیل: حق با توهه... خیالم از جانب سروش هم راحت شد... همیشه دلم براش میسوخت... طفلکی خیلی سختی کشید
زن غریبه: من مطمئنم آلاگل خوشبختش میکنه
زن فامیل: آلاگل دختر خیلی خوبیه... من هم باهات موافقم... بیا بریم توی جمع... راستی در مورد ترنم به کسی چیزی نگو... آقاجون ممنوع کرده در مورد اون موضوع حرف بزنیم اما دیدم تو بهترین دوست منی بهتره بهت بگم تا مراقب دختر و پسرت باشی... که یه وقت ناخواسته با اون دختره معاشرت نکنند
زن غریبه: دستت درد نکنه... خوب شد بهم گفتی...
همینجور که حرف میزنند از من دور میشن... خوب شد جایی نشستم که زیاد در معرض دید دیگران نیستم... اینقدر از این حرفا شنیدم دیگه برام عادی شده.. البته نمیگم اصلا ناراحت نیستم اما دلیلی نداره الان بهش فکر کنم و غم و غصه هام رو به این آدمایی که اصلا آدم حسابم نمیکنند نشون بدم
دوباره چشمم به سروش و نامزدش میفته... یاد حرف اون زن میفتم...« من مطمئنم آلاگل خوشبختش میکنه»... آلاگل...
اسمش عجیب آشناهه... خدایا محاله کسی رو بشناسمو یادم بره... لابد فقط چند بار دیدمش... ولی کجا...
زیر لب زمزمه میکنم: آلاگل... آلا...
جرقه ای تو ذهنم زده میشه

! OMID.M
11-02-2017, 09:44 PM
«عجب اسم مسخره ای»...«ترنم خفه شو... میشنوه»... «نه خداییش این چه اسمیه که خونوادش روش گذاشتن»...« به نظر من که اسم قشنگیه»..«آلا هم شد اسم؟... حالا آلا یه چیزی ولی اسم پسره که دیگه افتضاحه»... «وای وای وای ترنم اینجوری نگو... به خدا میشنوه آبروریزی میشه»...« فکرشو کن خدا دو تا بچه بهشون داده اسم یکی رو گذاشتن آلا اسم اون یکی رو گذاشتن آیت... حالا آلا یه چیزی اما آیت خیلی ضایع است... مثلا فکر کن بابا میخواد پسره رو صدا کنه میگه... آیت آیت بابایی، آیت باباجون کجایی بیا ببینم... اینا رو ولش کن به این فکر کن اگه دوست دختر پسره بشی باید چیکار کنی؟... خداییش پسره رو چی صدا میکنی؟»...«ترنـــــم»...« میتونی بگی آیتم اما نه زیادی خزه... آیت جون چطوره؟....نه نه لابد باید بگی آقا آیت.... هوم آیت آقا هم بد نیستا البته میشه به آیت خان هم فکر کرد... در کل من اگه بمیرم هم زیر بار چنین ننگی نمیرم... یه بار گول نخوری به پیشنهاد پسره جواب مثبت بدیا... وقتی نتونی صداش بزنی چه فایده داره... البته میتونی بهش بگی عشق من»... «مگه چشه... به نظر من هم اسم دوستم هم اسم برادرش قشنگن... تو هم بهتره بری به همون سروش جونت برسی و اینقدر چرت و پرت نگی... من هنوز هیچ تصمیمی نگرفتم الکی حرف تو دهن من نذار... حالا هم خفه بمیر بذار یکم بهمون خوش بگذره»...« برو بابا... اولا که چشم نیست و گوشه... دوما تو که سلیقه نداری... و از همه مهتمر من سروشمو با هیچکس تو دنیا عوض نمیکنم...اسم فقط سروش... تکه به خدا... ترنم و سروش... خداییش میبینی چقدر اسمامون به هم میان... تو هم بهتره یکی رو انتخاب کنی اگه تیپ و قیافه نداره لااقل یه اسم درست و حسابی داشته باشه »...«نه بابا»...
زیر لب زمزمه میکنم: بنفشه
همه چیز یاد اومد... دوست بنفشه بود.... البته نه از نوع صمیمیش... مطمئنم خودشه... برادرش هم به بنفشه پیشنهاد دوستی داده بود هیچوقت نفهمیدم بنفشه پیشنهادش رو قبول کرد یا نه فقط میدونم هنوز مجرده... از جزئیات زندگی بنفشه خبر ندارم... اون روزای آخری که هنوز رابطه ام با بنفشه خراب نشده بود باهاش آشنا شده بودم...یه روز آلا بنفشه رو به تولدش دعوت میکنه... اون موقع دختر شری بودم... دقیقا مثله ماندانا... البته یه خورده بیشتر از ماندانا... بنفشه همیشه از دست من و مانی حرص میخوردو ما بهش میخندیدیم... اون روز من هم به زور همراه بنفشه به مهمونی رفتم... بنفشه میگفت اگه ببرمت آبروریزی میکنی ولی گوش من بدهکار نبود...اونقدر اصرار کردم که من رو هم با خودش برد... اون روز اون قدر آلا و برادرش رو مسخره کردم که وقتی از مهمونی بیرون اومدیم بنفشه باهام قهر کرد ولی تا اونجایی که من یادمه من به سروش در مورد آلا چیزی نگفته بودم... اون روز فقط بهش گفته بودم به تولد یکی از دوستای بنفشه میرم... البته ممکنه از طریق سها با آلاگل آشنا شده باشه... از اونجایی که بنفشه و سها با هم دوستی نزدیکی دارن پس صد در صد سها دوستای بنفشه رو هم میبینه ولی چرا بین این همه آدم باید آلا نامزد سروش بشه...
زیر لب زمزمه میکنم: چه فرقی میکنه آلا یا یه نفر دیگه
یاد بنفشه میفتم دلم عجیب براش تنگ شده... خیلی وقته جواب تلفنامو نمیده
نگام به سمت مبلی کشیده میشه که سروش و آلاگل اونجا نشسته بودن... اما الان اونجا کسی نیست... سرمو میندازم پایینو با انگشتام بازی میکنم
دوست دارم به هیچکس و هیچ چیز فکر نکنم... نه سروش ... نه آلاگل... نه بنفشه... نه حتی خودم
صدای قدمهای کسی رو پشت سر خودم میشنوم... هر لحظه بهم نزدیک تر میشه... صدای قدمهاش بی نهایت آشناست... الان دیگه کنارم رسیده... سنگینی نگاش باعث میشه سرمو بلند کنمو نگاهی بهش بندازم خودشه... سروش
با مسخرگی لبخندی میزنه و میگه: به به خانم مهرپرور بالاخره تو یکی از مراسما شما رو دیدم
همینجور که حرف میزنه به سمت مبل رو به روییم میره و روش میشینه... شاید بتونم در برابر تمسخرای دیگران بی تفاوت باشم اما از اونجایی که سروش و خونوادم هنوز برام عزیزن... وقتی به وسیله ی اونا به تمسخر گرفته میشم حال بدی بهم دست میده...
سروش: قبلنا مودب تر بودی یه سلامی میکردی
زیر لبی سلامی زمزمه میکنمو نگامو ازش میگیرم
سروش با نیشخند میگه: خیلی دوست داشتی نامزدم رو ببینی که این همه راه اومدی... امروز مدام به عشق جدید من خیره شده بودی
با خونسردی سرمو به سمتش برمیگردمو میگم: خوشبخت بشین خیلی بهم میاین
نیشخند از لباش پخش میشه و با اخم میگه: به دعای خیر جنابعالی احتیاجی نداریم مطمئن باش خوشبخت میشیم
یعنی هنوز میخواد به رفتاراش ادامه بده؟
-امیدوارم
صدای آلاگل رو میشنوم
آلاگل: سروش... عزیزم کجایی؟
سروش: بیا اینجا گلم
بعد با پوزخند ادامه میده گفتم به خورده کنار یه دوست قدیمی بشینم
آلاگل با ناز و عشوه به ما نزدیک میشه و با دیدن من اول اخماش توهم میره ولی بعد یه لبخند تصنعی میزنه و میگه: عزیزم دلت میاد منو تنها بذاری؟
سروش: معلومه که نه عشق من
سروش هیچوقت چنین آدمی نبود که توی جمع اینجوری حرف بزنه... صد در صد میخواد حرص من رو در بیاره
آلاگل کنار سروش میشینه سرش رو روی شونه ی سروش میذاره و میگه: عزیزم معرفی نمیکنی؟
مطمئنم من رو شناخته... اما نمیدونم چرا حرفی از گذشته نزد... اون روز توی تولدش اونقدر شیطنت کردم آخر شب بهم گفته بود عاشقه شیطنتات شدم... نظرت در مورد اینکه با هم دوست باشیم چیه؟ و من هم قبول کرده بودم ولی بعد از اون اونقدر درگیر مشکلات شدم که اصلا شخصی به نام آلاگل رو از یاد بردم چه برسه به دوستیش... الان همون شخص جلوم واستاده و از سروش میخواد منو بهش معرفی کنه... مطمئنم هم میدونه نامزد قبلی سروشم هم میدونه دوست سابق بنفشه ام...
سروش: ترنم... خواهر نامزد سابق سیاوش
سرشو از روی شونه های سروش برمیداره و میگه: وقتی در مورد خواهرتون شنیدم خیلی متاسف شدم... حتما روزای سختی رو گذروندین... با اینکه خیلی وقته گذشته ولی باز هم بهتون تسلیت میگم
سروش با تمسخر نگام میکنه
محاله موضوع من رو ندونه... فقط نمیدونم چرا داره حرف ترانه رو پیش میکشه... لحنم ناخودآگاه سرد میشه... با لحنی سرد میگم: ممنون
بی توجه به لحن سردم با لحن شادی میگه: تعریف شما رو زیاد از اطرافیان شنیدم
منظورش رو از این مهربونیها درک نمیکنم... آخه کسی توی اطرافیانم از من تعریفی نمیکنه که این خانم بخواد بشنوه... شنیدن این حرف با جوک برام هیچ فرقی نداره
وقتی با چشمای یخی تو چشمش زل میزنم و چیزی نمیگم ناخودآگاه ساکت میشه...
سروش تک سرفه ای میکنه و میگه: دو ماه دیگه عروسیمونه حتما تشریف بیارید
آلاگل با چشمهایی که از ذوق میدرخشه میگه: وای آره... حتما بیا خیلی خوشحال میشم
به سردی میگم: اگه شرایطش جور بود حتما من میام
آلاگل با لبخند میگه: یادت باشه با اومدنت ما رو خوشحال میکنی
بعد خطاب به سروش میگه: مگه نه سروش؟
سروش با پوزخند میگه: آره گلم
میخوام چیزی بگم که صدای زنگ گوشیم مانع از حرف زدنم میشه
نگامو ازشون میگیرمو گوشیم رو از داخل کیفم در میارم... با دیدن شماره ماندانا لبخندی رو لبم میشینه... حتما از بس نگرانم بود طاقت نیاورد
ببخشیدی میگم که آلاگل میگه: راحت باش عزیزم
سروش چیزی نمیگه و من بی تفاوت به دوتاشون از جام بلند میشمو همونجور که دارم ازشون دور میشم جواب میدم
-سلام مانی
ماندانا: به به سلام بر دشمن درجه ی یک خودم
لبخندی میزنمو میگم: باز شروع کردی؟
ماندانا با جدیت میگه: مهمونی تموم شد؟
-نه بابا... هر کسی میره و میاد یه چیزی بارم میکنه
ماندانا: لابد تو هم مثله این پخمه ها تاریک ترین قسمت رو انتخاب کردی و رو یه مبل یه نفره نشستی
پخی میزنم زیر خنده و میگم: از کجا فهمیدی؟
با لحن بامزه ای میگه: من رو دست کم گرفتی... خودم بزرگت کردم
-من که یادم نمیاد جنابعالی بزرگم کرده باشی
به دیوار تکیه میدم همونجور که به حرفای ماندانا گوش میدم... حواسم میره پیش سروش و آلاگل
ماندانا: دلیلش روشنه عزیزم... تو از همون اول هم آلزایمر حاد داشتی... بگو اوضاع در چه حاله؟
سروش خم شده و یه چیزی نزدیک گوش آلاگل میگه... آلاگل هم با ناز لبخندی میزنه
-نامزدش رو دیدم
با ناراحتی میگه: آشناست؟
-هم آره هم نه
سروش بوسه ای به گردن آلاگل میزنه و بعد دستاشو روی شونه های *** آلاگل رو میذاره... آلاگل میخنده و چیزی بهش میگه که باعث میشه سروش هم بخنده... هیچوقت سروش رو اینقدر شاد ندیده بودم حتی زمانهایی که با من هم بود هیچوقت تو مهمونی ها زیاد نمیخندید من شیطنت میکردمو اون هم یعضی موقع به شیطنتام لبخندی میزد... یعنی واقعا عاشق آلاگل شده... یعنی از اول هم عاشقم نبود.... دلم عجیب میگیره
ماندانا: کیه؟
-آلاگل
ماندانا یه خورده فکر میکنه و میگه: چنین شخصی رو یادم نمیاد
- حق داری خود من هم اول نشناختمش... یادته روزای آخر دوستیم با بنفشه به تولد یکی از دوستاش رفته بودم...
ماندانا یکم فکر میکنه و میگه: همون که میگفت بیشتر حکم همکارم رو داره تا دوست؟
سروش خم میشه و بوسه ای به شونه های *** آلاگل میزنه...چشمامو میبندمو نگامو ازشون میگیرم... تحمل دیدن این صحنه ها رو ندارم
به سختی جواب میدم: آره
ماندانا: خوب... که چی؟
نفس عمیقی میکشمو میگم: همون دختره نامزد سروشه
با داد میگه: نه بابا... اونا همدیگه رو از کجا میشناسن
-چه میدونم... اصلا مگه فرقی هم میکنه... دو ماه دیگه عروسیشونه
ماندانا زیر لب زمزمه میکنه: دو ماه دیگه؟
-اوهوم​

! OMID.M
11-02-2017, 09:44 PM
ماندانا: ترنم تو که از اول هم میدونستی بالاخره چنین روزی میرسه؟
-مانی برام مهم نیست... اگه الان اینجا بودی و قیافه ی خونسردمو میدیدی خودت به حرفم میرسیدی
ماندانا با لحنی بغض آلود میگه: همه رو توی دلت میریزی و ظاهرتو بی تفاوت نشون میدی... تو اون چند باری که اومدم ایران متوجه ی همه چیز شدم
-مانی اگه زنگ زدی این حرفا رو بزنی همین الان قطع کن... پولت هم بیخودی حروم نکن
ماندانا با شیطنت میگه: محاله پوله خودمو برای تو حروم کنم اینا پولای امیره
لبخندی میزنمو به این فکر میکنم چقدر خوبه که ماندانا رو دارم... به خاطر دل من حاضره هر کار کنه... حتی خنده های زورکی.... ممنونم مانی... الان خیلی به این خنده ها احتیاج دارم... ممنونم از این تغییر موضع ناگهانیت
- از اول هم معلوم بود که اگه از جیب خودت بره محاله برام زنگ بزنی
ماندانا: مگه خل و چلم
-اون رو که آره ول.......
ماندانا میپره وسط حرفمو میگه: ترنـــم باز به من توهین کردی... میام میزنمتا
خندم میگیره و میگم: اولا توهین کجا بود واقعیت رو گفتم در ثانی اگه تونستی بیا... نه خداییش اگه میتونی همین الان بیا
ماندانا با حرص میگه: نه حالا که فکر میکنم میبینم اونقدر ارزششو نداری که بخوام پاهای نازنینمو به خاطرت خسته کنم برم واسه نصفه امشب بلیط بگیرم سوار هواپیما بشم بیام ایران... نه بابا همه ی حسابامو میذارم 5 شنبه تا یه دفعه ای باهات تسویه میکنم
-نگــــــو
ماندانا: به کوری چشم تو هم شده میگم
-به جای این چرت و پرتا یه خورده از جغله ات بگو
پخی میزنه زیر خنده میگه: داره با باباش آشپزی میکنه
چشمام از تعجب گرد میشه و میگم: چــی؟
ماندانا: با امیر شطرنج بازی کردم... با هم دیگه شرط بستیم هر کسی باخت آشپزی کنه... تازه باید غذایی رو بپزه که اون طرف دوست داره
با تعجب میگم: تو که از شطرنج چیزی سرت نمیشد
ماندانا: ولی از تقلب خیلی چیزا سرم میشد
با صدای بلند میگم: باز سر امیر رو کلاه گذاشتی؟
یکی دو نفری که اطراف من هستن چپ چپ نگام میکنند... زیر لبی ببخشیدی میگم... که اونا نگاشون رو از من میگیرنو و دوباره به حرفای خودشون میرسن...
ماندانا: باشه به بزرگواری خودم میبخشم
با حرص میگم: کی با تو بود؟
ماندانا با خونسردی میگه: خوب معلومه تو
-حالا امیر چی داره درست میکنه؟
با افتخار میگه: قرمه سبزی
با تعجب میگم: مگه بلده
ماندانا بی تفاوت میگه: اونش به من ربط نداره... قرار شده تا غذای مورد علاقه ی من رو درست نکرده پاشو از آشپزخونه بیرون نذاشته
خندم میگیره و میگم: تو دیگه کی هستی؟
ماندانا: سرور شما ماندانا
-منظورت همون کلفت شما بود دیگه
ماندانا: نه بابا... اون که شغل خودته... راستی تو فکر یه نقشه ی جدیدم
-دیگه میخوای چه آتیشی بسوزونی؟
ماندانا: میخوام یه دست دیگه با امیر شطرنج بازی کنمو این بار رخت و لباسای کثیف رو هم بهش واگذار کنم
-دیوونه... مگه ماشین لباسشویی رو ازت گرفتن؟
ماندانا: چی میگی بابا... ما پول نداریم غذا بخوریم بعد از ماشین لباسشویی استفاده کنیم
-پس با کدوم پول اینقدر باهام حرف میزنی؟
ماندانا: نکنه واقعا فکر کردی پولای امیر رو حروم تو میکنم؟
با تعجب میگم: پس چی؟
ماندانا: گفتم تا چند روز دیگه فلنگو میبندم دیگه کسی دستش به من نمیرسه بخواد از من پول بگیره
میخوام جوابشو بدم که خودش سریعتر میگه: راستی؟
-دیگه چیه؟
ماندانا: از امیر یه عکسای توپی گرفتم... اومدم ایران حتما نشونت میدم
-مانی باز داری یه کارایی میکنیا اینقدر اون بدببخت رو نچزون
ماندانا: بالاخره عکسای سرآشپز امیر دیدن داره... میخوام به مادرشوهر و خواهر شوهرم نشون بدمو باهاشون بخندم
-دیوونه... همیشه فکر میکنم حتما امیر تو زندگی قبلیش مرتکب گناه بزرگی شده بود که خدا توی مصیبت رو تو دامنش انداخته
ماندانا با صدای بلند میخنده میگه: واقعا راست میگی؟
-پس نه... فکر کردی باهات شوخی دارم؟
ماندانا: من هم میخوام ببینم
-چی چی رو
ماندانا: دامن امیر رو... چطور تو امیر رو با دامن دیدی ولی من ندیدم... امش باید مجبورش کنم یکی از دامنای من رو بپوشه
با تصور امیر اون هم توی دامنای ماندانا پخی میزنم زیر خنده که ماندانا میگه: راستی دامنش کوتاه بود یا بلند؟
-مانی به خدا زشته
ماندانا: اون که مادرزادی زشت بود
-چی واسه ی خودت میگی؟
ماندانا: مگه امیر رو نمیگی؟
با حرص میگم: رفتاراتو میگم
ماندانا: برو بابا... کجاش زشته تازه چند تا عکس از امیر در ژست ههای مختلف میگیرم... فکر کن هم با دامن کوتاه هم با دامن بلند
همینجور که میخندم میگم: چهارساله رفتی اونجا هنوز آدم نشدی... هیچ امیدی بهت نیست
ماندانا: عزیزم تو چیزایی از من میخوای که امکان پذیر نیست وقتی آدمم چه جوری میخوای دوباره آدم بشم
-اگه تو آدم باشی پس آدم چیه؟ برو کمتر چرت و پرت بگو... من هم برم یه گوشه بشینم و به ادامه مهمونی برسم
ماندانا: آره من برم به نقشه پلیدانه ام فکر کنم... راستی تا میتونی غذا بخور... فکر نکنم حالا حالاها دیگه از این غذاها گیرت بیاد
-اشتباه میکنی... آخر هفته که اومدم خونه ی شما از این غذاها دوباره گیرم میاد
ماندانا با داد میگه: حرفشم نزن... بینم دست خالی اومدی کشتمت... غذاتو با خودت میاری... شنیدی؟
-چی واسه خودت میگی... نکنه فکر کردی من واسه دیدن تو دارم میام... من همه امیدم به اون غذاها و سوغاتیهای تویه
ماندانا: پس بهتره پولتو حروم تاکسی نکنی... چون از این خبرا نیست... راستی اگه میخوای بیای گل و شیرینی یادت نره
-مگه میخوام بیام خواستگاری؟
ماندانا با حرص میگه: نکنه میخوای دست خالی به دیدنم بیای؟
-من خودم گلم... دیگه چه احتیاجی به گل داری؟
ماندانا: توی آفتاب پرست گلی... برو بابا... از اینجور شوخیا نکن... با قلب اون گلای خوشگل هم بازی نکن... یهو میبینی همه ی گلای دنیا با این حرفت پرپر شدن... بعد میتونی خسارت باغبونا رو بدی؟
-برو بچه... من نظرم عوض شد... اصلا نمیام
با ذوق میگه: واقعا... چه خوب... مهمون کمتر زندگی بهتر
-مانی مکالممون خیلی طولانی شد... بهتره قطع کنم
ماندانا جدی میشه و میگه: باشه عزیزم... فقط به هیچ چیز فکر نکن
-خیالت راحت
از ماندانا خداحافظی میکنمو گوشی رو تو جیب مانتوم میذارم... اصلا مانتو رو از تنم در نیاوردم... همون لباس رو هم بیخود پوشیدم... اونقدر با ماندانا حرف زدم که متوجه ی گذر زمان نشدم... مثله اینکه شام دارن میدن... خوشبختانه هر کسی غذاشو خودش میکشه و هر جا دوست داره میخوره... بی توجه به نگاه های دیگران به سمت میز میرمو یه خورده سالاد واسه خودم میکشم... بعد هم با بی تفاوتی به گوشه ی سالن برمیگردم... از همون فاصله سروش و آلا رو میبینم... متاسفانه هنوز سروش و آلا همونجا نشستن... با دیدن اونا اخمام تو هم میره... تغییر مسیر میدمو قسمت دیگه ی سالن رو واسه ی نشستن انتخاب میکنم... با اینکه این قسمت یه خورده شلوغ تره اما بهتر از اینه که برم جلوی سروش بشینمو به دلبری های آلاگل نگاه کنم... روی یه دونه از صندلی ها میشینمو شروع به خوردن سالاد میکنم... از بس غذا کم خوردم، معدم ضعیف شده... دیگه نمیتونم غذاهای سنگین بخورم... مجبورم به همین سالاد اکتفا کنم... یه خورده غذای سنگین میخورم معدم عجیب درد میگیره​

! OMID.M
11-02-2017, 09:45 PM
آروم آروم سالادم رو میخورمو به اطراف نگاه میکنم... کسی حواسش به من نیست... هر چند اینجوری راحت ترم... با چشمام دنبال مامان و بابا میگردم... مامانم رو پیدا میکنم کنار خاله نشسته و داره باهاش حرف میزنه... ولی خبری از بابام نیست... همینجور که به اطراف نگاه میکنم چشمم به سروش میفته که به آلاگل توجهی نداره و به من خیره شده... وقتی متوجه ی نگاه من میشه به سرعت مسیر نگاهش رو عوض میکنه... متعجب نگامو ازش میگیرمو به رفتارای عجیب و غریبه سروش فکر میکنم... همینجور که توی فکر هستم متوجه ی نشستن کسی روی صندلی کناریم میشم... سرمو برمیگردونمو با دیدن یه پسر غریبه اخمام تو هم میره... حوصله ی یه ماجرای دوباره رو ندارم... با بی تفاوتی نگامو ازش میگیرمو به رو به روم خیره میشم
پسر: سلام خانمی
سری به نشونه ی سلام تکون میدمو چیزی نمیگم
پسر: موش زبونت رو خورده خانم خانما
جوابشو نمیدمو از جام بلند میشم... از کنارش رد میشمو نگاهی به سالن میندازم... همه جای سالن تقریبا شلوغه... فقط اون قسمتی که سروش و آلاگل نشستن خلوته که دلم نمیخواد اون سمتی برم... مسیر باغ رو در پیش میگیرم... خونه ی بابابزرگم رو خیلی دوست دارم... دلتنگ باغش هستم... امشب که اجازه دارم میخوام یه خورده تو باغش قدم بزنم... از سالن خارج میشمو قدم قدم زنان به سمت باغ حرکت میکنم... همینجور که به سمت باغ حرکت میکنم زیر لب برای خودم شعر میخونم... به یاد اون دوران میخونم و به جلو پیش میرم
مرا صد بار از خود برانی دوستت دارم
به زندان خیانت هم کشانی دوستت دارم
چه سود از مهر ورزیدن چه حاصل از وفا کردن
مرا لایق بدانی یا ندانی دوستت دارم
وقتی به باغ میرسم... دهنم باز میمونه... با دیدن باغ نفسم میگیره... باغش فوق العاده شده... دست باغبونش درد نکنه... بعد از چند سال ندیدن الان دارم یه بهشت رو رو به روی خودم میبینم... زمزمه وار میگم: فوق العادست
همیشه عاشق این باغ بودم آدم دوست داره آروم آروم قدم بزنه و با دستاش گلبرگهای ظریف گلهای رز رو لمس کنه و عطر گلها رو با لذت استشمام کنه... چشمامو میبندمو میگم خدایا چه حس خوبیه
پسر: موافقم
با شنیدن صدای پسری چشمامو به سرعت باز میکنمو یه قدم به عقب میرم... نگاهی به پسره میندازم... همون پسره ی داخل سالنه
اخمام تو هم میره و میگم: شما اینجا چیکار میکنید؟
نگاهی به من میندازه و میگه: مگه اینجا رو اجاره کردی؟
با حسرت نگاهی به باغ میندازمو تصمیم میگیرم به سالن برگردم.. مثله اینکه امشب هیچی اونجور که من میخوام پیش نمیره... با ناراحتی پشتم رو به پسره میکنمو میخوام برگردم که پسره میگه: کجا؟
بدون اینکه بهش جواب بدم به راهم ادامه میدم... صدای تند قدماشو پشت سرم میشنوم... بی توجه به قدم های تندش به راه خودم ادامه میدم که خودشو به من میرسونه... دستم رو میکشه و میگه: کجا؟
با اخم میگم: چی از جونم میخوای؟
با لبخند میگه: باور کن هیچی
با پوزخند میگم: باشه باور کردم... حالا دستمو ول کن که برم
پسر: باور کن کاریت ندارم... فقط ازت خوشم اومدی
پوزخندم پررنگ تر میشه و میگم: آقا پسر بهتر از این به بعد درست و حسابی چشماتو وا کنی و انتخاب کنی... همه چیز به ظاهر نیست اونی که الان میبینی با خود واقعیش زمین تا آسمون فرق داره... پس بهتره بری سراغ زندگیت
میخوام بازومو از دستای قدرتمندش خارج کنم که میگه: یه فرصت بهم بده
بدون توجه به حرفش به شدت بازومو میکشم که بازوی خودم درد میگیره ولی از دست این پسره آزاد نمیشه
چهره ام درهم میره و میگم: ولم کن لعنتی
تو همین موقع صدای آشنایی به گوشم میرسه
سروش با داد میگه: چیکار میکنی؟
پسره بازومو ول میکنی و با خونسردی میگه: داشتم با این خانم حرف میزدم
به عقب برمیگردم که میبینم سروش با چشمهای سرخ شده به پسره نگاه میکنه با فریادی بلندتر از قبل میگه: داشتی چه غلطی میکردی؟
از این همه عصبانیت سروش تعجب میکنم... با خودم فکر میکنم نکنه هنوز دوستم داره... با این فکر ضربان قلبم بالا میره
رنگ پسره میپره اما باز خودش رو نمیبازه و میگه: اصلا به جنابعالی چه ربطی داره؟
هنوز تو فکر عکس العمل سروشم که با حرف بعدیش انگار همه ی دنیا روی سرم خراب میشه
سروش: تو فکر کن برادرشم
پسر به کل رنگ از چهرش میپره و میگه: باور کن قصد بدی نداشتم
سروش با خشم به سمتش میادو میگه: واسه ی همین داشتی بازوشو میکندی
پسره میخواد چیزی بگه که سروش با داد میگه: از جلوی چشمام گم شو تا ناقصت نکردم
پسره از ترس دو تا پا داره چند تای دیگه هم قرض میگیره و با سرعت از من و سروش دور میشه... هنوز به اون مسیری که پسره رفته نگاه میکنم که با فریاد سروش به خودم میام
سروش : هنوز آدم نشدی؟
با تعجب نگاش میکنم... معنی حرفاش رو نمیفهمم
وقتی نگاه متعجب منو میبینه با داد ادامه میده: خواهرت رو کشتی... برادر من رو بدبخت کردی... من رو داغون کردی.. خونوادت رو عزادار کردی ولی هنوز همونی هستی که بودی
چشمام دوباره غمگین میشن
با ناراحتی میگم: سروش خودت که دیدی به زور.......
با عصبانیت میگه: آره دیدم... امشب خیلی چیزا رو دیدم... تلفنی با مانی که معلوم نیست کدوم بدبختیه حرف میزنی... بعدش با ادا و مسخره بازی برای خودت سالاد میکشی و با هزار تا ناز و عشوه آروم آروم میخوری... بعدترش هم یه پسره ی غریبه میاد کنارت میشینه و تو با سر بهش اشاره میکنی دنبالت بیاد... و در آخر هم از جات بلند میشی و تنهایی به این باغ کوفتی میایو اون پسره رو هم به دنبال خودت میکشونی
میخوام چیزی بگم که میگه: اینجوری نمیشه خونوادت زیادی بهت آزادی میدن... امشب بای.........
با ناراحتی میگم: سروش چرا چرت و پرت میگی؟
با داد میگه: من چرت و پرت میگم یا توی هرزه
کنترل خودم رو از دست میدمو با فریادی بلندتر از خودش میگم: آره اصلا من یه هرزه ام... یه هرزه ی به تمام معنا... ولی به تو چه که من چه غلطی دارم میکنم؟... تو چه کاره ی منی؟... هان؟.. تو چیه من میشی؟... مادرمی؟... پدرمی؟.. نامزدمی؟... شوهرمی؟.. دوست پسرمی؟... مگه نمیگی از من متنفری پس الان اینجا چه غلطی میکنی برو بشین ور دل نامزدت... واسه همیشه پاتو از زندگیم بیرون بکش... دلت واسه کی میسوزه... مطمئننا واسه ی من که نیست... برای آبروی پدرم دل میسوزونی به قول خودت که من دیگه برای خونوادم آبرویی نداشتم...
سروش با دهن باز نگام میکنی
با داد میگم: اصلا میدونی چیه... من قاتله خواهرم هستم.. من اون رو کشتم... من زندگی تو رو نابود کردم.. من سیاوش رو آواره ی شهر غربت کردم... من کمر پدرمو شکستم.. من مادرمو داغون کردم...
از بس جیغ زدم صدام گرفته: با همون صدای گرفته میگم راحت شدی... حالا راحت شدی که اعتراف کردم خوب حالا برو زندگیتو کن... حالا با خیال راحت برو زندگیتو بساز... اصلا حق با توهه هیچوقت نمیخواستمت... از اول هم چشمم دنبال سیاوش بود... پس دیگه دور و بر من نچرخ
از شدت عصبانیت نفس نفس میزنم... عقده ی این مدت توی دلم بود... خیلی سخته کاری نکرده باشی ولی هر لحظه هرزه خطابت کنند... تمام این سالها دوست داشتم فریاد بزنمو این عقده رو سر یکی خالی کنم... نگاهی به سروش میندازم... قیافش خیلی ترسناک شده... تا به امروز اینجوری ندیده بودمش... ​

! OMID.M
11-02-2017, 09:45 PM
یه خورده ازش میترسم... با اینکه چیزی واسه از دست دادن ندارم ولی حس میکنم بدجور عصبانیه... به خودم دلداری میدمو میگم آخرش اینه که بهم فحش بده نهایت نهایتش هم اینه که کتکم بزنه بدتر از اونم اینه که غرورم رو خرد کنه ولی لااقل سبک شدم... خسته شدم از بس گفتم بی گناهم ولی کسی باورم نکرد... در هر صورت که من رو گناهکار میدونه... پس چه فرقی میکنه من چی بگم... برای یه بار هم که شده دوست دارم سروش از دستم حرص بخوره مگه چی میشه... مگه این همه من حرص خوردم چی شد؟.... مگه این همه من غصه خوردم کسی بهش برخورد؟... مگه این همه من شکستم کسی بدادم رسید؟... دیگه بریدم... این همه سال به امید سروش نشستم که برگرده ولی آقا میاد رو بروم میشینه و میگه میخواد تا دو ماه دیگه ازدواج کنه و بدتر از اون هنوز من رو یه هرزه میدونه... دیگه ظرفیتم پر شده... بعد از این همه سال توسری خوردن باز هم به هیچی نرسیدم...
نگام هنوز هم به سروشه... دستاش رو مشت کرده... از شدت عصبانیت میلرزه... از لای دندونای کلید شده میگه: که من رو واسه ی داداشم میخواستی
با فریاد میگه: آره؟
با شنیدن حرفاش چشمام دوباره غمگین میشن... آهی میکشم و میگم: مگه این همه سال نمیخواستی این جمله ها رو از زبون من بشنوی... امروز من حرفی رو میزنم که تو دوست داری... میتونی مثله همه ی روزای گذشته فکر کنی دوستت نداشتم...
بی توجه به حرفم با فریاد میگه: جلوی من وایمیستی همه ی غرور من رو به بازی میگیری
با داد میگه: به جای عذرخواهی به کارت افتخار هم میکنی؟
یه قدم به سمتم برمیداره... با نگرانی نگاش میکنمو با ترس یه قدم به عقب میرم
انگار تو حال خودش نیست...
خنده ای عصبی میکنه با خودش میگه: خانم به هرزگیهای خودش افتخار میکنه
با ترس نگاش میکنم... میترسم یه خورده دیگه اینجا بمونم سروش کار دستم بده... واقعا رفتاراش عجیب غریب شده... یه قدم دیگه به عقب میرمو تا برگردمو از باغ خارج بشم که سریع خودش رو بهم میرسونه... مچ دستمو میگیره... تو چهره اش از عصبانیت چند لحظه پیش خبری نیست... تو چشماش برق عجیبی رو میبینم... پوزخندی بهم میزنه و میگه: چیه... ترسیدی؟... تا چند دقیقه ی پیش که خوب زبونت کار میکرد
نمیدونم اون همه عصبانیت کجا رفته... اصلا نمیتونم این همه خونسردیش رو درک کنم
سعی میکنم مچ دستمو از دستش خلاص کنم که با همون خونسردی عجیب و غریبش نگام میکنه و میگه: هنوز واسه رفتن خیلی زوده... امشب باهات خیلی کارا دارم
ته دلم خالی میشه با ناراحتی میگم: سروش ولم کن... یکی میاد اینجا ما رو میبینه درست نیست
با این حرفم پوزخندش پررنگ تر میشه و میگه: تو که دیگه واسه همه شناخته شده ای... برای من هم دیگه فرقی نمیکنه بقیه در موردم چه فکری کنند... دیگه آب از سرم گذشته تنها چیزی که الان برام مهمه اینه که بهت نشون بدم بازی دادن سروش چه عواقبی رو با خودش به همراه داره؟
میخوام چیزی بگم که اجازه نمیده و با خونسردی کامل میگه: امشب کاری باهات میکنم که تا عمر داری فراموش نکنی...
بعد از گفتن این حرف مچ دستم رو میکشه و من رو به ته باغ میبره
با ترس میگم: سروش داری چیکار میکنی؟ خواهش میکنم تمومش کن
با همون خونسردی میگه:عجله نکن میفهمی... امشب میخوام همین کار رو کنم... امشب واسه همیشه همه چیز رو تمومش میکنم... 5 سال نامزدم بودی یه بار هم بهت دست درازی نکردم... همیشه میگفتم تو خانم خونم هستی... حق ندارم قبل از ازدواج بهت دست بزنم...
با داد میگه: یادته؟
با ناراحتی نگاش میکنمو اون با لحنی غمگین ادامه میده ولی تو چیکار کردی؟...توی هرزه فقط قصدت بازی دادن من بود...معلوم نیست با چند نفر بودی و چه غلطا که نکردی؟
با غصه میگم: مثله همیشه داری اشتباه میکنی
با جدیت میگه: امشب بهت ثابت میکنم که هیچکس نمیتونه سروش رو بازی بده
انگار حرفامو نمیشنوه
-سرو.....
با داد میگه: بهتره خفه شی... خودت هم میدونی کسی این اطراف نمیاد... چطور برای با بقیه بودن زود اکی میدی ولی به من که میرسه ناز میکنی
اشکام جاری میشنو با گریه میگم: سروش به خدا همه ی حرفام دروغ بود
سروش با پوزخند میگه: این رو که خودم میدونم
با تعجب نگاش میکنم که میگه: همون حرفایی که 5 سال به خوردم دادی و من احمق هم باور کردم

! OMID.M
11-02-2017, 09:45 PM
بی توجه به اشکا و تقلاهام دستم رو میکشه و من رو به زور با خودش میبره...
همونجور که من رو با خودش میبره میگه: این اشکا و التماسا خیلی خیلی واست کمه
هر کاری میکنم زورم بهش نمیرسه نمیتونم از چنگالش خودمو آزاد کنم.... وقتی به ته باغ میرسیم ناامید ناامید میشم... دیگه هیچ دیدی به ساختمون ندارم... سروش هر بلایی هم سرم بیاره هیچکس نمیفهمه... بدجور ته دلم خالی شده... خونوادم هم که اصلا متوجه ی بیرون اومدنم نشدن چه برسه به اینکه بدونند به باغ اومدم... مچ دستمو ول میکنه و به سمت دیوار هلم میده... به شدت به دیوار برخورد میکنم که سروش با پوزخند میگه: بهتره داد و بیداد راه نندازی... چون کسی صدات رو نمیشنوه...
از بس گریه کردم به هق هق افتادم
سروش با بی رحمی تمام ادامه میده: هر چند اگه صدات رو هم بشنون قبل از من خودت به دردسر میفتی... آدمای این خونه هیچکدوم حرفات رو قبول ندارن
با هق هق میگم: سروش خیلی پست....
هنوز حرفم تموم نشده که با خشم به سمتم میاد چونمو میگیره و میگه: حواست به حرفات باشه خانم خانما... اگه بخوای اینطور ادامه بدی اونوقت دیگه تضمین نمیکنم از این باغ زنده بیرون بری
با چشمای اشکیم بهش خیره میشم... این سروش رو دوست ندارم... من دلم سروش مهربون خودمو میخواد... سروش من هیچوقت اینجوری دلم رو نمیشکنه
تو چشمام خیره شده... همونجور که چونمو تو دستش گرفته غرق نگام میشه... من هم غرق نگاهش میشم... هیچ حرفی نمیزنه.. من هم هیچ حرفی نمیزنم...
نمیدونم کدوم رفتارش رو باور کنم این عشقی که تو چشماش میبینم یا اون سروشی که مدام با حرفاش آزارم میده
نمیدونم تو چشمام چی میبینه که همونجور زمزمه وار میگه: مگه دوستت نداشتم؟
با بغض میگم: چرا داشتی... خیلی زیاد
سروش: مگه عاشقت نبودم؟
با لبخند تلخی میگم: چرا بودی... تا بی نهایت
سروش: مگه دنیای من نبودی؟
با حسرت میگم: آره بودم... همه ی دنیات
سروش: مگه زندگیه من در تو خلاصه نمیشد؟
با چشمای خیس میگم: آره آره آره...زندگیت در من خلاصه میشد... همه ی زندگیت در من خلاصه میشد
سروش: مگه چی واست کم گذاشته بودم؟
لبخند تلخی میزنمو میگم: هیچی
یه قطره اشک گوشه ی چشماش جمع میشه و با لحنی که دلم رو به شدت میسوزونه میگه: پس چرا با من و خودت اینکارو کردی؟
با این حرف چونمو ول میکنه و با خشم چند قدم به عقب میره
با غصه میگم: آخه بدبختی اینجاست من کاری نکردم ... سروش واسه ی یه بارم شده به چشمام نگاه کن آخه چرا باورم نمیکنی... فقط برای یه بار بهم اعتماد کن... سروش به خدا اگه تو دوستم داشتی من صد برابر اون دوستت داشتم... اگه عاشقم بودی من هزار برابرش عاشقت بودم... اگه من دنیای تو بودم تو همه وجود من بودی... اگه زندگی تو در من خلاصه میشد تو تنها دلیل بودن من در زندگی بودی
سروش با داد میگه: ترنم بس کن...
با فریاد میگه: تو رو خدا بس کن...چرا عذابم میدی... آخه چرا اینقدر عذابم میدی... تا کی میخوای با این دروغات عذابم بدی... بعضی موقع آرزو میکنم ایکاش تو به جای ترانه میرفتی
با یه دنیا غم بهش خیره میشم.... چشمام حرفای ناگفته ی زیادی دارن... تو که حرفای زبونی من رو باور نداری... آخه لامصب حداقل از این چشمام بخون... چشمام که دیگه دروغ نمیگن
سروش نگاهش رو از نگام میگیره و میگه: موندن تو واسه ی همه مون عذابه... ترنم ایکاش هیچوقت نمیدیدمت​

! OMID.M
11-02-2017, 09:45 PM
با لحنی غمگین میگم: نگو سروش... تو رو خدا اینجوری نگو... من اگه هزار بار هم به دنیا بیام همه ی آرزوم اینه که توی اون هزار بار تنها همزادم تو باشی.... تنها همراهم تو باشی... تنها همسفر زندگیم تو باشی... تنها بهونه ی زندگیم تو باشی... تنها دلیل بودنم تو باشی... من خوشحالم که دیدمت خوشحالم که عاشقت شدم خوشحالم که.........
با عصبانیت میگه: نقشه ی جدیدته... مثله همیشه میخوای با احساسات طرف بازی کنی تا به هدفت برسی... اما بذار یه چیز بهت بگم من امشب دیگه گولت رو نمیخورم... من امشب همه ی حقمو ازت میگیرم...
میخوام چیزی بگم که با داد سروش که میگه امشب حق هیچ اعتراضی نداری؟ صدام تو گلوم خفه میشه...
سروش به سرعت خودش رو بهم میرسونه و رو به روم وایمیسته... صورتشو نزدیک صورتم میاره و میگه: امشب دیگه ازت نمیگذرم... تموم اون سالها که محرمم بودی ازت گذشتم... به خاطر تو... به حرمت تو... به احترام عشقمون... اما امشب محاله ازت بگذرم.. تموم اون سالها مال من بودی و در عین حال مال من نبودی امشب که مال من نیستی میخوام همه جسمت رو مال خودم کنم
ترس همه وجودمو پر میکنه
هیچوقت اینجور ندیده بودمش...حتی بعد از دیدن اون مدارک... حتی بعد از مرگ ترانه... حتی بعد از جداییمون... اما امشب سروش، سروش همیشگی نیست...
خیلی بهم نزدیکه...
با ناله میگم:سرو.......
خودشو بهم میچسبونه و میگه: هیـــــــس، هیچی نگو...
طوری خودش رو بهم میچسبونه که اجازه ی هر حرکتی از من گرفته میشه... دستام رو بالا میارمو سعی میکنم به عقب هلش بدم که با یه دستش مچ دو تا دستامو میگیره به شدت میپیچونه
دادم میره هوا که با آرامشی که ازش بعیده میگه: با کوچیکترین مقاومتت از این بدتر هم سرت میاد... بهتره خودت باهام راه بیای... امشب میخوام یه آدم کثیف باشم مثله خودت... مثله تویی که نابودم کردی و از دور با تمسخر نگام کردی
بعد با خشونت مچ دستام رو رها میکنه ودستاش رو دور کمرم حلقه میکنه و میگه: آره امشب باید با من باشی... به خاطر همه ی اون سالهایی که فکر میکردم با منی ولی با من نبودی
صورتم خیس خیسه... از اشکایی که نمیدونم از ترسه یا از حرفهای سروش... فقط میدونم هر لحظه این اشکا از چشام جاری میشن بدون اینکه خودم بخوام
به هق هق افتادم اما اون همینجور ادامه میده و میگه: نباید دور و بر من پیدات میشد... یادته چهار سال پیش چی بهت گفتم... گفتم هیچوقت ازت نمیگذرم.. گفتم یه روزی تلافی کارت رو سرت درمیارم
منو به خودش چسبونده و همونجور که حرف میزنه... اجازه هیچ حرکتی رو بهم نمیده
سروش: امشب وقتشه... متنفرم از دخترای امثال تو که پسرای احمقی مثله من رو تور میکنندو اجازه نمیدن دست پسره بهشون بخوره... بعد از یه مدت هم که یه لقمه ی چرب و نرم تر پیدا کردن اولی رو رها میکنندو سراغ طعمه ی بعدی میرن ... هر چند تو از اول هم من رو نمیخواستی هدفت یه چیز دیگه بود... من فقط واسه ی تو یه اسباب بازی بودم
با هق هق میگم: به خدا اشتباه میکنی
بخاطر کشمکش های من و سروش شالم روی شونم افتاده...
بی توجه به حرف من دستش رو به سمت موهام میبره... موهام رو که خیلی ساده با ربانی همرنگ لباسم پشت سرم بستم رو آروم آروم نوازش میکنه و با آرامش میگه: حالا که داغونم کردی تو هم باید داغون بشی
اشکام لباساس رو خیس میکنند ولی اون من رو از خودش جدا نمیکنه... بی تفاوت به اشکام لباش رو نزدیک لاله ی گوشم میاره و میگه: قبل از ازدواجم انتقام همه چیز رو ازت میگیرم... انتقام خودم... انتقام سیاوش... انتقام پدر و مادرم رو که تمام این سالها از دیدن زندگی نابه سامان پسراشون زجر کشیدن و شکستن ولی دم نزدن... انتقام نامزد برادرم که به خاطر توی احمق پرپر شدو برادرم رو برای همیشه به عزای خودش نشوند
بعد از تموم شدن حرفش با خشونت ربان رو از موهام میکشه و باعث میشه موهای لختم اطرافم پخش بشه... ربان رو روی زمین پرت میکنه و به موهام چنگ میزنه... با خشونت میگه: تویی که امروز هم میخوای با چشمهات افسونم کنی کاری باهام کردی که توی هر مهمونی ای که پا میذارم مردم با ترحم بهم نگاه میکنندو برام دل میسوزونند... محاله فریب این اشکا رو بخورم
با چشمای اشکی میگم: سروش من........میپره وسط حرفمو از بین دندونای کلید شدش میگه: دوست دارم با دستای خودم بکشمت... اما حیف که حتی مرگ هم واست کمه... با کار امشبم ذره ذره آب میشی و فرصت دوباره رو برای نابود کردن یه زندگی واسه ی همیشه از دست میدی

! OMID.M
11-02-2017, 09:45 PM
بعد از تموم شدن حرفاش صورتش رو آروم روی گودی گردنم میکشه... از گرمی نفسهاش تنم مور مور میشه... برای اولین بار از عشقم میترسم... اونم خیلی خیلی زیاد... همیشه آغوش سروش امن ترین پناهگاه برای من بود اما امروز از خودش به کی پناه ببرم؟... قطره های درشت اشک دونه دونه از چشمام جاری میشن ولی سروش بی توجه به اشکها و دل شکسته ی من با بی رحمی تمام آروم آروم جسم و روحم رو به تاراج میبره...... ازش خیلی میترسم... ضربان قلبم از حالت عادی خارج شده... حس میکنم قلبم داره از جا کنده میشه... با احساس لباش روی گردنم تازه به عمق فاجعه پی میبرم... انگار تا همین الان هم امید داشتم که همه ی اینا یه نمایش باشه... یه نمایش مسخره... یه نمایش برای ترسوندن من... با ترس گردنم رو عقب میکشم...
صدای آروم سروش رو میشنوم که با لحن بدی میگه: چیه خانمی؟ هنوز که کاری نکردم
با ترس میگم: سروش تو رو خدا بس کن
بدون اینکه جوابمو بده با دستی که موهامو گرفته سرمو نزدیک صورتش میاره و لباش رو روی لبام میذاره ... با خشونت با لبام بازی میکنه.. خبری از بوسه نیست... فقط لبام رو گاز میگیره... هر چی تقلا میکنم وحشی تر میشه... با دستام سعی میکنم به عقب هلش بدم اما بیفایده ست... وقتی تقلای زیاد من رو میبینه لباشو از لبام جدا میکنه و موهامو که تو چنگشه رها میکنه و به جای موهام دستام رو مهار میکنه... دو تا دستامو توی یه دستش میگیره و من رو از آغوشش خارج میکنه بدون هیچ حرفی من رو به دیوار میچسبونه تا اجازه ی هیچگونه تقلایی رو بهم نده
همونجور که هق هق میکنم میخوام چیزی بگم که اجازه نمیده... چونمو با دست آزادش میگیره و دوباره لباش رو روی لبام میذاره... اینبار با خشونت بیشتری کارش رو انجام میده... اونقدر به کارش ادامه میده که طعم خون رو توی دهنم احساس میکنم... ولی باز هم دست بردار نیست... نفس کم آوردم... ولی هیچ جوری نمیتونم مخالفت کنم... همه ی راه های سرکشی رو بسته... احساس ضعف میکنم... حس میکنم دیگه نمیتونم رو پاهای خودم واستم... انگار سروش هم متوجه ی ضعف من میشه... چون لباش رو از رولبام برمیداره و چونمو رها میکنه... با افتادن فاصله چندانی ندارم که دست آزادش رو اینبار دور کمرم حلقه میکنه... به شدت نفس نفس میزنم
با دیدن وضع من نیشخندی میزنه و با بیرحمی میگه: هنوز کاری نکردم کم آوردی؟... هنوز که خیلی زوده
لبام بدجور درد میکنه... حتی اینقدر توان ندارم که جوابشو بدم... به زحمت میگم: تو رو خدا تمومش کن
با نیشخند میگه: یعنی اینقدر برای با من بودن عجله داری؟ که میخوای زودتر کار اصلیم رو شروع کنم
با التماس میگم: سروش با من اینکارو نکن
با تمسخرنگام میکنه و حلقه ی دستش رو شل تر میکنه... بعد از چند لحظه مکث پوزخندی میزنه و دستام رو ول میکنه... کورسوی امیدی توی دلم میدرخشه... ولی با عکس العمل بعدیش همون امید ناچیز هم از بین میره
شالم رو به شدت از روی شونم برمیداره به یه گوشه ی باغ پرت میکنه... دستاش رو به سمت گونه هام میاره و با خشونت نوازش میکنه... هیچکدوم از رفتاراش مثل سابق نیست... تو رفتاراش خبری از محبت گذشته ها نیست... تنها چیزی که ازش میبینم خشونته و بس

نگاهی به اطراف میندازم... ته باغ هستیم... محاله کسی این اطراف بیاد... باید فرار کنم....تنها چاره همینه... به هر قیمتی که شده باید فرار کنم... حداقلش باید سعیم رو کنم... الان که حلقه ی دستاش شل ترشده الان که دستام آزاد هستن فرصت فرار رو دارم... فرصت که از دست بره دیگه هیچ کاری از دستم برنمیاد... معلوم نیست چند دقیقه ی بعد چه اتفاقی میفته
دستاش رو از روی گونه هام برمیداره و به سمت دکمه های مانتوم میاره... با همه ی ترسی که ازش دارم حس میکنم الان وقتشه... دستش هنوز به دکمه ی مانتوم نرسیده که به سرعت دستمو بالا میارم و به شدت به عقب هلش میدم... چون انتظار اینکارو از من نداشت تعادلش رو از دست میده اما در لحظه ی آخرمچ دستم رو میگیره... خودش پرت میشه زمین و من هم روش میفتم... همه ی امیدم به یاس تبدیل میشه... همه چی تموم شد... مطمئنم دیگه ولم نمیکنه... میدونم از ترس رنگ به چهره ندارم... دیگه شمارش ضربان قلبم از حد تند هم گذشته... یه لحظه احساس میکنم فشار دستش کم شده میخوام به سرعت از جام بلند شم که اون با خشونت زیاد من رو روی زمین پرت میکنه و اینبار خودش رو روی تنم میندازه... همه ی سنگینیش رو روی جسم نحیفم احساس میکنمو هیچ کاری نمیتونم کنم... نگام با نگاهش تلاقی میکنه... با پوزخند بهم خیره میشه و میگه: گفتم هر چی بیشتر تقلا کنی کار خودت سخت تر میشه​

! OMID.M
11-02-2017, 09:45 PM
با صدای لرزونی میگم: سروش التماست میکنم... تو رو به هر کسی که میپرستی تمومش کن... به خدا من تحمل این یکی رو دیگه ندارم
یه لحظه غمی رو تو چهره اش احساس میکنم ولی فقط یه لحظه چون خیلی زود اون غم رو پشت چهره ی خونسردش پنهان میکنه میکنه و با بی تفاوتی میگه: من که هنوز شروع نکردم... قبل از شروع کارم بهتره بخاطر این نقشه ی فرارت یه کوچولو تنبیه بشی... نظرت چیه؟
آب دهنم رو با ترس قورت میدمو با چشمهای نگران بهش خیره میشم ولی اون با لبخند مرموزی سرشو به سمت گردنم میاره و بوسه ای ملایم به گردنم میزنه... تعجب میکنم مگه قرار نبود تنبیم کنه پس چرا داره با ملایمت رفتار میکنه؟... هنوز چند ثانیه ای از بوسه اش نگذشته که جیغم به هوا میره.. پوست گردنم رو بین دندوناش میگیره و با شدت فشار میده... از شدت درد نفسم میگیره... ولی اون بعد از انجام دادن کارش با بی تفاوتی از روم بلند میشه و مچ دست من رو هم میگیره و مجبورم میکنه بلند شم...
و با همون خونسردی میگه: از این بدتراش در انتظارته... پس بهتره زیاد سر به سرم نذاری
با همه ی ترسی که دارم حواسم میره به یکی از دستام که هنوز آزاده میخوام یه بار دیگه شانسمو واسه فرار محک بزنم که انگار فکرمو میخونه... چون سریع مچ دست آزادم رو میگیره و با داد میگه: یه بار دیگه فکر فرار به سرت بزنه... من میدونمو تو
همه ی بدنم درد میکنه... از برخوردم به دیوار... از پرت شدنم روی زمین... از خشونتهای بیش از اندازه ی سروش... اما این دردا من رو از پا نمیندازه دردی که هر لحظه داغون ترم میکنه دردیه که در قلبم احساس میکنم درد من از حرفاشه از رفتاراشه از کاراشه... وگرنه در گذشته بیشتر از این کتک خوردم و کبود شدم... ایکاش امشب زودتر تموم بشه... ای کاش... نمیدونم چرا تمام لحظه های بد زندگی آدما به سختی میگذرن
امشب هم همینطوره انگار امشب ساعتها هم کش میان... با صدای سروش به خودم میام که با نیشخند میگه: خودت که میدونی نامزدی اصلی این موقع ها شروع میشه... حالا اونقدر همه تو بزن و بکوب غرق شدن که وجود من و تو رو صد در صد فراموش کردن
با خودم فکر میکنم مگه از اول وجود من رو به یاد داشتن؟
سروش: پس امشب وقت زیادی واسه ی تلافی گذشته ها دارم
بعد از تموم شدن حرفش بدون اینکه بهم اجازه ی حرف زدن بده به سرعت دکمه های مانتوم رو با دست آزادش باز میکنه... از شدت ترس لرزشی رو در بدنم احساس میکنم... میدونم همه ی این ترسها رو توی چهره ام میبینه اما هیچ توجهی به ترس و دلهره ام نمیکنه... حتی میدونم از طریق دستام که اسیر دستاشه متوجه ی لرزش بدنم شده ولی هیچ عکس العملی نشون نمیده... دستمو ول میکنه و با یه حرکت سریع مانتو رو از تنم در میاره... اونقدر سریع این کار رو میکنه که مانتوم پاره میشه... مانتو رو به گوشه ای پرت میکنه... با ترس دو قدم ازش دور میشم که با یه قدم بلند خودشو به من میرسونه و دوباره دستام رو با یه دستش مهار میکنه... لباسی که زیر مانتوم پوشیدم یه لباس شبه دکلته هست و این برای وضع الان من خیلی خیلی بده... وقتی داشتم آماده میشدم با خودم فکر کردم توی مهمونی همون شال روی سرم رو روی شونه هام میندازم... اما حالا نه شالی سرم هست نه مانتویی به تن دارم...
دستام رو که تو دستاشه به طرف خودش میکشه و منو تو بغل خودش پرت میکنه... مثله یه جوجه تو بغلش میلرزم... اما اون بی تفاوته بی تفاوته... انگار دیگه قلبی تو سینه اش نداره... همونجور که من رو محکم تو بغلش گرفته دست آزادش به سمت زیپ لباسم میره دیگه نمیتونم تحمل کنم با جیغ میگم: سروش نکن... تو رو خدا این کارو نکن
به آرومی میگه: جیغ نزن... وگرنه مجبور میشم قبل از شروع کارم خفت کنم
این همه سنگدلی از سروش مهربون من بعیده...
با یه حرکت زیپ لباسم رو پایین میکشه و دستش رو داخل لباس میکنه... دستش رو روی پوست بندم احساس میکنم... با لحنی غمگین میگه: یه روزایی میخواستم تو رو با عشق مال خودم کنم تا دست هیچکس بهت نرسه ولی با همه ی اینا مراعات تو رو میکردم... با اینکه حق من بودی ازت میگذشتمو همه چیز رو به آینده واگذار میکردم
آهی میکشه و با پوزخند میگه: چقدر احمق بودم... واقعا چقدر احمق بودم که بخاطر تو از حق مسلم خودم گذشتم
با عصبانیت من رو از آغوشش به بیرون پرت میکنه... اونقدر این کارش غیر منتظره بود که تعادلم رو از دست میدمو روی زمین میفتم... با پوزخند بهم نگاه میکنه... به خودم... به بدن نیمه برهنه ام... به اشکام... از تو چهره اش هیچی رو نمیتونم بخونم... با قدمهای آهسته به طرفم میاد... وقتی بهم میرسه روم خم میشه با پشت دستش پوست بدنم رو لمس میکنه... با دستم لباس رو گرفتم تا کاملا از بدنم درنیاد...
با خونسردی میگه: اما امشب ازت نمیگذرم... حداقلش بعد از 5 سال یه لذتی ازت میبرم... انتقامم رو ازت میگیرم... و تو رو هم مثله ی خودم داغون و شکسته میکنم
با تموم شدن حرفش بی توجه به چشمای اشکیم خودش رو روی من پرت میکنه و بی تفاوت به جیغ و دادهای من مشغول میشه... مغزم دیگه کار نمیکنه... نمیدونم چیکار باید کنم... واقعا هنگیدم... خواهش، التماس، جیغ، داد، فریاد هیچکدوم تاثیر ندارن... میخواد لباس رو کاملا از تنم خارج کنه که با جیغ میگم: سروش به خداوندی خدا قسم دستت بهم بخوره همین امشبب خودم رو خلاص میکنم... قسم میخورم امشب هم خودم رو هم همه ی شماها رو خلاص کنم
تو چشمام خیره میشه... نمیدونم تو نگاهم دنبال چی میگرده
با پوزخند میگه: وقتی پسر مردم رو به بازی میگیری باید به اینجاش هم فکر کنی
زمزمه وار میگم: تمام این چهار سال منتظرت بودم که برگردی
میخواد چیزی بگه که با لبخند تلخ من ساکت میشه
با همون لبخند تلخی که به لب دارم تو چشماش زل میزنمو ادامه میدم: منتظر بودم برگردی و بگی ترنم اشتباه کردم... ترنم هنوز هم دوستت دارم.. ترنم هنوز هم عاشقتم... حالا میدونم حق با توهه... حالا میفهمم همه ی دنیا به تو بد کردن... حالا میدونم تو هنوز هم پاک هستی... اما بعد از 4 سال خبر نامزدیت اومد... بعد از 4 سال باز تو همون بودی... همون سروشی که باورم نکرد و واسه ی همیشه رفت
با ناباوری بهم نگاه میکنه
با لحنی غمگین زمزمه میکنم: گفتم نبینم روی تو شاید فراموشت کنم، شاید ندارد بعد از این باید فراموشت کنم
-سروش از این داغون ترم نکن... نه میخوام باورم کنی نه هیچی فقط میخوام دور از هیاهو باشم... من غرق مشکلاتم از این غرق ترم نکن... التماست میکنم
فقط بهم خیره شده نه کاری میکنه نه رهام میکنه... بعد از یه مدت اخماش کم کم توی هم میره... اخم جای ناباوریش رو میگیره... میخواد چیزی بگه که با شنیدن صدای قدمهای یه نفر ساکت میشه ​

! OMID.M
11-02-2017, 09:45 PM
سروش با شنیدن صدای قدمهای اون طرف از روی من بلند میشه... ته دلم روشن میشه... یعنی همه چیز تموم شد... سروش بی توجه به من لباسش رو مرتب میکنه میخواد به سمت منبع صدا بره که سر جاش خشکش میزنه... با تعجب جهت نگاه سروش رو دنبال میکنم که طاهر و پشت سرش سیاوش رو میبینم... وضع لباسم اصلا خوب نیست... طاهر با دهن باز نگاهش بین من و سروش میچرخه... سیاوش هم با ناباوری به من و سروش زل زده و هیچی نمیگه ...نگاه غمگینم رو ازشون میگیرم... از هر دوشون خجالت میکشم...... لابد الان هر دوشون من رو مقصر میدونند ... شاید هم طاهرجلوی سروش و سیاوش یه سیلی توی گوشم بیزنه و بگه باز یه گند دیگه زدی... با داد طاهر به خودم میام
طاهر: تو داشتی چه غلطی میکردی؟
با ترس نگاش میکنم ولی انگار مخاطبش من نیستم... نگاهش به سروشه... سروش با شرمندگی سرش رو پایین میندازه و هیچی نمیگه
طاهر با فریاد میگه: سروش میخواستی چیکار کنی؟
وقتی طاهر جوابی از سروش نمیشنوه با داد میگه ترنم اینجا چه خبره؟
با چشمهای غمگینم بهش زل میزنمو چیزی نمیگم... چی میتونم بگم؟... واقعا چه جوابی میتونم داشته باشم؟... چیزی واسه گفتن ندارک... طاهر ناهش رو از من میگیره و به سرعت خودش رو به سروش میرسونه و با داد میگه: بگو دارم اشتباه میکنم لعنتی... بگو
سیاوش با اخم نگاهی به من میندازه و کتش رو در میاره... خودش رو به من میرسونه و بدون اینکه نگاهی بهم بکنه کتش رو به سمت من پرت میکنه
سرمو پایین میندازمو نگاش نمیکنم... میدونم از من متنفره... بیشتر از همه ی دنیا سیاوش از من متنفره... پس ترجیح میدم نگاهامون بهم نیفته... هم به خاطر گذشته... هم به خاطر وضع الانم... کتش رو که روب پام افتاده برمیدارم... پشتش رو بهم میکنه که زیر لبی تشکری میکنم... بدون اینکه حرفی بزنه به سمت طاهر و سروش میره.... اول زیپ لباسم رو بالا میارم و بعد کت سیاوش رو روی شونه های لختم میندازم....
طاهر که همه ی سوالاش بی جواب میمونه کلافه میشه و مشتی به صورت سروش میکوبه... نمیدونم اگه طاهر نمیومد چی میشد... آیا سروش بهم تعرض میکرد یا تسلیم التماسام میشد... واقعا نمیدونم...
سیاوش با دیدن عکس العمل طاهر قدماشو سریعتر میکنه و با داد میگه: طاهر صبر کن... نمیشه زود قضاوت کرد
میدونم بهم شک داره... میدونم فکر میکنه این موضوع هم زیر سر منه... اما هیچی نمیگم... ترجیح میدم حرفی نزنم... چون هر حرفی که بزنم باز هم خودم متهم میشم... چون باورم ندارن... چون دنبال مقصر میگردنو از من بی پناهتر پیدا نمیکنند... حتی اگه سروش خودش هم اعتراف کنه فکر نکنم کسی حرفامو باور کنه... طاهر با عصبانیت نگاهی به لباسای من میندازه و سعی میکنه خودش رو کنترل کنه
سیاوش سعی میکنه خونسرد باشه با آرامش میگه : سروش اینجا چه خبره؟
سروش سرش رو بالا میاره و نگاهی به من میندازه و هیچی نمیگه
سیاوش: سروش با توام
سروش باز هم جوابی نمیده
سیاوش عصبی میشه و با لحنی عصبی میگه: سروش
سروش نگاشو از من میگیره و به سمت سیاوش برمیگرده و با لحن غمگینی میگه:چی میخوای بدونی..
بعد با داد میگه: میگم چی میخوای بدونی آره میخواستم بهش تجاوز کنم
سیاوش با ناباوری به سروش خیره میشه و سروش با داد میگه: میخواستم بی آبروش کنم همونجور که اون با آبروی من بازی کرد
صداشو پایین میاره و با لحن غمگینی ادامه میده: میخواستم زندگی کسی رو تباه کنم که یه روزی زندگی من و خونوادم رو تباه کرد
با تموم شدن حرف سروش دست سیاوش بالا میره و به روی صورت سروش فرود میاد

! OMID.M
11-02-2017, 09:46 PM
چشمم به طاهر میفته که با چشمهای سرخ شده به سروش زل زده... رگ گردنش متورم شده... معلومه خیلی داره خودش رو کنترل میکنه که سروش رو زیر دست و پاش له نکنه... که سروش رو به باد فحش و ناسزا نگیره... معلومه خیلی سخت داره خودش رو کنترل میکنه... دستش رو مشت کرده و هیچی نمیگه... اما سیاوش فریاد میزنه: تو واقعا داشتی بهش دست درازی میکردی؟
سروش به چشمهای سیاوش خیره میشه و هیچی نمیگه
سیاوش با عصبانیت پشتش رو به سروش میکنه و چنگی به موهاش میزنه... طاهر با چشمهای سرخ شده نگاشو از سروش میگیره و به طرف من میاد... قیافش بدجور ترسناک شده... خیلی ازش میترسم... امشب همه عجیب شدن.... دوست ندارم با طاهر تنها بشم... طاهر به من میرسه ولی بدون توجه به من از کنارم میگذره و به سمت مانتوم میره... نفسی از سر آسودگی میکشم... مانتوم رو از روی زمین برمیداره ... با دیدن مانتوی پاره ام به سمت دیوار میره و مشت محکمی به دیوار میزنه... دیگه طاقت نمیاره ... کنترلش رو از دست میده و با داد میگه: لعنتـــــــــی
چند باری به دیوار مشت میکوله سیاوش با شرمندگی به سمت طاهر میادو اون رو میگیره و میگه: طاهر این کارو با خودت نکن
اما طاهر بی توجه به حرف سیاوش به سمت سروش برمیگرده و با فریاد میگه: سروش... خیلی نامردی... خیلی خیلی نامردی
بعد خودش رو از چنگال سیاوش آزاد میکنه و به دیوار تکیه میده... همونجور که از روی دیوار سر میخوره و روی زمین میشینه زمزمه وار میگه: حتی اگه خواهر من بدترین آدم روی زمین هم بود حق نداشتی اینکارو بکنی... به حرمت روزای گذشته... به حرمت خونوادم... به حرمت اون نون و نمکی که با هم خوردیم... به احترام من و خونواده ام...
سیاوش با شرمندگی میگه: طاهر...
طاهر با داد میپره وسط حرفشو میگه: هیچی نگو سیاوش... هیچی نگو... اگه امروز کاری به سروش ندارم از روی بی غیرتیم نیست... دارم داغون میشم ولی نمیخوام حرمت اون روزا شکسته بشن
بعد زمزمه وار میگه: هر چند سروش امروز اون حرمتها رو شکست
سیاوش سرشو پایین میندازه و هیچی نمیگه
طاهر با خشم از جاش بلند میشه که باعث میشه سیاوش فکر کنه طاهر قصد دعوا داره... چون برای جلوگیری دعواهای احتمالی یه قدم به سمت طاهر برمیداره که با داد طاهر خطاب به سروش سرجاش متوقف میشه
طاهر با داد میگه: میخواستی کی رو نابود کنی... هان؟.... ترنم رو.... یه نگاه بهش بنداز... مگه چیزی ازش مونده...
با دادی بلندتر میگه: سروش با توام؟... میگم مگه چیزی ازش مونده؟ آره در گذشته یه غلطی کرد ولی بابتش مجازات شد هنوز هم داره مجازات میشه... ببین چی ازش مونده؟... نه لبخندی.. نه شیطنتی.. نه احساسی... نه خانواده ای... میخوای از کی انتقام بگیری؟... از ترنم؟... با یه نگاه هم میشه فهمید این اون ترنم نیست... این دختر اصلا هیچی نیست... سروش اون هیچی نداره... تو تموم این سالها فقط ترحم فامیل عذابت میداد؟ اما خونوادت کنارت بودن... از لحاظ مالی ساپورت میشدی... سرسار از محبت اطرافیانت بودی... اما ترنم تمام این سالها تنهای تنها بود... از همه حرف شنیده... از خونواده... از فامیل... از همسایه... هر کسی که از کنارش میگذشت پوزخندی نثارش میکرد....اگه اون گناهکاره تاوان گناهش رو پس داده... اون هر روز داره نگاه های پرنفرت هر غریبه و آشنایی رو تحمل میکنه به خاطر چی؟... به خاطر یه اشتباه...
اشک تو چشمام جمع میشه
سیاوش: طاهر به خدا شرمندتم
طاهر پوزخندی میزنه و میگه: تو چرا؟
سروش با ناراحتی میگه: باور کن کنترلم رو از دست دادم
طاهر با اخم میگه: این حرفا الان چه فایده ای برام دارن؟... معلوم نیست اگه من نمیرسیدم چه یلایی سر خواهرم میاوردی؟... بماند که اگه من اون رو توی این وضعیت نمیدیدم اصلا حرفاش رو باور نمیکردم و مثله همیشه اون رو مقصر میدونستم... ترنم همین الان هم از خونواده طرد شده ولی با این کار تو صد در صد پدرم اون رو از خونه بیرون مینداخت
باز صورتم از اشک خیس شده... سروش با ناراحتی نگاهی به من میندازه که با دلی پر از خون نگاهم رو ازش میگیرم به خاطر دل شکسته ام... به خاطر روح داغونم... به خاطر جسم کتک خورده ام... نگامو ازش میگیرم به خاطر اینکه باز هم باورم نکرد... باز هم خردم کرد... باز هم قلبم رو شکست
سیاوش با لحنی غمگین میگه: طاهر الان که خدا رو شکر اتفاقی نیفتاده
تو دلم میگم: شاید به جسمم تعرض نشد اما آیا چیزی از روحم باقی موند؟
حس میکنم امشب روحم در هم شکست و قلبم تیکه تیکه شد
صدای طاهر رو میشنوم که با داد میگه: سیاوش تو دیگه چرا؟ اگه کسی با سها این کارو کنه به همین راحتی ازش میگذری..
یعد با صدای بلندتری میگه: آره؟

! OMID.M
11-02-2017, 09:46 PM
سیاوش سرشو پایین میندازه و هیچی نمیگه

طاهر زمزمه وار میگه: به خدا 4 سال کم نیست... ترنم یه اشتباه کرد اما 4 ساله داره تاوان پس میده
سیاوش میخواد چیزی بگه که طاهر اجازه نمیده و خودش ادامه میده: شاید ترنم تو خیلی چیزا مقصر باشه اما مرگ ترانه نشونه ی حماقت خودش بود... اگه اون حماقت رو نمیکرد الان همه چیز خوب بود...
سیاوش به آرومی میگه: اما اگه ترنم اون کارا رو نمیکرد هیچوقت عشق من دست به خودکشی نمیزد از من نخواه که راحت..........
طاهر با داد میگه: من از تو هیچی نمیخوام... فقط میگم ترنم به اندازه ی کافی تاوان پس داده... هنوز هم داره پس میده میگم از این بیشتر عذابش ندین... اگه از عذابش لذت میبرید براتون میگم... از ارث واسه ی همیشه محروم شده... از محبت خونواده محروم شده... خرج زندگیش رو به سختی در میاره... پدر و مادر و طاها باهاش حرف نمیزنند... خوده من هم جواب سلامش رو به زور میدم... حتی غذایی که اون درست کنه رو هم هیچکدوم نمیخوریم حتی حق نداره با ما سر یه میز غذا بخوره... زندگی ترنم خیلی وقته نابود شده دیگه چی رو میخوای نابود کنی... اینا فقط یه قسمت کوچیک از بدبختیهای ترنمه... فقط کافیه یه روز از نزدیک شاهد عذاب کشیدنش باشین بعد میفهمید من چی میگم...
بعد با تاسف به سروش میگه: با این حماقت تو پدرم اون رو از خونه بیرون مینداخت... محال بود حرفش رو باور کنه... بخاطر گشته هیچکس باورش نداره... و بعد اون آواره ی کوچه و خیابون میشد... اینجوری عقده هات خالی میشد؟
با داد میگه: آره؟
نگاهم به سیاوش و سروش میفته که با دهن باز نگام میکنند... تو نگاهشون ناباوری موج میزنه... آهی میکشمو هیچی نمیگم
طاهر با جدیت میگه: دفعه ی بعد سعی کن برای انتقام یه آدم زنده رو انتخاب کنی کسی که روحش مرده دیگه چیزی واسه از دست دادن نداره
بعد از تموم شدن حرفش با گام های بلند به قسمتی از باغ که شالم اونجا افتاده میره... شالمو برمیداره... بعد با اخم به طرف من میادو با دیدن کت سیاوش روی شونه هام اخماش بیشتر تو هم میره... لباسام رو به سمت من پرت میکنه و با اخم کت اسپرتش رو از تنش خارج میکنه و به شدت به طرفم میندازه... بعد هم به کت سیاوش چنگ میزنه و اون رو از روی شونه هام برمیداره و با داد میگه: چرا قبولش کردی؟
با ترس میگم: طاهر من.....
چنگی به بازوم میزنه و به شدت از روی زمین بلندم میکنه و میگه: فعلا خفه شو... فکر نکن امشب تو رو مقصر نمیدونم... مطمئن باش حال تو رو هم امشب میگیرم... اگه تو سالن مینشستی و از جات تکون نمیخوردی این اتفاقا نمی افتاد... مثله همیشه باعث عذاب همه ای
با ناراحتی میگم: به خدا من............
هنوز حرفم تموم نشده که با یه سیلی از جانب طاهر ساکت میشم
سیاوش سریع خودش رو به طاهر میرسونه بازوی طاهر رو میگیره و اون رو از من جدا میکنه... با ناراحتی میگه: چیکار میکنی؟
طاهر پوزخندی میزنه و با خشم بازوش رو از چنگ سیاوش در میاره و میگه: چیه؟... مگه همیشه نمیخواستی ترنم رو تو این وضع ببینی...
با داد میگه: خوب حالا ببین... مگه بدبختی ترنم خوشحالت نمیکنه پس ببینو لذت ببر
سیاوش میخواد چیزی بگه که با داد طاهر که خطاب به من میگه: آماده شو... خونه میریم
با ترس سری تکون میدمو لباسام رو که جلوی پام افتاده به همراه کت طاهر و سیاوش از روی زمین برمیدارم... مانتوم که دیگه قابل استفاده نیست... شالم رو روی سرم میندازمو کت طاهر رو هم میپوشم... بعد از مرتب کردن سر و وضعم به طرف طاهر میرمو بدون هیچ حرفی کت سیاوش رو بهش میدم... چنگی به کت میزنه و اون رو به طرف سیاوش پرت میکنه و میگه: ممنون بابت کت
سیاوش کت رو روی هوا میگیره... سری تکون میده و هیچی نمیگه... هنوز هم تعجب ناباوری رو از چشمای هر دوتاشون میخونم... میدونم حرفای طاهر شکه شون کرده... لابد فکر میکردن این مدت که اونا سختی میکشیدن من داشتم مثله ملکه ها با آرامش زندگیمو میکردم
طاهر بازوم رو میگیره و زیر لبی از سیاوش و سروش خداحافظی میکنه و از جلوی نگاه های غمگین سیاوش و چشمای متعجب سروش رد میشه و من رو با خودش میبره
سروش تازه به خودش میادو با ناراحتی میگه: طاهر
طاهر با خونسردی برمیگرده و بدون هیچ حرفی نگاش میکنه
سروش با لحن غمگینی میگه: امشب ترنم مقصر نبود... کاریش نداشته باش
صدای پوزخند طاهر رو میشنوم
سروش با نگرانی به من و طاهر نگاه میکنه ولی طاهر بدون توجه به اون بازوم رو بیشتر فشار میده و من رو با خودش میکشه... دلم عجیب گرفته... همینجور که از سروش و ساوش دور میشیم سنگینی نگاشونو رو روی خودم احساس میکنم... یاد شعری میفتم که مصداق حال منه
هر چه باشی نازنین ایام خارت میکند
هر چه باشی شیردل دنیا شکارت میکند
هر چه باشی با لب خندان میان دیگران
عاقبت دست طبیعت اشک بارانت میکند
چقدر دلم شکسته... همینجور که با طاهر از باغ دور میشم به چند ساعت دیگه فکر میکنم که چه جوابی باید به طاهر و خونوادم بدم​

! OMID.M
11-02-2017, 09:46 PM
با ناراحتی به ترنم زل زده... طاهر ترنم رو دنبال خودش میکشونه و اون هیچ کاری نمیتونه کنه... بدجور پشیمونه... تو اون لحظه اونقدر از حرفای ترنم عصبی شده بود که کنترل خودش رو از دست داد... با همه ی اینا الان فقط یه چیز فکرشو مشغول کرده که امشب چه بلایی سر ترنم میاد... یاد حرف طاهر میفته...« فکر نکن امشب تو رو مقصر نمیدونم... مطمئن باش حال تو رو هم امشب میگیرم... اگه تو سالن مینشستی و از جات تکون نمیخوردی این اتفاقا نمی افتاد... مثله همیشه باعث عذاب همه هستی»
زیر لب زمزمه میکنه: نکنه بلایی سر ترنم بیاره؟
صدای عصبی سیاوش رو میشنوه که میگه: مگه همین رو نمیخواستی؟
هیچی نمیگه... واقعا هیچ جوابی واسه ی سیاوش نداره... الان دیگه خودش هم نمیدونه چی میخواست
سیاوش با قدمهای بلند بهش نزدیک میشه و میگه: خیالت راحت شد؟
سیاوش با داد ادامه میده: چرا لالمونی گرفتی؟
با ناراحتی میگه: به خدا عصبی شدم... نمیخواستم کار به اینجا بکشه... وقتی سرم داد زدو کلی حرف بارم کرد کنترلم رو از دست دادم
سیاوش با خشم میگه: این جواب خودت رو قانع میکنه؟
خودش هم جوابش رو خوب میدونست... نه... این جواب حتی خودش رو هم قانع نمیکرد چه برسه به بقیه... دستشو لای موهاش فرو میکنه و چنگی به موهاش میزنه یادآوری حرفای طاهر آتیشش میزنه...« حتی اگه خواهر من بدترین آدم روی زمین هم بود حق نداشتی اینکارو بکنی... به حرمت روزای گذشته... به حرمت خونوادم... به حرمت اون نون و نمکی که با هم خوردیم... به احترام من و خونواده ام...»
زمزمه وار میگه: اشتباه کردم
سیاوش با داد میگه: همین؟... به این فکر نکردی اگه پدر و مادرمون بفهمن چه حالی بهشون دست میده
با عصبانیت دستشو لای موهاش فرو میکنه و چنگی به موهاش میزنه... واقعا نمیدونه چیکار کنه
سیاوش همونجور ادامه میده: فکر نکردی مادرمون با اون قلب ضعیفش چه جوری میتونه دووم بیاره؟
عاجزانه میگه: سیاوش تو رو خدا تمومش کن...
سیاوش با خشم میگه: واقعا برات متاسفم... طاهر خیلی آقایی کرد که یه کتک مفصل بهت نزد
با عصبانیت میگه: میگی چیکار کنم حالا یه غلطی کردم میتونم درستش کنم؟... خودم هم دارم عذاب میکشم
سیاوش با تاسف میگه: من رو بگو که وقتی ترنم رو تو اون وضعیت دیدم فکر کردم نقشه جدید ترنم برای بهم زدن رابطه و تو آلاست..
سیاوش به اینجا که میرسه مکثی میکنه و بعد میگه: مثل......
هر دو یاد ترانه و اون عکسا میفتن
با ناراحتی وسط حرف سیاوش میپره و میگه: بهش فکر نکن
سیاوش آهی میکشه و میگه: هیچوقت فکر نمیکردم ترنم اینقدر پست باشه... من فقط میخواستم بهش کمک کنم اما اون نابودم کرد...
میخواد چیزی بگه که سیاوش اجازه نمیده و با اخم میگه: اما هیچ کدوم از اینا دلیل نمیشد که امشب این کار رو بکنی... یادت باشه ما تو چه خانواده ای بزرگ شدیم حق نداری شخصیت خونوادگیمون رو زیر سوال ببری... هیچکدوممون تحمل یه آبروریزی دوباره رو نداریم... آلا دختر خوبیه قدرش رو بدون و گذشته رو هم فراموش کن
سری تکون میده و هیچی نمیگه
سیاوش اخم آلود میگه: آلا دنبالت میگشت... همه جا دنبالت گشتم ولی پیدات نکردم... تا اینکه طاهر رو دیدم که گفت یه لحظه طرفای باغ چشمش به تو خورده... من و طاهر خیر سرمون دنبال جنابعالی اومدیم که با اون صحنه ها مواجه شدیم
آهی میکشه و میگه: در مورد امشب به کسی حرفی نزن
سیاش سری تکون میده و میگه: پس نه بیام همه جا جار بزنم که برادرم داشت به یه نفر تجاوز میکرد
با خشم نگاش میکنه و میگه: منظورم پدر و ماد.......
سیاوش با پوزخند میگه: خودم فهمیدم... نگران نباش... هنوز اونقدر دیوونه نشدم که بخوام اونا رو هم برای کارای تو حرص بدم...
سروش با دلخوری نگاشو از سیاوش میگیره... هر چند میدونه خودش مقصره
سیاوش: من به سالن میرم تو هم بمون یکم آرومتر شدی بعد بیا... ماجرای امشب رو هم فراموش کن... خدا رو شکر همه چیز به خیر و خوشی تموم شده
با خودش فکر میکنه واقعا هیچ چیز به خوبی تموم شده؟...
امشب حوصله ی خودم رو هم ندارمم چه برسه بخوام دو سه ساعتی این جا رو هم تحمل کنم... ترجیح میدم یکم تو خیابون دور بزنم... خودت آلا رو برسون خونه...
سیاوش با اخم میگه: سروش
با تموم شدن حرفش بی توجه به سیاوش با سرعت از کنارش میگذره و به سروش سروش گفتنای سیاوش هم توجه نمیکنه
سیاوش با دو خودش رو بهش میرسونه و بازوش رو میگیره
سیاوش: سروش امشب رو خراب نکن
با بی حوصلگی میگه: مگه از این خرابتر هم میشه... حال و روزم رو نمیبینی... واقعا نمیبینی چقدر داغونم؟...امشب حوصله ی هیچکس رو ندارم...
سیاوش با اخم میگه: تو لیاقت آلا رو نداری... با اون همه محبتی که نثارت میکنه باز هم بهش بی توجهی میکنی... اگه رفتارات رو نسبت به ترنم نمیدیدم فکر میکردم هنوز عاشق ترنمی
با التماس میگه: سیاوش فقط همین امشب
سیاوش نفسش رو با حرص بیرون میده و همونجور که داره از کنارش رد میشه میگه: احمقی... به خدا احمقی
با دور شدن سیاوش آهی میکشه و زیرلب زمزمه میکنه: ایکاش یه نفر درکم میکرد... فقط یه نفر

! OMID.M
11-02-2017, 09:46 PM
چند قدم فاصله ای که با دیوار داره رو طی میکنه و به دیوار تکیه میده... دستاش رو داخل جیبش میذاره به رو به رو خیره میشه.. نگاهش به رو به روهه اما فکرش به اتفاقایی که امشب افتاد... به لحظه ی ورودش به سالن فکر میکنه... وقتی با آلا وارد سالن شد اول از همه چشمش به ترنم افتاد که رو به روی یه پسره نشسته بود... اما طوری وانمود کرد که انگار متوجه ی حضور ترنم نشده.. هنوز که هنوزه روی ترنم غیرت داره... دوست نداره که ترنم رو کنار یک نفر دیگه ببینه... در تمام مدتی که کنار آلا نشسته بود هیچی از حرفا و حرکات آلا نفهمید... همه ی حواسش پیش ترنم بود... وقتی پسر بلند شد و رفت اون هم نفسی از سر آسودگی کشید... با اینکه کنار آلا بود ولی همه ی وجودش ترنم رو میخواست...دوست نداشت به آلا خیانت کنه اما واقعا دست خودش نبود... مثله همه ی روزایی که کنار آلاست ولی برای آلا نیست... اون لحظه هم نتونست برای آلا باشه
زیر لب زمزمه میکنه: خیلی نامردی سروش... خیلی
امروز برای اولین بار با میل خودش شونه های *** آلا رو لمس کرد... برای اولین بار اونقدر به آلا نزدیک بود که صدای نفس نفس زدناش رو میشنید... برای اولین بار بوسه اش از روی رضایت بود... اما مثل همه ی روزهایی که آلا به طرفش اومده بود هیچ احساسی بهش دست نداد... نه لذتی برد... نه ضربان قلبش بالا رفت.. نه حتی ذره ای خوشحال شد... همیشه آلا پیش قدم میشد و اون هم از روی ناچاری قبولش میکرد... نمیخواست غرور آلا رو جریحه دار کنه...با خودش قرار گذاشته بود تا زمانی که به آلا علاقه مند نشده هیچوقت پیش قدم نشه ولی امروز زیر همه ی قول و قراراش زد... وقتی گوشی ترنم زنگ خوردو ترنم جواب پسر اون طرف خط رو با اون همه صمیمیت داد صبرش تموم شد... صبرش تموم شد و تصمیم گرفت به ترنم ثابت کنه که از همیشه خوشبخت تره... برای اولین بار خودش پیش قدم شد برای اینکه به ترنم خیلی چیزا رو بفهمونه... به ترنم بفهمونه که مهم نیست تو بهم نارو زدی... مهم نیست که برادرم رو بهم ترجیح دادی... مهم نیست که هیچوقت دوستم نداشتی... مهم نیست که دلم رو شکستی... چون الان من یکی دیگه رو دوست دارم... یکی که خیلی از تو سرتره... هم از لحاظ اخلاقی... هم از لحاظ ظاهری... یکی که دیوونه وار عاشقمه... یکی که مثله فرشته ها پاک و مهربونه.... اما وقتی ترنم خیلی بی تفاوت نگاهش رو ازش گرفت انگار از یه بلندی به پایین پرت شد... وقتی بعد از قطع تماس جاش رو عوض کرد انگار سطل آب یخی رو روی سرش خالی کردن... خودش هم نمیدونست چرا انتظار داشت چشمای ترنم رو اشکی ببینه... میخواست به ترنم بفهمونه که خیلی خوشبخته اما به خودش ثابت شد که از همیشه بدبخت تره...
دستاش رو از جیبش خارج میکنه و سرش رو بین دستاش میگیره با لحن غمگینی میگه: خدایا دیگه نمیکشم... خلاصم کن
روی زمین میشینه و سرش رو به دیوار تکیه میده... چشماشو میبنده... به بدختیهاش فکر میکنه
به اینکه هنوز عاشق ترنمه ولی نمیتونه اون رو کنار خودش داشته باشه... به اینکه آلا رو هر لحظه کنار خودش داره ولی نمیتونه بهش فکر کنه... حتی دوست نداره که بهش فکر کنه... خودش هم نمیدونه چرا مهر آلا به دلش نمیشینه... دو ماه دیگه عروسیشونه ولی هنوز هم دلش راضی نیست
با مشت به زمین میکوبه و با حرص میگه: یه بار دلت گفت چه غلطی کنی تا عمر داری باید تاوانش رو پس بدی اینبار با عقلت جلو میری
با گفتن این حرف قطره اشکی از گوشه ی چشمش سرازیر میشه
چشماشو باز میکنه و میگه: خدایا چیکار کنم؟
به چند ساعت پیش فکر میکنه که میخواست به ترنم تجاوز کنه... واقعا میخواست به ترنم تجاوز کنه...
زیرلب زمزمه میکنه: 5 سال محرمم بودی به خاطر درست صبر کردم ... گفتم درست تموم میشه و میریم سر خونه و زنندگیمون... بعد واسه همیشه مال من میشی... اما آخرش دستام خالیه خالی موند...
حرفای ترنم مثله یه خنجر تیز قلبش رو زخمی کردنو اون هم برای تلافی میخواست جسمش رو مورد حمله قرار بده... اولش فقط میخواست ترنم رو بترسونه ولی وقتی دوباره طعم آشنای لبهای ترنم رو چشید اختیار خودش رو از دست داد... مرد بی اراده ای نبود اما در برابر ترنم مقاومت براش خیلی سخت بود... دخترای زیادی اطرافش بودن ولی تنها دختری که اسیرش کرده بود ترنم بود و بس...
زیر لب زمزمه میکنه: نمي دانم...چرا بين اين همه آدم…پيله كرده ام به تو...!!!!شايد فقط با تو پروانه مي شوم...
این جمله رو از خود ترنم شنیده بود... ترنم همیشه شعرها و جمله های مورد علاقش رو توی دفتری مینوشت و نگهداری میکرد... بارها مسخرش کرده بود و گفته بود شما دخترا هم عجب کارای مسخره ای میکنید... ترنم هم مثله همیشه با خونسردی جوابشو داده بود و گفته بود: آدم کار مسخره بکنه بهتر از اینه که پای تی وی بشینه و به یه عده آدم بیکار که یه توپ رو دنبال میکنند نگاه کنه...برو بابا... بعد هم زیر لب زمزمه میکردو میگفت پسره ی بی احساس...
از یادآوری اون روزا لبخند تلخی رو لباش میشینه... کار هر روزش همینه... یا به خاطرات گذشته فکر میکنه یا آلا رو با ترنم مقایسه میکنه... بعضی موقع آلا رو به جای ترنم میبینه... حتی بعضی موقع اشتباهی آلا رو ترنم صدا میزنه... واسه ی خودش هم عجیبه بعد از این همه مدت هنوز اسم ترنم ورد زبونشه... یه بار که آلا بهش گفت سروش خیلی دوستت دارم... با بی تفاوتی گفته بود من هم همینطور ترنم... بارها سر همین موضوع با آلا دعواش شده اما دست خودش نیست... حتی تمام این 4 سال رو هم با فکر ترنم گذرونده پس چه جوری میتونه فراموشش کنه... همه فکر میکنند از روی عادت اسم ترنم رو به زبون میاره اما خودش میدونه که از روی عادت نیست بلکه همه ی رفتاراش از روی عشقه
چشمش به یه تیکه ربان میفته... به جلو خم میشه و ربان رو از جلوی پاش برمیداره... یه خورده براش آشناهه
یاد اون لحظه ای میفته که ربانی رو از موهای ترنم باز کردو اون رو به زمین پرت کرد... ربان رو به سمت بینیش میبره... چشماش رو میبنده و ربان رو بو میکنه
لبخندی میزنه و زیر لب میگه: بوی ترنم رو میده
با همون چشمهای بسته به التماسهای ترنم فکر میکنه... دلش میگیره... توی اون لحظه ها بین دو تا احساس مختلف گیر افتاده بود... بعضی موقع با خودش میگفت حقشه و بعضی موقع دلش میسوخت اما باز با فکر کردن به کارایی که ترنم در حقش کرده بود سعی میکرد خونسردیش رو حفظ کنه و تسلیم نشه هر چند آخرش اگر طاهر و سیاوش نمیرسیدن تسلیم میشد...
زیر لب زمزمه میکنه: کاش یه بار فقط یه بار باهات بودم اینجوری حداقل خیالم راحت بود که دست کس دیگه ای بهت نمیرسه
از فکر اینکه دست یه نفر دیگه به ترنم بخوره داغون میشه... با همه ی حرفایی که در مورد ترنم میزنند از یه چیز مطمئنه اون هم اینه که ترنم هنوز دست نخورده ست... تحملش رو نداره اون رو به کس دیگه ای ببخشه... امشب دلش میخواست با ترنم باشه... دوست داشت به هر قیمتی شده به دستش بیاره... اما باز هم حرفای ترنم کار خودشون رو کردن... هر چند طاهر و سیاوش هم سر رسیدن... اما هرکسی ندونه خودش خوب میدونه که باز تسلیم خواسته ی ترنم شده بود... یه جورایی خوشحاله که طاهر و سیاوش به موقع رسیدن دوست نداره ترنم فکر کنه که هنوز تسلیم خواسته های اونه... یاد حرف ترنم میفته... «سروش از این داغون ترم نکن... نه میخوام باورم کنی نه هیچی فقط میخوام دور از هیاهو باشم... من غرق مشکلاتم از این غرق ترم نکن... التماست میکنم»...نمیدونه چرا با یادآوری این حرفا دلش میگیره...
زیر لب زمزمه میکنه: یعنی خونوادش اینقدر بهش سخت میگیرن
با خودش فکر میکنه... محاله... اونا پدر و مادرش هستن... صد در صد تا الان اون رو بخشیدن... یاد حرفای طاهر میفته...«ترنم تمام این سالها تنهای تنها بود... از همه حرف شنیده... از خونواده... ازفامیل... از همسایه... هر کسی که از کنارش میگذشت پوزخندی نثارش میکرد....اگه اون گناهکاره تاوان گناهش رو پس داده... اون هر روز داره نگاه های پرنفرت هر غریبه وآشنایی رو تحمل میکنه به خاطر چی؟... به خاطر یه اشتباه»...
زمزمه وار با حرص میگه: اون حقشه
اما با یاد آوری حرفای دیگه طاهر اخماش تو هم میره: «از ارث واسه ی همیشه محروم شده... از محبت خونواده محروم شده... خرج زندگیش رو به سختی در میاره... پدر و مادر و طاها باهاش حرف نمیزنند... خوده من هم جواب سلامش روبه زور میدم... حتی غذایی که اون درست کنه رو هم هیچکدوم نمیخوریم حتی حق نداره با ما سر یه میز غذا بخوره... زندگی ترنم خیلی وقته نابود شده دیگه چی رو میخوای نابودکنی»
با ناراحتی با خودش زمزمه میکنه: حتما دروغ میگه... محاله خونواده ای این کار رو با دخترشون بکنند... به من خیانت شده اما خونواد.....
با یادآوری حرفای آقای رمضانی ساکت میشه: «اقا سروش این دختر از لحاظ مالی در مضیقه است اگه قراره یه ماه توی شرکتتون کار کنه باید حقوق هم بگیره من به خاطر پدرتون راضی شدم که این دختر رو بفرستم وگرنه خودم حاضر نیستم که چنین مترجمی رو از دست بدم»
یاد لباسهای ترنم میفته... این چند باری که ترنم رو دید اکثرا لباساش ساده و رنگ و رو رفته بودن...
آه از نهادش بلند میشه... ربان رو تو دستش فشار میده... نمیدونه چی بگه... از یه طرف دوستش داره... از یه طرف ازش متنفره... امشب هم فهمید به ترنم هم سخت گذشت بیشتر از همه... حتی شاید بیشتر از خودش
با ناراحتی از روی زمین بلند میشه... همینجور که مسیر خارج باغ رو در پیش گرفته به ترنم فکر میکنه
زمزمه وار میگه: نکنه طاهر بلایی سرش بیاره
بعد از مدتها برای اولین بار عذاب وجدان میگیره... عذاب وجدان به خاطر کاری که میخواست با ترنم کنه... ربان رو بالا میاره و به لبش نزدیک میکنه... بوسه ای بهش میزنه و آهی میکشه... ربان رو داخل جیبش میذاره و با خودش میگه: چرا با بی رحمی تموم آرزوهام رو نابود کردی
یاد شعر ترنم میفته... چقدر این شعر با حال الانش صدق میکنه:
گفتم نبینم روی تو شاید فراموشت کنم
شاید ندارد بعد از این باید فراموشت کنم
با آه میگه: یعنی باید فراموشت کنم؟
تازه یاد شرکت میفته... سرجاش وایمیسته و با دست به پیشونیش میکوبه... با داد میگه: نکنه فردا نیاد؟
یه چیزی ته دلش میگه: خوب نیاد
با حالی خراب دوباره راه میفته و از باغ خارج میشه... بدون توجه به جشن و نامزدی از خونه خارج میشه و مسیر ماشینش رو در پیش میگیره
هر چی بیشتر فکر میکنه بیشتر اعصابش خرد میشه... این فکرا هیچ نتیجه ای براش ندارن
با اعصابی داغون زمزمه میکنه: فردا اول وقت باید به آقای رمضانی زنگ بزنمو بگم با موندش در شرکت موافقت شده...
با خودش فکر میکنه که ترنم صد در صد با آقای رمضانی صحبت میکنه که دیگه به شرکت نیاد باید در عمل انجام شده قرارش بدم... آقای رمضانی محاله زیر قولش بزنه به احتمال زیاد ترنم رو به شرکت میفرسته...
با این فکر لبخندی رو لبش میشینه
زمزمه وار میگه: ترنم زیر دست خودم کار میکنه و اینجوری ...
از خودش میپرسه اینجوری چی؟... لبخند از لباش پاک میشه... ولی با بیتفاوتی شونه ای بالا میندازه و میگه: بیخیال، تنها چیزی که الان برام مهمه اینه که به زور نگهش دارم
میدونه دوستش داره ولی نمیدونه چرا میخواد ترنم رو نزدیک خودش داشته باشه... وقتی واسه ی همیشه از هم جدا شدن پس چه دلیلی واسه این رابطه شون میتونه وجود داشته باشه
ترجیح میده بهش فکر نکنه... به آسمون نگاه میکنه و هیچ ماه و ستاره ای در آسمون نمیبینه
زمزمه وار میگه: تو هم مثله من زندگیت بی ستاره و بی فروغ مونده
آهی میکشه... با ناراحتی سری تکون میده و بعدش با قدم های بلندتر به سمت ماشینش حرکت میکنه

! OMID.M
11-02-2017, 09:46 PM
توی ماشین نشستمو حرفی نمیزنم... از شیشه ی ماشین به بیرون نگاه میکنم... به بیرونی که خالی از هر موجوده زنده ایه... میترسم از خیلی چیزا... از این خیابونهای خلوت...از این پیاده روهای بی روح... از سرعت سرم اور طاها... از سکوت سکرآور داخل ماشین... فقط خواستار یه زندگی به دور از هیاهو هستم... اما این روزا هر روز یه اتفاق جدید برام میفته... حتی نمیدونم ساعت چنده... هر چند برام مهم هم نیست... طاهر بغلم نشسته با سرعت به سمت خونه میرونه... سرعتش سرسام آوره... اگه زنده به خونه برسیم خیلیه... هر چند چه فرقی به حال من داره اگه زنده ام به خونه برسم محاله که زنده ام بذاره... جرات ندارم چیزی بگم... میترسم یه چیزی بگمو همون بهونه ای برای شروع دعوا بشه... از وقتی تو ماشین نشستیم هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشده... از همون لحظه ی اول طاهر فقط و فقط میرونه حتی یه داد کوچیک هم سرم نزد... هیچی نگفت... فقط یه بار به بابا زنگ زدو بهش گفت یه خورده کار داره میخواد زودتر به خونه برگرده... گفت ترنم رو هم با خودم میبرم که نمیدونم بابا چی در جوابش گفت که طاهر باشه ای زمزمه کردو تماس رو قطع کرد... بعد از اون دیگه هیچ حرفی نزد من هم حرفی نزدم... هر چند حرفی هم واسه گفتن نداشتم... اگرم داشتم جرات بیانش رو نداشتم... ته دلم ازش ممنونم که به بابا حرفی نزده ولی حتی جرات تشکر رو هم ندارم... میدونم ففقط منتظر یه تلنگره تا همه چیز رو سرم خالی کنه... چیزی نمونده که به خونه برسیم... لحظه به لحظه که به خونه نزدیک تر میشیم ترس من هم بیشتر میشه... از شدت استرس یه خورده حالت تهوع دارم... ضربان قلبم هم خیلی بالاست... نوک انگشتام هم از شدت استرس یخ زدن ولی مدام باهاشون بازی میکنم... نگاهم رو از بیرون میگیرمو به انگشتام خیره میشم... زیر چشمی نگاهی به طاهر میندازم... رگ گردنش متورم شده و چهره اش هم خیلی درهمه... از اون همه اخمی که تو صورتش میبینم ته قلبم خالی میشه... سعی میکنم خونسرد باشم ولی زیاد هم موفق نیستم... بالاخره به خونه میرسیم... وقتی وارد حیاط میشیم طاهر ماشین رو خاموش میکنه و بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده میشه... من هم با قدمهای لرزون از ماشین پیاده میشم... طاهر بدون اینکه نگاهی به من بندازه به سمت در حیاط میره... در رو میبنده و در آخر به سمت ساختمون حرکت میکنه... من هم پشت سرش با قدمهای لرزان حرکت میکنم... وقتی به داخل ساختمون میرسیم طاهر بدون نیم نگاهی به من به سمت اتاقش میره... ته دلم امیدوار میشم که شاید طاهر بیخیالم شده اما در آخرین لحظه به سمتم برمیگرده و با جدیت میگه: ده دقیقه ی دیگه به اتاقم بیا
با سر به لباسم اشاره ای میکنه و میگه: عوضشون کن
و بعد دستش به سمت دستگیره ی در میره... در رو باز میکنه... به داخل اتاقش میره و محکم در رو میبنده
آهی میکشمو سری به نشونه ی تاسف واسه ی خودم تکون میدم و زمزمه وار میگم: ترنم بدبخت شدی رفت وقتی حرفم تموم میشه با ناراحتی به سمت اتاقم پیش میرم...بعد از وارد شدن به اتاقم لباسام رو عوض میکنمو نگاهی به ساعت میندازم تا از ده دقیقه نگذره... دستی به لباسام میکشمو به سمت آینه میرم... با دیدن چهره ی خودم خشکم میزنه... لبام متورم شده و روی قسمتی از لبم خون خشک شده... بخاطر گریه ای که کردم همه ی آرایشم پخش شده... موهامم همه پخش و پلا دورم ریخته ... موهام رو با دستم جمع میکنمو با کش مویی که روی میزمه محکم میبندم... چشمم به کبودی روی گردنم میفته... آهی میکشمو به سمت کمد حرکت میکنم... یه روسری از داخل کشوی کمدم پیدا میکنمو روی سرم میندازم تا حداقل کبودی گردنم دیده نشه... بعد هم به سمت دستشویی حرکت میکنمو صورتم رو با آب و صابون میشورم... وقتی از دستشویی خارج میشم نگاهی به ساعت میندازم پنج دقیقه دیر شده... سریع از اتاقم خارج میشمو به سمت اتاق طاهر میرم... چند بار در میزنم تا بالاخره با لحن خشنی جواب میده و میگه: بیا تو
با ترس دستگیره رو پایین میکشمو وارد اتاق میشم
روی تختش طاق باز دراز کشیده و به رو به رو خیره شده... بدون اینکه نگاهش رو از رو به رو بگیره با جدیت میگه: در رو ببند
در رو که پشت سرم باز گذاشته بودم میبندم... به آرومی به سمت میز کامپیوترش میرم صندلی رو جلو میکشمو با ترس روش میشینمو منتظر نگاش میکنم... همونجور که به رو به رو چشم دوخته با خشونت میگه: قبل از اینکه به مهمونی برسیم چی بهت گفته بودم؟
نمیدونم چه جوابی بهش بدم...به انگشتام نگاه میکنمو باهاشون بازی میکنم
ستگینی نگاهش رو روی خودم احساس میکنم
با جدیت میگه: به من نگاه کن... اون انگشتات جایی فرار نمیکنند
سرمو بالا میگیرمو با نگرانی بهش خیره میشم... با پوزخند میگه: خوبه این همه از من میترسی و به حرفام توجهی نمیکنی

! OMID.M
11-02-2017, 09:46 PM
میخوام چیزی بگم که اجازه نمیده و با خونسردی میگه: مگه امشب توی ماشین بهت نگفتم حق نداری مامان و بابا رو ناراحت کنی؟
بعد با لحن خشنی میگه: گفتم یا نه؟
با ترس سری به نشونه آره تکون میدم
با داد میگه: درست و حسابی جوابمو بده... بیخودی برام سر تکون نده
با صدای لرزونی میگم: گفتی داداش
از روی تختش بلند میشه و آروم آروم به طرف من میاد
با جدیت میگه: خوبه خودت هم قبول داری که امشب قبل از ورود به اون جشن کوفتی توی ماشین بهت گفتم حق نداری هیچ دردسری درست کنی... اما تو طبق معمول فقط و فقط خرابکاری کردی
با ترس بهش خیره میشمو به سختی میگم: داداش به خدا تقصیر من نبود
با داد میگه: اینو نگی چی میخوای بگی... لابد تقصیر من بود... با ترانه اون کار رو کردی گفتی تقصیر من نبود... ترانه مرد گفتی تقصیر من نبود... آبروی خونواده رو به باد دادی گفتی تقصیر من نبود... امشب هم اون همه خرابکاری کردی باز میگی تقصیر من نبود
اصلا اجازه ی حرف زدن بهم نمیده با داد میگه: لابد اگه چند روز دیگه هم خبر حاملگیت به همه جا میرسید باز میگفتی تقصیر من نبود... میدونی بدبختی چیه که هیچکدوم از اشتباهاتت رو قبول نداری
-داداش به خدا اشتباه میکنی
با چشمای سرخ شده میگه: اون کسی که اشتباه میکنه تویی نه من... اشتباه پشت اشتباه... آخرش میخوای به کجا برسی؟
با جدیت میگه: واقعا میخوای آخرش چیکار کنی؟
وقتی سکوتمو میبینه با داد میگه: با توام... جواب من رو بده آخرش میخوای چیکار کنی... نکنه واقعا میخوای همه ی اون حرفایی که راجع به تو میزنند به حقیقت تبدیل بشه... میدونی چقدر شایعه های جدید پشت سرت درست شده... فکر کردی فقط تو رو خائن و قاتل میدونند نه جونم تو امروز برای همه یه دختر هرزه هم به شمار میای... هر روز تو مهمونی ها یه حرف جدید در موردت میشنومو هیچ جوابی هم براشون ندارم...
میفهمی... نه به خدا نمیفهمی... تو اگه میفهمیدی که وضع خونواده امون این نبود.... هیچ جوابی ندارم که بخوام دهنشون رو ببندم... که به بقیه بگم خواهرم بیگناهه... یکی میگه دیروز توی این ساعت خواهرتو با یه پسره این شکلی دیدم... یکی میگه مطمئنی تو شرکت کار میکنه... یکی میگه شاید تو کار خلاف هم افتاده... با یه حماقت احمقانه ی تو و پشت سرش حماقت احمقانه تر ترانه زندگیه همگیمون به گند کشیده شد... حالا که اومدی همه چیز رو نابود کردی حداقل از اینی که هست بدترش نکن
وقتی بهم میرسه جلوم وایمیسته و به سمت من خیز برمیداره و با خشم به بازوهام چنگ میزنه... هنوز لباس بیرون تنشه... معلومه حتی حوصله ی عوض کردن لباساش رو هم نداشته... به زور بلندم میکنه و از بین دندونای کلید شده میگه: چرا با آبروی خونواده بازی میکنی؟
با بغض میگم داداش به خدا نمیخواستم اینجوری بشه
با داد میگه: وقتی تنها میری تو اون باغ لعنتی انتظار داری بهتر از این بشه... نیمی از پسرای فامیل که چه عرض کنم نود درصدشون به تو به چشم بد نگاه میکنند... من که نمیتونم همیشه مراقبت باشم وقتی تو جمع شلوغی کسی کارت نداره... پدر و مادرمون هم که به امون خدا ولت کردن...
اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه و هیچی نمیگم
ولی طاهر همونجور با داد ادامه میده: رفتی توی اون باغ لعنتی همین یه خورده آبرویی هم که برامون مونده رو به باد بدی و بعد بیای جلوم واستی و بگی من نمیخواستم اینجوری بشه... فقط کافی بود یه ده دقیقه یه ربعی دیرتر برسم کارت تموم بود...
با دادی بلندتر میگه: میفهمی؟
همینجور اشکام جاریه
با فریاد میگه: امشب رو برام کوفت کردی... به خدا دیگه بریدم... دیگه تحمل ندارم... هر چند اون سروش بدبخت هم حق داره... اگه من به جای سروش بودم همون چهارسال پیش بدون درنگ میکشتمت... با همه ی اینا خواهرمی و من مجبورم ازت دفاع کنم
از شدت گریه به هق هق افتادم... بازوهامو ول میکنه و هلم میده که باعث میشه روی صندلی پرت بشم
زمزمه وار میگه: اون از ترانه... این هم از تو... طاها هم که دیگه گفتن نداره به اون دختره ی هرزه چسبیده و ول کن ماجرا نیست... مامان و بابا کی باید از دست حماقتهای شماها یه نفس راحت بکشن
از بس گریه کردم دیگه نفسم بالا نمیاد با بی حوصلگی میگه:اون صداتو خفه کن... حوصله ی گریه و زاری ندارم

! OMID.M
11-02-2017, 09:46 PM
سعی میکنم دیگه گریه نکنم اما زیاد هم موفق نیستم... یه چیزایی دست خود آدم نیست... مثله همین اشکای من که بدون اجازه جاری میشن... مثله بغضی که تو گلوم میشینه و بدون اجازه میشکنه... مثله دلی که با یه خنجر زخمی میشه و با هیچ مرحمی دردش آرم نمیگیره... واقعا بعضی چیزا دست خود آدم نسشت...مثل الان که دلم خیلی گرفته... هم از دست سروش هم از دست خیلیای دیگه
هیچ جوری نمیتونم هق هقم رو تو گلوم خفه کنم... دلم هوای اتاقم رو کرده... دلم تنهایی و آرامش اتاقم رو میخواد... ایکاش طاهر اجازه بده زودتر به اتاقم برم... فقط چند چیزه که الان میتونه آرومم کنه... یه اتاق تاریک... یه آهنگ غمگین... و یه دنیا اشک... و در آخر هم یه خواب آروم... هر چند این آخریه واسه ی من جز محالاته
با فریاد میگه: مگه نمیگم گریه نکن... بدجور رو اعصابمی
وقتی میبینه آروم نمیگیرم با عصبانیت به طرفم میاد... به سرعت از جام بلند میشمو با ترس میگم: دادا...........
هنوز حرفم تموم نشده که بهم میرسه و دستش میره بالا... دستمو جلوی صورتم میگیرم... چشمامو میبندمو با جیغ میگم... داداش نزن
هر چقدر منتظر میمونم خبری از سیلی نمیشه... چشمام رو آروم آروم باز میکنم...که با چشمهای اشکی و ابروهای درهم طاهر رو به رو میشم... چشماش غرقه اشکه و در چهره اش اخمی نشسته... به گردنم خیره شده... تازه متوجه ی روسریم میشم... گره ی روسریم شل شده و گردنم یه خورده دیده میشه... لابد نگاه طاهر هم به کبودی گردنم افتاده... سریع میخوام گره ی روسریم رو سفت کنم که طاهر مچ دستمو میگیره و با اون یکی دستش روسری رو از سرم در میاره... دستش رو به سمت کبودی گردنم میبره و با پشت دست کبودی رو نوازش میکنه... یه قطره از اشکام روی دستش میچکه... تازه به خودش میاد... روسری رو به گوشه ی اتاق پرت میکنه و با داد میگه: اون کثافت که کاری نکرد؟
با ترس میخوام یه قدم به عقب برم که مچ دستمو فشار میده و با لحن ملایمتری میپرسه: کاری که نتونست بکنه؟ درسته؟
با چشمهای اشکی بهش زل میزنم... به مچ دستم فشاری میاره و منتظر نگام میکنه... سری به نشونه ی منفی تکون میدم... یه خورده اخماش باز میشه
یه لحظه طاهر گذشته ها رو جلوی خودم میبینم... ولی فقط برای یه لحظه... طاهر و سروش از این جهت خیلی به هم شباهت دارن... چشمای هر دوشون بعضی مواقع مثله گذشته ها غرق مهربونی میشن ولی به لحظه نکشیده دوباره به حالت عادی برمیگردن
با جدیت میگه: مطمئن باشم؟
سری تکون میدم که عصبانی میشه و میگه: هزار بار بهت گفتم درست و حسابی جوابمو بده
-آره داداش
با لحنی خشن میگه:باشه... برو تو اتاقت... به هیچ عنوان هم با این قیافه جلوی مامان و بابا ظاهر نمیشی... شیر فهم شد؟
زمزمه وار باشه ای میگم... اول به گوشه ی اتاق میرمو روسری رو از روی زمین برمیدارم و بعد با قدمهای آرومی به سمت در میرم... در رو باز میکنمو میخوام خارج بشم که میگه: اگه ماجرای امشب دوباره تکرار بشه زندت نمیذارم... مطمئن باش این بار خودم میکشمت و همه رو خلاص میکنم... پس بهتره حواست رو جمع کنی... حالا هم زودتر گم شو که حوصلتو ندارم
با ناراحتی در اتاق طاها رو میندمو به سمت اتاق خودم حرکت میکنم: امشب از اون شباست که دلم یه آغوش واسه ی دلداری میخواد... یه آغوش گرم واسه ی اشکام... دلم میخواد به یکی زنگ بزنمو باهاش حرف بزنم... اما این وقت شب واسه کی زنگ بزنم... اصلا کی رو دارم که بخوام باهاش حرف بزنم... ماندانا که توی کشور غریبه و بخاطر هزینه هاش نمیتونم باهاش تماس بگیرم... جدیدا هم با مهربان آشنا شدم که چیزی از زندگیم نمیدونه... حتی اگر هم میدونست باز هم مشکلی حل نمیشد اون زن خودش غرقه مشکلاته دلم نمیخواد اون رو هم قاطی زندگی خودم کنم... دوست دیگه ای هم ندارم که بخوام یه خورده براش درد و دل کنم... به در اتاقم میرسم... در رو باز میکنمو وارد میشم... در رو پشت سرم میبندم و بعد هم از داخل قفل میکنم... به سمت کامپیوتر میرم... روشنش میکنمو منتظر میمونم تا ویندوز بالا بیاد... روسری رو از سرم باز میکنمو روی تخت میندازم... آروم آروم به سمت پنجره حرکت میکنم... به آسمون نگاه میکنم... بی ستارست... لبخند تلخی رو لبم میشینه... حتی ستاره ها هم از من فراری شدن... اصلا همه ی دنیا از من فراری هستن... ستاره ها که دیگه جای خود دارن... همینجور که از پنجره به بیرون خیره شدم به امشب فکر میکنم... به امشب... به آلاگل... به مهسا... به بهروز... به سیاوش... و از همه مهمتر به سروش
با خودم زمزمه میکنم: یعنی اگه طاهر نمیرسید سروش بهم تجاوز میکرد؟​

! OMID.M
11-02-2017, 09:47 PM
اقعا نمیدونم..... دلم هم نمیخواد که بدونم... میترسم جواب سوالم مثبت باشه و بیشتر داغون بشم... اون تعلل آخرش بهم این امید رو میده که شاید سروش هنوز اونقدر پست نشده باشه.... حتی اگه سروش دیگه واسه ی من هم نباشه دوست ندارم تا این حد بی رحم باشه... سروش همیشه باید مهربونترین باشه
زمزمه وار میگم: خدایا شکرت که امشب گذشت... هر چند امشب خیلی چیزا از دست دادم... قلبم... روحم... شخصیتم... غرورم... اما باز میتونست بدتر از اینها هم باشه
توی دلم میگم: خدایا شکرت که تنهام نذاشتی... که کمکم کردی... ممنون که با همه ی بدیهام در اون شرایط سخت از من محافظت کردی
یاد فردا میفتم... تصمیمم رو گرفتم فردا صبح به آقای رمضانی زنگ میزنمو میگم نمیتونم توی شرکت مهرآسا کار کنم... چون هنوز از من آزمونی نگرفتن صد در صد اجازه میده برگردم... فردا مشکلات شخصی رو بهونه میکنمو قید اون شرکت رو میزنم... بهترین راه همینه... دوست ندارم دیگه چشمام تو چشمای سروش بیفته... هنوز هم وقتی به اون همه بی رحمی و خونسردیش فکر میکنم دلم آتیش میگیره...
آهی میکشمو نگامو از بیرون میگیرم به سمت کامپیوترم میرم... همنجور که واستادم دستم به سمت موس میره.... وارد بکی از پوشه ها میشمو رو آهنگ مورد نظر کلیک میکنم... صداش رو تا حد ممکن کم میکنم و برق اتاق رو خاموش میکنم... صدای غمگین مازیار فلاحی اتاقم رو پرمیکنه... چراغ خوابم رو روشن میکنم... به سمت تختم میرم... طاقباز روی تخت دراز میکشم
دلم بشكنه حرفی نیست حقیقت رو ازت میخوام
بهم راحت بگو میری حالا كه سرده رویاهام
«دو ماه دیگه عروسیمونه حتما تشریف بیارید»
نمیدونم كجا بود كه دلت رو دادی دستاون
خودت خورشید شدی بی من منم دلتنگی بارون
«بعضی مواقع آرزو میکنم ایکاش تو به جای ترانهمیرفتی»
یه بار فكر منم كن كه دلمداغون داغونه
تو میری عاقبت با اون كه دستام خالی میمونه
یه قطره اشک از چشمام سرازیر میشه....
دلم بشكنه حرفینیست فقط كاش لایقت باشه
میرم از قلب تو بیرون كه عشقش تو دلت جا شه
« دوست ندارم نامزدم ناراحت بشه... من عاشق همسر آیندم هستم... با آشنایی با نامزدم تونستم معنی عشق واقعی رو درک کنم... الان میفهمم که در گذشته چقدر اشتباه کردم و چقدر به خطا رفتم»
دلمبشكنه حرفی نیست اگه تو یار و همراشی
ولی میشد بمونی و كمی هم عاشقمباشی
زمزمه وار میگم: مهسا چی میشد دعوتم نمیکردی؟ من که به همین زندگی کوفتی راضی بودم پس چرا همین زندگی رو هم به کامم تلخ میکنید؟
حواسم میره به بقیه آهنگ....
نمیدونم كجا بود كه دلت رو دادی دست اون
خودت خورشید شدی بی من منم دلتنگی بارون
«موندن تو واسه ی همه مون عذابه... ترنم ایکاش هیچوقت نمیدیدمت»
همه فكرش شده چشمات گاهی دستاتو میگیره
یاد حرف ترانه میفتم... هر وقت دلت گرفتو کسی رو نداشتی واسه ی خودت بنویس...
زیرلب میگم: ترانه ای کاش بودی
از روی تختم بلند میشم... امروز که هیچکس رو ندارم واسه ی خودم درد و دل میکنم... نوشته هام رو روی کاغذ میارم تا یه خورده سبک بشم و فردا میسوزونمش که به دست هیچکس نیفته
با این فکر لبخندی رو لبام میشینه
یه وقت تنهاش نذاریكه مث من میشه میمیره
با شنیدن این مصراع زمزمه وار میگم: سروش لااقل به این یکی اعتماد کن... با من که خوب تا نکردی با عشق جدیدت خوب تا کن
بعد از تموم شدن حرفم آهی میکشمو به سمت میزم میرم.... کشوی میز رو باز میکنم... یه سررسید رو که برای سال گذشته هست از کشو خارج میکنم... یه برگه ازش جدا میکنم... یه خودکار هم از روی میزم برمیدارم
دلم بشكنه حرفی نیست فقط كاش لایقت باشه
پشت میز میشینمو کاغذ رو جلوم میذارمو اینجور شروع میکنم...
با سرانگشتان لرزان مینویسم نامه ای
تا بخوانی قصه ی پرغصه ی دیوانه ای
جای پای اشکها بر هر سطور نامه ام
با جوابت چلچراغان میشود ویرانه ای
و بعد شروع میکنم به نوشتن
میرم از قلب تو بیرون كه عشقش تو دلت جا شه
آهنگ حرفی نیست تموم میشه... آهنگ بعدی شروع میشه... ولی من بی توجه به آهنگ مینویسم... از دلتنگیهام... از غصه هام... از تنهایی هام... فقط و فقط مینویسم و اشک میریزم... نمیدونم چقدر گذشته... یه ساعت... دو ساعت... سه ساعت... ولی حس میکنم آرومه آروم شدم... سبک شدم... از بس گریه کردم اشکام هم خشک شده... آهنگ رو قطع میکنم... نمیدونم خونوادم برگشتن یا نه... حس میکنم با نوشتن حرفام خالی شدم... خالی از همه ی اون غصه ها.... ترجیح میدم الان بخوابم... لبخندی رو لبم میشینه و کامپیوتر رو خاموش میکنم... از پشت میز بلند میشمو به سمت تختم میرم... هنوز به تختم نرسیدم که صداهایی رو از بیرون میشنوم... صدای داد و فریاد مامان و باباست... و بعد صدای قدمهایی که هر لحظه به اتاقم نزدیک تر میشن....
زمزمه وار میگم: خدایا باز چی شده؟
همین که حرفم تموم میشه چشمم به دستگیره در میخوره که بالا و پایین میره و بعد صدای مشتهای پی در پی ای که به در میخوره
و صدای داد طاها که میگه: دختره ی کثافت این در رو باز کن... امشب برامون آبرو نذاشتی
صدای طاهر رو میشنوم که میگه: طاها چیکار میکنی؟
طاها بدون توجه به طاهر به در مشت میزنه و میگه: میگم باز کن

! OMID.M
11-02-2017, 09:47 PM
ضربان قلبم بالا میره
طاهر با داد میگه: میگم چه خبره؟
طاها صداشو بلندتر میکنه و میگه: واقعا میخوای بدونی... باشه برات میگم... امروز یه گروه از دخترا این هرزه ر دیدن که به سمت باغ میره... و بعد از مدتی چشمشون به سروش افتاد که به همون قسمتی میره که این دختره رفته... و بعد تا آخر مهمونی از هیچکدومشون خبری نیست.. میدونی چه آبروریزی شد... به جای اینکه مهمونا در مورد مراسم حرف بزنند ورد زبونشون ترنم و سروش بود... آلاگل هم با چشمهای گریون مراسم رو ترک کرد
باورم نمیشه...
طاها با داد میگه: حالا چی میگی؟
صدای جدی طاهر رو میشنوم که میگه: مردم هر چی میخوان بگن دلیل نمیشه که واقعیت باشه من خودم وقتی دنبال ترنم رفت......
هنوز حرف طاهر تموم نشده که صدای مامان رو میشنوم که میگه امشب تکلیفم رو با این دختره روشن میکنم...
بابا: مونا یه لحظه صبر کن
مامان با داد میگه: این همه سال صبر کردم چی به دست آوردم... دختر دسته گلم که اونطور پرپر شد... تو مراسم خواهرزادم اون طور آبروریزی شد... میدونی از این به بعد خونواده ی شوهرش ممکنه بهش سرکوفت بزنند؟.. بماند که واسه ی خودمون هم که آبرویی نموند
بابا: مونا
مامان: مونا چی؟... باز هم ساکت بشینمو شاهد ذره ذره آب شدن خونوادم باشم
با استرس به سمت در میرم... قفل رو میچرخونمو دستگیره رو پایین میارم... در رو باز میشه و من از اتاقم خارج میشم
مامان با دیدن من به سمتم میاد...
طاهر با اخم میگه: ترنم برو توی اتا.........
هنوز حرفش تموم نشده که مامان یه سیلی محکم بهم میزنه....
بابا با ناراحتی میگه: مونا
مامان: هیچی نگو... امشب دیگه هیچی نگو
طاهر و بابا با ناراحتی نگام میکنند... توی نگاه طاها تمسخر موج میزنه... اما مامان... اما مامان خیلی متفاوته... تو نگاهش فقط و فقط تنفر میبینم... تمام این سالها یه بار هم روم دست بلند نکره بودد... اما امشب انگار همه چیز متفاوته... امشب همه ی آدما تغییر کردن...
بابا با ملایمت میگه: مونا الان عصبانی هستی بهتره بعدا در این مورد حرف میزنیم
مامان با داد میگه: حرفشم نزن... امشب میخوام همه چیز رو تموم کنم... امشب دیگه تحمل این رو ندارم که باز هم دختری رو تحمل کنم که مثله مادرش زندگیمو نابود کرد
با تعجب نگاش میکنم حرفایه مامان رو درک نمیکنم... به کی داره میگه مثله مادرش زندگیم رو نابود کرد؟
زمزمه وار میگم: مامان
با خشم نگام میکنه و میگه: من مادرت نیستم
طاهر با نگرانی نگام میکنه و میگه: مامان......
مامان بی توجه به حرف طاهر میگه: تو هیچوقت دخترم نبودی... من مجبور بودم تحملت کنم... تمام این سالها مجبور ب.......
بابا با خشم به سمت مامان میادو به بازوش چنگ میزنه و میگه: مونا خفه میشی یا خفت کنم
با تعجب به بابا نگاه میکنم هیچوقت جلوی ما با مامان اینطور حرف نمیزد... تعجب رو در نگاه طاها و طاهر هم میبینم
مامان با خشم بازوش رو از دست بابا درمیاره و میگه: بخاطر این دختره ی هرزه با من اینطور حرف میزنی
گیج شدم... واقعا اینجا چه خبره... چرا مامانم در مورد من اینقدر بد حرف میزنه... توی این چهار سال هیچوقت باهام این طور حرف نزده بود... فقط و فقط سکوت میکردو با بی تفاوتی به بدبختی من نگاه میکرد... به حرفاش فکر میکنم....یعنی چی که هیچوقت دخترش نبودم... هنوز گیج و گنگم... درک درستی از حرفای مامان ندارم... حتی طاها هم با نگرانی به من و مامان زل زده...
بابا با ناراحتی میگه: مونا تو قول دادی یادت نیست... اون روز هم بهت گفتم اگه قبول کردی باید تا آخرش پای همه چیز واستی
مامان با خشم میگه: قرار نبود پاره ی جگرم زیر خاک بره... تو خوشیهاتو کردی.. تو بهم خیانت کردی... وقتی عشقت ترکت کرد دوباره پیشم برگشتی... من بخاطر بچه هام ازت گذشتم ولی قرار نبود به خونوادم آسیب برسه​

! OMID.M
11-02-2017, 09:47 PM
بابا هیچی نمیگه
با ناراحتی میگم: مامان اینجا چه خبره؟
دادی میزنه که یه قدم به عقب میرم....
مامان با عصبانیت میگه: مگه نگفتم تو دختر من نیستی...
فقط به چشمای مامان خیره میشم... هیچی نمیگم
با همون عصبانیت ادامه میده: تو دختر هووی منی که منه بدبخت مجبور شدم بزرگت کنم...
کلمه ی هوو تو گوشم میپیچه
یه خورده احساس ضعف میکنم...
طاها با عصبانیت میگه: مامان این چه وضع گفتنه
مامان بی توجه به طاها میگه: مجبور بودم بچه ای رو بزرگ کنم که حتی مادرش هم اونو نمیخواست
شک ندارم همه ی اینا یه خوابه... فکر کنم خدا داره توی خواب این چیزا رو بهم نشون مبده که توی بیداری بیشتر قدر زندگیم رو بدونم... فقط نمیدونم چرا بیدار نمیشم.... چرا این کابوس تموم نمیشه
طاهر با ناراحتی به سمتم میاد و بازوم رو میگیره
همه چیز زیادی واقعی به نظر میرسه... اصلا من کی خوابیدم که بخوام خواب ببینم... نکنه بیدارم... یعنی همه ی این چیزا واقعیته... یعنی من بچه ی مامانم نیستم... یعنی این کسی که جلوم واستاده مامانم نیست... یعنی همه ی این سالها از من متنفر بود... نه محاله... این کسی که جلومه مامانمه... فقط میخواد تنبیهم کنه... مطمئنم
زمزمه وار میگم: مامان اینجوری نگو... من میدونم باز میخوای تنبیهم کنی... اما تحمل ا.......
همه به جز مامان با نگرانی بهم زل زدن اما مامان با بی رحمی تموم میگه: کمتر چرت و پرت بگو... همین که تموم این سالها تحملت کردم خیلیه... مادرت شوهرم رو از من گرفت و توی هرزه دختر نازنینم رو
به بابام نگاه میکنمو با چشمای اشکی میگم: دروغه مگه نه؟
قطره ای اشک گوشه ی چشمش جمع میشه و بعد هم از خونه خارج میشه
مامان میخواد چیزی بگه که طاهر به طاها اشاره ای میکنه... طاها به سمت مامان میره و مامان رو به زور به سمت اتاق میبره
طاها همونجور که مامان رو با خودش میبره میگه: مامان تو رو خدا آروم باش
صدای مامان هر لحظه کمرنگ تر میشه: چه جوری پسرم... چه جری
بغض رو توی صداش احساس میکنم
به طاهر نگاه میکنمو میگم: داداشی همه ی اینا دروغه مگه نه؟
اشک تو چشماش جمع میشه و سری به نشونه ی نه تکون میده... با ناراحتی به اطراف نگاه میکنم... ولی این همه سال مامان مونای من بهترین مامان بود مگه میشه مامان مونا مامان من نباشه... نگام به عکس روی دیوار میفته... یه عکس دسته جمعی... از من و ترانه... طاها و طاهر... سروش و سیاوش... مامان و بابا... یه عکس دسته جمعی که تو چشمهای همه عشق موج میزنه... به وضوح میشه خوشبختی رو توی این عکس دید...
آهی میکشم و زمزمه وار میگم: یعنی همیشه اضافه بودم
طاهر با ملایمت میگه: مامان دوستت داره... الان به خاطر اتفاقایی که افتاده از دستت دلخوره... خودت که میدونی تمام اون سالها بین تو و بچه هاش فرقی نذاشت
آره فرقی نذاشت ولی در شرایط سخت مثله یه مادر همراهم نبود
با ناراحتی بازوم رو از دست طاهر آزاد میکنم
و با خودم فکر میکنم مگه مادرم منو خواست که بقیه من رو بخوان
الان میفهمم من همیشه ی همیشه مزاحم زندگی مامان بودم... الان میفهمم که دیگه حق ندارم بگم مامان.... الان دلیل خیلی چیزا رو میفهمم... که چرا مامان من رو نمیبخشه؟ که چرا بابا من رو نمیبخشه...
با لحن غمگینی میگم: همه میدونستین؟
طاهر با ناراحتی میگه: همه به جز ترانه... وقتی بابا اون روز با یه بچه به خونه اومد من و طاها تقریبا خیلی چیزا رو میفهمیدیم... بابا به مامان گفت با باید ترنم رو قبول کنی یا مجبورم با ترنم تنها زندگی کنمو بزرگش کنم... آه از نهادم بلند میشه: بیچاره مامان... پس مجبور بود... پس مجبور بود باهام مهربون باشه
با چشمهای اشکی بهش خیره میشمو میگم: یعنی تمام این سالها من با محبتهای دروغین بزرگ شدم؟
طاهر با ناراحتی بهم زل میزنه و میگه: ترنم...
پوزخندی میزنمو نگامو ازش میگیرم
با لحن غمگینی میپرم وسط حرفشو میگم: امشب عجب سوالایی ازت میکنم وقتی خودم جوابش رو میدونم
ساکت میشه و هیچی نمیگه... من هم آهی میکشمو به سمت اتاقم میرم... میخوام در اتاق رو ببندم که اجازه نمیده... به زور وارد اتاق میشه و با اخم میگه: ترنم قبول دارم سخته... خیلی هم سخته... ولی هیچ چیز تغییر نکرده ​

! OMID.M
11-02-2017, 09:47 PM
با ناراحتی میگم: طاهر اشتباه نکن... همه چیز تغییر کرده... همه چیز 4 سال پیش تغییر کرده... الان میفهمم چرا مامان هیچوقت من رو نبخشید چون ترانه دخترش بودو من دختر هووش... حالا میفهمم چرا بابا هیچوقت من رو نبخشید چون تا آخر عمر به خاطر من شرمنده ی زنش شد... حالا میفهمم چرا همه ی بزرگای فامیل زود از من دل کندن چون از اول هم دلشون با من نبود
طاهر با ناراحتی میگه: این خیلی بی انصافیه
با لبخند تلخی میگم: با من انتظار انصاف نداشته باش وقتی کسی با من با انصاف رفتار نکرده... هر چند من حقیقت رو گفتم
میخواد چیزی بگه که اجازه نمیدمو با لبخندی مهربونی میگم: ولی از تو ممنونم... چون تمام این سالها از همه چیز خبر داشتی و همراهم بودی... درسته این چهار سال تنهام گذاشتی ولی حداقل مثله بقیه دلم رو نسوزوندی
با ناراحتی نگام میکنه و بعد از اتاق خارج میشه... به سمت پنجره ی اتاقم میرم... هر وقت دلم خیلی میگیره از پنجره به بیرون نگاه میکنم... انگار اون بیرون یه چیزی هست که آرومم کنه... هر چند هیچوقت آروم نشدم ولی هر دفعه دوباره کارم رو تکرار میکنم
حس مبکنم خالیه خالیم... مثله یه آدم آهنی...خالی از هرگونه احساس... خالی از محبت... خالی از عشق... خالی از تنفر... خالی از دلتنگی... خالی از همه ی احساسای دنیا...
با لبخند تلخی زمزمه میکنم: عجب شب عجیبیه امشب...
انگار امشب قراره هویت همه ی آدما جلوی چشمم مشخص بشه... سروش اولیش... مامان دومیش... سومیش کیه؟ خدا میدونه و بس... میخوام از جنس سنگ بشم... آره واقعا میخوام سنگ بشم... مثله همه ی اونایی که با بیرحمی تموم فرصت دوباره بودن رو از من گرفتن... نمیگم فحش میدم... نمیگم بد و بیراه میگم... نمیگم جوابشون رو میدم... ولی میگم دیگه به هیچکدومشون محبت نمیکنم... تموم این چهار سال با همه ی سختیها باز هم از محبت برای خونوادم کم نذاشتم... ولی از امروز میخوام سرد بشم... سنگ بشم... میخوام واسه ی همیشه تغییر کنم ... یاد حرف طاهر میفتم...« مثله همیشه باعث عذاب همه هستی»... وقتی هم واسه ی خودم هم واسه بقیه مایه عذابم پس چرا با مهربونی و محبت باهاشون رفتار کنم... اونا من رو نمیخوان... محبتهای من رو نمیخوان... عشق من رو نمیخوان... احساس من رو نمیخوان... اونا اصلا زنده ی من رو نمیخوان... اونا تنها چیزی که میخوان ترانه ست... ترانه ای که مرده رو جستجو میکنند اما زنده ی من رو نه... پس واسه ی چی ادامه بدم... چند قدم با پنجره فاصبه میگیرمو به عقب برمیگردم نگام به اون نوشته میفته... پوزخندی رو لبم میشینه
چقدر احمق بودم که فکر میکردم یه نوشته میتونه آرومم کنه... به سمت همون کاغ میرمو از وسط پارش میکنم... کاغذ پاره شده رو داخل سررسید میذارمو با خشم به داخل کشوی میز پرتش میکنم... به سمت کیفم میرمو دو تا قرص آرامبخش رو باهم میخورم... بعد هم با ناراحتی به سمت تختم میرمو خودم رو روی تخت پرت میکنم...
زمزمه وار با خودم میگم: یک جایی میرسد که آدم دست به خودکشی میزند... نه اینکه یه تیغ بردارد رگش رابزند... نه!!! قید احساسش را میزند
به نظر خودم جمله ی فوق العاده ایه... آدم بعضی از جمله ها رو وقتی درک میکنه که تجربش کنه... چشمامو میبندمو به فکر فرو میرم... اونقدر به ماجراهای رنگا به رنگ امشب فکر میکنم تا به خواب برم

! OMID.M
11-02-2017, 09:48 PM
فصل هشتم
چشمامو باز میکنم... همه ی بدنم درد میکنه... به زحمت روی تخت میشینمو خمیازه ای میکشم... نگاهی به ساعت میندازمو... ساعت هشت و نیمه
دادم میره هوا
-وااااای
به سرعت پتو رو از روی پام کنار میزنمو از تخت خارج میشم
- دیرم ش.......
حرف تو دهنم میمونه... یهو همه چیز یادم میاد... مثله یه پرده ی سینما همه چیز جلوی چشمام به نمایش در میان.... آره دوباره همه ی اون اتفاقها رو جلوی چشمم میبینم... مهمونی... باغ... سروش... تجاوز... طاهر... خونه... مامان.........
اگه قرار بود یه روز رو از زندگیم حذف کنم حتما دیروز رو انتخاب میکردم...
با ناراحتی روی تختم میشینمو سرم رو بین دستام میگیرم... بعضی مواقع خواب رو به بیداری ترجیح میدم... حداقل تو خواب به خیلی چیزا فکر نمیکنم... هر چند خوابهای من هم با کابوس عجین شدن
همونجور که سرم رو با دستام گرفتم با ناله میگم: حالا چیکار کنم؟
حس میکنم برای دومین بار تو زندگیم درمونده شدم... اولین بار بعد از مرگ ترانه بود اون موقع هم نمیدونستم باید چیکار کنم... یاد حرف مامان میفتم... نمیدونم چرا هنوز مامان صداش میکنم... یادمه بعد از مرگ ترانه بهم گفت شیرش رو حلالم نمیکنه
پوزخندی رو لبام میشینه... آخه کدوم شیر... نمیدونم از این به بعد چه جوری باید زندگی کنم ولی یه چیز رو خوب میدونم با دونستن واقعیتها زندگی برام سخت تر شده... بعضی موقع بی خبری بهتر از دونستن واقعیته... ندونستن رو به دونستن با درد ترجیح میدم... خیلی سخته از جلوی کسی رد بشم که تا دیروز ادعای مادری داشت ولی امروز میگه از من متنفره... خودم هم نمیدونم چه احساسی به اطرافیانم دارم؟... بدجور بلاتکلیفم... خودم هم نمیدونم چی میخوام؟ فقط میدونم دیگه هیچی مثل گذشته نیست... شاید اگه چهار سال قبل میفهمیدم که مونا مادرم نیست کلی هم ممنونش میشدم که این همه سال بزرگم کرد... که تحملم کرد.. که یه بار هم روم دست بلند نکرد.. که بین من و بچه هاش فرق نذاشت... حتی اگه محبتهاش از روی اجبار هم بود ناراحت نمیشدم.. حتی اگه آغوش پرمهرش هم پر از کینه و نفرت بود بهم برنمیخورد... ولی الان بخشش خیلی سخته... هر چند دیگه انتظاری از هیچکس ندارم... بیشتر از اینکه از مامان دلگیر باشم از بابا دلگیرم
زمزمه وار میگم: مامان نه، مونا... یاد بگیر... از همین الان یاد بگیر لعنتی... اون دوست نداره مامان صداش کنی
سری به نشونه ی تاسف واسه ی خودم تکون میدمو با خودم فکر میکنم آره بیشتر از مونا از بابا دلگیرم... مونا مادر واقعیم نبود بابا که بابای واقعیم بود اون چرا باورم نکرد؟
زمزمه وار میگم: اگه مونا مادرم نیست پس مادرم کیه؟
اصلا مادرم الان کجاست... چیکار میکنه... اصلا یادشه دختری هم داره؟...
حرف مونا تو گوشیم میپیچه...« مجبور بودم بچه ای رو بزرگ کنم که حتی مادرش هم اونو نمیخواست »
یعنی مادرم هم دوستم نداره... یعنی اون هم مثل بابا واسه خودش یه زندگی خوب ساخته و من رو فراموش کرده... یعنی مادرم هم من رو نخواست...
زیر لب میگم: مامان هیچوقت دلتنگم نمیشی؟من که ندیده دلتنگتم
واقعا از این به بعد باید چیکار کنم... هنوز هم باید تو این خونه زندگی کنمو حرف بشنوم؟... حالا که دیگه میدونم اگر سالیان سال هم از این ماجرا بگذره اهالی این خونه دلشون با من صاف نمیشه... حتی بابایی که یه روز من رو به همه ی خونوادش ترجیح دادو مونا رو مجبور کرد من رو بزرگ کنه الان از نگه داشتن من پشیمونه.... بدبختی اینجاست جایی رو برای زندگی ندارم وگرنه درنگ نمیکردم... واسه ی همیشه از این خونه میرفتم...
یاد سروش میفتم باید به آقای رمضانی زنگ بزنم... بیخیال این فکر و خیالهای بیخود میشم... ...با ناراحتی آهی میکشمو از جام بلند میشم به سمت کیفم میرمو گوشی رو از داخل کیفم بیرون میارم... باید یه زنگ به آقای رمضانی بزنمو بگم نمیتونم تو شرکت مهرآسا کار کنم... واقعا هم برام سخته... شماره ی شرکت رو میگیرمو منتظر برقراری تماس میمونم
بعد از چند تا بوق صدای آشنای مهربان رو میشنوم
-بله؟
لبخندی رو لبام میشینه و با خودم فکر میکنم حق ندارم مهربان رو قاطی بدبختی های خودم کنم
با ملایمت میگم: سلام مهربان جان
با ذوق میگه: وای ترنم خودتی؟
خندم میگیره و میگم: یعنی اینقدر دلتنگم بودی؟
با خوشحالی میگه: شاید باورت نشه ولی خیلی بیشتر از اینا
-خیلی بهم لطف داری خانم خانما ولی من که دیروز پیشت بودم
مهربان: لطف نیست من حقیقت رو گفتم... بعد از مدتها بالاخره یه دوست پیدا کردم که من رو همینجور که هستم میخواد...
درکش میکنم خودم هم خیلی وقته دنبال چنین آدمی ام... هر چند ماندانا رو دارم اما فاصله ها اجازه ی درد و دل رو ازم میگیره
میخندمو میگم: اینجوری نگو پررو میشما
خنده ی ریزی میکنه و با شیطنت میگه: یه خورده عیبی نداره
بعد با مهربونی ادامه میده: ترنم تو خیلی خوبی واقعا خوشبحال خونوادت به خاطر داشتن چنین فرزندی... من مطمئنم پدر و مادرت بهت افتخار میکنند... بعضی مواقع به زندگیت غبطه میخورم... خودت اینقدر خوبی... لابد خونواده ات فرشته هستن ... شاید مشکل مالی داشته باشین اما با همه ی اینا بهت نصیحت میکنم قدر خونوادت رو خیلی بدونی چون پول مهمه ولی همه چیز نیست
خنده رو لبام خشک میشه... ناخودآگاه بغضی تو گلوم میشینه... اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه اما سعی میکنم بخندم میخوام مثله گذشته ها بشم... مثله گذشته ها که همش در حال شیطنت و خنده بودم که کسی حریفم نمیشد... که همه از دستم کلافه بودن... که دنیام با آرزوهای خیالی پر میشد... که وقتی چشمامو میبستم فقط خوابای طلایی میدیدم... مثل اون روزا که از کابوس و تاریکی و شبهای سیاه خبری نبود... آره میخوام مثله گذشته ها بشم حتی اگه هیچکس تو دنیا من رو نخواد من میخوام شاد زندگی کنم حتی اگه همه ی اون شادیها تظاهر باشه دیگه نمیخوام آدمای این دنیا با تمسخر نگام کنند... چرا غمگین باشم برای اشتباهی که نکردم... برای خونواده ای که منو نمیخوان... بخاطر عشقی که آرزوهام رو تباه کرد... به خاطر دوستی که وسط راه تنهام گذاشت... واقعا چرا باید غصه بخورم... من اگه تا دیروز غمگین بودم دلیلش این بود که خونوادم از دستم رنجیدن... که من ناخواسته یه غمی رو تو دلشون به وجود آوردم
غم گذشته ی من بخاطر از دست رفتن خونوادم بود اما دیشب فهمیدم من هیچوقت به این خونواده تعلق نداشتم... غم گذشته ی من به خاطر از دست رفتن مهربونی های سروش بود اما دیشب فهمیدم چیزی از اون سروش مهربون باقی نمونده... ​

! OMID.M
11-02-2017, 09:48 PM
غم گذشته ی من به خاطر از دست دادن دوست دوران کودکیم بود اما دیشب فهمیدم خیلی وقته از یادها رفتم... خیلی وقته برای همه مردم.. خیلی وقته هیچکس از من یادی نمیکنه... خیلی وفته دل شکسته ام برای کسی ارزشی نداره... دیشب همه ی امیدهام از دست رفت... من به خاطر برخورد آدمهای غریبه افسرده نشده بودم.. من به خاطر آشناهایی افسرده شدم که دیشب فهمیدم از هر غریبه ای برام غریبه تر بودن...
بغضم رو قورت میدمو با خنده ی ساختگی میگم: به به چه خانم معلم خوبی.... تو جون میدی واسه معلم شدن... آفلین آفلین مهربون جونی اگه همینجوری ادامه بدی معلم خوبی میشی
قطره اشکی از گوشه ی چشمام سرازیر میشه
مهربان با حرص میگه: مسخرم میکنی؟
میگم: من غلط بکنم مهربون خودم رو مسخره کنم
مهربان: فعلا که همچین غلطی کردی
با خنده میگم: کی؟ خودم که نفهمیدم
مهربان با تعجب میگه: ترنم واقعا خودتی؟
میخندم... یه خنده ی تلخ... قطره اشکه دیگه ای از گوشه چشمم سرازیر میشه ولی باز میخندمو با خنده میگم:نه بابا روحمه
میدونم این ترنم براش ناآشناهه... ولی میخوام عوض بشم
مهربان: ترنم مطمئنی چیزی به سرت نخورده؟
-راستش نه زیاد
میخوام بشم همون ترنم گذشته ها با این تفاوت که با همه ی آدمای آشنای زندگیم غریبه بشم... آره میخوام با همه غریبه باشم...
مهربان: خیلی مسخره ای
دستمو به سمت صورتم میبرم... اشکامو پاک میکنمو با همون لحن شادم میگم: لازم به گفتن نبود میدونستم
از این به بعد دیگه غصه ی هیچکس رو نمیخورم... نه مونا که تا دیروز مادرم بود... نه بابا که تا دنیای من بود... نه سروش که تا دیروز عشقم بود... یه چیزی ته دلم میگه یعنی دیگه نیست.... جوابی برای این حرفم ندارم
مهربان با لحن بامزه ای میگه: اگه میدونستم اینقدر بچه ی بدی هستی محال بود باهات دوست بشم
-خوبه الان داشتی ازم تعریف میکردی
مهربان: ذات واقعیتو نشناخته بودم
-یعنی حالا دیگه کاملا شناخته شده ام؟
مهربان: بله.... چه جورم
با شیطنت میگم: یه جور بله میگی انگار بله ی سر سفره ی عقد داری میگی
مهربان با حرص میگه: ترنــــــــم
-جونـــــــم
تصمیمم رو گرفتم... یه تصمیم قطعی من اینبار دنیام رو متفاوت از گذشته میسازم... مطمئنم که موفق میشم.. مطمئنم
مهربان: نه مثله اینکه واقعا یه چیزت شده
زمزمه وار میگم آره خیلی وقته
مهربان: چیزی گفتی؟
-آره مهربونی خودم... گفتم نظرت چیه امروز باهم بیرون بریم؟
مهربان انگار که چیزی یادش بیاد میگه: وای ترنم... مگه قرار نبود امروز خونه ام بیای... به جای بیرون بریم خونه من... حاضری؟
با لبخند میگم: پ نه پ غایبم
مهربان: ترنم
با خنده میگم: با جنس لطیفی مثله من باید با ملایمت حرف زد... چرا اینقدر خشن باهام برخورد میکنی... نمیگی شبا کابوس میبینم
مهربان: ترنم بی شوخی میای؟
با مهربونی میگم:چرا که نه... تازه کلی هم بهمون خوش میگذره​

! OMID.M
11-02-2017, 09:48 PM
مهربان: پس ساعت چند دنبالت بیام؟
-تو خودت برو... من هم میام... شاید امروز شرکت نرفتم
با مهربونی میگه: باشه... فقط ساعت چند میای؟
-چهار خوبه؟
مهربان: آره... منتظرتما
-باشه گلم... حتما میام
مهربان با عصبانیت میگه: وای ترنم بیچاره شدم؟
با ترس میگم: مهربان چی شده؟
مهربان با ناراحتی میگه: خیرسرم تو شرکت هستم بعد دارم با تلفن شرکت با تو حرف میزنم
خندم میگیره
مهربان با حرص میگه: کجای حرفم خنده داره؟
با خنده میگم: تو یه جور گفتی من فکر کردم چی شده
مهربان: آقای رمضانی از همون اول بهم گفت نباید تلفن شرکت رو بیخودی اشغال کنم
میدونم راست میگه.... آقای رمضانی رو این مسائل خیلی سخت گیره
با مهربونی میگم: شرمنده گلم... تقصیر من بود
مهربان: این حرفا چیه... فقط باید زودتر قطع کنم... فعلا کاری نداری؟
-نه خانمی... مواظب خودت باش
مهربان: تو هم همینطور.. پس فعلا خداحافظ
زمزمه وار میگم: خداحافظ
مهربان تماس رو قطع میکنه... گوشی رو روی میز میذارمو میخوام به سمت تختم برم که یهو یادم میاد چرا به شرکت زنگ زده بودم...
خندم میگیره و زمزمه وار با خودم میگم: دختره ی دیوونه... یه ساعت چرت و پرت گفتی اما حرف از اصلی کار نزدی..
دوباره گوشی رو برمیدارمو با شرکت تماس میگیرم.. به سمت تختم حرکت میکنم منتظر برقراری تماس میشم... همین که صدای مهربان رو میشنوم میگم: خانمی اونقدر حرف زدیم یادم رفت بگم با آقای رمضانی کار داشتم
با خنده میگه: من رو بگو که فکر کردم با من کار داشتی
میخندم که میگه گوشی رو نگه دار حالا وصلش میکنم
به تختم میرسم... روی تختم میشینمو منتظر برقراری تماس میشم
بعد از چند لحظه صدای آقای رمضانی رو میشنوم
آقای رمضانی: بله؟
-سلام اقای رمضانی
آقای رمضانی: سلام به دختر گل خودم... چیکارا میکنی؟
با خنده میگم: فعلا که دارم با شما حرف میزنم
خنده ای میکنه و میگه: نه میبینم که روحیه ات هم بهتر شده... خیلی خوبه
زمزمه وار میگم: آره... خیلی بهتر شده
آقای رمضانی: چیزی گفتی دخترم؟
-نه یعنی آره... گفتم در مورد کار مترجمی شرکت مهرآسا باهاتون تماس گرفتم
آقای رمضانی با مهربونی میگه: اتفاقا رئیس شرکت امروز بهم زنگ زد
ته دلم خالی میشه یعنی سروش چی گفته
بهت زده میگم: چی؟
آقای رمضانی: میگم امروز صبح رئیس شرکت بهم زنگ زد
با ناراحتی میگم: چی میگفت
آقای رمضانی با مهربونی میگه: نگران نباش... فقط گفت قرارداد نوشته شده و همه چیز تموم شده
تعجب میکنم و با خودم میگم یعنی چی؟ مگه میشه؟
با ناراحتی میگم: اما آقای رمضانی من واسه ی این موضوع زنگ نزده بودم
وقتی لحن ناراحت من رو میشنوه با نگرانی میگه: چی شده دخترم... اتفاقی افتاده؟
با لحنی گرفته میگم: راستش من زنگ زدم بگم نمیتونم توی شرکت مهرآسا کار کنم
عصبانی میشه و با داد میگه: چــــــــی؟
با ناراحتی میگم: واقعا شرمنده ام
با عصبانیت میگه: آخه چرا؟
با شرمندگی میگم: دلایلش شخصیه
برای اولین بار سرم داد میزنه و میگه: مگه من از اول بهت نگفتم درست و حسابی فکر کن؟
با خجالت میگم: درسته
لحنش رو ملایم تر میکنه و میگه: حالا که حتی قرارداد رو هم امضا کردی تازه به این فکر افتادی که نمیتونی تو شرکت کار کنی... خودت میدونی که چقدر به قول و قرارام پایبندم.. وقتی تو قول میدی انگار من قول دادم
میخوام بگم من که قراردادی امضا نکردم...
اما آقای رمضانی بهم اجازه ی حرف زدن نمیده و میگه: این یه مدت رو اونجا کار کن بعد پیش خودم برگرد
-اما
آقای رمضانی با تحکم میگه: دوست ندارم بد قول باشم... بدقولی تو نشونه ی بدقولیه منه...
دلم میگیره... باز این سروش همه چیز رو خراب کرد.. وقتی آقای رمضانی حرفی از جانب من نمیشنوه با ملاطفت میگه: ترنم خودت میدونی تو رو کارمند خودم نمیدونم... تو رو مثله دخترم دوست دارم...فقط همین یه بار روی پدرت رو زمین ننداز
آهی میکشم... میدونم حق داره... همیشه بهم کمک کرد... دوست ندارم رو حرفش حرف بزنم... اما خیلی برام سخته... خیلی سخته برم تو شرکتی کار کنم که رئیس همون شرکت قصد داشت همون یه ذره آبروی من رو هم به باد بده... واقعا سخته
با ناراحتی میگم: ولی
با تحکم میگه: ترنم
به رو به روم خیره میشم... اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
انگار طالع من رو با بدبختی رقم زدن
با ناراحتی میگم: هر چی شما بگید
لحنش رو ملایمتر میکنه و میگه: من بدت رو نمیخوام
لبخند تلخی رو لبم میشینه... حالا میفهمم که اگه آقای رمضانی هم از زندگیم مطلع میشد مثله بقیه باهام رفتار میکرد... اون حتی حاضر نشد حرفامو بشنوه..
زمزمه وار میگم میدونم
یه خورده نصیحتم میکنه... و در آخر هم با یه خداحافظی کوتاه تماس رو قطع میکنه و من با ناامیدی به این فکر میکنم که الان باید چیکار کنم؟​

! OMID.M
11-02-2017, 09:48 PM
گوشیم رو گوشه ی تختم میذارمو روی تخت دراز میکشم... نگاهی به ساعت میندازم... ساعت ده و نیمه...
زمزمه وار میگم: سروش سروش سروش آخه باهات چیکار کنم؟
نمیتونم درکش کنم... دلیل این رفتاراش رو نمیفهمم... میخواستی انتقام بگیری خوب کاره دیشبت که کم از انتقام نبود... دیگه از جونم چی میخوای؟... واقعا دیگه هیچ درکی از آدمای این دنیا ندارم... من که با بدبختی های خودم خو گرفته بودم... من که کاری به کار کسی نداشتم... خدایا من که به همین بدبختیهام راضی بودم چرا دوباره سر راهم قرارش دادی... چرا؟؟... بعد از 4 سال دوباره دیدنش فقط برام مصیبت به همراه داره...
لبخند تلخی میزنمو زیر لبی میگم: خوبه خودش بهت گفت فقط قصدش انتقامه... بعد تو دنبال اینی که دوباره دیدنش برات خوشی به همراه داشته باشه
دلم یه زندگی میخواد... یه زندگیه آرومه آروم... یه زندگیه معمولیه معمولی... یه زندگی که واقعا زندگی باشه... من از این زندگی پول نمیخوام... مال نمیخوام... ثروت نمیخوام... یه شاهزاده سوار بر اسب سفید نمیخوام... من از این زندگی هیجی نمیخوام جز یه آغوش... آره یه آغوش... فقط آغوشی میخوام که مرهم دل شکستم باشه... یه آغوش پر از مهربونی...پر از صفا... پر از صمیمیت... یه آغوش که تا دنیا دنیاست مهرش ازبین نره... یه اغوش که واسه ی همیشه پذیرای من باشه.. من فقط دنبال اون آغوش گرمم چرا روز به روز این آرزوم محالتر میشه... چرا آرزو به این کوچیکی تا این حد ناممکن به نظر میرسه... بابا منم دل دارم... منم دلم میخواد مثله همه زندگی کنم... با همه ی وجود دوست دارم زندگی کنم... چرا همه میخوان این حق رو از من بگیرن... من که از این زندگی انتظار زیادی ندارم.... چرا این همه دلمو میسوزونند... من یه زندگی پرزرق و برق نمیخوام.. من یه زندگی با آرزوهای طلایی نمیخوام.. من حتی یه زندگی رویایی هم نمیخوام... همه ی خواسته ی من از این دنیا یه زندگی معمولیه... یه زندگی معمولی مثله همه ی زندگی ها... این یکی که دیگه حق مسلمه منه...
آهی میکشم... تلخ تر از همیشه... به مادرم فکر میکنم...
زمزمه وار میگم: مامان یعنی شبیه تو هستم؟
چشمامو میبندم تا شاید چهره اش رو پیش خودم مجسم کنم اما موفق نمیشم
زمزمه وار ادامه میدم: مامان تمام این سالها واسه ی یه بار هم شده که بیای و از دور من رو ببینی؟ که ببینی دخترت زنده ست یا مرده؟ که ببینی داره چه جوری بزرگ میشه؟ که ببینی چه جوری زندگی میکنه؟
چقدر دلم گرفته... از این دنیا... از این هستی... از این زندگی... از این آدما... چقدر این دلتنگی برام سخته... چقدر دلم مادرم رو میخواد... دلم میخواد واسه ی یه بار هم شده ببینمشو فقط ازش یه چیز بپرسم... چرا؟... آره فقط ازش بپرسم چرا؟... چرا تنهام گذاشتی و رفتی... به خدا که اگه جوابش قانعم کرد قید همه ی سالهای دوری و دلتنگی رو میزنمو با همه ی عذابهایی که کشیدم قبولش میکنم... درسته قبل از این 4 سال خوب زندگی کردم... ولی این 4 سال لحظه لحظه هاش رو به وجودش نیازمند بودم
زیرلب میگم: فقط ایکاش از روی خودخواهی این کارو نکرده باشی
امان از اون روزی که بفهمم از روی خودخواهی رهام کردی و سراغ زندگیت رفتی اون روز، روز مرگ همه ی آرزوهای منه... اون روز دیگه برام هیچ فرقی با این خانواده نداری... اون روز که بفهمم من رو نخواستی محاله قبولت کنم...
از دیشب تا حالا سه تا تصمیم مهم گرفتم... عملی کردنشون خیلی سخته ولی من ترنمم چیزی رو که بخوام عملی میکنم... حتما هم عملی میکنم... مهم نیست چقدر خواسته هام سخت باشن... مهم اینه که اراده کردمو تا به نتیجه نرسونم دست بردار نیستم... مهمترینش اینه که دیگه لازم نیست غصه ی این خاندان رو بخورم اونا همدیگر رو دارن پس باید به فکر زندگی خودم باشم باید فکری به حال آینده ی خودم کنم... بعدیش اینه که باید مثله سابق بشم دیگه دلیلی برای محبت کردن نمیبینم.. من اگه روزی محبت میکردم انتظار محبت دیدن نداشتم... اما وقتی عشق و محبت من رو هم باور ندارن بهترین راه اینه که دیگه هیچ حرفی بینمون رد و بل نشه از این به بعد شاد و بیخیال زندگی میکنم... هر چقدر هم که سخت باشه ولی عملیش میکنم و آخرین و سومین تصمیمم
از روی تخت بلند میشمو به سمت پنجره میرم... قطره های بارون رو روی بنجره میبینم... همونجور که دستم رو روی پنجره میکشم زمزمه میکنم: باید پیداش کنم... باید مادرم رو پیدا کنم... به هر قیمتی که شده... میخوام با مادرم زندگی کنم... ​

! OMID.M
11-02-2017, 09:48 PM
با خودم میگم: اگه اونم تو رو نخواد چیکار میکنی؟ کسی که این همه سال به دیدنت نیومد یعنی از دیدنت خوشحال میشه؟
خودم به خودم جواب میدم اون موقع هم چیزی رو از دست نمیدم... الان هم کسی من رو نمیخواد... به این آخرین ریسمان هم چنگ میزنم شاید برای یه بار هم شد شانس باهام یار بودو زندگی بر وفق مرادم پیش رفت... بالاتر از سیاهی برای من یکی که دیگه رنگی نیست... صد در صد بدبخت تر از اینی که هستم نمیشم... نهایتش اینه که دوباره به همین نقطه میرسم... نقطه ی بی کسی و تنهایی
زمزمه وار میگم: مامان ای کاش بودی... صد در صد حتی اگه گناهکار هم بودم میبخشیدی... شنیدم مادرا خیلی بخشنده اند ولی هیچوقت درکش نکردم... چون فقط شنیدم هیچوقت چنین چیزی رو با چشمام ندیدم...
با آهی عمیق زمزمه میکنم: ایکاش بودی و باورم میکردی
دلم یه آدم دلسوز میخواد... یه آدمی که برام دل بسوزونه... بدون ترحم... بدون خشونت... بدون فحش و کتک... دلم یه تکیه گاه میخواد...یه تکیه گاه محکم... یه نوازش آرامش بخش...
آهی میکشمو فکر میکنم از دیشب تا حالا چقدر زندگی سردتر شده... چقدر سخت تر شده... چقدر بیرحمتر شده... مثله یه اسب مدام به جلو میتازونه و من رو تسلیم خواسته های خودش میکنه...
نگاهی به ساعت میندازم... ساعت ده و نیمه... امروز به شرکت نمیرم... ولی از فردا میخوام به شرکت برم.. محکم... استوار... بدون ترس... میخوام یه زندگی جدید رو شروع کنم... دیشب برام یه تلنگر بود... رفتار سروش... برخورد طاهر... حرفای ناگفته ی مهمونا... حق با طاهره آخرش که چی؟... آخرش میخوام چیکار کنم؟... تا کی باید بشینمو منتظر بخشش اطرافیانم باشم...
زمزمه وار میگم: هر چند تلنگر اصلی رو حرفای مام......
حرف تو دهنم میمونه
با لبخند تلخی ادامه میدم: مونا لهم وارد کرد
اگه مونا چیزی بهم نمیگفت باز هم به حرمت خونوادم تسلیم خواسته هاشون میشدم اما الان میدونم که این خونواده به نفع من عمل نمیکنند... همه شون کمر همت به نابودیم بستن
یکی ته دلم میگه: بی انصافی نکن ترنم... طاهر با همه سخت گیریهاش جز اونا نیست
لبخندی رو لبام میشینه... درسته طاهر جز هیچکدومشون نیست ولی همراه و تکیه گاه من هم نیست... من کاری به آدمای این خونه ندارم فقط میخوام زندگیمو بسازم... بدون مامان... بدون بابا... بدون سروش... بدون خواهر.. بدون برادر... فقط میخوام زندگیمو بسازم... تنهای تنها
نگام رو از ساعت میگیرم... 5 دقیقه هست که بهش زل زدمو تو فکر و خیالام غرق شدم... نگاهی به کمدم میندازمو به سمتش میرم... وقتی بهش میرسم درش رو باز میکنمو مشغول وارسی لباسام رو میشم... بعد از مدتها توی انتخاب لباس وسواس به خرج میدم... هر چند همه ی لباسام ساده هستن ولی باز هم میخوام بهترینشون رو انتخاب کنم... همینجور که لباسام رو زیر و رو میکنم چشمم به یه مانتوی شیره ای میفته... با همه ی سادگیش به دلم میشینه... یه شال کرم هم برمیدارم... شلوار جین قهوه ایم رو هم بر میدارمو در کمد رو میبندم... با خونسردی کامل لباسام رو عوض میکنم... جلوی آینه میرم... نگاهی به خودم میندازم... اثر انگشتای مونا هنور رو صورتمه... تصمیم میگیرم یه خورده آرایش کنم... خیلی وقته آرایش نکردم چیز زیادی برای آرایش ندارم اکثر لوازم آرایشام فاسد شدن... بعد از یه خورده آرایش نگاهی به خودم میندازم...
زمزمه وار میگم: برای اولین قدم خوبه
نگاهم رو از آینه میگیرمو به سمت میز میرم... کیفم رو برمیدارمو به سمت در اتاقم حرکت میکنم... به در اتاقم میرسم... دستمو به سمت دستگیره میبرم که در رو باز کنم اما یهو یادم میاد گوشیم رو برنداشتم... با قدمهای بلند خودم رو به تخت میرسونمو گوشی رو از گوشه ی تخت برمیدارم... تصمیم میگیرم هنزفری رو هم با خودم ببرک... عاشق اینم که زیر بارون قدم بزنمو آهنگهای غمگین گوش بدمو زیر لب برای خودم با خواننده زمزمه میکنم...... از چتر متنفرم... ترجیح میدم خیس خیس بشم... آرایشم بهم بریزه... موهام بهم بچسبه... اما بارون رو از دست ندم... اشکهای آسمون من رو یاد اشکهای خودم میندازه... به سمت میزم میرم... از کشوی میزم هنزفریمو در میارمو تو کیفم پرت میکنم... گوشیم رو هم تو جیب مانتوم میذارم... اینبار با سرعت به سمت در اتاقم میرم... دستم به سمت دستگیره ی در میره... در رو باز میکنمو از اتاقم خارج میشم... صدای مونا رو میشنوم که داره تلفنی با یه نفر حرف میزنه
مونا: من که دیشب سنگامو باهاش وا کندم
.....
مونا: بهش گفتم اگه قبول نکنه قید منو باید بزنه
....
مونا: نه بابا... آخرش قبول کرد
...
مونا: آره... دیگه تمو.....
با دیدن من حرف تو دهنش میمونه... شرط میبندم اصلا متوجه ی حضورم توی خونه نشده بود
کم کم اخماش تو هم میره و میخواد چیزی بگه که همه ی سردیمو تو نگام میریزمو با سردترین لحن ممکن سلام میکنم بعد هم از مقابل چشمهای بهت زده اش رد میشمو مسیر حیاط رو در پیش میگیرم... تعجبم رو از نگاهش میخونم... تعجب از لحن سردم... تعجب از نگاه بی تفاوتم ... اما برام مهم نیست... دیگه هیچ چیز برام مهم نیست ​

! OMID.M
11-02-2017, 09:48 PM
خونسرد و بی تفاوت در سالن رو باز میکنمو وارد حیاط میشم... با قدمهای بلند مسیر حیاط طی میکنمو به در میرسم... بعد از باز کردن در از خونه خارج میشم... خیلی آروم در رو پشت سرم میبندم... از دیشب که حقیقت رو فهمیدم احساس یک زندانی رو توی این خونه دارم... تمام این سالها این حس رو نداشتم... چون هیچوقت فکر نمیکردم یه مزاحم باشم... یه نفر که وجودش مایه ی عذاب همه ست... همیشه میگفتم حتی اگر هم بد باشم محاله مامان و بابا از من متنفر بشن... اما الان خیلی چیزا تغییر کرده... خیلی چیزا... الان که از این خونه خارج شدم حس آدمی رو دارم که از زندان آزاد شده... ولی با همه ی اینا میدونم مقصد نهایی من دوباره همین خونه ست... خونه ای که با همه ی تلخیهاش هنوز برام یه پناهگاهه... دوست ندارم یه دختر فراری باشم میخوام با اطمینان قدم به جلو بردارم... این همه زجر نکشیدم که آخرش به اشتباه برم... دوست ندارم تموم اون چیزهایی که در مورد میگن به واقعیت تبدیل بشه... تا جای امنی پیدا نکردم محاله این خونه رو ترک کنم... اون جای امن فقط میتونه آغوش مادرم باشه... دوست ندارم اسیر گرگهای این شهر بشم... این شهر رو با تموم آدماش دوست ندارم...
زیرلب میگم: الان کجا برم؟
تا ساعت 4 خیلی مونده... امروز فقط و فقط ماله منه... ماله خوده خودم... امروز روزه منه... روز تولد دوباره ام... قدم زدن زیر بارون رو به هر چیزی ترجیح میدم... فعلا میخوام فقط و فقط قدم بزنم... قدم زدن زیر نم نم بارون حس فوق العاده ایه... هنزفری رو از کیفم در میارمو به گوشیم وصل میکنم... دنبال آهنگ مورد نظرم میگردم... بعد از پیدا کردنش لبخندی میزنمو زمزمه وار میگم: عالیه
همینجور که هنزفری رو تو گوشم میذارم آروم آروم از خونه دور میشم... صدای خواننده تو گوشم میپیچه
سراغی از ما نگیری نپرسی که چه حالیم
عیبی نداره میدونم باعث این جدایی ام
یه لبخند تلخ میزنم... لبخندی تلختر از هزاران هزار فریاد... بعضی موقع در سکوت آدما دردی نهفته ست که در میلیونها میلیون فریاد اون درد احساس نمیشه
رفتم شاید که رفتنم فکرتو کمتر بکنه
نبودنم کنار تو حالتو بهتر بکنه
لج کردم با خودم آخه حست به من عالی نبود
احساس من فرق داشت با تو دوست داشتن خالی نبود
قطره های بارون آروم آروم خیسم میکنند... صورتم رو... موهام رو.. لباسم رو... همینجور خیس میشمو با لذت قدم برمیدارم... با فرود اومدن هر قطره منتظر قطره ای دیگه میشم ... از بچگی همینجور بودم... شادیها و غصه هام رو با بارون شریک میشدم و باهاش لبخند میزدم... میخندیدم... گریه میکردم... زار میزدم... من عاشق بارونم مخصوصا وقتایی که دلم گرفته باشه فقط بارونه که میتونه آرومم کنه
بازم دلم گرفته تو این نم نم بارون
آدما یه جوری نگام میکنند انگار که یه دیوونه دیدن... از لبخندام تعجب میکنند... شاید واقعا یه دیوونه ام همه چتر بالای سرشون میگیرنو من بیخیال سرما و بارونم... فرق من با این آدما اینه که من عاشق بارونم اما اونا از این همه لطافت فراری هستن
چشام خیره به نورچراغ تو خیابون
«ترنم... بیا تو ماشین... به خدا اگه سرما بخوری با دستای خودم میکشمت»
خاطرات گذشته منو میکشه آروم
«سروش فقط یه خورده دیگه... فقط یه خورده دیگه»
چه حالی دارم امشب به یاد تو زیر بارون
« تو یه دیوونه ی به تموم معنایی»
بازم دلم گرفته تو این نم نم بارون
چشام خیره به نورچراغ تو خیابون
«لطف داری جناب... حاضری شما هم یه خورده با این دیوونه دیوونگی کنی»
خاطرات گذشته منو میکشه آسون
اشکم از گوشه ی چشمم سرازیر میشه... هر چند اشکام یده نمیشن... به لطف یار همیشگیم اشکام مخفی میشن چون اون داره اشک میریزه چون اون وسعت غمش بیشتر از منه...
چه حالی دارم امشب به یاد تو زیر بارون
آدما تند تند از کنارم رد میشن... شاید فکر میکنم دیوونه ام که به این آرومی قدم میزنم در صورتی که اونا با سرعت از کنارم رد میشن تا به یه پناهگاه برسن تا خیس نشن تا غرق اشکهای آسمون نشن
باختن تو این بازی واسم از قبل مسلم شده بود
«سروش به خدا من کاری نکردم... چرا باور نمیکنی... من نمیدونم این گوشی چه جوری سر از کیفم درآورده»
سخت شده بود تحملت عشقت به من کم شده بود
«ترنم بد کردی... خیلی بهم بد کردی... این گوشی دروغه... اون عکس لای کتابت چی، اون ایمیلا... اون نامه ها»
رفتم ولی قلبم هنوز هواتو داره شب و روز
«نمبدونم... سروش من هیچی نمیدونم... تنها چیزی که میدونم اینه که هیچوقت به تو و خواهرم خیانت نکردم.......»
من هنوزم عاشقتم به دل میگم بساز بسوز
با برخورد به یه نفر به خودم میام... اونقدر حواسم پرت بود که متوجه ی طرف مقابلم نشدم... روی زمین میفتمو سوزشی رو در کف دستم احساس میکنم.... صدای مردی رو میشنوم..
مرد: دختر حواست کجاست؟
سرمو بالا میگیرم یه مردی حدودا چهل، چهل و خورده ای ساله رو میبینم
خم میشه و میخواد کمکم کنه
زمزمه وار میگم: ممنون خودم میتونم
بعد هم از روی زمین بلند میشمو نگاهی به خودم میندازم... مثله موش آب کشیده شدم... لباسام هم کثیف شده
مرد نگاهی به من میندازه و میگه: حالت خوبه؟
لبخندی میزنمو میگم: بله... شرمنده بابت برخورد
با مهربونی میگه: بدجور خیس شدی... میخوای تا جایی برسونمت
با ملایمت میگم: ممنون... احتیاجی نیست...
مرد: اینطور که تا به خونه برسی سرما میخوری؟
شونه ای بالا میندازمو میگم: به جاش یه روز بارونی رو با همه ی لذتاش تجربه میکنم
سری تکون میده و میگه: امان از دست شما جوونا
میخندمو میگم: خودتون هم هنوز جوون هستینا
با صدای بلند میخنده و میگه: بچه مواظب خودت باش
مبخندمو سری تکون میدم و آروم آروم ازش دور میشم... هنزفری رو که از گوشم در اومده از گوشی جدا میکنم... نگاهی به ساعت گوشیم میکنم... ساعت دوازده و نیمه... هنزفری رو داخل کیفم مینذارم... خیلی وقته دارم قدم میزنم... هر چند متوجه ی گذر زمان نشدم ولی پاهام عجیب خسته شدن... کف دستم هم یه خورده میسوزه... نگاهی به کف دستم میندازم یه خورده خراشیده شده... فکر نکنم درست باشه بیشتر از این تو خیابونا علاف باشم... تصمیم میگیرم به شرکت آقای رمضانی برم تا همراه مهربان باشم... با خود مهربان به خونش برم راحت تر هستم... تنهایی تا ساعت 4 تو این خیابونا دق میکنم... گوشیم رو بالا میارم تا شماره ی شرکت رو بگیرم که چشمم به اون طرف خیابون میفته... همونجور به تابلوی مقابلم زل زدم... فقط یه چیز رو میبینم... روانشناس...
زمزمه وار میگم: شاید یکی از مشکلاتم حل شد... گوشی رو داخل کیفم میذارمو نگاهی به پولای داخل کیفم میندازم... میدونم تا آخر ماه کم میارم ولی می ارزه... اگه یه شب با آرامش بخوابم به گرسنگی چند روزه می ارزه... شاید هم تاثیری نداشته باشه ولی دوست دارم امتحان کنم... حتی اگه یه درصدم احتمال بدم شبا میتونم با آرامش بخوابم ترجیح میدم انجامش بدم... خسته شدم از بس شبا قرص آرام بخش خوردمو باز هم خواب آرومی نداشتم
لبخندی رو لبم میشینه... برای دومین قدم باید خوب باشه... راضی از دومین تصمیم مفید زندگیم به طرف دیگه ی خیابون میرم... خیلی دیر واسه سرپا شدن تصمیم گرفتم اما خوبیش اینه که بالاخره به خودم اومدم
نگاهی به تابلو میندازم... بهزاد نکویش... طبقه ی دوم
نفس عمیقی میکشمو به داخل ساختمون میرم... به جلوی آسانسور میرسم... دکمه ی مورد نظر رو فشار میدمو منتظر میمونم...
تا آسانسور برسه با صدایی آروم برای خودم شعری رو زمزمه میکنم:
دوستان عاشق شدن کار دل است
دل چو دادی پس گرفتن مشکل است
تا توانی با رفیقان همرنگ باش
مزن لاف رفیقی یا حقیقت مرد باش
بعد از چند لحظه آسانسور میرسه و یه عده ازش خارج میشن... وارد آسانسور میشمو دکمه ی شماره 2 رو فشار میدم... نمیدونم تصمیمم درسته یا نه... ولی امتحانش ضرر نداره... اگه بتونه من رو از کابوسای شبانه ام نجات بده حاضرم یه ماه که هیچی یه سال با نون خشک سر کنم... دوست دارم خنده هام از ته دل باشه... میخوام بعد از مدتها از یکی کمک بخوام... شاید این روانشناس تونست برای بهبودیه حالم کاری کنه...​

! OMID.M
11-02-2017, 09:49 PM
فصل نهم
نمیدونم چقدر گذشت... چقدر فکر کردم... چقدر آه کشیدم... چقدر غصه خوردم... چقدر تو خاطره ها غرق شدم... واقعا نمیدونم... فقط میدونم اختیار زمان ازدستم در رفته... لابد خیلی گذشته که به جز من و منشی هیچ کس دیگه اینجا حضور نداره...
لبخندی میزنم... از روی صندلی بلند میشمو زیرلب تشکر میکنم
سری تکون میده و هیچی نمیگه... بعد از چند ثانه مشغول ادامه ی کارش میشه... من هم به سمت در میرم... چند لحظه ای مکث میکنم... بعدش چند ضربه به در میزنمو در رو باز میکنم
با لبخند میخوام وارد اتاق بشم که با دیدن یه پسر جوون خشکم میزنه... بهت زده با خودم فکر میکنم یعنی این دکتره؟... فکر میکردم با یه مرد میانسال رو به رو میشمو راحت میتونم باهاش درد و دل کنم... دکتر که سرش پایین بودو مشغول نوشتن چیزی بود... وقتی میبینه وارد اتاق نمیشمو در اتاق رو نمیبندم سرش رو بلند میکنه و با نگاه بهت زده ی من مواجه میشه... با تعجب نگاهی به من میندازه و میگه: چیزی شده خانم؟
تازه به خودم میام... از وقتی در رو باز کردم همینجوری بهش زل زدم تا همین الان...نگامو ازش میگیرم و با لحن مضطربی میگم: نه
دلم میخواد راه اومده رو برگردم... ترجیح میدم با یه نفر که همسن و سال پدرمه کمک بگیرم یا از کسی که همجنسم باشه... برام سخته واسه ی یه پسر حرف بزنم... اون هم در مورد تحقیرهایی که شدم... مصیبتهایی که کشیدم... ظلمهایی که در حقم شد... سخته در مورد این مسائل با پسری جوون حرف بزنم حتی اگه اون شخص دکتر باشه... شاید طرز فکرم درست نباشه اما دست خودم نیست برام خیلی سخته بخوام از گذشتم واسه ی کسی حرف بزنم که باهاش راحت نیستم
انگار متوجه ی آشفتگی نگاهم میشه چون از پشت میزش بلند میشه با لبخند به طرف من میادو میگه: در رو ببند و بیا بشین... راحت باش
چاره ای ندارم...با حالی گرفته شده در رو پشت سرم میبندمو به طرف مبل میرم... لابد الان فکر میکنه با یه دیوونه طرفه... با این برخوردم اگه بدتر از این فکر نکنه خیلیه... نه سلامی نه علیکی... مثله خل و چل ها زل زدم به طرف و با بهت نگاش میکنم
به زحمت کلمه سلام رو زمزمه میکنم
فقط سری تکون میده و چیزی نمیگه
وقتی به مبل میرسم اون هم بهم میرسه و با مهربونی میگه: راحت باش... بشین
روی نزدیک ترین مبل میشینم و هیچی نمیگم
با آرامش عجیبی میگه: از من میترسی؟
به زحمت لبخندی میزنمو میگم: این چه حر.......
میپره وسط حرفمو میگه: پس این استرس و اضطراب واسه ی چیه؟
صادقانه میگم: راستش فکر میکردم با یه مرد میانسال رو به رو میشم
لبخند رو لباش پررنگتر میشه... رو به روم میشینه و میگه: مگه مهمه؟
با ناراحتی میگم: شاید در شرایط دیگه مهم نباشه ولی در این لحظه و در با این شرایط من آره مهمه... ترجیح میدم با کسی حرف بزنم که باهاش راحت باشم
با آرامش نگام میکنه و میگه: چرا با من راحت نیستی؟
-به خاطر حرفایی که میخوام بزنم... حرفام معذبم میکنند... نمیتونم راحت چیزایی رو که تو دلمه بهتون بگم
با لبخند روی مبل روبه روییم میشینه و میگه: همینکه اینا رو بهم گفتی خودش خیلی خوبه... اما به نظرت بهتر نیست حالا که این همه منتظر شدی حداقل یه خورده در مورد مشکلت برام حرف بزنی؟ شاید تونستم کمکت کنم... اون حرفایی که فکر میکنی معذبت میکنه رو نگو
-آخه؟
دکتر: فکر کن داری با دوستت حرف میزنی... راحت باش و مشکلت رو بگو
یکم فکر میکنم... نگاهی به دکتر میندازمو با خودم میگم بد هم نمیگه... تا اینجا اومدم پس بهتره حداقل از مشکلاتم بگم
به چشماش خیره میشم.... همینجور بهم زل زده و منتظره تا حرفم رو شروع کنم
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره شروع میکنم: راستش دنبال آرامشم... ولی پیداش نمیکنم
با لبخند میگه: دلیلش روشنه... چون بیرون از خودت جستجوش میکنی
با تعجب نگاش میکنم وقتی نگاه متعجبمو میبینه شونه ای بالا میندازه و میگه: اگه آرامش میخوای از درون قلبت جستجوش کن
یه لبخند تلخ میزنم
-برای من که دیگه قلبی نمونده... همه اون رو شکستن... تیکه تیکه کردن... نادیده گرفتن... باورش نکردن
زمزمه وار میگم: حرفش رو نشنیدن
یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
با ناراحتی میگه: دختر خوب چرا اینقدر غمگین حرف میزنی؟
-چون همه خوشیهامو ازم گرفتن... خسته ام از این زندگی ولی در عین حال دوست دارم زندگی کنم... دنبال نقطه ی امیدم
با مهربونی میگه: حس میکنم یه خورده افسرده شدی
پوزخندی میزنمو میگم: پس باید خدا رو شکر کنم چون افسرده بودن رو به دیوونه بودن ترجیح میدم
با ناراحتی سری تکون میده و میگه: یعنی تا این حد ناامیدی...
-ناامید نیستم حقیقت رو میگم... حرفی رو میزنم که باورش دارم
اخمی میکنه و میگه: نظرت چیه من ازت سوال بپرسم تو جواب بدی؟ اینجوری بهتر میتونم کمکت کنم... شاید تو هم یه خورده باهام راحت شدی و تونستی حرفایی رو بهم بزنی که با کمک اون حرفا بتونم راهنماییت کنمو راه حلی رو جلوی پات بذارم
شونه ای بالا میندازمو میگم بفرمایید​

! OMID.M
11-02-2017, 09:49 PM
دکتر: اسمت چیه؟
-ترنم
دکار: چند سالته و توی چه رشته ای درس خوندی؟
-26 سالمه... زبان..........
با تعجب وسط حرفم میپره و میگه: 26 سالته؟... اصلا بهت نمیخوره... فکر کردم نهایته نهایتش 20 سالت باشه
با لبخند میگم: شرمنده که محاسباتتون اشتباه در اومد
با شیطنت میگه: بهت نمیخوره خجالتی باشی پس چرا راحت حرفات رو نمیزنی تا کمکت کنم
-نگفتم ازتون خجالت میکشم گفتم با گفتن بعضی حرفا معذب میشم
دکتر سری تکون میده و میگه: باشه... بگو ببینم ازدواج کردی؟
-نه مجردم
دکتر: شاغلی؟
-اوهوم... مترجم یه شرکتم
دکتر: با خونوادت مشکل داری؟
-من با کسی مشکل ندارم... خونوادم هستن که با من مشکل دارن
دکتر متفکر میگه: اول فکر کردم یه دختر بچه ی نوزده بیست ساله ای که با خونوادش به مشکل برخورده... اما با این سن و سال ازت توقع میره که نگرانیهاشون رو بیشتر درک کنی... اگه حرفی میزنند صلاحت رو میخوان
آهی میکشمو با چشمهایی غمگین بهش زل میزنمو میگم: آقای دکتر یه چیز بهتون میگم که امیدوارم واسه ی همیشه یادتون باشه هیچوقت زود قضاوت نکنید... یه قضاوت اشتباه یه زندگی رو میتونه به نابودی بکشونه
میخوام از جام بلند بشم که میگه: چرا عصبانی میشی؟
همونجور که از جام بلند میشم میگم: من عصبانی نشدم فقط حرفی رو زدم که باید میزدم... چون خودم از قضاوتهای نا به جای دیگران آسیبهای زیادی دیدم قضاوت های بی مورد رو نمیتونم تحمل کنم
از مبل چند قدم فاصله میگیرم که بلند میشه و میگه: خواهش میکنم بشین... دوست دارم وقتی کسی بهم مراجعه میکنه کمکی بهش بکنم
-کسی نمیتون......
میپره وسط حرفمو با جدیت میگه: من میتونم
-ولی...
دوباره وسط حرفم میپره و میگه: ولی و اما نداره... من رو دوست خودت بدون اصلا فکر کن برادرتم... با برادرت هم راحت نیستی؟
اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه و به تلخی میگم: من این روزا دیگه با هیچکس راحت نیستم
دکتر: لطفا بشین
دوباره به سمت مبل حرکت میکنمو خودم رو روی اولین مبل پرت میکنم...
دکتر: یه لحظه صبر کن الان برمیگردم
سری تکون میدمو هیچی نمیگم... دکتر هم به سرعت از اتاق خارج میشه... برام سخته واسه یه پسر از تحقیر شدنام حرف بزنم... نمیدونم باید بگم یا نه.... اصلا نمیدونم چه جوری بگم... سرمو به مبل تکیه میدمو چشمام رو میبندم... زیر لب شعری رو زمزمه میکنم
قاصدک غم دارم... غم آوارگی و دربه دری... غم تنهایی و خونین جگری
قاصدک وای به من... همه از خویش مرا میرانند... همه دیوانه و دیوانه ترم میخوانند.......
با صدای دکتر به سرعتچشمامو باز میکنم و به سرعت میگم: ببخشید متوجه ی حضورتون نشدم
با لبخند لیوانی رو به طرفم میگیره و میگه: از بس تو خودتی... یه خورده آب بخور... اینجور که معلومه حالت زیاد خوب نیست
لبخند تلخی میزمو میگم: چهار ساله که حال و روزم همینه
لیوان رو از دستش میگیرمو جرعه ای آب میخورم... رو به روم میشینه و با نگرانی نگام میکنه... آب رو کنار مجله هایی که روی میز مقابلمه میذارم
به آرومی میگه نمیخواستم ناراحتت کنم... باهام راحت باش... روانشناس محرم اسرار بیمارشه... هر چند به نظر من تو بیمار نیستی... فقط به یه راهنما احتیاج داری من تا از حقیقت ماجرا باخبر نشم نمیتونم بهت کمکی کنم
خنده ای میکنمو میگم: شما که من رو افسرده میدونستین
دکتر: خود من هم بعضی موقع در برابر مشکلات کم میارمو یه خورده افسرده میشم این بیماریه خاصی نیست
نگام به ساعت اتاقش میفته... ساعت دو رو نشون میده
با لبخند یه ساعت اشاره ای میکنمو میگم: دیرتون نمیشه؟
دکتر: هر کسی که پاش رو تو این اتاق میذاره قبل از اینکه بیمارم باشه دوست منه... من برای همه ی دوستام وقت دارم
لبخندی میزنمو میگم: بعضی رفتاراتون من رو یاد داداشم میندازه
دکتر: مگه حالا پیشت نیست؟​

! OMID.M
11-02-2017, 09:49 PM
چرا هست ولی دیگه اون داداش سابق نیست... بعضی موقع نبودن آدما بهتر از بودنشونه... وقتی که باشن و در عین حال نباشن خیلی زندگی سخت میشه
دکتر: دقیقا با کدوم یکی از اعضای خونوادت مشکل داری؟
با لبخند میگم: باور کنید من همه شون رو دوست دارم ولی اونا هر لحظه با زخم زبوناشون داغونم میکنند
دکتر نگاه متعجبی بهم میندازه و میگه: میشه واضح تر بگی؟
با لبخند میگم: مثله این که مجبورم از اول بگم...
دکتر با لبخند میگه: اگه این کار رو کنی ممنونت میشم چون کارمو راحت میکنی
زمزمه وار میگم: خیلی سخته ولی مثله اینکه مجبورم بگم
دکتر: هر چیزی رو که دوست داشتی تعریف کن
-اگه به من بود این چهار سال رو کلا از زندگیم حذف میکردم ولی نه این 5 سال و دو ماه آخر رو از همه ی زندگیم حذف میکردم... چون بدبختیهای من همه از همون روزا شروع شدن... هیچ چیز دوست داشتنی در این سالهای آخر برام نمونده که بخوام در موردش حرف بزنم
دکتر: چرا به روانشناس مراجعه کردی؟
-با خودم گفتم شاید یه روانشناس بتونه من رو از کابوسای شبانه ام نجات بده
دکتر: پس برام تعریف کن تا بتونم کمکت کنم
زهرخندی میزنم... چشمامو میبندم... تو گذشته ها غرق میشمو شروع میکنم... آره بالاخره شروع به تعریف میکنم.. با اینکه سخته با صدای لرزون از ذشته ها میگم
-خیلی خوشبخت بودم... خیلی خیلی زیاد... پدر و مادرم همه ی زندگی من بودن... یه دختر شر و شیطون که دنیاش توی شیطنتاش خلاصه میشد... همیشه همه از دستم عاصی بودن... ماجرای اصلی پنج سال و 2 ماه پیش اتفاق افتاد... دقیقا پنج سال و دو ماه و ده روز پیش زندگی من دچار تحولی شد که همه چیزم رو به باد داد... همه ی اون خنده ها اون شیطنتا همه ی اون لبخندا رو به باد دادو من رو تبدیل به یه آدم منزوی و گوشه گیر کرد... دو تا ماجرای متفاوت با هم دست به یکی کردن و زندگیم رو به مرز تباهی کشوندن
آهی میکشمو چشمامو باز میکنم... اون روزا رو جلوی چشمام میبینم
-داشتم از دانشگاه به خونه میومدم که یکی از پسرای دانشگاه جلوم رو میگیره و از عشقش نسبت به خواهرم حرف میزنه...
اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
نگام به دکتر میفته که با ناراحتی بهم زل زده
با غصه میگم: به خدا تقصیر من نبود... من نمیخواستم اونجوری بشه... خواهر من نامزد داشت من هم نامزد داشتم... من و خواهرم هر دو عاشق بودیم من عاشق سروش و خواهرم عاشق سیاوش... من به مسعود گفتم خواهرم نامزد داره... گفتم نامزدش رو دوست داره.. اما پسره ی احمق حرفامو باور نمیکرد
اشکام همینجور از چشمام سرازیر میشه و با هق هق میگم: هر روز جلوم رو میگرفت... بهم التماس میکرد به خواهرت بگو... خواهرم چند باری جلوی دانشگاه دنبالم اومده بود و مثله اینکه مسعود هم تحقیق میکنه و میفهمه که ترانه خواهرمه...
دکتر با نگرانی میگه: دختر آروم باش... چرا با خودت اینجوری میکنی
- کابوسای مسعود ولم نمیکنند... همش با آرامبخش میخوابم... خیلی داغونم... یه مدت بود تازه راحت شده بودم ولی دوباره شروع شده...
دکتر: مگه مسعود چیکار کرد؟
با حرص میگم: با تزریق بیش از حد مواد خودش رو ه کشتن دادو این کابوسای لعنتی شبانه رو به منه بدبخت هدیه کرد
دکتر: دقیقا چه اتفاقی افتاد؟
با ناراحتی سری تکون میدمو میگم: وقتی فهمید من خواهر ترانه ام کلافم کرد... هر روز جلوم رو میگرفتو با التماس با زاری با فحش با تهدید میخواست که بهش یه فرصت بدم... حتی خونمون رو پیدا کرده بود... مجبور شدم به ترانه بگم... ترانه وقتی موضوع رو فهمید خیلی عصبانی شد... گفت خودش با مسعود صحبت میکنه و همه چیز رو تموم میکنه
کمی مکث میکنم
دکتر: خوب... بعدش چی شد؟
با پوزخند میگم: بدتر شد که بهتر نشد... مسعود دست بردار نبود... حتی دو بار سروش هم من رو با مسعود دید... ترانه گیر داده بود در مورد این موضوع به سروش چیزی نگو به سیاوش میگه...سیاوش اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه... من بدبخت هم مجبور بودم از سروش مخفی کنم
دکتر: به سروش چی میگفتی؟
سرمو بین دستام میگیرمو میگم: برای اولین بار مجبور بودم دروغ بگم... من هیچوقت به سروش دروغ نمیگفتم ولی ترانه با ترسهای بی موردش مجبورم کرد دروغ بگم... اون روزا به سروش گفتم مسعود خواستگار یکی از دوستامه

! OMID.M
11-02-2017, 09:49 PM
و چون دوستم بهش جواب منفی داده جلوی من رو میگیره واز من میخواد کمکش کنم... سروش زیاد تو کارای این چنینی من دخالت نمیکرد
دکتر: دقیقا چه کارایی؟
-مثلا کارایی که مربوط به دوستام باشه... در کل در مسائل شخصی من زیاد کنجکاوی نمیکرد همیشه میگفت ترجیح میدم خودت برام حرف بزنی... من هم آدمی بودم که نمیتونستم حرفی رو تو دهنم نگه دارم هر اتفاقی میفتاد زودی به سروش میگفتم اما بعضی موقع هم بعضی از مسائل دخترونه بین من و دوستام میموند... اما ماجرای مسعود از اون ماجراهایی بود که باید به سروش گفته میشد اما منه احمق ازش مخفی کردم
دکتر: بعدش چی شد؟
-اون روزا بدجور کلافه بودم... نزدیک سه چهار ماه مسعود یا جلوی ترانه یا جلوی من رو میگرفت و در مورد عشق آتشینش میگفت...
یاد حرفای مسعود آتیش به دلم میزنه
«ترنم به خدا عاشقشم... به خدا دیوونشم... من نمیدونم چه جوری خواهرت اینقدر تو دلم جا باز کرده ولی نمیتونم ازش دل بکنم........»
دکتر: ترنم حالت خوبه؟
لبخند تلخی میزنمو میگم: نه... یاد حرفاش که میفتم آتیش میگیرم... بعضی موقع از اون همه عشق مسعود تعجب میکردم.. اصلا غرور براش تعریف نشده بود... جلوی من زار زار گریه میکردو فقط دنبال یه فرصت بود... من همیشه میگفتم این یه هوسه وگرنه چه جوری با چند بار دیدن میشه عاشق شد
دکتر: به خودش هم میگفتی؟
-بارها و بارها گفتم ولی اون به من میگفت خیلی خیلی بی احساسم... من خودم عاشق بودم اما با شناخت جلو رفتم اما مسعود.........
سری به نشونه ی تاسف تکون میدمو میگم: نمیدونم... واقعا نمیدونم... ترجیح میدم قضاوت نکنم
دکتر: بالاخره سروش و سیاوش فهمیدن؟
-اوهوم... بالاخره طاقت من تموم شدو رفتم به بابا همه چیز رو گفتم... اون هم از دست من و ترانه خیلی عصبی میشه و برای اولین بار سر هر دوتامون داد میزنه... بعد خودش به سیاوش همه چیز رو میگه
دکتر: سیاوش چه جوری با این ماجرا کنار اومد؟
-سیاوش خیلی غیرتی بود و این موضوع همیشه ترانه رو اذیت میکرد... واسه همین هم به من میگفت چیزی به خونواده مون یا سروش نگم... میدونست اگه بابا یا سروش بفهمن صد در صد سیاوش هم با خبر میشه...سیاوش با فهمیدن ماجرا اول یه سیلی به ترانه زد که دلم برای مظلومیتش کباب شد و روز بعدش هم به دانشگاه رفتو با مسعود دعوای بدی راه انداخت... شاید باورت نشه ولی مسعود رو تا حد مرگ کتک زد
دکتر: سروش چیکار کرد؟
- سروش وقتی از طریق سیاوش ماجرا رو فهمید فقط یه خورده داد و بیداد کرد... ترانه میگفت این سیلی حقم بوده من نباید چیزی رو از سیاوش مخفی میکردم وقتی باهاش مخالفت میکردم میگفت مطمئن باش اگه واسه ی تو هم خواستگار بیاد سروش همین جور میشه... ولی من با ترانه موافق نبودم همیشه میگفتم سروش به خاطر کاری که من مقصر نباشم بیگناه کتکم نمیزنه... رفتارای سروش و سیاوش خیلی با هم فرق داشت... درسته سروش از دستم ناراحت شد ولی از سیلی و کتک خبری نبود... فقط برخوردش یا من سرد شد که وقتی دلایلم رو شنید گفت دوست نداره چنین اتفاقایی دوباره تکرار بشه...
دکتر: بعدها این ماجرا تو زندگیت تاثیر گذاشت؟
-خیلی خیلی زیاد...
دکتر: ادامه بده
-بعد از اون ماجرا سیاوش سخت گیرتر شد... بعضی مواقع دلم برای ترانه میسوخت... ترانه عاشق که هیچی دیوونه ی سیاوش بود البته این احساس دو طرفه بود ولی سیاوش بیش از حد سخت گیر بود... ولی این رو هم قبول داشتم این سخت گیری از روی عشقه
دکتر: سروش رفتارش عوض نشد؟
-نه من و سروش در برابر اشتباهات همدیگه خیلی جاها کوتاه میومدیم... رابطه ی من و سروش یه رابطه ی خاص بود...
دکتر: چرا اسمش رو میذاری یه رابطه ی خاص
با لبخند میگم: چون از اول بهم گفته بودیم حق نداریم بهم شک کنیم... حتی اگه سروش یه دختری رو میدیدو میگفت ترنم ببین چه دختر خوشگلیه من اصلا حسودیم نمیشد دلیلش هم روشن بود چون از عشق سروش اطمینان داشتم ولی رابطه ی ترانه و سیاوش اینجوری نبود
دکتر: سروش هم اگه تو در مورد پسری حرف میزدی راحت باهاش کنار میومد؟
خندم میگیره و میگم: بعضی موقع حرصش میگرفت ولی من اهل این کارا نبودم که بخوام اذیتش کنم... سروش اونقدر به من آزادی داده بود که همه ی اونا نشونه ی اعتمادش به من بود
دکتر: منظورت از آزادی چیه؟
-ترانه برای هر کاری باید از سیاوش اجازه میگرفت ولی برای من چنین محدودیتهایی وجود نداشت سروش همیشه میگفت فقط قبل از رفتن به من اطلاع بده... البته بعضی وقتا هم پیش میومد که با من مخالفت کنه و بگه دوست ندارم چنین جایی بری ولی میخوام بگم این رو به زور بهم نمیگفت یه جورایی اونقدر دوستانه و دلسوزانه باهام حرف میزد که من خودم ترجیح میدادم به حرفاش گوش کنم... میدونستم بد من رو نمیخواد... شیطون بودم ولی لجباز نبودم​

! OMID.M
11-02-2017, 09:49 PM
دکتر سری تکون میده و میگه: پس رابطه ی قشنگی رو با هم دارین؟
با تاسف سری تکون میدمو میگم: داشتیم
با تعجب نگام میکنه و میگه: مگه الان با هم نیستین؟
-گفتم که 4 ساله رنگ خوشی ر ندیدم
با ناباوری نگام میکنه و میگه: من به عنوان یه روانشناس به شخصه میتونم بگم چنین رابطه ای ک تو داری ازش حرف میزنی یه رابطه ی قوی و ریشه داره و محاله به راحتی از هم بپاشه به جز اینکه بلایی سر سروش اومده باشه
میپرم وسط حرقشو با اخم میگم: خدا نکنه بلایی سرش بیاد... خدا رو شکر سالم و سلامته فقط..........
دکتر با کنجکاوی میپرسه: فقط چی؟
با لبخند تلخی میگم: فقط نامزد کرده
به سرعت از جاش بلند میشه و میگه: چی گفتی؟
آهی میکشمو میگم: اتفاقات زیادی افتاده که براتون تعریف نکردم
با ناراحتی سرجاش میشینه و میگه: اول ماجرای مسعود رو کامل برام تعریف کن بعد میریم سر مسائل بعدی... از مسعود بگو.... دیگه جلوی راهت سبز نشد؟
با یادآوری اون روزا دوباره همه ی غمهای عالم ته دلم میشینه و با غصه میگم: بعد از اون اتفاق تا چهار پنج ماه بعدش خبری از مسعود نبود تا اینکه یه روز موقع برگشت از دانشگاه جلوم رو میگیره... هیچی ازش باقی نمونده بود... باورم نمیشد که تا اون حد داغون شده باشه... خیلی ضعیف و لاغر شده بود... زیر چشماش گود رفته بود... فکر کردم دوباره اومده گریه و زاری راه بندازه ولی اشتباه میکردم... مسعود اون روز مسعود همیشگی نبود... چشماش هیچ نور و فروغی نداشت... انگار ناامیده ناامید بود... از صداش غصه میبارید... اون روز یه نامه به دستم دادو گفت میخوام برم... واسه ی همیشه ی همیشه... اینو به ترانه بده بگو مسعود واقعا عاشقت بود... بگو مسعود فقط خوشبختیت رو میخواست... بگو مسعود خوشحاله که تا این حد خوشبختی... بگو مسعود شرمندته که اذیتت کرد...
با بغض میگم: اون روز خیلی روز بدی بود... حرفای مسعود بدجور من رو تحت تاثیر قرار داد... همه ی این حرفا رو زد و بعدش رفت... واقعا رفت... برای همیشه... دیگه هیچوقت ندیدمش... تا اینکه خبر مرگش بهمون رسید...
دکتر: نامه رو به ترانه دادی؟
-نه
دکتر: چرا؟
-نمیخواستم رابطه اش با سیاوش بهم بخوره... سیاوش اگه میفهمید ناراحت میشد ولی به سروش همه چیز رو گفتم
دکتر: سروش چی گفت؟
-نامه رو باز کردو نوشته های توش رو خوند و بدون اینکه بهم بگه توش چی نوشته اون رو پاره کردو از شیشه ماشین بیرون پرت کرد
دکتر: لابد بعد از مرگ مسعود دچار عذاب وجدان شدی؟
سری به نشونه ی تائید حرفش تکون میدمو میگم: با اینکه مقصر نبودم ولی وقتی خبر مرگش بهم رسید داغون شدم... درسته مسعود یه همکلاسی بود اما وقتی یاد اون التماسا یاد اون چشمای غمگینش یاد اون اشکاش میفتادم دلم میگرفت... بیشتر از اینکه از مرگش ناراحت باشم عذاب وجدان داغونم کرد... مسعود پسر خیلی خوبی بود فقط انتخابش اشتباه بود... من بعد از اینکه سروش نامه رو پاره کرد همه چیز رو فراموش کردم... زندگیمون به روال عادی برگشته بود... از مسعودم خبری نبود ولی وقتی خبر مرگش به گوشم میرسه همه وجودم پر از عذاب وجدان میشه... هر شب چشمای غمگینش رو میدیدم.. هر شب التماساش رو میشنیدم... هر شب کابوس اون روزا رو تجربه میکردم و هر روز داغونتر از گذشته میشدم... سروش وقتی ماجرا رو فهمید خشکش زد... باورش نمیشد مسعود به خاطر ترانه اون کارا رو کنه... بعدها از دوستای مسعود شنیدم که روزای آخر معتاد شده بود انگار از دنیا بریده بود اونقدر تزریق کرد که خودش رو خلاص کنه.. من چیز زیادی از مواد و این جور چیزا سرم نمیشه فقط میدونم با تزریق بیش از حد مواد خودش رو به کشتن داد
دکتر: هیچوقت خونوادش رو دیدی؟
-این جور که معلوم بود کسی رو نداشت تنهای تنها بود تو مراسم خاک سپاریش فقط دوستاش حضور داشتن
دکتر: بعد از 4 سال هنوز هم اون کابوسها رو میبینی...
-تازگیها دوباره شروع شده
دکتر: پس دلیل افسردگیت مرگ مسعود و جدایی از سروشه؟
-اشتباه نکنید... این یه ماجرای کوچیک تو اون همه اتفاقه... ماجرای اصلی 4 سال پیش اتفاق افتاد... ماجرای مسعود فقط خوابهای شبانه ام رو از من گرفت ولی ماجرایی که 4 سال پیش اتفاق افتاد مثل طوفانی همه ی آرامش زندگیم رو از من گرفتو من نتونستم هیچ کاری کنم... و یکی از نتایجش جدایی از سروش بود​

! OMID.M
11-02-2017, 09:49 PM
دکتر: مگه چهار سال پیش چه اتفاقی افتاد؟
-همه چیز از یه شب بارونی شروع شد؟... یه شب بارونی که شروعی شد برای برپایی طوفانی در تمام زندگیم... من عاشق بارونم و همین بارون هم کار دستم داد... خونوادم به مسافرت رفته بودن و من خونه تنها بودم... هر چند بابام از دو هفته قبل برای من هم بلیط گرفته بود ولی یه هفته مونده بود به مسافرت استادم گفت هفته ی بعد خودتون رو برای امتحان میان ترم آماده کنید و من هم مجبور شدم قید مسافرت رو بزنم... همگی میخواستیم به مشهد بریمو چهار روزه برگردیم ولی وقتی بابام ماجرا رو فهمید گفت فعلا مسافرت رو کنسل میکنه اما من قبول نکردم که ایکاش قبول میکردم که ایکاش لال میشدمو نمیگفتم از پس کارای خودم برمیام... من و داداش طاهر خیلی باهم صمیمی بودیمو داداشم میخواست پیشم بمونه که من دلم راضی نشد بخاطر من از استراحت چند روزه اش بزنه واسه ی همین با کلی اصرار همه رو راهی کردم... مامان قبل از رفتن گفت حق ندارم شبا خونه تنها بمونم... کلی سفارش کرد که حتما شب به خونه ی خاله ام برم ولی از اونجایی که من با دختر خاله ام مهسا رابطه ی خوبی ندارم تصمیم گرفتم خونه بمونم... هر چند میدونستم اگه مامان و بابا بفهمند خیلی عصبانی میشن.... از قضا اون روز هوا مثله همین الان بارونی بود و من مسیر دانشگاه تا خونه رو پیاده برگشته بودم و همین باعث شده بود مثله موش آب کشیده بشم ... وقتی به خونه رسیده بودم احساس میکردم دارم سرما مسخورم... چون یه خورده گلوم درد میکرد... وقتی هوا تاریک میشه سرفه هم به گلو دردم اضافه میشه... واسه ی همین یه قرص سرماخوردگی میخورمو میرم زیر پتو تا بخوابم...
با یادآوری خاطرات اون لحظه ها هنوز هم ترس رو با همه ی وجودم احساس میکنم... ایکاش حماقت نمیکردم... ایکاش
دکتر که سکوتم رو میبینه میگه: بعدش چی شد؟
با حرف دکتر به خودم میامو بعد از چند ثانیه مکث ادامه میدم: نزدیکای ساعت 2 بود که با یه سر و صدای عجیبی از خواب بیدار شدم... حالم زیاد خوب گلوم خیلی درد میکردو دلم میخواست بخوابم... ولی تو اون لحظه ها حواسم رفت به سمت پنجره احساس کردم چیزی به پنجره ی اتاقم بر خورد میکنه... هر چند دقیقه یه بار این اتفاق تکرار میشد... یه چیزی مثله برخورد سنگ به شیشه... دقیقا صداش مثل این بود که یکی با سنگهای کو چیک به شیشه ضربه ای وارد کنه پ... از یه طرف هم هوا بدجور بارونی بود... بارون که چه عرض کنم یه چیز بیشتر از بارون... رعد و برق هم میزد من از بچگی ترسی از رعد و برق نداشتم... ولی اونشب همه چیز زیادی ترسناک به نظر میرسید... اول فکر کردم این صداها بخاطر ضربه هایی که بارون به شدت به اتاق وارد میکنه ولی وقتی چند سنگ دیگه به پنجره برخورد کرد ته دلم خالی شد... وقتی با دقت توجه میکردم میتونستم تفاوت بین صداها رو تشخیص بدم... پنجره ی اتاق من رو به حیاط بود... و کسی از خارج از خونه دیدی به پنجره ی اتاقم نداشت و همین ها بود که ته دلم رو خالی میکرد... یه حسی به من میگفت یکی توی حیاطه... شانسی که آورده بودم این بود که در سالن رو قفل کرده بودم و همه پنجره ها هم حفاظ داشتن ولی با همه ی اینا یه دختر تنها ساعت دو نصفه شب با اون همه ترس دنبال یه پناهگاه امن میگرده و من هم از این قائله جدا نبودم... از شانس بد من توی اون روزا سروش با پدرش به یکی از شعبه های شرکتشون که توی شمال بود رفته بودن و قرار بودن چند روزی شمال بمونند هیچکس نمیدونست من شب خونه تنهام... خاله ی من هم مثله دخترش زیاد با من رابطه ی خوبی نداشت و لابد فکر کرده بود شب به خونه ی یه نفر دیگه رفتم چون هیچ تماسی با من نگرفت... مامان و بابا هم وقتی به مشهد رسیدن فقط به گوشیم یه زنگ زدنو رسیدنشون رو خبر دادن و مامان دوباره سفارش کرد شب به هیچ عنوان خونه تنها نمونم... واسه ی همین نمیدونستم باید به کی زنگ بزنم از یه طرف هم نمیدونستم حدسم درسته یا نه... درسته سنگهای ریزی به پنجره ام برخورد میکرد ولی م این امکان هم وجود داشت که باد سنگها رو جا به جا کرده باشه و در نهایت سنگها هم به پنجره ی اتاقم برخورد کرده باشن.... با این حرفا خودم رو دلداری میدادم که حس کردم سایه ای از جلوی پنجره ام رد شده... با چشمهای خودم سایه رو دیدم ولی جرات نکردم جیغ بکشم... جلوی دهنم رو گرفتم و در گوشه ی اتاقم نشستم تا در دیدرس نگاه اون طرف نباشم
دکتر: یه خورده آب بخور رنگت پریده
با دستهایی لرزون لیوان آب رو از میز مقابل خودم برمیدارمو چند جرعه از آب رو میخورم
با ناراحتی میگم: هنوز هم ترس اون لحظه توی وجودم هست... شب وحشتناکی بود
دکتر: واقعا کسی تو حیاط بود؟
-صد در صد... هر چند هیچوقت ثابت نشد و در نتیجه هیچکس حرفمو باور نکرد ولی من مطمئنم اون شب کسی تو حیاط بود
دکتر: چطور اینقدر با اطمینان حرف میزنی؟
- بخاطر اتفاقایی که بعد از اون ماجرا افتاد... وقتی بقیه اتفاقات رو براتون تعریف کنم متوجه همه چیز میشین
سری تکون میده و دیگه هیچی نمیگه... دوباره لیوان آب رو روی میز مقابلم میذارمو میگم: نمیدونید اون لحظه چی کشیدم... من یه لحظه سایه ی یه نفر رو دیدم... هر چند خیلی سریع از جلوی پنجره رد شد ولی من واقعا سایه ی اون طرف رو دیدم... همونجور که گوشه ی اتاقم نشسته بودم داشتم با خودم کلنجار میرفتم که باید چه غلطی کنم یه لحظه یاد سیاوش میفتم... اون لحظه ذهنم کار نمیکرد اصلا نمیدونستم باید به کی زنگ بزنم اولین نفری که به ذهنم رسید سیاوش بود... جرات نداشتم پامو از اتاق بیرون بذارم با اینکه در سالن قفل بود ولی باز میترسیدم... حس میکردم امن ترین جای دنیا اتاقمه... با همه ی اینا یه خورده به خودم جرات دادمو از جام بلند شدم... به زحمت خودم رو به تلفنی که توی اتاقم بود رسوندم گوشی رو برداشتم و میخواستم برای سیاوش زنگ بزنم که در کمال تعجب دیدم اصلا بوق نمیخوره... ته دلم عجیب خالی شده بود... در اون لحظه صد بار به خودم لعنت فرستادم که چرا به حرف مامان گوش نکردمو به خونه ی خاله نرفتم​

! OMID.M
11-02-2017, 09:50 PM
واقعا نمیدونم..... دلم هم نمیخواد که بدونم... میترسم جواب سوالم مثبت باشه و بیشتر داغون بشم... اون تعلل آخرش بهم این امید رو میده که شاید سروش هنوز اونقدر پست نشده باشه.... حتی اگه سروش دیگه واسه ی من هم نباشه دوست ندارم تا این حد بی رحم باشه... سروش همیشه باید مهربونترین باشه
زمزمه وار میگم: خدایا شکرت که امشب گذشت... هر چند امشب خیلی چیزا از دست دادم... قلبم... روحم... شخصیتم... غرورم... اما باز میتونست بدتر از اینها هم باشه
توی دلم میگم: خدایا شکرت که تنهام نذاشتی... که کمکم کردی... ممنون که با همه ی بدیهام در اون شرایط سخت از من محافظت کردی
یاد فردا میفتم... تصمیمم رو گرفتم فردا صبح به آقای رمضانی زنگ میزنمو میگم نمیتونم توی شرکت مهرآسا کار کنم... چون هنوز از من آزمونی نگرفتن صد در صد اجازه میده برگردم... فردا مشکلات شخصی رو بهونه میکنمو قید اون شرکت رو میزنم... بهترین راه همینه... دوست ندارم دیگه چشمام تو چشمای سروش بیفته... هنوز هم وقتی به اون همه بی رحمی و خونسردیش فکر میکنم دلم آتیش میگیره...
آهی میکشمو نگامو از بیرون میگیرم به سمت کامپیوترم میرم... همنجور که واستادم دستم به سمت موس میره.... وارد بکی از پوشه ها میشمو رو آهنگ مورد نظر کلیک میکنم... صداش رو تا حد ممکن کم میکنم و برق اتاق رو خاموش میکنم... صدای غمگین مازیار فلاحی اتاقم رو پرمیکنه... چراغ خوابم رو روشن میکنم... به سمت تختم میرم... طاقباز روی تخت دراز میکشم
دلم بشكنه حرفی نیست حقیقت رو ازت میخوام
بهم راحت بگو میری حالا كه سرده رویاهام
«دو ماه دیگه عروسیمونه حتما تشریف بیارید»
نمیدونم كجا بود كه دلت رو دادی دستاون
خودت خورشید شدی بی من منم دلتنگی بارون
«بعضی مواقع آرزو میکنم ایکاش تو به جای ترانهمیرفتی»
یه بار فكر منم كن كه دلمداغون داغونه
تو میری عاقبت با اون كه دستام خالی میمونه
یه قطره اشک از چشمام سرازیر میشه....
دلم بشكنه حرفینیست فقط كاش لایقت باشه
میرم از قلب تو بیرون كه عشقش تو دلت جا شه
« دوست ندارم نامزدم ناراحت بشه... من عاشق همسر آیندم هستم... با آشنایی با نامزدم تونستم معنی عشق واقعی رو درک کنم... الان میفهمم که در گذشته چقدر اشتباه کردم و چقدر به خطا رفتم»
دلمبشكنه حرفی نیست اگه تو یار و همراشی
ولی میشد بمونی و كمی هم عاشقمباشی
زمزمه وار میگم: مهسا چی میشد دعوتم نمیکردی؟ من که به همین زندگی کوفتی راضی بودم پس چرا همین زندگی رو هم به کامم تلخ میکنید؟
حواسم میره به بقیه آهنگ....
نمیدونم كجا بود كه دلت رو دادی دست اون
خودت خورشید شدی بی من منم دلتنگی بارون
«موندن تو واسه ی همه مون عذابه... ترنم ایکاش هیچوقت نمیدیدمت»
همه فكرش شده چشمات گاهی دستاتو میگیره
یاد حرف ترانه میفتم... هر وقت دلت گرفتو کسی رو نداشتی واسه ی خودت بنویس...
زیرلب میگم: ترانه ای کاش بودی
از روی تختم بلند میشم... امروز که هیچکس رو ندارم واسه ی خودم درد و دل میکنم... نوشته هام رو روی کاغذ میارم تا یه خورده سبک بشم و فردا میسوزونمش که به دست هیچکس نیفته
با این فکر لبخندی رو لبام میشینه
یه وقت تنهاش نذاریكه مث من میشه میمیره
با شنیدن این مصراع زمزمه وار میگم: سروش لااقل به این یکی اعتماد کن... با من که خوب تا نکردی با عشق جدیدت خوب تا کن
بعد از تموم شدن حرفم آهی میکشمو به سمت میزم میرم.... کشوی میز رو باز میکنم... یه سررسید رو که برای سال گذشته هست از کشو خارج میکنم... یه برگه ازش جدا میکنم... یه خودکار هم از روی میزم برمیدارم
دلم بشكنه حرفی نیست فقط كاش لایقت باشه
پشت میز میشینمو کاغذ رو جلوم میذارمو اینجور شروع میکنم...
با سرانگشتان لرزان مینویسم نامه ای
تا بخوانی قصه ی پرغصه ی دیوانه ای
جای پای اشکها بر هر سطور نامه ام
با جوابت چلچراغان میشود ویرانه ای
و بعد شروع میکنم به نوشتن
میرم از قلب تو بیرون كه عشقش تو دلت جا شه
آهنگ حرفی نیست تموم میشه... آهنگ بعدی شروع میشه... ولی من بی توجه به آهنگ مینویسم... از دلتنگیهام... از غصه هام... از تنهایی هام... فقط و فقط مینویسم و اشک میریزم... نمیدونم چقدر گذشته... یه ساعت... دو ساعت... سه ساعت... ولی حس میکنم آرومه آروم شدم... سبک شدم... از بس گریه کردم اشکام هم خشک شده... آهنگ رو قطع میکنم... نمیدونم خونوادم برگشتن یا نه... حس میکنم با نوشتن حرفام خالی شدم... خالی از همه ی اون غصه ها.... ترجیح میدم الان بخوابم... لبخندی رو لبم میشینه و کامپیوتر رو خاموش میکنم... از پشت میز بلند میشمو به سمت تختم میرم... هنوز به تختم نرسیدم که صداهایی رو از بیرون میشنوم... صدای داد و فریاد مامان و باباست... و بعد صدای قدمهایی که هر لحظه به اتاقم نزدیک تر میشن....
زمزمه وار میگم: خدایا باز چی شده؟
همین که حرفم تموم میشه چشمم به دستگیره در میخوره که بالا و پایین میره و بعد صدای مشتهای پی در پی ای که به در میخوره
و صدای داد طاها که میگه: دختره ی کثافت این در رو باز کن... امشب برامون آبرو نذاشتی
صدای طاهر رو میشنوم که میگه: طاها چیکار میکنی؟
طاها بدون توجه به طاهر به در مشت میزنه و میگه: میگم باز کن​

! OMID.M
11-02-2017, 09:50 PM
همینجور گوشی توی دستم بود که با برخورد محکم سنگی به پنجره اتاقم و صدای شکسته شدن شیشه ی پنجره جیغی کشیدمو گوشی تلفن رو رها کردمو دوباره به گوشه اتاق پناه بردم.... هم ترسیده بودم... هم حالم بد بود... بدجور احساس ضعف میکردم.. چون گرسنه خوابیده بودم یه خورده سرگیجه داشتم... اونشب توی اون اتاق مرگ رو هزاران هزار بار جلوی چشمام دیدم و دم نزدم.. هیچوقت توی عمرم اونقدر نترسیده بودم... بعد از اون شب هم دیگه چنین ترسی رو تجربه نکردم... تنها شبی بود که استرس و اضطراب و ترس و پشیمونی رو با تک تک سلولهای بدنم احساس کردم.. احساساتی که اونشب تو اتاقم تجربه کردم تا مدتها از ذهنم پاک نشدن... احساسات مختلفی بودن که فقط درد و رنج رو برام به همراه داشتن
دکتر سری تکون میده و میگه: هر کسی هم جای تو بود همونقدر میترسید... بعدش چیکار کردی؟
همونجور یه گوشه ی اتاق کز کرده بودمو از ترس گریه میکردم که چشمم به گوشیم میفته... اکثر شبا گوشی رو گوشه ی تختم میذاشتم تا اگه سروش شبا برام اس ام اس داد بیدار بشم... سروش هر وقت خوابش نمیبرد بهم اس ام اس میداد که اگه بیدار باشم برام زنگ بزنه...چون کارای سروش زیاد بود زیاد همدیگرو نمیدیدیم... من هم برای اینکه صداش رو بیشتر بشنوم حاضر بودم از خوابم بزنمو یه خورده با عشقم حرف بزنم... اون لحه که چشمم به گوشیم افتاد انگار دنیا رو بهم دادن سریه به سمت تختم شیرجه رفتموخودم رو به گوشی رسوندم... با ترس و لرز به گوشیم چنگ زدم و دوباره به همون سرعت به گوشه ی اتاق پناه بردم... اصلا به سمت پنجره نگاه نمیکردم میترسیدم سرم رو برگردونمو یه نفر رو پشت پنجره ببینم... صد در صد اگه تو اون لحظه یه نفر رو پشت پنجره میدیدم سکته میکردم... هر چند بعد از شکسته شدن شیشه دیگه سر و صدایی بلند نشده بود اما باز جرات نگاه کردن به پنجره رو نداشتم یه جورایی مطمئن بودم یه نفر تو حیاط خونمون هست ولی از ترس نمیتونستم کاری کنم... بالاخره با دستایی لرزون شماره ی سیاوش رو گرفتم... اون شب همه چیز رو با گریه و زاری برای تعریف کردم...
تمام مکالمات اون لحظه ها تو گوشم میپیچه
سیاوش: بله؟
-سیاوش تو رو خدا خودت رو برسون
سیاوش: ترنم چی شده
همه ی صداها... ناله ها... زاری ها... گریه ها رو جلوی چشمام میبینم
-سیاوش یکی اینجاست... تو خونه... من میترسم... تو رو خدا خودت رو برسون
سیاوش: مگه نرفتی خونه ی خالت؟
یاد جیغام میفتم: نه... نه... ولی به خدا نمیدونستم اینجوری میشه
سیاوش: آروم باش ترنم.... آروم باش... من همین الان خودم رو میرسونم... تو فقط از جات تکون نخور... همین الان دارم حرکت میکنم
دکتر: ترنم همه چیز تموم شده دلیلی برای ترس وجود نداره... پس چرا خودت رو اذیت میکنی؟... ببین چه جوری دستات میلرزه...
نگاهی به دستام میندازم آه از نهادم بلند میشه ... حق با دکتره از شدت ترس دستام میلرزه... خودم اصلا متوجه نشده بودم... دلیل این ترس رو نمیفهمم.... شاید دلیلش اینه که دوباره اون لحظه ها جلوی چشمم جون میگیرن و من همه ی اون ترسا رو با همه ی وجودم احساس میکنم... وقتی دارم تعریف مبکنم خودم رو توی اتاقم میبینم و این ترسم رو بیشتر میکنه
دکتر از جاش بلند میشه و به سمت میزش میره... یه بسته قرص برمیداره و یکی از قرصا رو از د بسته خارج میکنه بعد با آرامش به طرفم میاد... قرص رو به طرفم میگیره و میگه: با آب بخور... یکم از تپش قلبت کم میکنه... باعث میشه آرومتر بشی
با لبخند ازش تشکر میکنمو قرص رو میخورم... لیوان آب رو از روی میز برمیدارم همه ی آب رو تا آخر میخورمو لیوان خالی رو روی میز میذارم... بعد از اینکه آرومتر شدم دکتر میگه: اگه بهتری ادامه بده
سری تکون میدمو میگم:
خلاصه سیاوش از من خواست از جام تکون نخورم تا خودش رو برسونه... حدود یه ربع بیست دقیقه گذشتو هیچ خبری نشد... دیگه سر و صدایی از بیرون نمیومد... اگه اون سنگ شیشه ی اتاقم رو نشکسته بود با خودم فکر میکردم همه چیز خیالات و توهمات خودم بوده... اما هنوز اون سنگ تو اتافم افتاده بودو اطراف اون هم پر از خرده شیشه های پنجره بود... همینجور گوشه ی اتاقم نشسته بودم که متوجه ی صدایی میشم... کسی دستگیره ی در سالن رو بالا و پایین میکرد و چون در قفل بود نمیتونست به داخل خونه بیاد... از ترس حتی نمیتونستم راحت نفس بکشم... تو اون لحظه ها از خدا میخواستم که زودتر سیاوش رو برسونه... یه بار دیگه به سیاوش تماس گرفتم که با همون اولین بوق جوابمو داد و گفت: پشت در سالنه... وای آقای دکتر اون لحظه انگار همه ی دنیا رو به من دادن... چون تا در سالن راه نرفتم انگار پرواز کردم​

! OMID.M
11-02-2017, 09:50 PM
دکتر: مگه سیاوش کلید خونتون رو داشت؟
-نه... از دیوار اومده بود
دکتر: وقتی سیاوش اومد چی شد؟ هیچ چیز پیدا نکرد؟
-وقتی صدای سیاوش رو شنیدم با دو خودم رو به در سالن رسوندم... در رو براش باز کردمو از ترس خودم رو تو بغلش پرت کردم... اصلا از بغلش بیرون نمیومدم...همونجور با هق هق ماجراها رو براش تعریف میکردم و اون هم سعی میکرد آرومم کنه... با اطمینان میتونم بگم 10 دقیقه بی وقفه فقط گریه کردمو تعریف کردم...سیاوش وقتی دید حال و روزم خیلی بده.. اصلادعوام نکرد اونقدر دلش برام سوخت که فقط با لحن نرمی بهم اشتباهم رو بهم یادآوری کرد... سیاوش از اون آدماست که وقتی یه اشتباهی کنی زود عصبی میشه اما اون روز اونقدر حالم خراب بود تنها سرزنشش این بود که چرا شب توی خونه تنها موندی ... چنان به سیاوش چسبیده بودم که بدبخت نمیتونست از جاش تکون بخوره
دکتر: خوب این طبیعیه... با اون همه ترس دنبال یه پناهگاه میگشتی و توی اون لحظه کسی رو به جز سیاوش پیدا نکردی
لبخند تلخی میزنمو ادامه میدم: نزدیک یه ربعی تو بغل سیاوش بودمو از بغلش بیرون نمیومدم تا اینکه یه خورده آروم تر شدم... سیاوش هم وقتی دید اوضاع بهتر شده خواست من رو از خودش جدا کنه و به حیاط و داخل ساختمون نگاهی بندازه ولی من به بازوش چنگ زده بودمو فقط یه جمله رو مدام تکرار میکردم ... تنها اینجا نمیمونم من هم باهات میام.... سیاوش هر چی میگفت من نمیخوام جایی برم فقط میخوام نگاهی به اطراف بندازم گوشم بدهکار نبود... اون هم وقتی دید حریفم نمیشه بالاخره راضی شد... همه جا رو گشتیم... حیاط... انباری... زیرزمین...حیاط پشتی... اطراف خونه... حتی تو کوچه... داخل خونه... هیچ کس نبود... واقعا هیچکس نبود... بعد از اون همه گشتن هیچ چیز پیدا نشد.. تنها مدرکم برای اثبات حرفم قطعی تلفن و شیشه ی شکسته شده ی اتاقم بود...
دکتر: هیچ اقدامی نکردین؟
-سیاوش اون شب من رو به خونه ی خالم رسوندو ماجرا رو براشون تعریف کرد... هر چند خیلی از طرف خاله و شوهر خاله و بعدها هم از طرف خونواده سرزنش شدم ولی خوشحال بودم که ماجرا به خیر و خوشی تموم شده... سیاوش روز بعدش به کلانتری رفت و یه کارایی کرد ولی بعد از مدتی که هیچ خبری نشد... همه به این نتیجه رسیدن که اون فرد دزد بوده و فکر میکرده خونه خالیه
دکتر: تو چی؟ تو هم همین فکر رو میکردی؟
پوزخندی میزنمو میگم: هنوز اونقدر احمق نشدم که این فکر رو کنم... اگه اون طرف دزد بود هیچوقت با سنگ به شیشه پنجره نمیزد تا صاحبخونه رو بیدار کنه...
دکتر سری تکون میده و میگه: موافقم... در مورد قضیه تلفن چیکار کردی؟
-وقتی گفتم گوشی هم قطعه... دزدی که از وجود من تو خونه اطلاع نداره چه جوری میاد تلفن رو قطع میکنه؟
دکتر با کنجکاوی میگه: خوب؟ چی گفتن
با تمسخر میگم: چیز چندانی نگفتن... به بارون شب قبل ربطش دادن و بارون رو بهونه ای برای قطع شدن تلفن دونستن
چشمامو میبندمو با ناراحتی ادامه میدم: خلاصه میکنمو در یه جمله نتیجش رو میگم پلیس در نهایت به خونوادم گفت اون طرف به احتمال زیاد دزد محلی بودهو چون متوجه ی حضور من نشده بود خونه ی ما رو واسه ی دزدی انتخاب کرد وقتی هم میفهمه کسی داخله خونه هست فرار رو بر قرار ترجیح میده... از اونجایی هم که چیزی ندزدیده پس اونا هم نمیتونند کاری کنند... به همین سادگی همه چیز تموم شد... هر چند ماجرای شکسته شدن شیشه واسه ی همه جای سوال داشت ولی با همه ی اینا همه تصمیم گرفتن حرفی رو باور کنند که درکش راحت تره... من هم به این نتجه رسیدم که همه چیز تموم شده و شاید حق با پلیس باشه هر چند ته دلم میدونستم که اینطور نیست
دکتر: بعد از اون ماجرا دیگه از اتفاق مشکوکی نیفتاد؟
-بعد از اون ماجرا اونقدر اتفاقات عجیب غریب افتاد که هنوز من در تعجبم و بدترش اینه که برای هیچکدوم از اون اتفاقات دلیل و مدرک قانع کننده ای ندارم
دکتر با تعجب میگه: مگه چی شد؟
- تا یه ماه همه چیز آروم و عادی بود ولی بعد از یه ماه تازه بدبختیهای من شروع شد... هر روز یه اتفاق... هر روز یه بدبیاری... هر روز یه ماجرای گنگ.. هر روز یه سوال بی جواب... واقعا اون روزا جز بدترین و در عین حال عجیب ترین روزای زندگی منه....
دکتر: واضح تر بگو
سری تکون میدمو میگم: رفتار سیاوش با من تغییر کرده بود... جایی که من بودم حاضر نمیشد... به اس ام اسام جواب نمیداد... دیگه با من هم صحبت نمیشد... در کل خیلی از من فاصله میگرفت.... حتی وقتی من رو میدید با اخم روش رو از من برمیگردوند... واسه ی خودم هم جای تعجب داشت سیاوش همیشه من رو مثل خواهرش دوست داشت... هیچوقتت بهم بی احترامی نمیکرد... حتی دلیل تغییر رفتار سیاوش رو از سروش هم پرسیدم اما تنها جوابی که شنیدم این بود که کارای سیاوش زیاد شده و این روزا یه خورده بی حوصله ست... هر چند این حرفا برای من قابل قبول نبود ولی ترجیح میدادم که باورشون کنم... تا اینکه یه روز موقه برگشت از دانشگاه سیاوش جلوم رو گرفتو با اخم گفت سوار ماشینش بشم... هر چند از رفتارای سیاوش در تعجب بودم ولی اون روز ترجیح دادم سوار ماشینش بشمو در مورد رفتارای اخیرش ازش سوال کنم.... بعد از اینکه سیاوش من رو سوار ماشینش کرد ماشین رو به سرعت به حرکت درآورد و به سمت کافی شاپ یکی از دوستای سروش که پاتوق چهار نفرمون بود حرکت کرد... وقتی دلیل کارش رو ازش پرسیدم با داد فقط یه چیز گفت ترنم فقط خفه شو... سیاوش هیچوقت با من اینطور حرف نزده بود... از یه طرف از برخوردش تا حد مرگ ناراحت بودم از یه طرف هم از رفتارای اخیرش تعجب میکردم... در کل مسیر سیاوش ساکت بود و من هم ترجیح میدادم هیچ حرفی نزنم... وقتی به مقصد مورد نظر رسیدیم... با اخم ماشین رو یه گوشه پارک کردو با حالت دستوری بهم گفت از ماشین پیاده شم... بعد خودش جلوتر از من به داخل کافی شاپ رفتو خلوت ترین مکان رو برای نشستن انتخاب کرد... من هم پشت سرش حرکت کردم و با خودم فکر میکردم یعنی چی شده که سیاوش اینقدر عصبیه؟... وقتی به میز مورد نظر رسیدیم سیاوش با اخم روی یکی از صندلی ها نشست من هم با ناراحتی یه صندلی که مقابل سیاوش بود رو کنار کشیدمو روش نشستم
توی اون لحظه ها به شدت استرس داشتم... دلیلش رو نمیدونستم فقط میدونستم عصبانیت سیاوش بی دلیل نیست
وقتی مقابل سیاوش نشستم... پیشخدمت جلومون ظاهر شد که من از شدت استرس چیزی سفارش ندادم اما سیاوش یه لیوان آب تقاضا کرد... پیش خدمت هم سری تکون دادو از ما دور شد... بعد از رفتن پیشخدمت سیاوش در سکوت به من زل زد... بعد از چند دقیقه پیش خدمت آب رو آوردو دوباره رفت​

! OMID.M
11-02-2017, 09:50 PM
چشمامو میبندمو سرم رو به مبل تکیه میدم... خودم رو داخل کافی شاپ میینم... همه ی فضاها و شخصیتها جلوی چشمام شکل میگیرن... انگار امروز دو شنبه ست و من همین الان در راه دانشگاه با ماشین سیاوش رو به رو شدم... انگار همین الان با سیاوش داخل کافی شاپ شدم ... سیاوش رو مقابل خودم میبینم... صدای عصبیش تو گوشم میپیچه
سیاوش: منتظرم
همه ی اون تعجبو بهت زدگی رو احساس میکنم... همه چیز تو ذهنم جون میگیره... همه چیز زیادی زنده به نظر میرسه... حتی یادم میاد اون لحظه از خودم پرسیدم منتظر چی؟... اون حرفا رو به راحتی تو ذهنم میشنوم
-سیاوش هیچ معلومه چی میگی؟
سیاوش: گفتم منتظرم تا دلیل کارای مسخره ی اخیرتو بشنوم
تعجب خودم و جدیت سیاوش رو هنوز هم احساس میکنم
- سیاوش من حرفات رو درک نمیکنم... منظورت از این کارا چیه؟
سیاوش:کسی که باید این سوال رو بپرسه منم نه تو... منظورت از این کارا چیه؟ ترنم واقعا منظورت چیه؟... بعد از 5 سال حالا که همه چیز داره درست میشه چرا میخوای هم زندگی خودت و ترانه هم زندگی من و سروش رو خراب کنی؟چطور میتونی به سروش خیانت کنی؟ اصلا اینو به من بگو چطور میتونی زندگی خواهرت رو خراب کنی؟
چقدر همه ی صداها و همه تصاویر واقعی به نظر میرسن میان... دقیقا خودم رو جلوی چشمام میبینم که اخمام تو هم رفته
-سیاوش تو حالت خوبه؟ خیانت چیه؟ خراب کردن زندگی خواهرم چیه؟
سیاوش: ترنم سعی نکن عصبیم کنی... خودت هم خوب میدونی عصبی بشم دوست و آشنا سرم نمیشه... بهتره همین الان دلیل این کارای اخیرت رو توضیح بدی من قول میدم ترانه و سروش از هیچ چیز باخبر نشن... هر چند ازت ناامید شدم ولی بهت یه فرصت دیگه میدم تا همه چیز رو جبران کنی... نه به خاطر تو فقط و فقط به خاطر برادرم که دیوونه وار عاشقته
چشمامو باز میکنم... اشکام همینجور سرازیره.... دکتر با ناراحتی نگام میکنه و دستمال کاغذی رو جلوم میگیره... با ناراحتی دو تا دونه برمیدارم زیر لب تشکر میکنم... اشکای صورتم رو پاک میکنمو یه خورده آرومتر میشم
دکتر: چطور اینقدر دقیق و واضح همه ی این حرفا یادت مونده
با ناراحتی میگم: شاید باورتون نشه ولی من توی این چهار سال هزار بار پیش خودم به گذشته برگشتم تا ببینم کجا اشتباه کردم... کجا به خطا رفتم... ولی هیچ نتیجه ای برام به همراه نداشت... حتی همین الان هم که دارم واسه ی شما این ماجرا رو تعریف میکنم باز هم از خیلی چیزا سر در نمیارم...اونقدر همه چیز بر علیه من بود که بعضی موقع خودم هم به خودم شک میکنم
دکتر: اون روز بالاخره چی شد؟
دوباره قطره اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه و یاد حرفام میفتم
-سیاوش خیلی داری تند میری... وقتی هیچی نمیدونم چی بهت بگم... مثله بچه ی آدم حرف بزن تا حداقل بفهمم چی داری میگی؟
اون لحظه سیاوش با صدای بلند جوابم رو داد و گفت: نه خوشم اومد خوب داری نقش آدم بیگناه رو بازی میکنی...
-سیاوش تو رو خدا آرومتر...
سیاوش بی توجه به حرفم همونجور ادامه میداد: باشه الان بهت میگم...
بعد از تموم شدن حرفش با حرص گوشیش رو آورد و مشغول انجام دادن کاریشد... بعد از چند دقیقه گوشیش رو به طرفم گرفت و گفت: برو ایمیلایی که برام فرستادی رو بخون
هر چند وقت یه بار برای همه دوستام و فامیلای نزدیکم ایمیل میفرستادم... مثلا یه عکس قشنگ یه شعر قشنگ هر چیزی که خوشم میومد...
توی اون لحظه با تعجب گوشی رو از دستش گرفتمو نگاهی به گوشیش انداختم... چشمام تو از شدت تعجب گرد شده بود... من توی اون هفته فقط یه ایمیل برای سیاوش فرستاده بودم اما در کمال ناباوری چیزی حدود بیست سی تا ایمیل با نام من توی گوشی سیاوش بود... شک ندارم آدرسه ایمیل خودم بود.. همه چیز شبیه واقعیت بود ولی واقعیت نبود... حقیقت ماجرا دروغ به نظر میرسید و دروغ در داستان زندگی من رنگ واقعیت گرفته بود
نمیدونم توی اون روز توی اون لحظه توی اون کافی شاپ قیافم چی شکلی شده بود که حتی سیاوش هم با ترس نگام میکرد
هنوز نگرانی صداش تو گوشم هست... صداش تو گوشم میپیچه: ترنم حالت خوبه؟
ولی اون لحظه من هیچی حالیم نبود... اصلا هیچی برام مهم نبود... نگاهی به تاریخ ارسال ایمیلا میندازم اولین ایمیل دقیقا برای یه هفته ی پیش بود.... اون موقع من اصلا برای سیاوش ایمیلی نفرستاده بودم... آخرین ایمیل ارسالی هم برای دیروز بود... بی توجه به حرف سیاوش اولین ایمیل رو باز کردم... چشمام به نوشته ها بود ولی هیچی ازشون نمیفهمیدم... شاید هم میفهمیدم ولی حالیم نمیشد... نوشته ها دقیقا شبیه نوشته های خودم بود... همون لحن.. همون بیان... باورم نمیشد... بازی کثیفی بود... فقط در این حد میدونستم هر کی که داره با من این کارو میکنه خیلی خیلی بهم نزدیکه... ولی نمیدونستم کیه؟ واقعا نمیدونستم
دومین ایمیل رو باز میکنم تکرار همون حرفا
سومین ایمیل خیلی وقیحانه تر از اولی و دومی
چهارمی رو که دیگه داشتم با هق هق و صدای لرزون بلند بلند میخوندم
همینجور میخوندمو اشک میریختم... همینجور میخوندمو با هق هق میگفتم اینا کار من نیست... همینجور میخوندم با بدبختی گریه و زاری میکردم
سیاوش مدام سعی میکرد آرومم کنه اما موفق نمیشد.... هر کاری میکرد نمیتونست ساکتم کنه میخواست گوشی رو به زور ازم بگیره ولی من بهش نمیدادمو دونه دونه ایمیلا رو باز میکردم... و همونجور که میخوندمو با ناباوری سرمو تکون میدادمو از خودم میپرسیدم خدایا این کیه که داره زندگیم رو به بازی میگیره...
با صدای دکتر به خودم میام
دکتر: ترنم تو رو خدا آروم باش​






! OMID.M
11-02-2017, 09:50 PM
با صدای بلند میزنم زیر گریه و میگم: آخه چه جوری؟... چه جوری میتونم آروم باشم؟... چه جوری میتونم در کمال خونسردی به زندگیم ادامه بدمو بگم هیچی نشده؟... بعد از اون همه اتفاق بعد از اون همه ماجرا بعد از اون همه سختی اگه بخوام هم چیزی از یادم نمیره... وقتی به اون روزا فکر میکنم بدبختی رو با تک تک سلولام احساس میکنم...یادآوری لحظه لحظه ی گذشته داغونم میکنه و در عین حال فراموش کردنه اون روزها از جز محالاته... هر وقت به اون روزها فکر میکنم همه چیز جلوی چشمام زنده میشه... شاید باورتون نشه ولی من واقعا همه ی اون روزها رو جلوی چشمام میبینم چه تو خواب چه تو بیداری.... همه ی اون حرفا تو ذهنم تکرار میشن و من رو تا مرز جنون هم پیش میبرن... دوست دارم همه چیز رو فراموش کنم... دوست که هیچی آرزومه... آرزومه همه چیز رو فراموش کنم و به آینده فکر کنم... به آینده ای که ذره ای محبت توش باشه ولی چنین چیزی امکان پذیر نیست... واقعا امکان پذر نیست
دکتر: با فراموش کردن چیزی درست نمیشه... هر چند هنوز چیز زیادی رو برام تعریف نکردی ولی معلومه روزهای سختی رو پشت سر گذاشتی ... باید سعی کنی باهاشون کنار بیای و آیندت رو با آرامش خاطر بسازی... با غصه خوردن برای روزهای از دست رفته چیزی درست نمیشه
-وقتی هنوز دارم روزهای سختی رو میگذرونم... وقتی هنوز هیچی درست نشده.... وقتی هنوز بعد از 4 سال حتی یه نفر از خونواده ام باورم نکرده... وقتی هنوز بیگناهیم ثابت نشده... وقتی هنوز عشقم من رو مقصر همه ی اتفاقای پیش اومده میدونه.... وقتی عشقم داره جلوی چشمای من ازدواج میکنه و من تماشاگر این بازیه بی رحمانه هستم... چه جوری آروم باشم... آقای دکتر شما بگید چه جوری میتونم با آرامش زندگی کنم؟... چه جوری با گذشته کنار بیام... من همین الان هم دارم روزای سختی رو پشت سر میذارم... من با امروز و فردام هم به سختی کنار میام چه برسه به گذشته که مسبب تمام بدبختیهای حال و آیندمه ... اون گذشته ی لعنتی یه نقطه ی سیاهه... یه نقطه ی سیاه که تمام زندگیه من رو تحت شعاع قرار داده... یه نفطه ی سیاه که واسه همیشه تو زندگیم موندگاره... اون گذشته ی به ظاهر سیاهی که دیگران ازش حرف میزنند و به جز آبروریزی چیزیازش نمیدونند مثله یه بختک به زندگیم چسبیده و دست بردار نیست... آره آقای دکتر حرف سر حرف سر کنار اومدن من نیست حرف سر اینه که تا دنیا دنیاست وضع من همینه... امروز من، فردای من، آینده ی من همه و همه با گذشته ام خراب میشنو من هیچ کاری نمیتونم کنم...
چشمم به دکتر میفته... ترحم توی چشماش موج میزنه... این ترحم رو دوست ندارم
آهی میکشم... به میز خیره میشمو زمزمه وار ادامه میدم: همه ی این سالها امیدوارم بودم... تمام این چهار سال ته دلم یه کورسوی امیدی بود... که شاید همه چی درست بشه... که شاید یکی باورم کنه... که شاید همه ی سختیها تموم بشه... در عین ناامیدی امید داشتم که شاید بیگناهیم ثابت بشه
دکتر با ناراحتی بهم زل میزنه و میگه: دوست دارم دلداریت بدم... آرومت کنم... اما وقتی حرفاتو میشنوم خودم هم کم میارم... فقط میتونم بگم خیلی سخته... میدونم که خیلی سخته
اشکام رو به زحمت پاک میکنمو با بغض میگم: نه دکتر... نمیدونید ... نمیدونید چقدر سخته... به خدا نمیدونید بعضی مواقع هر دم و بازدم برای من به سختی جا به جا کردن کوهیه که وسعتش به اندازه ی بی نهایته... نمیدونید دکتر... نمیدونید که زندگی چه جوری داره من رو به بازی میگیره... هر چند تفصیر شما نیست وقتی خود من از خیلی چیزا بی خبرم شما چه جوری باید درد من رو احساس کنید... وقتی داستان زندگیه من برای خودم گنگه شما چه جوری میتونید غصه های من رو لمس کنید... اینایی که امروز براتون گفتم فقط یه قسمت کوچیک از بین اون همه اتفاقه...
دکتر: یعنی تا به امروز نفهمیدی کی از ایمیلت سواستفاده کرد؟
با پوزخند میگم: ایمیل که خوبه از یه چیزایی سواستفاده شد که من هنوز هم توشون موندم
دکتر با کنجکاوی میگه: مگه بدتر از این هم هست؟
-دلتون خوشه ها دکتر... اینایی که براتون گفتم فقط یه مقدمه ی کوچیکی برای شروع مشکلاتم بود... وگرنه با یه ایمیل که نمیشد یه زندگی رو نابود کرد... فقط تعجب من از یه چیزه من هیچوقت در حق کسی بد نکردم... هیچوقت... پس کی بود که حاضر شد با زندگی من چنین بازی ای کنه
دکتر متفکر میگه: باید ادامه ی ماجرا رو بشنوم تا بتونم نظر بدم
نگاهم به ساعت میفته... ساعت سه و ربعه...
یاد قرارم با مهربان میفتم... بدجور دیرم شد تا بخوام به اون آدرسی که مهربان بهم داده برسم کلی راهه...
با شرمندگی میگم: ببخشید آقای دکتر ولی من خیلی دیرم شده... مجبورم برم... با یکی از دوستام قرار دارم... فکر کنم بهتر باشه تعریف بقیه ماجرا رو برای یه روز دیگه موکول کنم
دکتر لبخندی میزنه و میگه: اینقدر با اسم جمع صدام نکن... همون اول هم بهت گفتم من با همه مریضام دوستم...
لبخندی میزنمو میگم: سعی میکنم ولی قول نمیدم
دکتر: همین هم خوبه...مریضای زیادی داشتم ولی هیچوقت آدمی مثله تو ندیدم... حالا که فکر میکنم میبینم خیلی مقاوم بودی که تونستی این همه سال دووم بیاری... هر چند چیز زیادی نمیدونم اما معلومه زندگیه پر فراز و نشیبی رو پشت سر گذاشتی
با لبخند تلخی میگم: اشتباه نکنید دکتر... من همون چهار سال پیش شکستم... خرد شدم... داغون شدم... مردم... اینی که جلوی شما واستاده با یه مرده فرق چندانی نداره... ترنم واقعی خیلی وقته که نیست شد که نابود شد... شاید بخندم شاید لبخند بزنم شاید زندگی کنم ولی همه شون تظاهرن... همه ی این خنده ها و لبخندها از هزار تا اشک و گریه بدتر و تلخ ترن
دکتر: دوست دارم کمکت کنم... مخصوصا که مشکلت هم متفاوت از مریضای دیگرمه... ولی ترجیح میدم اول حرفات رو بشنوم بعد راهکار ارائه بدم بهتره از منشی یه وقت واسه ی فردا بگیری
یاد مبلغ ویزیت میفتم هنوز پول همین نوبت رو ندادم چه برسه فردا
با خجالت میگم: فکر نکنم تا ماه دیگه بتونم بیام
دکتر با تعجب میگه: چرا؟؟ مگه میخوای جایی بری؟
با ناراحتی میگم: جایی که نه... اما شرایطم یه خورده بده... فکر میکردم با یه بار اومدن مشکلم حل میشه نمیدونستم که باید چند بار بیام
دکتر با حالتی گنگ نگاهی بهم میندازه و میگه: با یه بار اومدن که برای مریض های معمولی هم چیزی حل نمیشه چه برسه به تو که مشکل نه تنها از خودت نیست بلکه از گذشته و سختیهای زندگیته​

! OMID.M
11-02-2017, 09:50 PM
میدونم حق با شماست ولی با همه ی اینا شرایطم جوری نیست که بتونم زودتر بیام
دکتر با همون تعجبش ادامه میده: یعنی چی؟
شونه ای بالا میندازمو میگم: یعنی اینکه تا ماه دیگه نمیتونم بیام...
روم نمیشه بگم اگه فردا بیام پولی ندارم برای ویزیت بدم... این ماه کلی واسه خودم خرج تراشیدم هر چند ناخواسته بود ولی باعث شد کم بیارم... از خورد و خوراکم میتونم بزنم ولی باید مبلغی برای هزینه ی مسیر راهم داشته باشم... بعضی از مخارج اجتناب ناپذیرن مجبورم یه خورده حواسم رو جمع کنم چون اگه کم بیارم از همین الان میدونم کسی رو ندارم که یه هزار تومنی کف دستم بذاره
دکتر با لحنی متفکر میگه: باشه... هر جور راحتی... فقط نوبت بگیر تا دفعه ی بعد معطل نشی
زیر لب ازش تشکر میکنمو از جام بلند میشم
هنوز هم توی فکره... یه خورده اخماش تو هم رفته... انگار یه چیزی ذهنش رو مشغول کرده... وقتی میبینه از جام بلند شدم خودش هم از روی مبل بلند میشه
لبخندی میزنمو میگم: ممنون که به حرفام گوش دادین... راستش خیلی وقت بود با کسی درد و دل نکرده بودم با اینکه یادآوری گذشته ها سخته ولی وقتی یه نفر کنارت باشه و بهت دلداری بده همه چیز آسونتر به نظر میرسه
دکتر با لبخند میگه: این حرفا چیه... من وظیفمو انجام دادم
-بالاخره از استراحتتون زدین و وقتتون رو به من اختصاص دادین باز هم ممنونم
سری تکون میده و میگه: کار من همینه و من عاشق شغلم هستم...دیگه از این حرفا نزن ناراحت میشم... فکر کنم امروز با یادآوری گذشته خیلی اذیت شدی... بهتره فکرت رو آزاد کنی و به هیچ چیز فکر نکنی واسه ی امروزت کافیه... بیشتر از این به خودت سخت نگیر
با لبخند تلخی میگم: بعضی مواقع توی زندگی یه چیزایی هستن که به طور ناخواسته به یه عادت تبدیل میشن... نمیخوای بهش عادت کنی ولی وقتی چشماتو باز میکنی میبینی معتادش شدی... برای من هم دقیقا همینطوره... از بس به گذشته فکر کردم برام یه عادت شده... یه عادت که دوستش ندارم ولی باید باهاش مدارا کنم
دکتر: هیچ بایدی در کار نیست... این تویی که برای زندگیت تصمیم میگیری پس میتونی قید خیلی چیزا رو بزنی... پس بهتره از همین الان همه ی سعیت رو کنی که عادتهای خوب رو جایگزین عادتهای بدت کنی
-خیلی سخته
دکتر: ولی غیرممکن نیست
-حق با شماست... میخوام همه ی سعیم رو بکنم
دکتر: مطمئنم موفق میشی
-مرسی آقای دکتر... باز هم ممنون
سری تکون میده و میگه: پس منتظرت هستم
-پس تا ماه دیگه خداحافظ
زیر لب میگه خداحافظ
پشتم رو بهش میکنم تا از اتاق خارج بشم که میگه: یه لحظه صبر کن
با تعجب به طرفش برمیگردم که با چند قدم بلند خودش رو به من میرسونه و میگه: یه چیز بدجور ذهنمو مشغول کرده...
با تعجب میگم: خوب بپرسین
با اخم میگه: باز هم که جمع به کار بردی...
شونه هام رو بالا میندازمو میگم: از روی عادت
دکتر: مگه نگفتم عادتای خوب رو جایگزین عادتای بد کن
با شیطنت میگم: این یه دونه که عادت بدی نیست
میخنده و میگه: هر جور راحتی صدام کن نمیخوام معذب بشی
کمی مکث میکنه و بعد ادامه میده: فقط میخواستم از یه چیز مطمئن بشم
منتظر نگاش میکنم وقتی سکوتم رو میبینه میگه: میخواستم بدونم احیانا که به خاطر مشکل مالی............
تا آخر حرفش رو میگیرم...با ناراحتی نگام رو ازش میگیرم
با دیدن عکس العمل من حرف تو دهنش میمونه و با ناراحتی میگه: حدسم درسته؟
سرمو پایین میندازمو هیچی نمیگم
دکتر: چرا چیزی بهم نگفتی؟
-شما دکتر من هستین چه دلیلی داره با شما در مورد این مسائل حرف بزنم؟
با جدیت میگه: دلیل از این مهمتر که با زودتر اومدنت مشکلت زودتر از حد معمول حل بشه
با ناراحتی میگم: این همه صبر کر........
میپره وسط حرفمو با اخم میگه: من همیشه هوای همه ی بیمارام رو دارم... خیلی از کسایی که به من مراجعه میکنند مشکل تو رو دار......
با عصبانیت میگم: من مشکل مالی ندارم... این ماه چند تا مشکل برام پیش اومد که باعث شد یه خورده کم بیارم
با لحن ملایم تری میگه: من قصد ناراحت کردن تو رو ندارم پس آروم باش... فردا بیا و پولش رو ماه بعد بده نظرت چیه؟
با بی حوصلگی میگم: چه کاریه؟ ماه بعد میام دیگه
دکتر: واقعا دوست نداری مشکلت زودتر حل بشه
-البته که دوست دارم ولی شما چطور با این همه اطمینان حرف میزنید؟
دکتر: چون به کارم ایمان دارم... هر چند تا خدا نخواد هیچ چیز تغییر نمیکنه ولی من همه ی سعیم رو میکنم
آهی میکشمو به فکر فرو میرم نمیدونم چی باید بگم
با ناراحتی میگم: آخه
دکتر چنان با اخم بهم زل میزنه که حرف تو دهنم میمونه
دکتر: گفتم پولش رو هر وقت داشتی میدی نه قراره ازت کم بگیرم نه هیچی... فقط یه خورده دیرتر از حد معمول میدی
خوشم نمیاد به کسی مدیون باشم
دکتر: بالاخره چی شد؟
با لبخند تلخی میگم: خیلی برام سخته زیر دین کسی باشم
یکم لحنش رو ملایمتر میکنه و میگه: قرار نیست زیر دین من باشی فقط یه خورده دارم کمکت میکنم مطمئنم اگه جاهامون برعکس میشد تو هم همین کار رو میکردی... غیر از اینه؟
میدونم درست میگه... ولی باز برام سخته... با همه ی اینا ترجیح میدم قبول کنم وگرنه تا فردا صبح با سماجتش سعی میکنه راضیم کنه
سری تکون میدمو میگم: باشه... فقط من صبح ها سر کار میرم... مسئله ای نیست بعد از ظهر بیام
لبخندی میزنه و میگه: نه... فقط یه نوبت بگیر تا مثل امروز معطل نشی
-باشه حتما... پس فعلا خداحافظ
با همون لبخندش سری تکون میده و به سمت میزش میره... من هم به سمت در اتاق حرکت میکنمو در رو باز میکنم... از اتاق خارج میشمو در رو پشت سر خودم میبندم​

! OMID.M
11-02-2017, 09:51 PM
فصل دهم
نگامو به زمین میدوزم و با قدمهای کوتاه به سمت میز منشی حرکت میکنم... ناخودآگاه لبخندی رو لبم میشینه... حس خوبی دارم... بعد از مدتها احساس سبکی میکنم... خیلی وقت بود با کسی حرف نزده بودم... از اونجایی که ماندانا اجازه نمیده در مورد گذشته حرف بزنم خیلی دلم پر بود... ماندانا معتقده با یادآوری گذشته ها، افسرده و گوشه گیرتر از اینی که هستم میشم ولی به نظر من حرف زدن باعث سبکی آدما میشه... بعضی حرفا عجیب رو دلم سنگینی میکرد، همیشه دوست داشتم به یکی بگم... کس دیگه ای رو هم به جز ماندانا سراغ نداشتم تا باهاش حرف بزنم دیگران نه تنها به حرفام توجه ای نمیکردن بلکه هر لحظه من رو مورد تمسخر وسرزنش قرار میدادن... سنگینی نگاهی رو روی خودم احساس میکنم... سرمو بالا میارم... متوجه ی نگاه خیره ی منشی میشم... با تعجب نگام میکنه
لبخندم پررنگ تر میشه و با مهربونی میگم: یادم رفت مبلغ.....
هنوز حرفم تموم نشده که در اتاق دکتر باز میشه و دکتر از اتاقش خارج میشه... همونجور که داره کتش رو میپوشه و سرش پایینه میگه: خانم رضایی من دیگه میر........
سرشو بالا میاره و بهت زده میگه: تو هنوز اینجایی؟
لبخندی میزنمو میگم: داشتم رفع زحمت میکردم... اینقدر اصرار نکنید من نمیخوام بمونم... نبینم یه بار نهار و شام تدارک ببین.....
میپره وسط حرفمو با خنده میگه: برو بچه از این خبرا نیست
یه اخم تصنعی تحویلش میدمو میگم: مثلا شما دکتر مملکتین... این همه خسیسی دیگه نوبره
میخنده و میگه: میری یا به زور بیرونت کنم؟
با اخم میگم: احتیاجی به کتک نیست خودم میرم
با خنده میگه: پس زودتر
-ای بابا... آقای دکتر جای شما رو که تنگ نکردم
منشی هم به خنده میفته
به طرف منشی برمیگردمو میگم: چقدر باید برای ویزیت بدم؟
منشی میخواد چیزی بگه که دکتر با جدیت میگه: خانم رضایی یه نوبت واسه ی فردا بعد از ظهر بهش بده... پولی هم ازش قبول نکن
با ناراحتی به طرفش برمیگردمو میگم: آقای دکتر این جوری معذب میشم
با اخم میگه: فرار که نمیکنی... ماه بعد ازت میگیرم
-آخه.....
دکتر: دختر خوبی باش و رو حرف دکترت حرف نزن
نفسمو با حرص بیرون میدمو میگم: امان از دست شما
با شیطنت میخنده و میگه: بهتره زودتر بری... دلم واسه اون بدبختی که باهات قرار داره میسوزه
دوباره یاد قرارم با مهربان میفتم
با صدای نسبتا بلندی میگم: وای دیرم شد
دکتر: چه عجب بالاخره فهمیدی
با اخم میگم: آقای دکتر
منشی با لبخندی مهربون میگه: فردا ساعت 2 خوبه؟
-نمیشه چهار، چهار و نیم بیام؟
منشی نگاهی به دکتر میندازه که دکتر سری به نشونه ی مسئله ای نیست تکون میده... منشی هم توی سررسید رو به روش چیزی مینویسه و میگه: پس فردا راس ساعت 4 اینجا باشین
با لبخند میگم: حتما و ممنونم بابت همه چیز
منشی زمزمه وار میگه: خواهش میکنم
یه خداحافظی زیر لبی به منشی میگم که منشی سری تکون میده و مشغول جمع کردن وسایلاش میشه
برای دکتر هم دستی به نشونه ی خداحافظی تکون میدمو میگم: با اجازه
دکتر با تحکم میگه: یه لحظه صبر کن... باهات کار دارم
بعد بدون اینکه به من اجازه ی صحبت کردن بده خطاب به منشی میگه: فردا صبح یه خورده دیر میام حواست به همه چیز باشه
منشی: چشم آقای دکتر
دکتر سری تکون میده و خطاب به من میگه: بریم
با تموم شدن حرفش بدون اینکه منتظر جوابی از جانب من باشه به سمت آسانسور حرکت میکنه ...چیزی نمیگم پشت سرش آروم آروم راه میرم... دکتر متفکر به آسانسور میرسه و من هم با چند تا قدم بلند خودم رو بهش میرسونم... دکمه ی آسانسور رو میزنه ومنتظر میشه... با جدیت خاصی به طرف من برمیگرده وخطاب به من میگه:یادم رفته بود در مورد قرصایی که مصرف میکنی باهات حرف بزنم
منتظر نگاش میکنمو چیزی نمیگم
وقتی سکوتمو میبینه میگه: همیشگیه؟
با تعجب میگم: چی؟
دکتر با جدیت میگه: همیشه با آرامبخش میخوابی؟
-همیشه که نه ولی بیشتر شبا............​

! OMID.M
11-02-2017, 09:51 PM
میپره وسط حرفمو با تحکم میگه: از امشب به هیچ عنوان از اون قرصا استفاده نمیکنی
-اما....
آسانسور میاد و دکتر با سر بهم اشاره میکنه که داخل آسانسور بشم
سری تکون میدمو وارد میشم خودش هم داخل میشه و دکمه ی همکف رو میزنه
دکتر: حالا بگو
نگاهی متعجبی بهش میندازمو میگم: چی بگم؟
دکتر: اون حرفی رو که داشتی میزدی
-آها... داشتم میگفتم من بدون اون قرصا نمیتونم بخوابم
دکتر: مگه با اون قرصا میتونی راحت بخوابی؟
آسانسور وایمیسته و اول من و بعد دکتر از آسانسور خارج میشیم
جوابی واسه ی حرفش ندارم... میدونم درست میگه... بعد از اتفاقی که توی پارک افتاد اون قرصا هم دیگه آرومم نمیکنند... هر چند قبل از اون هم تاثیر چندانی نداشتن فقط بهشون عادت کرده بودم... به قول دکتر یه عادت بد... یه جورایی حس میکنم معتاد اون قرصا شدم
دکتر: جوابمو ندادی
با ناراحتی میگم: حق با شماست
دکتر: خوبه... فکر میکردم الان باید یک ساعت نصیحتت کنم تا راضی بشی دیگه مصرفشون نکنی
-حس میکنم بهشون عادت کردم
دکتر لبخندی میزنه و میخواد چیزی بگه که میپرم وسط حرفشو میگم: خودم میدونم باید عادتهای خوب رو جایگزین عادتهای بد بکنم
میخنده و میگه: خوشم میاد که درست رو زود یاد میگیری
شونه ای بالا میندازمو میگم: حالا بهم بگید چه کاری رو جایگزین این عادت بد کنم؟
با مهربونی میگه: اول از همه باید فکرت رو آزاد کنی
-چه جوری؟
دکتر: برای اینکه کمتر به گذشته فکر کنی و فکرت آزاد بشه بهتره خودت رو سرگرم کنی... سرگرم کارایی که بهشون علاقه داری
یه خورده فکر میکنه و میگه: مثلا من با خوندن کتابهای روانشناسی موقعیت مکانی و زمانی که در اون هستم رو به کل فراموش میکنم
زمزمه وار میگم: بچه خرون... بعد از تموم شدن درسش هم دست بردار نیست
با صدای بلند میخنده و میگه: دارم میشنوما
با تعجب نگاش میکنم که شونه ای بالا میندازه... شرمزده نگامو ازش میگیرم که میگه: خوبیه گوشای تیز همینه دیگه
چیزی نمیگم حس میکنم صورتم از خجالت سرخ شده
خندشو قورت میده و سعی میکنه حرف رو عوض کنه با صدایی که ته مایه هایی از خنده توشه میگه: تو به چه کارایی علاقه داری؟
با ناراحتی میگم: شرمن.........
میپره وسط حرفمو میگه: فراموشش کن... نگفتی به چه کارایی علاقه داری؟
خجالت زده میگم: خوندن شعر و رمان رو به هر چیزی ترجیح میدم... البته با حرف زدن با دوست صمیمیم هم نیمی از غصه هام رو از یاد میبرم
دکتر: این که خیلی خوبه.... این دوستت کجاست؟
با ناراحتی میگم: چند سال کانادا زندگی میکنه... البته باهاش در تماس هستم
دکتر: دوست صمیمی دیگه ای نداری؟
-به جز ماندانا با کس دیگه ای صمیمی نیستم... البته یه دوست دیگه هم داشتم که خیلی باهاش صمیمی بودم ولی اون هم مثله بقیه باورم نکردو دوستیمون رو بهم زد...
دکتر: یعنی هیچکس دیگه ای رو نداری؟
-داشتن که دارم ولی باهاشون صمیمی نیستم یه جورایی بود و نبود من براشون مهم نداره
دکتر: اینو یادت باشه یه پدر و مادر همیشه پدر و مادر باقی میمونند... ممکنه باهات بد رفتار کنند ولی ته دلشون همیشه دوستت دارند...
میپرم وسط حرفشو میگم: من هم همینطور فکر میکردم ولی بعد از سالها فهمیدم بعضی مواقع یه پدر و مادر هم از بچه شون میگذرن... به خاطر خودشون... به خاطر آبروشون... به خاطر خودخواهیشون... از دختری که همه ی چشم و امیدش به اوناست میگذرن... از بچه ای که به جز اونا هیچکس رو نداره دل میکنند تا دنیای خودشون تاه نشه
دکتر: اما.......
با جدیت میگم: دکتر شما هنوز از خیلی چیزا خبر ندارین پس خواهش میکنم زود قضاوت نکنید​

! OMID.M
11-02-2017, 09:51 PM
دستاشو به علامت تسلیم بالا میاره و میگه: باشه بابا... من تسلیمم... بچه که زدن نداره
میخندمو هیچی نمیگم
دکتر: پس از این به بعد اگه خوابت نبرد یه رمان رو باز کن و شروع به خوندنش کن... سعی کن رمانهای تکراری و غمگین نخونی...
با تعجب میگم: دلیل غمگین نبودن رمانها رو میفهمم اما چرا میگین تکراری نخونم؟
با لبخند میگه: اگه رمانت تکراری باشه اونجور که باید غرقش نمیشی ولی اگه رمانت جدید باشه هر لحظه بیشتر تو بحر داستان میری و از اطراف غافل میشی... دوست داری زودتر بفهمی آخرش چی میشه... حس میکنم اینجوری برات بهتره
متفکر میگم:چقدر جالب... واقعا هم همینطوره...تا الان بهش فکر نکرده بودم
از ساختمون خارج میشیم... نگاهی به آسمون میندازم... بارون بند اومده ولی هوا هنوز ابریه
دکتر میخنده و میگه: از تجربیات خودمه... قبلنا خیلی رمان میخوندم
با تعجب نگاش میکنمو میگم: نــــه
شونه ای بالا میندازه و میگه: گفتم قبلنا... اونجوری نگام نکن میترسم
لبخندی میزنمو میگم: به هر حال ممنونم... امروز خیلی کمکم کردین
دکتر: وظیفم بود
-به نظر من که لطف بود
بعد بدون اینکه بهش اجازه هرگونه تعارفی رو بدم میگم: پس از امشب همه ی سعیم رو میکنم که قرص نخورم
دکتر: آفرین خانم خانما... درستش هم همینه
بعد از این حرفش با دست اشاره ای به ماشینش میکنه و میگه: سوار شو تا یه مسیری میرسونمت
میخندمو میگم: مسیر من به شما نمیخوره
با شیطنت میگه: سوار شو خودم یه کاری میکنم بخوره
لبخندی میزنمو میگم: آقای دکتر شما و این همه شیطنت محاله؟
یه اخم تصنعی تحویل من میده و میگه: مگه دکترا دل ندارن
-چی بگم والله... من که دکتر نیستم تا خبر داشته باشم
میخنده و میگه: خارج از شوخی سوار شو تا یه مسیری میرسونمت
-مرسی آقای دکتر... خودم میرم
با لبخند سری تکون میده و زمزمه وار میگه: هر جور که راحتی... فقط توصیه هامو فراموش نکن
-چشم... اینبار دیگه واقعا خداحافظ
دکتر: خداحافظ
دستی برای دکتر تکون میدمو خلاف جهت مسیری که دکتر حرکت میکنه راه میفتم... همونجور که با عجله به سمت ایستگاه میرم نگاهی به ساعت میندازم... ساعت 4:10 هستو من هنوز سوار اتوبوس هم نشدم... ده دقیقه ای طول میکشه تا به ایستگاه برسم... چند دقیقه ای هم منتظر اتوبوس میشم و توی اون چند دقیقه سعی میکنم به چیزای خوب فکر کنم... به هر چیزی به غیر از گذشته ی تلخم... خدا رو شکر اتوبوس زود میرسه و سوار اتوبوس میشم و بلیط رو به کمک راننده میدم... روی یکی از صندلی های خالی میشینمو به بیرون نگاه میکنم...امروز روز خیلی خوبی بود... الان که فکر میکنم میبینم توی این چند روز اتفاقای خوب زیادی برام افتاده... آشنایی با مهربان... آشنایی با دکتر... برگشت ماندانا.... میخوام از دید خوب به اتفاقات و ماجراهای اخیر نگاه کنم درسته فردا میخوام به شرکت مهرآسا برم ولی اگه از دید مثبت بهش نگاه کنم میبینم سابقه ی کار خوبی رو برام به همراه داره... درسته مونا مادر واقعیم نیست ولی حالا ته دلم این امید رو دارم که مادر واقعیم ممکنه دوستم داشته باشه و قبولم کنه... درسته تحمل اتفاقات دیشب خیلی سخت بود اما باعث شد یه جرقه ای تو ذهنم زده بشه تا به زندگیم یه سر و سامونی بدم... آره میخوام از این به بعد به همه ی اتفاقات با دید مثبت نگاه کنم... فقط خودم میتونم مسیر زندگیم رو عوض کنم... با تلقین که نمیشه که نمیتونم که همه چی بده فقط و فقط روحیه ام ضعیف میشه...با صدای راننده ی اتوبوس به خودم میام... نگاهی به اطراف میندازم... از اتوبوس پیاده میشمو به ایستگاه بعدی میرم... بعد از چند بار سوار و پیاده شدن اتوبوس بالاخره به خیابون مورد نظر میرسم... آدرس رو از کیفم در میارمو نگاهی بهش میندازم... پرسون پرسون محله ی مورد نظر رو پیدا میکنم... یه محله ی قدیمیه که توش فقر و گرسنگی بیداد میکنه... با این که تجل زیادی در لباسام دیده نمیشه ولی به راحتی میشه فهمید که اهل این محل نیستم... تفاوتها رو میشه از رفتار و کردارم دید... ایکاش امروز مثله روزای قبل لباس میپوشیدم از نگاه های خیره ی پسرای هیز، از پچ پچ زنای محله، از تعجب بچه های کوچیک خوشم نمیاد... دوست ندارم این همه متفاوت دیده بشم... من با همه ی مشکلات مالی خودم باز هم توی این محله زیادی شیک به نظر میرسم... آدرس سرراست نیست... ترجیح میدم از یه نفر بپرسم... نگاهی به دور و بر میندازم... چشمم به یه بقالی میفته... لبخندی رو لبم میشینه... به سمت بقالی میرمو به پیرمردی که داخل بقالی هست میگم: سلام حاج آقا
نگاهی به من میندازه و اخماش تو هم میره با همون اخمش میگه: سلام... چی میخوای؟
نمیدونم چرا همه چیز این محله عجیب به نظر میرسه
با تعجب میگم: چیز خاصی نمیخوام فقط میخواستم در مورد یه آدرس ازتون سوال بپرسم
با تموم شدن حرفم کاغذ رو بالا میارمو بهش نشون میدم... با جدیت کاغذ رو از دستم میگیره و نگاهی بهش میندازه...
یه خورده اخماش باز میشه و میگه: از فامیلای زهرایی؟
با گنگی میپرسم: زهرا کیه؟
پیرمرد: میخوای بری خونه زهرا بعد نمیدونی زهرا کیه؟
تازه یاد اون روزی میفتم که با مهربان تماس گرفته بودم و مهربان صابخونه ی خودش رو زهراخانم خطاب کرده بود
لبخندی رو لبام میشینه و با ذوق میگم: چرا چرا یادم اومد... میدونم زهرا خانم کیه... درسته من میخوام به خونه ی زهرا خانم برم...با مستاجرش کار دارم
با اخمایی درهم کاغذ رو به طرفم پرت میکنه و با لحنی سرد میگه: ته کوچه یه در سفید رنگه همون خونست... حالا هم زودتر برو بیرون... به سلامت
متعجب از برخوردش زیر لب تشکری میکنمو از مغازه خارج میشم​

! OMID.M
11-02-2017, 09:51 PM
به سمت کوچه ای که پیرمرد اشاره کرد میرم... از همون اول کوچه خونه ی مورد نظر رو میبینم... سرعتم رو بیشتر میکنمو با قدمهای بلند خودم رو به ته کوچه میرسونم... دستم به سمت زنگ خونه میره... دو بار زنگ میزنمو منتظر میشم... صدای قدمهایی رو میشنوم و بالاخره بعد از چند ثانیه در باز میشه و دختربچه ی بانمکی جلوی در ظاهر میشه
با لحن بامزه ای میگه: کاری داشتین خانم؟
-سلام گلم
دختر بچه: سلام
با لبخند میگم: با مهربان جان کار داشتم
صدای آشنایی زنی رو میشنوم که میگه: فرشته کیه؟
احتمال میدم باید صابخونه مهربان باشه... همون زهرا خانمی که پشت تلفن صداش رو شنیدم و بقال محله هم ازش حرف میزد
فرشته با داد میگه: نمیدونم مامان... با مهربان کار داره
صدای قدمهای کسی رو میشنوم و بعد از مدتی یه زن تپل و اخمالو جلوی در ظاهر میشه و با اخم به دختر بچه ای که اسمش فرشته هست میگه: برو داخل
فرشته با ترس سری تکون میره و به داخل خونه میره زن با همون اخمای در هم میگه: چی کار داری؟
سعی میکنم خونسردیم رو حفظ کنم... با لحن ملایمی میگم: سلام
با بی حوصلگی میگه: میگم با کی کار داری؟
با لبخند میگم: با مهربان
با اخمایی در هم نگاش رو از من میگیره و به من پشت میکنه... همونجور که داخل خونه میره زیر لب غرغر میکنه و میگه: اینجا رو با کتروانسرا اشتباه گرفتن
مردد جلوی در واستادم نمیدونم باید داخل برم یا نه... بعد از چند دقیقه بالاخره چند ضربه به در میزنمو وارد خونه میشم... چند تا زن رو وسط حیاط میبینم که لب حوض نشستنو دارن ظرف میشورن... زمزمه وار سلام میکنم که همگی سرم برام تکون میدن... خبری از زهرا خانم نیست... یکی از زنا میپرسه: آهای دختر... با کی کار داری؟
میخوام دهنمو باز کنمو چیزی بگم که زهرا خانم همراه مهربان از زیرزمون خونه خارج میشن... مهربان با دیدن من لبخندی میزنه ولی زهرا خانم وقتی نگاهش به من میفته با اخم میگه: مهمونات هم مثل خودت پررو هستن... نگاه مهربان پر از شرمندگی میشه
لبخندی میزنمو برای اینکه مهربان معذب نباشه میگم: شرمنده که بی اجازه اومدم راستش در رو باز گذاشته بودین نمیدونستم باید بیام داخل یا نه؟
با اخم نگاشو از من میگیره و هیچی نمیگه
مهربان با مهربونی همیشگیش به طرفم میادو بغلم میکنه... کنار گوشم به آرومی میگه: به خدا شرمندتم
من هم به همون آرومی جوابش رو میدم و میگم: این حرفا چیه درکت میکنم
مهربان که انگار خیالش از بابت برخورد زهرا خانم با من راحت شده با صدای بلندتری میگه: خیلی گلی ترنم... بیا بریم توی اتاقم
سری تکون میدمو میگم: بریم
مهربان جلوتر از من راه میفته... من هم یه با اجازه ی کلی میگمو از جلوی چشمای متعجب دیگران رد میشم و پشت سر مهربان حرکت میکنم...به سمت چند تا پله که به زیرزمین منتهی میشه میریم... به آرومی از پله ها پایین میرم... مهران که جلوتر از من واستاده در رو برام باز میکنه و با لبخند میگه: اینم از زیرزمینی که اسم خونه رو روش گذاشتم
با لبخنددستم رو روی شونه هاش میذارمو میگم: همین هم غنیمته... بعضیا همین رو هم ندارن
سری به نشونه ی موافقت تکون میده و میگه: حق با تو
با همدیگه داخل زیرزمین میشیم... یه زیرزمین کوچیک و نمور که چیز چندانی توش پیدا نمیشه... به جز یه فرش ماشینی شش متری... دوتا پشتی رنگ و رو رفته.... یه گاز دو شعله ی معمولی... چند تا تیکه ظرف... یه دونه رادیوی درب و داغون... یه کمده چوبی و یه آینه ی شکسته و یه یخچال قراضه... کلا همه چیز زیادی کهنه و درب و داغونه... یه دست رختخواب کهنه گوسه ی اتاق افتاده...
مهربان: بشین... هنوز نهار نخوردم... ساعت چهار منتظرت بودم
نگاهمو از اتاق میگیرمو با شرمندگی میگم: شرمنده ام به خدا... یه خورده کارم طول کشید نشد زودتر بیام
مهربان: دشمنت شرمنده... نهار که نخوردی؟
-لبخندی میزنمو میگم: نه هنوز
مهربان: چه خوب... یه خورده دیگه صبر کنی غذام آماده میشه.
گوشه ی زیر زمین میشینمو به یکی از پشتی ها تکیه میدمو میگم: مهربان تو هم بشین... خودت رو خسته نکن
مهربان: به سمت قوری میره و میگه: بذار اول برات یه چایی بریزم
-مهربان اینجوری معذب میشم... بیا بشین دو کلمه با هم حرف بزنیم
مهربان دو تا فنجان چایی خوشرنگ میریزه و اونا رو با قندون توی سینی میذاره و به طرف من میاد... سینی رو روی زمین میذاره و میگه: بردار... نترس نمک گیر نمیشی
میخندمو میگم: دیوونه
اون هم میخنده و جلوم میشینه... یه قند تو دهنش میذاره و یه فنجان رو برمیداره ​

! OMID.M
11-02-2017, 09:51 PM
همونجور که چاییش رو آروم آروم میخوره میگه: چه خبرا؟؟
-خبر سلامتی... تو چیکار میکنی؟...
مهربان: هیچی... میرم شرکتو برمیگردم... خدا رو شکر همه جا امن و امانه... چاییت رو بخور
سری تکون میدمو چاییم رو برمیدارم... یه قند هم از قندون برمیدارمو تو دهنم میذارم... همونجور که چاییم رو میخورم با خجالت میگم: مهربان یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟
مهربان: این حرفا چیه ترنم سوالت رو بپرس
با خجالت میگم: چرا صابخونه ات این جوریه؟
لبخند تلخی میزنه و میگه: یادته دیروز بهت چی گفتم؟
نگاه متعجبی بهش میندازم که با لحن غمگینی میگه: در مورد زندگی سخت زنان مطلقه رو میگم
سرمو به نشونه مثبت تکون میدم و میگم: اره یادمه
مهربان: دلیل رفتار بد صابخونه و همسایه ها هم همینه
-آخه تو که کاری به ار هیچکدومشون نداری؟
مهربان آهی میکشه و میگه: ای رو تو میگی این رو تومیدونی این رو تو درک میکنی... اینا که این حرفا سرشون نمیشه ولی بعضی موثع بهشون حق میدم
با تعجب میگم: چرا؟
مهربان:به خاطر رفتارایی که از بعضی از مردا دیدم.... شاید من هم اگه جای این زنا بودم همین رفتار رو از خودم نشون میدادم... یادته دیروز بهت گفتم در به در دنبال یه سرپناه میگشتم که با یه پیرمرد رو به رو شدم
-آره... ولی نگفتی چه جوری رو به رو شدی؟
مهربان سری تکون میده و میگه: یادمه اون روزا بدجور منت این و اون رو میکشیدم ولی دستم به جایی بند نبود... زندگی یه زن مطلقه در حالت عادیش هم سخته دیگه چه برسه به اینکه دستش خالی باشه و پدرش هم قبولش نکرده باشه... چند روزی خونه ی خالم بودم ولی اون هم با زبون بی زبون میگفت زودتر گورتو گم کن... هر روز بهم سرکوفت میزد هر روز بهم توهین میکرد... پسراش با اینکه پسرخاله هام بودن ولی نگاهشون به من تغییر کرده بود... اصلا باورم نمیشد به خاطر مطلقه بودن اینقدر خار و ذلیلم کنند... من همون مهربان بودم... همون مهربان گذشته ولی آدمای اطراف من دیگه اون آدمای قبلی نبودن... انگار با طلاق من این آدما هم از پوسته ی قبلیشون در اومده بودنو به یه آدم دیگع ای تبدیل شده بودن.... یه جورایی انگار واسه ی همه اضافی بودم... تا اینکه یه روز با پیرمردی به نام غلامعلی آشنا شدم... همونجور که قبلا بهت گفتم یه روز یه بنگاهی من رو به یکی از محله های پایین شهر برد تا یه اتاق رو بهم نشون بده... قیمت اتاق خیلی مناسب بود ولی وقتی صابخونه از وضعیت من باخبر میشه طبق معمول مثله بقیه صابخونه ها قبول نکرد... از قضا غلامعلی که همسایه ی اون زن بود صحبتهای من رو شنیدو از مشکلم باخبر شد... من مثله بقیه روزا از خونه ی اون زن با ناامیدی بیرون اومده بودمو داشتم پشت سر بنگاهیه به منطقه ی خودم برمیگشتم که غلامعلی خانم خانم گویان پشت سر ما راه افتاد... هم من هم بنگاهیه با تعجب به عقب برگشتیم که با غلامعلی همونجور که نفس نفس میزد گفت: خانم من میتونم مشکلتون رو حل کنم... من همونجور بهت زده بهش خیره شده بودم که بالاخره بعد از اینکه نفسی تازه شروع به توضیح دادن کرد و من فهمیدم که انباریه غلامعلی خالیه
با لبخند میگم: پس شانس آوردی؟
با لبخند تلخی میگه: اونم چه شانسی... اون روز غلامعلی کلی حرف زدو گفت در راه خدا میخواد کمکم کنه و منظور خاصی هم نداره و قرار شد روز بعدش برگردم تا در مورد اجاره و این حرفا صحبت کنیم... اون روز خیلی خوشحال بودم و بعد از مدتها یه شب با آرامش سرم رو زمین گذاشتمو با خیال راحت به خواب رفتم... وقتی روز بعدش به خونه ی غلامعلی رفتم فهمیدم آقا از کارش منظور داشته
با تعجب میگم: چه منظوری؟
-پیرمرد 60 ساله روش نمیشد جلوی بنگاهی حرف بزنه واسه همین همه چیز رو به روز بعدش موکول کرده بود... وقتی روز بعدش به خونش رفتم فهمیدم زنش علیله و آقا هم که از وضعیت نابسامان من با خبر شده بود میخواست سواسنفاده کنه و برای یه مدت من رو صیغه ی خودش کنه
با داد میگم: چــــــــــی؟
با لبخند تلخ میگه: ترنم این چیزا واسه ی تو تازگی داره البته اشکال از تو نیست من خودم هم روزای اول از این چیزا تعجب میکردم ولی کم کم فهمیدم زنهای مطلقه چه از فقیرترین آدما باشن چه از پولدارترین باز هم با این مشکلات رو به رو میشن... اگه یه مرد از زنش جدا بشه اطرافیان میگن ببین زنه چیکار کرد که اون مرد بیچاره مجبور شد طلافش بده... هیچکس نمیگه شاید این زن بدبخت مجبور بود طلاق بگیره... نمیگم با کوچیکترین دعوا حرف جدایی رو باید وس کشید ولی یه وقتایی میشه که آدم دیگه از زندگی سیر میشه... هر چند شوهرم من رو طلاق داد ولی دروغ چرا من خودم هم راضی بودم... چون زندگی من و شوهرم به آخر خط رسیده بود... امروزه برای اکثر مردا بیشتر از این که پاک بودن مهم باشه باکره بودن مهمه... وقتی میشنویم یه پسره مجرد با یه زن مطلقه ازدواج کرده میگیم بیچاره پسره ولی وقتی میشنویم یه دختر مجرد با یه مرد مطلقه ازدواج کرده میگیم همین هم از سرش زیاده... این تفاوتهاست که آزارم میده... یه مرد مطلفه راحت تو کوچه و خیابون و محل کارش میچرخه و هیچ مشکلی هم براش ایجاد نمیشه ولی منی که از روی ناچاری طلاق گرفتم هر روز تو کوچه و خیابون و محل کارم مورد آزار و اذیت این و اون قرار میگیرم...
-------------
امروز ماجرای مهربان رو فیصله میدم فردا میخوام در مورد شرکت پست بذارم... راستی اگه در مورد افعال گذشته مشکلی بود خبرم کنید... هیچکدوم از پستهای امروز ویرایش نشدن... ایشاله فردا ویرایششون میکنم... امشب یه پست دیگه هم میذارم​

! OMID.M
11-02-2017, 09:51 PM
همونجور که چاییش رو آروم آروم میخوره میگه: چه خبرا؟؟
-خبر سلامتی... تو چیکار میکنی؟...
مهربان: هیچی... میرم شرکتو برمیگردم... خدا رو شکر همه جا امن و امانه... چاییت رو بخور
سری تکون میدمو چاییم رو برمیدارم... یه قند هم از قندون برمیدارمو تو دهنم میذارم... همونجور که چاییم رو میخورم با خجالت میگم: مهربان یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟
مهربان: این حرفا چیه ترنم سوالت رو بپرس
با خجالت میگم: چرا صابخونه ات این جوریه؟
لبخند تلخی میزنه و میگه: یادته دیروز بهت چی گفتم؟
نگاه متعجبی بهش میندازم که با لحن غمگینی میگه: در مورد زندگی سخت زنان مطلقه رو میگم
سرمو به نشونه مثبت تکون میدم و میگم: اره یادمه
مهربان: دلیل رفتار بد صابخونه و همسایه ها هم همینه
-آخه تو که کاری به ار هیچکدومشون نداری؟
مهربان آهی میکشه و میگه: ای رو تو میگی این رو تومیدونی این رو تو درک میکنی... اینا که این حرفا سرشون نمیشه ولی بعضی موثع بهشون حق میدم
با تعجب میگم: چرا؟
مهربان:به خاطر رفتارایی که از بعضی از مردا دیدم.... شاید من هم اگه جای این زنا بودم همین رفتار رو از خودم نشون میدادم... یادته دیروز بهت گفتم در به در دنبال یه سرپناه میگشتم که با یه پیرمرد رو به رو شدم
-آره... ولی نگفتی چه جوری رو به رو شدی؟
مهربان سری تکون میده و میگه: یادمه اون روزا بدجور منت این و اون رو میکشیدم ولی دستم به جایی بند نبود... زندگی یه زن مطلقه در حالت عادیش هم سخته دیگه چه برسه به اینکه دستش خالی باشه و پدرش هم قبولش نکرده باشه... چند روزی خونه ی خالم بودم ولی اون هم با زبون بی زبون میگفت زودتر گورتو گم کن... هر روز بهم سرکوفت میزد هر روز بهم توهین میکرد... پسراش با اینکه پسرخاله هام بودن ولی نگاهشون به من تغییر کرده بود... اصلا باورم نمیشد به خاطر مطلقه بودن اینقدر خار و ذلیلم کنند... من همون مهربان بودم... همون مهربان گذشته ولی آدمای اطراف من دیگه اون آدمای قبلی نبودن... انگار با طلاق من این آدما هم از پوسته ی قبلیشون در اومده بودنو به یه آدم دیگع ای تبدیل شده بودن.... یه جورایی انگار واسه ی همه اضافی بودم... تا اینکه یه روز با پیرمردی به نام غلامعلی آشنا شدم... همونجور که قبلا بهت گفتم یه روز یه بنگاهی من رو به یکی از محله های پایین شهر برد تا یه اتاق رو بهم نشون بده... قیمت اتاق خیلی مناسب بود ولی وقتی صابخونه از وضعیت من باخبر میشه طبق معمول مثله بقیه صابخونه ها قبول نکرد... از قضا غلامعلی که همسایه ی اون زن بود صحبتهای من رو شنیدو از مشکلم باخبر شد... من مثله بقیه روزا از خونه ی اون زن با ناامیدی بیرون اومده بودمو داشتم پشت سر بنگاهیه به منطقه ی خودم برمیگشتم که غلامعلی خانم خانم گویان پشت سر ما راه افتاد... هم من هم بنگاهیه با تعجب به عقب برگشتیم که با غلامعلی همونجور که نفس نفس میزد گفت: خانم من میتونم مشکلتون رو حل کنم... من همونجور بهت زده بهش خیره شده بودم که بالاخره بعد از اینکه نفسی تازه شروع به توضیح دادن کرد و من فهمیدم که انباریه غلامعلی خالیه
با لبخند میگم: پس شانس آوردی؟
با لبخند تلخی میگه: اونم چه شانسی... اون روز غلامعلی کلی حرف زدو گفت در راه خدا میخواد کمکم کنه و منظور خاصی هم نداره و قرار شد روز بعدش برگردم تا در مورد اجاره و این حرفا صحبت کنیم... اون روز خیلی خوشحال بودم و بعد از مدتها یه شب با آرامش سرم رو زمین گذاشتمو با خیال راحت به خواب رفتم... وقتی روز بعدش به خونه ی غلامعلی رفتم فهمیدم آقا از کارش منظور داشته
با تعجب میگم: چه منظوری؟
-پیرمرد 60 ساله روش نمیشد جلوی بنگاهی حرف بزنه واسه همین همه چیز رو به روز بعدش موکول کرده بود... وقتی روز بعدش به خونش رفتم فهمیدم زنش علیله و آقا هم که از وضعیت نابسامان من با خبر شده بود میخواست سواسنفاده کنه و برای یه مدت من رو صیغه ی خودش کنه
با داد میگم: چــــــــــی؟
با لبخند تلخ میگه: ترنم این چیزا واسه ی تو تازگی داره البته اشکال از تو نیست من خودم هم روزای اول از این چیزا تعجب میکردم ولی کم کم فهمیدم زنهای مطلقه چه از فقیرترین آدما باشن چه از پولدارترین باز هم با این مشکلات رو به رو میشن... اگه یه مرد از زنش جدا بشه اطرافیان میگن ببین زنه چیکار کرد که اون مرد بیچاره مجبور شد طلافش بده... هیچکس نمیگه شاید این زن بدبخت مجبور بود طلاق بگیره... نمیگم با کوچیکترین دعوا حرف جدایی رو باید وس کشید ولی یه وقتایی میشه که آدم دیگه از زندگی سیر میشه... هر چند شوهرم من رو طلاق داد ولی دروغ چرا من خودم هم راضی بودم... چون زندگی من و شوهرم به آخر خط رسیده بود... امروزه برای اکثر مردا بیشتر از این که پاک بودن مهم باشه باکره بودن مهمه... وقتی میشنویم یه پسره مجرد با یه زن مطلقه ازدواج کرده میگیم بیچاره پسره ولی وقتی میشنویم یه دختر مجرد با یه مرد مطلقه ازدواج کرده میگیم همین هم از سرش زیاده... این تفاوتهاست که آزارم میده... یه مرد مطلفه راحت تو کوچه و خیابون و محل کارش میچرخه و هیچ مشکلی هم براش ایجاد نمیشه ولی منی که از روی ناچاری طلاق گرفتم هر روز تو کوچه و خیابون و محل کارم مورد آزار و اذیت این و اون قرار میگیرم...
-------------
امروز ماجرای مهربان رو فیصله میدم فردا میخوام در مورد شرکت پست بذارم... راستی اگه در مورد افعال گذشته مشکلی بود خبرم کنید... هیچکدوم از پستهای امروز ویرایش نشدن... ایشاله فردا ویرایششون میکنم... امشب یه پست دیگه هم میذارم​

! OMID.M
11-02-2017, 09:51 PM
مهربان تا دم در همراهیم میکنه... یه بار دیگه هم با همدیگه یه خداحافظی کوچولو میکنیمو من از خونه ای که مهربان ساکن اونه آروم آروم دور میشم... بعد از اینکه یه خورده از خونه دور میشم صدای بسته شدن در رو میشنوم... نگاهی به پشت سرم میکنمو میبینم مهربان به داخل خونه رفته... آهی میکشمو گوشیم رو از کیفم بیرون میارم نگاهی به ساعت گوشیم میندازم ساعت شش و نیمه... گوشی رو تو جیب مانتوم میذارمو قدمهام رو تندتر میکنم... هوا یه خورده تاریک شده و توی این کوچه پس کوچه های ناآشنا احساس ترس میکنم... احساس ترس بعلاوه ی سرمای بعد از بارون باعث میشه یه خورده بلرزم... دستام رو تو جیب مانتوم میذارمو با سرعت به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت میکنم... همونجور که از شدت سرما میلرزم با خودم فکر میکنم امشب باید با بابا صحبت کنم... من میخوام مادرم رو پیدا کنم پس باید همه چیز رو در مورد مادرم بدونم... این حق منه که در مورد مادر واقعیم بدونم... مهم نیست امشب چی میشه مهم اینه که من حرفمو بزنم...یاد حرف مونا میفتم... « بهش گفتم اگه قبول نکنه قید منو باید بزنه.... نه بابا... آخرش قبول کرد»... نمیدونم موضوع از چه قراره... حس میکنم یه اتفاق جدید در راهه.... احساس خوبی ندارم... نمیدونم چرا یه حسی به من میگه مونا امروز در مورد من حرف میزد... سرم تکون میدم تا این افکار پریشون رو از هنم دور کنم
زیر لب میگم: ترنم تمومش کن... درسته نامادریته ولی دلیل نمیشه اینقدر بد د�

! OMID.M
11-02-2017, 09:52 PM
زمزمه وار میگه: من خائن نیستم.. نه نه من خائن نیستم
اشک از گوشه ی چشمش سرازیر میشه
چیزی ته دلش حرفای ترنم رو تائید میکنه
« تویی که با داشتن نامزد باز هم دور و بر من میچرخی»
تحمل اینکه انگ خیانت بهش چسبیده بشه رو نداره ولی یه چیزایی دست خودش نیست... این بی تابی های شبانه دست خودش نیست
زیرلب میگه: آلاگل شرمندتم...
کنار نیومدن با آلاگل دست خودش نیست... فاصله اش با آلاگل دست خودش نیست... عشقی که نمیتونه نثاره آلاگل کنه دست خودش نیست... خیلی چیزا دست خودش نیست... دست خودش نیست که هنوز ترمن رو دیوونه وار دوست داره... که هنوز نگرانشه... که هنوز خودش رو مالک جسم و روحش میدونه....واقعا هیچ کششی به آلاگل نداره... حتی یه علاقه ی ساده هم وجود نداره که دلش رو خوش کنه... تا همین حالا هم آلاگل خیلی سعی کرده بود رابطه شون از حد بوس و بغل و آغوش و این حرفا بالاتر بره اما نمیتونست... یعضی مواقع فکر میکنه حتی بعد از ازدواج هم نمیتونه بهش دست بزنه... دوست نداره مثله خیلی از مردای دیگه فقط به رابطه فکر کنه... همونقدر که بی تاب ترنمه از آلاگل فراریه... اون رابطهرو فقط با عشق میخواد...
-خدایا بدجور بلاتکلیف موندم... چرا مهرش از دلم نمیره؟
یاد جدیت ترنم میفته... در بدترین شرایط هم ترنم رو اینجوری ندیده بود... امروز بعد از مدتها ته دلش خالی شد... بدجور هم خالی شد... هیچوقت ترنم با این جدیت باهاش برخورد نکرده بود... هیچوقت اینقدر راحت اون رو با یه غریبه مفایسه نکرده بود... هیچوقت اینقدر راحت اون رو خلع سلاح نکرده بود...
زمزمه وار میگه: چرا امروز ترنم، ترنم همیشگی نبود؟
پوزخندی میزنه و به خودش جواب میده: مرد حسابی با اون بلایی که سرش آوردی میخوای ترنم همیشگی باشه دیشب داشتی تا مرز تجاوزش هم پیش میرفتی
اونقدر به ترنم و اتفاقات اخیر فکر میکنه که از دنیا غافل میشه... که مان و زمان و موقعیت فعلیش رو فراموش میکنه... با صدای زنگ گوشیش به خودش میاد... با بی حوصلگی نگاهی به گوشیش میندازه... وقتی چشمش به اسم آلاگل میخوره اخماش تو هم میره... از صبح جواب هیچکدوم از تماساش رو نداده... الان هم حوصله ش رو نداره... نه حوصله ی صداش رو نه حوصله ی حرفاش رو نه حوصله ی گله هاش رو اصلا حوصله ی هیچ چیز و هیچ کس رو نداره... اونقدر جواب نمیده که خودش قطع میشه... گوشی رو خاموش میکنه و توی جیبش میذاره...صدای آشنای چند نفر رو میشنوه... سریع تکیه اش رو از دیوار میگیره به سمت ته کوچه میره... پشت یکی از ماشینهای پارک شده مخفی میشه.... اینبار به طور واضح صدای طاهر رو میشنوه
طاهر: مامان تو رو خدا تمومش کن
صدای مادرجون رو میشنوه... مادرترنم رو همیشه مادرجون صدا میزد
مادرجون: تو طرف منی یا اون دختره ی هرزه
طاهر: مامان
مادرجون: من صحبتام رو با پدرت کردم... یا واسه همیشه قید من رو میزنه یا شوهرش میده
ته دلش خالی میشه
زمزمه وار میگه: یعنی میخوان ترنم رو شوهر بدن؟
طاها: طاهر چرا اینقدر سنگ اون دختره رو به سینه میزنی... مادرمون مهم تر یا ترنم؟
طاهر: طاها اون خواهر ماست
مادرجون: طاهر تمومش کن... اون خواهر شماها نیست...این دختر، دختر همون زنیه که زندگی من رو خراب کرد
گیج و منگ به حرفاشون گوش میده از هیچ کدوم از حرفاشون سر در نمیاره... منظور مادرجون رو نمیفهمه
طاهر: مامان تمام این سالها مثله دخترت دوستش داشتی... هر کسی ممکنه اشتباه کنه... اگه ترانه این اشتباه........​

! OMID.M
11-02-2017, 09:52 PM
مادرجون با داد میپره وسط حرف طاهر و میگه: طاهر خفه شو... ترانه ی من رو با این هرزه مقایسه نکن... تمام این سالها هم مجبور بودم تحملش کنم... الان که میتونم از دستش خلاص شم چرا باز صبر کنم... دیدن این دختر برام مثله مرگ تدریجی میمونه... فکر میکردم مثله مادرش نیست فکر میکردم اگه خودم تربیتش کنم همه چیز فرق میکنه... اما اون هم مثله همون مادره از خدا بی خبرشه... یه روزی مادر این دختر زندگی من رو به خاک سیاه نشوند و 4 سال قبل هم خودش زندگی دخترم رو داغون کرد دختر نازنینم رو پرپر کرد
تحمل شنیدن این حرفا رو از جانب شخصی که یه عمر خودش رو مادر ترنم معرفی میکرد نداره... دستش رو به دیوار میگیره تا نیفته... باورش نمیشه... همه چیز مثله یه کابوس میمونه... صدای گریه های مادری رو میشنوه که امروز با بی رحمی تمام میخواد قید ترنم رو بزنه...
«سروش من تحمل دوریه خونوادم رو ندارم باید نزدیک خونه ی خودمون خونه بگیری؟»
«خیر سرت داری شوهر میکنی؟ هنوز هم همون دختر بچه ی لوس و ننری»
«همینه که هست... من نمیتونم غم تو چشمای مامانم رو ببینم»
«چرا فکر میکنی مادرجون غمگینه؟»
«طاها و طاهر همیشه بیرون هستن... مامان بعد از من و ترانه خیلی تنها میشه»
«الهی قربون دل مهربون خانومم بشم... راستش رو بگو من رو بیشتر دوست داری با مادرجون رو»
«دیوونه ای به خدا... تو عشقمی مامانی هم مادرمه... هر دوتون یه جای خاصی تو دلم دارین... سروش یه چیز رو واسه همیشه یادت باشه من میتونم از حق خودم بگذرم ولی اگه به مامان و بابام توهین بشه بخشش خیلی خیلی برام سخت میشه... هیچوقت به خونوادم توهین نکن... هر وفت عصبی بودی سر خودم خالی کن»
«این حرفا چیه خانمم من هیچوقت از دست عصبانی نمیشم... من خودم هم پدرجونو مادرجون رو مثله پدر و مادرم دوست دارم»
زیر لب میگه: خدایا اینجا چه خبره؟
طاها: مامان گریه نکن.. من امشب با بابا حرف میزنم... تا همین الان هم خیلی خانمی کردی که از خونه بیرونش نکردی... همون مرتیکه از سرش هم زیاده
طاهر: طاهــا
طاها بی توجه به حرف طاهر در رو برای مادرش باز میکنه و مادرش رو به داخل خونه میفرسته... بعد با عصبانیت به سمت طاهر میادو میگه: اگه یه بار دیگه از اون هرزه طرفداری کنی من میدونم و تو....
طاهر با عصبانیت چنگی به موهاش میزنه و میگه: اون مرتیکه ی لعنتی 12 سال از خواهرمون بزرگتره و دو تا بچه داره... میفهمی؟
طاها: نه نمیفهمم... تنها چیزی که میفهمم اینه که مادرم دیگه نمیکشه... نمیبینی چقدر پیر و شکسته شده؟
طاهر: تو مشکلت با ترنم چیه؟ چرا اینقدر آزارش میدی؟
طاها: هیچوقت نمیتونم اشکای شبونه ی مامان رو فراموش کنم
طاهر: تقصیر ترنم چیه که بچه ی زنیه که هووی مادر ماست
طاها: چه راحت ترانه رو فراموش کردی
طاهر: من ترانه رو فراموش نکردم ولی باید این رو هم در نظر بگیریم که ترانه خودش هم مقصر بود... نباید خودکشی میکرد این رو بفهم
طاها: نه نمیفهمم... نمیخوام هم بفهمم... خودت میدونی چقدر دیوونه ی ترانه بودم... خودت میدونی چقدر با خواهرم صمیمی بودم... همیشه محرم اسرارم بود... نمیتونم ترنم رو ببخشم... نه به خاطر خودم... نه به خاطر مامان... به خاطر ترانه... اشکهای ترانه رو نمیتونم از یاد ببرم
طاهر: طاها
طاها: طاها و درد... یه کاری نکن احترام و این حرفا رو بیخیال بشمو قید همه چیز رو بزنما... همین دیشب ندیدی چه آبروریزی ای راه اندخت
سکوت طاهر اذیتش میکنه... حرف آخر طاها بدجور عذابش میده...
زمزمه وار میگه: طاهر تنهاش نذار.. تو رو خدا تو هواش رو داشته باش... خدایا دیگه اذیتش نمیکنم فقط همین یه بار رو کمکش کن
عذاب وجدان از یه طرف... نگرانی هم از طرف دیگه باعث میشه کم کم قواش تحلیل بره... با ناراحتی روی زمین خیس پشت ماشین میشینه و منتظر بقیه حرفا میشه
صدای طاها رو دوباره میشنوه: پس امشب هیچی نمیگی... بذار همین امشب ماجرا تموم بشه... ترنم که دیگه همه چی رو میدونه اون که دیگه میدونه ما برادرای ناتنیش هستیم... میدونه که مادرمون مادر اون نیست... پس بذار این رو هم بدونه که بودنش عذابمون میده... بذار این رو هم بدونه که تحملش چقدر سخت و طاقت فرسا شده​

! OMID.M
11-02-2017, 09:52 PM
طاهر: طاها اینقدر سنگدل نباش... ترنم هم همه ی این سالها عذاب کشیده... دیشب هم....
طاها با خشم میپره وسط حرف طاهرو میگه: کمتر ازش طرفداری کن... همه ی این عذابها براش کمه... بیشتر از این باید عذاب بکشه
طاهر با ناراحتی میگه: اگه جای ترنم و ترانه عوض میشد باز هم همین حرف رو میزدی؟
طاها: خواهر من هیچوقت چنین کاری نمیکرد
با عصبانیت ادامه میده: میفهمی؟... ترانه یه فرشته بود...
آهی که طاهر میکشه دل خودش رو هم میسوزونه
طاهر با صدایی گرفته میگه: بهتره داخل خونه بریم... ممکنه همسایه ها حرفامون رو بشنون
طاها: بریم... فقط در مورد امشب سفارش نکنم
طاهر زیر لب چیزی زمزمه میکنه که سروش نمیشنوه
طاها: مطمئن باشم؟
طاهر با خشم میگه: گفتم باشه.... بیشتر از این حرف اضافه نزن... گم شو داخل
طاها میخنده و میگه: باشه بابا... چته... چه زود هم افسار پاره میکنی؟
دیگه هیچی نمیشنوه... دیگه هیچ صدایی نمیشنوه...
با ناراحتی میگه: چه زود کوتاه اومدی... طاهر چه زود کوتاه اومدی
تحمل این همه ماجرا رو نداره...
به زحمت از جاش بلند میشه و به آینده ی ترنم فکر میکنه... به سختی به سمت ماشینش حرکت میکنه و جلوی در خونه ی پدری ترنم برای یک لحظه توقف میکنه نگاهی به خونه میندازه و برای اولین بار بعد از مدتها دلش برای ترنم میسوزه
زمزمه وار میگه: خدایا این یکی دیگه مجازات زیادیه... این کار رو باهاش نکن
با تموم شدن حرفش نگاهش رو از در خونه میگیره و با قدمهای بلند از خونه دور میشه... از خونه ای که روزی در اون عشق رو با همه ی وجودش احساس کرد... دستاش رو داخل جیبش میذاره و بی توجه به لباسهای خیس و کثیفش به سمت ماشین حرکت میکنه... همین که به سر کوچه میرسه بی تفاوت از کنار سمند مشکی رنگی رد میشه... اما بعد از اینکه چند قدم از ماشین دور میشه به عقب برمیگرده و نگاه به ماشین میندازه... نمیدونه چرا احساس میکنه این ماشین رو قبلا یه جایی دیده... دو نفر داخل ماشین نشستن
زیر لب میگه: تو هم دنبال دردسر میگردیا
سرش رو تکون میده و نگاهش رو از ماشین میگیره چند قدم فاصله ای که با ماشین خودش داره رو طی میکنه... همینکه به ماشینش میرسه سمند مشکی به سرعت از کنارش عبور میکنه... یاد دیروز میفته... تصادف... موتوری... دو تا سرنشیناش... نگاه خیره ی ترنم... سمند مشکی... ترس نگاه ترنم... تا به خودش بیاد ماشین از دیدرس نگاهش خارج شده
ته دلش خالی میشه و زمزمه وار میگه: نکنه باز خودت رو به دردسر انداختی... ترنم... ترنم... ترنم...
به ماشینش تکیه میده و میگه: خدایا دارم دیوونه میشم... اینجا چه خبره... چرا همه چیز این همه مشکوک به نظر میرسه
بعد از چند دقیقه کلافگی و حرص خوردن از ندونسته ها و رازهای پنهان ترنم تصمیم میگیره به خونه بره و فکری کنه
آهی میکشه و سعی میکنه حداقل تا زمانی که به خونه برسه کمتر به ماجراهای امروز فکر کنه​

! OMID.M
11-02-2017, 09:53 PM
فصل دوازدهم
روی تخت اتاقم دراز کشیدمو به اتفاقات امروز فکر میکنم... کسی خونه نیست... خیرسرم توی راه هزارجور با خودم نقشه کشیدم که چه جوری موضوع مامان رو پیش بکشم اما الان که اومدم نه تنها خبری از بابا نیست بلکه سروش هم سر راهم سبز میشه و حالم رو میگیره
از فکر اینکه اون حالم رو گرفته یا من حال اون رو خندم میگیره
زیر لب زمزمه میکنم: چرا اینجا اومده بود؟ مگه شرکت رو ازش گرفتن که این همه راه رو تا اینجا اومده؟
دلیل این رفتاراش رو درک نمیکنم اگه از من متنفره باید از من دوری کنه پس چرا به زور استخدامم میکنه... چرا اینقدر جلوی رام سبز میشه... جالبتر از همه ی اینا اینه تو این چهار سال کجا بود؟... چرا از وقتی من رو دیده این همه رفتارای عجیب و غری از خودش نشون میده
حس میکنم همه عجیب شدن... آهی میکشمو یاد حرفای امشبم میفتم
وقتی به حرفایی که بین من و سروش رد و بدل شد فکر میکنم ضربان قلبم بالا میره... باورم نمیشه اون همه حرف بهش زده باشم...
لبخندی رو لبم میشینه زمزمه وار میگم: بدبخت رو با مایع دستشویی شستی فقط مونده بود ببری جلوی آفتاب پهنش کنی بعد میگی باورم نمیشه
از حرف خودم خندم میگیره
با خودم زمزمه میکنم: الکی خوشی به خدا... واسه ی خودت حرف میزنی واسه خودت میخندی... واسه خودت غصه میخوری... دنیای تو هم عجیب غریبه ها.. ترنم خل و چل شدی رفت
جای مانی خالی که بگه خل و چل بودی.... سری به نشونه ی تاسف برای خودم تکون میدمو به حرفایی که به سروش زدم فکر میکنم... نمیدونم اون همه جرات از کجا اومد ولی تو اون موقعیت دلم میخواست همه ی حرصایی که این مدت خورده بودم رو سر یه نفر خالی کنم و چه کسی بهتر از سروش... سروشی که بارها و بارها تحقیرم کرد... تا مرز تجاوز پیش رفت... جلوی چشمای من نامزدش رو بوسید و با غرور به من خیره شد... بهش گفته بودم دست از سرم برداره... دور و برم نچرخه... سر به سرم نذاره... بارها و بارها ازش خواهش کردم بره دنبال زندگیش اما اون با کمال خودخواهی فقط به ارضای غرور له شده اش فکر میکرد... هیچوقت به دل شکسته شده ی من فکر نکرد... نمیدونم اون حرفا از کجا میومد فقط میدونم توی اون لحظه توی اون موقعیت توی اون همه دغدغه تمام تنهایی ها و بی کسی هام جلوی چشمم به نمایش در اومدن... تمام بدبختی هایی رو که کشیده بودم رو با حرفای تکراری سروش دوباره حس میکردم... فقط خواستم برای یه بار هم که شده حرفایی رو بزنم که دور از واقعیت به نظر میرسن... شاید هیچوقت هیچکس به بیگناهی من پی نبره شاید هم یه روزی همه بفهمن اینا برای من مهم نیست مهم اینه که امروز گفتن این حرفا واجب بود... این حرفا رو باید چهار سال پیش میزدم... هر چند هر حرفی که از جانب من گفته شد از روی عصبانیت بود ولی به نظرم لازم بود یکی از آدمهای طرف مقابلم این حرفا رو بشنوه... نه به خاطر اینکه باورم کنه نه به خاطر اینکه مثل گذشته باهام رفتار کنه بلکه بخاطر دل خودم... آره برای تسکین دردهای بیشماری که به دلم وارد شد... یادمه اون روز که اون مدارک رو بر علیه خودم دیدم شکستم ولی شکست اصلی زمانی رخ داد که هر کسی در مورد من یه جور قضاوت کرد... قضاوتها و تهمتهای نا به جای دیگران بود که من رو از پا در آورد نه اون چند تا مدرک بی ارزش که همه اش دسیسه ای بیش نبودن... امروز خواستم بعد از مدتها دل خودم رو سبک کنم حداقل با سکوت احمقانه ام من رو احمق تر از اینی که هستم فرض نکنند... آره دلیل من یه امید واهی برای اثبات بیگناهیم نبود دلیل من حفظ غرور شکسته شده ام بود... با حرفای امروزم خیلی چیزا رو به خودم ثابت کردم... من خیلی وقته تلاشی برای اثبات بیگناهیم نمیکنم یه جورایی تسلیم سرنوشت شدم ولی دلیل نمیشه که خودم هم باور کنم گناهکارم...با اینکه حرفای امروز دست خودم نبود ولی خوسحالم که این حرفا زده شد... امروز بعد از روزها از هیچکدوم از کارهایی که کردم پشیمون نیستم... امروز خودم رو ترنم چهارسال پیش احساس کردم...
زیر لب زمزمه میکنم: راه درست زندگی همینه... تسلیم نشو دختر ...تو میتونی... باید بتونی... باید ادامه بدی
سرمو به نشونه ی تائید حرفام تکون میدم
به جدیت امشبم فکر میکنم... انگار یکی دیگه داشت به جای من حرف میزد.. جای من عصبانی میشد... جای من نفس میکشید.... یکی مثل ترنم روزهای گذشته.... انگار ترنم چهار سال پیش زنده شده بودو به جای من میگفت آره باید بجنگی... با ساکت نشستن هیچی درست نمیشه... خودم هم دیگه نمیدونم دنبال چی ام؟... تنها چیزی که میدونم اینه که دیگه ناامید نیستم... میخوام زندگیم رو بسازم و قدمهای اولم رو هم خخوب برداشتم
با شنیدن صدایی از حیاط از فکر بیرون میام... صدای باز شدن در ورودی سالن باعث میشه ترسی تو دلم بشینه... نمیدونم کی اومده...
زیر لب میگم: نکنه دزد باشه؟
نفسم رو تو سینه ام حبس میکنم... صدای باز و بسته شدن در اتاق مونا و بابا رو میشنوم... بعد از چند دقیقه سکوت صدای بسته شدن در سالن بلند میشه و بعد از اون صدای حرف زدن طاهر و طاها شنیده میشه... طاها با صدای بلند میخنده اما تو صدای طاهر بی حوصلگی موج میزنه.... صدایی از مونا و بابا شنیده نمیشه.... اینطور حدس میزنم که بابا هنوز خونه نیومده... حوصلم سر رفته یاد حرف دکتر میفتم... باید خودم رو با چیزایی سرگرم کنم که بهشون علاقمندم
زمزمه وار میگم: فردا باید تو مسیر راهم یه سر به کتابخونه بزنم...
روی تختم میشینمو نگاهی به لباسام میندازم... حوصله ی عوض کردن لباسام رو ندارم... از وقتی اومدم خونه رو تخت دراز کشیدمو برای خودم خیالپردازی کردم
بر شیطون لعنت میفرستمو از روی تختم بلند میشم... همونجور که به سمت کمد لباسام میرم زیر لب غرغر میکنم
-تو آدم بشو نیستی... مثلا میخواستی به هیچکس و هیچ چیز فکر نکنی ولی از وقتی اومدی مثل جنازه رو تخت افتادی و مدام به این و اون فکر میکنی... بعد انتظار پیشرفت هم داری
همینجور که واسه خودم غرغر میکنم در کمد رو باز میکنم... یه دست بلوز و شلوار رنگ روشن برمیدارمو با لباس بیرونم عوض میکنم... به سمت دستشویی میرم تا آبی به دست و صورتم بزنم... بعد از اینکه از دستشویی خارج میشم صدای بابا رو میشنوم... اصلا نمیدونم کی اومده... یه خورده استرس دارم... به سمت آینه میرم و نگاهی به خودم میندازم... از استرس رنگم پریده
زیرلب میگم: چته ترنم؟ میخوای در مورد مادرت بپرسی نمیخوای که گناه کنی
یه لبخند زوری میزنمو سعی میکنم استرس رو از خودم دور کنم... چشمامو میبندمو چند بار نفس عمیق میکشم... بعد از چند لحظه چشمامو باز میکنمو نگاهی به دختر توی آینه میندازم
زمزمه وار میگم: اینه دختر... اعتماد به نفست رو از دست نده... نهایتش داد و فحش و کتکه که تو بارها و بارها اینا رو توی این خونواده تجربه کردی
لبخند رو لبام پررنگ تر میشه ولی این لبخندم از روی اجبار نیست بلکه از اطمینانیه که به خودم دارم... نگام رو از آینه میگیرمو با قدمهای بلند به سمت در اتاق میرم... کلید رو داخل قفل میچرخونمو دستگیره رو به سمت پایین میکشم... در اتاق باز میشه... لبخند رو از چهره ام پاک میکنم همه ی جدیتم رو توی صورتم میریزم... خونسرده خونسرد... بی تفاوت بی تفاوت... آرومه آروم... بدون استرس و نگرانی... در رو کامل باز میکنمو از اتاق خارج میشم​

! OMID.M
11-02-2017, 09:53 PM
در رو پشت سرم به آرومی میبندم با قدمهایی محکم به سمت سالن حرکت میکنم... طاها و بابا رو میبینم که روی مبل مقابل هم نشستن و طاها به آرومی چیزی به بابا میگه... کلافگی از صورت بابا پیداست... صورت طاها رو نمیبینم چون پشتش به منه بابا میخواد چیزی بگه که نگاهش به من میفته... نگاهش پر از حیرت میشه... مدتها بود که پام رو از اتاق بیرون نذاشته بودم این تعجب و حیرتش رو درک میکنم... با گامهایی بلند به سمت مبلی که روشون نشستن حرکت میکنم... طاها وقتی سکوت بابا رو میبینه به عقب برمیگرده اون هم عکس العملی بهتر از بابا نداره... خودم رو به مبل میرسونمو به آرومی روی یکی از مبلهای یه نفره میشینم
زمزمه وار سلام میکنم که هیچ جوابی نمیشنوم... طاهر از اتاقش خارج میشه... با دیدن من چشماش پر از نگرانی میشه... اینبار من متعجب میشم... عکس العمل متفاوت طاهر برام جای سوال داره به جای تعجب نگاهش پر از ترس و نگرانیه....مونا هم وارد سالن میشه و با دیدن من اخماش تو هم میره به سمت بابا برمیگرده و میگه: پس بالاخره تصمیمت رو گرفتی
بابا: مونا ساکت باش
مونا با اخم نگاهش رو از بابا میگیره و به داخل آشپخونه میره بابا با عصبانیت به طرف من برمیگرده و میگه: با اجازه ی کی از اتاقت اومدی بیرون؟
این بار نگاه طاهر هم پر از تعجب میشه... با تعجب به طرف ما میاد و کنار طاها که روی یه مبل دو نفری نشسته بود میشینه و به من خیره میشه
لبخندی میزنم و با تحکم و در عین حال با احترام میگم: باید باهاتون حرف بزنم
طاها: ما هم باهات حرف داریم
بابا با داد میگه: طاها
طاها با خشم از جاش بلند میشه و میگه: بابا..........
بابا با اخم میگه: طاها اگه یک کلمه حرف بزنی من میدونم و تو... بشین و ساکت باش
طاها با ناراحتی سرجاش میشینه و هیچی نمیگه
با تعجب به همگیشون نگاه میکنم... حرفای طاها و مونا رو درک نمیکنم... همچنین نگرانی طاهر و عصبانیت بابا هم برام جای سوال داره
بابا به طرف من برمیگرده و میگه: میشنوم بگو
از فکر رفتارای عجیب و غریب خونوادم بیرون میامو سعی میکنم با آرامش حرفم رو بزنم
به چشمهای بابام خیره میشمو میگم: میخوام بدونم حرفایی که دیشب شنیدم تا چه حد صحت داره؟
از سوالم متعجب نشد... اخمم نکرد... هیچ تغییری در حالت صورتش ایجاد نشد به جز کلافگی... انگار منتظر این سوال از جانب من بود
از جاش بلند میشه و با تحکم میگه: دنبالم بیا
بعد از دستورش به سمت اتاق کارش حرکت میکنه من هم به آرومی از جام بلند میشم و پشت سرش میرم... بابا به اتاق مورد نظر میرسه.. دستش رو بالا میاره تا دستگیره رو باز کنه که با صدای مونا متوقف میشه
مونا: باز ما غریبه شدیم؟ باز مثل همیشه میخوای همه چیز رو از من و بچه هات مخفی کنیم
بابا با اخم به طرف مونا برمیگرده و نگاهی بهش میندازه و میگه: مونا باز شروع نکن
مونا: چی رو شروع نکنم... اون کسی که داره شروع میکنه تویی نه من... مثله همیشه دخترت رو به خونوادت ترجیح میدی؟... حقیقت زندگیه تو همینه.. ترانه مرد چون ترنم مهمتر از من وبچه های من بود
باورم نمیشه این همون مونایی هستش که همه ی این سالها بزرگم کرده... واقعا باورم نمیشه من این زن رو سالهای سال مادرم میدونستم... یعنی هیچکدوم از خاطرات گذشته رو به یاد نمیاره... یعنی اون دخترم دخترم گفتنها همش یه نمایش بود... مگه میشه این همه سال نمایش بازی کرد... مگه میشه این همه سال مهربون نبود ولی محبت کرد... آخه مگه محبت راستی و دروغی هم داریم... خدایا چرا نمیتونم باور کنم که مونا از من متنفره... چرا اینقدر باورش سخته... با ناراحتی به بابا نگاه میکنمو هیچی نمیگم
بابا با ناراحتی میگه: مونا چرا مثل بچه ها رفتار میکنی... چرا.....
مونا میپره وسط حرف بابا و با داد میگه: ترنم رو روز اول آوردی تو این خونه و من گفتم نمیتونم بچه ی هووم رو نگه دارم و جنابعالی در جوابم گفتی چرا مثله بچه ها رفتار میکنی... هر بار ترنم رو به بچه هات ترجیح دادی و من هر حرفی زدم جنابعالی بهم گفتی چرا مثله بچه ها رفتار میکنی... ترانه مردو من اومدم ترنم رو از خونه بیرون کنم گفتی چرا مثل بچه ها رفتار میکنی... آبروی خواهرزاده ام دیشب رفت و من اومدم تکلیفم رو با ترنم روشن کنم باز گفتی چرا مثله بچه ها رفتار میکنی... الان هم باز داری همین جمله ی مسخره رو تکرار میکنی... تا کی میخوای سرم رو شیره بمالی... خستم کردی... به خدا خستم کردی من دیگه بریدم... دیگه نمیکشم... بابا من که گناه نکردم زنت شدم... این همه سال ترنم رو مثله دختر خودم تر و خشک کردم آخرش چی گیرم اومد جنازه ی دخترم... دیگه نمیخوام آدم خوبه باشم... هر چی میخوای بگی بگو ولی من دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم اگه امشب تکلیف همه چیز رو روشن کردی که هیچ در غیر این صورت دور من رو برای همیشه خط بکش... امشب گفتنی ها رو نگی واسه ی همیشه ترکت میکنمو از این خونه میرم... ​

! OMID.M
11-02-2017, 09:53 PM
بابا با حرص چنگی به موهاش میزنه و نگاشو از مونا میگیره....
با کلافگی به سمت مبل برمیگرده و نزدیک ترین مبل رو برای نشستن انتخاب میکنه
و در آخر با داد خطاب به من میگه: بیا همین جا بشین
با ناراحتی به سمت مبل مقابل بابا حرکت میکنم... مونا هم با اخم همیشگی از آشپزخونه خارج میشه و به سمت بابا میره... وقتی به بابا میرسه روی مبل دو نفره ای که بابا برای نشستن انتخاب کرده میشینه و با نفرت به من خیره میشه.... با خودم فکر میکنم آیا همه ی این سالها این نفرت تو نگاهش بود و من متوجه نشدم؟
با صدای بابا به خودم میام
بابا: بشین
نگاهی به اطراف میندازم میبینم کنار مبل تک نفره ای واستادمو به بابا خیره شدم... اصلا نمیدونم کی به این مبل رسیدم...سرمو به نشونه ی باشه تکون میدمو خودم رو روی مبل پرت میکنم
سکوت سنگینی توی سالن حکم فرماست... طاها با اخم طاهر با ناراحتی مونا با نفرت و بابا با کلافگی سرجاشون نشستنو هر کدوم به چیزی فکر میکنند... از احساس خودم بی خبرم... خودم هم نمیدونم چمه ولی حس میکنم ترسی ندارم... یه جورایی خودمو با این حرف قانع میکنم که بالاتر از سیاهی رنگی نیست و من الان در سیاهی مطلق به سر میبرم... بابا بالاخره سکوت رو میشکنه و با صدایی که لرزش از اون هویداست میگه: حرفای دیشب مونا همه و همه حقیقت محض بود
معلومه خیلی معذبه و نمیتونه راحت حرف بزنه... بی تفاوت به بابا خیره شدم... از اول هم میدونستم حقیقته ولی ترجیح میدادم برای آخرین بار بپرسم تا مطمئن بشم
دهنمو باز میکنم و با خونسردی میگم: فقط یه چیز دیگه میخوام بدونم مادر من کیه و الان کجاست؟
بابا اخمی میکنه و با کلافگی میگه: مادر تو موناست که تو رو بزرگ کرده
با خونسردی میپرم وسط حرفشو میگم: خودتون هم خوب میدونید که نه مونا من رو..........
بابا با داد میگه: مونا نه مامان
با لبخند تلخی میگم: اون کسی که اجازه ی گفتن این کلمه رو به من نداد من نیستم... با گفتن این کلمه طرف مقابل واقعا مادر آدم نمیشه... مادر کسیه که قلبش برای جگرگوشه اش بزنه... یه مادر بدون شنیدن این کلمه باز هم مادره...به هر حال کسی که من رو از گفتن این کلمه محروم کرد موناست... هر چند من هم دیگه انتظاری از ایشون ندارم...
مونا با عصبانیت میگه: خیلی نمک نشناسی...
با مهربونی میگم: تا عمر دارم مدیون شمام که مثله یه مادر بزرگم کردین ولی این رو یادتون باشه در شرایط سخت مثله یه مادر کنارم نبودین...
مونا: تو دخترم رو کشتی و انتظار...........
بابا با ناراحتی میپره وسط حرف مونا و میگه: مونا تمومش میکنی یا نه؟
مونا ساکت میشه و با ناراحتی به رو به رو خیره میشه
بابا با کلافگی میگه: دیگه دوست ندارم راجع به گذشته حرفی بشنوم... فقط این رو بگم که مادر تو موناست و خونواده ی تو هم همین افرادی هستن که توی سالن رو نشستن
بعضی مواقع کنترل عصبانیت خیلی خیلی سخت میشه... الان هم جز همون وقتاست که دارم همه ی سعیم رو میکنم که بی حرمتی نکنم... که بی احترامی نکنم... که یه چیز نگم که بعدها پشیمون بشم... با همه ی اینا نفسمو با حرص بیرون میدمو با جدیت میگم: حتی اگه همه ی حرفای شما درست باشه که خودتون هم خوب میدونید اینا همش ادعاست ولی من حق دارم در مورد زنی که من رو به دنیا آورد و اسم مادرم رو به یدک میکشه بدونم
بابا با داد میگه: کدوم حرف من ادعاست؟ هان؟ بد کردم تمام این چهار سال از خونه بیرونت نکردم
با ناراحتی میگم: اگه واقعا من رو بچه ی خودتون میدونستین هیچوقت بهم سرکوفت نمیزدین که چرا من رو توی این خونه نگه داشتین... اگه مونا واقعا من رو مثل دختر خودش میدونست برای یه بار هم که شده توی این چهار سال پاشو توی اتاقم میذاشتو به حرف دل من گوش میکرد... اگه طاها واقعا من رو خواهر خودش میدونست جلوی هر غریبه ای روی من دست بلند نمیکرد... چرا دروغ طاهر خیلی جاها هوام رو داشت... طاهر رو برادرم میدونم ولی بقیه تون در شرایط سخت کنارم نبودین پس چه جور از من انتظار دارین که همه ی افراد این سالن رو خونواده ی خودم بدونم
نگاهی به طاهر میندازم... با ناراحتی به زمین خیره شده و با انگشتهای دستش بازی میکنه
بابا: جالبه... واقعا جالبه... خودت هم خوب میدونی که در گذشته چه گندی زدی... واقعا برام جای سواله الان با چه رویی جلوم واستادی و زبون درازی میکنی​

! OMID.M
11-02-2017, 09:53 PM
با ناراحتی میگم: چرا متوجه ی حرفم نمیشین من نمیخوام جلوتون واستم... من نمیخوام زبون درازی کنم... من که حرف بدی نمیزنم... میگم یه نشونه از مادرم به من بدین... نه خودتون با من درست رفتار میکنید نه نشونه ای از مادرم بهم میدین... مگه از شماها چی میخواستم... توی تمام این سالها حتی یه ذره از پول و ثروتتون رو نخواستم... تو بدترین شرایط کار کردمو خودم خرج خودم رو درآوردم...تنها چیزی که خواستارش بودم ذره ای محبت بود که هر روز و هر لحظه از من دریغ کردین... هر چند هیچکدوم از اون حرفایی که پشت سرم زده میشه رو قبول ندارم اما یه سوال فقط یه سوال ازتون میپرسم اگه طاها طاهر یا ترانه در شرایط من بودن باز هم شماها اینطور باهاشون برخورد میکردین؟... حتی اگه گناهکارترین بودن هر روز بهشون سرکوفت اضافی بودن میزدین؟...مونایی که اجازه نمیده بهش مادر بگم همین برخورد رو با بچه های خودش میکرد... نه پدر من... نه آقای من... نه سرور من... من اگه امروز اینقدر دارم بدبختی میکشم دلیلش اینه که منو دختر خودتون نمیدونید... من چهار سال گفتم به خدا به پیر به پیغمبر من کاری نکردم اما بی تفاوت از کنارم گذشتین... پیش هر کس و ناکسی شخصیتم رو زیر سوال بردین....
مونا میپره وسط حرفمو با داد میگه: اون شب دزد رو بهونه کردی و سیاش رو به این خونه کشیدی و وقتی دیدی سیاوش تسلیمت نشد سر همه مون رو شیره مالیدی.. آخرش هم که از راه های دیگه وارد شدی و دختر یکی یه دونمو راهی قبرستون کردی... به جای لباس عروس کفن تنش کردی داغش رو واسه ی همیشه به دلم گذاشتی... باز هم میگی من بی گناهم... بچه های من هیچوقت این کارا ازشون سر نمیزنه... تو هم مثله اون ماد........
بابا با داد میگه: مونا چند بار بگم حرف نزن... بعد میگی چرا میخوای بری تو اتاق صحبت کنی... چرا میخوای مخفی کاری کنی
طاها با ناراحتی میگه: باب......
بابا چنان نگاهی به طاها میکنه که حرف تو دهن طاها میمونه
و اما طاهر هیچ دخالتی در بحث پیش اومده نمیکنه... معلومه ناراحته اما ترجیح میده سکوت کنه... اشک تو چشمای مونا جمع میشه... نگام پر از دلسوزی میشه... دوست ندارم اینجوری بینمش... بالاخره مدتها جای مادرم رو برام پر کرده... بابا با عصبانیت از جاش بلند میشه و توی سالن قدم میزنه
هیچکس هیچی نمیگه... مونا آروم آروم اشک میریزه
بابا بی توجه به اشکهای مونا خطاب به من میگه: برام مهم نیست نسبت به من و زن و بچه ی من چه دیدی داری... دیگه حوصله ی دردسر ندارم... خودت رو آماده کن آخر هفته ی دیگه برات خواستگار بیاد... دیگه دوست ندارم بیشتر از این جو زندگیم رو برای توی نمک نشناس خراب کنم
بهت زده به کسی که تا ساعتی قبل ادعای پدری میکرد خیره میشم... کسی که مونا رو مادرم میدونست خودش رو پدرم... الان مستقیما داره بهم میگه میخواد از دستم خلاص بشه... به طاهر نگاهی میندازم اصلا سرش رو بلند نمیکنه.... چقدر بدبختم تو این شرایط انتظار کمک اون هم از جانب طاهر رو دارم... هر چی باشه مونا مادرشه... محاله من رو به مادرش ترجیح بده
لبخند تلخی میزنم... بغض بدی تو گلوم میشینه... لبخندم کم کم جاش رو با پوزخند عوض میکنه... حالا مفهوم حرفای مونا رو میفهمم... دوست دارم زار زار گریه کنم... چقدر سخته خودت رو بین آدمایی ببینی که جز ادعا هیچی سرشون نمیشه... به مونا نگاه میکنم اشکاش بند اومده... دیگه خبری از گریه نیست... انگار همه ی گریه هاش فقط و فقط برای موندگاری من تو این خونه بود... به زحمت بغضم رو قورت میدم... بابام منتظر نگام میکنه از اینکه داد و فریاد راه ننداختم تعجب میکنه... پوزخندم پررنگ تر میشه... اما نگاهم... حس میکنم نگاهم خالی از هر چیزی به نام احساسه... خالی از محبت... خالی از تنفر... خالی از همه چیز... حس میکنم نگاهم یخ بسته....یه نگاه شیشه ای که دیگه هیچ حرفی واسه گفتن نداره... یه نگاه از جنس یخ به پدری میندازم که همه ی حرفاش یه ادعای توخالیه... از هیچکس متنفر نیستم... از هیچکس هم انتظاری ندارم... فقط با همه احساس غریبگی میکنم... آشنایی در جمع نمیبینم که دلم رو بهش گرم کنم
همونجور که نشستم به سردی میگم: من محاله با کسی ازدواج کنم که بهش علاقه ای ندارم
بابا از بین دندونای کلید شده میگه: نشنیدم یه بار دیگه بگو
با تحکم میگم: من محاله با کسی ازدواج کنم که هیچ علاقه ای بهش ندارم
بابا با داد میگه: جنابعالی خیلی بیجا میکنی
با لبخندی تلخ میگم: مثله اینکه یادتون رفته من خیلی وقته مستقل شدم... تنها چیزی که من رو به شما متصل میکنه همین خونست که اگه اینقدر از وجود من تو این خونه ناراحتین به زودی رفع زحمت میکنم... پس بیخودی یه شبتون رو برای خواستگارای بنده هدر ندین...
خودم هم نمیدونم کجا اما ترجیح میدم برم​

! OMID.M
11-02-2017, 09:53 PM
بابا چنان فریادی میزنه که باعث میشه از ترس روی مبل جا به جا بشم... نتیجه ی فریادش لرزیه که به تنم افتاده... ضربان قلبیه که هر لحظه بالاتر میره... حتی مونا هم از ترس جیغ خفیفی میکشه و دستش رو روی قلبش میذاره... درسته خیلی ترسیدم... درسته ترس رو با تک تک سلولام احساس میکنم درسته احساس غریبی میکنم ولی باز هم دلیلی برای شکسته شدن نمیبینم... اگه با شکسته شدن چیزی درست میشد همون 4 سال پیش که شکستم همه چیز حل میشدو من الان به جای اینکه رو در روی پدرم باشم سایه به سایه اش هم قدمش بودم... همراهش بودم... یار و یاورش بودم
بابا: چـــــــــــی؟ بری که یه گند دیگه بالا بیاری
سعی میکنم صدام نلرزه به آرومی میگم: من هیچوقت هیچ گندی بالا نیاوردم... من به خودم به گذشته ی خودم و الانی که دارم توش لحظه هام رو به سختی میگذرونم افتخار میکنم... چون هیچوقت توی زندگی پام رو کج نذاشتم... حتی توی بدترین شرایط... مهم نیست بقیه چی میگن... مهم اینه که من میدونم مسیری که دارم توش قدم میذارم بهترین راه انتخاب برای منه... من نمیخوام با مردی ازدواج کنم که دوستش ندارم و هیچکس هم نمیتونه من رو مجبور به این کار کنه
اولش لرزشی در صدام ایجاد شد ولی آخراش لحن صدام محکمه محکم بود... خوشحالم که هنوز هم غرور شکسته شده ام رو به حراج نذاشتم
همه ی سعیم رو کردم که صدام بلند نشه... که توهین نشه... که حرمتها شکسته نشه... نمیدونم تا چه حد موفق بودم... بابام با ناباوری به من نگاه میکنه... انگار انتظار شنیدن این حرفا رو از زبون من نداشت... کم کم اخماش تو هم میره و بعد با فریاد میگه: که هیچکس نمیتونه مجبورت کنه؟... کاری نکن همون روز بله برونت رو هم بگیرم تا بفهمی دنیا دست کیه
دستم رو روی قلبم میذارمو میگم: پیوند دو نفر به اینجاست نه به اون بله برونی که جوابه عروسش منفی باشه... حتی اگه بله برون هم بگیرین من باز هم حرف خودم رو میزنم وقتی پیوند قلبی نباشه هیچ ازدواجی صورت نمیگیره... محاله کسی رو به همسری قبول کنم که هیچ علاقه ای بهش ندارم... من چنین فردی رو نمیخوام
بابا سعی میکنه خونسرد باشه اما زیاد هم موفق نیست با لحنی که خشونت توش پیداست میگه: مهم نیست تو چی میخوای... تو چه بخوای چه نخوای من کار خودم رو میکنم...مهم اینه که من اختیاردار تو هستمو من برات تصمیم میگیرم
ته دلم خالی میشه... یه خورده میترسم ولی همه ی ترس رو توی وجودم مخفی میکنم... واسه ی ترسیدن و لرزیدن خیلی وقت دارم الان باید مقاوم باشم اگه الان بشکنم واسه ی همیشه شکستم... با جدیتی که برای خودم هم نااشناست میگم: اشتباه نکنید آقای اختیاردار... تا من بله رو سر سفره ی عقد ندم هیچکس نمیتونه ادعای همسری من رو داشته باشه... مثله اینکه یادتون رفته شما خیلی وقتته از شغل شریف پدر بودن اون هم برای بنده استعفا دادین...
بابا با خشم به طرفم میاد
ولی من همونجور ادامه میدم: شمایی که خیلی وقتا اجازه نمیدین بابا صداتون کنم الان که موقع ازدواج و خواستگاری شد ادعای پدریتون میشه.........
هنوز حرفم تموم نشده ولی بابا بهم رسیده... دستش میره بالا و حرف توی دهنم میمونه... چشمامو میبندمو سیلی محکمی رو روی گونه ی سمت چپم احساس میکنم...شدت ضربه به قدری زیاده که تعادلم رو از دست میدمو روی مبل پرت میشم بابا با داد میگه: این رو زدم تا یادت بمونه که حق نداری جلوی بزرگترت دهنت رو باز کنی هر چرت و پرتی رو بگی
طاهر با ناراحتی به من نگاه میکنه... لبخند تلخی به طاهر میزنمو نگامو ازش میگیرم
بابا پشتش رو به من میکنه و میخواد به سمت اتاقش بره که به زحمت از جام بلند میشم... طاها و طاهر و حتی مونا با نگرانی به من نگاه میکنند... ولی نگرانی برای من جایی نداره یه عمر سختی نکشیدم که آخر و عاقبتم این بشه... به ازدواج اجباری برای من محاله... حق من از زندگی این نیست... منی که آب از سرم گذشته دلیلی برای سکوت نمیبینم... حرمت کسی رو زیر پا نمیذارم ولی اجازه نمیدم بهم زور بگن
با صدایی که سعی میکنم بلند نباشه میگم: نه بابا... امشب دیگه کوتاه نمیام...
بابا که میخواست به سمت اتاقش بره با شنیدن صدای من سر جاش متوقف میشه
-بهم انگ هرزگی زدین کوتاه اومدم.. من رو قاتل دونستین کوتاه اومدم... پیش دوست و دشمن خارم کردین کوتاه اومدم... من رو از مهر و محبتتون محروم کردین کوتاه اومدم... تو بدترین شرایط تنهام گذاشتین کوتاه اومدم ولی امشب دیگه کوتاه نمیام... من امشب به هیچ عنوان کوتاه نمیام... من گذشته و حالم رو از دست دادم اجازه نمیدم آیندم هم به دست شماها تباه بشه
بابا به طرف من برمیگرده و میخواد چیزی بگه که لبخند تلخی میزنمو نگامو ازش میگیرم... به زمین زل میزنمو با ناراحتی ادامه میدم: نه بابا امشب شب کوتاه اومدن نیست... امشب ترنم میخواد حقشو بگیره... حق من مادریه که شما از من دریغ کردین... من فقط یه اسم میخوام... یه اسم از مادرم... بعد میرم... مهم نیست شما چی میگین... مهم نیست مردم چی میگن... مهم نیست چقدر دیگه دل من رو تیکه تیکه میکنید و روی شکسته شده های دل من قدم میزنید
اشک تو چشمهام جمع میشه ولی من همینجور ادامه میدم: امشب فقط یه چیز برام مهمه اون هم اسم و آدرس مادرمه... یا بهم میگین یا خودم تنهایی اقدام میکنم... شده کل این کشور رو بگردم میگردم... کل این کشور چیه شده همه ی دنیا رو بگردم میگردم تا مادرم رو پیدا کنم مادری که تمام این سالها اسم و رسمش رو از من پنهون کردین.....
--------------
دوستای گلم همه میگین بیشتر بذار ولی خیلی سخته.. من وقتی یه پست رو مینویسم بارها و بارها میخونم و تغییرش میدم همین هم باعث میشه طول بکشه... همین پستهای امروز ساعتها وقتم رو گرفت... این پست آخری رو دیگه جونی برام نمونده ویرایش کنم... رمانای قبلی رو درسته سریعتر میذاشتم ولی از احساسات تا این حد مایه نمیذاشتم... باور کنید من نمیخوام این رمان رو کشش بدم تمام چیزهایی که مینویسم لازمه ی بخش دوم و سوم داستانه.... دیگه نمیدونم چی بگم... فقط میگم یه خورده هم هوای من رو داشته باشین من هر روز پست میذارم ولی درس و دانشگاه و کارای دیگه هم هست... شرمنده اگه فکر میکنید که دارم کم کاری میکنم​

! OMID.M
11-02-2017, 09:53 PM
همونجور که دارم حرف میزنم نگامو از زمین میگیرمو نگاهی به بابا میندازم... با دیدن قیافه ی بابا حرف تو دهنم میمونه... صورت بابا از شدت عصبانیت به رنگ قرمز در اومده... رگهای گردنش از فرط عصبانیت متورم شده... لحظه به لحظه نگاهش عصبانی تر میشه... آتیش خشم رو تو چشماش میبینم... دستاش رو مشت کرده و از شدت حرص فشار میده
وقتی سکوتم رو میبینه پوزخندی میزنه و با آرامشی تصنعی میگه: چیه... ساکت شدی؟... خجالت نکش... ادامه بده... دنبال اون مادر نمک نشناست میگردی که بعد از اون همه کمکی که بهش کردم ترکم کرد...
با داد میگه: آره؟
با تعجب نگاش میکنم... معنی و مفهوم حرفاش رو نمیفهمم...
همونجور با عصبانیت ادامه میده: مادرت آرزوی دیدن تو رو با خودش به گور میبره... از همون روز اول بعش گفتم با ترک من باید قید بچش رو بزنه اون هم قبول کرد
با ناباوری بهش خیره میشم... غیرممکنه یه مادر از بچش از پاره ی تنش از جگرگوشه اش از کسی که نیمی از وجودشه بگذره... درک حرفای بابا برام سخته... یاد حرفای مهربان میفتم... یاد حرفایی که در مورد زن های مطلقه میزد... من حق ندارم قضاوت کنم... مهربان بهم گفت بعضی موقع رفتن بهتر از موندنه... بعضی موقع جدایی بهتر از تحمل کردنه... من به اندازه ی کافی به خونوادم فرصت دادم... میخوام برای یه بار هم که شده حرفای مادرم رو بشنوم... برای یه بار هم که شده به مادرم فرصت بدم... برای یه بار هم که شده لذت آغوش مادرم رو تجربه کنم
با داد بابا از فکر مهربان و حرفایی که امروز بهم زد بیرون میام: فقط کافیه یه بار دیگه حرفی در مورد ال.....
حرف تو دهنش میمونه... با خشم چنگی به موهاش میزنه و با فریادی بلندتر از قبل میگه: فقط کافیه یه بار دیگه حرفی در مورد اون زن نمک نشناس بشنوم مطمئن باش زندت نمیذارم...
الهام... الهه... المیرا... اه.... چرا نگفت... چرا کامل اسم مادرم رو به زبون نیاورد... خدایا یعنی داشت اسم مادرم رو به زبون میاورد؟... دختره ی دیوونه اگه اسم مادرت نبود پس چی بود... صد در صد حروف آغازین اسم مادرم بود...یعنی اسم مادرم چیه... چقدر سخته که حتی یه اسم رو هم ازت دریغ کنند... من همینجور انواع و اقسام حرفا رو کنار هم میذارم تا شاید اسم مادرم رو حدس بزنم و بابا همونجور من رو تهدید میکنه که حق ندارم در مورد زنی که من رو به دنیا آورده فکر کنم...
صدای بابا رو میشنوم که با لحن ملایمتری میگه: بهتره از همین حالا خودت رو واسه ی هفته ی دیگه آماده کنی... حوصله ی یه ماجرای جدید رو ندارم
شاید حرفای بابا رو بشنوم ولی توجهی به حرفاش ندارم.... تو یه دنیای دیگه سیر میکنم... حس میکنم یه چیز بزرگی رو کشف کردم و اون هم دو حرف اول اسم مادرمه... ال... ال... یعنی اسم مامانم چی میتونه باشه؟ یعنی دوستم داره؟... نمیدونم چرا ازش متنفر نیستم... نمیدونم چرا حس میکنم دوستم داره؟... واقعا نمیدونم چرا؟... یعنی این همه محبتی که در قلبم نسبت به مادرم دارم عجیبه؟... من که اون رو ندیدم... پدر و مونا هم که از اون بد میگن پس این محبتی که در قلبم نسبت به مادرم احساس میکنم چیه؟
صدای فریاد بابا رو میشنوم: شنیدی چی گفتم؟
با صدای فریاد بابا از فکر مامان خارج میشمو با ناراحتی بهش زل میزنم
به زحمت دهنمو باز میکنمو با ترس میگم: بابا من حرفامو بهتون زدم... من قصد ازدواج ندارم.. شما هم خرجم رو نمیکشین که من رو سربار خودتون بدونید... تنها چیزی که الان برای من مهمه مادرمه
با شنیدن حرفم کنترلش رو از دست میده و با عصبانیت به طرفم میاد... طاهر با نگرانی از جاش بلند میشه و میخواد چیزی بگه که بابا اجازه نمیده و به سرعت خودش رو به من میرسونه و چنان سیلیه محکمی بهم میزنه که لبم پاره میشه و روی زمین پرت میشم... مونا و طاها هم از جاشون بلند میشن... یکم نگرانی تو چشمشون دیده میشه... اما این نگرانی رو برای خودم نمیبینم فکر میکنم برای رگهای گرفته شده ی قلب بابا نگران هستن.... نمیتونم احساسشون رو نسبت به خودم از توی چشماشون بخونم اما تو چهره ی طاهر نگرانی موج میزنه و این نگرانی اگه همش برای من نباشه با اطمینان میتونم بگم نیمیش ماله منه... طاهر خیلی سریع خودش رو به بابا میرسونه و به بازوی بابا چنگ میزنه... میخواد چیزی بگه که بابا با داد میگه:حق نداری از این دختره ی بیشعور طرفداری کنی... من امشب زبون این دختره ی زبون دراز رو کوتاه میکنم
بعد از تموم شدن این حرفش بازوش رو به شدت از دستای طاهر بیرون میکشه و به سمت من میاد... طاهر بهت زده سرجاش واستاده و به بابا نگاه میکنه... بابا به من میرسه و منی رو که روی زمین نیم خیز شده بودم تا بلند شم رو هل میده و در نهایت زیر مشت و لگد میگیره...طاهر تازه به خودش میاد و به سمت بابا حرکت میکنه... ولی من آروم آرومم زیر مشت لگدهایی که بهم وارد میشه به هیچ چیز فکر نمیکنم... تنها چیزی که ذهنم رو مشغول کرده اینه که ارزشش رو داره... برای پیدا کردن مادرم تمام این مشت و لگدها رو به جون میخرم... با هر ضربه ای که به تنم وارد میشه صدای شکسته شدن دوباره ی قلبم رو احساس میکنم...نه ناله ای میکنم نه التماسی... حتی اشکی هم برای ریختن ندارم... هر چیزی تو این دنیا قیمتی داره... قیمت پیدا کردن مادرم هم کتکهای امروز منه... کتکهایی که قبل از جسم من به روحم وارد میشه... طاهر دوباره خودش رو به بابا میرسونه ولی حریف بابا نمیشه... نمیدونم چی میشه که طاها هم به طرف ما میادو سعی میکنه بابا رو از من دور کنه... بالاخره تلاشهای طاها و طاهر برای جدایی بابا از من نتیجه میده
طاها با ناراحتی میگه: بابا یه خورده آروم باشین این همه حرص خوردن واسه قلبتون ضرر داره
همه ی بدنم درد میکنه اما درد بدنم با دردی که توی قلبم احساس میکنم قابل قیاس نیست...
بابا با داد میگه: فقط کافیه هفته ی دیگه مخالفت کنی مطمئن باش زندت نمیذارم
نگام به مونا میفته... با پوزخند نگام میکنه... بغض بدی تو گلوم میشینه... ولی اجازه آزاد شدن رو به بغضم نمیدم... اجازه اشک ریختن رو به چشمام نمیدم... اجازه ی هیچ عکس العمل احساسی رو به خودم نمیدم...به زحمت از روی زمین بلند میشم و به سختی به سمت اتاقم حرکت میکنم... به هیچکدومشون نگاه نمیکنم... به هیچکدومشون... با هر قدمی که ازشون دور میشم بیشتر به فاصله ی ایجاد شده ی بینمون پی میبرم... حس میکنم خیلی وقته که دنیام از دنیاشون جدا شده... حس میکنم بیشتر از همیشه باهاشون غریبه ام... شاید خیلی وقته که با هم غریبه شدیم... شاید همون چهار سال پیش... شاید هم هیچوقت براشون آشنا نبودم... شاید هم همه ی این آشنایی ها فقط تظاهر بود... یه تظاهر برای دیگران... چقدر بده که یه روزی به یه جایی برسی که به همه ی محبتهایی که تا الان بهت شده شک کنی و از خودت بپرسی تمام اون محبتها دروغی بود؟... با هر قدم که ازشون دور میشم احساس آرامش بیشتری میکنم... با خودم فکر میکنم امشب چقدر واژه ها برام غریبه شدن...

! OMID.M
11-02-2017, 09:54 PM
[b]واژه های خونواده... پدر... مادر... آره این واژه ها برام غریبه تر از همیشه هستن... حس میکنم هیچ تعلق خاطری به این خونه و آدماش ندارم...
[b]به در اتاقم میرسم... هنوز صدای داد و فریاد بابا و همچنین صدای طاها رو که سعی در آروم کردن بابا داره رو میشنوم... نگاهی به عقب میندازم... هیچکس نگران من نیست... هیچکس با نگاه نگرانش من رو تعقیب نمیکنه... هیچکس... نه مونا... نه طاها... نه بابا... حتی طاهر هم بابا رو روی مبل نشونده و شونه هاش رو مالش میده... حس اضافه بودن میکنم... حس بدیه... ایکاش هیچکس بهش دچار نشه... حس میکنم تو این دنیا واسه هیچکس مهم نیستم
تنها کورسوی امیدم مادرمه
زمزمه وار میگم: ترنم جای تو اینجا نیست... خیلی وقته که دیگه تو جز این خونواده محسوب نمیشی... شاید هم هیچوقت جزئی از آدمای این خونه نبودی
نگام رو ازشون میگیرم... دستم به سمت دستگیره ی در میره... اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه... دستم دستگیره ی در رو لمس میکنه... دومین قطره ی اشک از چشمم به پایین میچکه...هنوز صدای بابا به گوشم میرسه... هنوز هم داره تهدیدم میکنه...دستگیره در رو پایین میارم و به آرومی در رو باز میکنم... اشکام همینجور روون هستنو من هیچ کاری نمیتونم کنم... یه وقتایی حتی اگه همه ی سعیت رو هم کنی باز هم نمیتونی جلوی شکسته شدنت رو بگیری... فقط از یه جهت خوشحالم اون هم اینه که هیچکس امشب اشکهای من رو ندید... با اینکه اشکام دور از چشم بقیه سرازیر شد ولی مقاومتم تا آخرین لحظه نشکست... در این لحظه هیچ چیز نمیتونه دل ناآرومه من رو آروم کنه... به آرومی به اتاقم میرمو در رو پشت سرم میبندم... از داخل در اتاق رو قفل میکنمو به سمت تختم میرم... وقتی به تخت میرسم خودم رو روی تخت پرت میکنمو به سقف اتاقم زل میزنم...
زمزمه وار میگم: ماندانا زودتر بیا... به وجودت نیاز دارم
این بار میخوام بر خلاف 4 سال قبل از ماندانا کمک بگیرم... مطمئنم کوتاهی نمیکنه... هر چند خیلی شرمندش میشم ولی چاره ای برام نمونده... دیگه نمیتونم اینجا بمونم... میخوام برم... با اینجا موندن هیچ چیز درست نمیشه... برای رفتن به کمک کسی نیازمندمو اون کس کسی نیست جز ماندانا... تنها کسیه که بهش اعتماد کامل دارم... به عنوان یه دختر توی این جامعه که همه گرگن در لباس میش زندگی خیلی سخته... امکان اینکه آسیب ببینم زیاده... ادعای زرنگی ندارم یه دختر هر چقدر هم که زرنگ باشه باز هم امکان اینکه ازش سواستفاده بشه هست... نمیخوام ریسک کنم...نمیخوام تو این یه مورد ریسک کنم... انتخاب الانه من همه ی آیندم رو تحت شعاع قرار میده... بهترین راه کمک گرفتن از مانداناست... ایکاش خدا عمری بهم بده تا کارایی رو که ماندانا در حقم کرده رو جبران کنم ... چاره ای برام نمونده و گرنه ماندانا رو به زحمت نمنداختم اگه بخوام اینجا بمونم به هیچ جا نمیرسم... اشکام رو پاک میکنمو سعی میکنم آروم بگیرم
زیر لب زمزمه میکنم: اگه اینجا بمونی به زور شوهرت میدن و بعد هم مثله این چهار سال سراغی ازت نمیگیرن... آخرش هم یکی میشی مثله مهربان... در به در یه خونه... یه زن مطلقه که هیچ جایی تو این خونه نداری... با گذشته ی سیاهی که من دارم محاله مورد خوبی برام پیش بیاد معلوم نیست مرتیکه چه مشکلی داره که میخواد من رو بگیره
میدونم بی انصافیه... میدونم حق ندارم ندیده و نشناخته قضاوت کنم ولی این رو هم خوب میدونم که وقتی دلم جای دیگه گیره نمیتونم کس دیگه ای رو وارد زندگیم کنم... تا زمانی که مهر سروش از دلم بیرون نره هیچ پسری رو وارد زندگیم نمیکنم... پس بهترین راه همینه... هم فرصتی برای پیدا کردن مادرم به دست میارم هم کسی نمیتونه من رو مجبور به ازدواج کنه... اونا میخوان از دست من خلاص بشن و رفتن من بهترین راه برای خلاصیه اوناست و صد البته خلاصی خود منه... چه برای من چه برای اونا همین راه بهترین گزینه ست... تمام این سالها تنها بودم ولی الان که ماندانا داره میاد میتونم رو کمکش حساب کنم... مطمئنم اگه خودم هم بخوام ماندانا تنهام نمیذاره... همونجور که دراز کشیدمو برای آیندم برنامه ریزی میکنم به پهلو میشم که یهو دردی بدی توی پهلوم میپیچه... به سرعت روی تخت میشینمو دستم رو روی پهلوم میذارم... از شدت درد اخمام تو هم میره... بلوزم رو بالا میزنمو نگاهی به پهلوم میندازم... پهلوم کبود شده... دستی روش میکشم که باعث میشه درد بدی رو احساس کنم... لابد یکی از لگدهای بابام به پهلوم اثابت کرده... وقتی بهش دست میزنم درد میگیره در غیر این صورت دردی احساس نمیکنم... یاد صورتم میفتم... با ناراحتی از تختم پایین میامو به سمت آینه میرم... با دیدن قیافه ی خودم جلوی آینه خشکم میزنه... گوشه ی لبم پاره شده و خون کنار لبم خشک شده... چند قطره ای از خون روی بلوزم ریخته...اثر انگشتهای بابا هنوز هم روی صورتم هست... لابد همه ی بدنم هم کبود شده... تا فردا مطمننا اثر انگشتا از بین میره و کبودی سیلی ها نمایان میشه
زمزمه وار میگم: فردا با این قیافه چه جوری به شرکت برم؟
پوزخندی رو لبام میشینه و با خودم فکر میکنم لابد سروش با دیدن حال زار من خیلی خوشحال میشه
تصمیم میگیرم یه دوش بگیرم... به سمت کمد میرمو یه دست لباس تمیز ازش خارج میکنم... کشوی کمد رو باز میکنم حوله ی تمیزی رو بیرون میکشم... کشو رو میبندمو به سمت حموم میرم... در حموم رو باز میکنمو وارد میشمم... دلم عجیب گرفته... آهی میکشمو لباسام رو توی رختکن آویزون میکنم... دونه دونه لباسام رو از تنم در میارم... همه ی بدنم درد میکنه... ولی کبودی زیادی روی بدنم دیده نمیشه
با پوزخند مسخره ای میگم: فردا باید یه نگاه به بدنت بندازی نه الان که جای همه ضربه ها تازه ست
به سمت شیر آب گرم و سرد میرم... اول آب گرم و بعد از چند دقیقه هم شیر آب سرد رو باز میکنم... و تا ولرم شدن آب به این فکر میکنم که فردا با این قیافه ی درب و داغون چه جوری تو خیابون راه برم... دستم رو زیر آب میگیرم وقتی از ولرم بودن آب مطمئن میشم به زیر دوش میرمو سعی میکنم درد بدنم رو با گرمی قطره قطره های آب تسکین بدم... گوشه ی لبم بدجور میسوزه... اما کرختی بدنم لحظه به لحظه کمتر میشه...

! OMID.M
11-02-2017, 09:54 PM
حوصله ی شامپو و صابون ندارم... بعد از ده دقیقه آب رو میندمو به سمت لباسام میرمو اونا رو به آرومی تنم میکنم... حس میکنم سرحالتر شدم... هر چند هنوز هم درد در تمام بدنم میپیچه ولی حالم از قبل بهتره... از حموم خارج میشمو بدون اینکه نگاهی به قیافه ی زارم توی آینه بندازم به سمت میز میرم... کشو میز رو باز میکنمو آرامبخش رو برمیدارم... میخوام یه دونه از قرصا رو بخورم که یاد حرف دکتر میفتم...« از امشب به هیچ عنوان از اون قرصا استفاده نمیکنی»
آهی میکشمو نگاهی به بسته ی قرص که تو دستمه میندازم
زیر لب میگم: فقط همین امشب... بدجور اعصابم داغونه... محاله با این اعصاب داغون خوابم ببره
یه قرص از بسته خارج میکنمو میخوام تو دهنم بذارم که باز حرفای دکتر تو گوشم میپیچه...« مگه با اون قرصا میتونی راحت بخوابی؟»
با اعصابی خرد بسته ی قرص رو توی کشو پرت میکنمو به شدت کشو رو میبندم... اون یه دونه قرص رو هم راهی سطل آشغالی که گوشه ی اتاقمه میکنمو به سمت کیفم میرم... هنزفری و گوشیم رو از کیفم در میارمو به سمت تختم میرم... خوابم نمیاد.... حداقل یه خورده آهنگ گوش بدم... همینکه به تختم میرسم به آرومی روش میشینمو هنزفری رو به گوشیم وصل میکنم... آهنگ مورد نظر رو از گوشیم انتخاب میکنمو روی تخت دراز میکشم... هنزفری رو توی گوشم میذارمو دکمه ی پلی رو میزنم چشمام رو میبندم منتظر شروع آهنگ میشم:
ميبوسمت ميگي خداحافظ
با شروع شدن آهنگ لبخندی رو لبم میشینه
اين قصه از اين جا شروع ميشه
من بغض كردم تو چشات خيس
دست دوتامون داره رو ميشه
عاشق این آهنگم...
تو سمت روياي خودت ميري
ميري و من چشامو ميبندم
زیر لب زمزمه میکنم: این چه روزگاریست... دلم را میشکنی... هزاران هزار تکه میکنی... بر روی تکه تکه هایش با آرامش قدم میزنی ولی باز از یادها نمیری... ولی باز فراموش نمیشی... ولی باز در قلب و ذهنم باقی میمونی
ما خواستيم از هم جدا باشيم
زمزمه وار میگم: ایکاش میتونستم از همه تون متنفر باشم.. اون موقع تصمیم گیری چقدر راحت میشد
پس من چرا با گريه ميخندم...!؟
دیگه صدای آهنگ رو نمیشنوم... توی دنیای خودم غرق میشم... توی شیرینی ها و تلخی های زندگی... توی رویاهای آینده... به همه چیز فکر میکنمو در عین حال به هیچ چیز فکر نمیکنم
.
.
.
اونقدر فکر میکنم که زمان از دستم در میره... میخوام به پهلو بشم که دوباره احساس درد میکنم... با دردی که در بدنم میپیچه به خودم میامو چشمامو باز میکنم حواسم به ادامه ی آهنگ میره... بیتوجه به دردم همونجور طاق باز درازکش میمونمو به ادامه ی آهنگ گوش میدم
تو فكر ميكردي بدون من
دلشوره از دنياي ما ميره
یه خورده احساس خستگی میکنم... درد پهلوم دوباره کمتر شده...چشمامو میبندمو سعی میکنم به هیچ چیز فکر نکنم... سخته... مدام حرفای بابا... مونا... سروش... تو گوشم میپیچن...
اين جا يكي هم درد من ميشه
آهی میکشم.. گاهی فراموشی چه نعمت بزرگیست... کاش بیشتر از اینا قدرش رو بدونیم... چشمامو باز میکنم به سقف خیره میشم...
اون جا يكي دستاتو ميگيره...!
گفتي ميتوني بري اما...
بغض تو دستاتو برام رو كرد!
ما هر دو از رفتن پشيمونيم...
کم کم خستگی چشمام رو احساس میکنمو پلکام سنگین میشن
جون دوتامون زودتر برگرد ...!!!
جون دوتامون ...!
چشمام رو میبندمو خودم هم نمیفهمم کی به خواب میرم​

! OMID.M
11-02-2017, 09:54 PM
فصل سیزدهم
به زحمت چشمامو باز میکنم... نگاهی به ساعت میندازم... ساعت شش و نیمه... هنوز خسته ام... از اونجایی که دیشب تا دیروقت بیدار بودم هنوز خوابم میاد... روی تخت میشینمو خمیازه ای میکشمو کش و قوسی به بدنم میدم که از شدت درد صورتم جمع میشه... با دردی که توی بدنم میپیچه دوباره یاد حرفا و کتکای بابا میفتم... ماجرای دیشب مثله یه پرده سینما جلوی چشمم به نمایش در میادو باعث میشه آه پر سوز و گدازی بکشم... همونجور که به اتفاقات دیشب فکر میکنم از روی تخت بلند میشم ولی در کمال تعجب متوجه میشم یه چیزی دور گردنم پیچیده شده... رو لبه تخت میشینمو با تعجب دستم رو به سمت گردنم میبرم... به چیزی که دور گردنمه چنگ میزنم و به شدت اون رو میکشم که باعث میشه هر چیزی که هست از وسط جر بخوره و پاره بشه... دستم رو بالا میارمو به هنزفری پاره شده توی دستم نگاه میکنم... آه از نهادم بلند میشه... از بی حواسی خودم حرصم میگیره... از رو لبه ی تخت بلند میشمو دنبال گوشیم میگردم... بعد از کلی گشتن بالاخره اون رو از زیر پتوم پیدا میکنم... نیمی از هنزفری به گوشیم وصله و نیمه ی دیگش تو دستمه... کلا پدر هنزفری رو در آوردم... هنزفری رو از گوشیم جدا میکنمو نگاهی به گوشیم میندازم... خاموشه
زیر لب میگم: لابد شارژش تموم شده
به سمت شارژر گوشیم که روی میز افتاده میرمو شارژر رو به گوشیم وصل میکنم... بعد هم به سمت پریز برق میرمو شارژر رو به برق میزنم... با ناراحتی نگاهی به هنزفری میندازمو زیر لب غر غر میکنم و اون رو توی سطل آشغال اتاقم پرت میکنم
-تو رو چه به آهنگ گوش کردن تو این بی پولی فقط و فقط به اموال خودت ضرر میزنی... بعد هم میگی پول کم آوردم... آخه نصف شب آدم گوشیش رو بغل میکنه و میگیره میخوابه
سری به نشونه ی تاسف واسه ی خودم تکون میدمو به سمت دستشویی میرم... وقتی از دستشویی بیرون میام چشمم به تختم میفته... به سمت تختم میرمو بعد از مرتب کردن تختم نگاهی به ساعت میندازم... ساعت هفت شده و من هنوز خونه ام... با گام های بلند خودم رو به کمدم میرسونمو لباسهای موردنظرم رو از کمد خارج میکنم... بعد از عوض کردن لباسام چند قدمی که با میز آرایش فاصله دارم رو طی میکنم و خودم رو به میزآرایش میرسونم تا آرایش مختصری کنم... بالاخره یه جوری باید هنر بابام رو از دید بقیه مخفی بذارم... نگاهی سریعی به آینه میندازمو سرم رو پایین میارم که لوازم آرایش رو بردارم که سر جام خشکم میزنه... بهت زده نگام رو بالا میگیرمو یه بار دیگه خودم رو از داخل آینه نگاه میکنم... باورم نمیشه این دختری که داخل آینه میبینم خودم هستم... وضع خیلی بدتر از اونیه که فکرش رو میکردم... صورتم خون مرده شده...
زمزمه وار میگم: یعنی شدت ضربه اینقدر محکم بود... پس چرا من اون لحظه متوجه ی اون همه درد نشدم
دستم رو بالا میارمو پوست صورتم رو لمس میکنم... عجیب درد میگیره...
دستمو از صورتم دور میکنمو آهی میکشم... حال و روزم زیاد خوب نیست ولی اونقدرا هم بد نیست که خونه بشینمو حرف هر کس و ناکسی رو بشنوم... با دلی مالامال از غصه نگاهم رو از آینه میگیرمو آرایش مختصری میکنم.... هر چند تغییر چندانی در صورتم ایجاد نشد ولی باز هم بهتر از قبل شده... نگاه آخر رو به آینه میندازم در همون نگاه اول مشخصه که کتک خوردم... گونه ی سمت چپم یه خورده ورم داره... زخم گوشه لبم هم بد جور توی ذوق میزنه.... فقط تونستم خون مردگی رو بپوشونم
شونه ای بالا میندازمو زیر لب میگم: بیخیال
با ناراحتی نگامو از آینه میگیرمو به سمت کیفم میرم... کیفم رو برمیدارمو شال رو روی سرم مرتب میکنم... نگاهی به گوشیم میندازم شارژش خیلی کمه... شارژر رو از برق جدا میکنمو داخل کیفم میذارم... گوشیم رو هم روشن میکنمو توی جیب مانتوم میذارم... با قدمهای بلند خودم رو به در اتاق میرسونمو قفل در رو باز میکنم... دستگیره ی در رو پایین میکشمو در رو به طور کامل باز میکنم... از اتاق خارج میشمو در رو به آرومی پشت سرم میبندم... بدون اینکه نگاهی به اطراف بندازم با قدمهایی بلند از سالن میگذرم... دوست ندارم چشمم به این خونه و آدمای این خونه بیفته... دیشب تا دیروقت هم امیدوار بودم طاهر یه سری بهم بزنه
پوزخندی میزنمو زمزمه وار میگم: دلت خوشه ها....
حتی نگاهی به حیاط هم نمیکنم... سریع خودم رو به در میرسونمو از خونه خارج میشم​

! OMID.M
11-02-2017, 09:54 PM
همینکه پامو از خونه بیرون میذارم لبخندی رو لبام میشینه چشمام رو میبندمو نفس عمیقی میکشم... نمیدونم دیشب دوباره بارون اومد یا نه فقط این رو میدونم که همه جا بوی خاک میده... چشمامو باز میکنم و به سمت ایستگاه حرکت میکنم با اینکه توی این خیابونا از خاک خبری نیست ولی بعد از بارون این بو توی خیابونا بیداد میکنه... یاد شرکت میفتم قدمهامو تندتر میکنم تا زودتر به شرکت برسم... همین الانش هم کلی دیر از خونه حرکت کردم میترسم دیر برسم... با سرعت خودم رو به ایستگاه میرسونمو منتتظر اتوبوس میشم... اتوبوس اول رو ازدست دادمو از اتوبوس دوم هم خبری نیست روی نیمکتای آهنی میشینمو با عصبانیت پامو تکون میدم... بعد از یه ربع بیست دقیقه معطلی بالاخره اتوبوس میرسه... اون قدر سریع از جام بلند میشم که کیفم روی زمین پرت میشه... با حرص سری تکون میدمو کیفم رو از روی زمین برمیدارم و بعدش با عجله سوار اتوبوس میشم... روی اولین جای خالی میشینمو بی توجه به آدمای داخل اتوبوس به بیرون نگاه میکنم
زیر لب زمزمه میکنم: عجب روزی شود امروز... شروع خوبی که نداشتم امیدوارم پایانش خوب باشه
آهی میکشمو به شرکت فکر میکنم... اولین روز کاری رو هم خراب کردم
نمیدونم چقدر گذشت... کی پیاده شدم.. کی به شرکت رسیدم... اونقدر با عجله همه ی این کارا رو انجام دادم که متوجه ی هیچ چیز نشدم... سرمو بالا میارمو نگاهی به در ورودی شرکت میندازم
زمزمه وار میگم: ترنم یادت باشه تو امروز فقط و فقط یه مترجمه ساده ای
چشمامو میبندمو نفس عمیقی میکشم... بعد از اینکه یه خورده آروم میشم به داخل ساختمون میرمو به سمت آسانسور حرکت میکنم... خوشبختانه آسانسور تو طبقه ی همکف هست و دیگه واسه ی این یه مورد معطلی ندارم... سریع به داخل آسانسور میرمو دکمه ی مورد نظر رو فشار میدم... بعد از اینکه آسانسور متوقف میشه با دو از آسانسور خودم رو به بیرون پرت میکنمو به سمت در مورد نظر حرکت میکنم... به آرومی در رو باز میکنمو نگاهی به داخل میندازم... خبری از منشی نیست... با تعجب وارد میشمو پنج دقیقه ای صبر میکنم ولی باز هم خبری از منشی نمیشه... گوشی رو از جیبم در میارمو نگاهی به ساعت گوشیم میندازم... ساعت یه ربع به نه هست و من هنوز کارم رو شروع نکردم... به ناچار به سمت در اتاق سروش میرم... سعی میکنم آروم و خونسرد باشم.. چند ضربه به در میزنم که صدای بفرمایید سروش رو میشنوم... در رو باز میکنمو به آرومی وارد اتاق میشم...
سروش همونجور که سرش پایینه و به کاراش میرسه میگه: خانم سپهری خبری از مترجم جدید نشد
سرمو پایین میارمو زیر لب میگم: سلام
سنگینی نگاش رو روی خودم احساس میکنم... هیچ حرفی نمیزنه... بعد از چند لحظه سکوت میگه: چه عجب... بالاخره تشریف فرما شدی
زمزمه وار میگم: معذرت میخوام... اتوبوس اولی رو از دست دادمو دومی هم دیر رسید
سروش: جنا.....
نمیدونم چی میخواست بگه که منصرف میشه و با خونسردی میگه:مهم نیست نیست... واسه کار آماده ای؟
بالاخره سرمو بالا میارمو میگم: اگه آماده نبودم الان اینجا حضور نداشتم
میخواد چیزی بگه که با دیدن صورت من حرف تو دهنش میمونه... با دهن باز نگام میکنه
با بی حوصلی میگم: احتیاجی به آزمون هست یا نه؟
با حرف من به خودش میاد...با ناراحتی از جاش بلند میشه و همونجور که به طرف من میاد میگه: صورتت چی شده؟
با کلافگی نگاش میکنمو میگم: نگفتین باید چیکار کنم
با ناراحتی دستی به موهاش میکشه و میگه: ترنم چه بلایی سر صورتت اومده؟
از ترنم گفتنش ته دلم خالی میشه.. سعی میکنم تو حالات صورتم احساساتمو به نمایش نذارم....نگامو ازش میگیرمو به زمین خیره میشم
بعد از چند لحظه مکث میگم: فکر نمیکنم به شما ربطی داشته باشه
با چند گام بلند فاصله ی بین من و خودش رو طی میکنه و با عصبانیت میگه: کی اینکار رو کرده؟
دستامو تو جیب مانتوم میذارمو بی تفاوت از کنارش میگذرم... به سمت یکی از مبلایی که توی اتاقش خودنمایی میکنه حرکت میکنم
وقتی جوابی از جوابی از جانب من نمیشنوه میگه: یادت باشه تو زیر دست من کار میکنی... پس هر چی میپرسم باید جواب بدی؟
با این حرفش پوزخندی رو لبم میشینه... مثله بچه ها رفتار میکنه... یه مبل تک نفره رو واسه نشستن انتخاب میکنم... موقع نشستن پهلوم تیر میکشه و ناخودآگاه صورتم درهم میشه... دستم رو روی پهلوم میذارمو به آرومی میشینم... سرمو بالا میارم که سروش رو با دهن باز در چند قدمی خودم میبینم
سروش با تعجب میگه: ترنم چی شده؟
از این همه تغییر رفتارش در تعجبم... مگه الان نباید بخاطر دیر اومدنم و حرفای دیشب از دست من عصبانی باشه... پس چرا الان برای منی که مایه ی عذابشم اظهار نگرانی میکنه... من خودم رو برای بدترین چیزا آماده کرده بودم اما مثله اینکه امرز همه چیز فرق میکنه... سروش غیرقابل پیشبینی ترین آدمیه ککه توی عمرم دیدم... یه روز فکر نمیکردم باورم کنه ولی باورم کرد... یه روز فکر میکردم صد در صد باورم میکنه اما باورم نکرد... اون روز توی باغ با خودم میگفتم محاله بهم دست درازی کنه اما تا مرز تجاوز هم پیش رفت... دیشب با اون همه حرفی که بارش کردم میگفتم حتما یه بلایی سرم میاره ولی اون بدون هیچ حرفی خونه رو ترک کرد... و الان فکر میکردم با خشونت باهام برخورد میکنه ولی از وقتی اومدم هیچ خشونتی رو تو رفتاراش ندیدم... سروش واقعا غیرقابل پیش بینیه​

! OMID.M
11-02-2017, 09:54 PM
سروش با حرص میگه: ترنم یا مثله بچه ی آدم میگی چه مرگت.......
دستمو از روی پهلوم برمیدارمو با ناراحتی وسط حرفش میپرم: آقای راستین حال من زیاد مساعد نیست اگه باید اینجا استخدام بشم تکلیف من رو روشن کنید در غیر این صورت برم به زندگیم برسم
با خشم نگام میکنه... به عادت همیشگیش چنگی به موهاش میزنه و با عصبانیت به سمت میزش قدم برمیداره... کشوی میزش رو باز میکنه و چند تا برگه از داخل کشو بیرون میاره... با عصبانیت چنان کشو رو میبنده که حس میکنم کشو شکسته شده... دوباره به سمت من میادو برگه ها رو با خشونت روی میز، روبه روی من پرت میکنه
سروش: فقط امضا کن... همه چیز از قبل آماده شده
شروع به خوندن نوشته ها میکنم...
سروش با لحن مسخره ای میگه: قبلنا بیشتر از اینا بهم اعتماد داشتی
همونجور که به برگه ها نگاه میکنم با خونسردی میگم: خوبه خودتون هم میگین قبلنا... اون روزا براماز هر آشنایی آشناتر بودین پس بهتون اعتماد داشتم و امروز برام از هر غریه ای غریبه تر هستین پس دلیلی برای اعتماد وجود نداره... گذشته از اینا باید بگم که اعتماد به یه مرد غریبه که قصد تجاوز به یه دختر بی پناه رو داشت اصلا کار درستی نیست
هیچ صدایی ازش در نمیاد...حتی سرم رو بلند نمیکنم تا عکس العملش رو ببینم... عکس العملای بچه گانش زیاد برام مهم نیست
بی توجه به سروش ادامه نوشته هایی رو که مربوط به قرارداد استخدام من هست رو میخونم... با خوندن قرارداد لحظه به لحظه اخمام بیشتر تو هم میره... با تموم شدن آخرین کلمه سرم رو بالا میارم و با عصبانیت به سروش نگاه میکنم
با لبخند مرموزس بهم خیره شده... حالا اون خونسرده و من عصبانی
بی توجه به نگاه خشمگینم به آرومی به سمت مبلی که مقابله منه حرکت میکنه و رو به روم میشینه.... خودکاری رو از جیبش در میاره و با شیطنت میگه: یادم رفت بهتون خودکار بدم
بعد با حالت مسخره ای خودکار رو به طرفم میگیره و میگه: بفرمایید خانم مهرپرور
با عصبانیت قرارداد رو به طرفش پرت میکنمو میگم: این کارا چیه؟
اون بی توجه به عکس العمل من با خونسردی میگه: کدوم کارا خانم مهرپرور... خونسردی تون رو حفظ کنید... از خانم با شخصیتی مثله شما این رفتارا بعیده
بعد از تموم شدن حرفش هم با لبخند مسخره ای بهم زل میزنه
-این مسخره بازیا رو تمومش کن... یعنی چی به مدت یک سال باید اینجا کار کنم؟
تو چشمام زل میزنه و با خنده میگه: قبلا باهوش تر بودی... میخوای بگی معنی این جمله ی ساده رو هم نمیدونی... از اونجایی که بنده فداکار خلق شدم... فداکاری میکنمو از کار خودم میزنم تا برات این مسئله ی مهم رو توضیح بدم... اگه بخوام واضح تر بگم... یعنی جنابعالی باید به مدت 12 ماه برام کار کنی
لعنتی داره مسخرم میکنه و من مثله مترسک جلوش نشستمو چیزی نمیگم
میخوام دهنمو باز کنمو حرف بزنم که اجازه نمیده و خودش با لبخند ادامه میده: اگه باز متوجه نشدی بذار اینجوری بگم... خانم مهرپرور شما باید به مدت سیصد و ش.........
با جیغ میگم: تمومش کن
با جیغ من ساکت میشه... یه ابروشو بالا میبره و با لبخندی پررنگ تر و در عین حال لحنی مرموز میگه: چی رو
-این بازی مسخره ای رو که امروز شروع کردی؟
سروش: مگه بچه ام بخوام باهات خاله بازی کنم
میخوام چیزی بگم که خودکار رو روی میز مقابلم پرت میکنه و بی توجه به من از جاش بلند میشه و با خونسردی به طرف میزش حرکت میکنه
همونجور که پشتش به منه میگه: بهتره سریع تر امضاشون کنی...آخرش مجبوری واسم کار کنی پس نه وقت من رو بگیر نه وقت خودت رو
-قرار ما یه ماهه بود
با تمسخر میگه: من هم علاقه ای ندارم بیشتر از یه ماه برام کار کنی ولی فقط من واسه ی این شرکت تصمیم نمیگیرم و از اونجایی که همکارام از سابقه ی جنابعالی راضی هستن قضیه کار آزمایشی کنسل شد
- من از قبل هم گفتم فقط تا یه مدت کوتاه میتونم اینجا کار کنم
پشت میزش میشینه و میگه: اونش دیگه به من ربطی نداره... از اونجایی که قرار قبلیمون کنسل شد آقای رمضانی پیشنهاد یک ساله بودن قرارداد رو داد
با حرص میگم: این هم جز نقشه هاته
نگاه مرموزی بهم میندازه و میگه: هرجور مایلی به این موضوع فکر کن... نظرت چیه واسه ی آقای رمضانی زنگ بزنمو از رفتارای اخیرت بگم مطمئننا باهات برخورد سختی میکنه...
- خیلی پستی
اخمی میکنه و میگه: بهتره مواظب حرف زدنت باشی... مطمن باش یه بار دیگه بهم بی حترامی کنی همه ی رفتارای اخیرت رو به رئیس قبلیت گزارش میکنم یه کاری نکن هم از اینجا بیفتی هم از اون کار قبلیت... بهتره همین حالا اون قرارداد رو امضا کنی...
با ناراحتی نگاش میکنمو میگم: من نمیخوام اینجا کار کنم چرا این کارا رو میکنی؟... آقای رمضانی خودش به من گفت فقط یه ماه به صورت آزمایشی اینج.......
با عصبانیت میپره وسط حرفمو میگه: یه حرف رو چند بار باید بزنم... اون موضوع کنسل شد... الان باید به مدت یه سال برام کار کنی و مطمئن باش اگه مشکلی برای من یا شرکتم به وجود بیاری آقای رمضانی مسئول کارای تو میشه
با تعجب نگاش میکنم
با داد میگه: بجای اینکه به من زل بزنی اون قرار داد رو امضا کن​

! OMID.M
11-02-2017, 09:54 PM
-سروش چرا مزخرف میگی... کارای من چه ربطی به آقای رمضانی داره؟
صداش رو پایین میاره و به آرومی میگه: من مزخرف نمیگم فقط دارم یه چیزایی رو بهت یادآوری میکنم... از اونجایی که آقای رمضانی تو رو معرفی کرد........
-معرفی کرده که کرده دلیلی نمیشه مسئول اعمالی باشه که من انجام میدم
با لبخند مرموزی میگه: وقتی ضمانت جنابعالی رو کرده پس باید مسئئول همه چیز باشه
با ناراحتی نگامو ازش میگیرمو میگم: خیلی نامردی سروش
بی توجه به حرف من میگه: مثله اینکه نمیخوای امضا کنی.. باشه... فقط بدون خودت خواستی
بهت زده بهش نگاه میکنم ولی اون بی توجه به من با خونسردی گوشی تلفن رو برمیداره و شماره ای رو میگیره... بعد از چند لحظه سکوت بالاخره به حرف میاد
سروش: سلام آقای رمضانی
با شنیدن اسم آقای رمضانی رنگم میپره... خیلی نامردی سروش... خیلی خیلی نامردی... نمیدونم آقای رمضانی چی میگه ولی جواب سروش رو میشنوم که با پوزخند نگام میکنه و میگه: بله آقای رمضانی.. حق با شماست
......
سروش: راستش غرض از مزا.........
همونجور که داره حرف میزنه خودکاری رو از روی میزش برمیداره و بهم اشاره میکنه امضا کنم
وقتی سرمو به نشونه ی نه تکون میدم... لبخند پررنگتر میشه و با دست به اونور خط اشاره میکنه
سروش: بله بله داشتم میگفتم غرض از مزاحمت.......
دیگه زاقت نمیارمو خودکار رو از روی میز برمیدارم و اشاره میکنم: چیزی نگه
سروش با بیخیالی میگه: تشکر بود و بس... میخواستم بگم من که از کارشون خیلی خیلی راضی هستم
با ابرو اشاره میکنه امضا کنم... یه نگاه عصبی بهش میندازمو... قرار داد رو برمیدارمو برگه موردنظر رو پیدا میکنمو اونجاهایی که احتیاج به امضا داره رو امضا میکنم
سروش هم خوشحال از پیروزی خودش بالاخره گوشی رو قطع میکنه و با نیشخند نگام میکنه
با عصبانیت بهش زل میزنم که بی تفاوت به نگاه عصبی من از جاش بلند میشه و به طرف من میاد... قرارداد رو از من میگیره و نگاهی بهش میندازه
زمزمه وار میگه: خوبه
میخوام چیزی بگم که با کلافگی میگه: کمتر چرندیات تحویل من بده... به جای اینکه بهم بگی نامردی و پستی و از این حرفا... درست و حسابی کار کن تا آخرماه پولت رو بگیری
با حرص از جام بلند میشمو میگم: الان باید چیکار کنم؟
سروش: از اونجایی که این شرکت تازه تاسیسه و هنوز به همه ی کاراش سر و سامون ندادم یه هفته ی اول رو تو اتاق خودم بمون تا اتاقت آماده بشه
با تعجب نگاش میکنم که میگه: چیه... برای دو سه روز یکی از دوستام رو آورده بودم که اون هم همینجا میموند... فعلا جای خالی ندارم... اتاقت هم هنوز آماده نیست
به جز حرص خوردن کاری از دستم برنمیاد... به میزی که گوشه ی اتاقشه اشاره میکنه و میگه: فعلا اونجا به کارات سر و سامون بده تا ببینم چی میشه
با حرص به سمت همون میز حرکت میکنمو به آرومی کیفم رو گوشه ی میز میذارم.. کامپیوتر رو روشن میکنمو چند تا متنی که احتیاج به ترجمه داره و از قبل روی میز گذاشته شده برمیدارم... تعدادشون خیلی زیاده
به آرومی میپرسم: کی باید تحویلشون بدم؟
همونجور که داره پشت میزش میشینه میگه: امروز عصر
با دهن باز بهش خیره میشم
که با پوزخند میگه: وقتی بی دلیل نمیای یا با بهونه های الکی دیر سر کار حاضر میشی آخر و عاقبتت همین میشه
با ناراحتی نگامو ازش میگیرمو بدون اینکه جوابشو بدم مشغول کارم میشم... نمیدونم چقدر گذشته فقط میدونم بدجور احساس گرسنگی میکنم... کارم هم هنوز تموم نشده... سرمو بالا میارمو نگاهی به اطراف میندازم... سروش روی مبل دو نفره لم داده و به سقف زل زده... دهنم از تعجب باز مونده... انگار سنگینی نگاه من رو روی خودش احساس میکنه چون نگاشو از سقف میگیره و به من نگاه میکنه
با جدیت میگه: چیه؟
زیرلب میگم: هیچی
و دوباره مشغول کارم میشم... اینجا به همه چیز شباهت داره به جز به شرکت... مترجم توی اتاق رئیس شرکت کار میکنه... رئیس شرکت به جای کار کردن رو مبل لم داده... محیط کار رو با خونه اشتباه گرفته... سرم تکون میدمو سعی میکنم از فکر سروش و رفتارای عجیب و غریبش بیرون بیام... دوباره مشغول کارم میشمم... حدود یک ساعت دیگه یکسره کار میکنم تا ترجمه ی متون تموم میشه... سنگینی نگاه سروش رو روی خودم احساس میکنم اما بدون اینکه نگاهش کنم برگه ها رو مرتب میکنم و میخوام مشغول تایپ بشم که میگه: ترجمه تموم شد
نگاهی بهش میندازم... همونجور مستقیما تو چشمم زل زده و منتظر جواب منه... سری تکون میدمو میگم: فقط مونده تایپش
سروش: برو خونه... ساعت چهار برگرد بقیش رو انجام بده
با تعجب میگم: ساعت 4 که شرکت تعطیله
سروش: تا ساعت 6 شرکت تعطیل نمیشه​

! OMID.M
11-02-2017, 09:54 PM
شونه ای بالا میندازمو میگم: ترجیح میدم کارامو تموم کنم بعد برم... چند جایی کار دارم
سروش: هرجور که مایلی
بعد از تموم شدن حرفش از روی مبل بلند میشه و کتش رو که روی یکی از مبلا افتاده برمیداره... همونجور که کت اسپرتش رو تنش میکنه به سمت در میره و میگه: من دارم میرم... یکی دو ساعت دیگه برمیگردم تا متنهای ترجمه شده رو ازت بگیرم
دستش به سمت دستگیره ی در میره تا بازش کنه
با صدای آرومی میگم: فکر نکنم تا اون موقع باشم کارم که تموم شد میذار.....
توی حرفم میپره و میگه: میمونی تا من بیام... باید نگاه کنم تا مشکلی توی ترجمه ها نباشه
میخوام چیزی بگم که اجازه نمیده و به سرعت در رو باز میکنه و از اتاق خارج میشه
آخه یکی نیست بهش بگه تویی که اینقدر از ترجمه سرت میشه چرا مترجم استخدام میکنی
دوباره کارم رو از سر میگیرم و اینبار شروع به تایپ ترجمه ها میکنم
از بس به کامپیوتر خیره شدم چشمام خسته شد... سرم رو روی میز میذارمو چشمامو میبندم
زمزمه وار میگم: خداجون پس کی تموم میشه... هنوز یک سومش رو تایپ کردم... احساس ضعف و گرسنگی هم میکنم
نمیدونم چی میشه که کم کم چشمام سنگین میشه و به خواب میرم
با صدای بسته شدن در از خواب میپرم... سروش رو جلوی در میبینم که با پوزخند نگام میکنه
سروش: سرعت المعلت ستودنیه... چند ساعته تایپ رو تموم کردی که بعد از یک ساعت و نیم که من برگشتم تو با خیال راحت خوابیدی
یه چیزی ته دلم میگه: بیچاره شدی؟
میخوام چیزی بگم که خمیازه نمیذاره... جلوی دهنم رو میگیرمو خمیازه ای میکشم
سروش خندش میگیره ولی سعی میکنه جدی باشه
سروش: چاپشون کردی؟
با ترس و لرز میگم: راستش خواب موندم
سری تکون میده و میگه: اینو که خودم هم فهمیدم زود چاپشون کن باید جایی برم
نمیدونم چه جری بهش بگم که خواب موندم و بیشترش رو تایپ نکردم
سروش: با توام... میگم چاپشون کن دیرم شده... نکنه هنوز خوابی؟
-راستش... چه جوری بگم....
سروش با تعجب نگام میکنه و میگه: چیزی شده؟
سری تکون میدمو میگم: اره.. یعنی نه... یعنی هم آره هم نه
با کلافگی میگه: مثله بچه ی ادم حرف بزن بفهمم چی میگی؟
دلمو میزنم به دریا و به سرعت میگم: راستش خواب موندم نتونستم همه رو تایپ کنم
انگار متوجه ی حرفم نشده چون گنگ نگام میکنه و با تعجب میگه: چی؟
-باور کن از قصد نبود... اومدم یه خورده به چشمام استراحت بدم خواب موندم
با داد میگه: منو مسخره ی خودت کردی؟... خوبه بهت گفتم امروز باید همه شون رو تموم کنی... من فردا صبح زود این ترجمه ها رو میخوام... امروز هم وقت ندارم برگردمو ازت بگیرم
-به خدا از روی قصد نبود
سروش: چه سهوی چه عمدی... من الان باید چیکار کنم؟
-امشب همه رو آماده میک.....
میپره وسط حرفمو با داد میگه: تا کارت تموم نشده حق نداری پات رو از شرکت بیرون بذاری
با ناراحتی نگاش میکنم که میگه: چیه؟... نکنه یه چیزی هم بدهکار شدم؟
نگامو ازش میگیرمو نگاهی به ساعت میندازم... ساعت سه و ربعه... اگه بخوام به مطلب برم باید همین حالا راه بیفتم...
با صدایی گرفته میگم: باور کن دیرم شده... امشب همه رو آماده میکنم فردا صب زود بهت تحویل میدم
سروش: اون وقت دیگه کی وقت میشه من بهش نگاهی بندازم؟
بهش حق میدم... اینبار اشتباه از من بود... با ناراحتی برگه ی ترجمه شده رو برمیدارمو شروع به تایپ میکنم... ده دقیقه ای همینجور تایپ میکنم که با صدای سروش یه خودم میام
سروش: این بار رو استثنا میبخشم... ولی این رو بدون دفعه ی بعد از این خبرا نیست
با تعجب بهش زل میزنم که میگه: بقیه رو تو خونه انجام بده... یکی از کارتای شرکت رو بردار و امشب قبل از ساعت 12 به ایمیلی که روش نوشته شده برام ایمیل کن
باورم نمیشه... لبخند کمرنگی رو لبام میشینه
با دیدن لبخند من ادامه میده: فقط کافیه دیرتر از 12 بفرستی مطمئن باش اون موقع دیگه بخششی در کار نیست
با لحن شادی میگم: قول میدم قبل از 12تمومش کنمو بفرستم
با اخم سری تکون میده و میگه: زودتر وسایلاتو جمع کن دیرم شد
یه باشه ی زیرلبی میگمو سریع دست به کار میشم... فلش رو از کیفم در میارمو به کامپیوتر وصل میکنم... فایل رو تو فلشم کپی میکنم... بعد از برداشتن فلشم کامپیوتر رو خاموش میکنمو برگ های ترجمه شده رو به همراه فلش داخل کیفم میذارم... سروش همونجور کنار در دست به جیب به دیوار تکیه داده و نگام میکنه... از جام بلند میشمو به سمت میز سروش حرکت میکنم
با لحن خشنی میگه: کجا؟
بی توجه به خشونتی که تو صداش موج میزنه به سمتش برمیگردمو میگم: برای برداشتن کار.....
وسط حرفم میپره و با لحن آرومتری میگه: شماره خودت رو هم پشت یکی از کارتا بنویس ممکنه احتیاج بشه​

! OMID.M
11-02-2017, 09:55 PM
سری تکون میدمو نگامو ازش میگیرم... با سرعت خودم رو به میزش میرسونمو دو تا کارت برمیدارم... یکی رو تو جیب مانتوم میذارم رو یکیش هم با خودکاری که روی میزه شمارم رو مینویسم... خودکار رو روی میز میذارمو با سرعت به سمت سروش حرکت میکنم... همینکه ه سروش میرس کارت رو به طرفش میگیرم... کارت رو از دستم میگیره و ناهی به شماره ی من میندازه بعد با بی تفاوتی اون رو تو جیب کتش میذاره و میگه: فردا به موقع تو شرکت باش... خوشم نمیاد مسائل شخصی رو مسال کاری تاثیر بذاره
سری تکون میدم... هیچی نمیگه.... به سمت در برمیگرده و در رو باز میکنه... بدون اینکه تعارفی کنه که خانما مقدم ترن و از این حرفا خودش زودتر از اتاق خارج میشه... من هم پشت سرش از اتاق بیرون میرمو در رو میبندم... سروش به سمت منشی میره و میگه: خانم سپهری در مورد اون اتاق که بهتون گفته بودم اقدام کردین؟
بدون اینکه توجهی به ادامه ی حرفاشون کنم یه خداحافظ سریع میگم و به سرعت ازشون دور میشم... وقتی به آسانسور میرسم میبینم روی در آسانسور کاغذی چسبونده شده که در اون نوشته خراب است... به ناچار راه پله رو در پیش میگیرم... تند تند پله ها پشت سر میذارمو بالاخره به طبقه ی همکف میرسم... همونجور که نفس نفس میزنم از ساختمون خارج میشمو به سمت ایستگاه حرکت میکنم... توی راه به یه سوپرمارکت میرمو یه شیرکاکائوی کوچیک با یه کیک میخرم تا توی اتوبوس بخورم... بدجور گرسنمه... بالاخره بعد از ده دقیقه به ایستگاه مورد نظر میرسمو خودم رو از بین اون همه آدم به داخل اتوبوس پرت میکنم... اکثر صندلیها پر شده... بالاخره یه جای خالی کنار یه پیرزن پیدا میکنمو یه سلام زیر لبی بهش میگمو کنارش میشینم
پیرزن: سلام دخترم...
لبخندی میزنمو چیزی نمیگم... شیرکاکائو و کیکم رو در میارمو میخوام بخورم که یاد پیرزن میفتم
-بفرمایید
پیرزن: وای دخترجون اینا چیه میخوری؟
با تعجب نگاش میکنم که میگه: هیچی غذای خونه نمیشه
تازه منظورش رو میفهمم و با مهربونی میگم: از اونجایی که سرم شلوغه وقت نمیکنم برم خونه چیزی بخورم
پیرزن: درس میخونی؟
همونجور که نی رو توی پاکت شرکاکائو فرو میکنم میگم: نه کار میکنم
پیرزن: حالا که داری میخونی این آشغالا رو بریز دور رسیدی خونه یه چیز بخور
ای خدا چه غلطی کردم یه تعارف زدما
-مادر من حالا حالاها خونه نمیرم.. هنوز کارم تموم نشده
پیرزن: پس تو اتوبوس چیکار میکنی؟
سعی میکنم خونسردیمو حفظ کنم
-مادرجون همه کارا رو که تو شرکت و ادار......
میپره وسط حرفمو میگه: جامعه خراب شده دختر... برو خونه... پدر و مادرت برات پول خرج میکنند تا به یه جایی برسی اونوقت تو این وقت بعداز ظهر تو خیابونا ول میچرخی
ترجیح میدم چیزی نگم... نی شبر کاکائو رو میارم تو دهنم که با اخم میگه: امان از دست شما جوونا
یه گاز به کیکم میزنمو میگم: مادر من شغل ایجاب میکنه از این آشغالا تو شکمم بریزم
یه خورده اخماشو باز میکنه و میگه: دخترجون بهتره بری خونه... گول این پسرای تیتش مامانی رو نخور... از نهارت میزنی.. از پولت میزنی
با دهن باز به پیرزنه نگاه میکنمو اون همونجور ادامه میده: از وقتت میزنی... خونوادت رو فریب میدی... آخرش چی برات میمونه بی آبرویی
نگاهی به صورتم میندازه و میگه: آدم با یه دعوای کوچولو با خونوادش از خونه قهر نمیکنه و به حرف پرای غریبه گوش نمیده
ای بابا... به خدا این پیرزنه یه چیزش میشه ها... چه غلطی کردم یه کیک بهش تعارف کردم
ترجیح میدم جوابشو ندم با ناراحتی کیک و شیرکاکائوم رو میخورم و وقتی به ایستگاه بعدی میرسم یه خداحافظی سرسری با پیرزن میکنمو پیاده میشم
هر چند موقع پیاده شدن بهم گفت: تو هم جای نوه ام میمونی حرفام رو به دل نگیر
هر چند بهش گفتم به دل نگرفتم حق با شماست
اما ته دلم یه خورده بهم برخورد... از قضاوتهای اشتباه دیگران بدم میاد... بعد از چند بار اتوبوس عوض کردن و یه خورده هم پیاده روی بالاخره به مطب میرسم... به سرعت از پله ها بالا میرمو خودم رو به طبقه ی موردنظر میرسونم... وقتی به طبقه ی مورد نظر میرسم تازه یاد آسانسور میفتم... این فکر و خیال دست از سرم برمیدارن... از بس تو فکر بودم اصلا متوجه ی آسانسور نشدم... به سرعت خودم رو به در مورد نظر میرسونمو در رو باز میکنم... خدا رو شکر به جز منشی کسی تو مطب نیست... در رو میبندم که باعث میشه منشی سرش رو بالا بیاره... میخواست چیزی بگه که با دیدن قیافه ی من حرف تو دهنش میمونه
لبخند غمگینی میزنمو میگم: با دکت......
سریع به خودش میادو میپره وسط حرفمو میگه: بله بله... از اونجایی که یه ربع دیر کردین فکر کردم نمیاین
با اینکه هنوز از دیدن صورت من متعجبه ولی چیزی نمیپرسه و همونجور ادامه میده: دکتر منتظرتونه
با لبخند میگم:ک شرمنده یه خورده دیر شد... با اجازه
سری تکون میده و هیچی نمیگه
به سمت اتاق دکتر حرکت میکنم... از اول صبح تا حالا فقط دارم بد میارم... یا دیر میرسم... یا حرف میشنوم... یا همه از دیدن قیافه ی کتک خوردم دهنشون باز میمونه... همینکه به اتاق دکتر میرسم چند ضربه به در میزنمو بدون اینکه منتظر اجازه ای از طرف دکتر باشم در رو باز میکنم و وارد اتاق میشم​

! OMID.M
11-02-2017, 09:55 PM
[b]فصل چهاردهم
دکتر که پشت من مشغول تماشای خیابونا بود به سمت من برمیگرده و میگه: بالاخر...........
با دیدن حرف تو دهنش میمونه... زمزمه وار میگم: اینم سومین نفر...
تو دلم میگم البته اگه اون پیرزن رو در نظر نگیرم
با ناراحتی در رو پشت سرم میبندمو به سمت دکتر برمیگردمو میگم: سلام آقای دکتر
سری به نشونه ی سلام تکون میده و میگه: چه بلایی سر خودت آوردی؟
همونجور که به سمت مبل حرکت میکنم میگم: من نیاوردم دیگران آوردن
دکتر با ناراحتی میگه: واسه همین دیر رسیدی؟
همینکه به مبل میرسم خودم رو روش پرت میکنمو میگم: نه بابا... کتکا ماله دیشبه... سر کارم یه خورده معطل شدم
با قدمهایی بلند خودش رو به مبل میرسونه... رو به روی من میشینه و میگه: چی شده؟
-چیز چندان مهمس نیست بعد از مدتها یه نافرمانی کوچیک کردم خواستن اینجوری رامم کنند
با حالت گنگی نگام میکنه و میگه: چرا یه حرف ساده رو اونقدر میپیچونی که من دکتر هم چیزی ازش نمیفهمم
با صدای بلند میخندمو میگم: یعنی میخواین یگین دکترا همه چیز رو میفهمن
لبخندی میزنه و میگه: خارج از شوخی بگو چی شده؟
-چیز چندان مهمی نشده فقط یه مشت و مال حسابی نوش جان کردم
دکتر میخواد چیزی بگه که میگم: پدرم گفت آخر هفته ی دیگه برام خواستگار میاد
دکتر سری تکون میده و میگه: خب... مشکلش چیه؟
-بابام گفت باید بله رو به این خواستگاره بدم وقتی گفتم حاضر به ازدواج با کسی که دوستش ندارم نیستم اون هم این بلا رو سرم آورد تا بفهمم دنیا دست کیه؟
دکتر بهت زده نگام میکنه و میگه: یعنی هیچکس تو خونتون پیدا نمیشد جلوی بابات رو بگیره
آهی میکشمو میگم: تو این دنیا هم دیگه هیچکس پیدا نمیشه که هوای من رو داشته برسه چه برسه به اون خونه
دکتر با ناراحتی به گوشه ی لبم نگاه میکنه و میگه: یعنی فقط برای یه نه گفتن....
میپرم وسط حرفشو میگم: نه آقای دکتر... فقط بخاطر یه نه گفتن نبود... اتفاقات زیادی تو این مدت افتاده
دکتر: یه سوال
-بفرمایید
دکتر: میشه گفت همه ی اتفاقاتی که این روزا میفتن به گذشته ی تو مربوط هستن؟
از روی مبل بلند میشم... دکتر با تعجب نگام میکنه... لبخندی میزنمو کیفم رو روی مبل پرت میکنم
دکتر: اتفاقی افتاده؟
-اتفاق که نه... دوست دارم از پنجره نگاهی به بیرون بندازم... اجازه هست؟
لبخندی میزنه و میگه: راحت باش
به سمت پنجره حرکت میکنم
دکتر: جوابمو ندادی
وقتی به پشت پنجره میرسم دستامو تو جیب مانتوم فرو میکنم و آهی میکشمو به آسمون آبی نگاه میکنم... آسمون امروز خیلی خوش رنگه... لبخندی رو لبم میشینه
همونجور که به آسمون خیره شدم میگم: لحظه لحظه زندگی امروز من از همون روزا الهام میگیرن... همه چیز مربوط به گذشته ست... درسته یه اتفاقی افتاده شاید خیلیا بگن تموم شده ولی من میگم اون چیزی که دیگران اون رو تموم شده میدونند به نظر من هیچوقت تمومی نداره... چون توی حال و آینده ی من تاثیر داره... مثله یه نفر که توی یه تصادف فلج میشه... ممکنه اون تصادف تموم شده باشه ولی تاثیرش واسه ی همیشه تو زندگی طرف میمونه
نگامو از آسمون میگیرمو به آدمای تو پیاده رو زل میزنم
دکتر: بعضی مواقع حرفات زیادی ساده به نظر میرسن... بعضی مواقع هم اونقدر پیچیده به نظر میان که توشون میمونم... در نهایت نمیدونم حرفات ساده ان یا پیچیده فقط میدونم ساعتها فکرمو مشغول میکنند... وقتی اینجوری حرف میزنی معنی حرفاتو میفهمم اما درکشون نمیکنم... کل دیشب داشتم به زندگی تو فکر میکردم... نه اینکه بخوام ولی ناخودآگاه فکرم به حرفات کشیده میشد... من توی محیط خونه حرفی از کار نمیزنم ولی برای اولین بار اونقدر توی فکر بودم که برادرم کنجکاو شد و در کمال تعجب برای اولین بار براش از یکی از بیمارام گفتم... از تویی که اینقدر پیچیده و در عین حال ساده به نظر میرسی...
به سمت دکتر برمیگردم... لبخندی میزنمو میگم: سادست دکتر
با تعجب میگه: چی؟
شونه ای بالا میندازمو میگم: حرفام... رفتارام... شخصیتم.... هیچ چیز پیچیده ای در من وجود نداره... حرفای من پییچیده نیستن اگه درکشون نمیکنید دلیل بر این نیست که قابل درک نیستن دلیلش اینه که از گذشته ی من چیز چندانی نمیدونید... تجربه ها باعث میشن که دنیا رو بهتر از اون چیزی که هست بشناسیم و من اونقدر سختی کشیدم که پشت هر حرف ساده ام دنیایی تجربه پنهان شده... برای درک حرفاهای ساده ی من یا باید جای من باشین یا باید تجربه های من رو داشته باشین... هر چند که آرزو میکنم نه جای من باشین نه تجربه های تلخم رو تجربه کنید
دکتر: یعنی اینقدر تلخه؟
به طرف مبل قدم برمیدارمو
شونه ای بالا میندازمو میگم: چی بگم؟... من از گذشته ها میگم شما قضاوت کنید
دکتر: آره بگو... دوست دارم بدونم چه اتفاقی افتاد که به اینجا رسیدی
آهی میکشمو به ارومی روی یه مبل دو نفره میشینم و میگم: تا کجا گفته بودم؟
دکتر: تا ایمیل..........
دستمو بالا میارمو با لبخند میگم: یادم اومد

! OMID.M
11-02-2017, 09:55 PM
دکتر سری تکون میده منتظر میشه... وفتی سکوت دکتر رو میبینم شروع میکنم
-اون روز اونقدر گریه و زاری کردم که حالم بد شد...
چشمامو میبندم هنوز هم چهره ی شرمنده ی سیاوش رو جلوی خودم میبینم... تک تک اون لحظه ها تو ذهنم ثبت شده... لحظه ای که سیاوش از جاش بلند شد... لحظه ای که با بی حواسی برای چیزی که سفارش ندادی بودیم چند تا اسکناس از جیبش در اوردو روی میز گذاشت... لحظه ای که به سمت من اومد گوشیش رو از به زور از دستم گرفت... لحظه ای که به بازوم چنگ زدو من رو به زحمت بلند کرد... لحظه ای که زیر بغلم رو گرفت تا از بی حالی نیفتم... هنوز هم حرفایی که بین مون رد و بدل شد رو با جزئیات یادمه
سیاوش: ترنم تو رو خدا آروم بگیر
گریه های اون لحظه تا آخر از ذهنم پاک نمیشن
-چه جوری سیاوش... چه جوری آروم باشم... یکی داره با من بازی میکنه و من نمیدونم کیه
سیاوش: آروم باش ترنم... به خدا باور کردم... خودم همه چیز رو درست میکنم
-اخه چه جوری... اون لحن بیانش هم شبیه منه... آخه کسی رمز ایمیلم رو نداره
سیاوش: هیس... ساکت باش ترنم... تو رو خدا آروم بگیر
-سیاوش اگه سروش هم بفمه باورم نمیکنه.. مگه نه؟
سیاوش: ترنم تمومش کن... من فهمیدم اشتباه کردم... سروش هم باورت میکنه
-نه... نه... همه چیز زیادی واقعیه... اصلا میدونی چیه؟... تو همین الان هم باورم نداری
چشمامو باز میکنمو به دکتر نگاهی میندازم...
دکتر: بعدش چی شد؟
سرمو بین دستام میگیرمو میگم: سیاوش هر حرفی میزد من پرت و پلا جوابش رو میدادم... اصلا دست خودم نبود... یکی ته دلم میگفت وقتی سیاوش باور کرده لابد بقیه هم باور میکنند... سیاوش آخرسر چنان دادی سرم زد که کلا خفه خون گرفتم
دکتر با تعجب میگه: آخه چرا؟
-خیلی عصبی بود... یه جورایی حدس زده بود من بی گناهم... اما نمیدونست کیه که داره دو نفرمون رو به بازی میده... اگه قرار باشه در یک جمله حرفمو بزنم فقط میتونم بگم توی اون لحظه احساس من و سیاوش یه چیز بود... ترس... آره آقای دکتر من ترس از دست دادن سروش رو داشتم و سیاوش از نداشتن ترانه میترسید... من با گریه خودم رو خالی میکردمو سیاوش همه چیز رو تو خودش میریخت... نمیدونم اون طرف کی بود و هدفش چی بود... فقط میدونم به هدف نهاییش رسید...
دکتر: فکر میکنی هدف اون طرف چی بود؟
-نابودی چهار نفرمون... کسی که این بازی رو شروع کرده بود چه هدفی به غیر از این میتونست داشته باشه
دکتر متفکر میگه: بعدش چی شد؟
-سیاوش من رو به زور از کافی شاپ خارج کرد... اصلا من قدم بر نمیداشتم همه سنگینیمو انداخته بودم روی سیاوش اون بدبخت هم من رو میکشید... نه اینکه بخوام واقعا تحمل این رو نداشتم که راه بیام... سیاوش هم به خاطر اینکه آدمای تو کافی شاپ بهمون زل زده بودن مجبور شده بود از کافی شاپ خارج بشه... هر چند وقتی سرم داد زده بود و ساکت شده بودم ولی باز هم اشک میریختم و بی قراری میکردم... سیاوش از حرفاش پشیمون شده بود ولی دیگه توی اون لحظه کاری از دستش برنمی اومد... تونسته بود ساکتم کنه ولی تو آروم کردنم مهارت نداشت... فقط سه نفر توی دنیا میتونستن آرومم کنند... مادرم... برادرم طاهر... سروش...
چند لحظه مکث میکنمو بعد ادامه میدم: که امروز هیچکدومشون رو ندارم...
دکتر با دلسوزی نگام میکنه و من با لحنی غمگین میگم: داشتن که دارم ولی انگار ندارم
دکتر میخواد چیزی بگه که اجازه نمیدمو میگم: دکتر دلداری رو بذارید واسه ی آخر داستان... ترجیح میدم بقیه ماجرا رو بگم
دکتر با ناراحتی سری تکون میده و میگه: باشه ادامه بده
-اون روز اونقدر بی قراری کردم که به ماشین نرسیده از حال رفتم...
با صدای چند ضربه ای که به در میخوره ساکت میشم
دکتر: یه لحظه...
سری اکون میدم
که دکتر از جاش بلند میشه و به سمت در میره و در رو باز میکنه و میگه: چی شده؟
صدای منشی رو میشنوم که میگه: آقای دکتر یه کاری برام پیش اومده مجبورم زودتر برم
دکتر: باشه... فقط کلیدا رو بده که در رو قفل کنم
منشی: میذارم تو کشوی میزم خودتون بردارید
دکتر: باشه... خداحافظ
منشی: خداحافظ
دکتر در رو میبنده دوباره به سمت مبلها میاد و روبه روم میشینه و میگه: شرمنده، لطفا ادامه بده
لبخندی میزنمو میگم: دشمنتون شرمنده...

! OMID.M
11-02-2017, 09:55 PM
آره داشتم میگفتم اون روز از بس بی قراری کردم از حال رفتمو دیگه متوجه ی هیچی نشدم فقط وقتی به هوش اومدم خودم رو روی تخت درمونگاه و سیاوش رو هم کنار خودم دیدم
حرفا، عکس العملها، رفتارا و از از همه مهمتر پشیمونی سیاوش از طرز گفتن ماجرا همه و همه جلوی چشمم به نمایش در میان
سیاوش: ترنم بالاخره به هوش اومدی
-سیاوش من اینجا چیکار میکنم؟
سیاوش: فشارت پایین اومد از حال رفتی آوردمت درمونگاه دکتر برات سرم نوشت
-سیاو......
سیاوش: بهش فکر نکن.... حلش میکنم
-باور کن کار من نیست
دکتر میپره وسط حرفمو میگه: اون روز سیاوش باورت کرد؟
-نمیدونم... زبونی میگفت میدونم ولی ته چشماش هنوز هم شک و تردید رو میدیدم... حتی وقتی بهش گفتم باور کن کار من نیست فقط سری تکون داد
دکتر: به سروش و ترنم گفتین؟
آهی از سر پشیمونی میکشمو میگم: نه نگفتیم... یکی دیگه از اشتباهات بزرگ زندگیم همین بود... آقای دکتر من تو زندگیم اشتباهات زیادی کردم ولی گناهی مرتکب نشدم من یه بار به اصرار ترانه موضوع مسعود رو از سروش مخفی کردم... یه بار هم از ترس عکس العمل بقیه موضوع ایمیلا رو به هیچکس نگفتم... سیاوش خیلی اصرار کرد که حداقل به سروش و ترنم بگیم ولی من میترسیدم
دکتر: آخه از چی؟
-وقتی تردیدای سیاوش رو میدیدم وقتی یاد عکس العمل قبلش میفتادم با خودم میگفتم لابد بقیه هم همین فکرو میکنند... با خودم میگفتم خودم اون طرف رو پیدا میکنم... هر چند سیاوش هم ماجرا رو دنبال میکرد ولی اون معتقد بود باید به خونواده هامون بگیم تا همه در جریان باشن... ولی من فکر میکردم اگه به کسی بگیم برای من بد میشه... چون اون ایمیلا فقط من رو آدم بده میکرد... تحمل نگاه های پر از شک و تردید دیگران رو نداشتم... سیاوش رو به جون ترانه قسم دادم... ازش یه هفته فرصت خواستم... بهش گفتم همه ی سعیم رو میکنم تا اون طرف رو پیدا کنم
دکتر: حماقت کردی
سرمو تکون میدمو میگم: میدونم... هر چند گناهی مرتکب نشدم ولی بعضی جاها خودم به شک و تردید دیگران دامن زدم... مثلا همین اصرار بیجای من برای نگفتن باعث شد بعدها خود سیاوش هم من رو زیر سوال ببره
دکتر: به هیچکس در مورد این ماجرا نگفتی؟
-چرا... به دو نفر از دوستام گفتم... یکی ماندانا که دوست دوران دانشگاهم بود یکی هم بنفشه که به جز اینکه تو دانشگاه با هم بودیم همبازی دوران کودکیم بود... دوستای زیادی داشتم اما به جز این دو نفر با کسی صمیمی نبودم... البته با بنفشه خیلی صمیمی تر بودم... به ماندانا هم کم و بیش حرفام رو میزدم ولی نه در حد بنفشه... من و ماندانا و بنفشه تو محیط دانشگاه همیشه با هم بودیم اما اون روزا که اون بلا سرم اومد بنفشه رو کمتر میدیدم
دکتر: چرا؟
-سال آخر دانشگاه بنفشه تصمیم گرفته بود تو شرکت باباش کار کنه... میگفت میخوام مستقل بشم دوست ندارم بابام خرجم رو بکشه... بعد از کلاس سریع به شرکت باباش میرفت... از همون روزای اول که اومده بود دانشگاه دوست داشت دستش تو جیب خودش بره اما باباش میگفت اول درس بعدا کار ولی سال آخر تونست باباش رو راضی کنه
دکتر: اگه با ماندانا زیاد صمیمی نبودیی چرا ماجرا به این مهمی رو بهش گفتی؟
اول به بنفشه گفتم بدون هیچ شک و تردیدی باورم کرد... باهام اشک ریخت... باهام غصه خورد... من رو در آغوشش گرفت و بهم دلداری داد... ولی از اونجایی که هم درس میخوند و هم کار میکرد خیلی روم نمیشد بهش زنگ بزنمو باهاش درد و دل کنم... کم کم ماندانا با دیدن حال و روزم مشکوک شد و شروع به کنجکاوی کرد من هم که محتاج یه آغوش پرمهر بودم دلم رو به دریا زدمو ماجرای اصلی رو بهش گفتم از اونجا بود که صمیمیت من و ماندانا بیشتر ا قبل شد... بنفشه هم در حاشیه بود ولی بیشتر با ماندانا حرف میزدم نمیخواستم بنفشه رو از کار و زندگیش بندازم هر چند بنفشه هم خیلی کارا در حقم کرد ولی از اونجایی که از برخی جزئیات بیخبر بود اون هم در آخر قیدم رو زد... تنها کسی که لحظه به لحظه با من همراه بود ماندانا بود... ماندانا تنها کسیه که با من اون ترسا و استرسها رو تجربه کرده
سری تکون میده و میگه: از بقیه ماجرا بگو... اتفاق بعدی چی بود؟

! OMID.M
11-02-2017, 09:55 PM
-یه هفته از ماجرای اون ایمیلا میگذشت و توی اون هفته کار من گریه و زاری شده بود... مامان و ترانه چند بار مچ من رو حین گریه کردن گرفته بودن اما من کار زیاد سروش و دلتنگی خودم رو بهونه میکردم و از جواب دادن طفره میرفتم... بنفشه و ماندانا هم اصرار میکردن به خونوادم بگم ولی من قبول نمیکردم... شاید اگه اون روز سیاوش باهام تا اون حد تند برخورد نکرده بود عکس العمل من هم متفاوت میشد اما سیاوش مثله همیشه عصبی شد و عکس العمل من هم در برابر عصبانی شدن سیاوش فقط و فقط ترس و استرس بود و بس... من هر صبح و هر شب برای سیاوش زنگ میزدمو میگفتم خبری نشد؟... و اون هم عصبی تر از قبل میگفت نه... هر دومون درمونده شده بودیم... من و ماندانا بارها سر مسئله ی ایمیلا فکر کرده بودیم ولی نتیجه ای نداشت
دکتر: هیچوقت به کسی شک نکردی؟
-نه... یعنی هیچکس برام مشکوک نبود... ولی بنفشه میگفت هر کسی هست آشناست
دکتر: یعنی از دوستات
-نمیدونم
سرمو بین دستام میگیرمو تکرار میکنم: نمیدونم... واقعا نمیدونم... یه چیزایی هنوز که هنوزه برای خودم هم گنگه... مثلا زمان ارسال ایمیلا... همه ی ایمیلا بدون استثنا زمانی ارسال شده بود که من خونه نبودم و در عین حال تنها بودم.. یعنی هیچکس همراهم نبود که به عنوان شاهد با خودم ببرم به خونوادم نشونش بدم...
دکتر با تعجب میگه: یعنی تا این حد باهات دشمنی داشت که اینقدر برنامه ریزی شده عمل میکرد؟
-من هم همین رو میگم... آخه کی میتونه تا این حد با من دشمن باشه؟... من یه دختر معمولی با رویاها و آرزوهای دخترونه خودم بودم... عضو هیچ گروه یا فرقه ی خاصی نبودم... اهل هیچ کار خلافی هم نبودم... اشتباهات من توی شیطنتام خلاصه میشد پس چرا باید یه نفر اینقدر حساب شده تصمیم به خرابی زندگیم میگرفت؟
دکتر متفکر به رو به رو خیره میشه و من ادامه میدم: تو اون یه هفته خیلی با ماندانا حرف زدم ولی نتیجه ای نداشت بعضی شبا هم با بنفشه سر مسئله ی دزد و ارتباطش با ایمیلا بحث میکردیم... بنفشه حرفایی میزد که به ظاهر منطقی به نظر میرسیدن ولی هردومون مدرکی برای اثبات حرفامون نداشتیم... بنفشه میگفت صد در صد کار یکی از آشناهاست... و بیشتر سر دوستام تاکید داشت
دکتر: کدوم؟
-نمیدونست فقط میگفت هر کسی اینکار رو کرد آشنا بوده چون از همه رفت و آمدات خبر داشت
دکتر سری به نشونه ی مثبت بودن تکون میده و میگه: اینکه طرف آشنا بوده روشنه ولی چرا رو دوستات تاکید داشت
حرفای بنفشه تو گوشم میپیچه
بنفشه: ده هزار بار بهت گفتم هر کس و ناکسی رو خونه راه نده
-چه ربطی داره بنفشه... چرا چرت و پرت میگی
بنفشه: هنوز نفهمیدی دختره ی بی عقل؟
-چی رو؟
بنفشه: به نظر من کار یکی از اون دوستای بیشعورته... هزار بار گفتم هر کسی اومد گفت سلام باهاش دوست نشو... سروش بدتیکه ایه... حتما میخوان با اینکارا رابطه تون رو بهم بزنند
-بنفشـــــــــه
بنفشه: بنفشه و مرگ... خستم کردی... گوش میدی یا نه؟
-....
بنفشه: وقتی دوستات رو دعوت میکنی مثل من و ماندانا باهاشون راحتی؟
-یعنی چی؟
بنفشه: یعنی اجازه میدی از کامپیوتر و وسایل شخصیت استفاده کنند
-منظورت اینه که........
بنفشه: بله... منظورم اینه که ممکنه این بی دقتی کار دستت داده باشه
-آخه احمق جون کسی که این همه حساب شده ایمیلا رو ارسال کرده به راحتی میتونست با داشتن ایمیلم پسوردم رو هک کنه... یعنی میخوای بگی اون بدبخت یه هکر پیدا نکرد؟ پیدا کردن که هیچی ممکنه ودش هکر باشه
بنفشه: فعلا که بدبخت تویی نه اون آدم بیشعوری که این کارو با تو کرده... ولی با همه ی اینا حواست بهتره حواست به همه چیز باشه... خیلی نگرانتم... باز هم میگم به سروش و خونوادت بگو
-میترسم بنفشه... میترسم بهم شک کنند
صدای عصبی بنفشه رو میشنوم
بنفشه:آخه احمق جون همه که مثل سیاوش نیستن... عصبانیت بیمورد سیاوش دلیل بر این نیست که بقیه هم مثل اون با این مسئله برخورد کنند... بهتره به بقیه رو هم در جریان بذاری... صد در صد بزرگترها بهتر میتونند تصمیم گیری کنند
دکتر: بالاخره چی شد...گفتی؟
-نه... یعنی چه جوری بگم... حرفای بنفشه مجابم کرده بود ... اون شب کلی با خودم فکر کرده بودم که چه جوری ماجرا رو به سروش و خونوادم بگم که نسبت به من بدبین نشن... تا صبح بیدار بودمو فکر میکردم... هر چند به نتیجه ای نرسیدم که چه جوری باید ماجرا رو تعریف کنم ولی چاره ی دیگه ای هم برام نمونده بود... میدونستم حق با بنفشه ست اما نمیدونستم چه جوری موضوع ایمیلا رو مطرح کنم​

! OMID.M
11-02-2017, 09:56 PM
اون روز صبح کلاس داشتم... زودتر از همیشه از خونه بیرون زدمو به ماندانا هم گفتم اگه میتونه زودتر خودش رو برسونه... زودتر از ماندانا به دانشگاه رسیدمو توی محوطه ی دانشگاه منتظر ماندانا شدم... ماندانا یه ربع بعد از من رسیدو وقتی من رو دید سریع پرسید چی شده... من هم که فقط منتظر همین سوالش بودم شروع به تعریف ماجرا کردم... بهش گفتم که میخوام همه چیز رو برای خونوادم تعریف کنم حرفای بنفشه رو هم براش گفتم... هیچی نمیگفت فقط به حرفام گوش میکردو به زمین خیره شده بود... وقتی حرفام تموم شد فقط یه حرف تحویلم داد... «هر کاری که فکر میکنی درسته انجام بده... »... جوابش فقط همین بود...اون روز سر هیچکدوم از کلاسها ننشستم... از اول تا آخر با ماندانا در مورد اتفاقات اخیر صحبت کردمو در نهایت هم به سیاوش خبر دادم که تصمیم گرفتم ماجرا رو به خونواده بگم...
دکتر: عکس العملش چی بود؟
-خیلی خوشحال شد و بهم اس داد که باید خیلی زودتر از اینا این کار رو میکردیم... بعدش هم به سروش زنگ زدمو گفتم با سیاوش به خونمون بیاد کار مهمی باهاش دارم... هر چند نگران شد و ماجرا رو جویا شد ولی من بهش گفتم نگران نباش مسئله ی چندان مهمی نیست...
دکتر: آخه چرا این حرف رو زدی؟
-نمیخواستم نگرانش کنم... ایکاش همون لحظه همه چیز رو تعریف میکردم... هر چند حالا که فکر میکنم میبینم حتی اگه همون لحظه هم همه چیز رو تعریف میکردم باز هم هیچی درست نمیشد
دکتر: چرا اینطور فکر میکنی؟
-چون کسی که با من دشمنی داشت دست بردار نبود تا نابودم نمیکرد آروم نمینشست
دکتر: بعدش چی شد؟
-بهش گفتم امروز که دیدمت همه چیز رو برات تعریف میکنم اون هم قبول کردو گفت تا ظهر خودش رو میرسونه... بعد از خداحافظی از سروش ماندانا رو به زور فرستادم بره سر کلاس بعدیش بشینه خودم هم به سمت خونه حرکت کردم ولی وقتی پامو تو خونه گذاشتم با جیغ و دادهای ترانه، چشمهای سرخ شده ی بابا، نفرینای مامان و اخمهای در هم برادرام مواجه شدم... توی اون لحظه توی دلم با خودم میگفتم...«خیلی دیر تصمیم گرفتی ترنم... خیلی»... میدونستم که بیچاره شدم مطمئن بودم که ماجرا هر چی هست مربوط به خودمه
دکتر: پس بالاخره اقدام بعدی رو کرده بود؟
-آره... عکسهای من و سیاوش رو واسه ترانه فرستاده بود
دکتر: کدوم عکسها؟
-از ترس من در شب دزدی سواستفاده کرده بود... وقتی شب دزدی از ترس به سیاوش چسبیده بودمو ول کنش نبودم اون طرف داشت با خیال راحت بر علیه من و سیاوش عکس میگرفت... تو اون عکسا من تو بغل سیاوش بودمو داشتم گریه میکردم... لحظه های بدی بود آقای دکتر... اون هم خیلی بد... ده دقیقه بعد از من سیاوش و سروش هم رسیدن... سروش با دیدن عکسها با ناباوری به من و سیاوش خیره شده بود...
میپره وسط حرفمو میگه: مگه شماها در مورد اون شب به خونوادتون نگفته بودین؟
-چرا به خونوادمون گفته بودیم... ولی دیگه اینقدر با جزئیات هم نگفته بودیم آخه چی میتونستم بگم میگفتم از ترس پریدم تو بغل سیاوش اون هم برای اینکه آروم بشم هیچی نگفت
دکتر سری تکون میده و میگه: احتیاجی به توضیح بیشتر نیست خودم گرفتم... بقیه ماجرا رو بگو
-سیاوش رنگ به رو نداشت... من هم خیلی ترسیده بودم
یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه و یاد اون روز باعث میشه دلم آتیش بگیره... ناله های ترانه بدجور دلم رو میسوزونه
ترانه: سیاوش اینا همش فتوشاپه مگه نه؟
سیاوش با ترس و لرز حرف میزد: ترانه فتوشاپ نیست و.........
ترانه: چی میگی سیاوش؟ یعنی چی فتوشاپ نیست؟
بابا: ترنم اینجا چه خبره؟
-بابا به خدا اونجور که شماها فکر میکنید نیست
هنوز نگاه سرد سروش رو به خاطر دارم هنوز لحن سردش تنم رو میلرزونه
-سروش به خدا داری اشتباه فکر میکنی؟
سروش: تو از اشتباه درم بیار... تو بگو این عکسا چی میگن؟
-به خدا این عکسا واسه شبه دزدیه... من خیلی ترسیده بودم... از ترس این عکس العمل رو نشون دادم... میتونی از سیاوش بپرسی
ترانه: ترنم.......
-ترانه به خدا من کاری نکردم... یه لحظه خودت رو بذار جای من... من ترسیده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم شماها نبودین.. سروش هم نبود... تنها کسی که.......
ترانه: اصلا چرا اونشب خونه ی خاله نرفتی؟...
-ترانه.......
ترانه: چیه؟... لابد همه ی اون ادا و اصولاتون هم مسخره بازی بود...
- ترانه اگه من و سیاوش با هم صنمی داشتیم که اون عکسا رو واست نمیفرستادیم
ترانه:حتما یکی شما دو نفر رو با هم دیگه دید و عکس گرفت شما هم اون دروغا رو سرهم کردین
-ترانـــه
مامان: ترانه و چی؟... یه جواب قانع کننده تحویلمون بدین... بهم بگو چرا اون روز خونه ی خالت نرفتی؟
-شما که میدونید من از خاله خوشم نمیاد
دکتر: بعدش چی شد؟
-اون روز خیلی بحث کردیم... همه سعی در متهم کردن من و سیاوش داشتن... من و سیاوش حتی موضوع ایمیلها رو هم گفتیم ولی وضع بدتر شد البته نه برای سیاوش برای من... ترانه که اول میگفت این هم نمایش شما دو نفره ولی وقتی سیاوش باهاش حرف زد نظرش عوض شدو من رو متهم کرد...
لبخند تلخی میزنم... حرفای ترانه تو گوشم میپیچه
ترانه: لابد خونه ی خاله نرفتی تا سیاوش رو به خونه بکشونی و به هدفت برسی
تو اون لحظه ها هیچکس طرفدارم نبود... داشتم از سروش هم ناامید میشدم که با شنیدن حرف آخر ترنم دادش بلند میشه
سروش: خجالت نکشین... همین جور به زنم تهمت بزنید... بخاطر احترام به من هم شده یه بار مراعات نکنیدا خیالتون......
بابا: سرو........
سروش: چیه پدرجون... میگید ساکت بشینم تا دخترتون هر چی خواست بار زنم کنه... هر چند به خاطر پنهون کاری به خاطر موضوع ایمیلها خیلی ازش دلخورم اما این رو هم خوب میدونم زن من خائن نیست...
ترانه:اما........
داد سروش توی اون لحظه ترانه رو هم ساکت کرد
سروش:گفتم این بحث رو همین جا تمومش کنید... من نمیدونم موضوع از چه قراره اما مطمئنم ترنم بیگناهه... به زن من به چشم یه خائن نگاه نکنید
ترانه: سروش خودت هم.....
سروش: ترانه خانم چطور در عرض پنج دقیقه شوهرت رو تبرئه کردی بعد از من انتظار داری این مزخرفات رو باور کنم
سیاوش: سروش
سروش: سیاوش حرف نزن... خودت هم خوب میدونی ترنم اهل این کارا نیست... برای خلاصی از این ماجراها همه تون دنبال گناهکار میگردین و ساده تر از ترنم هم سراغ ندارین... واقعا براتون متاسفم
بعد از تموم شدن حرفش دست من رو گرفت و به زور دنبال خودش کشید... من رو از خونه خارج کردو به سمت ماشین خودش هل داد...
دکتر: واقعا باورت داشت یا در حد یه حرف بود
لبخندی میزنمو میگم: شاید باورتون نشه ولی صداقت رو میشد از تک تک کلمه هایی که میگفت فهمید... همه ی کلماتش سرشار از عشق بود... ... معلوم بود باورم داره... معلوم بود داره حقیقت رو میگه... چشماش مثله چشمای سیاوش پر از شک و تردید نبود... تنها چیزی که تو چشماش میشد دید نگرانی بود ... هر چند ظاهرش پر از اخم و خشم بود ولی از تو چشماش میتونستم احساس واقعیش رو بخونم... میدونستم خیلی نگرانه منه​

! OMID.M
11-02-2017, 09:56 PM
دکتر: بعدش سروش چیکار کرد؟
-با جدیت بهم گفت تو ماشین بشینمو خودش هم تو ماشین نشست بعد هم ماشین رو روشن کردو به سرعت از خونه دور شد... معلوم بود مقصدی نداره فقط بی هدف تو خیابونا دور میزد... حدود یک ساعت فقط تو خیابونا چرخید هیچی نمیگفت... نه دادی نه فحشی نه فریادی نه سرزنشی نه کتکی هیچی... تنها عکس العملش سکوت بود با اخم به رو به رو خیره شده بود و ماشین رو میروند... بعد از یک ساعت بالاخره خسته شد و ماشین رو یه گوشه پارک کرد... میخواستم باهاش حرف بزنم که با جدیت گفت:« الان نه ترنم»... با این حرفش حرف تو دهنم موند ترجیح دادم حرفی نزنم تا یه خورده آروم بشه... اون هم سرش رو روی فرمون گذاشته بودو هیچی نمیگفت... معلوم بود از درون داره خودش رو میخوره اما از بیرون هیچی معلوم نبود تنها کسی که شناخت کاملی ازش داشت من بودم... شاید اگه کسی توی اون لحظه سروش رو میدید فکر میکرد آرومه آرومه ولی منی که پنج سال باهاش بودم میدونستم از هر زمان دیگه ای ناآرومتره... تو اون لحظه حرفی نمیزد تا خشمش رو سر من خالی نکنه... میدونستم بیشتر از همیشه از دست من دلخوره... نه برای ایمیلا... نه برای عکسا... نه برای اینکه تو اون لحظه تو آغوش سیاوش رفتم فقط به خاطر یه چیز و اونم بدقولی... من بهش قول داده بودم هیچ چیز رو ازش مخفی نکنم... اما مخفی کردم و سروش رو آزردم... حدودای یه ربع بیست دقیقه گذشت بالاخره سروش به حرف اومدو ازم خواست همه چیز رو دوباره براش تعریف کنم و من هم همه چیز رو گفتم... آره آقای دکتر... همه چیز رو گفتم... سروش فقط گوش کردو در آخر گفت... اصلا ازت انتظار نداشتم...
اشک از گوشه ی چشمام سرازیر میشه... چشمامو میبندمو حضور دکتر رو فراموش میکنم... خودم رو توی ماشین میبینم... سروش کنارمه و به اندازه ی همه ی دنیا ازم دلخوره
-سروش به خدا ترسیدم
سروش: من بهت اعتماد کردم ترنم... آزادت گذاشتم تا خودت همه ی مسائل رو بهم بگی
-به خدا............
هنوز دادش تو گوشمه
سروش: خفه شو ترنم... فقط خفه شو... امروز این توهین هایی که به تو شد در اصل من رو زیر سوال برد... میفهمی؟... با هر حرفی که در موردت میزدند من میشکستم... اگه از اول به من میگفتی اجازه نمیدادم هیچ کدوم از این اتفاقا بیفته
-به خدا ترسیدم
سروش: از چی ترسیدی؟... ها... به من بگو از چی ترسیدی؟... از اینکه کتکت بزنم... که باهات بدرفتاری کنم؟... تا حالا از من رفتار این چنینی دیده بودی که اینطور برداشت کردی؟
-این طور برداشت نکردم سروشم
سروش: پس از چی ترسیدی؟
همونجور که اشک میریختم جواب دادم
-ترس من از فحش و بد و بیراه نبود... ترس من از کتک و سیلی و این حرفا هم نبود... من از ازدست دادنت ترسیدم... ترسیدم که تو هم مثله سیاوش برخورد کنی... از عکس العملت ترسیدم
هنوز هم اشکی که از گوشه ی چشم سروش سرازیر شد مثلی خنجری قلبم رو تیکه پاره میکنه
سروش: ترنم آخه چرا بهم اعتماد نکردی؟... من که همه جوره باهات راه اومدم پس چرا باورم نکردی؟... من کی مثله داداشم عمل کردم که این باره دوم باشه
اون لحظه با هق هق جواب میدادم.. اصلا نمیدونم چه جوری متوجه ی حرفام میشد... از بس هق هق میکردم حرفام واضح شنیده نمیشد
-شرمندتم سروش... تو رو خدا ببخش
سروش: چند بار ترنم؟... چند بار ببخشم... من باید اینجوری بفهمم؟
-به خدا امروز میخواستم بهت بگم
سروش: یه هفته از جریان گذشته و تو تازه میخواستی امروز بهم بگی... این بود جواب اعتمادم
-سروش تو رو خدا تو یکی باورم کن... میدونم اشتباه کردم ولی....
سروش: میدونم... ولی یادت باشه به این راحتیا بخشیده نمیشی... فعلا میخوام اون آدم عوضی رو پیدا کنمو بفهمم هدفش از این کارا چیه؟...
-سرو.......
سروش: هیچی نگو ترنم... اینبار بهت سخت میگیرم تا واسه ی همیشه یادت بمونه که حق نداری هیچی رو از من مخفی کنی... از بس از اشتباهاتت راحت گذاشتم سرخود شدی... اگه از روز اول بهم حقیقت رو میگفتی کارمون به اینجا نمیکشید...
-میتر.......
سروش: بله بله.. میدونم خانم میترسیدن... اما با یه ترس بیجا باعث شدی امروز بهت تهمت بزنند... میدونی اون لحظه چه حالی داشتم؟... فکر میکنی واسه خودم ناراحت بودم؟... اگه اینجور فکر میکنی باید بگم خیلی احمقی... من امروز از خرد شدن تو شکستم... از اشکهای تو داغون شدم... از نگاه های پر از تردید دیگران عصبی شدم...
-سروش به خدا خیلی شرمنده و پشیمونم
سروش: شرمندگی و پشیمونیت کجای مشکل امروز رو حل میکنه؟
اون لحظه هیچ جوابی برای حرفای منطقی سروش نداشتم... سکوت کردمو سروش هم تا میتونست از من و رفتاری که در پیش گرفته بودم گله کرد
یاد حرفای آخرش میفتم
سروش: از اونجایی که جدیدا خیلی بی پروا عمل میکنی تا حل شدن این مشکلات اخیر خودم میبرمت بیرون و خودم هم برمیگردونمت... بدون اجازه ی من حق نداری پات رو از خونه بیرون بذاری
چشمامو باز میکنمو دکتر رو میبینم که با نگرانی بهم زل زده و هیچی نمیگه
لبخندی مینزنمو ادامه میدم: حقم بود آقای دکتر... واقعا حقم بود... من باید به سروش میگفتم ولی پنهون کاری کردم
دکتر: هر کسی ممکنه یه جاهایی اشتباه کنه
-کار من خیلی بیشتر از یه اشتباه بود... سیاوش، بنفشه، ماندانا همه و همه اصرار داشتن که بگم ولی من نگفتم...باز هم نگفتم... لعنت به من
دکتر: تو که میگی گفتن و نگفتنش فرقی نمیکرد
-آره... فرقی نمیکرد... چون صد در صد با مدارک بعدی که اون طرف رو میکرد همه بهم شک میکردن... حتی اگه اون مدارک هم تاثیری نداشت صد در صد باز هم دست به کار میشد... اون طرف کمر به نابودیم بسته بود... ولی من یه عاشق بودم... حق نداشتم در بدترین شرایط هم چیزی رو از عشقم مخفی کنم... همه میگفتن کارت اشتباهه... خودم هم میدونستم نگفتنم اشتباهه ولی باز ادامه میدادم... حالا که فکر میکنم میبینم کار من اشتباه نبود حماقت محض بود... اشتباه در صورتی اشتباهه که ندونی ولی وقتی دونسته مرتکب اشتباهی میشی داری حماقت میکنی
دکتر: ولی سروش باورت کرد... بهت شک نکرد.. فقط ازت دلخور شد
- درسته... ولی همین که ناراحتش کردم همین که دلخورش کردم همین که اشکی رو از گوشه ی چشمش سرازیر کردم... دلم رو آتیش میزنه...بعضی مواقع با خودم میکنم
شاید اگه مخفی کاری نمیکردم سروش هیچوفت بهم شک نمیکرد هر چند یه حدسه ولی مطمئنم حماقتهای خودم هم در عکس العمل سروش نقش داشته... خودم هم دیگه نمیدونم اگه حماقتهام نبود باز هم زندگیم این میشد یا نه... خیلی وقتا با خودم میگم هدف اصلی من بودم... چون به جز عکسا بقیه مدارک هم بر علیه من بود... اگه قرار بود سیاوش هم به همراه من خراب بشه باید بر علیه اون هم مدرکی ارائه میشد... سیاوش در حاشیه بود قربانی اصلی ماجرا من بودم... واسه همین هم هست که سیاوش در دادگاه دیگران تبرئه شد ولی من در ذهن همه یه خائنه گناهکار باقی موندم​

! OMID.M
11-02-2017, 09:56 PM
دکتر: وقتی به خونه برگشتی عکس العمل بقیه چی بود؟
سری تکون میدمو میگم: اون روز سروش وقتی من رو به خونه برگردوند به همه گفت که دوست ندارم به زنم تهمت زده بشه اگه بخواین بهش نگاه چپ بندازین مجبور میشم زودتر از این خونه ببرمش چون به بیگناهیش ایمان دارم... بعد بدون اینکه منتظر جواب کسی بشه سالن رو ترک کرد بعد از مدتی هم از خونه خارج میشه... بابا و طاهر بیشتر از بقیه هوام رو داشتن هر چند باهام سرسنگین بودن ولی انگار اونا هم نمیتونستن این تهمت سنگین رو باور کنند... مامان و طاها و ترانه بر علیه من بسیج شده بودن... هر چند مامان هیچی نمیگفت اما از توی چشماش دلخوری و عصبانیت موج میزد... با همه ی اینا همه یه هدف مشترک داشتن و اون هم پیدا کردن اون طرف بود... انگار ته دل همه شون این امید وجود داشت که من میتونم بیگناه باشم... بدبختی اینجا بود که اون طرف هم حساب شده جلو میومد... از ایمیل من استفاده میکرد... از عکسهای واقعی استفاده میکرد... در کل مدرک جعلی ای در کار نبود و من با ترس منتظر اقدام بعدیش بودم... کماکان با ماندانا و بنفشه در تماس بودم... ماندانا به حرفام گوش میکرد راهکار ارائه میکرد ولی تصمیم گیری رو به عهده ی خودم میذاشت شعارش این بود که باید خودت درستی و غلطیش رو تشخیص بدی... ماندانا هیچوقت توی تصمیم نهایی بهم فشار نمیاورد... راهنماییش رو میکرد ولی تحت فشار قرارم نمیداد اما بنفشه وقتی میدید به هیچ نتیجه ای نرسیدم مدام غر میزد... تو اون روزا بنفشه و ماندانا رفتاراشون مخالف هم بود... ماندانا سعی میکرد مثله یه مشاور عمل کنه ولی بنفشه طوری رفتار میکرد که انگار این اتفاق واسه خودش افتاده... نمیدونم متوجه ی منظورم میشین یا نه...
دکتر: میخوای بگی بنفشه نگرانتر از ماندانا به نظر میرسید اما ماندانا رفتاراش عاقلانه تر بود
-اوهوم... ماندانا میگفت به بقیه کار نداشته باش به خودت و سروش فکر کن و بهترین تصمیم رو بگیر... مهم نیست من یا بنفشه چه نظری داریم اما بنفشه با اینکه از جزئیات ماجرا زیاد باخبر نبود باز هم مدام میگفت ترنم زودتر یه فکری بکن میترسم اون طرف یه اقدام دیگه بکنه...
دکتر: خودت رفتار کدوم رو بیشتر قبول داشتی؟
-نمیدونم... بنفشه خیلی نگرانم بود و من وقتی رفتاراشو میدیدم به خودم به خاطر داشتن چنین دوستی افتخار میکردم ولی با همه ی اینا اون همه نگرانیش به من هم استرس وارد میکرد اما ماندانا سعی میکرد با آرامش برخورد کنه یه جورایی با حرفاش آرومم میکرد
دکتر متفکر میگه: اگه خودت جای دوستات بودی کدوم روش رو انتخاب میکردی؟
-من و ماندانا از خیلی جهات بهم شباهت داریم... من رفتار ماندانا رو بیشتر میپسندم... خونسرد و در عین حال منبع آرامش... شاید باورتون نشه یه بار خیلی اتفاقی دیدم داره در مورد من با بنفشه حرف میزنه و گریه میکنه اون روز فهمیدم که جلوی من ناراحتیشو بروز نمیده تا من رو غمگین تر نکنه... خیلی خیلی بهش مدیونم...اگه ماندانا رو اون روزا نداشتم داغون تر از اینی که هستم میشدم
دکتر: ماجرای بعدی چی بود؟
-ماجرای بعدی و البته ضربه ی آخر دو هفته ی بعد بهم وارد شد... اون روز از صبح زود کلاس داشتم تا ساعت 4 بعدازظهر... یادمه کلاس اولم تموم شده بودو من میخواستم با یکی از دوستام تماس بگیرمو بهش بگم جزوه ای که بهش دادم رو بهم برگردونه اما هر چی دنبال گوشیم گشتم نبود که نبود... من احمق هم فکر کردم صبح زود که با عجله از خونه خارج شدم لابد گوشی رو توی خونه جا گذاشتم... خیلی بیخیال سر کلاس بعدی نشستم وسطای کلاس بودم که یه نفر چند ضربه به در زدو به استاد گفت دو نفر با خانم مهرپرور کار دارن... استاد بهم اجازه داد از کلاس خارج بشم همینکه پام رو از کلاس بیرون گذاشتم با سروش و سیاوش رو به رو شدم... چشمای سیاوش به خون نشسته بود و رگ گردن سروش هم متورم شده بود... اگه بخوام در مورد ترسم حرفی بزنم در یه جمله خلاصش میکنم من در اون لحظه سکته رو زدم... سیاوش با خشم میخواست به طرف من بیاد که سروش نذاشتو خودش با گامهای بلند به طرف من اومد... به بازوم چنگ زدو من رو با خودش به سمت در خروجی دانشگاه کشید... هر چی میپرسیدم چی شده هیچی نمیگفت... خودم هم خوب میدونستم مدرک بعدی رو شده... مدرکی که دروغینه ولی در عین حال واقعی به نظر میرسه... سیاوش هم با عصبانیت پشت سر ما حرکت میکرد و منتظر یه تلنگر بود تا همه ی خشمش رو سر یه نفر خالی کنه و صد در صد در دسترس تر از من در اون لحظه پیدا نمیشد... وقتی به ماشین سیاوش رسیدیم سروش در رو باز کرد و من رو به داخل ماشین هل داد خودش هم روی صندلی عقب کنارم نشست... سیاوش با خشم به سمت در راننده رفت و در رو باز کرد... خودش رو روی صندلی پرت کرد و در رو اونقدر محکم بست که من از ترس دستم رو روی قلبم گذاشتم و چشمامو بستم
دکتر: شرط میبندم مدرک هر چیزی که بود مربوط به گوشیت بود
خنده ی تلخی میکنمو سری به نشونه ی تائید حرفش تکون میدم و میگم: درسته...
یه نفر از جانب من به سیاوش اس ام اس زده بود که من فهمیدم کی عکسا رو فرستاده... باورتون میشه دکتر من با سیاوش توی یه کافی شاپ قرار گذاشته بودم ولی خودم خبر نداشتم... سیاوش هم خیلی خوشحال میخواست بره سر قرار که سروش رو توی شرکت دیدو همه ی ماجرا رو براش تعریف کرد... و اونجا بودش که به من مشکوک شد چون من اگه چیزی فهمیده بودم باید به سروش میگفتم ولی وقتی سروش اظهار بی اطلاعی کرد هر دو با اعصابی داغون به سمت دانشگاه من میانو بقیه ماجراهایی که پیش میاد
دکتر: عجیبه... اگه سیاوش سروش رو نمیدید چی میشد؟
لحظه ای فکر میکنمو میگم: نمیدونم
دکتر: دو حالت وجود داره... یا نقشه ی اون طرف چیز دیگه ای بوده یا اون طرف میدونسته سیاوش و سروش با هم برخورد میکنند
شونه ای بالا میندازمو میگم: نمیدونم
دکتر: تو چی کار کردی؟
-حقیقتو گفتم سیاوش که اصلا باورم نکرد اما سروش گوشیشو به طرفم گرفت و گفت یه اس ام اس بده بگو دوستات کیفتو بیارن... هر چند از دست سروش یه خورده دلگیر شده بودم اما بهش حق میدادم میدونستم بعد از اون همه مخفی کاری نباید انتظار عکس العمل بهتری رو ازش داشته باشم تو اون لحظه برای بنفشه اس دادم که کیفمو برام بیاره... بعد از چند دقیقه ماندانا پیداش شد...اون لحظه سرش اجازه داد از ماشین پیاده بشم تا کیفم رو از ماندانا بگیرم... ماندانا با دیدن من گفت بنفشه پای تخته داشت تمرین حل میکرد من اس ام است رو دیدم و کیفت رو آوردم... از من ماجرا رو پرسید موضوع اس ام اس رو سریع بهش گفتم تو اون لحظه تو چشماش ترس و نگرانی رو نسبت به خودم میدیدم تنها کاری که تونستم بکنم یه لبخند اجباری به همراه یه خداحافظی زوری بود... وقتی به داخل ماشین برگشتم سیاوش کیف رو با چنگ از دستم گرفتو زیپش رو سریع باز کرد و محتویاتش رو بیرون ریخت... هر چقدر گشت خبری از گوشی نبود... هردوشون داشتن به حرف من میرسیدن که سیاوش متوجه ی زیپ بغل کیفم شد... به سرعت زیپ رو باز کردو جلوی چشمای بهت زده ی من گوشی رو از کیفم درآورد... آقای دکتر من حاضرم قسم بخورم یک بار نه بلکه چندین بار تاکید میکنم چندین بار اون زیپ رو باز کرده بودم و توش هیچی نبود... من نه اون لحظه تونستم چیزی بفهمم نه الانی که دارم ماجرا رو براتون تعریف میکنم چیزی از اون اتفاقات سردرمیارم​

! OMID.M
11-02-2017, 09:56 PM
دکتر: هیچوقت به دوستات شک نکردی؟
با شرمندگی سرمو پایین میندازمو میگم: چرا دروغ... اون روزا من به خودم هم شک میکردم چه برسه به دوستام
دکتر: بنفشه یا ماندانا
- ماندانا
دکتر: بعد چی کار کردی؟
-وقتی بارها و بارها اومد دم خونمون و با من خونوادم در مورد بیگناهیم صحبت کرد... وقتی برام کار پیدا کرد... وقتی روزای زیادی از کار خودش زد و به کارهای من رسیدگی کرد... وقتی مجبورم کرد ادامه ی تحصیل بدم... وقتی بعد از اون اتفاق همه ترکم کردن ولی اون گفت باورم داره... پیش خودم هزاران هزار بار شرمنده شدم... وای دکتر... اگه بدونید چه حس بدی بهم دست داده بود... اون لحظه دوست داشتم خودم رو بکشم... عذاب وجدان بدی داشتم... خیلی ناراحت بودم که توی ذهنم به وفادارترین دوستم شک کردم... بالاخره یه روز دلم رو به دریا زدمو موضوع رو بهش گفتم اول با تعجب نگام میکرد ولی بعدش زیر خنده زدو گفت دیوونه از اول بهم میگفتی... این همه عذاب وجدان واسه چی بود؟... من هم به جای تو بودم به همه چیز و همه کس شک میکردم
دکتر: ناراحت نشد؟
-نمیدونم... شاید ناراحت شدو به روی خودش نیاورد شاید هم واقعا اون حرف رو از ته دلش زد... بعد از اون دیگه هیچوقت سر اون موضوع صحبت نکرد و من هم ممنونش بودم
دکتر: بنفشه چی؟
- بنفشه از خودم هم برای من نگرانتر بود... بنفشه دوستم نبود خواهرم بود... با هم بزرگ شده بودیم با هم زمین خورده بودیم با هم بلند شده بودیم در بدترین شرایط هم دلیلی برای شک نسبت به بنفشه وجود نداشت... بعضی مواقع ماندانا رو متفکر میدیدم اما وقتی ازش میپرسیدم چی شده لبخند میزدو میگفت هیچی... ولی حس میکردم به بنفشه مشکوک شده... شاید بنفشه هم به ماندانا مشکوک بود... نمیدونم آقای دکتر... نمیدونم... ماندانا بارها به من گفته بود خودت تصمیم بگیر به من و بنفشه کاری نداشته باش... شاید میخواست به طور غیرمستقیم بهم اشاره کنه به هیچکس اعتماد نکن.... شاید هر کسی هم جای ماندانا بود و از خودش اطمینان داشت به بنفشه شک میکرد آخه من به جز این دو نفر تو اون روزای اخر با کسی نمیگشتم
دکتر: چرا به طور مستقیم بهت چیزی نمیگفت؟
-میترسید رابطه ام رو باهاش قطع کنم... من روی بنفشه خیلی تعصب داشتم اجازه نمیدادم کسی در موردش حرف بزنه... بنفشه هم همین طور بود... دو تا دوست جدا نشدنی بودیم
با پوزخند ادامه میدم: که بعدش از هم جدا شدیم... رابطه ی من و بنفشه تعریف نشده بود... تنها دلیلی که من رشته ی زبان رو انتخاب کردم بنفشه بود... برای من هنوز که هنوزه جای سواله چه طور بنفشه حاضر شد قید دوستیمون رو بزنه؟... چرا اون هم باورم نکرد؟...
دکتر: وقتی بنفشه دوستیش رو با تو بهم زد ماندانا چیزی در مورد شکش به بنفشه نگفت؟
-چرا یه بار بهم گفت:«ترنم تا چه حد به بنفشه اعتماد داشتی؟»
دکتر: تو چی گفتی؟
-با لبخند گفتم: من به اندازه ی همه دوستیهای دنیا به بنفشه ایمان دارم درسته رابطه اش رو با من قطع کرده ولی مطمئنم هیچوقت علیه من کاری انجام ندادنه و نمیده
دکتر: عکس العمل ماندانا در برابر این حرف چی بود؟
-آهی کشیدو هیچی نگفت
با لحن غمگینی ادامه مبدم: وقتی پدرم باورم نکرد از بنفشه نمیشد توقعی داشت
دکتر با تعجب میگه: پس مادرت چی؟
-شما هنوز ماجراهای جدید بیخبر هستین... فعلا اجازه بدین ماجرای قبلی رو تموم کنم
سری تکون میده و هیچی نمیگه
با ناراحتی ادامه میدم: سیاوش که گوشی رو از کیفم در آورد چنان نگاهی به من انداخت که از ترس به خودم لرزیدم... اون لحظه میخواستم حرف بزنم که سروش یه داد بلند سرم زد که من از ترس خفه شدم... بعد هم گوشی رو از دست سیاوش چنگ زدو سریع به بخش اس ام اس های ارسال شده رفت... خبری از اس ام اس کذایی نبود... سروش هیچی نگفت... فقط گوشی رو به سمت کیفم پرت کردو چشماشو بست اما سیاوش شروع به داد و بیداد کردو مدام میگفت چرا داری زندگی من و ترانه رو خراب میکنی... بعد از یه ساعت داد و فریاد بالاخره سروش گفت.....
تک تک کلماتش رو یادمه
سروش: کافیه سیاوش
سیاوش:ســــر......
سروش: هنوز هیچی معلوم نیست... خودت هم خوب میدونی ممکنه یه نفر دیگه اون اس ام اس رو داده باشه
سیاوش: سروش خودت رو زدی به خریت... این حرفت مثله این میمونه که بگم الان شبه... آخه احمق جون جلوی چشمات داره بهت خیانت میکنه بعد.......
داد سروش هنوز هم قلبم رو به لرزه میندازه
سروش: خفه شو سیاوش
ناباوری سیاوش رو درک میکردم ولی طرفداری سروش رو نه... آقای دکتر سروش واقعا عاشق بود... به خدا عاشقم بود... میتونم قسم بخورم... هر کسی جای سروش بود توی اون لحظه بدون فکر توی گوش زنش میزد... ما فقط اسما نامزد بودیم در اصل زن و شوهر محسوب میشدیم... درسته زن صیغه ایش بودم درسته یه صیغه واسه ی محرمیت بود... ولی با همه ی اینا باز هم زنش بودم
دکتر با لبخند سری تکون میده و میگه: هیچوقت با هم...​

! OMID.M
11-02-2017, 09:56 PM
معنی حرفش رو فهمیدم... با خجالت نگامو ازش میگیرم... دکتر هم که خجالتمو میبینه جملش رو ادامه نمیده... به زمین خیره میشم و میگم: سروش هیچوفت از حد خودش تجاوز نمیکرد... تمام اون 5 سال با اینکه به هم محرم بودیم به طرفم نیومد.. همیشه میگفت دوست دارم وقتی به خونه ی خودم اومدی مال من بشی... فقط حواست رو به درست بده... هنوز سنت واسه ی ازدواج کمه
دکتر: پس دیوونت بود
زیر لب میگم: من هم دیوونش بودم
و با لبخند تلخی آهسته تر از همیشه زمزمه میکنم: و هستم
دکتر موضوع رو عوض میکنه و میگه: چی شد که سروش هم بهت شک کرد؟
نفس عمیقی میکشمو سرمو بالا میارم که با لبخند دکتر مواجه میشم... معلومه زمزمه مو شنیده... خجالت زده لبخندی میزنمو میگم: همون روز چند تا عکس از سیاوش از لای یکی از کتابام پیدا میشه
دکتر با تعجب میگه: چه جوری؟
-سروش میخواست وسایلامو بریزه تو کیفمو از ماشین سیاوش پیاده بشه که از لای یکی از کتابام یه عکس پایین میفته... اون لحظه سروش بهت زده به عکس سیاوش خیره شده بود و بعد از چند لحظه مکث فقط یه کلمه گفت:... چرا؟...
اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه و میگم: آقای دکتر بارتون میشه من خودم هم داشت باورم میشد که دیوونه شدم
دکتر با تعجب میگه: چرا؟
-با خودم میگفتم شاید واقعا همه ی این کارا رو من کردم و خبر ندارم... مثله این آدمای چند شخصیتی
دکتر با صدای بلند میخنده و میگه: دیوونه.. چرا اینجوری فکر میکردی؟
شونمو بالا میندازمو میگم: خوبه خودتون دارین میگین دیوونه ام دیگه
با صدای بلندتر میخنده و میگه: چی شد که فهمیدی دیوونه نیستی و همه ی اینا سر یکی دیگه ست
-حرفای ماندانا... مدام میگفت... اگه تو اون روز اس ام اس میزدی من متوجه میشدم دختره ی خل و چل... من که یه لحظه هم تنهات نذاشتم پس کی میخواستی همچین غلطی کنی... آخه من این حرفا رو به ماندانا و بنفشه هم گفته بودم... بنفشه که عکس العمل شما رو نشون داد ولی ماندانا کلی باهام حرف زدو قانعم کرد... وگرنه من تا ساعتها باید به این فکر میکردم که دیوونه ام یا این کارا زیر سر یه نفر دیگه هست
دکتر: بعد از تموم شدن ماجرا هیچ پیغامی برات فرستاده نشد؟
-هیچی... واقعا هیچی... حتی یه تهدید کوچولو هم در کار نبود... غریبه ای اومد... ناآشنا وارد زندگیم شد... همه چیزم رو تباه کرد... و بی سر و صدا هم رفت
دکتر: اشتباه نکن... غریبه ای اومد... باهات آشنا شد... وارد زندگیت شد... زندگیت رو تباه کرد و بعد اون بدبختیهای تو رو تماشا کرد معلوم هم نیست رفته باشه یا نه
-میخواین بگین هنوز هم تماشاگر این داستان هست؟
دکتر: اگه آشنا باشه پس هنوز هم میتونه از زندگیت مطلع بشه
به فکر فرو میرم
دکتر: بعد از رو شدن عکسا چه اتفاقی افتاد؟
شونه ای بالا میندازمو میگم: میخواستین چی بشه... زندگی سیاه بود سیاهتر شد
آهی میکشمو ادامه میدم: برای اولین بار شک و تردید رو تو چشمای سروش دیدم... وقتی گفتم هر کسی موبایلم رو برداشته میتونسته این عکسا رو هم تو کیفم بذاره... سیاوش پوزخند زدو ماشین رو روشن کرد اما سروش هیچی نگفت... برای اولین بار نگاهشو از من گرفت... برای اولین بار با من غریبه شد... برای اولین بار باورم نکرد... برای اولین بار به اندازه ی فرسنگها از من دور شد... کنارم بود اما انگار فکرش مشغوله مشغول بود انگار کنارم نبود... وقتی به خونه رسیدیم صدای جیغ و شیون همراه گریه و زاری از داخل خونه میومد...بیشتر همسایه ها جلوی در خونمون تجمع کرده بودن ولی در خونه بسته بود.... اون لحظه با دستهای لرزون دنبال کلید میگشتم که سروش کیفم رو چنگ زد و خودش کلید رو پیدا کرد... با خشم کیف رو به طرف من پرت کرد و از ماشین پیاده شد... سیاوش هم با رنگ و رویی پریده از ماشین پیاده شد... تو اون لحظه ها و اون ثانیه ها هر سه تامون میدونستیم که پشت در خونه ای که من ساکن اون هستم اتفاق بدی افتاده فقط نمیدونستیم چی شده؟... من احتمال هر چیزی رو میدادم دکتر... احتمال هر چیزی رو میدادم... هر چیزی به جز خودکشی خواهرم
دکتر بهت زده میگه: نــــــــه!!!!
-خیلی سخت بود دکتر وقتی وارد خونه شدیم مامانم بدون درنگ به طرفم اومدو یه سیلی نثارم کرد... بابا هم با عصبانیت داشت به طرفم میومد که سروش من رو پشت خودش مخفی کردو تا کسی روم دست بلند نکنه... باورتون میشه تو اون لحظه هم هوام رو داشت... سروش جریان رو پرسیدو بابام از خودکشی ترانه حرف زد... از اینکه کلی قرص خورده... از اینکه دیگه زنده نیست... از اینکه آمبولانس تو راهه... ولی نه برای اینکه نجاتش بده بلکه برای بردن جنازش... از اینک....
دکتر: ترنم تو رو خدا آروم باش... اینقدر به خودت فشار نیار
با لحن غمگینی میگم: همه من رو مسئول مرگ ترانه میدونند... همه من رو قاتل ترانه میدونند... همه من رو خائن و گناهکار میدونند... من خودم زخم خورده ام ولی همه به من به چشم یه جانی نگاه میکنن... آقای دکتر چه جوری آروم باشم من خودم از این همه مقاومتم در تعجبم... واقعا چطور هنوز زنده ام؟
اشک گوشه ی چشمش جمع میشه سریع از جاش بلند میشه و از اتاق خارج میشه​

! OMID.M
11-02-2017, 09:56 PM
بعد از چند دقیقه با یه لیوان آب به اتاق برمیگرده... به سمت میزش میره و از قندون روی میزش چند تا قند برمیداره داخل آب میریزه و با قاشقی که توی دستشه محتویات داخل لیوان رو هم میزنه و بعد هم به طرف من میاد... لیوان رو به طرف من میگیره و میگه: بخور
با دستهای لرزون لیوان رو از دستش میگیرمو زمزمه وار میگم: ممنون
جلوم میشینه... معلومه آروم شده... لبخندی میزنه و میگه: نیاوردم که تشکر کنی... آوردم که بخوری
لبخندی میزنمو سری تکون میدمو ... چند جرعه ای میخورم
دکتر: تا تهش بخور
میخندمو میگم: من حالم خوبه آقای دکتر
اون هم میخنده و میگه: من دکترم یا تو
همونجور که میخندم میگم: شما
دکتر: پس به حرفم گوش کن و تا تهش بخور
سری تکون میدمو به ناچار آب قند رو جرعه جرعه میخورم
همونجور که مشغول خوردن آب قند هستم میگم: اصلا بهتون نمیاد اینقدر احساساتی باشین
دکتر: من هر کاری میکنم تو میگی بهتون نمیاد
میخندمو بقیه آب قندمو یک نفس سر میکشم
بعد از تموم شدن آب قند میگه: اگه خسته ای بقیه رو بذار برای یه روز دیگه
-نه... ترجیح میدم امروز همه چیز رو تعریف کنم
سری تکون میده و هیچی نمیگه
و من شروع به تعریف بقیه ماجرا میکنم: سیاوش که همونجا از حال میره... سروش مات و مبهوت سر جاش خشکش میزنه و اما من.. من با حال و روزی خراب به خونوادم نگاه میکردم... تو نگاه هیچکدومشون خبری از مهر و محبت سابق نبود... مامان مدام نفرینم میکرد... بابا از شدت گریه شونه هاش میلرزید... طاهر داشت با چشمهای اشکی به سیاوش کمک میکرد... طاها روی زمین نشسته بودو سرش به دیوار تکیه داده بود... باورم نمیشد... باورم نمیشد که خواهرم دیگه بین ما نیست و مسئول این نبودن من هستم...از پشت سروش خارج شدم... توی اون لحظه دیگه هیچی برام مهم نبود... نه کتک خوردن... نه فحش شنیدن... هیچی و هیچی برام مهم نبود تنها چیزی که برام مهم بود خواهرم بود... فقط میخواستم خواهرم رو زنده ببینم میخواستم به همه ثابت کنم محاله ترانه خودکشی کنه... با ناباوری به داخل خونه میرفتمو به نگاه های پر از تحقیر و سرزنش دیگران توجهی نداشتم... هیچکس هم جلوم رو نمیگرفت... حتی سروش هم هیچ کاری نمیکرد... همه ی خونه بوی مرگ میداد... ته دلم عجیب خالی شده بود... خونه ای که عاشقش بودم بوی ماتم و عزا گرفته بود... از خودم اراده ای نداشتم انگار یکی به سمت جلو هلم میداد و من هم با خواست و اراده ی اون پیش میرفتم... وقتی به سالن رسیدم چشمم به لپ تاپم میفته... لپ تاپم روی اپن کنار تلفن بود... گوشی تلفنمون هم که از نوع بیسیم بود روی زمین افتاده بود... هر لحظه که به لپ تاپم نزدیک تر میشدم حال و روزم خراب تر میشد... توی لپ تاپم پر بود از عکس های سیاوش... تمام عکسها داخل پوشه ای در درایو c بود و تاریخ ایجادش هم یه ماه قبل بود...
دکتر: کار هر کس بود درایو C رو انتخاب کرده بود چون...
میپرم وسط حرفشو میگم: اره درایو C رو انتخاب کرده بود چون ویندوز رو در این درایو نصب کرده بودم من برای نگهداری عکس محال بود از این درایو استفاده کنم
دکتر: ولی با همه ی اینا ازت شناخت داشته... حتما مطمئن بود که زیاد این درایو رو باز نمیکنی که این درایو رو انتخاب کرده بود
-حتی اگه باز هم میکردم متوجه نمیشدم توی یکی از پوشه های برنامه های نصب شده روی کامپیوترم ریخته بود... من که بیکار نبودم برم دونه دونه پوشه ها رو باز کنم
دکتر: پس هر کسی بوده به خواهرت اطلاع داده بود... خونوادت با دیدن عکسا چی گفتن؟
-همه... بدون استثنا میگم همه بهم شک کردن... هیچکس به حرفم توجهی نمیکرد...
با دیدن عکسها از حال میرم... ولی وقتی بهوش میام به جز گریه و زاری و اظهار بی اطلاعی کاری هیچ کاری از دستم برنمیومد... سروش و طاهر که تا قبل از این ماجرا در به در دنبال مدرکی برای اثبات بیگناهی من میگشتن با دیدن عکسها به کل از من ناامید میشن و بعد از اون هم واسه همیشه دور من رو خط میکشن... سروش فکر میکرد من عکسا رو اون طور جاسازی کرده بودم تا کسی عکسا رو پیدا نکنه... از یه طرف هم میگفت اگه اون طرف بهت از جانب تو اس ام اس داده پس چرا اس ام اس گوشی تو رو پاک کرده... اگه اس ام اس تو گوشیت میموند که بیشتر بر علیه تو میشد... از یه طرف هم عکس داخل کیفم همه چیز رو خراب کرده بود
دکتر متفکر میگه: خیلی عجیبه... خیلی
-اوهوم
دکتر: بعد از اون هیچ اقدامی نکردی؟
-بعد از اون خونوادم من رو طرد کردن... سروش هم قید من رو زد... همه ی فامیل و همسایه و دوستام هم ترکم کردن... باورتون میشه حتی بنفشه هم تو گوشم سیلی زدو گفت ازت انتظار نداشتم... مادر بنفشه یه بار تو خیابون من رو دیدو گفت: دیگه حق نداری دور و بر دختر من بپلکی... تویی که به خواهرت رحم نکردی به دختر من رحم میکنی... نمیدونم آقای دکتر بنفشه چرا اون برخورد رو کرد... بعد اون بارها و بارها بی توجه به تهدیدای مادرش به خونشون زنگ میزدم تا باهاش حرف بزنم اما مادرش اجازه نمیداد... هر چند برخورد همه ی فامیل با من اینجور بود اما بنفشه برام خیلی عزیز بود و من ازش انتظار دیگه ای داشتم
آهی میکشمو به رو به رو خیره میشم
دکتر: شاید تحت تاثیر حرفای مادرش دوستی با تو رو کنار گذاشت
-بعدها من هم به همین نتیجه رسیدم... بنفشه عاشق مادرش بود... لابد بخاطر اینکه ناراحتش نکنه تصمیم گرفت قید من و دوستی با من رو بزنه... البته مطمئن نیستم ولی بهترین دلیلی که برای کارش پیدا کردم همین بود...
دکتر درنگی میکنه و میگه: البته دو امکان دیگه هم وجود داره
با تعجب میگم: چی؟
دکتر: یا اینکه بنفشه تو این کار دست داشته باشه
با جدیت میگم: محاله... بنفشه در بدترین شرایط هم کنارم بود
شونه ای بالا میندازه و میگه: شاید هم مدرکی علیه تو به دست بنفشه رسیده بود که نشون میداد تو گناهکاری
با تعجب میگم: فکر نکنم... یعنی نمیدونم... جدایی من از بنفشه چه نفعتی برای دیگران میتونه داشته باشه؟
دکتر: نمیدونم... فقط یه احتماله... بقیه ماجرا رو بگو
متفکر ادامه میدم: تو اون روزای بد علاوه بر اینکه دنبال کار میگشتم باز هم تلاشم رو برای اثبات بیگناهیم میکردم... اولین چیزی که من رو مشکوک میکرد گوشیه تلفن بود... اون روز گوشی تلفن رو زمین افتاده بود و لپ تاپ هم نزدیک تلفن بود... ماندانا مثله همیشه باورم کردو باهام همراه شد... رفتیم مخابرات تا پرینت تلفن رو بگیریم اما گفتن فقط به کسی داده میشه که تلفن به نامش باشه... اومدم خونه به بابام گفتم اما اون کلی کتکم زدو گفت: دیگه حوصله ی شنیدن این چرت و پرتا رو نداره... در اتاق ترانه رو هم قفل کرده بودن و اجازه نمیدادن به اتاقش برم... دوست داشتم وارد اتاق ترانه بشم تا شاید بتونم چیزی پیدا کنم... تو اتاق خودم هم بارها و بارها گشتم و در کمال ناباوری چند تا عکس از من و سیاوش در کافی شاپ و درمونگاه پیدا کردم... اون لحظه بود که فهمیدم هر چی بیشتر میگردم مدارک بیشتری بر علیه خودم پیدا میکنم... همه چیز رو به ماندانا گفتم اون هم دیگه فکرش کار نمیکرد... بعد از یکسال پرس و جو فقط یه چیز فهمیدم که اون هم کمک چندانی بهم نکرد
دکتر: چی؟
-ترانه قبل از مرگش یه نفر رو ملاقات کرده بود​

! OMID.M
11-02-2017, 09:56 PM
دکتر با ناراحتی میگه: پس چرا چیزی نگفتی؟
-چرا فکر میکنید چیزی نگفتم؟... زبونم مو در آورد از بس گفتم ولی کسی باور نکرد
دکتر: چه جوری فهمیدی؟
-یازده ماه از مرگ ترانه میگذشت و من روزای سختی رو میگذروندم... هیچ مدرک یا دلیل قانع کننده ای نداشتم... سروش هم خطش رو عوض کرده بود... از خونشون هم اسباب کشی کرده بودن و از منطقه ای که توش زندگی میکردن رفته بودن... تو محل کارش هم جواب تلفنام رو نمیداد... حتی چند بار به محل کارش رفتم که اونقدر بد باهام برخورد کرد که از رفتنم پشیمون شدم... خیلی ناامید بودم... کم کم داشتم بیخیال اثبات بیگناهیم شده بودم... که یه روز به صورت اتفاقی با پسربچه ای رو به رو میشم که به من میفهمونه ترانه قبل از مرگش با کسی صحبت کرده بود... نمیدونم اون فرد یکی از دوستای ترانه بود یا همون کسی بود که این بلاها رو سرم آورد فقط میدونم قبل از مرگ ترانه شخصی توی خونه ی ما بوده که هیچ اثری از خودش به جا نذاشته... هر چند من بیشتر این حدس رو میزنم که اون طرف کسی بود که در تمام این ماجراها نقش داشته
دکتر: چرا؟
-چون اگه یکی از دوستای ترانه بود لابد بعدها میومد میگفت من قبل از مرگ ترانه دیدمش حالش این طور بود... چه میدونم ولی حس میکنم از دوستاش نبود... شاید هم حسم اشتباهه
دکتر متفکر میگه: اون روز اون پسربچه بهت چی گفت؟
-اون روز صبح زود داشتم از خونه خارج میشدم که صدای گریه یه پسربچه رو شنیدم... در رو باز کردمو با تعجب به پسر بچه ای که کنار دیوار خونه ی ما نشسته بود نگاه کردم... بعد از چند لحظه به خودم اومدمو دلیل گریه اش رو پرسیدم و فهمیدم جلوی خونمون زمین خورده و دستش خراشیده شده... از اونجایی که زخمش سطحی بود از توی کیفم دو تا چسب زخم در آوردمو روی دستش زدم
نگاهی به دکتر میندازمو میگم: از روی عادت همیشه چند تا چسب زخم توی کیفم میذارم
لبخندی میزنه و چیزی نمیگه
ادامه میدم: اونقدر باهاش حرف زدم که کلا زخم و خراشیدگی رو فراموش کرد... بعداز اینکه خیالم از بابت زخمش راحت شد بهش کمک کردم تا از روی زمین بلند بشه و ازش پرسیدم که کجا زندگی میکنه... امیر هم آدرس چند کوچه اون طرف تر رو داد...
دکتر: امیر؟
لبخندی میزنمو میگم: همون پسر بچه رو میگم... اسمش امیر بود
دکتر آهانی میگه دوباره منتظر ادامه صحبتم میشه
-داشتم میگفتم از اونجایی که مسیر خونه ی امیر توی راهم بود بهش گفتم تا خونه همراهیش میکنم امیر هم شونه ای بالا انداخت و چیزی نگفت... من هم برای اینکه اون رو به حرف بگیرم تا یاد زخم روی دستش نیفته... یه کیک که برای صبحونه توی کیفم گذاشته بودم رو از کیفم درآوردمو نصفش کردم... نصف رو به امیر دادم نصفش رو هم واسه ی خودم برداشتم و همونجور که کیک رو میخوردم به اون هم گفتم که کیک رو بخوره... اون هم سری تکون دادو شروع به خوردن کیکش کرد
دکتر: این جور که معلومه رابطه ات با بچه ها خوبه
-سعیمو میکنم درست ارتباط برقرار کنم... دنیای بچه ها رو دوست دارم زود قهر میکنند زود آشتی میکنند زود میبخشن... همه ی تصمیم گیری هاشون ثانیه ایه... اهل کینه و انتقام و این حرفها هم نیستن
دکتر: درسته... دنیای بچه ها زیادی پاکه
-شاید دلیلش اینه که خودشون هم خیلی پاکن
دکتر سری تکون میده و میگه: حق با توهه
لبخندی میزنمو هیچی نمیگم
دکتر: شرمنده که توی حرفات پریدم... در برابر این همه احساساتی که در مورد یه پسربچه ی غریبه نشون دادی متاثر شدم... لطفا ادامه بده
-وقتی خودیها محبتت رو قبول نمیکنند مجبور میشی به غریبه ها محبت کنی
نگاهش غمگین میشه ولی من بی توجه به نگاهش ادامه میدم: همونجور که کیک میخوردیم با هم دیگه در مورد مسائل مختلف حرف میزدیمو میخندیدیم... تا اینکه حرف به بازی فوتبال و این حرفا کشیده شد... اینجور که فهمیده بودم امیر عاشق فوتبال بود و از اونجایی که بچه های کوچه ی خودشون خیلی ازش بزرگتر بودن اجازه نمیدادن امیر باهاشون فوتبال بازی کنه... امیر هم اکثرا تو کوچه ی ما پلاس بود و با بچه های کوچه ی ما بازی میکرد... چون تعداد پسربچه های هم سن و سال امیر تو کوچه ای که ما میشینیم خیلی زیاده مجبور بود به با کلی مکافات خودش رو به کوچه ی ما برسونه... امیر همینجور مینالید که مامانم به سختی اجازه میده از کوچه مون خارج بشم... خیلی وقتا یواشکی میام... من هم به حرفاش گوش میکردمو هیچی نمیگفتم تا اینکه میگه: یه بار که از روی کنجکاوی صدای بلند دو نفر توی کوچه تون دیر به خونه رسیدم که باعث شد کلی کتک از مامانم نوش جان کنم
اون لحظه من هم کنجکاو میشمو میپرسم: حالا مگه دعوا در مورد چی بود؟
از یادآوری لحن فیلسوفانه ی امیر خندم میگیره
دکتر: چی شد؟ چرا میخندی؟
-آخه طوری جواب سوالم رو داد که آدم فکر میکرد مهمترین معمای دنیا رو داره حل میکنه؟ من یه سوال کوچیک ازش پرسیده بودم ولی امیر تمام اتفاقات اون روز رو برام تعریف کرد... هر چند باعث شد خیلی چیزا رو بفهمم
دکتر هم لبخندی میزنه و میگه: حالا چی میگفت؟
حرفای امیر تو گوشم میپیچه:«مثله همیشه از صبح زود از خونه بیرون زده بودم با کلی التماس و خواهش مامانم رو راضی کرده بودم تو کوچه ی شما بیام تا بتونم با حسن و علی و بقیه ی بچه ها بازی کنم... خونه ی حسن و علی اینا نزدیک خونه ی شماست اکثرا نزدیکای خونه ی شما قرار میذاریمو همون اطراف بازی میکنیم... صبح زود جلوی خونه ی شما منتظر علی و حسن بودم تا با همدیگه به دنبال بچه های دیگه بریم... اول صبحی یه پیرمرد اخمالو از خونتون خارج شد که من با دیدنش سکته کردمو پشت یکی از درختای اطراف قایم شدم بعد از مدتی بالاخره حسن و علی رسیدن... من هم موضوع پیرمرد رو فراموش کردم و با حسن و علی دنبال بچه های دیگه رفتیم و تا ظهر کلی با هم فوتبال بازی کردیم... موقع برگشت هیچکس توی کوچه نبود... همه ی بچه ها خونشون نزدیک بود و بعد از بازی به خونه هاشون رفته بودن ولی من باید کلی راه رو برمیگشتم... از اونجایی که توی خونه تنهام و خواهر و برادری ندارم از خونه بدم میاد... واسه ی همین هم بیخیال به قوطیه خالی ای که جلوی پام بود لگد میزدمو آروم آروم به سمت خونمون حرکت میکردم که با شنیدن صدای دو نفر از حرکت واستادمو نگاهی به اطراف انداختم... کلا قوطیه خالی رو بیخیال شدمو از روی کنجکاوی به سمت اون طرفی رفتم که صدا از اونجا میومد... و بالاخره فهمیدم که اون صدا، صدای صحبت دو تا دختره که جلوی در خونه ی شما داشتن در مورد مسئله ای بحث میکردن»
با صدای دکتر به خودم میام: از کجا مطمئنی امیر از همون روزی حرف میزد که ترانه خودکشی کرد
-مطمئن نیستم شک دارم
دکتر: دلیل اینکه تا حدی این فکر رو داری که اون چیزی که امیر دیده مربوط به همون روز هست... چیه؟
-وقتی فهمیدم مشاجره ای که شکل گرفته جلوی در خونه ی ما بوده کنجکاویم بیشتر شد و با مشخصاتی که از امیر در مورد دخترا بهم داد مطمئن شدم یکی از اون دخترا ترانه بوده و اگه قبل از ماجرای تهمت و این حرفا ترانه با کسی مشاجره یا بحث میکرد صد در صد خونواده رو در جریان میذاشت در صورتی که من یادم نمیاد ترانه هیچ دعوا یا مشاجره ای اون هم جلوی در خونمون داشته باشه
دکتر: ممکنه فقط یه بحث کوچیک بوده باشه... از این بحثهای دخترونه که یه دختر با دوستاش میتونه داشته باشه و ترانه لازم ندونسته اون رو به خونوادش بگه
- ببینید آقای دکتر من نمیخوام برای تبرئه ی خودم حرفی بزنم اما چند تا دلیل خوب دارم که میگه: ترانه قبل از مرگش با کسی حرف زده و حتی مشاجره هم داشته
دکتر با کنجکاوی میگه: و اون دلیلا چی هستن؟
-امیر وقتی مشخصات ترانه رو داشت میگفت در مورد لباسش هم حرف زد لباس همون لباسی بود که شب گذشته تو تن ترانه دیده بودم... دومین دلیلم اینه که ترانه اکثر روزا توی چشمش لنز میذاشت اما وقتی رنگ چشم ترانه رو از امیر پرسیدم بهم گفت قهوه ای بوده یعنی ترانه اون روز لنز نذاشته بود... و اون روزای آخر که ترانه بی حوصله بود حوصله ی آرایشو لنز و این حرفا رو نداشت... و یکی از دلایل دیگه ی من این بود امیر میگفت حدود یک سال از اون ماجرا میگذره... پس به راحتی میشه نتیجه گرفت تو این یازده ماه که ترانه زنده نبود امکان افتادن این اتفاق غییرممکنه اگه اون یه ماه رو...
دکتر حرفمو ادامه میده و میگه: در نظر بگیریم امکانش هست که توی همون روز اتفاق افتاده باشه
سری تکون میدم
دکتر: اما امکانش کمه
-نه با در نظر گرفتن یه چیز میتونم بگم امکانش زیاده
دکتر: چی؟
- اول باید اینو بهتون بگم که ماهی یه بار یه نفر میاد به باغچه ی کوچولوی پشت خونه مون رسیدگی میکنه و اون روزی که ترانه خودکشی کرد صبح زودش باغبون صبح زود اومده بود کارش رو انجام داده بود و رفته بود... و اگه به حرفام توجه کرده باشین امیر در مورد یه پیرمرد اخمالو حرف میزد... من که تو اون لحظه این حرفا رو میشنیدم حال و روزم خیلی خراب بود... ولی با همه ی اینا با خودم گفتم شاید منظور امیر از پیرمرد اخمالو پدرمه... هر چند پدر من اونقدرا هم پیر نیست و ما کسی رو تو خونمون میانسال تر از پدرم نداریم که صبح زود از خونمون خارج بشه... من کیف پولم رو در اوردم و عکس پدرم رو که داخل کیف پولم بود به امیر نشون دادم اما امیر گفت پدرم اون پیرمرد نبوده و از طرفی چون عکس ترانه هم تو کیفم خودنمایی میکرد امیر با دیدن عکس ترانه سریع عکس العمل نشون داد و گفت مطمئنه این زن همونیه که جلوی در خونه مون مشغول بحث با دختره دیگه ای بوده و از اونجایی که توی عکس ترانه لنز آبی زده بود امیر بهم گفت فقط رنگ چشماش فرق میکرد​

! OMID.M
11-02-2017, 09:57 PM
فصل پانزدهم
با لحن غمگینی میگم: آقای دکتر دنبال خیلی چیزا هستم... خیلی تصمیما گرفتم... دوست دارم به همه شون عمل کنم ولی یه چیز درست نیست؟
دکتر: و اون چیه؟
آهی میکشم و سری تکون میدم... چند قطره ی دیگه هم از اشکام سرازیر میشن
-اون چیزی که درست نیست لبخندامه... خنده هامه... شیطنتامه... اگه لبخندی بزنم... اگه نده ای بکنم... اگه شیطنتی بکنم... باز هم دلم شاد نمیشه... همه ی حرکتامون تظاهره... شاید دیگران نفهمن ولی خودم متوجه میشم... اصلا آرامش ندارم... بعضی شبا که فقط و فقط کابوس میبینم... کابوس گذشته ها... کابوس روزایی که همه ترکم کردن... کابوس تنهایی های حال و گذشته مو... روزا هم که دیگه تکلیفم روشنه... اونقدر از این و اون بدرفتاری میبینم که روحیه ام از اینی که هست داغون تر میشه... شاید خیلی وقتا بگم... نه برام مهم نیست... اما وقتی دیگران از کنارت رد میشن و با تمسخر نگات میکنند ته دلت یه جوری میشه... خیلی داغونم آقای دکتر... نمیدونم چه جوری از احساساتم براتون بگم
دستمال کاغذی روی میز مقابلمون رو برمیداره و برطرفم میگیره و میگه: اول از همه اشکاتو پاک کن
یه دونه دستمال کاغذی برمیدارم...اشکامو پاک میکنمو سعی میکنم گریه نکنم
دکتر: حالا چند تا نفس عمیق بکش
چند تا نفس عمیق میکشم... با لبخند نگام میکنه
دکتر: سعی کن آروم باشی و به این فکر کنی که همه چیز درست میشه
-آخه چه جوری؟
دکتر: اولین اشتباهت همین جاست... مگه تصمیم نگرفتی که به هدفهای جدیدت برسی؟
سری به نشونه ی تائید تکون میدم
دکتر: پس باید باورشون داشته باشی
گنگ نگاش میکنم
که با لبخند برام توضیح میده: وقتی میگم همه چیز درست میشه باید اونقدر به همه ی هدفها و تصمیماتت اعتقاد داشته باشی که بدون هیچ شک و تردیدی حرفمو تائید کنی... درسته تو الان هدفهای بزرگی واسه خودت داری... تصمیمهای قشنگی واسه آیندت گرفتی اما وقتی ته دلت ناامید باشی و باورشون نداشته باشی به هیچ جایی نمیرسی... از همین اول باید بدونی که رسیدن به هدفهای بزرگ اراده و پشتکار بالایی رو میطلبه... اگه بخوای با حرف دیگران پیش بری باید از همین حالا قید خیلی چیزا رو بزنی... خیلیا سعی میکنند ناامیدت کنند... خیلیا سعی میکنند جلوی پات سنگ بندازن... اما اگه خودت بخوای همه چیز حل میشه... شاید سخت باشه ولی امکان پذیره
-ولی خیلی سخته
دکتر: ولی غیرممکن نیست
آهی میکشمو با لحن غمگینی میگم: حق با شماست... باید به آرزوهام بها بدم.. باید باورشون کنم
دکتر: دقیقا همینطوره... خوشم میاد که زود حرفامو میگیری... اما یادت باشه گفتن آسونه مهم عمل کردنه... مثله دیشب که میخواستی قرص رو بخوری ولی مقاومت کردی و نخوردی... حالا فکرشو کن ترک کردن یه عادت بد چقدر میتونه سخت باشه برای رسیدن به هدفهای بزرگ هم باید سختی بکشی تا بهشون برسی... چیزی که آسون بدست بیاد آسون از دست میره...
-با حرفاتون کتملا موافقم اما شما یه راهکار به من ارائه بدین که در برابر خونوادم چه جوری رفتار کنم
دکتر: یکی از اشتباهات تو در گذشته این بود که بعد از یک سال کوتاه اومدی... تو باید هر طور که شده بود دنبال مدارک بیشتری برای اثبات بیگناهی خودت میگشتی
با تعجب نگاش میکنم که ادامه میده: مطمئن باش این جور آدما خودشون رو عقل کل و بقیه رو احمق فرض میکنند و به احتمال زیاد یه ردهایی از خودشون باقی میذارن
-میخواین بگین اگه به تلاشم ادامه میدادم میتونستم گیرش بندازم
دکتر: البته که میتونستی... تو تونستی بفهمی که ترنم قبل از مرگش با یه نفر ملاقات کرد... همین خودش نکته ی مهمی بود
-یعنی میشه یه روزی اون شخص گیر بیفته؟
دکتر: صد در صد... بزرگترین اشتباه اون طرف این بوده که از یکی از آشناهات استفاده کرده بود... یکی از دوستات یا یکی از فامیلات... در کل یه نفر که خیلی بهت نزدیک بوده... چون به لپ تاپت دسترسی داشته... به گوشیت دسترسی داشته... به اتاقت دسترسی داشته... به ایمیلت دسترسی کامل داشته... راستی کسی از پسورد ایمیلت باخبر بود؟
-نه... به جز سروش کسی نمیدونست... تازه به سروش هم خودم گفته بودم
دکتر متفکر میگه: پس میشه گفت پسوردت رو هک کرده
-یه چیز دیگه هم هست
دکتر: چی؟
-پسورد ایمیلم تاریخ تولد سروش بود... خوب خیلیا از علاقه ی من به سروش خبر داشتن... شاید تونسته باشن حدس بزنند... البته این فقط یه حدسه و اگه بخوام عقلانی فکر کنیم حرف شما عاقلانه تر به نظر میرسه
دکتر: ترنم باید خیلی مراقب خودت باشی... این تعقیب و گریزهایی که ازش حرف میزنی بعد از چهارسال برام جای سوال داره... فقط یه چیز به ذهنم میرسه؟
-چی؟
دکتر: چهار سال پیش میخواستن از سروش جدات کنند... الان هم که دیدن دور و بر سروش میپلکی میخوان تو رو ازش دور کنند
-آخه چرا؟... جدایی من با سروش چه نفعی برای اون طرف داره؟... هر چند من که دیگه کاری به کار سروش ندارم؟... اصلا اون طرف کی میتونه باشه؟
دکتر: کسی که با وجود تو در اطراف سروش احساس خطر میکنه​

! OMID.M
11-02-2017, 09:57 PM
-ولی اون ماشین دقیقا از روز بعد از دزدی شروع به تعقیبم کرد؟
دکتر: میخواستم بگم شاید از قبل تعقیبت میکردن ولی تو دیر متوجه شدی ولی از اونجایی که این حرف رو میزنی باز هم مسائل پیچیده ی زیادی این فرضیه رو خراب میکنه
-دکتر شما میگین چیکار کنم؟
دکتر: به طاهر نمیتونی بگی؟
-میترسم انگ دیوونگی بهم بزنه
دکتر: بهتره به یه نفر بگی... تا هفته ی دیگه دست نگه دار... ولی خیلی مراقب دور و برت باش... سعی کن تو محیطهای شلوغ باشی... ولی اگه باز هم مورد مشکوکی دیدی حتما به یه نفر از اعضای خونوادت بگو که من طاهر رو نسبت به بقیه بیشتر قبول دارم... این از موضوع تعقیب و گریز... تو این مورد مشکلی نداری؟
-با اینکه خیلی میترسم ولی فعلا مشکلی نیست
دکتر: ترنم سعی کن ضعف نشون ندی... اگه اونا متوجه ی ترس یا ضعفت بشن وضع بدتر میشه... هر چند دوست دارم هر چه زودتر موضوع رو به طاهر بگی ولی به خاطر تو یه هفته صبر میکنم... اگه به طاهر گفتی و باورت نکرد یه فکر دیگه برات میکنم
هنوز هم نگرانم.. انگار نگرانی رو از حالتها و حرکاتی که انجام میدم میفهمه چون لبخند اطمینان بخشی میزنه و میگه: نترس... کمکت میکنم
-همه ی سعیم رو میکنم
دکتر: آفرین دختر خوب... حالا میریم سر مسئله ی سروش... میخوای تو شرکتش کار کنی؟
-با اینکه حقوقش خیلی خوبه ولی اصلا دوست ندارم اونجا کار کنم... من دوست دارم در محل کارم آرامش داشته باشم توی خونه به اندازه ی کافی عذابم میدن دوست ندارم توی محیط کارم هم اذیت بشم... توی شرکت سروش با طعنه هاش داغ دلم رو تازه میکنه بدجور از لحاظ روحی اذیت میشم
دکتر: پس اگه شرایطش جور باشه ترجیح میدی بری جای دیگه کار کنی؟
-اوهوم... ولی چون قرارداد بستم باید تا یک سال براش کار کنم
دکتر: بالاخره راه هایی برای فسخ قرارداد وجود داره
-آقای رمضان.......
میپره وسط حرفمو میگه: یکی دیگه از اشتباهاتت همینه... اول به خودت فکر کن... آقای رمضانی از شرایط بد تو خبر نداره دلیلی هم نداره که مطلع بشه... درسته کمکت کرد ولی تو هم براش کار کردی... میدونم خودت رو مدیون آقای رمضانی میدونی اما یادت باشه با یه تصمیم نادرست الانت زندگی آیندت تباه میشه... هر چند من از رفتارای سروش برداشت دیگه ای دارم
با تعجب میگم: چه برداشتی؟... مگه غیر از این میتونه باشه که از من متنفره
دکتر: من به عنوان یه مرد میگم آره... غیر از اینه... به نظر من سروش هنوز هم دوستت داره
بهت زده بهش نگاه میکنم
دکتر: چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟
کم کم از اون حالت در میام... اول یه خنده ی کوتاه میکنم و بعد خنده ام طولانی میشه
دکتر با نگرانی میگه: چته ترانه؟... خوبی؟
با دست اشاره میکنم که حالم خوبه... به زحمت اشک گوشه ی چشمم رو پاک میکنم و میگم: جوک بامزه ای بود دکتر
دکتر با اخم میگه: من دارم جدی حرف میزنم
دوباره خنده ی کوتاهی میکنمو میگم: آقای دکتر من تنفر رو از توی چشماش میخونم... اون میخواست بهم تجاوز کنه
دکتر: سروش هم دوستت داره هم ازت متنفره... بین دو تا احساس مختلف داره دست و پا میزنه
نفسمو با حرص بیرون میدمو میگم: اون وقت با چه دلیلی و مدرکی این حرف رو میزنید؟
دکتر: اگه دوستت نداشت این همه دروغ سر هم نمیکرد تا تو رو به شرکت خودش برگردونه... قرارداد یه ماهه رو به یکساله تغییر نمیداد.. اصلا اون روزی که داشتی تصادف میکردی اسمت رو به زبون نمیاورد... به خاطر اینکه سر کار نرفتی جلوی خونتون حاضر نمیشد... کلا دلیلای زیادی وجود داره
آهی میکشمو میگم: هر چند که من میگم دلیل این کاراش دوست داشتن من نیست ولی حتی دوستم هم داشته باشه دیگه کار از کار گذشته... اون نامزد کرده... دو ماه دیگه عروسیشه
دکتر سری تکون میده و میگه: اگه واقعا همه چیز رو تموم شده میدونی و تحمل سروش و شرکتش برات سخته بهت پیشنهاد میکنم که محیط کارت رو عوض کنی
-کجا برم؟... آقای رمضانی که تا قراردادم تموم نشه قبولم نمیکنه
دکتر فکری میکنه و میگه: نمیتونی از ماندانا کمک بگیری؟
-هوم... نمیدونم... ولی مطمئنم اگه براش ماجرا رو تعریف کنم اون هم مخالف صد در صد کار کردن من توی شرکت سروش میشه
دکتر: پس کمکت میکنه
-آره، ولی تا پیدا شدن کار باید اونجا بمونم
دکتر: نگران کارت هم نباش من چند تا دوست و آشنا دارم بهشون میسپارم ببینم چی میشه تو هم به ماندانا و شوهرش بگو شاید تونستن کاری برات بکنند
با خجالت نگامو ازش میگیرمو میگم: وقتی این طور برخورد میکنید شرمنده میشم
دکتر: شرمنده واسه ی چی؟
-آخه انتظار نداشتم تا این حد بهم کمک کنید
دکتر: من که هنوز کاری برات نکردم
-چرا آقای دکتر... خیلی کارا برام کردین... هم بهم آرامش دادین هم به آینده امیدوارترم کردین
دکتر: چرا اینقدر تعارفی هستی دختر... این کارا جز وظایفه منه
سرمو بالا میارمو با بغضی که تو گلومه میگم: جز وظایفتون نیست آقای دکتر... شما میتونستین به حرفام گوش بدین چند تا راهکار ساده ارائه بدین پولتون رو بگیرین و بعد هم بیخیال من و زندگی من بشین​

! OMID.M
11-02-2017, 09:57 PM
با مهربونی نگام میکنه و میگه: باز که اشکات در اومد
با تعجب دستم رو به سمت صورتم میبرمو در کمال تعجب با صورت خیس از اشکم مواجه میشم
-اصلا متوجه نشدم
دکتر: میدونم.. بعضی وقتها اشکها بی اجازه جاری میشن
-هیچ چیزی نمیتونه مثله گریه آرومم کنه... اشکها همدم همیشگی من هستن خیلی روزا بی اجازه ی من جاری میشن
اخم کوچیکی میکنه و میگه: ولی دلیل هم نمیشه همیشه گریه کنی
لبخندی میزنمو هیچی نمیگم... یه دستمال کاغذی دیگه از روی میز برمیدارمو صورتم رو پاک میکنم
دکتر با ناراحتی میگه: آثار جرم پدرت کاملا خودش رو نشون داده
با لحن غمگینی میگم: بعضی روزا فکر میکنم شاید این همه مقاومت مسخره به نظر میرسه... منی که جلوی همه خوار و ذلیل شدم... غرورم شکسته... شخصیتم زیر سوال رفته... با گریه نکردن جلوی خونوادم یا محکم حرف زدن یا التماس نکردن چه چیزی رو به دست میارم.. من که خیلی قبلتر از همه ی اینا شکستم
دکتر: اشتباه نکن ترنم... اشتباه نکن... تو هنوز هم غرور و شخصیتت رو داری... تو هیچوقت به گناه نکرده ات اعتراف نکردی... شاید دیگران فکر کنند خوار و ذلیل شدی آیا واقعا همینطوره؟... خوار و ذلیل به کی میگن؟... کسی که هیچ گناهی مرتکب نشده میشه صفت خوار و ذلیل رو روش گذاشت؟
فقط نگاش میکنمو هیچی نمیگم... حرفاش من رو به فکر فرو میبره
به چشمام زل میزنه و به حرفاش ادامه میده: شاید پیش دیگران غرورت خرد شده باشه... شاید پیش دیگران شخصیتت زیر سوال رفته باشه اما به این فکر کن آیا پیش خودت هم این اتفاقا افتاده؟...
با خودم فکر میکنم واقعا پیش خودم شرمنده ام؟
آیا له شدن غرورت تقصیر خودت بود؟...
زمزمه وار میگم: نه... من هیچوقت کاری نکردم که نشونه ی ضعفم باشه... فقط نتونستم بیگناهیم رو ثابت کنم
دکتر: درسته... تو هیچوقت از ترس کتک و فحش و این حرفا به کسی التماس نکردی تو هیچوقت از فراز و نشیبهای زندگیت فرار نکردی... تو هیچوقت برای به دست آوردن محبت دوباره ی خونوادت به دروغ متوسل نشدی... تو همیشه خودت بودی... مقاومه مقاوم... استوار استوار... شاید نتونستی اونجور که باید و شاید از حقت دفاع کنی... شاید خیلی جاها زمین خوردی... شاید نتونستی اعتماد کسی رو جلب کنی... شاید بعضی جاها کم آوردی... ...اما هیچوقت ناامید نشدی... همیشه ته دلت یه امیدهایی واسه ی آیندت داشتی که اگه نداشتی امروز جلوی من ننشسته بودی و دنبال راهکار نبودی... نه ترنم تو نشکستی... تو همون ترنمی فقط دلگیری... فقط دلخوری... فقط تنهایی... شخصیت تو همونه... ذات و فطرت پاک تو همونه... شکستن یعنی اینکه اجازه بدی خوردت کنند و تو هم هیچ کاری واسه دفاع از خودت نکنی... ولی تو تلاشت رو کردی شاید یه جاهایی میتونستی بیشتر تلاش کنی میتونستی راهکار بهتری ارائه بدی ولی تو هم یه آدمی مثله همه ی آدمای دنیا...دلیلی وجود نداره که بخوای همیشه بهترین راه رو انتخاب کنی... همین که درس خوندی همین که مستقل شدی همین که از لحاظ مالی دستت رو به طرف کسی دراز نکردی همین که اونقدر استقامت از خودت نشون دادی یعنی کارت خیلی درسته... همه ی آدما اشتباه میکنند... تو هم مثله خیلیا اشتباهات کوچیک و بزرگ زیادی مرتکب شدی اما هیچکدوم از اشتباهاتت اونقدر بزرگ نبود که بخوای اینطور مجازات بشی... امروز فقط به خودت فکر کن... به آیندت... به این فکر کن که تو پیش خودت شرمنده نیستی... که پیش خودت نشکستی... که مرتکب هیچ گناه نابخشودنی نشدی... من خودم اگه به جای تو بودم نمیدونم میتونستم دووم بیارم یا نه...
نگامو از دکتر میگیرمو به زمین خیره میشم... حرفای دکتر آرامش عجیبی رو بهم منتقل کرده... چقدر ممنونشم... چقدر مدیونشم... واقعا نمیدونم چی بگم؟... تو این چهار سال هیچوقت هیچکس نتونسته بود اینجوری آرومم کنه
همونجور که نگام به زمینه زیر لب زمزمه میکنم: ممنون که آرومم میکنید... خیلی وقت بود دوست داشتم یکی این حرفا رو بهم بزنه...
دکتر: من حقیقت رو گفتم... خیلی خوشحالم میتونم با حرفام آرومت کنم
لبخندی میزنمو چیزی نمیگم
دکتر مکثی میکنه و با تعلل میگه: در مورد خواستگارت چه تصمیمی داری؟
لبخند رو لبام خشک میشه... با ناراحتی سرمو بالا میارمو میگم: نمیدونم باید چیکار کنم... اصلا آمادگی این مراسمای مسخره رو ندارم... از همین حالا هم جوابم معلومه
دکتر: دلیلت برای جواب منفی چیه؟
-به هزار و یک دلیل
دکتر: تو یه دونش رو بگو من قانع میشم
-مهمترینش میتونه این باشه که دختری با شرایط من خواستگار مناسبی نمیتونه داشته باشه

دکتر: ببین ترنم من میدونم همسایه ها و فامیل دید مناسبی نسبت به تو ندارن ولی دلیل نمیشه که همه ی آدما..........
میپرم وسط حرفشو با کلافگی میگم: دختری با شرایط من اگه خواستگار خوبی هم داشته باشه بعد از تحقیقاتی که خونواده ی اون پسر از دوست و آشنای بنده به عمل میارن مطمئن باشین اون خواستگار خوب میپره
دکتر ساکت میشه و میگه: من مجبورت نمیکنم ولی میگم زود قضاوت نکن... مگه خودت نگفتی هیچوقت نباید زود قضاوت کنیم؟
با لحن غمگینی میگم: آقای دکتر من دلایل خودم رو دارم... اون چیزی که گفتم فقط یه دلیلش بود... خیلی دلیلهای دیگه ای هم هست... من به سرکوفت خونواده ی اون پسر، به شکهای گاه و بی گاه اون پسر، به نگاه های پر از تمسخر فامیل اون پسر که ممکنه بعد از ازدواج در رفتارشون دیده بشه اشاره نکردم
دکتر: اینا همش حدس و گمان توهه... شاید هم چنین چیزی نشه... من روی این خواستگار جدیدت تاکیدی ندارم ولی میگم بالاخره که تا آخر عمرت نمیتونی مجرد بمونی
-آقای دکتر خوده شما به شخصه اگه از دختری خوشتون بیاد اولین کاری که میکنید چیه؟
سرشو پایین میندازه زمزمه وار میگه: در موردش تحقیق میکنم​

! OMID.M
11-02-2017, 09:57 PM
لبخند تلخی میزنمو میگم: درستش هم همینه... حالا اگه پشت سر اون دختر چنین حرفایی زده بشه باز هم حاضرین برای ازدواج پا پیش بذارید
سرشو بالا میاره... تو چشمام خیره میشه و میگه: شاید....
-دکتر با کلمات بازی نکید... خودتون هم خوب میدونید دیگه از نزدیکی اون دختر هم رد نمیشین... پس این آقا هر کسی که هست صد در صد از گذشته ی من خبر داره و میتونم باهاتون شرط ببندم که یه مشکل اساسی هم داره که برای ازدواج با من پا پیش گذاشته... هنوز ذره ای عقل تو سرم هست که از اینی که هستم بدبخت تر نشم... ازدواج من با پسری که نمیدونم کیه مثله این میمونه که از چاله دربیامو به چاه بیفتم
دکتر نفس عمیقی میکشه و میگه: اصلا من میگم باشه تو درست میگی... حق با توهه... اما چرا یه بار حرفای اون طرف رو نمیشنوی؟... یه بار باهاش حرف نمیزنی... یه بار دلیل انتخابش رو نمیپرسی؟
-من اگه رضایتمو به شرکت در مراسم خواستگاری اعلام کنم یعنی کلا به این ازدواج رضایت دادم
دکتر: برای خونوادت شرط بذار... بگو به شرطی در مراسم حاضر میشم که حرفی از ازدواج زده نشه... فقط میخوام با طرف مقابلم آشنا بشم
-آقای دکتر سر و صورتم رو نمیبینید این کتکا برای شرکت در مراسم خواستگاری نبوده دلیلیش برای این بود که بله رو ندادم... اونا جواب بله ی من رو میخوان وگرنه برای پدرم کاری نداره که مجبورم کنه تو مراسم شرکت کنم... همه از سرکشی من برای نه ای که دادم میسوزند
دکتر: مطمئنی تنها دلایلت برای جواب منفی همون حرفایی بود که به من زدی؟
با تعجب میپرسم: منظورتون چیه؟
لبخندی میزنه و میگه: خودت هم خوب میدونی منظورم چیه؟
نگامو ازش میگیرمو میگم: آقای دکتر......
دکتر:هیس... نمیخواد چیزی بگی... هنوز هم وقتی ازش حرف میزنی میشه عشق رو از توی تک تک کلماتت از طرز نگاهت از اشکهای بی امونت خوند
اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
دکتر: دختر تو این همه اشک رو از کجا میاری
نگاهی بهش میندازمو دستم رو روی قلبم میذارم
لبخند تلخی میزنمو میگم: از اینجا... از قلب تیکه تیکه شده ام
دکتر: هنوز هم دوستش داری؟
-بیشتر از همیشه... دیوونه وار
دکتر: اگه یه روزی برگرده حاضری باهاش بمونی؟
-آقای دکتر میدونید مشکل من چیه؟
سرشو به علامت ندونستن تکون میده
-مشکل من اینه که حتی اگه برگرده هم نمیتونم کنارش بمونم
دکتر: آخه چرا؟
-به حرمت روزهای عاشقانه ای که باهاش داشتم واگذارش میکنم به عشق جدیدش... من با خاطرات گذشته اش خوشم
دکتر: اما.......
-نه آقای دکتر... هیچ حرفی در مورد این مسئله نزنید... من چهار سال منتظرش نشستم... چهار سال تمام همه ی امیدم این بود که سروش برمیگرده... اما بعد از چهار سال چی بهم رسید... خبر نامزدی عشقم... وقتی تو چشمام خیره شد و گفت خیلی خوشحالم که معنی عشق واقعی رو با همسر آینده ام تجربه کردم من صدای شکستن تک تک استخونامو شنیدم... خدا شاهده اون لحظه اونقدر زیر رگبار حرفای بی امون سروش خرد میشدم که حتی نفس کشیدن هم برام به اندازه ی جا به جایی همه ی کوه های دنیا سخت بود
دکتر: نمیدونم... واقعا نمیدونم چی بگم...
-نمیخواد چیزی بگید... فقط یه راه حلی برای سرنگرفتن این مراسم بهم نشون بدین
دکتر: یعنی تا آخر عمرت میخوای مجرد بمونی؟
-میخواین بگید مردی پیدا میشه که زنی رو تحمل کنه که فقط جسمش رو در اختیارش بذاره؟... ولی فکر و ذهن و روحش مختص مردی باشه که کنارش نیست... یعنی من هر شب در آغوش همسرم باشم و به عشق بی سرانجامم فکر کنم
دکتر با ناراحتی بهم خیره میشه
چشمامو میبندمو بغضی که تو گلوم جمع شده رو قورت میدم... سعی میکنم لبخند بزنم هر چند زیاد موفق نیستم ولی سعیم رو میکنم به آرومی چشمامو باز میکنم و با لحن گرفته ای میگم: آقای دکتر تا روزی که قلبم برای سروش میزنه هیچ مردی رو به عنوان همسر آیندم قبول نمیکنم... نه برای خودم... نه برای سروش... فقط و فقط به خاطر همون مرد غریبه... نمیخوام یه خائن باشم... نمیخوام یه عمر عذاب وجدان داشته باشم... نمیخوام دنیای یه نفر رو نابود کنم... من یه مهره ی سوخته ام که برای موندن تلاش میکنه نمیخوام در آینده باعث نابودیه کس دیگه ای بشم... یه روزی یه زمانی یه جایی من قلبی داشتم که اون رو به مردی تقدیم کردم... مردی که ادعای عاشقی داشت... ولی بعدها همون مرد فهمید که اون عشق هوسی بیش نبوده... بعدها فهمید که عشقش من نبودم... بعد از 9 سال فهمید که عشق میتونست بهتر از اون چیزی که من تقدیمش کردم باشه... اونقدر مرد نبود که جلوی من از عشق جدیدش حرف نزنه... اونقدر مرد نبود که جلوی من قلب اهدایی من رو نشکونه... هر چند خودش صاحب قلبم بود... مهم نیست خوب ازش مراقبت نکرد... مهم نیست شکوندش... مهم نیست مثله یه زباله اون رو به سطل آشغال پرت کرد... مهم نیست که داغونش کرد... تنها چیزی که مهمه اینه که من مثله اون نباشم... درسته یه روزی دنیای من رو از من گرفتن اما دلیل نمیشه من هم دنیای دیگران رو ازشون بگیرم... من سروش رو حق خودم نمیدونم... اون مرد رو هم حق خودم نمیدونم... چون هیچدومشون مال من نیستن... سروش مال من نیست چون خودش رو وقف کس دیگه ای کرده... من هم مال اون مرد نیستم چون قلبم رو وقف سروش کردم...​

! OMID.M
11-02-2017, 09:58 PM
مکثی میکنم... دلم عجیب گرفته... با اینکه امروز کنارش بودم اما وقتی ازش حرف میزنم بدجور دلتنگش میشم... زمرمه وار میگم:دلتنــــــگ نشــــدی ببیــــــنی چـــــگونه خوبتـــــرین خــــاطره هــــــا بی رحــــــم ترینــــــشان می شــــــود …
دکتر: میدونم خیلی سخته
-خیلی سخت تر از خیلی سخته... خیلی... بعضی مواقع با خودم میگم ایکاش تا این حد دوستش نداشتم... اون موقع زندگی راحت تر بود... خیلی مواقع هم میگم دیگه دوستش ندارم ولی باز خوب میدونم دارم خودم رو گول میزنم...
دکتر: میخوای با این احساست چیکار کنی؟
-دارم سعی میکنم باهاش کنار بیام
دکتر: وقتی توی اون چهار سال نتونست...
میپرم وسط حرفشو میگم: اون چهار سال منتظرش بودم ولی الان که میدونم مال من نیست دارم سعی میکنم عادت کنم... به خیلی چیزا
دکتر: مگه تو این چهار سال عادت نکردی... به ندیدنش... به نبودنش
-نه... هیچوقت عادت نکردم... همیشه چشمامو میبستمو اونو کنار خودم میدیدم... هر وقت دلتنگش میشدم یادگاریهاش رو از کمدم بیرون میاوردمو بهشون دست میکشیدم... نه آقای دکتر این چهار سال به هیچ چیز عادت نکردم... نمیدونم چرا؟ ولی همیشه فکر میکردم یه روزی میرسه که سروش برمیگرده
دکتر: فکر میکنی بتونی فراموشش کنی؟
-نمیتونم... بدون فکر هم میتونم بگم نمیتونم... فقط میخوام عادت کنم... به اینکه باشه ولی مال من نباشه... به اینکه باشه ولی عشقش مال من نباشه... به اینکه باشه ولی تو دنیای من نباشه... میخوام به خیلی چیزا عادت کنم
دکتر: فکر میکنی این کارت درسته؟
-نه... میدونم اشتباهه... ولی آقای دکتر اجازه بدین مثله خیلی وقتای دیگه اشتباه برم... وقتی خبرنامزدیش رو شنیدم خواستم همه ی یادگاریهاشو بریزم دور... همه ی یادگاری ها رو از توی کمدم در آوردم... آره... همه رو... مثله همه ی اون روزایی که دلتنگش بودمو خودش نبود... مثله همه ی اون روزایی که این یادگاریها مرهم دل شکسته ام میشدن اونا رو از کمد بیرون آوردم... ولی وقتی میخواستم همه شون رو دور بریزم باز هم خاطراتم برام زنده شد... باز هم گذشته ها جلوی چشمام به نمایش در اومدن... باز هم اشکام جاری شد...باز هم دلم لرزید... باز هم دستم عاجز موند... نتونستم... نتونستم اتاقم رو خالی کنم... خالی از اون خاطرات... خالی از اون یادگاریها... خالی از عشق سروش... عشق سروش با تک تک سلولهای بدنم عجین شده... برای فراموشی این عشق باید بمیرمو دوباره متولد بشم... هر چند من فکر میکنم اگه هزاران سال دیگه هم به دنیا بیام باز هم دیوونه وار اسم سروش رو به زبون میارم
دکتر: دوست دارم کلی نصیحتت کنم که این راهی که در پیش گرفتی اشتباهه ولی میدونم فایده ای نداره... خیلی باید روت کار کنم... احساساتی بودن خوبه ولی اگه بیشتر از حد معمول از احساسات مایه بذاری باعث میشه عاقلانه تصمیم نگیری
میخندم میگم: میترسم آخرش شما تسلیم بشی
خنده ای میکنه و میگه: یادت نره من دکترت هستم پس تسلیم شدن تو کار من نیست... کسی که در آخر دستمال سفید رو تو هوا تکون میده تویی
شونه ای بالا میندازمو میگم: چی بگم والا... باید ببینیم و تعریف کنیم
دکتر نگاهی به ساعت میندازه و میگه: دیروقته... بهتره بقیه رو بذاریم برای یه روز دیگه... فقط برای مسئله ی اون خواستگار فعلا بحثی با خونوادت نکن... هر چقدر بیشتر سرکشی کنی بیشتر به ضررت تموم میشه از اونجایی که نامادریت روی رفتار پدرت تاثیر زیادی میذاره پس صد در صد میتونه از عکس العمل تند تو سواستفاده کنه... درسته قبلا مثله مادرت بهت محبت کرده و هیچوقت چیزی برات کم نذاشته ولی الان موضوع فرق میکنه و اون تو رو یه جورایی قاتل دخترش میدونه
زمزمه وار میگم: باشه... فعلا چیزی نمیگم
از جاش بلند میشه و به سمت میزش میره.. یه کارت از روی میزش برمیداره و به طرف من میاد... وقتی به من میرسه کارت رو به طرفم میگیره و میگه: هر وقت به مشکلی برخوردی باهام تماس بگیر
از جام بلند میشمو با لبخند کارت رو ازش میگیرمو میگم: ممنون... بابت همه چیز
سری تکون میده و میگه: دو سه روز دیگه هم یه تماسی باهام بگیر تا ببینم چه راهکاری میتونم واسه ی اون مراسم ارائه بدم که نه پدرت عصبانی بشه نه تو از لحاظ روحی و جسمی صدمه ای ببینی
-فقط زودتر یه فکری به حالم کنید... خیلی نگرانم
دکتر: دلیلی برای نگرانی وجود نداره
مکثی میکنه با شیطنت اضافه میکنه: فعلا به همون چند تا نصیحتام گوش بده تا من راهکارای جدید ارائه بدم​

! OMID.M
11-02-2017, 09:58 PM
خنده ی کوتاهی میکنمو هیچی نمیگم
دکتر با لبخند میگه: برو تا بیشتر از این دیرت نشده
سری تکون میدمو میگم: باز هم ممنونم
دکتر: من که هنوز کاری برات نکردم پس دلیلی واسه ی این همه تشکر نمیبینم
میخوام چیزی بگم که اجازه ی حرف زدن به من نمیده و خودش ادامه میده: هر وقت خواستی بیای اول یه نوبت بگیر تا معطل نشی... اگه به مشکلی هم برخوردی اصلا تعارف نکن و زنگ بزن
با شرمندگی نگاش میکنمو میگم: حتما... پس فعلا خداحافظ
سری تکون میده و به سمت میزش حرکت میکنه
من هم عقب گرد میکنمو به سمت در میرم... همین که به در میرسم دستم رو به سمت دستگیره ی در دراز میکنم تا در رو باز کنم ولی در لحظه ی آخر منصرف میشمو به سمت دکتر برمیگردم و صداش میکنم
دکتر که پشت میزش نشسته با تعجب سرشو بالا میاره و نگام میکنه
با لبخند میگم: شاید واسه گفتن این حرف یه خورده دیر باشه ولی ترجیح میدم بگم... خیلی خوشحالم که به حرفاتون اعتماد کردمو شما رو محرم اسرار خودم دونستم
کم کم رنگ تعجب در نگاهش کمرنگ میشه و جاش لبخندی رو لباش میشینه...پشتم رو بهش میکنمو در اتاق رو باز میکنم... به آرومی از اتاق خارج میشمو میخوام در رو پشت سرم ببندم که در لحظه ی آخر صداش رو میشنوم که میگه: خوشحالم که پشیمون نشدی
به سمتش برمیگرمو با لبخند دستم رو به نشونه ی خداحافظی بالا میارم اون هم دستش رو بالا میاره و من در رو میبندم
چند لحظه ای سرجام وایمیستمو نفس عمیقی میکشم و بعد از چند لحظه توقف با امیدی وافر به سمت پله ها حرکت میکنم... نمیدونم چرا اما دوست دارم از پله ها برم دوست دارم این امیدواری رو با تک تک سلولهای بدنم احساس کنم... پیاده روی رو دوست دارم... دوست دارم ساعتها توی خیابون قدم بزنمو پام به خونه نرسه... یاد حرف دکتر میفتم که بهم گفته بود تو مسیرهای شلوغ رفت و آمد کنم... نگاهی به اطراف میندازم این منطقه نه تنها شلوغ نیست خلوت هم به نظر میرسه... قدمهام رو تندتر میکنم... باید حواسم رو جمع کنم... به سرعت از اون منطقه دور میشمو خودم رو به خیابن اصلی میرسونم... توی مسیر راهم یه سر به کتابخونه میزنمو چند تا رمان میگیرم... بعد هم به سمت ایستگاه حرکت میکنم... توی راه به این فکر میکنم که امشب کارام خیلی زیاده... باید متنهای ترجمه شده رو تایپ کنمو برای سروش ایمیل کنم و این خودش کلی وقت از من میگیره... بعد از رسیدن به ایستگاه و سوار شدن اتوبوس ترجیح میدم یه خورده به چشمام استراحت بدم... چشمام رو میبندمو بدون اینکه بفهمم به خواب فرو میرم....
با صدای یه نفر چشمام رو باز میکنم... به زحمت جلوی خمیازه ای که میخوام بکشم رو میگیرمو به اون مرد که آقای راننده هست نگاه میکنم
راننده: خانم ایستگاه آخره
سری تون میدمو از جام بلند میشم هنوز یه خورده گنگم... ولی خستگی از تنم رخت بسته... از اتوبوس پیاده میشمو بقیه راه رو پیاده میرم... یه خورده راه طولانیه ولی از اونجایی که دیروقته و کلی باید تو ایستگاه منتظر اتوبوس بمونم پیاده روی رو ترجیح میدم... توی مسیر راهم یه ساندویچ همبرگر هم برای شامم میخرم تا گرسنه نمونم... بعد از نیم ساعت بالاخره به خونه میرسمو کلید رو از داخل کیفم درمیارم... بعد از باز کردن در وارد حیاط میشمو آروم آروم به سمت در ورودی میرسم... همینکه به در میرسم صدای طاهر رو میشنوم
طاهر: مامان شما خودتون هم خوب میدونید که چقدر شما و بابا رو دوست دارم ولی این دلیل نمیشه که ترنم رو خواهر خودم ندونم... ترنم یه اشتباهاتی کرد اما با همه ی اینا اون هنوز هم دخترتونه
مونا: ترنم دختر من نیست دختر اون الیکای گور به گور شدست که زندگی من رو نابود کرد
فقط یه اسم تو گوشم میپیچه... الیکا...پس اسم مادرم الیکاست... اشک تو چشمام جمع میشه
طاهر: مامان تو رو خدا این بحث رو تموم کنید... خودتون هم خوب میدونید که اشتباه پدر و مادر رو به پای فرزند نمینویسن... ترنم مسئول اشتباه پدر و مادرش نیست...
مونا: من هم یه روزایی فکر میکردم ترنم دختر خودمه... از جون و دلم براش مایه میاشتم... اما اون چیکار ک............
طاهر: مامان ترنم که نمیدونست دختر شما نیست اون اگه کاری هم کرده از روی نادونیش بوده
با صدای داد مونا تکونی میخورم
مونا: طاهر خستم کردی کمتر حرص و جوش اون دختره ی عوضی رو بخور
طاهر: مامان یه چیز بهتون میگمو این بحث رو تموم میکنم... میدونم آخرش پشیمون میشین... دیشب وقتی ترنم کتک میخورد نگرانی رو تو چشمای شما هم دیدم... درسته به دنیا نیاوردینش ولی هنوز یه ته مایه هایی از محبت ترنم تو دلتون مونده... چون تموم اون سالها مثله دختر خودتو...
مونا با فریاد میگه: کافیه
صدای پوزخند طاهر رو میشنوم
طاهر: با نگفتن حقیقت هم چیزی تغییر نمیکنه... فقط اینو یادتون باشه اگه ترنم ازدواج کنه و بدبخت بشه شما و طاها مسئولش هستین... چون شماها پدر رو تحریک به این کار کردین
صدایی از مونا بلند نمیشه... طاهر هم دیگه حرفی نمیزنه... با همه ی سختیها فکر کنم هنوز هم خدا من رو فراموش نکرده...
زمزمه وار میگم: خدایا شکرت هنوز هم یکی نگرانم هست
ته دلم خیلی خوشحالم.. خوشحالم که بدون هیچ زحمتی تونستم اسم مادرم رو پیدا کنم... شاید طاهر هم بتونه بهم کمک کنه تا مامانم رو پیدا کنم
اشکام رو پاک میکنمو چند دقیقه ی دیگه هم بیرون میمونم تا یه خورده آروم بشم... بعد از چند دقیقه بالاخره در رو باز میکنم و وارد میشم... با وارد شدنم به سالن مونا رو میبینم که پشت به من روی مبل نشسته
آهی میکشمو زیر لب سلامی میگم... با همه ی بدیهایی که در حقم کرده ولی باز هم احترامش واجبه... یه روزی روزگاری جای مادرم بود... نمیدونم دوستم داره یا نه... هر چند که با حرف طاهر در مورد دوست داشته شدت توسط مونا مخالفم اما ترجیح میدم در مورد چیزی که نمیدونم قضاوت نکنم... من به حرمت روزهای گذشته احترامشو نگه میدارم
با شنیدن صدای من به طرف من برمیگرده و به سرعت از جاش بلند میشه... چشماش خیسه خیسه...
میخوام به سمت اتاقم برم که با داد میگه: اون مادر گور به گور شدت شوهرم رو از من گرفت و تو ترانه ی نازنینم رو... الان هم که داری پسرم رو از من میگیری...
همینجور که داد میزنه به طرف من میاد... تو همین موقع در اتاق طاهر به شدت باز میشه و طاهر از اتاقش بیرون میاد... با دیدن مونا در اون حالت به من میگه: ترنم برو توی اتاقت
سری تکون میدمو بی توجه به مونا با قدمهای بلند به سمت اتاقم حرکت میکنم... مونا که متوجه ی دور شدن من میشه قدمهاشو تندتر میکنه و تقریبا به سمت من هجوم میاره... اما طاهر خودش رو به مونا میرسونه و مگه: مامان تمومش کن
مونا بی توجه به حرف طاهر میگه: نمیذارم طاهرم رو از من بگیری... زودتر از خونه ی من گم شو بیرون... اگه به این خواستگاره جواب مثبت ندی خودم از این خونه بیرونت میکنم
من همبنجور از مونا و طاهر دور میشمو مونا همونجور به داد و فریاداش ادامه میده... طاهر هم جلوی مادرش رو گرفته تا به من نرسه
با خودم فکر میکنم واقعا این مونا میتونه دوستم داشته باشه... به در اتاقم میرسم در رو به آرومی باز میکنمو وارد میشم...
با پوزخندی جواب سوال خودم رو میدم: معلومه که نه... شاید یه روزی براش عزیز بودم ولی الان نه... مثله سروش که یه روزی عشقش بودم ولی الان نیستم... مثله بابا که یه روزی دردونش بودمو الان نیستم... نه من امروز واسه هیچکدومشون عزیز نیستم... نه سروش... نه مونا... نه بابا... تنها دلخوشیم همین طاهره که اون هم به خاطر مونا و پدر خیلی وقتا مجبوره کوتاه بیاد...​

! OMID.M
11-02-2017, 09:58 PM
در رو قفل میکنمو به سمت کامپیوترم میرم... کیفم رو روی میز میذارمو کامپیوتر رو روشن میکنم... دستم رو توی جیب مانتوم میکنمو دو تا کارتی که از سروش و دکتر گرفتم رو از جیبم خارج میکنم... کارت دکتر رو روی میز میذارم ولی به کارت سروش نگاه دقیقی میندازم... شماره ی شرکت و شماره ی همراهش روی کارت به همراه ایمیل نوشته شده... مثله همیشه شمارش رنده و زود تو حافظه ی طرف میمونه... با کلافگی کشو رو باز میکنمو کارت رو به داخل کشو پرت میکنم... نگاهی به کامپیوتر میندازم هنوز ویندوزش بالا نیومده تا ویندوز بالا میاد مشغول عوض کردن لباسام میشم بعد از عوض کردن لباسام گوشی و شارژر رو از کیفم در میارمو به برق میزنم... خیالم که از بابت همه چیز راحت میشه روی صندلی میشینمو برگه های ترجمه شده رو به همراه فلش از کیفم درمیارم... هنوز هم صدای فریادهای مونا رو میشنوم ولی ترجیح میدم خودم رو با کارام مشغول کنم... فلش رو به کامپیوتر میزنمو بعد از مدتی شروع به کار میکنم... بی توجه به محیط اطراف تایپ میکنم بدون کوچکترین استراحتی به کارم ادامه میدم... دیگه از بیرون صدایی نمیاد و همین خیالم رو راحت تر میکنه... محیط آروم رو به هر چیزی ترجیح میدم... بالاخره کارم تموم میشه... نگاهی به متن تایپ شده میندازمو یه دور دیگه ویرایش میکنم تا غلط تایپی نداشته باشه بعدش هم مودم همراه رو به کامپیوترم نصب میکنمو به اینترنت میرم... خیلی وقته ایمیل قبلیم رو حذف کردم... میترسیدم باز هم ازش سواستفاده بشه... اصلا دوست نداشتم ایمیل جدیدی درست کنم ولی از اونجایی که بهش احتیاج داشتم از روی ناچاری درست کردم... قبل از اینکه ترجمه ها رو برای سروش بفرستم یه نگاه کلی به ایمیلایی که برام فرستاده شدن میکنم... سی چهل تایی میشن... البته بیشترشون از این ایمیل تبلیغاتی ها هستن... چند تایی هم از مانداناست که لابد عکسای مسخره ای رو واسم فرستاده تا من رو بخندونه... بدون توجه به ایمیلهای خونده نشده کشو رو باز میکنمو کارت شرکت سروش رو برمیدارم...به ایمیلی که روی کارت درج شده نگاه میکنم... بعد هم به همون آدرس متن ترجمه شده رو برای سروش میفرستم... وقتی خیالم از بابت ترجمه ها راحت شد تازه به سراغ ایمیلای ماندانا میرمو دونه دونه بازشون میکنم... طبق معمول چند تا عکس مسخره برام فرستاده... این همه شادابی و مهربونیش رو دوست دارم... من رو یاد گذشته ی خودم میندازه
زمزمه وار میگم: ایکاش آیندش مثله حال و روز الان من نباشه
ایمیلای ماندانا رو حذف میکنمو میخوام ایمیلای تبلیغاتی رو هم باز کنم که متوجه ی یه ایمیل خاص میشم... موضوعش برام عجیبه... «خانم فداکار بهتره بازش کنی»
ته دلم خالی میشه... حس میکنم این ایمیل یه شروعه... یه شروع دوباره برای همه ی اون اتفاقایی که در گذشته افتاد... اگه تبلیغاتی بود یا از طرف یه فرد ناشناس بود از روی ایمیل نمیتونست به مرد یا زن بودن من پی ببره... صد در صد من رو میشناسه که نوشته خانم فداکار...
زیر لب میگم: ترنم بیخیال شو... واسه ی خودت فلسفه نباف
تصمیم میگیرم همه ی ایمیلا رو بدون خوندن حذف کنم ولی در لحظه ی آخر پشیمون میشم... در لحظه ی آخر پشیمون میشمو سریع روی ایمیل موردنظر کلیک میکنم... از اونجایی که سرعت نتم پایینه بعد از کلی حرص دادن من صفحه ی مورد نظر باز میشه... از دیدن عکسایی که مقابلمه ته دلم خالی میشه... عکسای من در مراسم نامزدی مهسا... اشک تو چشمام جمع میشه... همه ی عکسا مربوط به ته باغه...
زیر لب میگم: خدایا... دوباره نه... من تحمل یه بازی جدید رو ندارم
سریع از روی صندلی بلند میشم به کارت دکتر که روی میز چنگ میزنمو و به سمت گوشیم هجوم میبرم... با دستهایی لرزون گوشی رو برمیدارمو با ترس شماره ی دکتر رو برمیدارم... بعد از چند بار بوق خوردن دکتر گوشی رو برمیداره
دکتر: بله
از اون طرف خط صدای خنده ی چند نفر میاد
با هق هق میگم: دکـ ـ تـ ـر
دکتر با شنیدن صدای من با نگرانی میگه: ترنم تویی؟
-دکـ ـتـ ـر بدبخـ ـت شدم
دکتر: ترنم آروم باش
فقط گریه میکنم... دکتر که میبینه حریفم نمیشه چند دقیقه ای مکث میکنه تا با گریه آروم بشم... بعد از 5 دقیقه میگه: ترنم... آرومتری؟
-اوهوم
دکتر: حالا بگو چی شده؟
-برام یه ایمیل اومده
دکتر با نگرانی میگه: چه ایمیلی؟
موضوع ایمیلا رو براش تعریف میکنم... دکتر هیچی نمیگه فقط و فقط به حرفام گوش میده... صدای یه نفر رو میشنوم که میگه: بهزاد چی شده؟
دکتر: بهروز ساکت باش... ترنم بهتره این ایمیل رو حذف نکنی... این خودش یه مدرک بر علیه اون طرفه... و از اونجایی که نوشته خانم فداکار صد در صد برای نجات اون بچه ی داخل پارک بوده
-من میترسم
دکتر: باید به طاهر بگی... از اونجایی که از موضوع باغ خبر داره خیلی از مشکلاتت حل میشه... اشتباه دفعه ی قبل رو تکرار نکن
-به نظرتون باورم میکنه؟
دکتر: مهم نیست باورت کنه یا نه... مهم اینه که تو سعیت رو بکنی... همین امشب موضوع رو به طاهر بگو
آهی میکشمو حرفای مونا و طاهر رو هم برای دکتر تعریف میکنم بعد از تموم شدن حرفام میگه: که اینطور... ترنم همین الان از اتاقت میری بیرون و در مورد ایمیلا برای طاهر حرف میزنی... شنیدی؟
-با اینکه خیلی میترسم ولی اینبار نمیخوام اشتباه کنم... باشه آقای دکتر
دکتر: همین امشب خبرم کن چی شده... نگرانتم
-حتما
دکتر: خیلی خوشحال شدم که بهم اعتماد کردی و بهم زنگ زدی... همین حالا به اتاق طاهر برو و همه چیز رو یکسره کن
-باشه... پس من برم ببینم چیکار میتونم کنم
دکتر: منتظرتم... فعلا خداحافظ
-خداحافظ
گوشی رو قطع میکنمو سرجاش میذارم... چشمامو میبندمو دستم رو روی قلبم میذارم... قلبم تند تند میزنه... چند تا نفس عمیق میکشمو چشمام رو باز میکنم... به سمت میزم میرمو کارت دکتر رو هم توی کشو کنار کارت سروش میذارم... کشو رو میبندم و نگاه آخر رو به عکسها میندازم
زیر لب زمزمه میکنم: ترسو بودن بسه... تا کی میخوای حرف بشنوی؟
به سمت در اتاقم حرکت میکنمو کلید رو توی قفل میچرخونم... در باز میشه و من با ترس از اتاقم خارج میشم... کسی توی سالن نیست... با ترس ولرز به سمت اتاق طاهر میرم... ​

! OMID.M
11-02-2017, 09:58 PM
... بعد از رسیدن به در اتاقش چند ضربه به در میزنمو منتظر اجازه ورودش میشم... بعد از چند لحظه در اتاق طاهر باز میشه و طاهر با چهره ای متعجب جلوی در ظاهر میشه... لابد از اینکه کسی در زده تعجب کرده... تو این خونه همه بی اجازه وارد اتاق میشن... در زدن تو کار کسی نیست... با دیدن من اخماش تو هم میره و با جدیت میگه: چی کار داری؟
با ترس و لرز نگامو ازش میگیرمو میگم: داداش یه چیزی شده
طاهر: سرتو بالا بگیر
با نگرانی نگاش میکنم که از جلوی در اتاقش کنار میره و با دست به داخل اتاقش اشاره میکنه...
همینجور بهش نگاه میکنم که بازوم رو میکشه و من رو به داخل اتاق خودش هل میده... در رو میبنده و میگه: سریع بگو... کلی کار سرم ریخته
از برخوردی که باهام داره ته دلم بیشتر خالی میشه... با اون حرفایی که به مونا زده بود فکر میکردم به خورده رابطه اش باهام بهتر شده
با صدای دادش به خودم میام
طاهر: میگم چه مرگته... حرفت رو بزن و برو
با صدای لرزون شروع به تعریف ماجرا میکنم... با پوزخند نگام میکنه و هیچی نمیگه... نه دادی نه فریادی... نه سوالی... هیچی نمیگه... فقط نگام میکنه... بعد از تموم شدن حرفام دستاش رو تو جیبش میکنه و با آرامش عجیبی تو چشمام زل میزنه
نمیدونم چرا؟... ولی من این آرامش رو دوست ندارم... حس میکنم آرامش قبل از طوفانه... با خونسردی چند قدم به طرف من برمیداره و با پوزخند میگه: دوباره شروع کردی
همین یه جمله ش کافیه تا بفهم که ترسام بی مورد نبود... همین یه جمله اونقدر ته دلم رو خالی میکنه که از همه ی حرفایی که زدم پشیمون میشم...
طاهر بدون توجه به حال من ادامه میده: نکنه واقعا نقشه ی خودت بود تا سروش رو هوایی کنی یه بلایی سرت بیاره
اشک تو چشمام جمع میشه... یه لبخند تلخ به لبم میاد
زمزمه وار میگم: میدونی اشتباه من چیه؟
متعجب از حرفم چیزی نمیگه
-اشتباه من اینه که اون موقعی که باید حقیقت رومیگفتم ترسیدمو نگفتم ولی امروزی که باورم نداری و من نباید حرفی از حقیقت میزدم ترس رو کنار گذاشتمو گفتم
بهت زده نگام میکنه... پوزخندی میزنمو پشتم رو بهش میکنم... به سمت در حرکت میکنمو در رو باز میکنم
صداش رو میشنوم که با خشم میگه: واستا ببینم
پوزخندم پررنگ تر میشه... به سرعت از اتاقش خارج میشمو به سمت اتاق خودم میرم... صدای قدمهای بلندش رو پشت سرم میشنوم ولی قبل از اینکه به من برسه خودم رو توی اتاق پرت میکنمو در رو از پشت قفل میکنم
زیر لب میگم: اینم آخرین تلاشم آقای دکتر... به سمت کامپیوترم میرم... یه بار دیگه نگاهم به عکسها میفته
با لبخند تلخی زمزمه میکنم: آخرش که چی؟... هر غلطی دلت میخواد بکن... بالاتر از سیاهی که برای من رنگی نیست... همین الانش هم همه از من بد میگن... واسه ی من چیزی تغییر نمیکنه
چند ضربه ی آروم به در اتاقم میخوره.. میدونم طاهره.. میدونم نمیخواد کسی از موضوع مطلع بشه... لابد فکر میکنه باز دارم دروغ میگم واسه همین با خودش میگه بهتره کسی چیزی نفهمه... چقدر احمق بودم که فکر میکردم میتونم روش حساب کنم
طاهر به آرومی میگه: ترنم در رو باز کن کارت دارم
بی توجه به حرف طاهر کامپیوتر رو خاموش میکنم و به سمت گوشیم میرم... برای دکتر اس ام اس میزنمو موضوع رو بهش میگم... طاهر پشت در اتاقه دیگه حتی مراعات بقیه رو هم نمیکنه با صدای بلند فقط از من میخواد در رو باز کنم
صدای مونا رو میشنوم که میگه: طاهر چی شده؟
طاهر بی توجه به حرف مونا داد میزنه: لعنتی این در رو باز کن کاریت ندارم فقط میخوام باهات حرف بزنم
صدای اس ام اس گوشیم بلند میشه... نگاهی به گوشیم میندازم... از طرف دکتره... برام نوشته فردا بهش سر بزنم...برام نوشته مهم نیست که طاهر باورت نکرد تو باید میگفتی که گفتی... برام نوشته که داداشش هم روانشناسه و چند تا راهکار خوب برای مشکلاتم داره...
از حرفای امیدوار کننده ی دکتر ته دلم آروم میشه... طاهر حدود نیم ساعت پشت در اتاقم میمونه ولی وقتی میبینه به حرفش گوش نمیدم میره... ساندویچ و یکی از رمانها رو از کیفم در میارمو به سمت تختم میرم... روی تختم میشینمو شروع به خوردن ساندویچ و خوندن رمان میکنم... وقتی ساندویچ تموم میشه روی تخت دراز میکشمو ادامه ی رمان رو میخونم... رمان باحالی به نظر میرسه... واقعا نمیدونم چرا اینقدر بیخیال شدم... من با دیدن اون عکسا نگران شده بودم اما برخورد طاهر بهم فهموند که نگرانیم بی مورده... چون حتی اگه خونوادم هم اون عکسا رو ببینند واسه من چیزی تغییر نمیکنه من همین حالا هم آدم بده هستم چه دلیلی داره بیگناهیم رو برای چنین افرادی ثابت کنم... من باید اون شخص رو پیدا کنم... به هر قیمتی که شده... اون طرف هر کسی که هست قصدش ترسوندنه منه چون خودش هم خوب میدونه که وضع من از این بدتر نمیشه... فقط دلیل کاراش رو نمیفهمم... سرمو تکون میدمو دوباره خوندن رمان رو از سر میگیرم... اونقدر میخونم که چشمام خسته میشن... خمیازه ای میکشمو کتاب رو گوشه ی تخت میذارم...
زیر لب زمزمه میکنم: فردا پنج شنبه ست و بالاخره ماندانا رو بعد از مدتها میبینم... چقدر خوبه که از این به بعد دیگه تنها نیستم
چشمام رو میبندمو با امیدی دوباره از حرفای دکتر، از تصمیمهای خودم و از برگشت ماندانا به خواب میرم​

! OMID.M
11-02-2017, 09:58 PM
فصل شانزدهم
نصف شب از شدت تشنگی از خواب بیدار میشم... نگاهی به ساعت میندازم.... ساعت سه شبه... با کلافگی از رختخوابم بیرون میامو به سمت در اتاقم حرکت میکنم... در رو باز میکنمو به طرف آشپزخونه میرم... بدون اینکه برق رو روشن کنم به سمت شیر آب میرمو با دست یه خورده آب میخورم... همین که برمیگردم متوجه ی شخصی میشم که تو قسمت تاریک آشپزخونه به اپن تکیه داده... از ترس جیغی میزنم که باعث میشه اون شخص تکیه شو از اپن بگیره و به طرف من بیاد... همینکه به من نزدیک تر میشه میفهمم اون شخص طاهره که با صدای گرفته ای میگه: خفه شو... منم
نگام رو ازش میگیرمو میخوام از کنارش رد بشم که مچ دستم رو میگیره و من رو به سمت اتاق خودش میکشه... در اتاقش رو به سرعت باز میکنه و من رو به داخل پرت میکنه... در رو از پشت قفل میکنه و به سمت میزش میره.. پشت میزش میشینه و لپتاپش رو روشن میکنه... بعد از چند دقیقه کانکت میشه و میگه: ایمیل و پسوردت رو بگو
با ناباوری بهش خیره میشم که میگه: کری؟
پوزخندی میزنمو میگم: واسه ی تو چه فرقی میکنه؟... تو که حرفام رو باور نمیکنی
متقابلا با پوزخند میگه: با اون گذشته ی درخشانی که جنابعالی داری هر کسی هم جای من باشه باور نمیکنه
-پس لازم نیست به خودت زحمت اضافه بدی...
میپره وسط حرفمو میگه: خودت که میدونی اگه عصبانی بشم برام فرقی نداره طرف مقابلم کی باشه... بهتره مثله بچه ی آدم اون چیزی که ازت میخوام رو بدی..
باصدای بلندتر ادامه میده: ایمیل و پسورد
آهی میکشمو ایمیل و پسوردم رو بهش میگم... با شنیدن پسوردم نگاه متعجبی به من میندازه که با لبخند تلخ من مواجه میشه...یه لحظه تو چشماش تاسف و دلسوزی رو میبینم... اما سریع نگاهش رو از من میگیره تا من متوجه ی دلسوزیش نشم... بدون هیچ حرفی وارد ایمیلم میشه... لابد فکر میکنه از کارای گذشته ام پشیمونم... شاید هم به خاطر کارای مونا و بابا دلش برام میسوزه...
با جدیت میگه: کدومه؟
با قدمهایی بلند خودم رو بهش میرسونمو ایمیل موردنظر رو براش باز میکنم
با دیدن عکسا اخماش تو هم میره... صفحه ی مورد نظر رو میبنده و با جدیت میگه: چیکار کردی که لقب خانم فداکار رو بهت نسبت داد
ماجرای پارک و دزدی و تعقیب و گریز رو براش تعریف میکنم
با اخم از جاش بلند میشه و به طرف من میاد و میگه: پس باز هم خودت رو به دردسر انداختی؟
-من......
سعی میکنه صداش رو بلند نکنه تا بقیه از خواب بیدار نشن
از بین دندونای کلید شده میگه: ترنم فقط کافیه بفهمم این هم یکی از همون بازیهای مسخرته اونوقت با دستهای خودم میکشمت...اگه این دفعه هم دروغ باشه دیگه کوتاه نمیام
بعد از تموم شدن حرفاش کلید رو به سمت من پرت میکنه و میگه: گم شو بیرون
با ناراحتی کلید رو از روی زمین برمیدارمو به سمت در اتاقش میرم... در رو باز میکنم همونجور که پشتم بهش هست میگم: طاهر باور کن هیچ چیز اون جوری که شماها فکر میکنید نیست... تو رو خدا باورم کن... فقط همین یه بار
بعد هم بدون اینکه منتظر حرفی از جانبش بشم از اتاقش خارج میشمو به سمت اتاق خودم میرم... ته دلم یه جورایی خوشحالم که طاهر به حرفام گوش کرد... چقدر مدیون دکترم... اگه دکتر نبود محال بود که به طاهر بگم... شاید هم میگفتم اما خیلی خیلی دیر... درست مثله گذشته ها که دیر گفتم و خیلی جاها ضرر کردم
به اتاقم میرسم... در رو میبندمو به سمت تختم میرم... خواب از سرم پریده... روی تختم دراز میکشمو رمان رو از گوشه ی تختم برمیدارم... صفحه موردنظر رو باز میکنمو شروع به خوندن ادامه رمان میکنم... اونقدر میخونمو میخونم که بالاخره تموم میشه... نمیدونم چند ساعت گذشته فقط میدونم خیلی وقته دارم میخونم... نگاهی به ساعت میندازم... ساعت یه ربع به هفته... باورم نمیشه این همه مدت داشتم رمان میخوندم...خیلی خوابم میاد... از کارای مسخره ی خودم خندم میگیره... به زحمت از جام بلند میشمو به سمت دستشویی میرم... بعد از اینکه از دستشویی بیرون میام لباسای بیرونم رو میپوشم... آرایش مختصری هم میکنمو به سمت گوشیم میرم... گوشیم رو از شارژر جدا میکنم... دیشب یادم رفت از شارژ درش بیارم... گوشی رو داخل جیب مانتوم میذارمو به سمت کیفم میرم... چند تا رمانی رو که دیروز از کتابخونه گرفتم از کیفم بیرون میارمو روی میز قرارشون میدم... فلش رو هم تو کیفم پرت میکنمو نگاهی به اتاقم میندازم... نمیدونم چرا یه لحظه دلم میگیره... شاید بخاطر اینه که امروز میخوام با ماندانا در مورد رفتنم از این خونه حرف بزنم
زیرلب زمزمه میکنم: همدم تنهایی هام دلم واست تنگ میشه
خندم میگیره... انگار امروز دارم میرما
زیرلب میگم: دختره ی دیوونه تازه میخوای باهاش صحبت کنی... هنوز هیچی معلوم نیست پس به جای این خل و چل بازیا زودتر راهت رو بگیر و برو شرکت که باز یه آتوی جدید دست سروش ندی
سری به نشونه ی تاسف واسه خودم تکون میدمو به سمت در اتاقم حرکت میکنم... در رو باز میکنم و وارد سالن میشم... طبق معمول هیچکس پیداش نیست... یه خورده گرسنمه... دوست دارم به آشپزخونه برمو یه چیز بردارم بخورم اما نمیدونم چرا از اون شب که خیلی چیزا رو فهمیدم دلم نمیخواد غذایی رو بخورم که مال من نیست... از خیر صبحونه میگذرمو به سمت حیاط میرم... یاد این چهار سال میفتم که بعضی موقع مونا برام غذا میذاشت اگه دوستم نداشت پس دلیل این کاراش چی بود؟ نه به رفتار گذشتش نه به رفتار دیشبش واقعا از رفتار مونا در تعجبم... میدونم ساعتها هم فکر کنم به هیچ نتیجه ای نمیرسم... ترجیح میدم بیخیالی طی کنم... گوشیم رو از جیبم درمیارمو نگاهی بهش میندازم هنوز هفت و ربعه... قدمهام رو تند تر میکنم تا دیرم نشه... در ورودی رو باز میکنمو داخل حیاط میشم... باد خنکی میوزه... یکم احساس سرما میکنم
زیر لب زمزمه وار میگم: ایکاش لباس گرمتری میپوشیدم
از اونجایی که اگه برگردم و لباسم رو عوض کنم دیرم میشه بیخیال سرما میشم... به سرعت مسیر حیاط رو طی میکنمو از خونه خارج میشم​

! OMID.M
11-02-2017, 09:58 PM
در رو پشت سرم میبندمو به طرف ایستگاه حرکت میکشم... بدجور خوابم میاد... خمیازه ای میکشمو گام هام رو بلندتر میکنم.... بعد از یه ربع بالاخره به ایستگاه میرسمو سوار اتوبوس میشم... همینجور که توی اتوبوس به ماندانا فکر میکنم یاد حرف دکتر میفتم... بهم گفته بود امروز یه سر بهش بزنم ولی فکر نکنم امروز وقت بشه... اگه تا دیروقت شرکت باشمو بعدش هم به خونه ی ماندانا و امیر برم دیگه وقتی واسه ی قرارم با دکتر نمیمونه... فکر کنم بهتره به منشیش زنگ بزنمو بگم امروز نمیتونم بیام... از یه طرف روم نمیشه هر لحظه به گوشیش زنگ بزنم از یه طرف هم حس میکنم شاید درست نباشه به منشیش بگم آخه خودش دیشب بهم گفت بیا من هم گفتم باشه بعد به منشیش بگم نشد... بالاخره دل رو به دریا میزنمو تصمیم میگیرم موضوع طاهر و نرفتن امروزم رو براش اس ام اس کنم... از اونجایی هم که الان زوده یه خورده دیروقت تر بهش اس میدم راضی از تصمیمم لبخندی رو لبام نمایان میشه... بعد از مدتی به ایستگاه بعدی میرسمو از اتوبوس پیاده میشم... بعد از چند بار پیاده و سوار شدن به موقع خودم رو به شرکت میرسونم... مستقیما به سمت آسانسور حرکت میکنم که متوجه میشم یه نفر داخل آسانسوره و در داره بسته میشه... با دو خودم رو به آسانسور میرسونمو مانع بسته شدن در میشم... خودم رو به داخل آسانسور پرت میکنم... همونجور که نفس نفس میزنم دکمه ی طبقه ی موردنظر رو فشار میدم با صدای پسر جوونی به خودم میام
پسر: حالتون خوبه؟
لبخندی میزنمو میگم: ممنون
پسر: اونطور که شما....
میپرم وسط حرفشو میگم: دیرم شده بود
آسانسور وایمیسته و پسر با دست اشاره میکنه و که خارج بشم مثله اینکه خودش میخواد به طبقه ی دیگه ای بره... تشکر میکنمو از آسانسور خارج میشم
پسر: از آشناییتون خوشحال شدم
سری تکون میدمو به سمت اتاق موردنظر حرکت میکنم... از اونجایی که در اتاق بازه سریع وارد میشم... سلامی به منشی میدمو به سمت اتاق سروش حرکت میکنم
منشی: خانم مهرپرور آقای راستین نیستن
با تعجب به عقب برمیردمو میگم: خوب نباشن مگه در جریان نیستین تا آماده شد..........
انگار چیزی یادش اومده باشه میگه: آه... بله... حق باشماست... فراموش کرده بودم... بفرمایید
سری تکون میدمو در رو باز میکنم... توی دلم میگم چه بهتر که نیست اگه بود مثله این چند روز بلای جونم میشد... در رو پشت سرم میبندمو به سمت میزم میرم... کیفم رو از روی دوشم برمیدارمو گوشه ی میزم میذارم
کامپبوتر رو روشن میکنم نگاهی به برگه های روی میزم میندازم... باز هم تعدادشون زیاده... نفسمو با حرص بیرون میدمو برگه ها رو برمیدارمو شروع به ترجمه شون میکنم... نمیدونم چقدر گذشته که در باز میشه با دیدن سروش سری تکون میدم... زیر لب سلام آرومی میگم و بعد دوباره مشغول کارم میشم... سروش هم سلامی رو زمزمه میکنه و بی حوصله به سمت میزش میره... بعد از یکی دو ساعت ترجمه بالاخره به خودم استراحتی میدمو میگم: ببخشید
سروش که سرش تو لپ تاپش بود سرشو بالا میاره و منتظر نگام میکنه
-این ترجمه ها رو کی باید تحویل بدم؟
نگاشو از من میگیره و دوباره مشغول کارش میشه... با بی حوصلگی میگه: امروز
بدجور اعصابم داغون میشه... این همه متن رو چه جوری تو یه روز ترجمه کنم دیروز هم به زحمت تموم کردم تازه تموم نکردم بردم خونه تمومش کردم... نگاهی به ساعت میندازم ساعت یازدهه... گوشی رو از جیبم در میارمو به دکتر یه اس ام اس میزنم... هم موضوع طاهر رو میگم هم موضوع نیومدن امروزم رو براش اس میکنم... بعدش هم گوشی رو روی میزم میذارم تا دوباره مشغول ترجمه بشم
که با صدای سروش نگامو از روی میز میگیرمو بهش نگاه میکنم
سروش: بهتره به جای اس ام اس بازی به کارات برسی... امروز دیگه بهت آوانس نمیدم که بری خونه برام ایمیل کنی تا تموم نکردی حق نداری پات رو از شرکت بیرون بذاری
بدون اینکه حرفی بزنم نگامو ازش میگیرمو مشغول کارم میشم... هنوز چند خط رو بیشتر ترجمه نکردم که گوشیم زنگ میخوره... نگاهی به شماره میندازم که متوجه میشم دکتره... لبخندی رو لبام میاد... دکمه ی برقراری تماس رو میزنم و میگم: بله؟
دکتر: سلام خانم خانما... چطوری؟
-مرسی... شما خوب هستین
دکتر: ممنونم... راستی از بابت طاهر خیلی خوشحال شدم
-خودم هم باورم نمیشد
دکتر: دیدی گفتم ضرر نمیکنی
-حق باشماست
سنگینی نگاه سروش رو روی خودم احساس میکنم ولی توجهی نمیکنم
دکتر: اصلا یادم نبود که امروز قراره ماندانا برگرده
-خودم هم یادم رفته بود... تا به خونشون برم و برگردم خیلی دیر میشه
دکتر: کارت هم دیر تموم میشه؟
-آره... فکر کنم حتی دیر به خونشون برسم
دکتر: لابد سروش دوباره کلی کار سرت ریخته
خندم میگیره و میگم: دقیقا
دکتر: برو به کارت برس... قرارمون باشه شنبه... به منشی میگم واسه ی ساعت چهار و خورده ای بهت یه نوبت بده
-خیلی خوبه... ممنونم بابت همه چیز
دکتر: خواهش میکنم... خوشحالم یه دونه از راهکارام جواب داد... برو به کارت برس تا سروش اخراجت نکرد
-من که از خدامه
دکتر:اوه.. اوه... اول کارت رو پیدا کن بعد این همه دور بردار خانم کوچولو
با خنده میگم: آقـــــــای دکتر
دکتر: شوخی کردم... برو به کارت برس... خداحافظ
-خداحافظ​

! OMID.M
11-02-2017, 09:58 PM
گوشی رو قطع میکنمو روی میز میذارم... نگاهی به سروش میندازم که با اخمهایی در هم بهم خیره شده... بی توجه به اخمهاش نگامو ازش میگیرمو مشغول کارم میشم... تا ساعت یک ترجمه ها تموم میشن... همینکه ترجمه ها تموم میشن سریع شروع به تایپ میکنم میدونم اگه توقفی بین کارم ایجاد کنم تنبل میشمو بیخودی کشش میدم... تا ساعت سه یکسره به کارم ادامه میدم... دیگه نایی برام نمونده... هنوز هم چند صفحه ای واسه ی تایپ مونده... سروش بر خلاف دیروز از شرکت خارج نشده... کاراش رو انجام داده و مشغول مطالعه ی کتابی شده... نمیدونم چرا نرفته؟... خوابم میاد... خمیازه ای میکشمو چشمامو میمالم
سروش نگاهش رو از کتاب میگیره و با پوزخند میگه: کسی مجبورت نکرده تا نصفه شب با پسرای جورواجور حرف بزنی که فرداییش اینطور خواب آلود سر کار حاضر بشی
از صبح هزار بار خمیازه کشیدم... هر چند تقصیر خودمه ولی دلیل نمیشه که تهمت بزنه
با خونسردی نگامو ازش میگیرمو میگم: شما به مطالعه تون برسید و تو کاری هم که بهتون مربوط نیست دخالت نکنید
با لحن خشنی میگه: بدم میاد یکی از جلوی من خمیازه بکشه
با مسخرگی میگم: یادم میمونه... دفعه ی بعد وقتی خواستم خمیازه بکشم حتما اتاق رو ترک میکنم
نفسش رو با حرص بیرون میده و دیگه هیچی نمیگه... نمیدونم چرا از صبح اینقدر کلافه و بی حوصلست... یه لحظه با خودم فکر کردم نکنه واسه ی اون هم ایمیلی فرستاده شده ولی زود از این فکر خندم گرفت چون اگه چنین چیزی اتفاق میفتاد سروش سریع یقه ی من رو میگرفتو میگفت تقصیر توهه... اصلا تو این دنیا هر اتفاقی بیفته این خاندان من رو مقصر میدونند... تنبلی کنار میذارمو مشغول تایپ چند صفحه ی آخر میشم... دو صفحه بیشتر نمونده که یه نفر چند ضربه به در میزنه و با اجازه ی سروش در رو باز میکنه... بعد از چند لحظه یه پیرمرد که قیافه ی مهربونی داره جلوی در نمایان میشه و میگه: سلام پسرم
سروش: سلام آقا رحمان... حالتون خوبه؟
آقا رحمان: مرسی پسرم
بعد هم نگاهی به میندازه و میگه: سلام خانم
سری تکون میدمو میگم: سلام پدرجان... خسته نباشید
لبخند مهربونی میزنه و یه چایی و به همراه چند تا دونه شیرینی واسه ی سروش میذاره... همونطور که به طرف من میاد میگه: درمونده نباشی خانم جان
با خجالت میگم: اینجوری صدام نکنید... من هم جای دخترتون فرض کنید
لبخندی میزنه و میگه: من دختر ندارم
میخندم و میگم: پس من چیه ام؟
میخنده و سری تکون میده... چند تا شیرینی و به همراه یه چایی برام میذاره
-مرسی بابا رحمان
بامهربونی نگام میکنه و میگه: بخور دخترم
بعد هم به سمت سروش برمیگرده و میگه با اجازه آقا سروش
سروش لبخندی میزنه و سری براش تکون میده... بعد از اینکه بابا رحمان در رو میبنده صدای سروش هم بلند میشه
سروش: میبینم که هنوز با زبون چرب و نرمت همه رو رام خودت میکنی
بدون اینکه جوابشو بدم شیرینی و چاییم رو میخورمو اون دو صفحه رو هم تایپ میکنم... بعد از تموم شدن تایپ یه دونه شیرینی باقی مونده رو هم نوش جان میکنمو یه دور دیگه ترجمه های تایپ شده رو نگاه میکنم
-تموم شد
سروش بدون اینکه سرش رو بالا بیاره همونجور که نگاش به کتابه میگه: میتونی بری
نگاهی به ساعت میندازم... ساعت چهار و نیمه... کیفم رو از روی میز برمیدارمو از روی صندلی بلند میشم
-خداحافظ
سری تکون میده و هیچی نمیگه
به سرعت به سمت در حرکت میکنمو در رو باز میکنم... همینجوری هم یه خورده دیرم شده صد در صد تا اونجا برسم دیرتر هم میشه... سریع از اتاق خارج میشمو در رو پشت سرم میبندم... بعد از خداحافظی از منشی خودم رو به آسانسور میرسونمو چند بار دکمه رو فشار میدم... با رسیدن آسانسور خودم رو به داخلش پرت میکنمو دکمه ی طبقه ی همکف رو فشار میدم
وقتی آسانسور به طبقه ی همکف میرسه سریع از آسانسور خارج میشم... با قدمهای بلند از ساختمون بیرون میامو به اطراف نگاهی میندازم... باید یه چیزی واسه ماندانا بخرم... ولی نمیدونم چی... دوست ندارم دست خالی به خونشون برم... پول چندانی هم ندارم ​

! OMID.M
11-02-2017, 09:59 PM
زمزمه وار میگم: کی میگه پول مهم نیست.. بعضی مواقع یکی مثله من بخاطر نداشتن پول باید شرمزده بشه... هم پیش دکتر هم پیش ماندانا هم پیش خیلیای دیگه
همینجور که غرغر میکنم از شرکت خارج میشمو به سمت ایستگاه راه میفتم... از اونجایی که میخوام زودتر به خونه ی مانی برسم باید به یه ایستگاه دیگه برم... یه خورده پیاده رویم از مسیر همیشگیم بیشتره...
با خودم فکر میکنم وضع من نسبت به بعضیا خیلی بهتره... بعضی مواقع یه مرد به خاطر نداشتن پول چنان پیش زن و بچه اش شرمنده میشه که آدم از زندگی سیر میشه... من حداقل فقط خودم هستمو خودم.. حداقل مسئولیت بقیه رو دوش من نیست
آهی میکشمو سرعتمو بیشتر میکنم... بالاخره بعد از یه پیاده روی طولانی به ایستگاه میرسمو سوار اتوبوس میشم... همین که روی یکی از صندلی های خالی میشینم دستم رو داخل جیبم فرو میکنم تا گوشیم رو از جیبم دربیارمو به ساعتش نگاهی بندازم... اما در کمال تعجب میبینم گوشیم نیست... اخمام تو هم میرن... زیپ کیفم رو باز میکنم دنبال گوشیم میگردم... زیپ وسطی... زیپ کناری... همه و همه رو باز میکنم اما پیداش نمیکنم
آه از نهادم بلند میشه
زمزمه وار میگم: ترنم چیکارش کردی؟
از بس این مدت برام اتفاق بد افتاده با گم شدن گوشیم ته دلم بدجور خالی میشه... یاد چهار سال پیش میفتم که گوشیم گم شد... که ترانه همون روز خودکشی کرد... که اون روز بدترین خاطره ی زندگیم شد... سعی میکنم آروم باشم... چشمام رو میبندمو یه نفس عمیق میکشم... یه خورده فکر میکنم.. آخرین بار کی ازش استفاده کردم؟....
زمزمه وار میگم: آهان... با دکتر حرف زدمو اون رو روی میز گذاشتم
لبخندی رو لبم میشینه... پس روی میز جا گذاشتم... یه لحظه ترسیده بودم نکنه دوباره اتفاقای گذشته تکرار بشه.. مارگزیده از ریسمون سیاه و سفید هم میترسه چه برسه به من که بیش از هزار بار تا حالا توسط این مار گزیده شدم
با خودم میگم: ترنم باید حواست رو بیشتر جمع کنی.... اینبار تو شرکت جا گذاشتی ولی دفعه ی بعد ممکنه یه جایی جا بذاری که در دسترس همه باشه
با صدای زنی به خودم میام: چیزی گفتین خانم؟
مثله اینکه فکرمو بلند به زبون آوردم شرمزده به زنی که کنارم نشسته لبخند میزنمو میگم: با خودم بودم
یه جور بهم نگاه میکنه که انگار یه دیوونه کنارش نشسته... نگامو ازش میگیرمو به بیرون خیره میکنم... لبخندم پررنگ تر میشه... با خودم فکر میکنم که واقعا دیوونگی رو در خودم به حد اعلا رسوندم... بیخیال این فکرا میشمو تصمیم میگیرم قبل از اینکه به خونه برم یه سر به شرکت بزنمو گوشیم رو بردارم... راضی از تصمیمی که گرفتم به این فکر میکنم که واسه مانی چی بخرم؟... اونقدر با خودم کلنجار میرم که در نهایت به دو بسته از شکلاتای مورد علاقه ی امیرارسلان رضایت میدم... پسر ماندانا و امیر رو خیلی دوست دارم... مطمئننا از دیدن اون شکلاتا خیلی ذوق میکنه... بعد از رسیدن به مقصد موردنظرم از اتوبوس پیاده میشمو به سمت آدرس خونشون حرکت میکنم... توی راه دو بسته هم شکلات میخرم که ده هزارتومن برام تموم میشه
با خودم فکر میکنم: تا آخر ماه با چهل هزارتومن چه جوری بگذرونم؟
با دیدن خونه ی مانی و امیر شونه ای بالا میندازمو و میگم: بیخیال... فعلا مانی رو دریاب برای حساب و کتاب حالا حالاها وقت داری... با شوق قدمهامو تندتر میکنمو خودم رو به خونه شون میرسونم... دستم رو بالا میارمو زنگ رو فشار میدم... بعد از مدتی صدای مرد غریبه ای رو میشنوم... هر چند یه خورده صدا برام آشناهه اما نمیدونم طرف مقابلم کیه؟
مرد: بله؟
-من از دوستای ماندانا هستم
مرد: ترنم خانم شمایین؟
با تعجب میگم: بل......
هنوز حرفم تموم نشده که در باز میشه
دوباره صدای مرد رو از پشت آیفون میشنوم که میگه: بفرمایید داخل
زودی وارد خونه میشم و در رو پشت سرم میبندم...نمیدونم کی بود تعجبم از اینه که اون طرف چطور من رو شناخته... همین که چند قدمی تو حیاط برمیدارم در ورودی خونه با صدای وحشتناکی باز میشه و بعد هم ماندانا رو میبینم که به سمت هجوم میاره و با جیغ میگه: وای ترنم... بالاخره اومدی... دلم برات تنگ شده بود.. خوبی؟
بهت زده سر جام خشک میشه... بدون اینکه درست و حسابی نگام کنه از گردنم آویزون میشه و شروع به بوسیدن من میکنه
به زور از بغلش بیرون میارمو میگم: گم شو اونور... تف مالیم کردی... این چه وضعه مهمون نوازیه... چنان در رو باز کردی که من فکر کردم زلزله اومده... بعد هم که مثله این آدمخوارا به سمت من هجوم میاری... رفتی اونور آدم نشدی هیچ بدتر هم شدی برگشتی...
ماندانا همونجور مات من شده
صدای خنده ی امیر و اون مرد غریبه رو هم میشنوم... نگاهم بهشون میفته... با دیدن مرد غریبه تازه متوجه میشم که اون طرف مهران بوده... با خجالت سری براشون تکون میدم و بهشون سلام میکنم
امیر و مهران نیز همونطور که میخندن جوابمو میدنو آروم آروم به طرف ما حرکت میکنند
ماندانا با ناراحتی میگه: ترنم صورتت چی شده؟
حرف تو دهنم میمونه... اصلا یاد صورتم نبودم... هر چند یه خورده بهتر شده و از دور زیاد معلوم نیست ولی از نزدیک کاملا پیداست
یه لبخند زورکی میزنمو میگم: چیز مهمی نیست
ماندانا: کجاش مهم نیست... ببین چه بلایی سر صورتت اومده
اشک تو چشمش جمع میشه و دوباره بغلم میکنه و زمزمه وار میگه: بعد از اون مهمونی چه بلایی سرت آوردن ترنم؟...نکنه قبل از مهمونی هم مشکل داشتی بهم نمیگفتی؟... آره... الهی بمیرم برات...
-آروم باش مانی... داداش و شوهرت دارن بهمون نزدیک میشن
همونجور که تو بغلمه میگه: به جهنم
-مانی
با بغض میگه: اه... باشه بابا
با لحن غمگینی ادامه میده: خیلی دلم برات تنگ شده بود ترنم... خیلی زیاد​

! OMID.M
11-02-2017, 09:59 PM
مهران و امیر فاصله ی چندانی با من و ماندانا ندارن... آروم آروم به طرف ما میان
به آرومی میگم: منم خیلی دلتنگت بودم گلم... خیلی بیشتر از تو
با لحن تخسی میگه: نه خیر... من بیشتر دلتنگت بودم
مهران و امیر حالا دقیقا جلوی من و ماندانا واستادن و با لبخند نگامون میکنند
ماندانا رو از آغوشم بیرون میارمو یه بار دیگه با مهران و امیر سلام میکنم... امیر با ناراحتی به صورتم نگاهی میکنه و سعی میکنه چیزی به روی خودش نیاره... اما مهران با تعجب اشکارا به صورت من خیره میشه... ماندانا که وضع رو اینطور میبینه میگه: امیرجان با مهران برو چند کیلو شیرینی بخر میدونی که از فردا اینجا کاروانسرا میشه
امیر که تا ته موضوع رو میگیره سری تکون میده و میگه: مهران جان راه بیفت
مهران با تعجب میخواد چیزی بگه که امیر دستش رو میکشه و میگه: با اجازه
سری تکون میدمو چیزی نمیگم
ماندانا با خنده میگه: میبینی چه جوری دنبال نخود سیاه فرستادمشون
-گناه داشتن طفلکیها
ماندانا اخمی میکنه و میگه: اه... دلسوزی رو تمومش کن... اگه به تو باشه واسه ی سوپور محله هم دل میسوزونی
دستم رو میکشه و با خودش به داخل خونه میبره
ماندانا: برو بشین.. برم یه شربت درست کنم
-ماندانا بیخیال شربت شو... هر وقت.........
ماندانا: خودم هم تشنمه... برو بشین زود میام
سری تکون میدم... شکلاتا رو به طرفش میگیرمو میگم: برای امیر ارسلان خریدم... هنوز هم از این شکلاتا دوست داره؟
ماندانا: دیوونه... این چه کاری بود؟
شونه ای بالا میندازمو میگم: دو بسته شکلات که دیگه این حرفا رو نداره
شکلاتا رو از میگیره و نگاهی بهشون میندازه میگه: عاشقشونه... حاضره نهار و شام نخوره ولی محاله از این شکلاتا دست بکشه
همونجور که حرف میزنه پشتش رو به من میکنه و به سمت اشپزخونه میره
ماندانا: نمیدونم این شکلاتا چی دارن که امیر ارسلان این همه از اینا میخوره... اینقدر که این شکلاتا رو دوست داره من و باباش رو دوست نداره
به سمت مبل میرمو یکی رو واسه نشستن انتخاب میکنم
ازهمونجایی که نشستم داد میزنم: حالا کجاست؟ نمیبینمش
ماندانا: با مامان بزرگش رفته خونشون
-راستی چرا کسی اینجا نیست؟
ماندانا: قرار شد امشب یه جشن خونه ی پدرشوهرم واسه ورود ما بگیرن
با یه سینی شربت از آشپزخونه بیرون میادو میگه: تو هم دعوتی
-خودت که میدونی نمیتونم بیام
ماندانا: بیخود... خیلی هم میتونی
-باور کن شرایط خونه خیلی بده... شاید مجبور بشم ازت کمک بگیرم... باز به مشکل برخوردم
با تعجب نگام میکنه شربت رو روی میز میذاره و مبل مقابل من رو برای نشستن انتخاب میکنه
ماندانا: نگرانم کردی؟... چی شده ترنم؟
دست دراز میکنمو شربت رو برمیدارم... ماندانا با نگرانی بهم زل زده... چند جرعه از شربت رو میخورمو میگم: تو این مدت اتفاقای زیادی افتاده... بعضی مواقع خیلی میترسم... خیلی
ماندانا: من که آخرین بار باهات تماس گرفتم همه چیز خوب بود... البته منظورم از خوب این بود که اتفاق خاصی نیفتاده بود... به جز مهمونی و.....
میپرم وسط حرفشو میگم: همه چیز از اون مهمونیه لعنتی شروع شد... البته قبلش هم یه چیزایی شده بود ولی فکر نمیکردم اونقدر مهم باشه... اما مثله همیشه اشتباه میکردم
ماندانا: تو که جون به لبم کردی... بگو چی شده؟
سرمو با ناراحتی تکون میدمو شروع به تعریف ماجرا میکنم... همه چیز رو واسش تعریف میکنم... از سروش گرفته تا ماجرای دکتر... ماندانا با دقت به حرفام توجه میکنی... بعد از تموم شدن حرفام شروع به فحش دادن به سروش میکنه
ماندانا: ترنم به خدا سروش یه آدم روانیه
-ماندانا
ماندانا: چیه... مگه دروغ میگم؟... پسره ی دیوونه
سرمو بین دستام میگیرمو میگم: تمومش کن مانی...
با لحن آرومی میپرسه: هنوز هم دوستش داری؟
با پوزخند میگم: چه فرقی میکنه... بعضی حرفا بهتره هیچوقت گفته نشن
ماندانا: ترنم
با لبخند تلخی ادامه میدم:بعضی حرفا رو نمیشه گفت باید خورد...ولی بعضی حرفا رو نه میشه گفت ،نه میشه خورد ..میمونه سردلت..میشه دلتنگی میشه بغض..میشه سکوت!!
اشک تو چشماش جمع میشه
-این جمله رو خیلی دوست دارم... حرف دله من رو میزنه
با بغض میگه: ترنم این زندگی حق تو نیست... چرا هنوز دوستش داری؟ آخه چرا؟... اگه من بودم محل سگ هم بهش نمیذاشتم
آهی میکشمو هیچی نمیگم​

! OMID.M
11-02-2017, 09:59 PM
آهی میکشمو هیچی نمیگم
بیخیال سروش میشه و میگه: از آقای رمضانی اصلا انتظار نداشتم
-بیخیال... اون بدبخت هم از چیزی خبر نداره وگرنه مجبورم نمیکرد
ماندانا: تو این دوره زمونه هیچکس رو نمیشه شناخت... حتما با امیر صحبت میکنم... امیر و مهران میخوان با همدیگه یه شرکت تاسیس کنند... از همین حالا خودت رو استخدام شده فرض کن
میخندمو میگم: اونوقت جنابعالی چه کاره ای
با افتخار میگه: مثلا نسبت دو طرفه دارما
- داداشت چرا تو شرکت بابات کار نمیکنه
ماندانا: نمیدونم والا... تو فکر کن حماقت.. گیر دو تا خل و چل افتادم ... هم امیر هم مهران بر این عقیده هستن که نباید از پدرهای گرامی کمکی گرفته شود
-یه جور میگی انگار خودت سالمی
ماندانا: نه تو رو خدا نگو فکر کردی من هم مثله اون دو تا خل و چلم
- فکر کردم مطمئنم... تو خودت از همه خل و چل تری.... اصلا بذار یه جمله بگمو خیالت رو راحت کنم تو سر دسته ی همه ی خل وچلایی... هرچند از توی خل و چل داشتن چنین برادری بعید نبود
ماندانا: ترنـــم
-چیه؟... مگه دروغ میگم... همین امیر بدبخت هم از همنشینی با تو به این وضع دچار شده
ماندانا: کافر همه را به کیش خود پندارد
میخندمو هیچی نمیگم
ماندانا: بخند ترنم خانم... بخند ولی یادت باشه نوبت من هم میشه که بهت بخندم... اصلا میدونی چیه حق نداری تو شرکت شوهر جونم و داداش جون جوجونیم کار کنی... اصلا هم سفارشت رو نمیکنم... از ***** بازی هم خبری نیست
بعد هم زبونش رو برام بیرون میاره... عاشق این بچه بازیاش هستم
-برو بابا... من به امیر بگم سه سوته استخدامم میکنه
ماندانا: من هم به مهران میگم یه سوته اخراجت کنه
بعد هم با لحن مسخره ای ادامه میده: دلت بسوزه
میخندم سرمو به نشونه تاسف براش تکون میدم
بعد از کلی بگو و بخند و شوخی ماندانا میگه: خارج از شوخی خیلی خوشحالم بالاخره تصمیم گرفتی مستقل بشی... هر چند از لحاظ مالی مستقل بودی ولی باز هم بهتر بود جدا زندگی میکردی
-ماندانا خودت که بهتر میدونی توی این کشور زندگی واسه ی یه دختر مجرد خیلی سخته...کجا به یه دختر مجرد خونه اجاره نمیدن؟... در فرض که اجاره دادن با این حقوق بخور نمیر که همین حالا هم به زور تا آخر ماه نگهش میدارم کجا رو اجاره میکردم... الان هم اگه تو نبودی باز باید تو همون خونه میموندم یا به زور ازواج میکردم
ماندانا: تقصیر خودته... من که بهت گفته بودم کمکت میکنم
-فکر میکردم مونا مادرمه... فکر میکردم دوستم داره... دوست نداشتم با رفتنم بیشتر اذیتش کنم
ماندانا: خیلی ازش بدم اومد
-نباید اینجور قضاوت کرد... هر چی باشه قبلا برام مادری کرده
ماندانا: اون مادری کردنش تو سرش بخوره
-ماندانا
ماندانا: کوفت... خستم کردی... اون از اون بنفشه ی مارموز که بیخودی هواشو داشتی... اون از سروش که بیخودی طرفش رو میگیری... این هم از مونا که بیخودی بهش حق میدی... همین کارا رو میکنی هر غلطی دوست دارن میکنند دیگه... نکنه واقعا باورت شده گناهکاری؟... ترنم به خودت بیا هیچکدوم از این آدما حق ندارن بهت بد و بیراه بگن
- اشتباه نکن ماندانا... من به کسی حق نمیدم... از کسی هم طرفداری نمیکنم... ولی من یه روزی همه ی این افراد رو میپرستیدم... بنفشه... سروش... مونا... اسطوره های زندگیم بودن
آهی میکشه و میگه: میفهمم چی میگی
-نه ماندانا نمیفهمی... فکرشو کن منی که صمیمی ترین دوستت هستم یه سیلی بهت بزنمو اظهار تاسف بکنم بخاطر تمام لحظه هایی که با تو گذروندم... تو اون لحظه چه حالی بهت دست میده... از من متنفر میشی یا به من سیلی میزنی؟...
ماندانا نگاهشو به زمین میدوزه و هیچی نمیگه
-دیدی خودت هم جوابی نداری... بذار من بهت بگم... اون لحظه فقط و فقط یاد تمام خاطرات خوبی که با من داری میفتی .. یاد روزایی که با من گذروندی و فقط یه سوال تو سرت میپیچه«چرا؟»...«چرا اینطور شد؟»
ماندانا سرشو بالا میاره و با چشمای خیس از اشک بهم خیره میشه
بی توجه به اشکاش میگم: حالا فکر کن امیری که حاضری واسش جونت رو هم بدی یه روزی بیاد جلوتو بگه چرا بهم خیانت کردی و تو ناراحت از همه ی بی انصافیا هیچ جوابی براش نداشته باشی... آره ماندانا ... هیچ جوابی... هیچ جوابی که بتونه اون رو قانع کنه... آیا ازش متنفر میشی؟... آیا حالت ازش بهم میخوره... حتی اگه سیلی به گوشت بزنه حاضری پا رو دلت بذاری
ماندانا: نگو ترنم... تو رو خدا اینجوری نگو... بدجور دلم میسوزه
-ماندانا حرف زدن آسونه... مهم عمله... همه ی اونایی که زندگیه من رو از زبون من بشنون شاید مهربونی من رو حماقت بدونند... شاید احساس من رو نسبت به سروش احمقانه فرض کنند... اما من میگم کارای من حماقت نیست عشق من احمقانه نیست... دنیای من با همین باورها پابرجاست... من انتظاری ندارم نه از تو نه از هیچکس دیگه چون شماها جای من نیستین تا من رو درک کنید... برای اینکه بتونی طرفت رو درک کنی... باید خودت رو جای طرفت بذاری... ماندانا باید بشه ترنم... مادر ماندانا باید بشه مادرترنم... اونوقت ببین چه قدر سخته گذشتن از زنی که یه عمر مادرت بود... یه عمر خودت رو از زنی میدونستی که جایی تو زندگیش نداشتی... تو الان جلوی من نشستی و میگی اگه به جای من بودی محل سگ هم به سروش نمیذاشتی ولی اگه به جای سروش امیر بود باز هم این حرف رو میزدی... من اشتباهات سروش رو قبول دارم ولی ازش متنفر نیستم میدونی چرا؟ چون اون فکر میکنه من بهش خیانت کردم و ترکم کرد
با لحن غمگینی میگه: نمیتونم غم و غصه ت رو ببینم وقتی میبینم اینقدر اذیتت میکنند ناراحت میشم ولی حق با توهه... من احساسات اونا رو در نظر نمیگیرم فقط به احساسات تو فکر میکنم
آهی میکشه و با ناراحتی ادامه میده: اما ترنم حتی اگه احساسات اونا رو هم در نظر بگیرم باز هم میگم دارن زیاده روی میکنند... مونا مادرت نیست... طاهر و طاها برادرهای تنیت نیستن.... سروش همسرت نیست ولی پدرت که دیگه پدرت هست... اون که دیگه پدر واقعیته... باز صد مرحمت به طاهر که یه جاهایی هوات رو داره... باز صد مرحمت به سروش که با دیدن صورت تو دلش سوخت ولی پدرت......
-بیخیال ماندانا... بهتره به آینده فکر کنم... به مادرم... میخوام پیداش کنم
ماندانا: حق با توهه... بهتره به فکر آینده باشی... نگران خونه و کار هم نباش... همه جوره کمکت میکنم.... راستی حواست رو جمع کن خیلی نگرانتم... به قول دکتر مسیرهای شلوغ رو واسه رفت و آمد انتخاب کن
با آوردن اسم دکتر یاد گوشیم میفتمو دادم به هوا میره
ماندانا با ترس میگه: چی شد؟
-گوشیم رو توی شرکت سروش جا گذاشتم
با اخم میگه: همین کارا رو میکنی دیگه... بعد انتظار داری همه چیز خوب پیش بره... دختر شرایط تو فرق میکنه باید بیشتر حواست رو جمع کنی؟... آخه چرا اینقدر سر به هوایی؟
بی توجه به حرف ماندانا نگاهی به ساعت میندازم... ساعت پنج و نیمه
به سرعت از جام بلند میشمو میگم: ماندانا باید برم
ماندانا: واستا واسه ی امیر زنگ میزنم تو رو برسونه
-نه شرکت تا ساعت شش تعطیل میشه
متفکر میگه: یه لحظه صبر کن
و با گفتن این حرف سریع از من دور میشه... دوباره روی مبل میشینمو به شربت نیم خورده ام نگاهی میندازم.... بعد از چند دقیقه پیداش میشه و میگه: این سوئیچ رو بگیر
-اما.........
ماندانا: ترنم به خدا میکشمتا... زود برگرد
-آخه
ماندانا: ترنم
نفسمو با حرص بیرون میدمو میگم: امان از دست تو... زود برمیگردم
ماندانا: حتما این کار رو کن چون امشب تو هم باید تو مهمونی باشی
-ماندانا دوباره شروع کردی؟
ماندانا:فعلا برو وقتی برگشتی با هم حرف میزنیم​

! OMID.M
11-02-2017, 09:59 PM
سرمو تکون میدمو میگم: فعلا خداحافظ
دستش رو به نشونه ی خداحافظی بالا میاره و هیچی نمیگه... سریع از ساختمون بیرون میامو وارد حیاط میشم... همون لحظه ی ورودم متوجه ی ماشین شده بودم و پس مشکلی سر اینکه ماشین کجاست ندارم؟... میخوام به سمت در برم که با صدای ماندانا سرجام وایمیستم
ماندانا: من باز میکنم تو ماشین رو روشن کن
سری تکون میدمو سوار ماشین میشم... کیفم رو روی صندلی عقب پرت میکنمو در رو میبندم... بعد از چهارسال نمیدونم چیزی از رانندگی یادم مونده یا نه؟
با پوزخند میگم: هر چی باشه از اتوبوس بهتره
ماشین رو روشن میکنمو به آرومی اون رو به حرکت در میارم.. یادش بخیر همیشه عشق سرعت بودم... آدما چقدر تغییر میکنند... ماندانا در رو کامل باز کرده... بوقی براش میزمو از کنارش رد میشم... مثله خیلی از روزای دیگه باورم داره... براش مهم نیست بقیه در موردم چی میگن تنها چیزی که براش مهمه اینه که من آدم بده نیستم... بعضی مواقع که به گذشته ها فکر میکنم شرمنده میشم... حتی اگه اون شک یه لحظه بود باز هم برام شرمندگی رو به همراه داره... من حق نداشتم به ماندانا شک کنم
آهی میکشمو به این فکر میکنم که همیشه پیاده روی رو به رانندگی ترجیح میدادم...حتی اون موقع ها با اینکه بابا برام ماشین خریده بود به ندرت ازش استفاده میکردم... یا سوار نمیشدم یا اگه سوار میشدم با آخرین سرعت به سمت مقصد حرکت میکردم... یادمه روزایی که بابا گوشی و لپ تاپ و ماشینم رو از من گرفته بود میفتم با اینکه چیزی از ماندانا نمیخواستم ولی اون به زور همه چیزش رو با من شریک میشد... خیلی جاها بهم کمک کرد... با اینکه روزای سختی بود ولی باعث شد دوست واقعیم رو بشناسم... به سمت شرکت سروش میرونم... مسیرهایی رو انتخاب میکنم که خلوت تر هستن... حوصله ی ترافیک ندارم... بعد از چهارسال هنوز هم رانندگیم خوبه... نمیگم عالیه ولی همین که بعد از این همه سال میتونم این ماشین رو برونم خودش خیلیه... کم کم سرعتم رو زیاد میکنم... بعد از بیست دقیقه به شرکت میرسم... ماشین رو طرف دیگه خیابون جلوتر از شرکت پارک میکنم... کیفم رو داخل ماشین میذارمو خودم از ماشین پیاده میشم... هوا تقریبا تاریک شده... و از اونجایی که این منطقه هم کلا جای پرت و خلوتیه تک و توک یه ماشین یا موتوری از خیابون رد میشن ترجیح میدم سریع تر گوشی رو بردارم و فلنگ رو ببندم... با قدمهای بلند به اون طرف خیابون میرم و به سمت شرکت حرکت میکنم... همینکه چند قدم به سمت شرکت برمیدارم صدای قدمهای یه نفر رو از پشت سرم میشنوم و بعد هم کشیده شدن بازوم رو احساس میکنم
با تعجب به عقب برمیگردمو با دیدن یه مرد غریبه که چاقویی رو مقابلم گرفته خشکم میزنه... با یه دستش بازوم رو گرفته و با یه دستش چاقو رو روی شکمم گذاشته
ته دلم خالی میشه... یعن........
مرد غریبه اجازه نمیده بیشتر از این به تجزیه و تحلیل موقعیتم بپردازم
مرد: بهتره بی سر و صدا راه بیفتی و گرنه زندت نمیذارم
ضربان قلبم بالا میره...
با صدای لرزونی میگم: من چیزی ندارم که واسه ی شما ارزش مادی داشته باشه
پوزخندی میزنه و میگه: تو خودت کلی می ارزی... خفه شو و راه بیفت
یاد اون روز توی پارک میفتم... که پسره تهدیدم کرده بود... که میخواست از من سواستفاده کنه... که میخواست به زور سوار ماشینم کنه.... با فکر اینکه شاید قصد این طرف هم همون باشه ترسم بیشتر میشه
بازوم رو ول میکنه... به جلو هلم میده و چاقو رو پشتم میذاره...
اخمام تو هم میره... اگه دزد نیست لابد نیت بدی داره... حتی نمیتونم فکرش رو هم کنم که بهم دست درازی بشه...
مرد: بهتره فکر فرار به سرت نزنه و گرنه همینجا سوراخ سوراخت میکنم
نباید بترسم... نباید بترسم... نباید بترسم... نباید بترسم... ترنم باید فرار کنی... تو میتونی دختر... تو میتونی... مدام با خودم این جمله ها رو تکرار میکنم...
داره من رو به سمت مخالف شرکت هدایت میکنه... چند قدم به جلو میرم... ترنم نهایتش مرگه دیگه... یاد آرزوهام میفتم... یاد تصمیمام... یاد مادرم... دوست ندارم بمیرم.... دلم میخواد مادرم رو ببینم... دوست دارم آغوشش رو با همه ی وجودم احساس کنم... دوست دارم بعد از چهار سال برای یه بار هم که شده زندگی کنم... تازه امیدوار شده بودم
با هر قدمی که از شرکت دورتر میشیم ته دلم خالی تر میشه
مرد: تندتر... بجنب
به خودم تشر میزنم: ترنم خجالت بکش... زنده بودن به چه قیمتی... اگه تسلیم خواسته های این مرد بشی معلوم نیست چی میشه...
بدجور تو دو راهی موندم... به نزدیکی یه ماشینی میرسیم... یه ماشین آشنا... سمند سفید... دو تا مرد دیگه هم توی ماشین نشستن... ترسم بیشتر میشه
ترنم باید فرار کنی... قید زندگی و همه چیز رو میزنمو با آرنجم ضربه ای به شکم مرد وارد میکنمو به سمت شرکت سروش میدوم... اونقدر سریع شروع به دویدن میکنم که خودم هم باورم نمیشه... از اونجایی که مرد فکر نمیکرد فرار کنم تعادلش رو از دست داد و با ضربه ی من پخش زمین شد... صدای باز شدن در ماشین رو به همراه داد و فریاد یه مرد میشنوم... که مدام میگه...«لعنتی بگیرش... نیما بگیرش»... ولی بی توجه به همه چیز و همه کس فقط میدوم... به سمت شرکتی که تو این روزا واسم جهنم بود ولی الان برام حکم بهشت رو داره... صدای پای یه نفر دیگه رو هم پشت سرم میشنوم... صدای نفس نفس زدناش باعث ترس بیشتر من میشه... حس میکنم اون طرف داره بهم میرسه... اون رو خیلی نزدیک به خودم احساس میکنم... و در آخر دستی رو میبینم که به طرفم دراز میشه... جا خالی میدم ولی دوباره دستشو دراز میکنه و به آستین مانتوم چنگ میندازه... این کارش باعث میشه تعادلمو از دست بدمو توی بغلش پرت بشم... تنها چیزی که متوجه میشم اینه که این اون مرد قبلی نیست... با خونسردی تمام بدون اینکه بهم اجازه ی عکس العمل یا اعتراضی بده یه دستش رو دور شونم حلقه میکنه و با دست دیگه اش دستمالی رو جلوی دهنم میگیره
کم کم چشمام بسته میشن و دیگه متوجه ی چیزی نمیشم​

! OMID.M
11-02-2017, 09:59 PM
فصل هفدهم
به زحمت چشمام رو باز میکنم... با گنگی به اطراف نگاه میکنم... سرم عجیب درد میکنه.... خودم رو توی یه اتاق خالی میبینم... تنها چیزی که توی اتاقه یه تیکه موکتیه که روی زمین پهنه
زیرلب زمزمه میکنم: اینجا کجاست؟
میخوام از روی زمین بلند شم که تازه متوجه ی دست و پام میشم... دست و پاهام رو با طناب بسته شدن
کم کم همه چیز رو به خاطر میارم... ماشین سمند... دزد... چاقو... دستمال و در آخر بیهوشی
از شدت ترس نوک انگشتام یخ زده... ترس رو با بند بند وجودم احساس میکنم... به سختی روی زمین میشینم... نمیدونم باید چیکار کنم... اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه... دلم یه آغوش امن میخواد... دستای بسته ام رو بالا میارمو اشکایی که از چشمام سرازیر شدن رو از روی صورتم پاک میکنم... سعی میکنم فکرم رو جمع و جور کنم
ترنم الان وقت ترسیدن نیست.... نفس عمیقی میکشم... ترنم قوی باش تو میتونی.... دستام میلرزه... باز هم نفس عمیق دیگه ای میکشم و سعی میکنم آروم باشم اما خیلی سخته... قبل از هر چیزی باید بدونم اینا کی هستن؟... چیکارم دارن؟... میخوان چه بلایی سرم بیارن... به زحمت آب دهنم رو قورت میدم و با ترس شروع به داد زدن میکنم... بعد از مدتی در به شدت باز میشه و یه نفر با اخمهایی در هم جلوی در نمایان میشه... حس میکنم همون پسریه که من رو بیهوش کرد
با داد میگه: چه خبرته
-با من چیکار دارین؟
پوزخندی میزنه و میگه: به موقعش میفهمی اگه زیادی سر و صدا کنی مجبور میشم از راه..........
صدای داد همون مردی که با چاقو تهدیدم کرده بود بلند میشه که میگه: پرهام بیا... به مشکل برخوردیم
با کلافگی میپرسه: دیگه چه گندی زدین؟
مرد: یه نفر تعقیبمون کرده و وارد خونه شده
پرهام: چــــــــــــی؟ پس شماها داشتین چه غلطی میکردین؟
با عصبانیت بهم زل میزنه و میگه: به نفعته خفه شی
و بعد بی توجه به من در رو محکم میبنده و با داد به بقیه دستوراتی میده
پرهام: همین الان پیداش کنید... یالا ...اگه منصور بفهمه پوست از سرمون میکنه
ته دلم امیدوار میشم... یعنی ممکنه نجات پیدا کنم... خدایا خودت کمکم کن... امیدوارم هر کسی هست پلیس رو هم در جریان گذاشته باشه
پرهام: نیما مطمئنی؟
نیما: آره بابا... خودم دیدم یه نفر از دیوار پایینپرید
پرهام: اگه ماموریت خراب بشه خودم میکشمت... اگه به تو بود دختره هم فرار کرده بود
نیما: پر.......
پرهام: خفه شو... تو هم برو بگرد پیداش کن... اینجا واستادی ور دل من چه غلطی میکنی؟
یعنی کی میتونه باشه
بعد ده دقیقه صدای نیما بلند میشه
نیما: پرهام گرفتیمش
پرهام: بگو بیارنش... کیه؟
نیما: مدام میگه ترنم کجاست؟ لابد از آشناهاشه
پرهام: منصور پدرمون رو در میاره
قلبم تند تند میزنه
با شنیدن صدای آشنای سروش قلبم میریزیه
زمزمه وار میگم: نـه
اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
سروش با داد میگه: شماها کی هستین؟ با ترنم چیکار کردین؟
پرهام: آقا پسر مثله اینکه نمیدونی فوضولی زیاد عواقب خوبی رو به همراه نداره... نکنه دوست پسرشی؟
از شدت ترس همه بدنم میلرزه
سروش: خفه ش....
حس میکنم اون بیرون دعوا شده... صدای داد و بیداد چند بلند شده
صدای داد پرهام رو میشنوم: چه طور جرات میکنی رو من دست بلند کنی مطمئن باش این کارت بی جواب نمیمونه
سروش: اگه مرد بودی همون لحظه جواب میدادی نه اینکه هزار نفر رو بفرستی من رو بگیرن بعد بیای جلوم بگی کارت بی جواب نمیمونه
با شنیدن صدای سیلی ته دلم خالی میشه... دستم رو روی قلبم میذارم
پرهام: زیادی حرف میزنی... چیکارشی؟؟
صدای پر از تمسخر سروش رو میشنوم: به توی کثافت ربطی نداره... چیکارش کردین؟
پرهام با مسخرگی میگه:هنوز کارش نکردیم ولی به زودی رسم مهمون نوازی رو به جا میاریمو ازش پذیرایی میکنیم نترس تو هم بی نصیب نمیمونی
صدای فریاد سروش تو گوشم میپیچه: لعنتی میگم با ترنم چیکار کردی؟
دوباره صدای داد و فریاد بلند میشه
نمیدونم سروش چیکار میکنه که پرهام با داد میگه: بگیرینش لعنتیا
سروش: اگه بلایی سرش بیاد با دستهای خودم میکشمت
پرهام بی توجه به داد و فریاد سروش میگه: جیبای این بچه سوسول رو خالی کنید و بعد هم پیش اون یکی بندازینش... اگه سر و صدای اضافه هم کرد دست و پا و دهنش رو ببندین
بعد از چند دقیقه در اتاق باز میشه و سروش رو به داخل اتاق پرت میشه
با ترس به سروش نگاه میکنم
صدای چندش آور نیما رو میشنوم که با تمسخر رو به من میگه: از تنهایی در اومدی... فعلا خوش بگذرون که بعدا باهات کار داریم
سروش با خشم به چشمام زل میزنه... نگاهم رو از سروش میگیرمو به نیما نگاه میکنم... با تمسخر به حرکات من و سروش خیره شده... پوزخندی رو لباش خودنمایی میکنه
پرهام: نیما بیا کارت دارم
نیما: شب خوبی رو برای شما در هتل صفر ستاره آرزومندم... تا میتونید هوا میل کنید و اصلا هم فکر صورتحسابش نباشید​

! OMID.M
11-02-2017, 09:59 PM
پرهام:نیمـــــــــــا کدوم گوری هستی؟
نیما: اومدم بابا... اگه گذاشتی دو کلمه حرف بزنم
بعد با شیطنت ادامه میده: داشتم میگ......
پرهام: نیما بلند شم کشتمت
نیما با اخمایی در هم در رو میبنده و غرغر کنون از در دور میشه: اه.... بمیری پرهام... بمیری
با صدای سروش به خودم میام
سروش: دوباره یه گند دیگه زدی... آره؟... یعنی تو نمیخوای آدم بشی؟... این ارازل و اوباش با تو چیکار دارن ترنم؟... باز چیکار داری؟
آهی میکشمو و هیچی نمیگم... تو این موقعیت هم دست از شک و تردید بر نمیداره... باز مثله همیشه دلم رو میسوزونه
سروش از روی زمین بلند میشه... به سرعت خودش رو به من میرسونه و شروع به باز کردن طنابهایی که دور دست و پاهام بسته شدن میکنه
بعد از باز کردن طنابها اونها رو گوشه ای پرت میکنه و جلو میشینه... تو چشمام زل میزنه و بهم میگه: ترنم اینا کی هستن؟... چی از جونت میخوان؟
با بی تفاوتی نگامو ازش میگیرمو و میگم: هر وقت فهمیدم خبرت میکنم
سروش: ترنـــم
-چیه؟ وقتی نمیدونم انتظار داری چه جوابی بهت بدم
سروش: انتظار داری باور کنم؟
-من خیلی وقته دیگه از تو یکی هیچ انتظاری ندارم
سروش: ترنم رو اعصاب من راه نرو
-من به اعصاب تو چیکار دارم... اونقدر بیکار نیستم که بخوام رو اعصاب نداشته ی جنابعالی پیاده روی کنم
سروش: ترنــــم
-کوفت... هی برام ترنم ترنم میکنه
سروش: یه کاری نکن بزنم ناقصت کنما
-بیخودی به خودت زحمت نده.... اینجا به اندازه ی کافی آدم پیدا میشه این کار رو به عهده بگیره... تو هم بشین ناقص شدنه بنده رو تماشا کن
سروش: دلم میخواد سرتو بکوبم به دیوار
-من هم دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار شاید بیفتم بمیرم از دست توی زبون نفهم راحت بشم... چرا دست از سرم برنمیداری... اصلا کی گفت من رو تعقیب کنی؟... مگه تو کار و زندگی نداری؟
سروش: من احمق رو بگو که جون خودم رو واسه ی توی بیشعور به خطر انداختم
-کسی ازت نخواسته بود جون ارزشمندت رو برای من بیشعور به خطر بندازی
سروش: لابد این حرفا هم جای تشکرته
با پوزخند میگم: واسه ی چی ازت تشکر کنم.... یه جور حرف میزنی انگار چیکار کردی... اگه نجاتم داده بودی یه چیزی اما بدبختی اینجاست خودت هم اومدی ور دل من نشستی و چرت و پرت میگی... فردا اینا یه بلایی سرت بیارن تمام ایل و تبارت میریزن سر من بدبخت و میگن تو باعثش بودی... حالا من دنیایی بگم به پیر به پیغمبر من اصلا روحم هم خبر نداشت پسرتون اینا رو تعقیب کرده ولی کیه که باور کنه... بهتره از همین حالا خودم رو مرده فرض کنم چون اگه از اینجا هم جون سالم به در بردم محاله خونوادت من رو زنده بذارن
سروش: واقعا که پررویی
-من حقیقت رو میگم... اگه میخواستی کمکم کنی کافی بود یه زنگ به پلیس میزدی دیگه این اکشن بازیا چی بود از خودت در آوردی؟
سروش: دفعه ی بعد اگه رو به موت هم باشی محاله کمکت کنم
-خوشحال میشم به حرفت عمل کنی و هیچ دخالتی در کارهای من نکنی... اینجوری دیگه مجبور نیستم نگران جواب پس دادن به این و اون باشم
سروش با کلافگی میگه: ترنم الان وقت این حرفا و لجبازیها نیست... بگو اینا کی هستن شاید تونستم یه غلطی کنم
-تو اون بیرون نتونستی هیچ کار کنی بعد توی این اتاق که هیچ راه فراری نیست میخوای چیکار کنی؟
سروش: ترنم
نفسمو با حرص بیرون میدمو میگم: خودم هم دقیقا نمیدونم فقط یه حدسایی میزنم
سروش با حالت گنگی نگام میکنه
ماجرای پارک و تعقیب خودرو و عکسای ایمیل شده رو براش تعریف میکنم
با تمسخر میگه: انتظار داری باور کنم؟
-نه بابا... من غلط بکنم همچین انتظارایی از جنابعالی داشته باشم
سروش: مسخرم میکنی؟
-نه دیدم جو زیادی سنگین شده گفتم یه خورده جوک بگم بخندیدیم
سروش میخواد چیزی بگه که با لحن خشنی میگم: من احمق رو بگو که دارم واسه تو حرف میزم
از روی زمین بلند میشمو بی توجه به سروش به سمت پنجره میرم... یه پنجره ی کوچیک که حفاظ داره... ارتفاعش هم از زمین زیاد به نظر میرسه... داخل حیاط دیده میشه... با اینکه دوست ندارم سروش توی دردسر بیفته اما یه جورایی خوشحالم... خوشحال از اینکه کنارمه... اینجا تنهایی خیلی ترسناک به نظر میرسه
صدای سروش رو میشنوم
سروش: این وقت شب نزدیکای شرکت چیکار میکردی؟
بدون اینکه جوابشو بدم نگاهمو از بیرون میگیرمو روی زمین میشینم... به دیوار تکیه میدمو چشمام رو میبندم... درسته سروش کنارمه... اما الان نگرانیم دو برابر شده... میترسم بلایی سرش بیارن... هم خوشحالم هم ناراحتم... خودم هم نمیدونم چی میخوام
سروش: با توام؟
با کلافگی چشمامو باز میکنمو میگم: اه... خستم کردی... گوشیم رو جا گذاشته بودم اومدم بردارم
سروش: واقعا نمیدونی اینا کی هستن؟
-چرا میدونم... از دوستای دوست پسر سابقم هستن اومدن تلافیه خیانتهایی که در حق اون بیچاره کردم رو سرم در بیارن حالا که به جوابت رسیدی برو دنبال راه فرار باش
سروش: ترنم
-چیه؟... مگه دنبال چنین جوابایی نیستی؟... اول و آخر که تو حرف خودت رو میزنی... پس این سوال پرسیدنات واسه ی چیه؟
متفکر نگام میکنه
زمزمه وار میگم: ایکاش به پلیس خبر میدادی
سروش: اون لحظه نمیدونستم دارم چیکار میکنم... دستپاچه شده بودم... ولی فکر نکنم اونقدرا هم موضوع جنایی باشه... تو زیادی موضوع رو گنده کردی
تو چشماش زل میزنمو اون هم ادامه میده: من فکر میکنم قصد اینا اخاذیه... لابد تو رو گروگان گرفتن تا یه پولی از خونوادت بگیرند
لبخند تلخی میزنم...
زمزمه وار میگم: ایکاش حق با تو باشه
هر چند خودم میدونم که اینطور نیست... از چشماش میخونم که حرفهایی که در مورد عکس و ایمیل زدم رو باور نکرده.... شاید هم هیچکدوم از حرفا رو باور نکرده
آهی میکشمو به زمین خیره میشم... دلم عجیب گرفته... نمیدونم چرا حس میکنم آخر خطم... شاید دلیلش اینه که زیادی ترسیدم
سروش میخواد چیزی بگه که در باز میشه و دو تا مرد قوی هیکل وارد میشن و به طرف من میان... بدون توجه به سروش به دو تا بازوم چنگ میزنندو از روی زمین بلندم میکنند
سروش از جاش بلند میشه و میگه: دارید چه غلطی میکنید؟
یکیشون ولم میکنه و به طرف سروش میره... اون یکی هم من رو با خودش میکشه​

! OMID.M
11-02-2017, 10:00 PM
نمیدونم چرا نه جیغ میکشم نه التماس میکنم... نمیدونم چرا... شاید به خاطر اینکه میدونم هیچ فایده ای نداره.... دوست ندارم جلوی هر کس و ناکسی غرورم خورد بشه... یاد حرف دکتر میفتم..«تو هیچوقت از ترس کتک و فحش و این حرفا به کسی التماس نکردی تو هیچوقت از فراز و نشیبهای زندگیت فرار نکردی... تو هیچوقت برای به دست آوردن محبت دوباره ی خونوادت به دروغ متوسل نشدی... تو همیشه خودت بودی... مقاومه مقاوم... استوار استوار»... باید خودم باشم... نمیخوام واسه زنده بودن التماس کنم... نمیخوام بخاطر فرار از مشکلات شخصیتم رو زیر سوال ببرم... کتک خوردن نشونه ی خرد شدن غرور نیست... التماس کردن برای کتک نخوردن نشونه ی ضعف و خرد شدن غروره... نمیگم نمیترسم... میترسم بیشتر از همیشه... اما دلیل نداره ترسم رو جار بزنم... میخوام مقاوم باشم مثله همیشه... مثله همه ی وقتایی که هیچکس نبود و من تنهای تنها از پس مشکلاتم برمیومدم
مرد من رو به سمت اتاقی میبره که صدای دادو فریاد زیادی از داخلش شنیده میشه... واضح تریین صدایی که میشنوم صدای خشن یه مرده
مرد: احمقای بیشعور... من بهتون چی گفتم... گفتم خیلی مراقب باشین...
پرهام: آقا.........
مرد: خفه شو
نیما:....
مرد: نیما حرف بزنی کشتمت... چند بار خرابکاری ... به من بگو چند بار خرابکاری؟
مردی که بازوم رو گرفته در رو باز میکنه و من رو با خودش به داخل اتاق میکشه
با ورود ما همه ساکت میشن و من مقابل خودم مرد غریبه و در عین حال آشنایی رو میبینم
زمزمه وار میگم: مسعود
نیشخندی میزنه و میگه: نه خانم خانما منصورم... برادر همون کسی که تو به کشتنش دادی... تو و اون خواهرت که الان سینه ی قبرستون خوابیده
بعد از تموم شدن حرفش به همه به جز پرهام اشاره میکنه که اتاق رو ترک کنند... با ترس بهش خیره میشم
پرهام به دیوار تکیه داده و با پوزخند نگام میکنه... گوشه ی لبش پاره شده... نگامو ازش میگیرمو به زمین خیره میشم... وقتی همه اتاق رو ترک میکنند منصور به سمت در میره و از پشت قفلش میکنه... بعد همونجور که به سمت من میاد میگه: خب خب خب... بالاخره تنها شدیم
با ترس نگاش میکنم... شباهت زیادی به مسعود داره... مخصوصا چشماش... اما چهره اش خیلی خشنه... مسعود خیلی مظلوم به نظر میرسید... شاید از لحاظ ظاهری شباهت زیادی به مسعود داشته باشه اما از لحاظ اخلاقی صد و هشتاد درجه متفاوته... این رو از یه نگاه هم به راحتی میشه فهمید...
آروم آروم به سمتم میادو با پوزخند میگه: منی که توی تمام عمرم بزرگترین خلافکارا حریفم نشدن به خاطر توی نیم وجبی وجبی توی دو تا از بزرگترین ماموریتام شکست خوردم... باعث مرگ برادر کوچیکم شدی... باعث سکته ی مادرم شدی... باعث شکست در کارم شدی
دقیقا جلوم وایمیسته و میگه: مطمئن باش تاوان همه شون رو پس میدی
بعد دستش رو به سمت صورتم میاره که باعث میشه من یه قدم به عقب برم
ترس رو از نگام میخونه به بازوم چنگ میزنه و من رو به طرف خودش میکشه...با انگشت اشارش لبامو لمس میکنه... سرم رو عقب میکشم ولی لعنتی با یه دستش سرم رو مهار میکنه و با یه دست هم بازوم رو میگیره.... سرشو نزدیک گوشم میاره و با خونسردی میگه: تاوان همه ی کارات رو....اون هم به بدترین شکل ممکن
سعی میکنم به عقب هلش بدم که اصلا موفق نمیشم
با صدای لرزونی میگم: این حرفا چیه میزنی از بدو تولدت هر چی مشکل برات پیش اومده گردن من بدبخت انداختی
با این حرف من پرهام پخی زیر خنده میزنه و منصور با چشمای گرد شده نگام میکنه... بعد از چند ثانیه اخماش تو هم میره و با داد میگه: پـــــرهام... خفه میشی یا خفت کنم
پرهام به زور جلوی خندش رو میگیره اما هنوز آثاری از خنده تو چهره ش پیدا میشه
منصور با جدیت ادامه میده: من با تو شوخی دارم؟
سرم رو ول میکنه و با اون یکی دستش بازوی دیگرم رو میگیره... سعی میکنم بازوم رو از دستای قدرتمندش بیرون بکشم که اجازه نمیده... به شدت بازوهامو فشار میده و بلندتر از قبل میپرسه: گفتم من با تو شوخی دارم؟
با ترس سرم رو به نشونه ی نه تکون میدم
منصور: پس یادت باشه دیگه با من شوخی نکنی
با پوزخند بازوم رو ول میکنه... پشتش رو به من میکنه و به سمت راحتی میره... همونجور که پشتش به منه با تمسخر میگه: از این به بعد حواست به حرفات باشه... من اصلا آدم باجنبه ای نیستم
با همه ی ترسی که دارم میگم: من یادم نمیاد باهاتون شوخی کرده باشم
به سرعت به سمتم میچرخه و به چشمام زل میزنه
پرهام با ترس به منصور خیره شده... دلیل این همه ترس پرهام رو نمیفهمم
منصور: زیادی زبون درازی
-من زبون دراز نیستم چرا متوجه ی حرف من نمیشین؟... من رو دزدیدین من هم دلیل دزدیده شدنم رو میخوام... حرف از تاوان میزنید ولی من هنوز نمیدونم تاوان چی رو باید پس بدم... مسعود حماقت کرد و معتاد شد کجاش تقصیر منه... خواهرم نامزد داشت کجاش تقصیر منه... مسعود با تزریق بیش از حد مواد مرد کجاش تقصیر منه... شما آدم خلافکاری هستین و تو کاراتون شکست میخورید کجاش تقصیر منه؟
با چشمهای سرخ شده بهم خیره شده
پرهام با نگرانی تکیه شو از دیوار میگیره و به طرف منصور میاد
پرهام: منصور
منصور: پرهام گمشو بیرون
پرهام: منصو.......
منصور: نشنیدی چی گفتم؟
پرهام: ما زنده می.......
کلید رو به سمت پرهام پرت میکنه و با داد میگه: پرهام گم میشی بیرون یا پرتت کنم​

! OMID.M
11-02-2017, 10:00 PM
پرهام با اخمهایی در هم کلید رو تو هوا میگیره و بدون هیچ حرفی به سمت در حرکت میکنه... در آخرین لحظه به سمت منصور برمیگرده و میخواد چیزی بگه که منصور با فریاد میگه: پرهــــــام
پرهام با پوزخند نگاهی به من میندازه و سری به نشونه ی تاسف برام تکون میده و بعد هم از اتاق
خارج میشه... نمیدونم چرا ولی از نگاه آخر پرهام هیچ خوشم نیومد... انگار یه هشدار وحشتناک برای من بود... یه هشدار که سالم از این اتاق بیرون نمیرم... نکنه بلایی سرم بیاره... با بسته شدن در و چرخیدن کلید در قفل در همون یه ذره ی امید هم برای نجاتم از بین رفت
منصور با پوزخند خودش رو روی راحتی اتاق پرت میکنه و میگه: حیف که پدرم تو رو زنده میخواد و گرنه زندت نمیذاشتم
یا جد سادات اینا جد اندر جد با من دشمنی دارن... دیگه کارم تمومه... ترنم بدبخت شدی رفت... همون بهتر تو هم بری مثل ترانه خودت رو بکش........
با صدای منصور از فکر بیرون میام
منصور: البته در مورد سالم یا ناقص بودنت حرفی نزده... پس میتونم یه خورده ازت پذیرایی کنم
با نیشخند به صورتم اشاره میکنه و ادامه میده: هر چند انگار از قبل پذیرایی شدی ولی ما اینجا یه خورده خشن تر کار میکنیم
با ترس بهش زل زدمو هیچی نمیگم... پاکت سیگاری از جیبش درمیاره و یه نخ سیگار از پاکت خارج میکنه و گوشه ی لبش میذاره...
منصور: بیا جلوتر
با ترس یه قدم عقب میرم... با دیدن عکس العمل من لبخندی میزنه و پاکت سیگار رو روی میز پرت میکنه...
ازروی راحتی بلند میشه و روی میز خم میشه... فندک روی میز رو برمیداره و سیگارش رو روشن میکنه... پشتش رو به من میکنه و به سمت پنجره میره
سیگار رو از گوشه ی لبش برمیداره و بین انگشتاش میگیره
همونجور که پشتش به منه شروع به حرف زدن میکنه
-مسعود باهوش ترین بود... نقشه هاش ایده هاش عکس العملاش حرف نداشت... چهار سال پیش با کلی برنامه ریزی مسعود رو فرستادم توی اون دانشگاه لعنتی... بعد از یک سال برنامه ریزی... ایده پردازی... همه چیز داشت خوب پیش میرفت
به سرعت به طرفم برمیگرده و میگه تا اینکه خواهر تو سر راه داداشم سبز میشه... داداش من عوض میشه... قید ماموریت رو میزنه... از من و بابا فراری میشه... با هزار تا فحش و کتک و تهدید راضیش کردیم ماموریت رو به پایان برسونه بعد هر غلطی که میخواد بکنه
باورم نمیشه... مسعود یه آدم خلافکار بود... اون مسعود مظلومی که وسطای سال به دانشگاه ما منتقل شده بود یه خلافکار بود
بهت زده به منصور خیره میشم
با لبخند تلخی ادامه میده: ولی دقیقا زمانی که تو یه قدمی پیروزی بودیم با جواب رد ترانه و پرخاشگری های تو مسعود همه ی روحیه اش رو باخت... داغون شد... خرد شد... جلوی چشمای من و بابا گریه میکرد... برادر دیوونه ی من عاشق خواهر از جنس سنگ تو شد
با صدای لرزونی میگم: ولی خواهر من خودش نامزد داشت
پوزخندی میزنه و با تمسخر میگه: بله... بله... خبر دارم... آقای سیاوش راستین
منصور: تو... سیاوش... ترانه باید تاوان دل شکسته ی برادرم رو پس میدادین
آروم آروم به سمت من میادو با لحن مرموزی میگه: برادر من به خاطر خواهر تو قید نامزدش رو زد
با دهن باز بهش نگاه میکنم و اون ادامه میده: دختری که دیوونه ی مسعود بود اما با همه ی اینا مسعود باز هم ترانه رو میخواست
با همه ترسی که دارم میگم: خوبه خودت هم داری میگی مسعود هم نمیتونست به نامزدش ابراز علاقه کنه چون ترانه رو دوست داشته پس چطور چنین انتظاری رو از ترانه داشتی
با چند گام بلند خودش رو به من میرسونه... مچ دستم رو میگیره و دستم رو بالا میاره... در برابر چشمای بهت زده ی من سیگارش رو توی کف دست من خاموش میکنه که از شدت سوزش جیغم به هوا میره... بعد هم مچ دستم رو ول میکنه و با شدت به عقب هلم میده که باعث میشه تعادلم رو
از دست بدمو روی زمین پرت بشم
با خونسردی میگه: یه بار دیگه توی حرفم بپری بدتر از این رو میبینی... هر چند همین الان هم عاقبت خوبی در انتظارت نیست ولی یه کاری نکن عصبی ترم از اینی که هستم بشم
عجیب احساس تنهایی میکنم... بغضی تو گلوم میشینه... با ناراحتی بهش زل میزنم... کف دستم بدجور میسوزه... بی توجه به حال من ادامه میده: اونقدر به خواهرت فکر کرد که غرق دنیای اون لعنتی شد... توی آخرین مامویت که توی گروه رقیب به عنوان جاسوس فرستاده بودمش لو رفت... با تزریق بیش از حد مواد برادرم رو کشتن... هر چند بدجور انتقامم رو از اونا گرفتم اما مقصر اصلی چه راهی بهتر از اینکه همه تون رو به جون هم بندازم...
به طرفم خم میشه... به یقه ی مانتوم چنگ میزنه و از روی زمین بلندم میکنه
با پوزخند میگه: بودن کسایی که مخالف صد در صد موفقیت تو باشن و من هم سواستفاده کردم... از همه شون... نامزد مسعود هم پا به پای من بود... همه جا کمکم میکرد... مرگ خواهرت بهتری خبری بود که توی تمام عمرم شنیدم
اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
-خیلی پستی
پوزخندش پررنگ تر میشه... دستش بالا میره و چنان سیلی ای به گوشم میزنه که دهنم پر از خون میشه
منصور: آره پستم... ولی از تو واون خواهر عوضیت خیلی بهترم... داداش من مرد بخاطر تو... بخاطر خواهرت... روزی که مسعود کتک خورده پاش رو توی خونه گذاشت دیوونه شدم... میخواستم سیاوش رو تا حد مرگ کتک بزنم اما مسعود نذاشت... آره مسعود نذاشت... اون روز مسعود واسه ی همیشه از ترانه گذشته بود... داداش من مدام میگفت حق با ترنمه... اگه عاشقم باید بگذرم... من میتونم... من میتونم بخاطر عشقم از خودش بگذرم
با شنیدن حرفای منصور دلم آتیش میگیره... همیشه میدونستم مسعود خیلی عاشقه ولی نه تا این حد...
به شالم چنگ میزنه و ان رو از سرم میکشه... دستش رو لای موهام فرو میکنه و به شدت موهامو میکشه با لحن خشنی ادامه میده: تو باعث شدی داداشم با بدترین عذابهای ممکن بمیره... وقتی ترانه مرد ببرای اولین بار بعد از مرگ برادرم لبخند زدم... میدونی چرا؟... چون میدونستم تو هم داغ دیده شدی... داغ کسی رو دیدی که به خاطرش غرور برادرم رو خرد کردی... هر چند میخواستم ترانه زنده بمونه و سیاوش بمیره
با ناباوری نگاش میکنم... باورم نمیشه که اون جون سیاوش رو هدف قرار داده بود​

! OMID.M
11-02-2017, 10:00 PM
منصور: درسته مرگ ترانه همه ی برنامه هام رو بهم ریخت ولی از خیلی جهات برام بهتر شد... با مرگ سیاوش فقط ترانه عذاب میکشید اما با مرگ ترانه هم تو و هم سیاوش داغون شدین...
همه نفرتم رو توی نگام میریزمو میگم: تو یه کثافت به تمام معنایی
من رو به سمت دیوار پرت میکنه که سرم محکم به دیوار میخوره
-آخ
روی زمین میشینم... سرم رو بین دستام میگیرم و میمالم
منصور: من کلا آدم مهمون نوازی هستم دلم نمیاد بدون پذیرایی تو رو از این اتاق راهی کنم
با تموم شدن حرفش لگد محکمی به پهلوم میزنه که از شدت درد چشمام رو میبندم... ضربه ی بدی بود و بدتر از همه دقیقا به همونجایی زده شد که قبلا بابا زده بود...
بعد از لحظه ای مکث من رو زیر مشت و لگد میگیره و بی توجه به حال زار من همه ی عصبانیتش رو سرم خالی میکنه... همونجور که کتکم میزنه از گذشته ها میگه... از همه ی اون سالهایی که برام جز درد و عذاب هیچی به همراه نداره... اونقدر کتکم میزنه که من بی حاله بی حال میشم... همه ی بدنم درد میکنه... با خونسردی به طرفم خم میشه و کمک میکنه بلند شم... از اونجایی که نمیتونم روی پام واستم دستش رو دور کمرم حلقم میکنه و به آرومی کنار گوشم زمزمه میکنه: اینا تازه مقدمه ای بود برای بلاهایی که قراره در آینده سرت بیارم
به سختی نفس میکشم... ضربه هاش عجیب محکم و کاری بودن... دستاش رو محکمتر دور کمرم حلقه میکنه که باعث میشه از شدت درد ناله کنم
لبخندی میزنه و میگه: بعد از 4 سال دوباره جلوم سبز شدی و دوباره یکی از مهمترین ماموریتام رو خراب کردی... میدونی چقدر برای اون ماموریت زحمت کشیده بودم؟... چند باری هم تا مرز مردن پیش رفتی و دوباره نجات پیدا کردی... این دفعه از نقشه ی پدرم استفاده کردم گروگانگیری... شکنجه ی کسی که در نابودی مسعود نقش داشت... در شکست من در یکی از ماموریتهام دست داشت...
چشمام کم کم دارن بسته میشن که تکونم میده و میگه: هنوز واسه خوابیدن زوده خانم خانما... اگه دلت دوباره کتک میخواد چشماتو ببند
دیگه جونی واسه ی کنک خوردن ندارم... به زحمت چشمام رو باز نگه میدارم که زمزمه می کنه: آفرین... اگه از اول همینطور حرف گوش کن بودی شاید بیشتر مراعاتت رو میکردم
به آرومی ادامه میده: اگه امروز اینجایی فقط به دو دلیله... یکیش خراب کردن ماموریت من و اون یکیش هم بخاطر کسی که خیلی کارا واسه مسعود کرده... هر چند مردنت به نفع همه مون بود ولی پدرم تصمیم گرفت زنده بمونی و ذره ذره مجازات بشی... مطمئن باش تا روزی که زنده ای در چنگال خونواده ی من اسیری... هنوز خیلی مونده که بتونی من و خونوادم رو بشناسی
اونقدر درد دارم که حوصبه ی تجزیه و تحلیل حرفاش رو هم ندارم
با داد پرهام رو صدا میکنه... بعد از چند دقیقه در باز میشه و پرهام به داخل اتاق میاد... با دیدن من میگه: منصور چیکارش کردی؟
منصور: بالاخره باید یه جوری زبونش رو کوتاه میکردم
پرهام: جواب عمو رو چی میدی؟
منصور: بابا گفت زنده میخوامش حرفی از سالم بودنش نزد... فعلا این رو ببر تا بینم باید واسه ی اون یکی چه غلطی کنم
پرهام به طرف من میاد و به بازوم چنگ میزنه که باعث میشه از شدت درد ناله ای از گلوم خارج بشه... پرهام نگاهی بهم میندازه و یا ملایمت من رو از منصور میگیره و میگه: ممطمئنی زنده میمونی
منصور: نترس سگ جونتر از این حرفاست... با سروش چیکار کنم؟... چرا حواستون رو جمع نمیکنید... میدونی که بهش قول داده بودم.. چرا نزدیکای شرکت گیرش انداختین
پرهام: به نیما گفتم ولی پسره ی احمق گفت بسپرش به من
منصور نگاهی به میندازه و میگه: فعلا این جنازه رو از جلوی چشمام دور کن بعد بیا کارت دارم
پرهام سری تکون میده و من رو به دنبال خودش از اتاق بیرون میکشه​

! OMID.M
11-02-2017, 10:00 PM
بدون هیچ حرفی من رو به سمت همون اتاق اولی میبره که توش زندانی بودم... از شدت درد تعادل درست و حسابی ندارم... مجبور میشه من رو از روی زمین بلند کنه و بقیه راه رو تو بغل خودش بگیره... برام مهم نیست نامحرمه... یا دشمنه... یا یه آمه غریبه ست... تنها چیزی که الان برام مهمه یه جای گرم و نرمه که میدونم به جز توی رویا هیچ جای دیگه ای نمیتونم اون رو پیدا کنم
پرهام: نیما..نیــــما
نیما: چته ب.......
نیما با دیدن من تو بغل پرهام حرف تو دهنش میمونه
پرهام: به جای اینکه خشکت بزنه برو در رو باز کن
نیما: زد بیچاره رو آش و لاش کرد... حداقل میذاشت دو روز میموند
پرهام: نیمـــا
نیما: اه... باشه بابا
نیما جلوتر از ما راه میفته... پرهام هم پشت سرش حرکت میکنه
وقتی به جلوی اتاق مورد نظر میرسیم نیما میگه: فکر کنم به فکر فروش.......
پرهام: تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن... در رو باز کن
نیما: تو هم که همش ضد حال میزنی
پرهام: میگم اون در رو باز کن دستم شکست
نیما: اون جوجه اصلا وزنی داره که بخواد دست توی هیولا رو بشکونه
پرهام میخواد چیزی بگه که نیما سریع در رو باز میکنه و میگه: جان ما پاچه نگیر... بیا اینم در...
پرهام اخمی میکنه و به داخل اتاق قدم میذاره... سروش با دیدن من توی بغل پرهام به سمت پرهام هجوم میاره...
سروش: چه بلایی سرش آوردین لعنتیا
نیما که کنار پرهام واستاده سریع جلوی سروش رو میگیره با شیطنت می گه یه خورده ازش پذیرایی کردیم
پرهام من رو روی زمین میذاره و با داد خطاب به سروش میگه: تازه این اولشه... تو هم حرف بزنی آخر و عاقبتت همین میشه
سروش دیگه طاقت نمیاره و ضربه ی محکی به شکم نیما وارد میکنه که بدبخت کبود میشه... بعد هم به سمت پرهام میاد و با پرهام درگیر میشه... همونجور که فحشهای بالای 18 سال نثار همه شون میکنه پرهام رو زیر مشت و لگد میگیره...تو همین موفع منصور جلوی در ظاهر میشه و با دیدن پرهام زیر دست و پای سروش بهت زده به صحنه ی رو به رو نگاه میکنه... بعد از چند لحظه تازه به خودش میادو به چند نفر دستور میده که بیان سروش رو مهار کنند
به سختی نفس میکشم... با هر نفسی که میکشم قفسه سینم میسوزه... درد بدی هم توی پهلوم احساس میکنم... سوزش کف دست و سردردم به خاطر ضربه ای که به سرم وارد شده همه و همه دست به دست هم دادن که درد طاقت فرسایی رو تحمل کنم... هر چند همه ی بدنم درد میکنه
بالاخره چند تا مرد قوی هیکل سروش رو از پرهام جدا میکنند و در آخر پرهام و نیما رو از اتاق خارج میکنند... منصور نگاه عمیقی به سروش میندازه و بدون اینکه جواب بد و بیراه های سروش رو بده در رو میبنده و از پشت قفل میکنه... سروش با خشم به سمت من برمیگرده تا چیزی بگه که تازه متوجه ی حال و روزم میشه... بهت زده بهم خیره میشه... انگار تا الان متوجه ی وخامت حالم نشده بود... همه ی خشمش در یک لحظه از بین میره و نگاهش پر میشه از نگرانی... مثله قدیما چشماش پر از احساس میشن... بغضی تو گلوم میشینه
زمزمه وار میگه: ترنم چیکارت کردن؟
به سختی لبخندی میزنمو به زحمت میگم: هـ ـمـ ـه ی آدمـ ـ ـای دنـ ـیـ ــ ا
نفسم میگیره... سروش با نگرانی خودش رو به میرسونه و جلوم زانو میزنه
سروش: ترنم
اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه و به سختی میگم: میـ خـ ـ وان انتـ ـقـ ـام بـدبختیهاشـ ـون رو از من بگیـ ـرن
با صدای بغض آلودی میگه: ترنم اینجا چه خبره؟... اینا چی از جون تو میخوان؟
آهی میکشم که باعث میشه قفسه ی سینم تیر بکشه... نمیتونم راحت حرف بزنم... نفس کشیدن هم برام سخته چه برسه به حرف زدن... اگه سروش باورم میکرد حاضرم بودم همه ی دردها رو تحمل کنمو براش حرف بزنم ولی چه فایده... بعد از هر حرف زدن فقط یه جمله میشنوم...«انتظار داری باور کنم؟»
خیلی خسته ام... خسته تر از همه ی روزا... خسته تر از همیشه... چشمام رو میبندم... میبندم که نبینم... آره چشمام رو میبندم که خیلی چیزا رو نبینم... نبینم احساس گذشته ی سروش رو... نبینم غم چشماش رو.. نبینم مهربونیه دوبارشو... چه فایده ببینم ولی نتونم احساسش کنم... سروش خیلی آروم دست راستم رو بین دستاش میگیره... همون دستی که منصور سیگارش رو کف دستم خاموش کرد... هر چند دستم خیلی میسوزه اما سوزش دلم خیلی خیلی بیشتر از این سوزشه... دلم از نداشتن سروش عجیب میسوزه... برای اولین بار آرزو کردم ایکاش قبل از نامزدی سروش همه ی این اتفاقا میفتاد... شاید اینجوری سروش مال دیگری نمیشد... شاید اینجوری دلم کمتر تیکه تیکه میشد... شاید اینجوری تحمل همه ی این دردها آسونتر میشد... بدون اینکه چشمام رو باز کنم آروم دستم رو از بین دستاش بیرون میکشم... نمیدونم چرا؟... ولی دلم هوای گریه داره.... از بین پلکهای بسته ام اشکام دونه دونه جاری میشن... مثله همیشه بی اجازه.. بی اراده... بی اختیار ... چقدر سخته که سروش کنارمه ولی مال من نیست... دوست دارم قید همه چیز رو بزنم برای یه لحظه هم که شده توی آغوش مهربونش برم... خیلی وقته که دلم آغوشش رو میخواد... سروش مهربون نشو... تو رو خدا الان مهربون نشو... الان دلم یه تکیه گاه میخواد... ولی نباید بهت تکیه کنم.. تو مال من نیستی... نذار یه خائن بشم... ت حق من نیستی
سروش: ترنم تو رو خدا برام حرف بزن...
چشمام رو باز میکنم... تو چشماش خیره میشم... لبام از شدت گریه میلرزه... لب پایینم رو گاز میگیرم... اشک تو چشمهای سروش هم جمع میشه... یاد آهنگ مهسا میفتم... آهنگ یه غریبه ی مهسا چقدر با حال و روز تمام این چهار سال من مطابقت داره
با همه ی دردی که دارم شروع میکنم به زمزمه ی آهنگ مورد علاقم
یه غریبه با من تو این خونست
سروش جلوم نشسته...
كه به تو خیلی شباهت داره
پاهام رو تو بغلم جمع میکنم... همینجور با بغض آهنگ مهسا رو میخونم
پیرهنی كه تنشه مال تویه
جای تو گوشی رو برمیداره
همون آهنگی رو كه دوس داشتی
با خودش تو خلوتش میخونه
ولی با من سرده با اینكه
همه چیزو راجبم میدونه
اشکها همینجور از چشمام سرازیر میشن
این نمیتونه تو باشی مگه نه
خالیه از تو فقط جسم توئه
هر جا كه هستی منو میشنوی
بگو این سایه هم اسم توئه
سروش هم بی مهابا اشک میریزه
سرش رو بین دستاش میگیره و با ناله میگه: لعنتی برام حرف بزن... از این آدما بگو... دارم دق میکنم
کاش از چشمام بخونی سروش... مثله گذشته ها... مثله اون روزا که با یه نگاهم تا تهش میرفتی... من که گفتنیها رو گفتم ولی تو شنیدنی ها رو نشنیدی
سرم رو روی پاهام میذارمو با هق هق شعر رو برای خودم زیر لب میخونم
منو میبوسه و بی تفاوته
باورم نمیشه اینه سهمم
دیگه انگار بین ما چیزی نیست
وقتی لمسم میكنه میفهمم
سروش دیگه طاقت نمیاره... من رو به طرف خودش میکشه و آروم تو بغلش میگیره​

! OMID.M
11-02-2017, 10:00 PM
درد بدی توی همه ی بدنم میپیچه اما من این درد رو دوست دارم... آغوش آشنای عشقم رو دوست دارم... این همه مهربونی ها رو دوست دارم... من این سروش رو دوست دارم... خدایا... خدایا... خدایا... چیکار کنم؟... دوست دارم ساعتها تو بغلش باشم... میدونم باز هم دارم اشتباه میکنم... شاید بزرگترین اشتباه زندگیم همین باشه... اما دست من نیست که اگه دست من بود بعد از 4 سال دیگه عشقی نبود... دیگه دوست داشتنی نبود... سروش سرش رو روی شونه های من گذاشته و گریه میکنه... این رو از تکون شونه هاش میفهمم... خدایا چرا؟... چرا نمیتونم تو آغوش مردی بمونم که همه ی دنیای منه... خدایا ایکاش اینقدر بی انصاف نبودی؟... آره برای اولین بار میگم خیلی بی انصافی... که دنیای من رو ازم میگیری و تقدیم یکی دیگه میکنی... نمیتونم جلوی اشکام رو بگیرم... باورم نمیشه تو آغوش عشقم دارم جون میدم... امشب چقدر نفس کشیدن سخت شده... سروش متوجه ی حال خراربم نیست چون حال خودش از من هم خرابتره...
آهی میکشم... آه عمیقی که به جز درد چیزی برام به همراه نداره... کی فکرش رو میکرد یه روز نفس کشیدن هم اینقدر سخت بشه... به زحمت دستم رو بالا میارمو روی قفسه ی سینه ی سروش میذارم... چه سخته دل کندن وقتی که دلت راضی نباشه
ولی باید دل بکنم... به زحمت به عقلب هلش میدم ولی اون حلقه ی دستاش رو محکمتر میکنه... دردم بیشتر میشه به زحمت میگم: سروش
با بغض میگه: هیـــس... هیچی نگو ترنم... امشب هیچی نگو... امشب فقط آغوش تو آرومم میکنه
نکن سروش... تو رو خدا با من این کارو نکن... نذار یه خائن بشم...
یه خورده احساس سرما میکنم ولی برام مهم نیست... مهم نیست درد دارم... مهم نیست نفس کشیدن تا حد مرگ برام سخت شده... مهم نیست احساس سرما میکنم... مهم نیست اسیر دست دشمنم... مهم اینه که توی بدترین شرایط زندگیم برای آخرین بار اغوشی رو تجربه میکنم که برام آرزوی محال شده بود... من به همین قانعم... بیشتر از این هیچی از زندگی نمیخوام
دهنم رو باز میکنم که چیزی بگم اما این اشکای لعنتی اجازه نمیدن... چه سخته حرف زدن وفتی که دوست نداری حرف بزنی... چه سخته ترک کردن وقتی دلت راضی به رفتن نیست... چه سخته نزدیکی وقتی فرسنگها ازش دوری...
با بغض شروع به حرف زدن میکنم: سروش تو سهم من نیستی
حلقه ی دستاش رو محکمتر میکنه... خیلی خیلی محکمتر... نالم بلند میشه ولی اون طوری من رو به خودش فشار میده که انگار اگه رهام کنه فرار میکنم
با صدایی خش دار از گریه میگه: ولی تو سهم منی
با ناله میگم: سروش
سروش: سهم من از همه ی زندگی تویی
دیگه نمیتونم تحمل کنم... بدجور به پهلوم فشار وارد میشه
-سروش تو رو خدا ولم کنه... بدجور درد دارم
تازه به خودش میاد... بازوهام رو میگیره و من رو از خودش دور میکنه
با دیدن چهره ی من رنگش میپره و میگه: ترنم چی شده؟ چرا......
حرفش رو میخوره و با ترس بهم زل میزنه
به سختی لبخندی میزنم... هر لحظه که میگذره بیشتر احساس سرما و رخوت میکنم
میخوام بازوهامو از حصار دستاش خارج کنم که به خودش میادو با نگرانی میگه: ترنم تو رو خدا حرف زن... بگو کجات درد میکنه؟
با لبخند تلخی میگم: بپرس کجام درد نمیکنه؟
سروش: ترنـم
-همه ی بدنم درد میکنه سروش... همه ی بدنم... انگار سهم من از همه ی زندگی فقط کتک خوردنه
میخواد چیزی بگه که اجازه نمیدم
-میدونی سروش خیلی برات خوشحالم... اینو از ته ته دلم میگم... خیلی خوشحالم که عاشق شدی...
دوباره اشک تو چشماش جمع میشه
بغضم رو قورت میدمو ادامه میدم: عشقت رو با هوس قاطی نکن... بعدها که از اینجا آزاد شدیم شرمنده ی عشقت میشی... بعد نمیتونی تو چشماش زل بزنی و بگی دوستت دارم
با ناراحتی بهم زل میزنه
-من رو ببخش سروش... من رو ببخش که بدترین اتفاق زندگیت شدم... من میخواستم بهترین برات باشم اما شدم بدترین... انگار هر چی بیشتر تلاش کنی از هدفت دورتر میشی
سروش: تر........
میپرم وسط حرفشو میگم: میخوام اینجور به ماجرا نگاه کنم...که سهم ما از همدیگه فقط و فقط جدایی بود... هر چند این جدایی برای من سخت ترین بود ولی خوشحالم برای تو نتیجه ی خوبی رو به همراه داشت...
حالا معنی این جمله رو میفهمم که میگن هیچ کاره خدا بی حکمت نیست... جدایی من از تو واسه هیچکس هم نفعی نداشته باشه واسه ی تو سرشار از عشق بود... خیلی خوشحالم که تونستی به عشق واقعیت برسی
با صدای لرزونی میگه: ترنم تمومش کن​

! OMID.M
11-02-2017, 10:00 PM
اشک تو چشمام جمع میشه و با بغض میگم: اون شب تو مهمونی برای اولین بار به یه نفر حسودیم شد... توی شرکت وقتی گفتی به عشق واقعی رسیدی هنوز هم ته دلم یه امیدهایی بود که شاید برای آزار و اذیت من میگی
با نگرانی بهم خیره میشه... به راحتی بازوهام رو آزاد میکنمو به دیوار تکیه میدم... پاهامو دراز میکنمو دستم رو روی پهلوم میارم تا شاید یه خورده دردش کمتر بشه
نفس عمیقی میکشمو در مقابل چشمهای نگران سروش به زحمت بقیه حرفام رو میزنم... نمیدونم چرا؟... ولی میترسم بمیرمو خیلی چیزا ناگفته بمونه
-اما اون روز وقتی توی مهمونی آلاگل رو بوسیدی فهمیدم خیلی عاشقی... اون روز فهمیدم که چقدر دیوونه ی آلاگلی
از شدت گریه چشماش سرخ شده
-تو همیشه توی جمع مراعات میکردی ولی اون روز نتونستی جلوی خودت رو بگیری... چرا دروغ؟... ته دلم بدجور سوخت
نفس عمیقی میکشمو دوباره شروع به صحبت میکنم: اما خوشحال شدم سروش... خیلی هم خوشحال شدم... در عین ناراحتی خوشحال شدم که اگه من خوشبخت نشدم ولی لااقل تو خوشبخت شدی... تو به آرامش رسیدی... اون شب خیلی چیزا رو فهمیدم... بعد از چهار سال بالاخره فهمیدم شاید یه عشق به جدایی ختم بشه ولی یه جدایی هیچوقت به عشق ختم نمیشه... هر چند دیر فهمیدم... اون هم خیلی دیر ولی فهمیدم... آره بالاخره فهمیدم که شاید بشه با عشق به تنفر رسید ولی هیچوقت نمیشه با تنفر به عشق برسی
سروش دستام رو میگیره و میخواد چیزی بگه که حرف تو دهنش میمونه... وحشت زده بهم زل میزنه... با صدای لرزونی میگه: ترنم چرا اینقدر سردی؟
چشمام رو میبندم و زمزمه میکنم: یه خورده سردمه
دوست دارم دراز بکشم... اما زمین اونقدر سفت و سخته که درد بدنم رو بیشتر میکنه
سروش: ترنم چشماتو باز کن
به زحمت چشمامو باز میکنم و بهش زل میزنم
سروش: بهم بگو کجات درد میکنه... تو رو خدا بگو کجات درد میکنه
با دست به پهلوم اشاره میکنم
سریع به سمت مانتوم هجوم میاره و دکمه های مانتوم رو سریع باز میکنه
با ترس بهش خیره میشم... دستمو بالا میارمو روی دستش میذارم
-سروش اذ.......
نگاهی بهم میکنه و با ناراحتی میگه: کاریت ندارم ترنم... فقط میخوام ببینم چه بلایی سرت آوردن
بعد بی توجه به نگاه ملتمسم بلوزم رو بالا میزنه و با دستش پهلوم رو لمس میکنه
-آخ... دسـ ـت نـ ـزن
ترس رو توی چشماش میبینم
به سرعت دکمه هام رو میبنده و از جاش بلند میشه... به سمت در میره و شروع به در زدن میکنه... با مشت و لگد به در ضربه وارد میکنه و با داد و فریاد افراد بیرون این اتاق رو صدا میکنه... بعد از چند دقیقه در به شدت باز میشه و نیما جلوی در ظاهر میشه
نیما: چه مرگته اینجا رو روی سرت گذاشتی؟
سروش به من اشاره میکنه و میگه: نمیبینی حالش وخیمه... بدجور داره درد میکشه
نیما نگاه بی تفاوتی به من میندازه و میگه: بیخودی که اینجا نیاوردیمش
سروش میخواد با عصبانیت به سمتش بره که با ادامه ی حرف نیما سر جاش متوقف میشه
-اگه بیشتر از این سر و صدا کنی مجبور میشیم از هم جداتون کنیم آقای به اصطلاح مهربون
بعد از تموم شدن حرفش یه نگاه دیگه به من میندازه و در رو پشت سرش میبنده
سروش با کلافگی دستش رو لای موهاش فرو میکنه و مشتی به دیوار میکوبه... با چند تا گام بلند خودش رو به من میرسونه و میگه: ترنم تو رو خدا طاقت بیار
نفسم به سختی بالا میاد ولی باز لبخندی به روش میزنمو چیزی نمیگم... همونجور که سرم رو به دیوار تکیه دادم چشمام رو دوباره میبندم که سروش با داد میگه: ترنم
با ترس چشمام رو باز میکنم و بهش خیره میشم
سروش: چشماتو نبند... نباید بخوابی
-سروش خیلی خسته ام... بدجور هم احساس سرما میکنم
کتش رو از تنش در میاره و بهم کمک میکنه تنم کنم... کنارم میشینه
سروش: برام حرف بزن
-چی بگم؟
سروش: از این آدما بگو
-تو که باور نمیکنی؟
با جدیت میگه: قول میدم باور کنم... تو فقط نخواب و برام حرف بزن
تو چشماش زل میزنم... میخوام حقیقت رو از توی چشماش بخونم... یعنی واقعا باورم میکنه؟
آهی میکشم و زمزمه وار میگم: برادر مسعود دستور دزدیده شدنم رو داده
اخماش تو هم میره و میگه: مسعود کیه؟... لابد دوست پس..........
اشک تو چشمام جمع میشه... با دیدن اشکام حرف تو دهنش میمونه... نگاهم رو ازش میگیرم...
سروش: ترن....
-هیچی نگو سروش... هیچی نگو​

! OMID.M
11-02-2017, 10:01 PM
بدون اینکه نگاش کنم برای خودم شعری رو زمزمه میکنم: وسعت درد فقط سهم من است ، باز هم قسمت غم ها شده ام ، دگر آیینه ز من با خبر است ، که اسیر شب یلدا شده ام ، من که بی تاب شقایق بودم ، همدم سردی یخ ها شده ام ، کاش چشمان مرا خاک کنید ، تا نبینم که چه تنها شده ام​
ترجبح میدم به جای خسته کردن خودم یکم بخوابم... حرف زدن برای کسی که باورم نداره ددقیقا مثل گل لگد کردنه... حداقل یه استراحتی به تن خسته ام بدم
صداش رو میشنوم
سروش: ترنم ببخشید

با همون چشمهای بسته میگم: سروش تمومش کن... من احتیاجی به دلسوزی کسی ندارم... من محبت رو گدایی نمیکنم... یکی از دوستام یه روز یه اس ام اس قشنگی برام فرستاده بود...«تحمل تنهایی از گدایی دوست داشتن آسانتر است ، تحمل اندوه از گدایی همه ی شادی هاآسانتر ..........
سروش وسط حرفم میپره و با خشم میگه: ترنم نباید بخوابی... چشمات رو باز کن
به زحمت چشمام رو باز میکنم که ادامه میده: تو رو خدا نخواب... برام حرف بزن... قول میدم تو حرفت نپرم
-خسته ام سروش... خیلی زیاد... هم خسته ام هم سردمه... الان فقط دلم یه خواب راحت میخواد... دلم میخواد چشمامو ببندمو وقتی باز میکنم خودم رو توی رختخواب گرم و نرمم ببینم
سروش با کلافگی نگام میکنه
میخوام چشمام رو ببندم که داد سروش مانع بسته شدن چشمام میشه
سروش: میگم چشمات رو نبند لعنتی.. میترسم بخوابی و یه بلایی سرت بیاد... میترسم با این حال و روزت بخوابی و دیگه بیدار نشی
با لبخند تلخی میگم: خوب اینجوری که به نفع تو میشه
با اخم بهم زل میزنه و هیچی نمیگه
با همه ی ناتوونیم خنده ی کوتاهی میکنم و با شیطنت ادامه میدم: خب بابا... چرا اونجوری نگاه میکنی... آدم میترسه
سروش: من توی بدترین شرایط هم چنین مجازاتی رو واست نخواستم
-ولی من خیلی شبا مرگ خودم رو از خدا خواستم... شاید خدا داره تنبیم میکنه
پهلوم عجیب تیر میکشه... از شدت درد چشمام رو میبندم
سروش: ترنم چی شد؟
-نمیدونم چرا پهلوم اینقدر درد میکنه
سروش: ترنم یه خورده دیگه دووم بیار من مطمئنم پیدامون میکنند
چشمام رو باز میکنم و به سختی میگم: فکر نکنم هیچ کس دنبالم بگرده؟... تو این روزا نبودن من به نفعه همه هست
سروش: ترنم
-باور کن دارم حقیقت رو میگم
بعد از چند لحظه از حرف خودم خندم میگیره.. ببین به کی دارم میگم حرفمو باور کنه
سروش متفکر بهم زل میزنه... تو فکره.... نمیدونم چرا...
سروش بعد از چند ثانیه سکوت به خودش میادو میگه: من مطمئنم نجات پیدا میکنیم... فقط قول بده تحمل کنی... باشه؟
سرم رو به نشونه ی باشه تکون میدم... حرفاش رو باور ندارم... من کسی رو ندارم تا نگرانم بشه... تا دنبالم بگرده... نمیدونم چرا حس میکنم در آینده روزای خوبی در انتظارم نیست... حس میکنم امشب آخرین شب خوب زندگیمه... به زحمت چشمام رو باز نگه میدارمو به سروش نگاه میکنم... میخوام این آخرین لحظه ها رو تو ذهنم ثبت کنم... هنوز هم دوستش دارم... دیوونه وار میپرستمش... سروش هم بهم زل زده... هیچکدوممون تو این دنیا نیستم... هر دومون تو این اتاقیم اما روحمون رو اینجا احساس نمیکنم
-سروش
سروش: هوم؟
-میشه خوشبخت بشی؟
با تعجب نگام میکنه
با لبخند تلخی میگم: خوشبخت شو و زندگی کن... بهم قول بده هر چیزی که شد زندگیت رو بسازی... به گذشته ها به خاطره ها به هیچ چیز فکر نکن... فقط به زندگیه جدیدت فکر کن... به آلاگل
سروش رنگش میپره و میگه: ترنم... چی داری میگی؟... چرا اینقدر ناامیدی؟
چیزی رو که من الان احساس میکنم سروش نمیفهمه
با لبخند تلخی بدون توجه به حرف سروش میگم: میدونستی آلاگل رو از قبل میشناختم؟
نگاهش رنگ تعجب میگیره
-وقتی توی مهمونی دیدمش شناختمش... دوست بنفشه بود
با تعجب میگه: محاله... پس چرا به من چیزی نگفت؟
-شاید من رو نشناخت... فقط یه بار دیدمش... شاید فراموشم کرد
با اخمهایی درهم به فکر فرو میره... نمیدونم چقدر گذشته هم من هم سروش ساکت به دیوار تکیه دادیم به رو به رو خیره شدیم... سروش کلا وجود من رو فراموش کرده و به چیزی فکر میکنه که من ازش بیخبرم... شاید به گذشته... شاید به آینده.. شاید به عشق جدیدش، آلاگل... نمیدونم به چی... اونقدر به سروش و افکارش فکر میکنم که کم کم پلکام احساس سنگینی میکنند و چشمام بسته میشن... ​

! OMID.M
11-02-2017, 10:01 PM
فصل هجدهم
***********************

بدجور ذهنم درگیر شده... درگیر حرفای ترنم... درگیر اشکاش... درگیر غصه هاش... درگیر ناله هاش... باورم نمیشه همه ی قول و قرارام رو زیر پا گذاشتمو باز هم مثله گذشته ها در آغوشش گرفتم... تو اون لحظه فقط دلم آغوش گرمش رو میخواست
خیلی نامردی سروش... خیلی
یاد آلاگل قلبم رو آتیش میزنه... دختره ی معصوم گیر چه آدم پستی افتاده... هنوز هم باورم نمیشه اینقدر زود ارادمو از دست دادم و کسی رو که روزی بزرگترین خیانت رو بهم کرد مهمون آغوشم کردم... ایکاش میشد بی تفاوت یه گوشه بشینمو نابودیه کسی رو ببینم که تمام سالهای خوب زندگیم رو نابود کرد ولی نمیتونم... مثله همیشه نمیتونم... مثله همیشه در برابرش بی اراده ام... دلم میخواد از سنگ بشم... بی احساسه بی احساس اما وقتی اشک چشماش رو میبینم همه ی قول و قرارام رو فراموش میکنم... چقدر سخته تحمل عذاب وجدان... دلم برای آلاگل میسوزه... خدایا چیکار کنم؟.... با اینکه مهربونترین دختر دنیا نامزدمه ولی باز دلم در دستهای این دختر گرفتاره... نمیدونم چرا ولی باز هم دوست دارم برام حرف بزنه... مدام یک اسم تو ذهنم تکرار میشه... مسعود... مسعود... مسعود... یعنی کی میتونه باشه.... نمیدونم چرا یه حس عجیبی دارم... یه حس آشنایی... حس میکنم اسمش برام آشناست؟
لعنتی... اگه دو دقیقه زبون به دهن میگرفتم اینجوری نمیشد...
نفسمو با حرص بیرون میدم...
اشتباه پشت اشتباه... حماقت پشت حماقت...آخه مرد حسابی توی این چنین موقعیتی چه وقت طعنه زدن بود... به پلیس هم خبر ندادم که حداقل الان دلم رو به یه چیز خوش کنم... میترسم داد و بیداد راه بندازم دوباره ببرنش یه بلایی سرش بیارن... باید به پلیس خبر میدادم... فکر نمیکردم تا این حد حرفه ای باشن... تو اون لحظه بدجور نگرانش بودم... فکرم کار نمیکرد... میترسیدم دیر برسم...
پوزخندی رو لبام میشینه
حالا که زود رسیدم چه غلطی کردم؟... فقط نشستمو جسم کتک خوردش رو تماشا کردم... مثل خر تو گل گیر کردمو نمیدونم چه غلطی باید بکنم...وقتی از پنجره اتاقم ترنم رو دیدم که داره به طرف شرکت میدوه ته دلم خالی شد.... مغزم از کار افتاد... توی اون لحظه فقط میخواستم دلیل ترسش رو بدونمو کمکش کنم... اصلا فکر نمیکردم که موضوع آدم ربایی باشه... نه به پلیس خبر دادم... نه گذاشتم ترنم در موردشون حرفی بزنه... هم اینکه در بدترین شرایط به آلاگل خیانت کردم
سرم رو بین دستام میگیرم
خدایا دارم دیوونه میشم... چیکار کنم؟
گند زدی سروش... این بار رو دیگه واقعا گند زدی... برای اولین بار تو زندگیم دارم ترس رو با همه ی وجودم تجربه میکنم... برای خودم نگران نیستم همه دل نگرانیهام برای ترنمه... لعنتی... تو این شرایط هم به جای نگرانی واسه خودم واسه ی ترنم نگرانم... نمیدونم چرا؟ واقعا نمیدونم چرا باید برای کسی دل بسوزونم که تا این حد خار و ذلیلم کرد... دوست ندارم بیشتر از این باهاش حرف بزنم میترسم باز هم اختیارم رو از دست بدم... خدا چرا تا این حد بی اراده شدم؟... پس کجاست اون سروش سابق... لعنت به من... لعنت... خودم هم باور ندارم کسی پیدامون کنه... فقط برای دلداری ترنم اون حرفا رو زدم... ایکاش زودتر از اینجا خلاص بشیم
ترنم که از همین الان آیه ی یاس میخونه اگه من هم قافیه رو بازم دیگه کار تمومه... باید هر جور شده از زیر زبونش حرف بکشم... نمیتونم انتظار معجزه داشته باشم... باید خودم یه اقدامی کنم... ترنم هم که توی این موقعیت روی دنده ی لج افتاده و در مورد این آدما حرفی نمیزنه... مثله همیشه یکدنده و لجباز
لبخندی به خودم میزنم و تو دلم میگم: بی انصافی نکن سروش... خیلی وقتا در برابره تو کوتاه میومد
اخمام تو هم میره... من چه غلطی دارم میکنم... قرار نیست که قربون صدقش برم... باید در مورد این آدما باهاش حرف بزنم... سروش تو آلاگل رو داری... فراموشش کن... فراموشش کن... تو رو خدا اینبار دیگه فریب رفتار به ظاهر مهربونش رو نخور... فقط کمکش کن...
باید سروش همیشگی باشم... جدی و مغرور... دلم نمیخواد یه بار دیگه در برابر ترنم بشکنم... فقط نمیدونم چه جوری از زیر زبونش حرف بکشم
نفسمو با حرص بیرون میدم و با خودم فکر میکنم چه طور مجبورش کنم حرف بزنه
اگه جنابعالی جلوی اون زبون بی صاحابت رو میگرفتی حرف میزد... خاک تو سرت سروش... خاک... که عرضه ی هیچ کاری رو نداری...
سرمو با حرص تکون میدمو سعی میکنم این فکرای منفی رو از ذهنم دور کنم... میتونم از زیر زبونش حرف بکشم مطمئنم
نمیدونم چرا ترنم اینقدر ساکته
همونجور که به رو به رو خیره شدم با اخم و جدیت میگم: ترنم
....
پوزخندی رو لبام میشینه... بفرما خانم قهر کردن... فقط همینم مونده برم منت کشی کنم...
با همون جدیت دوباره صداش میکنم... باز هم جوابم رو نمیده... حوصله ی قهر و منت کشی ندارم.. اصلا به من چه ربطی داره بذار بیان زیر دست و پاشون له بشه... وقتی نمیخواد چیزی بگه نمیتونم که به زور مجبورش کنم... با حرص دستم رو لای موهام فرو میکنم و سعی میکنم بی تفاوت باشم اما ته دلم راضی نمیشه... از این همه بی ارادگی حالم بهم میخوره... باید هر جور شده مجبورش کنم حرف بزنه... خودم هم نمیدونم چی میخوام
آهی میکشمو سعی میکنم به بدیهایی که در حقم کرده فکر نکنم
نمیتونم ساکت بشینم و کاری نکنم... باید بفهمم این آدما کی هستن و چی از جونش میخوان... حتی اگه ترنم بدترین آدم دنیا هم باشه باز هم نمیتونم یه گوشه بشینمو نابود شدنش رو تماشا کنم... لحنم رو یه خورده ملایم تر میکنم...
-ترنم نمیخوای چیزی در مورد این آدما بگی؟
....
باز هم جوابی بهم نمیده... از این ناز کردنا و جواب ندادنا متنفرم... خوبه خودش هم میدونه... با اخم به طرفش برمیگردم... پاهاشو تو بغلش جمع کرده و سرش رو روی پاهاش گذاشته
ته دلم خالی میشه... آب دهنم رو قورت میدم و نگاه دقیقی بهش میندازم... نکنه خوابیده...
زمزمه وار به خودم جواب میدم: نه.. بهم قول داده
با ترس دستم رو به سمتش دراز میکنمو تکونش میدم
-ترنم... ترنم...
با تکونهای من تعادلش بهم میخوره روی زمین میفته
بهت زده نگاش میکنم
باز هم بدقولی کرد... لعنتی خوابید... خدایا چرا نمیشه رو هیچکدوم از حرفاش حساب کرد
-ترنم... ترنم... لعنتی مگه نگفتم نخواب
به شدت تکونش میدم... اما هیچ عکس العملی از خودش نشون نمیدم
نخوابیده... خدایا ترنم نخوابیده... بیهوش شده... بیهوشه بیهوش... انگار نفس نمیکشه... اشک تو چشام جمع میشه...
وای سروش تمومش کن... اه... مگه مرد گریه میکنه... با حرص اشکام رو پاک میکنم... به آرومی از روی زمین بلندش میکنم... نگاهی به صورتش میندازم... آه از نهادم بلند میشه... رنگ به چهره نداره... لباش تقریبا کبوده... صورتش هم مثله گچ سفید شده... نکنه تموم ک......... حتی تو ذهنم هم نمیتونم تصور کنم... سرمو تکون میدمو سعی میکنم این فکرای آزاردهنده رو از ذهنم دور کنم
با ترس و لرز مچ دستش رو توی دستم میگیرم... اشک تو چشمام جمع میشه... نبضش.... نبضش میزنه
اشکام دوباره به آرومی از گوشه ی چشمم سرازیر میشن... هر چند خیلی ضعیفه ولی میزنه... لبخندی رو لبم میشینه... خدایا شکرت که هنوز هست... که هنوز کنارمه... که هنوز نفس میکشه... هر چند این نفس کشیدن به سختی پیداست اما باز هم راضیم... فقط بمون ترنم... فقط بمون... نگاه دوباره ای به چهره ی مظلومش میندازم... زیادی مظلوم به نظر میرسه... خدایا کی میتونه باور کنه همین دختر مظلوم همه ی زندگیم رو به باد داده... آره همه زندگیم رو این دختر به باد داده ولی من نمیتونم مرگش رو از خدا بخوام چون باز هم همه وجودم اسم اون رو صدا میزنه... چقدر متنفرم... از این عشق... از این دوست داشتن... از این احساس... از این ضعف... از این بی ارادگی
اشکامو با حرص پاک میکنم... از این اشکها.... از این اشکای لعنتی هم متنفرم... حس بدیه... خیلی حس بدیه وقتی بین عشق و نفرت سرگردون بشب و آخرش هم نفهمی چی میخوای؟
آه عمیقی میکشمو زیر لب زمزمه میکنم: خدایا کمکش کن... خودت هم خوب میدونی با همه ی بلاهایی که سرم آورده باز هم راضی به مرگش نیستم
چیز زیادی از پزشکی سرم نمیشه... نمیدونم چه بلایی سرش آوردن... نمیدونم باید چیکار کنم... تنها چیزی که میدونم اینه که با اینجا نشستن چیزی درست نمیشه... دلم رو به دریا میزنم... ترنم رو به آرومی روی زمین میذارم... به سرعت از جام بلند میشم... نمیتونم بیکار بشینم... به سمت در میرمو شروع میکنم با مشت و لگد به در ضربه زدن
-کسی تو این خراب شده پیدا نمیشه... این دختر داره میمیره
همینجور که با مشت و لگد به جون در افتادم ادامه میدم: یکی این در لعنتی رو باز کنه
بعد از چند دقیقه بالاخره در باز میشه... ترسوهای عوضی جرات ندارن نزدیک من بشن زورشون رو به یه دختر میرسونند... مردی جلوی در ظاهر میشه
مرد: چه مرگته... مثل اینکه حرف حساب سرت نمیشه

! OMID.M
11-02-2017, 10:01 PM
با خشم بهش خیره میشم
-مگه آدمای پست و رذلی مثله شماها حرف حساب هم میزنند
مرد: خفه شو... یه کار نک.......
-این دختر داره میمیمره
مرد: خب بمیره
خیلی دارم سعی میکنم یه مشت نخوابونم زیر چونش... میترسم جدامون کنند... لعنت به من... لعنت به من که به پلیس خبر ندادم
از بین دندونای کلید شده میگم: ببین احمق جون یا میری به اون رئیس احمق تر از خودت میگی بیاد اینجا تا بفهمم حرف حسابش چیه... یا اونقدر داد و بیداد راه میندا.............
پوزخندی میزنه و وسط حرفم میپره
مرد: تا حالا هم زیادی جلوت کوتاه اومدیم... فکر کردی اگه کاری نمیکنیم دلیلش اینه که نمیتونیم نه آقای پاستوریزه دلیلش اینه که تا حالا نخواستیم کاری کنیم... دوست دارم بدونم با دست و پای بسته و یه تن کتک خورده باز هم این حرفا رو میزنی
دیگه نمیتونم خودم رو کنترل کنم... با اعصابی داغون میخوام به سمتش برم که نگاهش به ترنم میفته...
با دیدن ترنم که روی زمین افتاده و تقریبا با جنازه فرقی نداره پوزخند از لبش پاک میشه... رنگش میپره و دو قدم به عقب میره.... نگاهی به من و نگاهی به ترنم میندازه و به سرعت پشتش رو به میکنه و در رو میبنده... خدایا چیکار کنم... صدای دور شدن قدمهاش رو میشنوم مدام کسی رو به نام منصور صدا میکنه
با اعصابی داغون به سمت ترنم برمیگردم و کنارش میشینم... از اینکه اینجا هستمو نمیتونم کاری کنم بدجور عصبیم... از خودم بدم میاد... یکی داره جلوی چشمام پرپر میشه ولی من آروم بالا سرش نشستم و هیچ کاری نمیتونم کنم... ایکاش ترنم نبود... ایکاش این یکی ترنم نبود... ایکاش هر کسی بود به جز ترنم... با ملایمت سرش رو روی پام میذارم... تحمل ندارم اینجوری ببینمش...
زیرلب زمزمه میکنم: ترنم تو رو خدا طاقت بیار... قول میدم همه چیز درست بشه
خودم هم نمیدونم دارم چه غلطی میکنم... موهاش رو که روی صورتش پخش شدن کنار میزنم... موهاشو نوازش میکنم... اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه و روی گونه ی ترنم فرود میاد... دلم عجیب هوای لباشو کرده...
نگاهم به لباش میفته... یاد آلاگل دلم رو میسوزونه... یاد نگاه معصومش دلم رو آتیش میزنه... حق ندارم بیشتر از این بهش خیانت کنم... نگامو از لبای ترنم میگیرم...
آهی میکشمو میگم: خدایا التماست میکنم نذار بمیره... نذار بره.. نذار تنهام بذاره... اون هنوز سنی نداره... خدایا میبخشمش... آره میبخشمش... خدایا تو کمک کن زنده بمونه من قول میدم دیگه دور و برش آفتابی نشم... دیگه اذیتش نمیکنم.. خدایا تو فقط کمک کن زنده بمونه
با حسرت به دختری نگاه میکنم که میتونست مال من باشه ولی خودش نخواست... سخت ترین لحظه وقتی شکل میگیره که خودت هم ندونی چی میخوای؟... چه سخته عاشقشم ولی در عین حال ازش متنفرم... چه سخته که نامزد دارم ولی در عین حال انگار ندارم... چه سخته همه ی دنیای منه ولی در عین حال مال من نیست... چه سخته از همه دنیا فقط اون رو سهم خودت بدونی ولی در عین حال حس کنی اون سهم تو نیست...
زیرلب زمزمه میکنم: کسی که حرف از دلدادگی میزد خودش دلداده بود اما نه دلداده ی من... دلداده ی برادرم...
به صورتش نگاه میکنم... با انگشت اشارم گونه اش رو نوازش میکنم
با بغض میگم: ترنم تحمل کن... این دردا رو تحمل کن و زنده بمون... میبخشمت....مثله همه ی اون روزایی که اشتباه کردی و بخشیدمت... مثله همه اون روزایی که ته دلم رو سوزوندی و بخشیدمت... مثله همه ی اون روزایی که همه راه به راه بهم طعنه میزدن ولی من باز توی دلم میگفتم بی خیال سروش خدا خودش تقاص دل شکسته تو میده و باز هم هیچ اقدامی برای نابودیت نکردم... ترنم امروز هیچی نمیخوام... آره هیچی... هیچی نمیخوام... حتی دیگه نمیخوام خدا هم تقاص کارایی رو که با من و دلم کردی رو اینجوری ازت بگیره... نه ترنم... من مثله تو از سنگ نیستم... من نمیخوام نابودی تو ببینم... امروز هم میخوام ببخشم... امروز هم میخوام از حقم بگذرم... مهم نیست بعدها چقدر بهم ریشخند میزنی ولی من میبخشمت به حرمت اون پنج سالی که باهام بودی و بهم محبت کردی... حتی اگه اون محبتها تظاهر بود... دیگه بهت طعنه نمیزنم... دیگه اذیتت نمیکنم... دیگه برای دروغات سرزنشت نمیکنم... دیگه مجبورت نمیکنم تو شرکت من کار کنی... دیگه کاری به کارت ندارم... فقط بمون... فقط زنده بمون... چه فرقی میکنه مال من باشی یا مال یه غریبه... تمام اون سالهایی که کنارم بودی با من غریبه بودی... غریبه ی همیشه آشنای من ایکاش بعد از 5 سال حداقل عاشقم میشدی... ایکاش این همه تظاهر به خوب بودن نمیکردی... با اینکه بخشیدنت خیلی سخته ولی میبخشمت... نه بخاطر تو... بخاطر خودم... بخاطر دل خودم میبخشمو ازت میگذرم...
خدایا خودت که شاهدی تمام این سالها دیوونه وار عاشقش بودم از من نگیرش... دارم دیوونه
خودم هم نمیدونم دارم چی میگم فقط میخوام زنده بمونه ترس از دست دادنش داره داغونم میکنه... هیچ جور نمیتونم با مرگش کنار بیارم... تمام این چهار سال دل خوشیم این بود که هست که از دور میبینمش... شاید دارم تاوان دل شکسته ی آلاگل رو میدم... چقدر عجیبه ترنم دل من رو شکسته ولی من هنوز دیوانه وار دوستش دارم و من دل آلاگل رو هر روز میشکنمو ولی اون هنوز هم دیوونه وار دوستم داره... چرا دنیا اینجور با من و اطرافیانم بازی میکنه؟
هیچوقت فکر نمیکردم اینجوری بشه... مرگ ترنم در حیطه ی تحمل من نیست... میترسم بره... میترسم تنهام بذاره... حتی وقتی میگفت درد دارم فکر نمیکردم تا این حد دردش جدی باشه... فکر میکردم داره خودش رو لوس میکنه تا بیشتر از قبل به طرفش جذب بشم... باید باهاش حرف میزدم... نباید میذاشتم چشماشو ببنده
دستام بدجور میلرزن...
زیر لب زمزمه میکنم: ترنم از این بیشتر در حقم بد نکن... این دفعه دیگه به قولت عمل کن... اون همه بدقولی و خیانت رو میتونم ببخشم ولی اگه بری هیچوقت نمیبخشمت... تو رو خدا بمون... فقط زیر این آسمون خدا نفس بکش... دیگه هیچی ازت نمیخوام... هیچی
نمیدونم این لعنتی کجا رفته... رفته یه آدم رو بیاره یا بسازه... خدایا... خدایا... خدایا... برام مهم نیست یکی من رو با این حال و روز ببینه... تنها چیزی که الان برام مهمه زنده بودن ترنمه... خدایا...
-خدایا چیکار کنم؟
تو همین موقع در اتاق به شدت باز میشه و چند نفر وارد اتاق میشن​

! OMID.M
11-02-2017, 10:01 PM
صدای داد یه نفر که فکر میکنم رئیسشونه بلند میشه...
مرد: پرهام دست بجنبون
پرهام: منصور........
منصور: رو حرفم حرف نزن لعنتی... زودتر ببرش بیرون
با شنیدن حرف منصور اخمام تو هم میره... به آروم سر ترنم رو روی زمین میذارمو با عصبانیت از جام بلند میشم... تو دست منصور یه اسلحه میبینم... ته دلم خالی میشه... نکنه واقعا قصد جون ترنم رو کردن؟... نکنه میخوان خلاصش کنند... خدایا اینجا چه خبره؟
- چرا دست از سرش برنمیدارین
منصور: اونش به تو ربطی نداره جوجه
پرهام میخواد به سمت ترنم بیاد که جلوش رو میگیرمو میگم: دستت بهش بخوره کشتمت
منصور پوزخندی میزنه و میگه: میبینم که هنوز روش غیرت داری... غیرت روی کسی که یه روزی بهت خیانت کرده یه خورده عجیب به نظر میرسه
اخمام تو هم میره... این کیه که همه چیز رو در مورد من و ترنم میدونه
پرهام رو به شدت به عقب هل میدمو به سمت منصور میرم
-تو کی هستی؟
زمزمه وار میگه: نباید خودت رو درگیر آدم خائنی مثله ترنم میکردی
با فریاد میگم: خفه شو
پوزخندی میزنه
-میگم تو کی هستی... چرا ترنم رو دزدیدی... چرا من رو زندانی کردی؟ چی از جون ما میخوای؟
منصور: از جون تو چیزی نمیخواستم خودت با فوضولی بیجا خودت رو به دردسر انداختی و از اونجایی که چهره ی ما رو دیدی نمیتونم آزادت کنم و اما در مورد ترنم یه تصفیه حساب شخصیه آقا پسر... بهتره از این بیشتر رو اعصاب من راه نری
با پوزخند نگاهی بهش میندازمو میگم: سه چهار تا مرد ریختین سر یه دختر بی پناه اسم خودتون هم گذاشتین مرد... تصفیه حساب وقتی اسمش تصفیه حسابه که برابر عمل کنی... مثلا زور و بازوت رو به رخ یه دختر میکشی تا نشون بدی خیلی مردی... بذار یه جمله بگمو خلاصت کنم از تو نامردتر تو عمرم ندیدم
رگ گردنش متورم میشه... با چشمهای سرخ شده بهم زل زده... قیافش عجیبب برام آشناست... ولی هر چی فکر میکنم یادم نمیاد کجا دیدمش
منصور: چون کور بودی و گرنه یه نگاه به دور و برت مینداختی کلی نامرد میدیدی... اولیش هم همون داداش به اصطلاح مردت که داداش من رو توی اون دانشگاه خراب شده زیر مشت و لگد گرفت فقط و فقط به جرم عاشق شدن
بهت زده بهش نگاه میکنم... سیاوش... مشت و لگد.. دانشگاه...
زمزمه وار میگم: مسعود
مسعود... خواستگاری... ترانه... عصبانیت غیر کنترل سیاوش... دعواهای ترانه و سیاوش... همه و همه تو ذهنم نقش میبندن...
با پوزخند ادامه میده: آره... مسعود... همون مسعود بدبخت که شماها به کشتنش دادین... شماها غرور برادرم رو خرد کردین
یاد گذشته ها میفتم... یاد التماسای ترنم... یاد اشکاش... یاد بی کسیهاش... نکنه همه ی حرفاش حقیقت بود؟
ترنم: سروش... به خدا مسعود خواستگار ترانه بود... من هیچ دخالتی تو اون ماجرا نداشتم... من توی هیچکدوم از اتفاقات پیش اومده دخالتی ندارم سروش.. قسم میخورم... تو رو خدا باورم کن... خیلی تنهام... از این تنهاترم نکن... همه ی امیدم به توهه
-خانم مهرپرور دستتون پیش من و خونوادم رو شده
ترنم: سر..........
- بهتره دیگه من رو به اسم صدا نکنی... هیچ خوشم نمیاد آدم پستی مثله تو اسم من رو به زبون بیاره... همه ی مسعود مسعود کردنات هم دروغ بود، آره؟... برای خراب کردن ترانه اون خواستگاری مسخره رو راه انداختی تا بین ترانه و سیاوش رو شکرآب کنی
منصور: مگه اون روز وقتی برادرم به ترنم و خواهرش التماس میکرد کسی حرف دل برادرم رو شنید... کسی به ناله هاش گوش کرد که امروز من به ناله ها و التماسهای اون دختره ی سنگدل گوش بدم
از شدت عصبانیت دستام میلرزه... باورم نمیشه... من و خونوادم تمام این سالها فکر میکردیم مسئله ی مسعود هم جز نمایش ترنم بود... نکنه...... نکنه بقیه ماجراها هم زیر سر همین لعنتی بوده باشه...
حرفای ترنم تو گوشم میپیچه:« برادر مسعود دستور دزدیده شدنم رو داده»
منصور: هر چند قصدم کشتن تو نبود اما مردن تو فواید زیادی رو برای من به همراه داره... این جوری سیاوش هم طعم بی برادری رو میکشه... مثله من... مثله من که تمام این سالها با جنازه ی برادرم درد و دل میکردم... یه روزی عشق برادرم رو از من گرفت من هم عشقش رو ازش گرفتم
با چشمهای گرد شده بهش زل میزنم... خدایا این داره چی میگه
منصور: الان هم برادرش رو ازش میگیرم... همونجور که اون باعث مرگ برادرم شد
هیچی نمیشنوم... دیگه هیچی نمیشنوم... تنها چیزی که تو ذهنم نقش بسته یه اسمه... ترنم... ترنم... ترنم
خدایا نکنه واقعا بیگناه باشه؟ نکنه همه ی این سالها به گناه نکرده محکومش کردیم
منصور اسلحه شو بالا میاره
منصور: با اینکه به لعیا قول دادم که کاری به کارت نداشته باشم ولی مجبورم بکشمت... به خاطر همه زجرایی که برادرم کشید.. خودم کشیدم.. مادر و پدرم کشیدن... خونواده ی تو و ترنم حالا حالاها باید تاوان مرگ برادرم رو پس بدن
با تعجب نگاش میکنم... لعیا دیگه کیه؟... میخوام دهنمو باز کنمو چیزی بگم که با اسلحه اش سینه مو نشونه میگیره...
منصور: یه خورده زیادی میدونی بودنت برام دردسر میشه... همونطور که زنده گذاشتن ترنم در 4 سال پیش اشتباه لود زنده گذاشتن تو هم الان اشتباهه... یه اشتباه رو دوبار تکرار نمیکنم
از مرگ ترسی ندارم همه ی نگرانیم بابت ترنمه...
با تموم شدن حرفش فشاری به ماشه ی اسلحه وارد میکنه و بعد صدای تیراندازی و در آخر سوزشی که توی قفسه ی سینم احساس میکنم... تعادلم رو از دست میدمو روی زمین میفتم... منصور با پوزخند بالای سرم میاد و اسلحه رو برای دومین بار به سمت من نشونه میگیره... و دو بار پشت سرم بهم شلیک کرد... از شدت درد کم کم بی حال میشم... دستم رو روی شکم میذارم... خیسی خون رو کاملا احساس میکنم... از شدت درد و ضعف کم کم پلکام رو هم میفتن.... بعد هم همه جا پر از سیاهی میشه و دیگه هیچی نمیفهمم ​

! OMID.M
11-02-2017, 10:01 PM
با احساس درد بدی در ناحیه ی قفسه ی سینم چشمام رو باز میکنم... با تعجب به اطرافم نگاه میکنم و خودم رو بین کلی سیم و دستگاه های مختلف میبینم...
کسی رو در اطراف خودم نمیبینم... با کلافگی سعی میکنم کسی رو صدا بزنم که از شدت درد بیشتر به ناله کردن شباهت داره تا صدا زدن... بعد از یکی دو دقیقه در اتاقی باز میشه و یه دختر به داخل میاد... با دیدن چشمهای باز من اول با تعجب نگام میکنه... بعد از چند لحظه مکث با خوشحالی خودش رو به من میرسونه و زنگ بالای سرم رو به صدا در میاره
دختر: بالاخره بهوش اومدین... کم کم داشتیم نگرانتون میشدین
از شدت درد صورتم درهم میشه... به سختی میگم: من کجام؟
دختر: بیمارستان
با تعجب نگاش میکنم.... من بیمارستان چیکار میکنم؟
زیر لب میگم: من اینجا چیکار میکنم؟
همونجور که داره یه چیزایی رو چک میکنه با ناز میگه: یادتون نمیاد... شما گلول.........
هنوز حرفش تموم نشده که در باز میشه و یه مرد میانسال با اخم وارد میشه... با دیدن چشمهای باز من میگه: سلام جوون چطوری؟ کم کم داشتی ناامیدمون میکردیا
با تعجب نگاش میکنم که لبخندی میزنه و شروع به معاینه ی من میکنه... به پرستار دستورایی میده و در آخر میگه: بعد از اون عمل سخت و در آوردن گلوله ها امیدی به زنده بودنت نداشتیم... خوب مقاومت کردی
گلوله... اینا چی دارن میگن؟...
دکتر: درد داری؟
سری به نشونه ی تائید تکون میدم... دوباره به حرفاشون فکر میکنم... کم کم همه چیز رو به خاطر میارم... اسلحه ای که به سمتم نشونه گرفته شده بود... شلیک... گلوله... منصور... پوزحندش... ترنم
زیر لب زمزمه وار میگم: ترنم
به سرعت میخوام سر جام بشینم که دکتر میگه: چه خبرته پسر... یه مدت دیگه باید اینجا بمونی
با کلافگی میگم: کی من رو پیدا کرده؟ من اینجا چیکار میکنم؟
دکتر: آروم باش... من از جزئیات باخبر نیستم... یه راننده تو رو توی یه جدای خلوت پیدات کرده و به بیمارستان رسونده... ما هم به پلیس خبر دادیم
با بی حوصلگی میگم: کس دیگه ای رو هم با من به بیمارستان آوردن
دکتر: نه... فقط خودت بودی
خدایا پس ترنم کجاست؟
-خونواد...
مبپره وسط حرفمو میگه: برادرت تو بیمارستانه ولی از اونجایی که ممنوع الملاقاتی فعلا نمیتونم به داخل بفرستمت... بهتره زیاد حرف نزنی... زنده بودنت خودش معجزه بود
با همه ی دردی که دارم ولی نمیتونم آروم بگیرم
-آقای دکتر باید چیزی رو به برادرم بگم... خیلی ضروریه
دکتر: پسر تو باید.....
دلم میخواد داد بزنم اما حتی جون داد زدن هم ندارم
به سختی میگم: پای زندگی یه نفر در میونه... باید به پلیس خبر بدم
سری تکون میده و میگه: فقط چند دقیقه... بعدش باید استراحت کنی
بی حوصله باشه ای میگمو منتظر میشم... بدجور حالم خرابه... حتی نمیدونم چند ساعت از اون ماجرا میگذره... یاد حرفای منصور میفتم... نکنه واقعا ترنم بی گناه بوده باشه...
دکتر از اتاق خارج میشه و من با نگرانی به در اتاق زل میزنم
بعد از مدتی سیاوش با قیافه ی درب و داغونی وارد اتاق میشه با دیدن حال و روز من اشک تو چشماش جمع میشه
با ناله میگم: سیاوش
سیاوش با لحن غمگینی زمزمه میکنه: سروش با خودت چیکار کردی؟
بی توجه به حرفش میگم: سیاوش به کمکت نیاز دارم...
خودش رو بهم میرسونه و میگه: کی این بلا رو سرت آورد سروش... فقط بگو کی این بلا رو سرت آورد
سروش: آروم بگیر سیاوش
سیاوش: چه جوری سروش.. دیگه تحمل یه داغ دیگه رو ندارم... میدونی چند روزه اینجایی؟
ته دلم خالی میشه... چند روز.. خدایا من چند روز این جا هستم اونوقت تر......
با ترس میپرسم: چند روز
سیاوش: سه هفته ای میشه.... دقیقا 21روزه که بیهوشی...21 روزه که حال و روز همه مون خرابه... آلاگل.....
با بی حوصلگی میپرم وسط حرفشو میگم: سیاوش از ترنم بگو... ترنم رو......
رنگش میپره و زیر لب زمزمه میکنه: ترنم
با تعجب نگاش میکنم... فکر میکردم الان عصبانی میشه و بیمارستان رو روی سرش میذاره...
سیاوش: مگه ترنم هم با تو بود؟
-آره... آقای رمضانی ترنم رو واسه ی مترجم شرکت فرستاده بود
اخماش تو هم میره و دستاش رو مشت میکنه... اما هیچ چیز نمیگه فقط با اخم نگام میکنه
-چند روزی بود که تو شرکت کار میکرد.... روز آخر از پشت پنجره ی اتاقم داشتم خیابون و پیاده روها رو نگاه میکردم که متوجه شدم دختری به سرعت داره به سمت شرکت میدوه و یه پسر هم دنبالشه... با کمی دقت متوجه شدم ترنمه... تا خودم رو به پایین رسوندم اون لعنتیا ترنم رو سوار ماشین کرده بودن
سیاوش: لابد ماشین رو تعقیب کردی؟
سری تکون میدمو بقیه ماجرا رو براش تعریف میکنم و در آخر میگم: سیاوش ترنم کجاست؟ حالش خوبه؟... دکتر میگه همراه من کسی رو نیاوردن
دوباره رنگش میپره ولی سعی میکنه خونسردیش رو حفظ کنه
سیاوش: نگران نباش... اون رو هم پیدا کردن... اما تو این بیمارستان نیست
اخمام تو هم میره... سیاوش هیچوقت دروغگوی ماهری نبود... میخوام چیزی بگم که دکتر دوباره وارد اتاق میشه و میگه: بهتره مریضتون رو تنها بذارید تا یه خورده استراحت کنه
-دکتر فقط یه دقیقه
دکتر: اما...
-خواهش میکنم
دکتر: سریعتر
سری تکون میدمو میگم: سیاوش الان وقت لجبازی نیست... ممکنه ترنم بیگناه باشه... اگه پیدا نشده باید به پلیس خبر بدم... اونا تا حد مرگ کتکش زدن... میترسم بلایی سرش بیارن...
سیاوش: سروش هنوز اونقدر پست نشدم که بخوام جون کسی رو به خطر بندازم... مطمئن باش ترنم پیدا شده... بهتره استراحت کنی وقتی حالت بهتر شد تمام جزئیات رو هم برای پلیس تعریف میکنیم.. باشه؟
-سیاوش حالش خوبه؟
تو چشمام خیره میشه و برعکس همیشه که با اخم بهم میتوپید فقط سری تکون میده
نمیدونم چرا دلم گواهی خوبی نمیده... نمیدونم چرا حس میکنم یه چیز این وسط میلنگه
میخوام دوباره ازش سوالی بپرسم که سیاوش اجازه نمیده و میگه: سروش استراحت کن... باز هم وقت واسه این حرفا هست... الان فقط استراحت کن
بعد از تموم شدن حرفش به سرعت از اتاق خارج میشه... ته دلم عجیب خالی شده... همه ی امیدم به حرف سیاوشه​

! OMID.M
11-02-2017, 10:01 PM
پرستار آمپولی رو به داخل سرم میریزه و بعد با لبخند حال بهم زنی از جلوی من رد میشه و از اتاق خارج میشه... اصلا حوصله ی خودم رو هم ندارم چه برسه به عشوه های این پرستارای مزخرف
نفسمو با حرص بیرون میدم که باعث میشه قفسه ی سینم تیر بکشه... لعنتی... خیلی نگرانم... حرفای منصور تو گوشم میپیچه..« داداش به اصطلاح مردت که داداش من رو توی اون دانشگاه خراب شده زیر مشت و لگد گرفت فقط و فقط به جرم عاشق شدن ... فقط و فقط به جرم عاشق شدن ...عاشق شدن»
لعنتی... یاد حرفاش بدجور عذابم میده... نکنه ترنم واقعا بیگناه باشه
زیرلب زمزمه میکنم: اگه واقعا بیگناه باشه
عرق سردی روی پیشونیم میشینه
سروش به خودت بیا... اون همه مدرک بر علیه ترنم بود... خودت هم خوب میدونی جز محالاته... اون عکسا... اون مخفی کاریها... اون ایمیلا... اون اس ام اس... مگه میشه همه دروغ باشن و فقط حرف ترنم راست باشه...
-ولی
سروش... سروش.. سروش.. تو رو خدا تمومش کن... تو الان آلاگل رو داری... ترنم هم که سالمه دیگه چی میخوای؟... تمومش کن سروش...
« یه روزی عشق برادرم رو از من گرفت من هم عشقش رو ازش گرفتم »
حرفای منصور بدجور اذیتم میکنه... نمیدونم باید چه غلطی کنم... شاید بهترین کار حرف زدن با ترنم باشه... آره فکر کنم بهترین راه همین باشه... باید باهاش حرف بزنم... باید با ترنم حرف بزنم... چاره ای برام نمونده.. وقتی از این خراب شده مرخص شدم میرم باهاش حرف میزنم... باید بفهمم موضوع از چه قراره... دیگه نمیکشم... دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم... این بار مجبورش میکنم همه چیز رو بگه... باید بگه... بهم مدیونه... حالا حالاها بهم بدهکاره... تمام اون 5 سال رو به من مدیونه... زندگی از دست رفتمو بهم بدهکاره... باید برام از اون آدما بگه... هیچکس به اندازه ی ترنم از واقعیت ماجرا خبر نداره... این بار دیگه کاریش ندارم... فقط میخوام بدونم... میدونم که میدونه
اونقدر فکر میکنم که خودم هم نمیدونم کی چشمام بسته میشن و به خواب میرم
با احساس دست کسی که موهام رو نوازش میکنه چشمام رو باز میکنم.... با دیدن آلاگل اخمام تو هم میره... با چشمهای اشکی به من خیره شده... دلم براش میسوزه... مثله فرشته ها میمونه مهربون و عاشق... ایکاش میشد فکر ترنم نبود... عشق ترنم نبود... حس ترنم نبود... اصلا ترنمی تو زندگیم نبود اونوقت با آلاگل خوشبخت ترین میشدم
آلاگل: سروشم
ایکاش اینجوری صدام نکنه... یاد ترنم میفتم... یاد روزایی که بهم میگفت سروشم عاشقتم...
با اخم میگم: آلاگل اینجوری صدام نکن... این برای هزارمین دفعه
وقتی اینجوری صدام میکنه حس یه آدم خیانتکار رو دارم... چون به جای آلاگل ترنم رو مقابلم میبینم... ایکاش یکم مراعات کنه... هر چند اون بدبخت که از دل بیقرار من خبر نداره
با مهربونی میگه: پس چی بگم عشق من... آخه تو دنیای منی... مال خودمی پس باید.....
میپرم وسط حرفش
-آلاگل اگه اومدی چرت و پرت بگی همین حالا برو بیرون... میخوام استراحت کنم
آهی میکشه و میگه: ببخشید... فقط بذار یه خورده پیشت بمونم... این روزا عجیب دلتنگت میشدم
بعد هم خم میشه و پیشونیم رو میبوسه
حرفی نمیزنم... یعنی چیزی ندارم که بگم... این همه بی رحمی دست خودم نیست... از اول بهش گفتم احساسی بهش ندارم فقط دنبال یه شریک زندگی ام... اون هم موافقت کرد... خیلی وقتا از خودم متنفر میشم
آلاگل: خیلی ترسیدم که از دستت بدم... اگه بدونی از کی اومدم اما دکتر اجازه نمیداد ببینمت... اونقدر التماسش کردم تا بهم گفت فقط چند دقیقه برو
یه لبخند تصنعی میزنمو میگم: بهتره بری یه خورده استراحت کنی پای چشمات گود افتاده
دستمو توی دستای ظریفش میگیره و میگه: تو خوب باش همه چیز خوب میشه... فقط خوب شو
سری تکون میدمو هیچی نمیگم...
با مظلومیت میگه: ببخش که بیدارت کردم
-مهم نیست
آلاگل: همه نگرانت بودیم... وقتی اون شب خبری ازت نشد سیاوش و آیت در به در دنبالت گشتن... آخرسر هم مجبور شدن به پلیس خبر بدن
-چه جوری فهمیدین توی این بیمارستان هستم؟
آلاگل: سیاوش عکستو به پلیس داده بود... مثله اینکه وقتی که اون راننده تو رو به بیمارستان میاره دکتر میبینه مورد مشکوک.........
میپرم وسط حرفشو میگم: فهمیدم... نمیخواد توضیح بدی
وای دوباره شروع کرد... ایکاش ساکت بشه
آلاگل: خیلی خوشحالم که سالم و سلامتی... اگه بلایی سرت میومد صد در صد من ه.......
حوصله ی حرفاش رو ندارم فقط دلم میخواد راجع به ترنم ازش بپرسم... حتی نمیدونم چیزی از ماجرای ترنم میدونه یا نه... اصلا متوجه ی حرفاش نمیشم.. اون داره با مظلومیت از دلتنگیاش میگه و من دارم به ترنم فکر میکنم... ایکاش میشد در مورد ترنم حرفی از زیرزبونش بکشم ولی حس میکنم خیلی پررویی باشه بیام از نامزدم در مورد عشق سابقم بپرسم... بیخیال این موضوع میشمو سعی میکنم حواسمو به حرفاش بدم
آلاگل: دکتر گفته به زودی به بخش منتقلت میکنند... خیلی خوشحالم سروش...
-آلاگل من خیلی خسته ام
آلاگل با لحن غمگینی میگه: باشه گلم... استراحت کن... خیلی دوستت دارم
سری تکون میدم... ولی هنوز منتظر نگام میکنه... دلم براش میسوزه نمیدونم چیکار کنم
-بهتره بری استراحت کنی خانمی... معلومه تو هم خسته ای
آهی میکشه و لبخند تلخی رو لباش میشینه... دستشو بالا میاره و میگه: بخواب عشق من
فقط نگاش میکنم... هیچی نمیگم... با شونه های افتاده به سمت در میره...
در آخرین لحظه صداش میکنم و اون هم با ذوق به سمت من میچرخه و میگه: جونم
از این همه شوق و ذوقش لبخندی رو لبام میشینه.. همه ی سعیمو میکنم بگم...بگم دوستت دارم... ولی نمیدونم چرا زبونم نمیچرخه.... هنوز هم منتظره... منتظر جمله ای که آرزوی سشنیدنش رو داره... با اینکه عقلم بهم نهیب میزنه بگم اما در آخرین لحظه منصرف میشمو به زحمت میگم: مواظب خودت باش خانمی
اشک از گوشه ی چشمش سرازیر میشه و میگه: تو هم همین طور گلم
بعد از گفتن این حرف به سرعت از اتاق خارج میشه... از هم نتونستم... لعنت به من... باز هم دلش رو شکوندم
زیر لب زمزمه میکنم: درسته عاشقش نیستی ولی حق نداری تا این حد باهاش بی احساس باشی
دلم عجیب گرفته... این همه محبت... این همه عشق... این همه خوبی... همه و همه رو بدون هیچ چشم داشتی تقدیم من میکنه و در برابرش هیچی از طرف من دریافت نمیکنه... چرا دوستش ندارم اون که خودش دنیایی از محبته
-ترنم باهام چیکار کردی که جذب هیچ دختری نمیشم... باهام چیکار کردی؟
آهی میکشم... از اول هم اشتباه کردم نباید آلاگل رو وارد این بازی میکردم...​

! OMID.M
11-02-2017, 10:01 PM
فصل نوزدهم
بالاخره امروز مرخص میشم... بعد از چند هفته اسیر تخت و بیمارستان بودن بالاخره خلاص میشم... توی این چند وقته که به بخش منتقل شدم همه ی فک و فامیل به ملاقاتم اومدن و کمپوت بارونم کردن... این آلاگل هم مثله کنه بهم چسبیده بود و ول کن نبود... اشکان هم که هر بار میومد به جای حال و احوال پرسی از من یه کمپوت برمیداشت و کوفت میکرد... هر چی بهش میگفتم مرد حسابی مگه از قحطی اومدی؟... آقا در جواب حرف من میگفت همه که مثله جنابعالی خرشانس نیستن بیفتن رو تخت بیمارستان از آسمون براشون کمپوت بباره... وقتی هم میگفتم بد نیست یه خورده از حال من هم بپرسی اون کمپوتها هیچ جا فرار نمیکنند... آقا با اخم و تخم جواب میداد تو که از من سالم تری دیگه چه احتیاجی به حال و احوالپرسیه... گمشو بذار کمپوتم رو بخورم... خدا رو شکر امروز بالاخره از دست همگیشون خلاص میشم... چه اون آلاگل کنه که هر روز مثله چسب بهم چسبیده بود و ول کن ماجرا نبود... چه اون اشکان خیرندیده که این روزا برام اعصاب نذاشته بود راه به راه به جای ملاقات من به ملاقات کمپوتا میومد و کوفتشون میکرد... چه اون سیاوش که با جوابای سربالا راجع به ترنم اعصاب من رو خرد میکردو من رو تو سردرگمی میذاشت... چه اون مامان که با گریه و زاری های گاه و بیگاهش دلم رو آتیش میزد... چه اون پلیسا که دقیقا از روزی که له بخش اومدم تا به امروز دست از سرم برنداشتن... هر چند فکر نکنم هیچکدومشون تو خونه هم دست از سرم بردارن... هنوز هم از ترنم خبری ندارم وقتی از اشکان هم در مورد ترنم پرسیدم همون حرفای سیاوش رو برام تکرار کردو گفت خودش هم از سیاوش شنیده... نمیدونم چرا ولی حس میکنم همگیشون یه چیز میدونند و دارن از من مخفی میکنند... به پلیسا راجع به ترنم و اتفاقاتی که چهار سال پیش افتاد هم گفتم و اونا هم گفتن بررسی میکنند... وقتی بهشون گفتم صد در صد ترنم بیشتر از من در مورد اون افراد میدونه اگه میخواین چیز بیشتری بدونید حتما یه سر به اون هم بزنید فقط سری تکون دادن و دیگه هیچی نگفتن... حال سیاوش هم زیاد خوب نیست این روزا رفتاراش عجیب شده حس میکنم یاد گذشته افتاده... بالاخره منصور برادر مسعوده و مسعود هم خواستگار ترانه بود... به آلاگل چیز زیادی در مورد ترنم نگفتم تنها چیزی که میدونه اینه که بخاطر ترنم به این حال و روز افتادم... وقتی فهمید برای ترنم خودم رو به دردسر انداختم خیلی دلخور شد... مثله خیلی وقتای دیگه که اسم ترنم میومد و قهر میکرد قهر کردو رفت ولی باز فرداییش خودش پاپیش گذاشتو آشتی کرد... اهل منت کشی نیستم کسی که قهر کرده خودش هم باید برگرده... نمیگم حق با منه ولی خوشم نمیاد منت این و اون رو بکشم
همونجور که لباسام رو عوض میکنم به این فکر میکنم که صحبت با ترنم اولین کاریه که باید در چند روز آینده انجام بدم
با ضربه هایی که به در اتاق وارد میشه به خودم میام
-بله؟
در باز میشه و پرستاری وارد میشه
-سلام آقای راستین... به سلامتی امروز مرخص میشین
لبخندی میزنم... پرستار بانمکیه... برخلاف اون پرستار اولی که اون روز اول به هوش اومدنم دیدم این یکی خیلی سنگین و باوقاره
-آره... از امروز دیگه از دست داد و فریادای من خلاص میشین
با لبخند میگه: این حرفا چیه... امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشین
-مرسی
پرستار: راستش اومدم بگم دکتر گفته اگه حالتون زیاد خوب نیست میتونید از ویلچر استفاده کنید
-نه... ممنون... حالم کاملا خوبه... اگه دردی هم هست درد بعد از عمله... که اون هم به زودی خوب میشه​

! OMID.M
11-02-2017, 10:02 PM
پرستار: خوب خدا رو شکر... پس از خدمتتون مرخص میشم
سری تکون میدمو موهای آشفته ام رو یه خورده مرتب میکنم... پرستار از اتاق خارج میشه و من منتظر سیاوش میشم... سیاوش بهم گفته تو اتاق بمونم تا کارای ترخیص رو انجام بده... اشکان هم رفته داروهای تجویزی دکتر رو بخره
چند دقیقه ای توی اتاق منتظر میشم ولی باز هم از هیچکدومشون خبری نیست... یه خورده زیادی کاراشون طول کشیده
تو این چند روز از بس توی اتاق موندم و به دیوارا زل زدم خسته شدم... به آرومی از اتاق خارج میشم و نگاهی به اطراف میندازم... هنوز نمیتونم به راحتی راه برم... سیاوش رو از دور میبینم... پشتش با منه و داره تلفنی حرف میزنه... آروم آروم بهش نزدیک میشم... صداش رو میشنوم
سیاوش: آخه چه جوری بهش بگم؟
...
سیاوش: من میگم بذاریم واسه ی بعد
...
سیاوش: بابا چرا متوجه نیستین سخته... خیلی سخته
...
سیاوش: خودتون بهش بگین من نمیتونم
اصلا متوجه ی حضور من نمیشه... آروم آروم از من دور میشه... ضربان قلبم عجیب بالا رفته... مطمئنم اتفاق بدی افتاده... میدونم هر چی هست مربوط به ترنمه
به مسیری که سیاوش رفته نگاه میکنم
زیر لب زمزمه میکنم: یعنی چی شده؟
نکنه بلایی سر ترنم اومده هیشکی بهم هیچی نمیگه... خدایا دارم دیوونه میشم
قفسه ی سینم عجیب میسوزه.. اما بی توجه به سوزش و دردی که کم کم بیشتر میشه به همون مسیری میرم که سیاوش چند دقیقه پیش از اونجا حرکت کرد...
بی حوصله و کلافه به اطراف نگاه میکنم خبری از سیاوش نیست
-خدایا این پسره کجا رفته؟
باید ازش در مورد ترنم بپرسم... میدونم یه چیز شده که همه سعی دارن از من مخفی میکنند
دوباره به سمت اتاقی که در اون بستری بودم حرکت میکنم...
در اتاق نیمه بازه... صدای اشکان و سیاوش رو میشنوم
اشکان: پس تو کجا بودی؟
سیاوش: داشتم با بابا حرف میزدم... بهم میگه تو بهش در مورد ترنم بگو
اشکان: الان وقتش نیست
سیاوش: اگه به من باشه که میگم هیچوقت بهش نگیم بهتره
اشکان: اون هنوز هم ترنم رو دوست داره
سیاوش: اشتباه نکن... دوستش نداره... درسته دلیل بعضی از رفتاراش رو نمیفهمم ولی به راحتی میتونم از چشماش نفرت رو ببینم
اشکان: اشتباه میکنی سیاوش... اون دیوونه ی ترنمه... همه ی کاراش تظاهره
سیاوش: تو سروش رو نمیشناسی اون هیچوقت نمیتونه از خیانت بگذره
اشکان: اگه دوستش نداشت از جونش مایه نمیذاشت
سیاوش: اما....
اشکان: غرورش اجازه نمیده حرفی بزنه
سیاوش: اون الان بهتر از ترنم رو داره
اشکان: عشق این حرفا سرش نمیشه... خود تو بعد از این همه سال تونستی کسی رو جایگزین ترانه کنی؟
....
اشکان: وقتی عاشق میشی... عشقت رو بهترین میدونی حتی اگه بهترین نباشه
سیاوش: اما اون دختر سروش رو نابود کرد
اشکان: عشق همینه دیگه بعضی موقع آدم رو به عرش میبره و بعضی موقع هم به قعر... با همه ی اینا باز هم آدما عاشق میشن
سیاوش: پس آلاگل چی؟
اشکان: نمیدونم... شاید یه لجبازی با خودش... شاید هم با ترنم...
سیاوش:کدوم ترنم... وقتی دیگه ترنمی هم نیست
اشکان: نمیدونم چه جوری میشه بهش گفت
اینا چی دارن میگن... دستم رو به دیوار میگیرم تا نیفتم
سیاوش: همه فکر میکردن خودکشی کرده
اشکان: هنوز هم ازش متنفری
سیاوش: دست خودم نیست
اشکان: حرفای سرو....
سیاوش: نمیدونم... اشکان دیگه هیچی نمیدونم... تو خودت با من و سروش بزرگ شدی... هر چند بیشتر از من با سروش صمیمی بودی اما در جریان همه ی ماجراها بودی... ترنم همه جوره مقصر شناخته شد
اشکان: الان میخوای چیکار کنی؟
جرات ندارم پامو توی اتاق بذارم... فقط یه جمله تو گوشم میپیچه... وقتی دیگه ترنمی هم نیست... ترنمی هم نیست
سیاوش: نمیتونم بهش بگم... نمیتونم بگم با ماشین دوستش به ته دره رفته... نمیتونم بگم ماشین منفجر شده... نمیتونم بگم هیچی ازش نمونده
اشکان: واقعا هم هیچی ازش باقی نمونده بود
به دیوار تکیه میدم... خدایا اینا که راجع به ترنم حرف نمیزنند... مگه نه...
سیاوش: همه فکر میکردن خودکشیه... با پیدا شدن سروش تازه فهمیدیم کشته شده
اشکان: سیاوش نکنه ترنم بی گنا........
سیاوش: نگو اشکان... خودم تا حالا صد بار بهش فکر کردم... دارم داغون میشم
اشکان: فعلا به سروش هیچی نگو
سیاوش: قصد خودم هم همینه ولی خیلی کنجکاوی میکنه... آخه تا کی میتونم دست به سرش کنم
اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه... از روی دیوار سر میخورم... باورم نمیشه...
اشکان: فعلا چیزی نگو تا ببینیم چیکار میتونیم بکنیم... اصلا الان کجاست؟
سیاوش: نمیدونم لابد همین اطرافه... میشناسیش که آروم و قرار نداره... هیچوقت نمیتونه یه جا آروم بگیره
حتی نفس کشیدن هم برام سخت شده...حرفای سیاوش تو گوشم میپیچه... « نمیتونم بهش بگم... نمیتونم بگم با ماشین دوستش به ته دره رفته... نمیتونم بگم ماشین منفجر شده... نمیتونم بگم هیچی ازش نمونده »... ​

! OMID.M
11-02-2017, 10:02 PM
سیاوش دهنشو باز میکنه تا چیزی بگه اما دوباره منصرف میشه
با خشم میگم: سیاوش
نقسشو با حرص بیرون میده و سری به نشونه ی تاسف تکون میده
با ناباوری نگاش میکنم که صدای اشکان بلند میشه
اشکان: باور کن وقتی پیداش کردن هیچی ازش نمونده بود
نمیدونم چه مرگم شده... حتی اشکم هم در نمیاد... یه چیزی تو گلوم نشسته که اجازه نمیده راحت حرف بزنم
سیاوش: مثله اینکه با ماشین دوستش به ته دره میره... اینجور که شنیدم این روزای آخر شرایط زندگیش سخت تر شده بود واسه همین خونوادش فکر میکردن خودکشی کرده
یاد حرف ترنم میفتم...«من غرق مشکلاتم از این غرق ترم نکن... التماست میکنم»
نمیدونم چرا همه چیز زیادی سخت به نظر میرسه... اینجا نشستن... نفس کشیدن... این حرفا رو شنیدن... زنده موندن... تحمل کردن... همه و همه زیادی سخت به نظر میرسن...
سیاوش: قبل از اینکه خبری از تو به ما برسه پیداش کردن...
سیاوش همینجور از مرگ ترنم حرف میزنه و من هر لحظه حال و روزم خرابتر میشه
سیاوش: هیچی ازش نمونده بود... اصلا قابل شناسایی نبود... از اونجایی که با ماشین دوستش رفته بود ته دره تونستن شناساییش کنند... مثله اینکه قبل از انفجار ماشین کیفش هم از ماشین به بیرون پرت شده بود
«سروش از این داغون ترم نکن... نه میخوام باورم کنی نه هیچی فقط میخوام دور از هیاهو باشم»
سیاوش: روز تشیع جنازش هم مادرش حاضر نشد تو مراسم شرکت کنه
سیاوش همونجور حرف میزنه و من به ترنم فکر میکنم... به ترنمی که حتی مادرش هم مادرش نبود...
سیاوش: من و بابا مجبور شدیم تو مراسم شرکت کنیم... توی فامیلای نزدیک هیچ کس تو مراسم شرکت نکرده بود... فامیلای دور هم تک و توک اومده بودن... اگه بخوام از خاکسپاریش بگم چیز چندانی واسه گفتن نداره چون زیادی سوت و کور بود... قرار شد دیگه مراسم نگیرند و پول مراسم رو به خیریه بدن
« فکر نکنم هیچ کس دنبالم بگرده؟... تو این روزا نبودن من به نفعه همه هست »
حالا معنی حرف ترنم رو میفهمم... حق با اون بود... قلبم داره آتیش میگیره...
روز بعد از خاکسپاریش تازه از حال تو باخبر شدیم... وقتی هم که به هوش اومدی و اون حرفا رو زدی تازه همه فهمیدن که خودکشی نبوده
صدای اشکان رو میشنوم که با ترس میگه: سیاوش بسه...
سیاوش که تازه متوجه ی حال من شده ساکت میشه
اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
به سختی زیر لب زمزمه میکنم: من رو پیش ترنم ببر
سیاوش: اما.......
به سرعت اشکم رو پاک میکنمو با فریاد میگم: میبری یا خودم برم؟
سیاوش: سروش تو .............
-سیاوش فقط برو... باید خودم ببینم
چشمام عجیب میسوزنند... دلم نمیخواد جلوی کسی گریه کنم... به زحمت نفس میکشم... بغضی که تو گلوم نشسته بدجور اذیتم میکنه... شیشه ماشین رو پایین میکشم شاید راه گلوم آزاد بشه... شاید این هوای تازه یه خورده از دردم کم کنه
سیاوش هنوز حرکت نکرده... با خشم میخوام از ماشین پیاده شم که اشکان مچ دستم رو میگیره و اجازه نمیده
اشکان: سیاوش حرکت کن
سیاوش با ناراحتی نگاهی به من و نگاهی به اشکان میندازه بعد هم با بی میلی ماشین رو روشن میکنه و به سمت خونه ی ابدی کسی حرکت میکنه که هنوز رفتنش رو باور ندارم
نمیدونم چرا؟... ولی هنوز هم امید دارم... امید به زنده بودنش... امید به دروغ بودن تموم این حرفا... امید به بازی بودن تمام این ماجراها... برای اولین بار آرزو میکنم ایکاش این هم یه بازی باشه... ایکاش اینبار هم بازیچه بشم.. ایکاش این دفعه هم ترنم خیانت کنه... ایکاش باز هم ترنم بهم دروغ بگه ولی زنده باشه... فقط و فقط زنده باشه... نفس بکشه... زندگی کنه... ایکاش همه ی اشتباهات عالم رو انجام بده ولی فقط باشه... روی این کره ی خاکی... زیر این سقف آسمون... توی این شهر دودگرفته... دوست دارم چشمامو ببندمو باز کنمو ببینم که همه چیز یه کابوس تلخ و وحشتناک بود... میترسم... خیلی زیاد
اشکان: سروش حالت خوبه؟
پوزخندی میزنم
خودش هم میفهمه چه سوال مسخره ای پرسیده... حرفای آخر ترنم تو گوشمه و هنوز تو ذهنم تکرار میشن
« من خیلی شبا مرگ خودم رو از خدا خواستم... شاید خدا داره تنبیم میکنه »​

! OMID.M
11-02-2017, 10:02 PM
لرزش دستم رو نمیتونم کنترل کنم
با توقف ماشین سیاوش یه سرعت با دستای لرزونم در رو باز میکنمو پیاده میشم... سیاوش و اشکان هم پیاده میشن... سیاوش جلوتر از من و اشکان حرکت میکنه
ترسم هر لحظه بیشتر میشه... خودم رو بازنده میبینم... بازنده ی بازنده
اشکان: سروش میخوای بریم یه روز دیگه برگردیم
بدون اینکه جواب اشکان رو بدم به سنگ قبری خیره میشم که سیاوش کنارش توقف کرده
میدونم این قبر ترنم نیست... همه ی اینا یه بازیه... یه بازی برای تنبیه ی من... دوست ندارم از جام تکون بخورم... دوست ندارم نوشته های روی سنگ قبر رو بخونم... مطمئنم همه ی اینا یه دروغه... یه دروغ برای تمام اون روزایی که حقیقت رو باور نکردم
سنگینی دست یه نفر رو روی شونه ام احساس میکنم
سرمو برمیگردونمو اشکان رو با چشمهایی به اشک نشسته نگاه میکنم
-چرا گریه میکنی؟ من مطمئنم ترنم زنده ست... من مطمئنم این هم یه بازیه
اشکان: سروش
دست اشکان رو پس میزنمو با قدمهای آروم به سمت قبری میرم که سیاوش به نوشته هاش خیره شده
نمیدونم چرا ولی یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
با هر قدمی که به قبر نزدیک تر میشم ته دلم خالی تر میشه
با دیدن نوشته های سنگ قبر بهت زده به سیاوش خیره میشم
با ناباوری به سیاوش خیره میشمو میگم: دروغه مگه نه؟
با نارحتی سری تکون میده و از من دور میشه
نگام رو از عالم و آدم میگیرمو به گلهای پرپر شده ی روی قبر خیره میشم
اشکام آروم آروم روون میشن بدون اینکه دست من باشه...
«ترنم مهرپرور»
دیگه اختیار اشکام دست خودم نیست...
زانوهام خم میشن... انگار این پاها تحمل وزن من رو ندارن
این گورستان... ای قبر... این نوشته ها... همه و همه فقط نشون از یه چیز دارن... اون هم رفتن... رفتن ترنم... رفتن عشقم.. رفتن همه ی وجودم
چشمم به شعر روی سنگ قبر میفته... حرفای ترنم تو گوشم میپیچه
«ترنم: سروش
سروش: چیه خانمی؟
ترنم: نظرت در مورد این شعر چیه؟
سروش: تو که میدونی من از شعر و شاعری چیزی سرم نمیشه
ترنم: تو فقط گوش بده بقیش با من... باشه؟
سروش: بخون ببینم
ترنم:آبي تر از آنم كه بي رنگ بميرم
از شيشه نبودم كه با سنگ بميرم
من آمده بودم كه تا مرز رسيدن
همراه تو فرسنگ به فرسنگ بميرم
تقصير كسي..........
سروش: ترنم تمومش کن.. این مزخرفات چیه میخونی؟
ترنم: ســروش
سروش: هیچ خوشم نمیاد از این شعرا بخونی
ترنم: ولی من این شعرو میخوام واسه سنگ قبرم.......
سروش: تــــرنم تمومش میکنی یا نه؟»
با صدای گرفته ای شروع به خوندن شعر روی سنگ قبر میکنم
آبي تر از آنم كه بي رنگ بميرم
از شيشه نبودم كه با سنگ بميرم
من آمده بودم كه تا مرز رسيدن
همراه تو فرسنگ به فرسنگ بميرم
تقصير كسي نيست كه اينگونه غريبم
شايد كه خدا خواست كه دلتنگ بميرم
دیگه اختیار هیچ چیز دست خودم نیست... نوشته های روی سنگ قبر همه نشون دهنده ی مرگ ترنم هستن
نفسم به سختی بالا میاد.. ایکاش اصلا بالا نیاد... ای کاش واسه ی یه روز فقط یه روز اختیار همه ی دنیا با من بود که اگه بود اول اونایی رو که این بلا رو سر ترنم آوردن نابود میکردمو بعدش هم خودم رو خلاص میکردم... آره خودم رو نابود میکردم تا از این زندگی نکبتی خلاص بشم دیگه نمیکشم... نمیدونم چرا دوست ندارم باور کنم... شاید چون سخته... شاید چون تحملش خیلی سخته... نه سخت واژه ی خوبی نیست.... تحمل این درد از سخت هم سخت تره... دیگه از اشکام خالت نمیکشم... دیگه از هیشکی خجالت نمیشم... واسه ی چی خجالت بکشم... واسه ی چی اشک نریزم.. واسه ی چی آروم باشم... واسه ی چی غرورم رو حفظ کنم فقط اشک میریزمو لحظه به لحظه به آرامگاه ابدی عشقم رو بیشتر از قبل باور میکنم... دستی به روی سنگ قبرش میکشم... هنوز سنگ قبرش تازه ست...
نگاهم مدام روی نوشته های سنگ قبرش میچرخه... هیچ کدوم از نوشته ها مثله این دو کلمه ایتم نمیکنند... ترنم مهرپرور
زیر لب زمزمه میکنم: ترنم
نگاهم رو همین نوشته ثابت مونده
دیگه مطمئنم ترنم بیگناه بود... دیگه مطمئنم بی گناه کشته شد... دیگه مطمئنم همه ی اینا زیر سر اون منصوره...
-ترنم...
...
-خانمی....
...
-جوابمو بده گلم... تو رو خدا فقط همین یه بار... به خدا این بار باورت میکنم... این دفعه به حرفات گوش میدم... این دفعه تنهات نمیذارم
سیاوش: سرو.....​

! OMID.M
11-02-2017, 10:03 PM
با داد میگم: چیه؟... حماقت من دیدن داره... روزی هزار بار گفت بی گناهم به حرفاش توجهی نکردم... الان که افتاده سینه ی قبرستون تازه دارم به حرفاش میرسم
اشک تو چشمای سیاوش هم جمع میشه
-آره... گریه کن... حالا حالاها همه باسد گریه کنیم... تا عمر دارم خودم رو نمیبخشم
اشکام از گونم سر میخوره روی سنگ قبر میریزه
-روز آخر هم نذاشتم حرف بزنه... روز آخر داشت همه چیز ر میگفت ولی باز هم نذاشتم بگه
اشکان: سروش بهتره بریم
بی توجه به حرف اشکان ادامه میدم: نگاهش حرف از رفتن داشت ولی اون لحظه درکش نمیکردم... مثله خیلی از روزا که درکش نکردم... که تنهاش گذاشتم... که تسلیم حرف شماها شدم...
«تمام این چهار سال منتظرت بودم که برگردی»
به سنگ قبر خیره میشمو با بغض ادامه میدم
-ببخش که تمام این چهارسال منتظرم موندی و من برنگشتم... ببخش ترنمم... ببخش خانمم... دیگه برام مهم نیست بقیه چی میگن... مهم نیست همه تو رو گناهکار بدونند... این سنگ قبر نشونه ی پاکیه توهه... نشونه بیگناهیت... این دفعه ساکت نمیشینم... تا پای جونم برای اثبات بیگناهیت تلاش میکنم... همونطور که تو تا پای جونت ر رفت واستادی من هم میمونم
سیاوش با چشمهای سرخ شده میگه: سروش تو حالت خوب نیست تو رو..........
-سیاوش هیچی نگو... فقط تنهام بذار...
سیاوش: سر.....
-خستم کردی لعنتی... چیه؟... چی از جونم میخوای؟... الان دیگه هیچی آرومم نمیکنه
با بغض ادامه میدم: هیچی...
اشکان دستش رو روی شونه ی سیاوش میذاره و با سر بهش اشاره میکنه ساکت بشه... سیاوش با چشمای همیشه غمگینش بهم زل میزنه و دیگه هیچی نمیگه
نگامو از سیاوش میگیرم... به سنگ قبر خیره میشمو با لحن غمگینی میگم: خانمی عجیب دلتنگتم... دلتنگ همه ی وجودت... دلتنگ شعرات... دلتنگ چشمات... دلتنگ چشمهای غمگینت... دلتنگ خندیدنات... هر چند سالهاست که دیگه خندت رو ندیدم... ایکاش شب آخر بیشتر نگات میکردم... بیشتر بغلت میکردم... بیشتر باهات حرف میزدم... بیشتر باهات میموندم... ایکاش این روزای آخر اینقدر اذیتت نمیکردم... چه سخته که خودت رفتی و من رو اینجور ماتم زده توی این دنیای خاکی بر جای گذاشتی... خیلی سخته ترنم... خیلی
چه زود رفتی خانمی... چه زود پرپر شدی... چه زود دنیامون از هم پاشید... هر چند 4 ساله که دنیامون از هم پاشیده
«خسته ام سروش... خیلی زیاد... هم خسته ام هم سردمه... الان فقط دلم یه خواب راحت میخواد... »
بی توجه به اطرافم روی زمین خاکی نشستم... یادآوری حرفای ترنم بدجور عذابم میده... ایکاش کمکش میکردم... ایکاش همون چهار سال پیش که اومد دم شرکتو گفت سروش هیشکی باورم نمیکنه باورش میکردم... ایکاش به اشکاش بها میدادم...
-الان راحتی خانمی... جات خوبه... دیگه سردت نیست... تنهایی نمیترسی؟
با لبخند تلخی ادامه میدم: هر چند خیلی وقته تنها بودی... تنهای تنها... حق با طاهر بود تو خیلی تنهاتر بودی من حداقل خونوادم رو داشتم ولی تو هیشکی رو نداشتی...
اشکان بغلم میشینه و دستش رو روی شونم میذاره
اشکان: سروش اینقدر بی قراری نکن
صورتم رو که از اشکهام خیسه خیس شده با دست پاک میکنمو میگم: نگو اشکان... این رو نگو... این بی قراری ها دست من نیست... دیگه هیچی دست من نیست... نه اختیار اشکام با منه نه اختیار دل شکسته ام... دلم هوای رفتن داره... روز آخر فقط تو چشمام زل زده بودو بهم نگاه میکرد... حالا میفهمم که فهمیده بود... حالا میفهمم که فهمیده بود رفتنیه... انگار داشت یه دل سیر نگام میکرد... عشق تو چشماش بیداد میکرد ولی من باز هم باورش نکردم... باز هم با زخم زبون دلش رو شکستم... اشکان یه چیزی بهم میگه اون بیگناهه... این دفعه دیگه کوتاه نمیام... این دفعه میخوام همه ی اون کوتاهی ها رو جبران کنم... نه به خاطر خودم... نه به خاطر خونوادم فق و فقط به خاطر ترنم... ترنمی که رفت که تنهام گذاشت که بدترین مجازات رو برام انتخاب کرد
تو ذهنم حرفای شب آخرش تکرار میشه
«میخوام اینجور به ماجرا نگاه کنم...که سهم ما از همدیگه فقط و فقط جدایی بود... هر چند این جدایی برای من سخت ترین بود ولی خوشحالم برای تو نتیجه ی خوبی رو به همراه داشت»
اشکم با شدت بیشتری از چشمام سرازیر میشه
«حالا معنی این جمله رو میفهمم که میگن هیچ کاره خدا بی حکمت نیست... جدایی من از تو واسه هیچکس هم نفعی نداشته باشه واسه ی تو سرشار از عشق بود... خیلی خوشحالم که تونستی به عشق واقعیت برسی»
-ببخش ترنم... من رو ببخش... بخاطر همه دروغایی که اون روز توی شرکت بهت گفتم... شرمندتم خانمی​

! OMID.M
11-02-2017, 10:03 PM
حق با تو بود... چشمای تو عاشق بود... نمیدونم حقیقت ماجرا چی بود... نمیدونم دلیل انتخابت از اول چی بود ولی از یه چیز مطمئنم به هر دلیلی که انتخابم کردی عاشق شدی... عاشق من... عاشق منه خودخواه.. منی که در بدترین شرایط ترکت کردم... تنهات گذاشتم... اشکات رو در آوردم... حتی بعد از 4 سال هم عاشق بودی... باز هم عاشق من... آره عاشق من موندی و عذاب کشیدی ولی من باز هم ازت گذشتم... به بخاطر خودم... به خاطر غرورم... به خاطر خونوادم... به خاطر ترانه... چه خودخواه شده بودم... چه خودخواه شده بودم که فکر میکردم همه ی این عذابها حقته... حالا که فکر میکنم میبینم حق تو این نبود... حتی اگه اشتباهی هم کرده بودی باز هم حقت این نبود... ایکاش درکت میکردم تا امروز درکم کنی خانمی... تا امروز با ناله های من دلت به رحم بیاد و از خواب آرومت بیدار بشی... بیدار بشی و بگی سروش تموم شد... همه ی این کابوسا تموم شد
یه قطره بارون روی گونه ام میریزه... به آسمون نگاه میکنم...
زمزمه وار میگم: این هم همدم همیشگیت... دوست روزهای تنهاییت... تو این روز هم تنهات نذاشت
قطره های بارون آروم آروم سنگ قبر رو خیس میکنند
اشکان: سروش بهتره بریم
با لبخند تلخی میگم: کجا؟... دیگه کجا رو دارم برم؟... از امروز به بعد هیچ جایی تو این دنیا آرومم نمیکنه... هیچ جا
آهی میکشمو سرم رو به سمت سنگ قبر میبرم... آروم بوسه ای به سنگ سرد میزنمو سرم رو روی سنگ میذارم
زیر لب زمزمه میکنم: آروم بخواب عشقم... آرومه آروم بخواب... دیگه راحت شدی... دیگه هیچکس بهت کاری نداره... دیگه زور هیچکس بهت نمیرسه... نه من... نه طاها... نه طاهر... نه پدرت... نه به اون به اصطلاح مادرت... از دست همگیمون خلاص شدی

یاد سوالش میپرسم... سوالی که الان ته دلم رو آتیش میزنه... اشکهای من با بارن ترکیب میشنو خاطرات ترنم رو برام زنده میکنند...« میشه خوشبخت بشی؟»
-نه ترنم نمیشه... حالا میفهمم که بدون تو نمیشه؟... چه دیر فهمیدم... ایکاش همون شب... توی همون اتاق... در همون لحظه های دلتنگیت اشکات رو پاک میکردمو جوابت رو میدادم
چقدر سخته دیر فهمیدن... دیر پشیمون شدن... دیر حرف زدن... چه سخته همه ی دنیات رو از دست بدی بعد بفهمی نمیتونی بدون اون زندگی کنی
-چه دیر فهمیدم... چه دیر پشیمون شدم... چه دیر حرفایه دلم رو زدم.... ترنم چرا همه چیز اینقدر سخت شده؟... چرا حرفات اینقدر عذابم میدن... چرا ترنم... چرا یادآوریشون تا این حد داغونم میکنند
« خوشبخت شو و زندگی کن»
-نمیتونم ترنم... دیگه نمیتونم خوشبخت بشم... ایکاش همون شب بهت میگفتم که بدون تو هیچوقت خوشبخت نبودم... که بدون تو هیچوقت خوشبخت نمیشم... اصلا خوشبختی بدون تو برام معنایی نداره... خوشبختی میخوام چیکار وقتی تو نیستی... قتی زیر این خروارها خاک خوابیدی و من رو از یاد بردی... من خوشبختی نمیخوام... من هیچی نمیخوام... من از این دنیا هیچی نمیخوام... فقط میخوام بیام پیشه تو... پیشه تویی که همه ی بهونه ی بودنم بودی ولی الان کنارم نیستی... حتی دور هم نیستی... اصلا دیگه کلا روی این زمین خاکی نیستی
« بهم قول بده هر چیزی که شد زندگیت رو بسازی... به گذشته ها به خاطره ها به هیچ چیز فکر نکن»
-میدونستی میخوان بلایی سرت بیارن آره؟... ایکاش بارت میکردم... ایکاش ترس تو چشمات رو میخندم ترنم... ایکاش من هم اونا رو جدی میگرفتم مثله تو... تویی که در جواب حرفای من لبخند تلخی زدی و گفتی... ایکاش حق با تو باشه... ایکاش نمیگفتم موضوع اخاذی و تو زیادی بزرگش کردی... حالا میفهمم حق با تو بود... باید میترسیدم... باید از ترس تو میترسیدم... از نگرانیهات... از کلافگیهات... از بی تابیهات... باید میترسیدم... چه بد که مثله همیشه باورت نکردم... حق با تو بود هیچوقت بارت نکردم هیچوقت
سرم رو از روی سنگ قبرش برمیدارم... صداش هنوز تو گوشمه...« فقط به زندگیه جدیدت فکر کن... به آلاگل »​

! OMID.M
11-02-2017, 10:03 PM
خدایا ایکاش اینقدر صداش تو گوشم نپیچه... تو ذهنم تکرار نشه... ایکاش اینقدر قلب شکسته ام ر شکسته تر نکنه... انگار کنارمه... انگار دوباره داره باهام حرف میزنه... انگار دوباره میخواد تنهام بذاره... انگار برای آخرین بار اومده باهام اتمام حجت کنه... نه ترنم بهت قول نمیدم... هیچوقت بهت قول نمیدم.. من فقط تو رو میخوام... بدون تو دیگه هیچی رو نمیخوام
با داد میگم: میفهمی ترنم من بدون تو این زندگی رو نمیخوام
اشکان با چشمهایی که از شدت گریه قرمز شده بهم خیره میشه و میگه سروش آروم باش
پوزخندی میزنم بدون توجه به حرف اشکان زمزمه وار ادامه میدم: اگه قراره این زندگی بدون تو ساخته بشه همون بهتر که اصلا قدمی برای ساختش بر ندارم... نه ترنم بهت قول نمیدم.. نمیخوام قول بدم... بذار این دفعه هم به حرفت گوش ندم ترنم... برای آخرین بار... فقط همین یه بار...
به سیاوش نگاه میکنم... میدونم درکم میکنه... روز مرگ ترانه رو به خاطر دارم... چه تلخه داستان زندگیه من و برادرم... دو برادر که عاشق دو خواهر میشن ولی هیچکدوم به عشقشون نمیرسن
با لبخند تلخی خطاب به سیاوش میگم: دوتاشون خیلی بی معرفت بودن... هر وتاشون تنهامون گذاشتن... میبینی؟... ترنم هم مثله ترانه رفت... واسه ی همیشه... همیشه ی همیشه ​
بارون لحظه به لحظه بیشتر میشه... اشکام تمومی ندارن... هر چند زیر قطره های بارون اشکام پنهون شده ولی بغضی که تو گلوم نشسته لوم میده
سیاوش پشتش رو به من میکنه... میدونم اشکهای اون هم جاریه... میدونم اون هم به زور روی پاش واستاده... میدونم اون هم مثله من اشک مهمونه چشماشه
آره اشک مهمون چشمام شده... تا زنده ام دیگه این اشکا همدم همیشگیه من هستن... منی که از اشک ریختن فراری بودم از این به بعد هر روز باید برای نبود عشقم اشک بریزم... گریه کنم... آه بکشمو داغون بشم... چه دلتنگم... چه دلتنگ... دلتنگ اون روزای خب... ایکاش میشد برگردم به 4 سال پیش و از اول شروع کنم... ایاش میشد... حالا که فکر میکنم میبینم حق با اون بود من یه آدم عوضی بودم... یه آدم پست عوضی که فقط به خودم فکر میکردم... حتی اگه گناهکارترین بود باز هم حقش نبود... انتقام عشقم رو از اون پست فطرتا میگیرم... میدونم که اونا بی ارتباط با اتفاق چهارسال قبل نیستن
از روی زمین بلند میشم... لباسام بدجور کثیف شده ولی برام مهم نیست... اشکام رو پاک میکنم
زمزمه وار میگم: باز میام عشق من... باز میام... این دفعه دیگه تنهات نمیذارم... این دفعه میخوام باورت کنم ترنم... این دفعه میخوام همه ی اون حرفایی رو که بهم زدی باور کنم... مهم نیست یه دنیا مدرک علیه تو وجود داره مطمئنم بیگناهی تو ثابت میشه... چون بیگناهی... چون تو لحظه های آخر از چشمات معصومیت فریاد میزد... برای اثبات بیگناهیت اول از همه خودم باید باورت داشته باشم... بدون مدرک باورت میکنم ترنم... این دفعه همه چیز فرق داره در بدترین شرابط هم پا پس نمیکشم... همه شون تاوان پس میدن... تاوان مرگ عشقم رو همه شون پس میدن
بعد از تموم شدن حرفام بدون توجه به اشکان و سیاوش به سمت ماشین حرکت میکنم... دیگه هیچی برام مهم نیست... تنها چیزی که الان برام مهمه فهمیدن حقیقته... حقیقتی که ترنم بارها و بارها ازش حرف زدو من نشنیدم...
توی دلم زمزمه میکنم: به امید دیدار خانومم...به امید روزی که دوباره ببینمت نفس میکشم عشق من... تا اون روز خدانگهدار​

! OMID.M
11-02-2017, 10:03 PM
شکسته تر از همیشه از عشقم دور میشم... احساس ضعف و ناتوونی میکنم... صدای قدمهای اشکان و سیاوش رو پشت سر خودم حس میکنم اما حتی حوصله ی واستادن و منتظر شدن رو هم ندارم... تعادل درست و حسابی ندارم...سیاوش و اشکان بالاخره به من میرسن و بدون هیچ حرفی در طرفینم حرکت میکنند... هردوشون به رو به رو خیره شدن
سرجام وایمیستم
اشکان و سیاوش با تعجب نگام میکنند... به سمت عقب میچرخم و نگاه دیگه ای به سنگ قبر میندازم... نمیدونم چرا دل کندن از این گورستان اینقدر سخت شده
سیاوش: سروش باید بریم
سیاوش که میبینه جوابش رو نمیدم با کمک اشکان من رو به سمت ماشین میکشه... مقاومت نمیکنم... حتی نای مقاومت کردن هم ندارم وقتی به ماشین میرسیم با کمک اشکان تن خسته ی خودم رو روی صندلی عقب پرت میکنم... اشکان هم کنار من روی صندلی عقب میشینه... سیاوش به آرومی در جلو رو باز میکنه و داخل میشه
بدجور دلم گرفته...سرم رو به شیشه ماشین میچسبونمو نگاهم رو به بیرون میدوزم... سیاوش بدون هیچ حرفی ماشین رو روشن میکنه و اون رو به حرکت در میاره
دوباره قطر اشکی مهمون چشمام میشه... حس خیلی بدی دارم... باور نبودنش از باور خیانتش هم سخت تره
با صدای تقریبا بلندی میگم: میخوام پیداش کنم
اشکان با تعجب میگه: کی رو؟
-منصور رو... به هر قیمتی شده باید پیداش کنم
سیاوش: پلیس خیلی وقته دنبالشه
-بارها و بارها به من گفته بود بیگناهه ایکاش باور میکردم
-سیاوش: سروش هنوز هیچی معلوم نیست... شاید مرگش دلیل.........
با داد میگم: خفه شو سیاوش... هر چی میکشم از دست حرفای توهه... یادته میگفتم اگه ترنم تو رو میخواست اون عکسا رو نمیفرستاد تا خودش رو خراب بشه اما باز حرف خودت رو میزدی... همیشه میگفتی برای خراب کردن رابطه ی من و ترانه اینکار رو کرده.....
وسط حرفم میپره
سیاوش: سروش باز که داری احساسی تصمیم میگیری
با پوزخند میگم: واقعا برات متاسفم سیاوش... حالا بهتر معنی حرفای ترنم رو درک میکنم... وقتی هیچکس حرفاش باور نداشت برای کی باید حرف میزد؟... منی که میگم منصور از 4 سال پیش حرف زد... از انتقام حرف زد... از مرگ ترانه حرف زد ولی تو باز حرف خودت رو میزنی.....
سیاوش با ناراحتی میگه: باشه سروش... باشه... اصلا هر چی تو بگی... بگو من چیکار کنم؟... وجود آلاگل رو فراموش کردی؟... یادت نیست چند ماهه دیگه عروسیته... اون رو میخوای چیکار کنی؟ اصلا ترنم بیگناه... فرشته... بهترین موجود توی دنیا... ولی الان نیست... الان ترنم نیست... الان اون زیر خاک خوابیده... برای همیشه رفته... نمیگم هیچ اقدامی نکن... بهت حق میدم... مثله همیشه کمکت میکنم... پا به پات میام... اما با آلاگل میخوای چیکار کنی؟... با عرو............
فریاد میزنم: تمومش کن سیاوش... تمومش کن... عشق من تو سینه ی قبرستون خوابیده من برم دو ماه دیگه عروسی کنم... یعنی تا این حد پست شدم؟
سیاوش: سروش اون عشقی که تو ازش حرف میزنی فقط ترحمه... خودت بارها و بارها بهم گفتی هیچ علاقه ای به ترنم نداری... خودت گفتی ازش متنفری... تنها دلیل این رفتارای امروز تو دلسوزی و ترجمه... چون قبل از مرگش اون رو شکنجه کرده بودن الان.....
دستام رو مشت میکنم... خیلی دارم سعی میکنم خودم رو کنترل کنم... حرفای سیاوش بدجور اذیتم میکنه
اشکان: سیاوش
با اینکه مشکل از سیاوش نیست... وقتی تمام این 4 سال به همه گفتم از ترنم متنفرم نمیتونم انتظار داشته باشم که درکم کنند... ولی دست خدم نیست تحمل این حرفا رو ندارم با فریاد میگم: نمیبینی دارم تاوان همه ی اون حرفا رو پس میدم... بگم غلط کردم خلاص میشی... آقا من --زیادی خوردم اینجوری راحت میشی... تمام اون سالها به غرورم فکر میکردم الان پشیمونم... الان غرور نمیخوام... بابا من فقط عشقم رو میخوام
سرمو بین دستام میگیرمو با ناله میگم: سیاوش من ترنم رو میخوام
سیاوش متعجب از این همه رک گویی من از آینه بهم خیره میشه
اشکان: سیاوش حواست کجاست؟ به رو به روت نگاه کن حالا به کشتنمون میدی
سیاوش با حرص سرعت ماشین رو بیشتر میکنه و به سمت خونه میرونه...
-ایکاش من هم زنده نمیموندم
اشکان و سیاوش هر دو تا با داد میگن: سروش
-بدترین مجازات برای من زنده موندنه... دلم میخواد پیش ترنم برم...
اشکان: سروش اینجوری نگو... به مادرت فکر کن... به پدرت
-پس خودم چی؟
جوابی واسه ی سوالم نداره
با ناراحتی ادامه میدم: اشکان نفس کشیدن توی شهری که ترنم توش نفس نمیکشه خیلی سخته
سیاوش: سروش تو آلاگل رو داری
متنفرم از اینکه سیاوش راه و بیراه اسم این دختره رو وسط میاره...
با خشم میخوام چیزی بگم که اشکان دستش رو روی شونه ام میذاره و میگه: سروش به خدا ترنم به این همه بی قراری راضی نیست... اینجوری بیشتر روحش رو آزار میدی
با شنیدن حرف اشکان حالم بدتر میشه... نمیتونم مرگش رو باور کنم... نمیتونم تحمل کنم که از نبودش حرف بزنند... نمیتونم
-چه جوری باور کنم دیگه نیست... چه جوری
سرم رو به صندلی ماشین تکیه میدم... چشمام رو میبندم... حتی با چشمهای بسته هم ترنم رو میبینم
سیاوش: اشکان کجا میخواستی پیاده بشی؟
اشکان: بیخیال... ترجیح میدم تو این شرایط پیش سروش بمون
چشمهام رو باز میکنمو با لحن سردی میگم: برو به کارات برس... من خوبم
اشکان: سروش
-با بودن تو هم چیزی تغییر نمیکنه... الان فقط یه چیز آرومم میکنه... ترنم... که اون هم جز آرزوهای محاله
دلم تنهایی میخواد...
-سیاوش به سمت آپارتمان من برو
سیاوش و اشکان بهت زده به من نگاه میکنند
اشکان: سروش تو حالت خوبه؟ تو تنهایی میخوای تو اون آپارتمان چه غلطی کنی؟
-احتیاج به تنهایی دارم
سیاوش: سروش همه تو خونه منتظر تو هستن
با صدای بلندی میگم: منتظر کی هستن؟... منتظر من... منتظر منه مرده.. بهشون بگو سروش مرد... بگو هیچی ازش باقی نمونده... بگو روحش مرده و جسمش محکوم به موندنه
اشکان از حرفای من متاثر میشه و من رو تو آغوشش میگیره
اشکان: سروش مطمئن باش هیچ کار خدا بی حکمت نیست
-توی مرگ ترنم من چه حکمتیه؟... ان همه عذاب بسش نبود؟... آخرش باید اونجور میمرد؟... نه اشکان من نمیتونم حکمت خدا رو بفهمم... دلم هم نمیخواد بفهمم... این همه سختی... این همه ظلم... این همه شکنجه... و در آخر هم سخت ترین نوع مردن... چه حکمتی میتونه تو این سختیها باشه
باز هم اشکان هیچ جوابی برای حرفام نداره...
-ترنم من مظلوم و بی گناه کشته شد نمیتونم آروم بگیرم... نمیتونم
اشکان: سروش
خودم رو از آغوشش بیرون میکشم
-اشکان بهتره بری به کارات برسی هیچ چیزی الان نمیتونه آرومم کنه... پس سعی نکن با حرفات بیشتر از این دلم رو بسوزونی
اشکان آهی میکشه و میگه: سیاوش من رو همینجاها پیاده کن
سیاوش: امشب بیا خونه ی ما... پدر و مادرت هم خونه ی ما هستن
اشکان: چند تا کار عقب افتاده دارم انجامشون میدم بعد میام
سیاوش سری تکون میده و ماشین رو نگه میداره... حوصله ی حرف زدن با هیچکدومشون رو ندارم... حتی اشکان که از سیاوش هم بهم نزدیک تره
اشکان: سروش
با کلافگی بهش چشم میدوزم و هیچی نمیگم
اشکان: همه چی درست میشه
زهرخندی میزنمو نگاهم رو ازش میگیرم
با جدیت میگه: سروش مثله همیشه رو کمک من حساب کن
میدونم میتونم رو کمکش حساب کنم... میدونم تنهام نمیذاره...تنها کسیه که به خوبی درکم میکنه... تمام این چهار سال تنها کسی بود که بارها و بارها بهم گفت از تو چشمات هنوز هم عشق رو میخونم... تنها کسی بود که با نامزدی من با آلاگل مخالف کرد... تنها کسی بود که میگفت اگه هنوز ترنم رو دوست داری بخشش رو انتخاب کن... همیشه ی همیشه اشکان کنارم بود و بهتر از خودم درکم میکرد... با اینکه برادرم نبود اما از برادرم هم بهم نزدیک تر بود
با ناراحتی سری تکون میدمو هیچی نمیگم...
اون هم با لحن غمگینی خداحافظی میکنه و از ماشین پیاده میشه​

! OMID.M
11-02-2017, 10:04 PM
سیاوش دستش رو به نشونه ی خداحافظی برای اشکان بالا میاره و بعد هم بدون هیچ حرفی به سرعت از کنارش میگذره....
هیچ حرفی نمیزنم همه ی فکر و ذهنم از ترنم پر شده... تازه متوجه ی مسیر خونه ی مون میشم
با داد میگم: سیاوش مگه نمیگم برو آپارتمان خودم
سیاوش: امشب نه سروش... امشب نمیتونم تنهات بذارم
-سیاوش من حوصله ی اون خونه رو ندارم... دلم تنهایی میخواد... میخوام برم جایی که بهم آرامش بده
سیاوش: قول میدم کسی دور و اطرافت نپلکه... اصلا برو توی اتافت در رو هم قفل کن... ولی تنها توی اون آپارتمان درندشت نرو
سرم درد میکنه... حوصله ی جر و بحث با سیاوش رو ندارم... میدونم حریفش نمیشم ترجیح میدم چشمامو ببندمو به هیچ چیز فکر نکنم... هر چند با بستن چشمام بیشتر یاد غصه هام میفتم
بعد از یه ربع بیست دقیقه بالاخره به جلوی خونه میرسیم
سیاوش: سروش تو رو خدا امشب یه خورده مراعات کن... میدونم سخته ولی یه خورده خودت رو کنترل کن... چیزی در مورد سر خاک رفتن ترنم نگو آلاگل و خونوادش هم.........
چنان با خشم نگاش میکنم که ادامه ی حرفش رو میخوره و آه عمیقی میکشه
با حال و روز خرابم از ماشین پیاده میشمو سعی میکنم به سمت در خونه برم... سیاوش هم از ماشین پیاده میشه و با سرعت خودش رو به من میرسونه... زیر بغلم رو میگیره با خشم میگه: با این حال و روزت میخواستی تنها تو اون آپارتمان چه غلطی کنی؟
-اینجا بیام چه غلطی کنم
با تاسف سری برام تکون میده و با کلیدی که در دست داره در رو باز میکنه... همین که وارد خونه میشم متوجه ی غیر عادی بودن فضای خونه میشم... سر و صدای زیادی از داخل خونه شنیده میشه
سیاوش شونه ای بالا میندازه و میگه: خودت که مامان رو میشناسی... به مناسبت سلامتی تو اکثر فک و فامیل رو دعوت کرده
با اخمهایی در هم میگم: سیاوش، سیاوش، سیاوش من از دست تو چی میکشم... یعنی اینقدر عرضه نداشتی این مراسم رو بهم بزنی... واقعا حال و روز من رو نمیبینی... من میگم حوصله ی خودم رو ندارم بعد تو میگی کل فامیل تو خونمون جمع شدن
سیاوش: یه بهانه برات جور میکنم تو اتاقت بری... باشه
دارم دیوونه میشم... خدایا... من اینجا چه غلطی میکنم؟... من تنها چیزی که الان میخوام یه قبر کنار قبر عشقمه... یه خواب اروم کنار عشقی که واسه همیشه رفته و تنهام گذاشته...
در ورودی خونه باز میشه و آیت متفکر از خونه بیرون میاد... با دیدن آیت حالم بد میشه... تحمل آیت و آلاگل رو ندارم... با دیدن من لبخندی میزنه ولی بعد از مدتی لبخند رو لباش خشک میشه... با سرعت خودش رو به من میرسونه و با ناراحتی میگه: سروش این چه سر و وضعیه؟
نگاهی به لباسم میندازم و میخوام جوابش رو بدم که سیاوش اجازه نمیده و خودش جواب میده: نگران نباش چیز مهمی نیست
آیت: اما.......
سیاوش با کلافگی میگه:آلاگل کجاست؟
آیت که متوجه میشه سیاوش نمیخواد حرفی در این مورد بزنه و میگه: این خواهر خل و چل بنده کچلم کرد از بس گفت چرا نیومدن چرا نیومدن... الان هم زانوی غم بغل گرفته و بغل بقیه.......
هنوز حرف آیت تموم نشده که صدای شاد آلاگل رو میشنوم که میگه: سروش بالاخره اومدی؟
آیت: مثلا داشتم حرف میزدما
آلاگل: برو بابا
آیت: بی.........
آلاگل وسط حرف آیت میپره و با مهربونی خطاب به من میگه: سلام عزیزم
سری تکون میدمو میخوام از کنارش بگذرم
آلاگل: خیلی نگرانت شدم
آیت: مثلا داشتم حرف میزدما
آلاگل بی تفاوت به حرف آیت خودش رو به من میرسونه و از گردنم اویزون میشه و میگه: دیگه اینجوری نگرانم نکن... من تحملش رو ندارم سروشم
با خشونت دستاش رو از دور گردنم جدا میکنم و میخوام بگم تمومش کن که باز این سیاوش با تک سرفه ای که میکنه اجازه حرف زدن رو به من نمیده
تک سرفه ی مصلحتیش باعث میشه آلاگل به خودش بیاد و یه خورده خجالت زده بشه
نفسم رو با حرص بیرون میدم... واقعا نمیدونم چیکار کنم... بارها و بارها بهش تذکر دادم خوشم نمیاد در جمع اینکارا رو بکنه... هر چند تو خلوتم دلم نمیخواد اینجوری باشه
آلاگل زمزمه وار مبگه: سلام آقا سیاوش... ببخشبد متوجه نشدم
سیاوش: سلام خانم خانما
آیت: تو مگه به جز سروش چشمات کس دیگه ای رو هم میبینه
بی توجه به حرفای بی سر و ته شون به سمت داخل ساختمون میرم
صدای آلاگل رو میشنوم که میگه: آیــــــت
صدای خنده ی آیت و سیاوش بلند میشه
بغض بدی تو گلوم میشینه... ترنم من زیر خروارها خاک خوابیده و همه خبر دارن ولی هیچکس براش دل نمیسوزونه... ایکاش درکم میکردن
دستای یه نفر به دور بازوم حلقه میشن... سرمو برمیگردونمو با دیدن آلاگل اخمام تو هم میره
-آلا فعلا حوصله ندارم
آلاگل: سروش چرا اینجوری میکنی؟... من نگرانتم...
با کلافگی بازوم رو از حلقه ی دستاش خلاص میکنمو میگم: بیخود نگرانی
آلاگل: من خیلی دوستت دارم سروش
بی حوصله میگم: بهتره دور و بر من نپلکی... امشب حوصله ی هیچکس رو ندارم
آلاگل: تو خیلی بی احساسی... خیلی
-کسی مجبورت نکرده تحملم کنی
بعد از تموم شدن حرفم بی توجه به آلاگل با گامهای بلند خودم رو به داخل ساختمون میرسونم... نمیدونم چرا اینقدر بی رحم شدم... نمیدونم چرا دلم براش نسوخت... شاید به خاطر حرفای ترنم که پر از غم و ناامیدی بود... حرفاش تو ذهنم تکرار میشن
«اون شب تو مهمونی برای اولین بار به یه نفر حسودیم شد»
با یادآوری حرفش دلم آتیش میگیره
زمزمه وار میگم: غلط کردم خانمی... غلط کردم... ایکاش با خودت و خودم این کار رو نمیکردم... ایکاش میبخشیدم
«توی شرکت وقتی گفتی به عشق واقعی رسیدی هنوز هم ته دلم یه امیدهایی بود که شاید برای آزار و اذیت من میگی... اما اون روز وقتی توی مهمونی آلاگل رو بوسیدی فهمیدم خیلی عاشقی»
-آره عاشقم... عاشقه عاشق... اما عاشق تو... نه عاشق اون کسی که تو فکر میکنی... آخ ترنم... ایکاش الان کنارم بودی تا بهت میگفتم مهم نیست گذشته چی بود من میبخشم حتی اگه گناهکارترین باشی...ایکاش بود تا میگفتم قبولت کنم عشق من.. تا باورت کنم... کنارت میمونم مثله اون پنج سال که همیشه کنارت بودم
«اون روز فهمیدم که چقدر دیوونه ی آلاگلی»
از شدت عصبانیت دستام مشت میشه... عصبانیت از دست خودم... از دست خودم که همه چیز رو خراب کردم... که باعث شدم با زجر و امیدی زندگی کنه... میخواستم نشون بدم خوشبختم... که بدون تو میتونم زندگی کنم ولی الان میفهمم که بدون اون زندگی مرگ تدریجی میشه
آه عمیقی میکشم
ایکاش اون روز دیوونگی نمیکردم ایکاش اون شب با سکوتم آزارت نمیدادم.. ایکاش میگفتم اینا فقط خیالات خام توهه... چقدر از این ایکاش ها بدم میاد
هر چقدر که به سالن نزدیک تر میشم سر و صدای مهمونها رو هم بیشتر میشنوم
همینکه وارد سالن میشم سها رو میبینم... سها با دیدن من با داد میگه:مامان سروش اومد
بعد از تموم شدن حرفش با دو به طرف من میادو خودش رو توی بغلم پرت میکنه
لبخند تلخی رو لبام میشینه
آره اومدم... اما داغونتر از همیشه... ایکاش نمیومدم... ایکاش
تو سالن همه ساکت میشن و با لبخند نگامون میکنند
اشک تو چشمای مامان جمع شده
سها با بغض میگه: سروش خیلی بدی... میدونی چقدر ترسیدم
با لحن غمگینی میگم: ببخش جوجو کوچولوی خودم... ببخش
سها: فکر کردم واسه همیشه از دستت دادم... داداشی من بدون تو میمیرم
اونو محکم به خودم فشار میدم... در تمام مدت زندگیم فقط دو تا دختر رو به اندازه ی جونم دوست داشتم... یکی سها که خواهرمه... یکی ترنم که همه عشقم بود و هست...
با یادآوری ترنم دوباره ته دلم میگیره
سها با گریه میگه: داداشی دیگه تنهام نذار
اون رو به زور از آغوش خودم بیرون میارم... نگاهی بهش میندازم... زیر چشماش گود رفته... خیلی لاغر شده
آهی میکشمو فقط سری تکون میدم
چرا دروغ... دلم میخواد تنهاش بذارم... دلم میخواد همه رو تنها بذارم و برم... برم پیشه عشقم... همه ی آدمای این خونه کسی رو دارن... اما عشق من زیر اون خاک غریبه... غریبه غریب... دوست دارم پیشه عشقم برم و از تنهایی درش بیارم
محکم تو بغلم فشارش میدم... با ورجه وورجه از بغلم میاد بیرونو با لحن بانمکی میگه: قول میدی دیگه من رو نترسونی؟
لحن حرف زدنش منو یاد ترنم میندازه
با بغض سرمو تکون میدمو میگم:قول میدم
سها: قول مردونه؟
نه... دلم نمیخواد قول مردونه بدم... دلم نمیخواد اصلا قول بدم...
تو چشمای خوشگلش انتظار رو میبینم
بی اراده میگم: قول مردونه
به زحمت بغضم رو قورت میدم... به زحمت جلوی اشکم رو میگیرم تا از گوشه ی چشمم سرازیر نشه...
سها: خوبی داداش؟
دلم میخواد داد بزنم بگم نه... خوب نیستم.. عشقم رو کشتن... دلم میخواد من هم بمیرم... اما تنها کاری که میکنم اینه که بهش خیره میشمو زمزمه وار میگم
-خوبم... نگران نباش
با اینکه واسه خودش خانمی شده ولی برای من همیشه همون خواهر کوچولوهه
سها که تازه متوجه ی لباسهای خاکی من شده با جیغ میگه: داداش لباست چی شده؟
انگار هیچکس متوجه ی سر و وضع آشفته ی من نشده بود... چون با جیغ سها تازه سوالهای بقیه هم شروع میشه
آهی میکشمو با دردی که ناشی از مرگ عشقمه میگم: رفته بودم پیش یکی که خیلی تنها بود... باغچه ی خونش این بلا ر سر لباسام آورد
سها با تعجب میگه: داداش چه عجله ای بود... این همه آدم منتظرت بودن اونوقت تو پیش دوستت رفتی
-آخه خیلی تنها بود... خیلی وقت بود که منتظرم بود
سها: خوب دعوتش میکردی اون هم بیاد
با افسوس میگم: اگه میشد میکردم... اما خیلی دیر شده بود... خیلی
سها با اخم میگه: من به مامان گفتم زودتر خبرت کنیم... اما گفت میخوام سروش رو سورپرایز کنم... اگه زودتر میفهمیدی میتونستی دوستت رو هم دعوت نکنی
لبخند غمگینی میزنم... سها چه میفهمه از درد من.. از غصه من... از دلتنگی من... اصلا آدمای این خونه چی از حرف دل من میفهمن
با صدای بابا از فکر بیرون میام
بابا: شما دو نفر باز بهم رسیدین از بقیه غافل شدین؟​

! OMID.M
11-02-2017, 10:04 PM
همه از این حرف بابا به خنده میفتن
حوصله ی این جمع رو ندارم... سها رو یه خورده از خودم دور میکنمو میگم: جوجو کوچولو من میرم یه خورده استراحت کنم... خیلی خسته ام
سها: اما....
میپرم وسط حرفشو با ناراحتی میگم: خواهش میکنم سها... واسه امروز کافیه
با لحنی غمگین میگه: باشه داداش... هر چی تو بگی
- ممنون که درکم میکنی
بابا: سروش بابا حالت خوبه؟
لبخند تلخی میزنمو میگم: خوبم بابا... فقط یه خورده خسته ام
مامان با چشمهای اشکیش به سمتم میاد... من رو تو بغلش میگیره و میگه: همه مون رو بدجور ترسوندی سروش
بوسه ای به سرش میزنمو میگم: شرمنده مامان... نمیخواستم اینجوری بشه
صدای عمه شهره بلند میشه: خدا باعث و بانیش رو نابود کنه
هر کسی یه چیزی میگه
خاله زهره: اونجور که بابات میگفت خلافکار بودن... خاله آخه چرا خودت رو به دردسر میندازی؟ مامان و بابات از ترس از دست دادنت تو این مدت آب شدن
مامان آهسته کنار گوشم میگه: سروش جان فقط یه خورده بشین... بعد برو استراحت کن... همه ی فامیل برای دیدن تو امدن زشته همین طور سرت رو پایین بندازی و تو اتاقت بری
میخوام چیزی بگم که صدای پر از طعنه ی زن عمو میشنوم: سروش جان مامانت میگفت باز هم بخاطر ترنم خودت رو به دردسر انداختی؟
با این حرف سکوت بدی تو سالن حکم فرما میشه
چشمم به آلاگل میفته که اشک گوشه ی چشمش جمع شده
با بی حوصلگی نگام رو ازش میگیرم... حتی حوصله ی یه دلسوزی ساده رو هم براش ندارم... انگار با رفتن ترنم همه ی احساسات من هم ازبین رفتن
دهنمو باز میکنم تا چیزی بگم که خاله زهره اجازه نمیده و مشغول ماست مالی کردن ماجرا میشه
خاله زهره: فرشته جان چه حرفا میزنیا... خودت که دیگه تا الان سروش رو شناختی... هر کس دیگه هم به جای ترنم بود باز هم عکس العمل سروش همین بود
پوزخندی رو لبم میشینه
عمه شهره: آره بابا... این سروش از بچگی همین طور بود... وقتی دلسوزیش گل میکنه دوست و دشمن نمیشناسه
مامان رو از بغلم بیرون میارمو بی توجه به حرفاشون با بی احساس ترین لحن ممکن میگم: من میرم یه خورده استراحت کنم
بعد از تموم شدن حرفم دستام رو داخل جیب شلوارم میذارمو نگاهم رو با بی تفاوتی از این جمع کثیر میگیرم... چقدر از دلسوزیهای مسخره شون متنفرم...
خاله زهره: برو خاله... برو استراحت کن
همونجور که به طرف اتاقم میرم به این فکر میکنم که چه بی رحم هستن... چرا هیشکی بخاطر مرگ ترنم متاسف نیست؟... چرا همه میگن و میخندن... حتی پدر و مادرم... مگه اینا نمیدونند ترنم کشته شده... مگه این خودش نشونه ی بیگناهی ترنم نیست... پس چرا هیچکس ناراحت نیست... چرا هیچکس متاسف نیست
صدای زن عمو رو میشنوم که خطاب به مادرم میگه: ساراجان بالاخره اون دختره هم تاوان بلاهایی که سرتون آورد رو داد
سر جام خشکم میزنه
هر کسی یه چیزی میگه
دایی: بالاخره خدا جای حق نشسته
خاله زهره: ولی اینجور که معلومه کشته شده
زن عمو: چی میگی زهره جون معلوم نیست این بار چه نقشه ای کشیده بود که این بلا سرش اومد
با خشم راه رفته رو برمیگردم... هیچکس حواسش به من نیست
عمه شهره: الله و اعلم
عمو: هر چند خیلی به این خونواده ظلم کرد ولی خدا خودش به بدترین شکل ممکن مجازاتش کرد
زن عمو: از این حرصم میگیره که تا لحظه ی مرگش هم دست بردار نبود
مامان: فرشته جون خدا رو شکر سروشم بهتر از اون گیرش اومد... بهتره حرف از گذشته ها نزنیم
مامان رو میبینم که به سمت آلاگل میره و به آرومی بغلش میکنه
زن عمو با حرص میگه: بله... اما اینجور که معلومه سروش علاقه چندانی هم به آلاگل نداره... نکنه هنوز ترنم رو دوست داره
چقدر از این زن متنفرم...
با خشم میگم: اونش به جنابعالی ربطی نداره
تازه همه متجوه ی من میشن
بابا: سروش
با داد میگم: ادامه بدین... تعارف نکنید... همینجور پشا سر مرده حرف بزنید
زن عمو: چته سروش... مثلا من بزرگترت هستما... بخاطر اون د.......
با فریاد میگم: شما حق ندارین به ترنم توهین کنید
پوزخندی میزنه و میگه: چشم و دل آلاگل روشن
مامان: سروش مادر این حرفا چیه که میزنی؟
با پوزخند میگم: این منم که باید بپرسم این بازی مسخره چیه که راه انداختین... ترنم بیگناه کشته شده... با حرفایی که من اونجا شنیدم میتونم به جرات بگم ترنم اصلا گناهی مرتکب نشده... اونوقت شماها دور هم جمع شدین و از کسی بد میگین که حتی بین تون نیست تا از خودش دفاع کنه
خاله زهره: خاله جان... فرشته جون قصد بدی نداشت
- بله کاملا پیداست
با جدیت ادامه میدم: خوشم نمیاد کسی در مورد زندگی خصوصی من نظر بده... من احتیاجی به دلسوزی شماها ندارم... بهتره حد خودتون رو بدونید
عمو با اخمهایی در هم میگه: سروش زن عموت منظور بدی نداشت... اون از روی خیرخواهی این حرفا رو زد
زهرخندی تحویلش میدم
-من از شماها خیر نمیخوام فقط به من شر نرسونید همین برام کافیه
بابا: سروش این چه طرز حرف زدن با عمو و زن عموته
میخوام چیزی بگم که سیاوش اجازه نمیده و میگه: سروش هنوز حالش کاملا خوب نشده... یه خورده عصبیه
بعد هم بدون اینکه اجازه ی حرف زدن بهم بده بازوم رو میگیره و من رو از سالن دور میکنه​

! OMID.M
11-02-2017, 10:04 PM
بعد از اینکه کاملا از سالن دور شدیم به آرومی میگه: سروش میدونم وضع روحی و جسمیت خوب نیست ولی دلیل نمیشه که به بقیه توهین کنی
بغض بدی تو گلوم میشینه... خودم رو بین خونواده ی خودم غریب احساس میکنم... همه شون بی تفاوتند... بی تفاوت به مرگ کسی که روزی جزی از این خونواده بود
-جالبه... واقعا جالبه... اونا دارن به عشقم توهین میکنند و انتظار داری من هیچی نگم
سیاوش: سروش خودت هم میدونی که هیچکس از ترنم خوب نمیگه
-اون برای زمانی بود که فکر میکردم ترنم گناهکاره... الان همه چیز فرق میکنه... الان که تا حدی یقین دارم ترنم بیگناهه نمیتونم اجازه بدم ازش بد بگن... تمام این سالها سکوت کردم چون فکر میکردم گناهکاره
سیاوش: سروش چرا نمیخوای باور کنی... ترنمی دیگه وجود نداره... ترنم رفته... واسه همیشه ی همیشه رفته.. سعی کن این رو بفهمی... چه بی گناه... چه گناهکار... الان دیگه چه فرقی میکنه؟
با ناباوری بهش خیره میشم
باورم نمیشه... باورم نمیشه سیاوش جلوم واسته و این حرفا رو بهم بزنه
با صدایی که لرزش در ان کاملا پیداست میگم: به چه قیمتی؟
با تعجب نگام میکنه
-میگم به چه قیمتی جونش رو از دست داد؟
...
سکوتش برام تلخ ترین از هر جوابیه
-هان؟... چیه؟... نمیدونی؟... حق هم داری ندونی؟... ولی بذار من بهت بگم ترنم من به خاطر پاکیش مرد... به خاطر بیگناهیش... به خاطر وفاداریش... به خاطر مهربونیش
اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
سیاوش: سروش باور کن درکت میکنم
زهرخندی میزنم
-حرفای مسخره نزن سیاوش... تو اگه درکم میکردی من رو با این حال و روز توی این جهنم نمیاوردی... من و ترنم هیچوقت برات مهم نبودیم... تو فقط و فقط به ترانه فکر میکردی... به ترانه و خودت... به آینده تون... حتی بعد از مرگ ترانه هم فقط به خودتون فکر میکردی
سیاوش: این حرفا چیه میزنی؟ دیوونه شدی؟... همونقدر که ترانه برای من عزیز بود تو هم برام عزیز بودی... تو داداشم بودی... من تمام این سالها نگرانت بودم... هنوز هم نگرانت هستم... باور کن من بیشتر از همه درکت میکنم...
اشک تو چشمام جمع میشن
-نه سیاوش تو درکم نمیکنی... هیچ کدومتون درکم نمیکنید... میدونی اون روز منصور بهم چی گفت... جمله اش دقیق یادمه... جمله ای که من رو از خواب سنگینی که بهش دچار بودم بیدار کرد... منصور بهم گفت:مگه اون روز وقتی برادرم به ترنم و خواهرش التماس میکرد کسی حرف دل برادرم روشنید... میدونی این یعنی چی؟... یعنی اینکه ترنم همیشه طرف تو بوده... یعنی اینکه اون نمیخواست رابطه تون رو بهم بزنه... یعنی اینکه همه ی اون مدارکا میتونه دروغ باشه... یعنی اینکه منه احمق تمام اون چهار سال به حرفایی دل بستم که همه شون دروغ محض بودن... تو چطوری میتونی درکم کنی در صورتی که حتی به بیگناهی ترنم هم ایمان نداری.. برای ددرک من باید ترنم رو درک کنی ولی تو هیچوقت به ترنم فکر نکردی
سیاوش: سروش باور کن من هیچوقت هیچ پدرکشتگی ای با ترنم نداشتم من اون رو مثل سها دوست داشتم
-نه سیاوش... اگه اون رو مثله سها دوست داشتی اونقدر زود بهش شک نمیکردی... فرق من و تو اینه که من حداقل اشتباهات خودم رو قبول دارم ولی تو همین الان هم نمیخوای باور کنی که اشتباه کردی
سیاوش: آخ....
با اخم وسط حرفش میپرمو میگم: ازت انتظاری ندارم... میدونی سیاوش دونه دونه دارم به حرفای ترنم میرسم... حالا معنی خیلی چیزا رو میفهمم... حالا میفهمم باور نکردن یعنی چی... انتظار نداشتن یعنی چی... اشک ریختن و سیلی خوردن یعنی چی... من همین امروز بریدم ولی اون دختر 4 سال تموم حرف شنید و باز هم زندگی کرد... حالا منظورش رو از این جمله که من خیلی شبا مرگ خودم رو از خدا خواستم میفهمم
سیاوش با چشمهایی که غم توشون موج میزنه میگه: سروش من نمیخواستم ناراحتت کنم
-برام مهم نیست چی میخواستی خوشم نمیاد دیگران در مورد زندگی خصوصی من بحث کنن...قبلا هم بهشون تذکر داده بودم
سیاوش: همه ی خونواده صلاحت رو میخوان... باور کن همه مون دوستت داریم

-خودت هم خوب میدونی زن عمو همیشه از ترنم متنفر بود چون من ترنم رو به اون دختر لوس و ننرش ترجیح دادم... بعد از ترنم هم هر کاری کرد باز هم به سمت دخترش جذب نشدم واسه ی همین حالا سعی میکنه از ترنم بد بگه و آلاگل رو هم به جون من بندازه
سیاوش: بالاخره اونا مهمون ما هستن... ما حق نداریم یه اونا توهین کنیم
-مهمون هستن که هستن دلیل نمیشه به عشق من توهین کنند
سیاوش: سروش ایکاش برای یه بار هم که شده به آلاگل فکر میکردی... به جای اینکه به فکر احساسات آلاگل باشی از این ناراحتی که آلاگل به جونت بیفته... برای توهینی که به ترنم میشه دعوا راه میندازی ولی برای دفاع از آلاگل هیچی نمیگی... م
با عصبانیت به یقه ی لباسش چنگ میزنمو میگم: سیاوش کاری نکن عصبانی بشم... بعد از این همه حرف زدن دوباره چرت و پرت تحویل من نده... ترنم برای من واسه ی همیشه زنده هست... من نسبت به آلاگل هیچ احساسی ندارم از اول هم بهش گفتم... خودش قبول کرد پس باید پای همه چیز واسته
سیاوش آهی میکشه... بعد هم خیلی آروم یقه ی لباسش رو از چنگ من خارج میکنه و میگه: خیلی خودخواه شدی سروش... خیلی
بی حوصله میگم: میخوام برم استراحت کنم... فقط نذار این دختره دور و بر من پیداش بشه
سیاوش:ســـــروش
-هان..
سیاوش: این مسخره بازیا چیه در میاری؟... من در مورد ترنم قضاوت نمیکنم اما حالا آلاگل نامزدته... خودت که میدونی مامان و بابا چقدر آلاگل رو دوست دارن؟
- با اون همه قضاوتی که من و تو و بقیه کردیم دیگه قضاوت دیگه ای هم مونده که بخوای بکنی
سیاوش: آلا.......
با داد میگم: سیاوش چرا درکم نمیکنی... تو که خودت داغدیده ای... تو که برادرمی... تو که همیشه کنارم بودی... پس چرا الان درکم نمیکنی... درسته ازت انتظار چندانی ندارم... ولی به عنوان کسی که روزی عشقش رو جلوی چشماش از دست داده درکم کن... همه ی احساسم بهم میگه ترنم بیگناهه... دلم داره آتیش میگیره... اونوقت اون زن عموی خیرخواه بنده میاد میگه ترنم بالاخره تاوانش رو پس داده... جلوی من به عشقم توهین میکنه اونوقت جنابعالی هم از آلاگل جانبداری میکنی... اونوقت اون آلاگل هم ثانیه به ثانیه رو اعصابم پیاده روی میکنه و خودش رو آویزون من میکنه... من الان به آرامش نیاز دارم... من دلم تنهایی میخواد... میخوام برم یه گوشه بشینمو ببینم چه خاکی باید رو سرم بریزم؟... من هنوز هم مرگ ترنم رو نتونستم باور کنم
سیاوش: اونا فقط یه چیز کلی در مورد ترنم میدونند... بهشون حق بده
-نمیتونم سیاوش... نمیتونم... دیگه نمیتونم به کسی حق بدم... خوده تو که از جزئیات ماجرا خبر داری چه کاری برام کردی؟... الان که فکر میکنم میبینم ترنم خیلی صبور بود... حرف میخورد و دم نمیزد... اشک میریخت و لبخند میزد... کتک میخورد و با چشماش بیگناهی رو فریاد میزد... من نمیتونم سیاوش... من نمیتونم مثل ترنم باشم... نمیتونم... امروز که همه ی وجودم بیگناهی ترنم رو فریاد میزنه دیگه نمیتونم ساکت بشینم
سیاوش آهی میکشه و هیچی نمیگه
-آخ سیاوش.. ایکاش درکم میکردی... ایکاش میفهمیدی چی میگم... من مطمئنم الان اون منصور نکبت یه جایی توی این این کشور زیر این آسمون واستاده من رو به تمسخر گرفته... من نمیتونم ساده بگذرم... من میخوام به همه ی آدمایی که الان توی اون سالن نشستن ثابت کنم عشقم بیگناه بوده... بفهم سیاوش... واسه یه بار هم که شده بفهم
سیاوش: سروش
سرم بدجور درد میکنه بی توجه به سیاوش از کنارش میگذرمو ازش دور میشمو میگم: امشب برای شام بیدارم نکن... حوصله ی این جمع و اون دختره ی کنه رو ندارم​

! OMID.M
11-02-2017, 10:04 PM
بدون اینکه منتظر جوابی از جانب سیاوش باشم به سمت اتاقم حرکت میکنم... با عصبانیت در رو باز میکنمو وارد اتاق میشم... در رو محکم میبندمو به سمت تختم میرم... حتی حوصله ی عوض کردن لباسای کثیفم رو هم ندارم... خودم رو روی تخت پرت میکنمو با ناراحتی به سقف اتاقم خیره میزنم
خسته ام... خیلی زیاد... حوصله ی هیچکس رو ندارم... سر و صدای مهمونا اذیتم میکنه... دوست دارم همه شون رو خفه کنم... نباید اینجا میومدم باید به آپارتمان خودم میرفتم
بعد از جدایی از ترنم یه آپارتمان نقلی خریدمو از خونوادم جدا شدم... بعضی مواقع بهشون سر میزنم یا پیششون میمونم اما برای زندگی حوصله ی جمع و شلوغی رو ندارم... مادرم همیشه ترنم نفرین میکرد... همیشه میگفت ترنم باعث شده یکی از پسرام اسیر دیار غربت بشه و اون یکی هم دل از خونوادش بکنه و تنها زندگی کنه... بهش حق میدم به آلاگل وابسته بشه... چون با اینکه من زیاد اینجا نمیام اما آلاگل اکثرا اینجاست... ولی بهش حق نمیدم الان که بیگناهی ترنم تا حد زیادی برام ثابت شده ست در برابر توهین بقیه نسبت به ترنم بی تفاوت باشه... ناسلامتی یه روز اون رو مثل دخترش میدونست
پوزخندی رو لبم میشینه
زمزمه وار میگم: مادرجون هم ترنم رو دختر خودش میدونست... وقتی مادرجون بعد از اون همه سال قید ترنم رو زد تو انتظار داری مادر تو برای ترنم دل بسوزونه
از سردرد کلافه ام... با حرص روی تخت میشینمو سرمو بین دستام میگیرم... نمیدونم چقدر توی اون حالت نشسته بودم که با صدای در به خودم میام
-لعنتی خوبه به سیاوش گفتم امشب حوصله ی هیچکس رو ندارم.. این دیگه کیه؟
روی تختم دراز میکشمو جوابی نمیدم
دوباره چند ضربه به در میخوره... بعد از چند لحظه صدای آلاگل بلند میشه
آلاگل: عزیزم خوابیدی؟
با حرص مشتی به تخت میزنم... جوابش رو نمیدم تا خودش خسته بشه و بره... باز خوبه یاد گرفته در بزنه... قبلا که همونجور بدون در زدن وارد اتاق میشد... اصلا هم براش مهم نبود شاید طرف تو اتاقش *** باشه... مثله اینکه دعوای آخرم کارساز بود... از بعضی از رفتاراش متنفرم.. وقتی به وسایلام دست میزنه... وقتی میاد شرکتو بدون هماهنگی با منشی تو اتاقم میاد... وقتی قهر میکنه و انتظار داره برم نازش رو بکشم... من در تمام مدتی که با ترنم بودم از این کارا نکردم بعد این خانم انتظار داره براش از این غلطا کنم...
با یادآوری ترنم آهی میکشم
شاید انتظارام بالا رفته... همیشه رفتارای آلاگل رو با ترنم مقایسه میکنم و ازش انتظار دارم مثله ترنم رفتار کنه... سیاوش همیشه میگه آلاگل قراره زنت بشه مسئله ای نیست به وسایلات دست بزنه یا بدون اجازه تو اتاقت بیاد ولی من تو کتم نمیره... شاید چون ترنم هیچوقت از این کارا نمیکرد...
با صدای باز شدن در از فکر بیرون میام
زیر لب زمزمه میکنم: نه مثله اینکه این دختره نمیخواد ادم بشه
آروم سرش رو داخل میاره و با دیدن چشمهای باز من با خجالت میگه: در زدم ولی جواب ندادی وا.......
چنان با خشم نگاش میکنم که حرف تو دهنش میمونه
با عصبانیت از روی تخت بلند میشم... آلاگل با یه لیوان اب پرتغال با ناراحتی وارد اتاق میشه و در رو به آرومی پشت سرش میبنده
با حرص میگم: وقتی جواب نمیدم یعنی حوصله ندارم
با لحن غمگینی میگه: مامان سارا گفت برات آب پرتغال بیارم
پوزخندی میزنم
-حالا که آوردی بذار رو میز شرت رو کم کن
دوباره اشکاش روون میشن
با داد میگم: آلاگل گم شو بیرون... من الان حوصله ی خودم رو ندارم تو باز اومدی گریه و زاری برای من راه انداختی
با غصه به سمت میزم میره و آب پرتغال رو روی میز میاره
بعد با چشمهای غمگینش بهم خیره میشه و با بغض میگه: خیلی بدی سروش
نمیدونم چرا اینقدر از سنگ شدم... حس میکنم با وارد کردن آلاگل به زندگیم بدجور ترنمم رو عذاب دادم... دلم میخواد همه ی حرصم رو سر یه نفر خالی کنم و چه کسی بهتر از آلاگل
-مجبور نیستی تحمل کنی... از اول هم بهت گفتم من همین هستم... خودت قبول کردی... بهت گفتم فقط و فقط به اصرار خونوادم اومدم
آلاگل: ولی قرار نبود شخصیتم رو زیر سوال ببری... تو روزی هزار بار من خرد میکنی... جلوی خونوادت یه طرفداری از من نکردی... زن عموت میگه سروش علاقه چندانی به آلاگل نداره اونوقت تو به جای اینکه حرفش رو تکذیب کنی از ترنم طرفداری میکنی... از کسی که یه روزی بهت خیانت کرد و الان هم مرده و زیر.......
با خشم به طرفش میرمو چنان سیلی محکمی بهش میزنم که حرف زدن از یادش میره
بهت زده بهم خیره میشه
-یادت باشه بهت حق نمیدم در مورد ترنم بد بگی
با چشمای اشکیش تو چشمام زل میزنه... خدایا ایکاش زودتر گورش رو گم کنه... میترسم یه بلایی سرش بیارم... با حرص چنگی به موهام میزنمو سعی میکنم یه خورده ملایمتر حرف بزنم... نمیخواستم بهش سیلی بزنم... قتی در مورد ترنم بد گفت کنترام رو از دست دادم
- آلاگل بهتره بری... الان شرای........
وسط حرفم میپره و با داد میگه: ازت متنفرم... خیلی خیلی خودخواهی... حیف من که همه ی عشقم رو به پای تو میریزم فکر کردی نفهمیدم رفتی سر خاک ترنم... یعنی تا این حد من رو احمق فرض کردی... حالم ازت بهم میخ........
با عصبانیت لیوان آب پرتغال رو از روی میز برمیدارمو به سمت دیوار پرت میکنم... لیوان هزار تیکه میشه و آلاگل هم حرف زدن رو از یاد میبره
بلندتر از اون فریاد میزنم: به جهنم... به جهنم که ازم متنفری... فقط از این اتاق گمشو بیرون
بعد از هر دعوا خانم میگه از من متنفره ولی بعد از یه مدت دوباره برمیگرده و عذابم میده
تو همین موقع در اتاق به شدت باز میشه.. اشکان و سیاوش و بابا با نگرانی وارد اتاق میشن و با دیدن اثر انگشتهای من روی صورت آلاگل و لیوان خرد شکسته شده همه چیز دستگیرشون میشه
بابا با عصبانیت میگه: سروش هیچ معلوم...........
منتظر ادامه ی حرفاش نمیشم... به سوئیچ ماشینم که روی میزمه چنگ میزنمو بدون توجه به مهمونهایی که جلوی در اتاق جمع شدن از اتاق خارج میشم... ​

! OMID.M
11-02-2017, 10:05 PM
شانس آوردم آخرین باری که اومدم اینجا ماشینم رو اینجا گذاشتم وگرنه معلوم نبود الان باید چیکار بکنم... اون یکی ماشین هم که کلا گم و گور شد...
صدای گریه های سها و مامان بدجور رو اعصابمه... فریادهای بابا هم اعصابم رو تحریک کرده... با قدمهای بلند خودم رو به ماشین میرسونمو پشت فرمون میشینم... در رو با ریموت باز میکنم و بدون توجه به اشکان و سیاوش که به سمت من میان ماشین رو روشن میکنم... بعد از مکثی چند ثانیه ای ماشین رو به حرکت در میارمو به سرعت از خونه خارج میشم
برام مهم نیست کجا میرم... چرا میرم... فقط دلم میخواد از این خونه و از آدماش دور بشم... بعد از ده دقیقه چرخیدن بی هدف توی خیابونا ماشینم رو یه گوشه پارک میکنمو سرم رو روی فرمون میذارم... چشمام رو میبندمو سعی میکنم آروم باشم
ترنم: سروش
-هوم؟
ترنم: سروش
-چیه؟
ترنم: شد یه بار من صدات کنم بگی جونم خانمی؟ بگو قربونت برم
-کمتر واسه ی خودت نوشابه باز کن... حرفت رو بزن
ترنم: اه... اه... مرد هم اینقدر بی احساس
-برو بابا
ترنم: حیف که دوستت دارم وگرنه.........
-وگرنه چی؟
ترنم: وگرنه تا ده دقیقه باهات حرف نمیزدم
-واقعا؟
ترنم: اوهوم
-جان من دوستم نداشته باش
ترنم: ســـــروش
-مگه دروغ میگم... سرم رو خوردی... از وقتی تو ماشین نشستیم یکسره داری حرف میزنی... به گوشای من استراحت نمیدی لااقل به اون فک خودت یه استراحتی بده
ترنم: ســــــروش
-باشه بابا بنده غلط کردم شما به ادامه ی فک زدنتون بپردازین
ترنم: ساکت... اگه نمیگفتی هم خودم میدونستم
-اونوقت چی رو؟
ترنم: که غلط کردی
-تــرنم
ترنم: چیه بابا... خوبه خودت هم قبول داری
-باز من بهت رو دادم پررو شدی
سرم رو از روی فرمون برمیدارمو چشمام رو به آرومی باز میکنم
-خانمی خیلی دلتنگتم... هنوز هم باورم نمیشه واسه ی همیشه رفته باشی
4 سال با نبودنش انس گرفتم... اما دلتنگیهام رو با دیدارهای دورادور برطرف میکردم
زمزمه وار میگم: الان چه جوری دلتنگیهام رو برطرف کنم... با دیدن سنگ قبری که بیشتر داغ دلم رو تازه میکنه؟ یا با خاطرات گذشته که بیشتر از همیشه دلتنگم میکنه؟
نگاهم رو به بیرون میدوزم... بارون به شدت میباره
لبخند تلخی رو لبام میشینه
ترنم: سروش میشه بریم قدم بزنیم؟
-نه
ترنم: سروشی
-راه نداره... پس اصرار بیخود نکن
ترنم: موش موشیه من
-ترنم هزار بار گفتم اینجوری صدام نکن
ترنم: چرا موش موشی؟
-ترنــــــم
ترنم: جونم اقا موشه... زیاد شیطونی نکن میگم پیشی بیاد تو رو بخوره ها
-از دست تو
ترنم: آقایی یه چیز بگم؟
-مثلا داری اجازه میگیری؟
ترنم: اوهوم
-من که چه اجازه بدم چه اجازه ندم بالاخره کار خودت رو میکنی بگو ببینم چی میخوای بگی
ترنم: میخوام بگم بریم زیر بارون قدم بزنیم
-ترنـــــــــم
ترنم:جــــونم
-وای وای وای... امان از دست تو... میگم نه... سرما میخوری... آخرین بار یادت نیست چی شد؟
ترنم: نه مگه چی شد؟
-ترنم یه کاری نکن عصبانی بشما
ترنم: آقایی
-خر نمیشم... اصرار بیخود نکن
با ضربه هایی که به شیشه ی ماشین میخوره به خودم میام
با دیدن مامور شیشه رو پایین میکشم
-سلام اقا... مشکلی پیش اومده
مامور:سلام... اینجا پارک ممنوعه... حرکت کنید
با کلافگی سری تکون میدمو زیر لب باشه ای رو زمزمه میکنم
ماشین رو روشن میکنمو اون رو به حرکت در میارم... نمیدونم کجا برم.. چیکار کنم... حوصله ی هیچکس رو ندارم... حتی حوصله ی آپارتمان خودم رو هم ندارم... میدونم همینکه پام به آپارتمان برسه همه ی خونوادم به اونجا هجوم میارن
پام رو روی پدال گاز میذارمو با بیشترین سرعت مسیر خارج از شهر رو در پیش میگیرم
میخوام دور بشم... از این شهر... از این آدما... از این خاطره ها... از همه چیز و از همه کس.... فقط میخوام دور بشم
فصل بیستم
یه هفته از اون روز که بدترین خبر عمرم رو شنیدم میگذره... ثانیه ثانیه ی این هفته به اندازه ی قرنی برای من گذشت... میخواستم تنها باشم تا آرومتر بشم اما این تنهایی هم هیچ بهبودی در حال و روز خرابم نداشته... دارم برمیگردم...خیر سرم بعد از اینکه خودم رو با کلی داد و فریاد خالی کردم به شمال رفتم تا آروم بشم اما نه تنها آروم نشدم بلکه بیشتر خاطره های گذشته تو ذهنم زنده شدن... انگار بدون ترنم دیگه آرامشی هم وجود نداره... تو این هفته نه با خونوادم تماسی گرفتم نه بهشون اطلاع دادم کجا هستم... حوصله ی دلسوزی و نصیحت رو نداشتم...
دلتنگم... فقط دلم ترنم رو میخواد... چقدر عجیبه که بعد از گذشت دو هفته هیچ چیز درست نشده... به ای اینکه یه خورده آروم بشم حالم بدتر هم شده
نمیدونم برگشتم چچقدر طول کشید... فقط وقتی به خودم اومدم دوباره خودم رو تو این شهر دیدم... تو این شهر دودگرفته که پر شده از خاطرات کسی که دیگه نیست... ترجیح میدم به آپارتمان خودم برم
تازه یاد کلید میفتم... اخمام تو هم میره
یکی از کلیدهای آپارتمان تو جیبم بود که اون عوضیا جیبم رو خالی کردن یکی هم تو خونه ی پدریم....
لبخندی رو لبم میشینه
-نه... تو خونه ی پدریم نبود... تو شرکت بود... روز آخر که کلید رو تو خونه جا گذاشته بودم مجبور شدم برم خونه ی پدریم بعد هم چون حوصله ی رانندگی نداشتم کلید خونه رو برداشتم و سیاوش من رو به خونه رسوند... هم ماشین تو خونه ی بابا موند هم کلید تو دست من موند که من هم اون رو توی شرکت گذاشتم... با یاد آوری شرکت و اتفاقی که در نزدیکی شرکت برای ترنم افتاد لبخند رو لبم خشک میشه... دوباره ته دلم پر از غصه میشه... با ناراحتی ماشین رو به سمت شرکت میرونم و بی توجه یه اطراف به خاطرات گذشته فکر میکنم​

! OMID.M
11-02-2017, 10:05 PM
بعد از نیم ساعت با همون حال و روز خراب به شرکت میرسم... ماشین رو یه گوشه پارک میکنمو از ماشین پیاده میشم... با دلی پر از حسرت و افسوس به سمت شرکتی حرکت میکنم که یه روز ترنم رو مجبور به کار کردن در اون کردم... گذشته ای که فقط و فقط آزارم میده...
آهی میکشمو نگاهی به اطراف میندازم...این خیابون، این پیاده رو، این شرکت، همه و همه من رو یاد ترنم میندازن... ترنمی که میخوام باور کنم نیست ولی هنوز ته دلم میگم شاید باشه... شاید دروغ باشه... شاید اون قبر ترنم نباشه
چقدر سخته واقعیت رو با چشمات ببینی ولی باز انکارش کنی و سخت تر از انکار اینه که ته دلت بدونی همه چیز واقعیته... بدونی انکار فایده نداره... بدونی عشقت رفته... بدونی همه چیز تموم شده... بدونی همه ی دنیات به آخر رسیده... آخ که چه سخته بودن در عین نبودن... ایکاش بود... حداقل ایکاش بود تا من در به در دنبالش میگشتم... در اون صورت حداقل امید به زنده بودنش داشتم اما الان چی؟..... الان هیچ امیدی ندارم... هیچی... تا عمر دارم باید با خاطره هاش سر کنم... با خاطره هایی که بعد از 4 سال هنوز کمرنگ نشدن
با رسیدن به آسانسور با کاغذی که روی آسانسور چسبیده شده مواجه میشم...«خراب است»
-لعنتی... این آسانسور لعنتی هم که همیشه خرابه
با حرص لگدی به در آسانسور میزنمو راه پله ها رو در پیش میگیرم
با رسیدن به طبقه ی موردنظر به سمت اتاق منشی حرکت میکنم... حوصله ی این شرکت و خاطراتش رو ندارم... فقط میخوام کلید رو بردارمو برم... با اینکه موندگاری ترنم در این شرکت فقط دو روز بود ولی تحمل این شرکت رو بدون ترنم ندارم... با چند گام بلند خودم رو به اتاق میرسونمو به شدت در رو باز میکنم...
منشی بیچاره با ترس سرش رو بالا میاره و با دیدن من بهت زده بهم خیره میشه... هر چند بدبخت حق داره... کی فکرش رو میکرد من، سروش راستین یه روز با این ریخت و قیافه تو شرکت خودم راه برم... با لباسهایی که توی یه هفته عوض نشده... با صورتی اصلاح نشده... با موهایی بهم ریخته... واقعا کی فکرش رو میکرد که یه روز به این فلاکت بیفتمو اصلا هم برام مهم نباشه که دیگران در مورد من چه فکری کنند...
با اعصابی داغون میگم: چیه آدم ندیدی؟
میدونم از لحن حرف زدنم متعجبه
تازه به خود میادو از جاش بلند میشه.. خبر داره نباید عصبیم بکنه... در حالت عادی که عصبانی بشم کسی حریفم نمیشه چه برسه به الان که دیگه هیچی حالیم نیست
با ترس میگه: ببخشید آقای راستین فکر نمیکردم امروز به شرکت سر بزنید
همونجور که با بی حوصلگی نگاهی به ساعت شرکت میندازم میگم: نکنه باید برای اومدن به شرکت خودم هم از جنابعالی اجازه بگیرم
... ساعت شش و نیمه...
نگام رو از ساعت میگیرم... بیچاره از این همه بدخلقی من کپ کرده
منشی:نه... نه آقای راستین من قصد جسارت نداشتم راستش آقای سعادت گفته بودن یه ماهی باید استراحت کنید
اخمام تو هم میره
با دیدن اخم من حرف تو دهنش میمونه
- اشکان کی اینجا اومد؟
منشی: این روزا که شما نبودین با آقا سیاوش میومدن و به کارای عقب افتاده رسیدگی میکردن...البته یه هفته ای هست که پیداشون نیست هم اومدن شب آخر آقا سیاوش تماس گرفتن که مشکلی پیش اومده واسه ی همین زودتر از همیشه برگشتن... چند تا از کارای نیمه تمم رو هم دادن من انجام ب..........
پس اشکان به کارای شرکت میرسید... سری تکون میدمو بی حوصله میپرم وسط حرفش
-میتونی بری... همیشه راس ساعت 6 کار رو تعطیل کن... خوشم نمیاد بیشتر از 6 کسی تو شرکت باشه
منشی: چشم
نگامو ازش میگیرمو به سمت اتاقم میرم
منشی: ببخشید آقای راستین؟
با حرص به طرفش میچرخمو منتظر نگاش میکنم
منشی: آقایی براتون یه جعبه آورده بودن
متعجب نگاش میکنم و میگم: کی؟
منشی: نمیدونم... هر چی پرسیدم جواب ندادن... گفتن خودتون میدونید جعبه از طرف کیه؟
-جعبه کجاست؟
منشی: روی میزتون گذاشتم
سری تکون میدمو با سرعت خودم رو به در اتاقم میرسونم
یعنی کار کی میتونه باشه
در رو باز میکنمو وارد اتاقم میشم... با دیدن یه جعبه ی بزرگ روی میزم بیشتر تو فکر میرم... اصلا فراموش کردم واسه ی چی به شرکت اومدم... در رو پشت سرم میبندمو از داخل قفلش میکنم
خودم رو به میز میرسونم با دیدن نوشته ی روی جعبه سرجام خشکم میزنه
-ترنم

دیدی آنرا که تو خواندی به جهان یار ترین، سیـ ـنه را ساختی از عشقش سر شارترین، آنکه می گفت منم بهر تو غمخوار ترین، چه دل آزار شد آخر،چه دل آزار ترین . . .​
دستام مشت میشه... خط ترنمه... شک ندارم... گوشه ی جعبه با خط ریزی نوشته شده

این روزها ساکت که بمانی، می رود به حساب جواب نداشتنت، عمرا اگر بفهمند داری جان میکنی، تا احترامشان را نگه داری …..
بغض بدی تو گلوم میشینه.... دستای لرزونم رو به سمت جعبه میبرمو سرش رو باز میکنم... با دیدن محتویات داخل جعبه آه از نهادم بلند میشه​

! OMID.M
11-02-2017, 10:05 PM
باورم نمیشه... تمام اون هدیه ها... تمام اون خاطرات... تمام اون یادگاریها داخل جعبه باشن...
حالم افتضاحه... دستم رو به میز میگیرم تا پخش زمین نشم... تا نیفتم... تا از این بیشتر خرد نشم... تک تک اون لحظه ها جلوی چشمام جون میگیرن
هدیه دادنها... هدیه گرفتنها... قرارهای روزانه... حرف زدنهای شبانه... دعواهای هفتگی... آشتی های ثانیه ای...
منی که ادعای عاشقی میکردم همه ی یادگاریهای مربوط به ترنم رو دور ریخته بودم ولی ترنمی که از نظر همه خائن بود تمام یادگاریهای من رو حفظ کرده بود... خاطرات اون روزا رو تا آخرین لحظه برای خودش زنده نگه داشت... به سختی جعبه رو برمیدارم... اون رو روی زمین میذارم خودم هم روی زمین میشینمو به میز تکیه میدم... به تک تک یادگاریها زل میزنم و صدای شکستن قلبم رو بیشتر و بیشتر میشنوم
چقدر هوای این اتاق سنگین به نظر میرسه
چشمم به آخرین یادگاری میفته... آخرین چیزی که براش خریده بودم... دفترچه ی کوچولویی که گوشه ی جعبه افتاده دلم رو به درد میاره ... اون روزای دور چقدر نزدیک به نظر میرسن...
صدای ترنم تو گوشم میپیچه
ترنم: سروش... سروش... سروش... اونجا رو نگاه کن
سروش: دیگه چی میخوای خانم خانما؟... اومدی خرید عید کنی یا کل بازار رو جمع کنی و با خودت به خونه ببری
ترنم: آقایی این یکی دیگه آخرشه
-تو اگه بیای تو خونه زندگیه من، دو روزه ورشکست میشم
ترنم:چشمم روشن... خونه ی تو کجا بود.. باید بگی خونه ی ما
سروش: باشه بابا... چرا چشمات رو اونجوری میکنی خونه ی ما... خوبه؟...
ترنم: اوهوم
-تا یه چیز دیگه هم بهت بدهکار نشدم بگو دیگه چی میخوای؟
ترنم: سروشی ساکت باش و مثله یه شوهر خوب برو اون دفترچه کوچولو رو که کنار اون مدادرنگیه برام بخر
سروش: ترنم... مگه بچه ای؟
ترنم: ســــروش
دستم رو به سمت دفترچه دراز میکنم... به آرومی دفترچه رو برمیدارمو به جلدش خیره میشم
با دیدن نوشته ها لبخند تلخی رو لبم میشینه
ترنم: سروش
-هوم
ترنم: بیا از این به بعد یه کار قشنگ انجام بدیم
-وای ترنم بیخیال من شو... من نیستم
ترنم: من که هنوز نگفتم
-میشناسمت دیگه... باز هم میخوای یکی از اون کارای مسخره رو شروع کنی من بدبخت رو هم مجبور کنی باهات همکاری کنم
ترنم: سروش باز شروع کردی؟ یه کار نکن باهات قهر کنم تا ده دقیقه هم باهات حرف نزنم
-دیوونه
ترنم: نه مثله اینکه خوشت اومد حالا که اینطور ش........
-بابا من بگم غلط کردم تو راضی میشی؟
ترنم: بذار یه خورده فکر کنم؟
-ترنــم
ترنم: چیه؟ وقتی داری اذیتم میکنی باید فکر اینجاهاش هم باشی
-خیلی پررویی ترنم... خیلی
ترنم: به پای شما که نمیرسم
-حرفتو میگی یا برم؟
ترنم: از بس حرف زدی یادم رفت
-خوب خدا رو شکر... مثل اینکه قسمت نبود امروز گرفتار......
ترنم: ســــروش
-چته بچه؟ سکته کردم
ترنم: یادم اومد
-شانس ندارم که... بگو ببینم باز چه خوابی برام دیدی؟
ترنم: ببین سروش....
-دارم میبینم
ترنم: سروش
-هوم؟
ترنم: نپر وسط حرفم
-انگار داره چی میگه ها... زودتر بگو دیرم شد
ترنم: بی ذوق... اصلا بهت نمیگم
-ای بابا.. ترنم بگو خودمو خودت رو خلاص کن دیگه
ترنم:باشه حالا که زیاد اصرار میکنی دلت رو نمیشکنمو میگم میخواستم بگم از این به بعد اس ام اسای قشنگی که بهمون میرسه و تو این دفترچه یادداشت کنیم ولی از اونجایی که اذیتم کردی تصمیم گرفتم خودم تنهایی این کار رو انجام بدم
-چه بهتر... من هم میرم به کار و زندگیم میرسم
ترنم: ســــروش خیلی بدی... الان باید منت کشی کنی
-مگه دیوونه ام... تازه اینجوری به نفع من هم هست
دفترچه رو باز میکنمو به صفحه ی اولش خیره میشم...
قطره های خشک شده اشک بر روی صفحه نشون از گریه های ترنم داره...
با بغض شروع به خوندن میکنم:
« سکوت و خلوت و بغض شبانه
چه دلگیر است بی تو حجم خانه
تو رفتی و دلی دارم که هر دم
برای گریه می گیرد بهانه»
دفترچه رو میبندم... تحمل خوندن ندارم... عجیب دلتنگشم... به میز ترنم خیره میشم... به یاد آخرین روز میفتم... آخرین روزی که ترنم اینجا بود... آخرین روزی که تا حد مرگ روی سرش کار ریختم... ولی نه برای تنبیه... نه برای مجازات... نه برای اذیت... برای بیشتر بودنش... برای بیشتر دیدنش... کی فکرش رو میکرد اون روز آخرین روز بودنش باشه...
یاد اون شب میفتم یاد شبی که هر دو اسیر دست اون عوضیا بودیم... شبی که بعد از مدتها در آغوشم بود
به سختی از روی زمین بلند میشمو به سمت میزی میرم که ترنم دو روز پشت اون نشست و به ترجمه کردن متونی که برای دو هفته ی بعد بود پرداخت
زیر لب زمزمه میکنم: چقدر اذیتت کردم خانمی... چقدر اذیتت کردم
هنوز هم اون خستگی ها... اون خمیازه ها... اون صورت کتک خورده رو به یاد دارم
به آرومی دستی به میز مرتبش میکشم... همه چی سر جای خودشه
یعنی توی خونه هم کتکش میزدن... اون روز که برای امضای قرارداد اومده بود چقدر داغون بود... بعد از مدتها دلم براش آتیش گرفته بود... اما با جوابی که بهم داد باعث شد باز هم به غرورم فکر کنم
-ایکاش غرورش رو نمیشکستم
هر چقدر هم که مقصر بود مطمئنم در اون حدی نبود که بنظر میرسید... مطمئنم ترنم گناهکار نیست... شاید چند تا اشتباهات کوچیک کرده باشه ولی مطمئنم لحظه ای که داشت از من جدا میشد عاشقم بود... مطمئنم
آهی میکشمو نگاهی به کاغذهای مرتب شده ی میزش میندازم... چشمم به یه گوشی در گوشه ی میز میفته
با بی تفاوتی نگاهم رو از گوشیه روی میز میگیرم... چقدر دیر به این اطمینان رسیدم... شاید اگه اون چهار سال بهش فرصت میدادم همون روزا همه چیز بهم ثابت میشد... بعد از 4 سال با دیدنش با برخوردش با رفتاراش فقط و فقط به عشق میرسیدم
چند قدمی از میز ترنم دور میشم که یهو سرجام متوقف میشم
« گوشیم رو جا گذاشته بودم.... گوشیم رو جا گذاشته بودم... گوشیم رو جا گذاشته بودم اومدم بردارم »
حرف ترنم تو ذهنم تکرار میشه... باورم نمیشه
با سرعت به سمت میز هجوم میبرمو به گوشی چنگ میزنم... ​

! OMID.M
11-02-2017, 10:06 PM
اصلا یادم نبود ترنم گوشیش رو تو شرکت جا گذاشته بود... نگاهی به گوشی میندازم... خاموشه... نمیدونم چیکار کنم... شارژر خودم هم به این گوشی نمیخوره...
متفکر به گوشی خیره میشم... بعد از چند لحظه فکر تازه یاد منشیم میفتم... شارژر گوشی اون باید به گوشی ترنم بخوره
با قدمهای بلند به سمت در میرمو کلید رو توی قفل میچرخونم... در رو باز میکنمو توی دلم دعا میکنم مثله همیشه شارژرش رو توی شرکت گاشته باشه... اکثر اوقات شارژرش رو تو شرکت میاره... از اونجایی که گوشیش زود باتری تموم میکنه و همیشه هم شرکته شارژرش بیست و چهار ساعته به برق وصله
با دیدن شارژر که همینور به پریز وصله لبخندی رو لبام میشینه... طبق معمول یادش رفت از پریز در بیاره... شارژر رو به گوشی وصل میکنمو گوشی رو روشن میکنم...
با روشن شدن صفحه ی گوشی لبخند رو لبام خشک میشه... لعنتی رمز میخواد
با ناراحتی نگاهی به گوشی و نگاهی به اطراف میندازم... نمیدونم باید چیکار کنم... بدجور کلافه ام... برای کمک به ترنم باید از همه چیز اطلاع داشته باشم
صدای کسی رو در درونم میشنوم که میگه: مطمئنی برای کمک به ترنمه؟
واقعا نمیدونم چی میخوام... نمیدونم چرا دلم میخواد توی گذشته ها سرک بکشمو به همه ی اون چیزهایی که ترنم میدونست برسم... حس میکنم خیلی جاها کم گذاشتم... حس میکنم حتی اگه ترنم گناهکارترین هم بود باید بیشتر از این تلاش میکردم... حرفای منصور نشون از بیگناهی ترنم میداد...
« مگه اون روز وقتی برادرم به ترنم و خواهرش التماس میکرد کسی حرف دل برادرم رو شنید»
اما تا چه حد؟... واقعا ترنم تا چه حد بیگناه بود؟ برای فهمیدنش باید از خوده ترنم شروع کنم و چه سخته بخوام از کسی شروع کنم که نیست و سخت تر از همه اینه که اون کسی که نیست با نبودنش بدجور ته دلت رو خالی کنه
با صدای زنگ تلفن از فکر بیرون میام... بدون اینکه توجهی به تلفن داشته باشم شارژر رو از پریز جدا میکنم... باید شارژر رو خونه ببرم تا بتونم گوشی رو شارژ کنم... شاید تونستم رمز رو پیدا کنم... به اتاقم برمیگردمو به سمت جعبه میرم... جعبه رو از روی زمین برمیدارمو روی میز میذارم.. شارژر رو روی جعبه میارمو وشی رو تو جیب شلوارم فرو میکنم... صدای زنگ تلفن قطع میشه...
زیر لب زمزمه میکنم: یعنی کار کی میتونه باشه؟
حرف منشی رو به یاد میارم
« یه آقایی براتون یه جعبه آورده بودن»
با اون حرفایی که اون روز جلوی در خونه ی پدری ترنم در مورد ازدواج و همچنین مادر ترنم شنیدم و همینطور با توجه به حرفایی که در مورد خاکسپاری ترنم توسط سیاوش گفته شده فقط دو نفر میتونستن این جعبه رو برام بفرستن... یا پدر ترنم یا طاهر
زمزمه وار میگم: یعنی کار کدومشونه؟
واقعا نمیفهمم هدفشون از این کار چی بوده؟... شاید هم کار هر دو تاشونه... از این همه بلاتکلیفی و سردرگمی بیزارم... متنفرم از اینکه یه جا بشینمو به این فکر کنم چرا کاری رو که میتونستم در گشته به راحتی انجام بدم الان باید با چنین مصیبتی به سرانام برسونم... حالم از خودمو غرورم بهم میخوره.. با خشم مشتی به میز میکوبمو با فریاد میگم: لعنت به من
ترنم مرده و قاتلش با خیال راحت داره تو خیابونا میچرخه اونوقت من تازه میخوام بفهمم ماجرای 4 سال پیش چی بود؟.. تازه میخوام از احساس ترنم سر در بیارم... بدبخت تر از من هم تو این دنیا پیدا میشه؟
هر لحظه به جای اینکه به جواب سوالام برسم بیشتر به بن بست بر میخورم... ثانیه به ثانیه که میگذره یه سوال جدید به سوالا و ابهامات ذهنی من اضافه میشه
با خشم به پشت میز میرمو روی صندلی میشینم... دوباره صدای زنگ تلفن بلند میشه... با خشم.. گوشی رو برمیدارمو دوباره میذارم... حوصله ی هیچکس رو ندارم...
باید برای یکیشون زنگ بزنم... باید بفهمم چرا این جعبه رو برام فرستادن... اما کدومشون... طاهر یا پدر ترنم؟
اصلا اگه کار هیچکدومشون نباشه چی؟... اگه کار طاهر و پدر ترنم نیست پس کار کی میتونه باشه؟
-نمیدونم... واقعا نمیدونم... واقعا نمیدونم چیکار باید کنم؟
برای فهمیدن گذشته هم که شده باید با خونواده ی ترنم حرف بزنم و تنها کسایی که الان میتونم رو کمکشون حساب کنم طاهر و پدر ترنم هستن
با یادآوری ماجرای نامزدی دختر خاله ی ترنم صورتم سرخ میشه... روم نمیشه با طاهر حرف بزنم تنها کسی که میتونم رو کمکش حساب کنم پدرجونه
-بهترین فکر همینه
کشوی میز رو باز میکنمو دنبال دفترچه ی تلفنم میگردم... بعد از یه خورده گشتن لا به لای برگه ها پیداش میکنم... سریع قسمت م رو باز میکنمو دنبال مهرپرور میگردم...
مهدی پور... مهرآریا... مهرپرور
دستم به سمت گوشی میره... ولی باز شک و تردید به دلم میفته... نکنه طاهر حرفی از اون شب زده باشه
چشمامو میبندمو با حرص نفسمو بیرون میدم... بالاخره تو یه تصمیم آنی دلم رو به دریا میزنمو گوشی رو برمیدارم... شماره ی پدر ترنم رو میگیرم... بعد از چند لحظه صدای زنی رو میشنوم که میگه: «دستگاه مشترک موردنظر خاموش میباشد»
با ناامیدی گوشی رو محکم روی تلفن میکوبم و با ناراحتی به اسم طاهر و طاها که در پایین اسم پدرجون نوشته شده خیره میشم
سرمو ین دستام میگیرمو با ناامیدی مینالم
-خدایا چیکار کنم...
یه نگاه به شماره ی طاهر و یه نگاه به گوشی تلفن میندازم... چاره ای برام نمونده... احساس پسربچه های 18 ساله ای رو دارم که از ترس اشتباهشون جرات مقابله با پدرشون رو ندارن
بعد از کلی فکر کردن به ناچار گوشی رو برمیدارمو با دستهایی لرزون شماره ی طاهر رو میرم
با اولین بوقی که میخوره پشیمون میشم میخوام تماس رو قطع کنم که با شنیدن صدای خسته ی طاهر پشیمون میشم
طاهر: بله
با صدایی که به زور شنیده میشه میگم: طاهر
بعد از چند لحظه مکث صدای پوزخندش رو میشنوم
طاهر: پس بالاخره اون یادگاریها به دستت رسید؟
پس کار طاهر بود
بدون اینکه منتظر جوابی از جانب من باشه ادامه میده: وقتی اون یادگاریها رو تو اتاقش دیدم میخواستم همه رو دور بریزم... اما اخرین لحظه پشیمون شدم... اگه قرار بود دور ریخته بشن خودش اونا رو میریخت... تصمیم گرفتم به صاحبش برگردونم... هر چند.......
وسط حرفش میپرم: طاهر باید ببینمت​






! OMID.M
11-02-2017, 10:06 PM
طاهر: من علاقه ای ندارم کسی رو ببینم که یه روزی میخواست به خواهرم تجاوز کنه
نمیدونم چی باید بگم...
به زحمت دهنمو باز میکنم و میگم: طاهر هر کسی ممکنه اشتباه کنه
صداش پر از تمسخر میشه
طاهر: بله... کاملا درسته... ولی اشتباه تو باعث شد خواهر من روزای آخر عمرش رو به سختی بگذرونه... هیچ میدونستی که کلی عکس از اتفاق ته باغ برای ترنم ایمیل شده بود
بهت زده به میز ترنم خیره شدمو به حرفای طاهر گوش میدم
با صدایی که به زور شنیده میشه میگم: چی؟
طاهر: نمیدونستی؟
یاد اون شب میفتم که ترنم داشت برام از موضوع عکسا و ایمیلا حرف میزد ولی من با تمسخر بهش گفتم که انتظار داری حرفات رو باور کنم
-عکسا رو دیدی؟
آهی میکشه و میگه: آره
-به کسی هم گفتی؟
انگار فراموش کرده من سروشم... همون سروشی که اون شب داشت به خواهرش تجاوز میکرد... با لحن غمگینی که بیشتر شبیه درد و دل میمونه میگه مگه کسی هم باور میکرد؟... من خودم هم درست و حسابی باورش نداشتم
آهی میکشمو حق رو به طاهر میدم... چون خودم هم اون لحظه به ترنم اجازه ندادم درست و حسابی ماجرا رو تعریف کنه... تازه اون چیزایی رو هم که تعریف کرده بود به تمسخر گرفتم
-طاهر میدونم ترنم بیگناهه... یا حداقل اونجوری که به نظر میرسه گناهکار نیست
طاهر: فهمیدم... تا روزی که تو به هوش بیای هیچکدوم نمیدونستیم بین مرگ ترنم و بیهوشی تو رابطه ای وجود داره... ولی با به هوش اومدن تو تازه فهمیدیم ترنم خودکشی نکرده و کشته شده
-بدجور داغونم طاهر... مدام با خودم فکر میکنم یعنی ترنم واقعا دوستم داشت؟
طاهر: دیگه چه فرقی به حالت میکنه... تو که تا چند ماهه دیگه ازدواج میکنی... ترنم رفت لااقل تو زندگی کن
لحنش اونقدر غمگینه که دلم رو آتیش میزنه.... باورم نمیشه که این همون طاهره که اون روز ته باغ اونجور خشن با ترنم برخورد کرد
-طاهر اینجوری نگو... وقتی این حرفا رو میزنی بیشتر دلم میگیره
طاهر: سروش فراموشش کن... ترنم رو فراموش کن و به زندگیت برس... از این بیشتر خودت رو درگیر ترنم نکن... میدونی چرا اون شب زیر دست و پام لهت نکردم چون هنوز عشق رو تو چشمات میدیدم... خیلی برام سخت بود مثل چوب خشک اونجا واستمو کتکت نزنم... اما نزدم به حرمت گذشته ها... به حرمت عشقی که تو چشمات میدیدم.. به حرمت غرور شکسته ات... ولی نمیدونم چرا یه چیزی ته دلم رو بدجور سوزوند... اون هم اشکهای ترنم بود... نمیدونم چرا همیشه با همه ی گناهکار بودنش باز هم بیگناه به نظر میرسید... شب آخر از من خواست باورش کنم... هیچوقت فکرش رو نمیکردم که این طور غریب از دست بره... سروش این بار میخوام باورش کنم... تنهای تنها میخوام دنبال اثبات بیگناهی ترنم برم... ترنمی که یه روز التماسم میکرد تا باهام حرف بزنه... تا باهام از اون مدارکی که پیدا کرده بگه... یه چیزی مثله خوره داره از درون من رو میخوره... اون هم اینه که نکنه ترنم بیگناه باشه... نکنه گناهش به اون بزرگی که به نظر میرسه نباشه
-طاه........
وسط حرفم میپره و میگه: سروش رو حرف من حرف نزن... برو سراغ زندگیت... دیگه ترنمی نیست که بخوای برای بخشیدنش تلاش بکنی... تمام اون سالها حق رو به تو دادم تمام اون سالها... حتی اون شبی که میخواستی به ترنم تجاوز کنی با تموم خشمم باز هم حق رو به تو دادم... اما امشب حق رو به تو نمیدم... دیگه به خواهرم فکر نکن... دوست ندارم لعن و نفرینی پشت سر خواهرم باشه... تعریف نامزدت رو زیاد شنیدم بهتره به زندگیت برسی
ته دلم بدجور میسوزه
با ناله میگم: طاهر این طور نگو... به خدا بریدم... دیگه نمیتونم... من پشیمونم... این قدر حماقتم رو به رخم نکش
طاهر متعجب میگه: سروش حالت خوبه؟... چی داری میگی؟
-نه طاهر خوب نیستم... پشیمونم... آره طاهر پشیمونه پشیمون... پشیمونم از اینکه این بازی رو شروع کردم... پشیمونم که چرا به ترنم فرصت ندادم...دارم میگم دیگه نمیکشم... دوس دارم خودم رو از این زندگی خلاص کنم... الان دلم فقط و فقط ترنم رو میخواد... حتی اگه خائن باشه... حتی اگه گناهکار باشه... به خدا الان دیگه برام مهم نیست گذشته ی ترنم چی بود؟... تنها چیزی که برام مهمه ترنمه... ترنمی که پیشم نیست.... ترنمی که هر کار کنم پیشم برنمیگرده... ترنمی که زیر خروارها خاک خوابیده... طاهر از من نخواه فراموشش کنم... منی که توی 4 سال نتونستم فراموشش کنم تو این موقعیت از من چه انتظاری داری
طاهر: اما......
-میدونم اشتباه کردم ولی طاهر این فرصت رو از من نگیر... از این داغون ترم نکن... میخوام بفهمم موضوع چی بود؟... مطمئنم از خیلی چیزا بی خبرم
با حسرت میگه: ایکاش این حرفا رو یه خورده زودتر میگفتی... ایکاش... تو روزای آخر خیلی عذاب کشید... بابا میخواست مجبورش کنه ازدواج کنه
آه عمیقی میکشمو هیچی نمیگم... نمیگم که میدونم... نمیگم که همه ی حرفات رو شنیدم... نمیگم که خودت هم زود کوتاه اومدی... هیچی نمیگم چون خودم هم خیلی روزا زود کوتاه اومدم... مثله طاهر... مثله پدر ترنم... مثله همه اون کسایی که ترنم رو از خودشون طرد کردن
طاهر: برای یه نه گفتن کلی از پدرم کتک خورد... من احمق به خاطر پدر و مادرم حتی بهش یه سر نزدم... آره سروش منی که الان دارم باهات حرف میزنم با اینکه نگرانش بودم بخاطر دل مادرم بهش یه سر نزدم که ببینم زنده ست یا مرده؟... نگاه منتظرش رو احساس میکردم ولی باز پا رو دل خودم گذاشتم...
دلم از این همه مظلومیت ترنم به درد میاد
طاهر: سروش میخوام جبران کنم... جبران همه ی گذشته ها رو... به خدا اگه روزی بفهمم ترنم بیگناه بود و همه ی اون مدارک نقشه ای بیش نبوده... اون طرف رو پیدا میکنمو با دستای خودم خفش میکم...
- از چی میخوای شروع کنی
طاهر: از اتاقش شروع کردم ولی به هیچ چیز نرسیدم
سری به نشونه ی تاسف تکون میدم
- اوضاع خونه تون چه جوریه؟
طاهر: نپرس... خرابه خراب... اول که فکر میکردیم ترنم خودکشی کرده اوضاع بهتر بود اما با خبر کشته شدن ترنم بابا از حال رفت و راهی بیمارستان شد مامان هم که از اون روز تا الان بهت زده به یه جا خیره شده و هیچ حرفی نمیزنه... طاها مامان رو به خونه ی پدریش برده... تمام خونه بوی مرگ میده... من و طاها یه پامون بیمارستانه یه پامون خونه ی پدریه مادرم
- حال پدرت چطوره؟ بهتر شده؟
طاهر: نه بابا... بدتر شده که بهتر نشده... فکر همه رو یه چیز مشغول کرده... اون هم اینه که نکنه ترنم بیگناه باشه... مادرم هم حالش خیلی خرابه... موندم یه خورده حال پدر و مادرم بهتر بشه تا بتونم به دنبال مدرک درست و حسابی بگردم
ته دلم امیدوار میشم...
- طاهر یادته چهار سال قبل هم دقیقا همین وضع بود
مکثی میکنه و بعد از چند ثانیه میگه: آره... ولی با مرگ ترانه همه چیز خراب شد
- شاید هم اشتباه من و تو بود نباید زود کوتاه میومدیم
آهی میکشه
طاهر: شاید
فکری به ذهنم میرسه
-طاهر میتونم یه بار اتاق ترنم رو بینم... شاید تونستم یه چیز بدرد بخور پیدا کنم
طاهر: اما........​

! OMID.M
11-02-2017, 10:06 PM
-خواهش میکنم طاهر... میدونم چیز زیادی ازت میخوام
وسط حرفم میپره
طاهر: سروش من بخاطر خودت میگم... من نمیخوام زندگیت دوباره بهم بریزه... ترنم که از دست رفت لااقل به این نامزدت فکر کن
با لحن غمگینی میگه: نذار این یکی هم از دست بره
-طاهر تو یکی درکم کن... خواهش میکنم تو یکی درکم کن... بیشتر از این ازت انتظار ندارم
طاهر: این روزا عجیب احساس تنهایی میکنم... بابام بیمارستان بستریه... مادرم هم کلمه ای حرف نمیزنه... طاها هم اسیر پدر و مادرمونه... با رفتن ترنم انگار آرامش هم از این خونه پرکشید... باورت میشه الان تو اتاق ترنم روی تختش دراز کشیدم...
تو دلم بهش غبطه میخورم...
طاهر: طاها پیش مامانه... بابا هم که بیمارستان بستریه... حوصله ی هیچ کس رو ندارم... تا الان هزار بار این اتاق رو زیر و رو کردم ولی هیچ چیز در مورد گذشته پیدا نکردم... تنها چیزی که از 4 سال پیش تو اتاقش بود همون یادگاریها بود
آهی میکشه و ادامه میده: باورم نمیشد تمام یادگاریهای تو رو نگه داره... نمیدونم کار درستی کردم یا نه... ته دلم راضی نمیشد اینجا بمونند و خاک بخورن... گفتم حداقل به کسی بدم که صاحب حقیقیه اوناست... اگه دوست داشتی بری.........
وسط حرفش میپرمو میگم: ممنون که بهم برگردوندی... هیچی از ترنم نداشتم... هیچی... حتی یه دونه عکس
طاهر: چقدر دنیای آدما عجیب شده.... توی که این همه حرف از عا.........
-نگو طاهر... خودم هم بهش فکر کردم
طاهر: سروش واقعا میخوای برای اثبات بیگناهی ترنم اقدام کنی؟
- شک نکن
طاهر: جواب خونواده ت رو چی میدی؟ از همه مهمتر جواب نامز.....
با بی حوصلگی میگم: طاهر تو رو خدا تمومش کن... الان تنها چیزی که برام مهمه فهمیدن حقیقت
طاهر: مثله همیشه کله شقی
-مثله خودت
طاهر: ترنم همیشه میگفت تو و سروش خیلی شبیه هم هستین
لبخند غمگینی رو لبام میشینه
-آره... به من هم زیاد میگفت ولی من میگفتم آخه من کجا و اون داداش گردن کلفتت کجا؟
طاهر: حالا که فکر میکنم میبینم حق داشت
با افسوس میگم: شاید خیلی جاها حق داشت و ما حقش رو ازش گرفتیم
طاهر: شاید آره شاید هم نه... هیچی نمیدونم... فردا صبح یه سر به خونمون بزن... هیچکس تو این خونه پیداش نمیشه... بیا همینجا و تو هم نگاهی به این اتاق بنداز... من که چیزی پیدا نکردم شاید تو به چیزی رسیدی...
-ممنون طاهر
طاهر: من ازت ممنونم... با این همه تنهایی و بی کسی وقتی یه نفر حرفت رو درک میکنه با خیال راحت تری میتونی تصمیم بگیری و اقدام کنی... با همه ی این حرفا باز هم میگم اگه فکر میکنی نامزد........
-طاهــر
طاهر: باشه... دیگه چیزی نمیگم... مطمئننا تصمیمت رو گرفتی... فردا راس ساعت 7 شرکت باش
-باشه... حتما
طاهر:فعلا کاری نداری رفیق؟
یاد گذشته میفتم... همیشه همینطور صدام میزد
-نه داداش... خداحافظ
طاهر: خداحافظ
لبخندی رو لبام میشینه... با شنیدن صدای بوق به خودم میام... گوشی رو سر جاش میذارم
چه حس خوبیه وقتی خودت رو تنهای تنها حس میکنی یه نفر پیدا بشه که دقیقا همون احساس تو رو داشته باشه...
صدای زنگ تلفن باعث میشه از فکر بیرون بیام
بدون توجه به زنگ تلفن از جام بلند میشمو کلید آپارتمانم رو از کشوی میز برمیدارم... نگاهی به جعبه ی یادگاریها میندازم... دستی روش میکشمو شارژر رو برمیدارم... به سمت در اتاقم حرکت میکنم... ولی نمیدونم چرا دلم طاقت نمیاره... چند قدم رفته رو برمیگردمو شارژر رو توی جعبه پرت میکنمو جعبه رو هم از روی میز بلند میکنم... بعد از چند لحظه مکث بالاخره از اتاق خارج میشم... از اونجایی که آسانسور خرابه مجبورم از پله ها برم و با داشتن جعبه کارم سخت تر میشه... همینطور که زیر لب غرغر میکنم به طبقه ی همکف میرسم
آروم آروم به سمت ماشینم میرمو در عقبش رو باز میکنم... جعبه رو روی صندلی عقب میذارمو خودم هم به سمت در راننده میرم... در رو باز میکنمو پشت فرمون میشینم... حس میکنم حف زدن با طاهر یه خورده آرومم کرده... هر چند فکر کردن به اینکه میتونم اتاق ترنم رو ببینم بیقرارم میکنه... چقدر مدیون طاهرم که بر خلاف بقیه درکم میکنه
با لبخند ماشین رو روشن میکنمو به سمت آپارتمان خودم میرونم​

! OMID.M
11-02-2017, 10:06 PM
بی توجه به اطراف فقط ماشین رو میرونمو به ترنم فکر میکنم... به اینکه چه طوری باید بی ترنم سر کنم... اونقدر به ترنم فکر میکنم که خودم هم نمیفهمم کی به خونه میرسم... فقط وقتی که ماشین آلاگل رو جلوی آپارتمانم میبینم متوجه میشم که به کل بیچاره شدم
امان از دست این سیاوش که مجبورم کرد کلید خونمو به این دختره بدم... همون یه خورده آرامشی رو که با حرف زدن با طاهر به دست آورده بودم رو از دست دادم... پنج سال با ترنم نامزد بودم یه بار بی اجازه وارد اتاقم نشد چند ماه با این دختره نامزد کردم هر روز تو خونه و زندگیم پلاسه... کلافه سرم رو روی فرمون میذارمو از ته دل میگم: خدایا خودت خلاصم کن
نمیدونم چیکار باید کنم... حوصله ی ناز و عشوه هاش رو ندارم... حوصله ی مهربونی و دوستت دارمهاش رو ندارم... حوصله ی یه عاب وجدان دوباره رو ندارم... میدونم اگه الان ببینمش باز هم کنترلم رو از دست میدمو به جونش میفتم... با کلافگی ماشین رو روشن میکنم و اون رو به حرکت در میارم...
کلافه ی کلافه ام... حتی نمیدونم کجا باید برم
با بیحوصلگی پخش ماشین رو روشن میکنم... صدای خواننده تو ماشین میپیچه و دل بی تاب من رو بی تاب تر از همیشه میکنه... این چند روز فقط و فقط همین آهنگ رو گوش میدم...
تو به این معصومی تشنه لب ارومی
« من چیکار میتونم کنم وقتی باورم نداری ؟»
غرق عطر گلبرگ تو چقد خانومی
کودکانه غمگین بی بهانه شادی !
از سکوتت پیداست که پر از فریــــــــــــــادی
« سروش یه وقتایی هر روز سر راهت سبز میشدم تا بیگناهیمو بهت اثبات کنم اما الان دیگه آب از سرم گذاشته...»
همه هر روز اینجا از گلات رد میشن
آدمای خوبم این روزا بد میـــــــشن
« ایکاش این حرفا رو یه خورده زودتر میگفتی... ایکاش... تو روزای آخر خیلی عذاب کشید... بابا میخواست مجبورش کنه ازدواج کنه »
توی این دنیایی که برات زندونه
جای تو اینجا نیست جات توی گلدونه
« بعضی مواقع آرزو میکنم ایکاش تو به جای ترانه میرفتی »
خانمی دروغ گفتم...
با دستم فرمون ماشین رو فشار میدم
زمزمه وار میگم: ببخش خانمی... من رو ببخش... من هیچوقت آرزوی رفتنت رو نکردم
غرورم و ببخش حضـــــورم و ببخش
منم یه عــــــابرم عبورم و ببخش
« طوری حرف میزنی که انگار بیگناهکارترین آدم روی کره ی زمینی... اگه نمیشناختمت صد در صد گول رفتار مظلومانت رو میخورم »
تویی که اشک تو شبیه شبنمه
همیشه تو نگات یه حــــــس مبهمه
« هنوز هم منو نمیشناسی... ایکاش هیچوقت هم نشناسی »
همین لحظه همین ساعت همین امشب
که تاریکی همه شهر و به خود بـــــــرده
یه سایه تو تن دیوار این کوچس
تویی و یک سبد گلهای پژمــــــــرده
« اگه از شکستنم لذت میبری پس بهت میگم آره شکستم خیلی وقتا... لحظه به لحظه... ثانیه به ثانیه من رو شکوندنو باورم نکردن.. مثله تویی که امروز هم باورم نداری... امروزی که جلوی تو واستادم دستام خالیه خالیه... امروز هیچ چیز دیگه ای ندارم که بخوای از من بگیری »
همه دنیا به چشم تو همین کوچس
هوای هر شبت یلدایی و ســــــرده
کجاست اون ناجی افسانه ی دیروز؟
جوانمرد محله ما چه نــــــــامرده
«دنیای بدی شده مردا مردونگی رو تو زور و بازو میبینن ولی ایکاش میدونستن که مردونگی تو این چیزا نیست... بعضی موقع یه بچه ی 5 ساله با بخشیدنه یه شکلات به دوستش مردونگی میکنه و بعضی موقع یه مرد با زدن یه سیلی ناحق به گوش یه زن نامردی... چه قدر برام جالبه که بعضی موقع یه بچه ی 5 ساله از خیلی از مردایی که ادعای مردی دارن مردتره»
چـــــــــه نامرده . . . !
ته دلم خیلی میسوزه اون هم از حرفایی که یه روزی شنیدمو از کنارشون بی تفاوت گذشتم... ایکاش بیشتر فکر میکردم... ایکاش... پخش رو خاموش میکنم... نگاهی به اطراف میندازم... خودم رو نزدیک پارکی میبینم که خیلی روزا با ترنم به اینجا میومدیمو قدم میزدیم​

! OMID.M
11-02-2017, 10:06 PM
فصل بیست و یکم
ماشین رو گوشه ای پارک میکنم و از ماشین پیاده میشم
احساس سرما میکنم... دستم رو تو جیب شلوارم فرو میکنمو به داخل پارک میرم... دختر پسرای جوون رو میبینم که کنار هم آروم آروم قدم میزنند و با لبخند با هم حرف میزنند... به سمت نیمکتها میرمو روی یکی شون میشینم... گوشی ترنم رو از جیبم در میارم و بهش خیره میشم... هیچی شارژ نداره فقط به خاطر همون چند دقیقه ای که به برق زدم روشن مونده... مطمئنم کمتر به 5 دقیقه نرسیده خاموش میشه
-یعنی رمزش چی میتونه باشه؟
تاریخ تولدش...
سریع شماره ها رو وارد میکنم...
-لعنتی اشتباهه
شماره شناسنامه اش
شماره رو به سرعت وارد میکنم باز هم میگه اشتباهه
با ناامیدی سری تکون میدم
سرمو بین دستام میگیرم
-خدایا یعنی چی میتونه باشه؟
فکرم به گذشته ها پر میکشه... به چندین سال قبل...
ترنم: سروش زودتر برو تو ایمیلم ببین مقاله رو برام فرستاده
سروش: یه لحظه صبر کن بذار به کار........
ترنم:ســـروش
سروش: ترنم چند بار بگم داد نزن... خوشم نمیاد
ترنم: سروش من امروز بعد از ظهر مقاله رو........
سروش: اه... نمیاری که... یه لحظه صبر کن
ترنم: تموم نشد
...
ترنم: سروش
....
ترنم:سر....
سروش:پسوردت رو بگو
ترنم: تاریخ تولد خودت رو دوبار پشت سر هم بار وارد کن
...
ترنم: چرا اینجوری نگام میکنی؟
سروش: چند بار بهت بگم وقتی میخوای پسورد بذاری یه چیز درست و حسابی انتخاب کن
ترنم: میخوای بگی تو درست و حسا......
سروش: ترنــم
ترنم: سروشی چیکار کنم که برام عزیزی... هر وقت میخوام رو یه چیز رمز بذارم از تو مایه میذارم... چون تنها کسی هستی که هیچوقت از یادم نمیره
سروش: امان از دست تو
با دستهایی لرزون تاریخ تولد خودم رو وارد میکنم
لبخند تلخی رو لبام میشینه
زیر لب زمزمه میکنم: ای کاش این بار هم به نصیحتم گوش نمیکردی
شماره شناسنامه ی خودم رو وارد میکنم باز هم میگه اشتباهه... تاریخ تولدم رو دوبار پشت سر هم وارد میکنم باز میگه اشتباهه
-لعنتی
بعد از چند بار اخطار برای نداشتن شارژ بالاخره گوشی خاموش میشه و من با ناراحتی به گوشیه خاموش شده ی توی دستم خیره میشم
با صدای دختری به خودم میام
دختر: قالت گذاشته؟
نگامو از گوشی میگیرمو با اخمهایی درهم به دختری نگاه میکنم که کنار من روی نیمکت نشسته
با جدیت میگم: یادم نمیاد بهت اجازه داده باشم اینجا بشینی
دختر: اوه... اوه... برو بابا... مگه نیمکت رو خریدی
-جنابعالی فکر کن آره
دختر: سندش رو رو کن ببینم
با پوزخند نگاهی بهش میندازمو گوشی رو داخل جیب شلوارم میذارم... با بی تفاوتی مسیر نگامو عوض میکنمو جوابش رو نمیدم
از ریخت و قیافش میخوره از این دختر خیابونی ها باشه
دختر: قهر کردی کوچولو
-خفه میشی یا خفت کنم
دختر: اینجور معلومه خیلی کفری هستی
-پس گورت رو گم کن تا کفری تر نشم
دختر: بابا... بیخیال... امشبو بچسب... مطمئن باش فردا برمیگرده
آهی میکشمو زمزمه وار میگم: ایکاش میشد
دختر: پس حدسم درسته... تیریپ تیریپه عاشقیه... بابا به خودم میگفتی دو سوته راهکار برات ارائه میکردم توپ... من تو این زمینه
با بی حوصلگی میگم: احتیاجی به راهکار جنابعالی نیست من خودم میدونم دارم چیکار میکنم؟
دختر: هر جور میلته ولی اگه کمک خواستی تعارف نکن
-اگه میخوای کمک کنی گورتو گم کن که این خودش بهترین کمکه
دختر: هی من هیچی نمیگ.........
با کلافگی از روی نیمکت بلند میشم... این روزا حتی اگه به کسی کار هم نداشته باشی باز هم این مردم دست از سرت برنمیدارن
با اعصابی داغون مسیر ماشین رو در پیش میگیرم
دختر: هوی... کجا؟... مثلا داشتم حرف میزدما
صدای قدمهاش رو پشت سرم میشنوم
دختر: بابا یه خورده ادب بد نیستا
صدای جیغ جیغوش بدجور رو اعصابمه... نگاهی به اطراف میندازم... این قسمت پارک خلوته... دوست دارم برگردم یه حال اساسی از این دختره بگیرم... ولی میبینم ارزشش رو نداره
دختر: بابا یه شب رو خوش بگذرون
از پارک خارج میشم... باورم نمیشه یه دختر تا این حد کنه باشه
دختر: بهت بد نمیگذره... مطمئن باش... خدا رو چی دیدی شاید مشتری شدی
دختره های این چنینی زیاد دیدم ولی تو عمرم مثله این دختر ندیده بودم... وقتی میبینی آدم حسابت نمیکنم دیگه چرا میای دنبالم... صد مرحمت به الاگل... یه لحظه از مقایسه ی آلاگل با این دختره ی کنه عذاب وجدان میگیرم... آلاگل کجا و این هرزه ی خیابونی کجا؟... درسته دوستش ندارم ولی حق ندارم اون رو با این دختره ی هرزه مقایسه کنم
به سمت ماشینم میرم
دختر: نه بابا... پس بگو چرا تحویل نمیگیری... کلاس ملاست بالاست
با تمسخر نگاش میکنمو در ماشین رو باز میکنم... با خونسردی پشت فرمون میشینمو بی توجه به دختره ی مردم آزار ماشین رو روشن میکنمو به سرعت از کنارش رد میشم​

! OMID.M
11-02-2017, 10:06 PM
-الان کجا برم؟
سردرگرم تو خیابونا میچرخم... حوصله ی آلاگل رو ندارم... دوست ندارم الان باهاش رو به رو بشم...
مسیر خونه ی اشکان رو در پیش میگیرم... بعد از یه ربع به جلوی خونه اش میرسم... ماشین رو گوشه ای پارک میکنمو به سمت در خونه میرم
-فقط امیدوارم نامزدش نباشه... حوصله ی حرفای رمانتیک و نگاه های عاشقونه ی این دو نفر رو ندارم
دستم رو روی زنگ میارمو یکسره فشار میدم
بعد از چند ثانیه صدای اشکان رو از پشت آیفون میشنوم
اشکان:چته باب.........
وسط حرفش میپرمو میگم: باز کن منم
چند لحظه ای مکث میکنه و میگه: سروش خودتی
با بی حوصلگی میگم: باز میکنی یا برم
در رو باز میکنه و من هم به سرعت وارد خونه میشمو با اعصابی داغون در رو پشت سرم میبندم
دست به جیب به سمت ساختمون خونش پیش میرم
یهو در ورودی باز میشه و اشکان با اخمایی درهم به طرف من میاد
همین که به من میرسه با داد میگه: هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟
با بی حوصلگی از کنارش میگذرمو داخل خونه میشم
اشکان: با توام... هوی... هی... کر شدی... سروش
-اشکان الان نه... تو رو خدا الان نه... ظرفیتم الان پره بار برای چند ساعت دیگه
نفسشو با حرص بیرون میده و با عصبانیت از کنارم رد میشه... موقع رد شدن تنه ی محکمی هم بهم میزنه و میگه: واقعا که دیوونه ای
جلوتر از من وارد سالن میشه من هم پشت سرش وارد میشمو خودم رو روی یکی از مبلها میندازم
اشکان به سمت تلفن میره و گوشی رو برمیداره
-به کسی خبر نده
اشکان: همه نگرانتن دیوونه
-اشکان تمومش کن... مگه بچه ام که نگرانم باشن
اشکان: مادرت حال و روزش خرابه... چرا اینقدر اذیتشون میکنی
با حرص میگم: فقط بگو باهات تماس گرفتم در مورد اینکه اینجا هستم چیزی نگو
اشکان: سرو..........
از جام بلند میشمو با کلافگی میگم:اشکان اگه میخوای همینطور به سروش سروش گفتنت ادامه بدی من برم
با خشم جوابمو میده: لازم نکرده... بتمرگ سر جات... نه برای خودت اعصاب گذاشتی نه واسه ی بقیه
روی مبل لم میدمو اشکان هم مشغول شماره گرفتن میشه
بعد از چند دقیقه به حرف میاد
اشکان: سلام سیا
...
اشکان: برای من همین الان زنگ زد
....
چشم غره ای به من میره و ادامه میده: نه نگفت کجاست
....
اشکان: فقط خبر سلامتیش رو داد
...
اشکان: حرف زیادی نزد
....
اشکان: باشه خیالت راحت... خبری شد خبرت میکنم
...
اشکان: باشه
...
اشکان: خداحافظ
بعد از تموم شدن حرفش گوشی رو با حرص روی تلفن میکوبه و میگه: سروش هیچ معلومه داری چه غلطی میکنی؟
-خیر سرم رفتم شمال یه خورده حال و روزم بهتر شه اما بدتر شدم که بهتر نشدم
با تاسف سری تکون میده و میگه: حداقل برو یه دوش بگیر و یه سر و سامونی به سر و صورتت بده
-بیخیال... من حوصله ی نفس کشیدن هم ندارم چه برسه به دوش گرفتن
اشکان: آخه چه مرگته؟
-میخوای بگی نمیدونی؟
اشکان: چرا میدونم ولی درکت نمیکنم
-حق داری چون جای من نیستی
با ناراحتی میگه: چی شد حاضر شدی قید اون آپارتمان رو بزنی و به اینجا بیای؟​

! OMID.M
11-02-2017, 10:06 PM
با اخمهایی درهم میگم: دوباره این دختره ی کنه بی اجازه وارد آپارتمان من شده
اشکان: سروش این چه طرزه حرف زدنه... مثلا داری در مورد نامزدت حرف میزنیا... چرا نمیخوای بفهمی که آلاگل نامزدته
-هست که هست دلیل نمیشه که بی اجازه وارد خونه ی من بشه
اشکان: سروش من رو خر فرض نکن... هر کی ندونه من یکی خوب میدونم اگه ترنم جای آلاگل بود هیچکدوم از این بهونه ها رو نمیگرفتی... مگه آدم با نامزدش از این حرفا داره؟
با داد میگم: اصلا میدونی چیه؟... حرف تو کاملا درسته...من از این دختره متنفرم... راحت شدی؟؟
لبخندی گوشه ی لبش میشینه و میگه: این که از همون اول هم معلوم بود
-پس چرا اینقدر حرصم میدی... تو که میدونی ماجرا از چه قراره پس بیشتر از این آزارم نده
اشکان: آخرش میخوای چیکار کنی؟
-نمیدونم... تنها چیزی که میدونم اینه که دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم میخوام تکلیف آلاگل رو زودتر مشخص کنم
با ناباوری میگه: یعنی چی؟
-دوستش ندارم
اشکان: سروش تو حالت خوبه؟
-آره بیشتر از همیشه... حالا میفهمم که تنها دلیل قبول این نامزدی ترنم بود... میخواستم به ترنم ثابت کنم که بدون اون هم میتونم... حالا میفهمم همه ی حرفات حقیقت محض بود... حق با تو بود من تمام اون روزا ترنم رو دوست داشتم ولی خودم رو گول میزدم... حالا خیلی چیزا رو میفهمم
اشکان: سروش حالا خیلی دیره... شما نیمی از خریدهای عروسیتون.........
- نمیتونم اشکان... باور کن همه ی سعیم رو کردم
اشکان: سروش حالا که ترنم نیس......
-با نبود ترنم بود که به حقیقت ماجرا پی بردم... با نبود ترنم فهمیدم نمیتونم هیچ کس دیگه رو جایگزینش کنم
اشکان: آلاگل خیلی معصومه... درسته راه درستی رو واسه ی بدست آوردن تو انتخاب نکرده ولی دیوونه وار عاشقته... هیچ کس نمیتونه مثله اون خوشبختت کنه
-به این هم فکر کن که من هم نمیتونم اون رو خوشبخت کنم... هنوز اونقدر خودخواه نشدم که آینده ی یه نفر دیگه رو هم خراب کنم... اون هم آینده ی دختری مثله آلاگل رو که توی مهربونی همتا نداره
اشکان: خوبه خانومی و مهربونیش رو قبول داری و باز هم حرف از.....
وسط حرفش میپرم
-درسته خانومی و مهربونیش رو قبول دارم اما بدبختی اینجاست قلبی ندارم تقدیمش کنم... زیباییش به چشمم نمیاد... عشقش رو نمیبینم... وقتی بهم میچسبه نفسم میگیره... وقتی دستشو دور دستام حلقه میکنه حالم بد میشه... دست خودم نیست
اشکان آهی میکشه متفکر به رو به رو خیره میشه
-دیگه نمیتونم اشکان... دیگه نمیتونم
اشکان: چه جوری میخوای بهش بگی؟ اصلا چه جوری میخوای به خونوادت بگی؟
-نمیدونم
اشکان: ایکاش از اول به حرفام گوش میکردی
-از اول همه ی کارام اشتباه بود... حتی نقشه ی انتقام
اشکان: تو که خیلی زود پشیمون شدی
با لحن غمگینی میگم: تموم اون سالهایی که با ترنم نامزد بودم و تو خارج بودی از عشقم واست تعریف میکردم
اشکان: وقتی برگشتم باورم نمیشد... باورم نمیشد اون همه عشق اونطور به گند کشیده شده باشه... اون روزا تو و طاهر در به در دنبال مدرکی برای اثبات بیگناهی ترنم میگشتین
-ایکاش به کارمون ادامه میدادیم... امروز به طاهر زنگ زدم اون هم حال و روز من رو داشت
اشکان: خیلی حالش خراب بود؟
-خراب برای یه لحظه شه...از خراب هم خرابتر بود... داغونه داغون
اشکان: وضعه خودت هم خوب نیست
-خسته ام اشکان... حالا که به گشته فکر میکنم میبینم خیلی جاها حماقت کردم
اشکان: تمام مدتی که باهاش کار میکردم یه غم عجیبی رو تو چشماش میدیدم... فقط و فقط به خاطر تو قبول کردم که اونجا کار کنم... نمیدونم چرا تمام مدت فکر میکردم بیگناهه
-ایکاش اون روزا به حرفات گوش میدادم... هزار بار بهم گفتی بهش نمیخوره اهل این کارا باشه ولی من باز هم به انتقام فکر میکردم
اشکان: بیخیال رفیق... مهم اینه که آخرین لحظه پشیمون شدی
-ولی الان دارم عذاب میکشم
اشکان: بعضی وقتا که مظلومیتش رو میدیدم از تصمیم اولیه ای که براش کشیده بودیم شرمنده میشدم
-ببخش اشکان... خیلی شرمندتم
اشکان: دشمنت شرمنده... تو بهترین دوستم بودی و هستی
آهی میکشمو میگم: تو هم همینطور
اشکان: من نفس رو مدیون تو هستم
-نفس دختر خوبیه
اشکان: خیلی دوستش دارم
-لازم به گفتن نیست از همه ی رفتارات معلومه... مرد هم اینقدر زن ذلیل... باز خوبه با اون همه دردسری که برات درست کردم حداقل آخرش خوب شد
اشکان: آخرسر مجبور شدم همه چیز رو برای نفس تعریف کنم
-باز خوب شد نفس زود کوتاه اومد... وقتی از موقعیت اجتماعیت باخبر شد میترسیدم ترکت کنه
اشکان: من رو دست کم گرفتی؟... حتی اگه منصرف نمیشدی قضیه انتقام هم تا آخرش پایه بودم... هر چند ته دلم راضی نبود ولی تو برام مثله داداشم بودی... حاضر بودم برات هر کاری کنم
- تو هم برام مثله سیاوش عزیزی... خودت که خوب میدونی با تو بیشتر از سیاش راحتم... اون روزا هم دیوونه شده بودم... الان میفهمم که از اول هم داشتم تو و خودم و بقیه رو گول میزدم... بعدش هم که پشیمون شدم ولی تو دیگه از اون شرکت دل نمیکندی
اشکان: آخه این نفس خیلی شیطون بود... از همون اول تو دل من جا باز کرده بود​

! OMID.M
11-02-2017, 10:07 PM
با حرص از روی مبل بلند میشمو به سمت اتاقش میرم... حتی بهترین دوست دوران کودکیم هم درکم نمیکنه... وقتی اشکان این طور برخورد میکنه از بقیه چه انتظاری میتونم داشته باشم
آهی میکشمو خودم رو به در اتاق میرسونم... در رو به شدت باز میکنمو وارد اتاق میشم
زیر لب زمزمه وار میگم: تقصیر خودمه... همه ی اینا تقصیر خودمه حالا باید تاوانشو پس بدم... حق با اشکانه خودم مقصرم... حالا هم دارم تاوان اشتباهات گشته ام رو پس میدم
در رو با پا میبندمو به دیوار تکیه میدم... همونجور که تکیه گاهم دیواره روی زمین میشینم و به روبه رو خیره میشم
ناآروم و کلافه ام... دوست دارم زمین و زمان رو بهم بریزم... تنها آرزوم ترنمه... دوست ندارم به آلاگل فکر کنم... دوست ندارم به خونوادم فکر کنم... دوست ندارم به هیچکس و هیچ چیز فکر کنم... دلم فقط و فقط ترنم رو میخواد... چشمام رو میبندمو به شب آخر فکر میکنم... به آغوش گرمش... بعد از مدتها چه دلپذیر بود
-ایکاش بیشتر تو آغوشم میموندی
صدای ترنم تو گوشش میپیچه:
«اشکاتو پاک کن همسفر
گاهی باید بازی رو باخت
اما یادت باشه که باز
میشه زندگی رو دوباره ساخت»
[b]-نمیشه ترنم... نمیشه... به خدا نمیشه
«فقط به زندگیه جدیدت فکر کن... به آلاگل»
-نمیتونم ترنم... نمیتونم... از اول هم نمیخواستم... از اول هم تو رو میخواستم... ببخش که دروغ گفتم... هم به تو هم به خودم هم به همه... ببخش
« اون شب تو مهمونی برای اولین بار به یه نفر حسودیم شد... توی شرکت وقتی گفتی به عشق واقعی رسیدی هنوز هم ته دلم یه امیدهایی بود که شاید برای آزار و اذیت من میگی »
سرمو بین دستام میگیرم... دارم دیوونه میشم... این حرفاش هر روز و هر شب تو ذهنم تکرار میشن

«میشه خوشبخت بشی؟»
به سختی از روی زمین بلند میشم و با مشت به دیوار میکوبم
با فریاد میگم: نه... نه... نه.. نه ترنم... دیگه هیچوقت نمیتونم... هیچوقت
زمزمه وار ادامه میدم: با رفتن تو واژه ی خوشبختی هم از زندگی من پرکشید و رفت... خوشبختی دیگه برای من وجود نداره
تو همین موقع در اتاق به شدت باز میشه اشکان با نگرانی وارد میشه... با دیدن حال و روز من میگه: سروش چی شده؟... چه خبرته
بغض بدی تو گلوم نشسته
به سختی میگم: اشکان دیگه نمیتونم...
با ناراحتی خودش رو به من میرسونه و میگه: مرد چته؟ آروم باش
-نمیتونم اشکان... هر لحظه حرفاش تو هنم تکرار میشن
به طرفم میادو بهم کمک میکنه که گوشه ی تخت بشینم
سرمو بین دستام میگیرم
-از وقتی رفته هر روز و هر شی تو خواب و بیداری صداش رو میشنوم... چشماش رو میبینم... چشمای غمگینش آتیشم میزنه...
اشکان: سروش
-بعضی وقتها آرزو میکنم که ایکاش بیگناه نباشه
اشکان: سروش یه خورده آروم باش ترنم راضی به عذاب کشیدن تو نیست
« با همه ی اذیت و آزاری که بهم رسوندی از خدا میخوام هیچوقت اون روز نرسه که به حال و روز من دچار بشی»
اشکان: با این کارا باعث میشی روحش عذاب بکشه

! OMID.M
11-02-2017, 10:07 PM
« صد در صد وضع تو خیلی خیلی بدتر از من میشه چون تو گناهکاری و من بی گناه... تاوان تو سخت تر از منه... خیلی خیلی سخت تر از من»
اشکان: سروش حواست به منه
با چشمهایی بی روح بهش زل میزنمو میگم: خیلی وقته که دیگه حواسم به هیچکس و هیچ چیز نیست... همون رو که فهمیدم ترنم رفته هوش و حواس من هم باهاش پرکشید و رفت... اشکان خیلی سخته... خیلی سخته بعد از رفتنش بفهمی پشیمونی... بعد از رفتنش بفهمی حتی اگه گناهکارترین هم باشه باز نمیتونی ازش دل بکنی... خیلی سخته دل کندن از کسی که تمام سالهای گذشته همه فکر میکردن ازش دل کندی
اشکان: سروش نکن... با خودت این کار رو نکن... اینجوری از پا در میای
پوزخند میزنمو میگم: کجای کاری مرد... من همون روز سر قبر ترنم از پا در اومدم... همون روز شکستم... همون روز نابود شدم... همون روز پشیمون شدم... همون روز فهمیدم که تمام سالهای گذشته رو با عشقش اون زندگی کردم... همون روز من همه چیز رو فهمیدم
دستش رو روی شونم میذاره و کنارم میشینه
با ناله ادامه میدم: حتی اون لحظه های آخر هم داشتم به این فکر میکردم به آلاگل خیانت نکنم... ترنم داشت از درد جون میداد و من داشتم با عاب وجدان دست و پنجه نرم میکردم
اشکان با داد میگه: سروش تمومش کن... اینقدر خودت رو عذاب نده
از روی تخت بلند میشمو فریاد میکشم: چه جوری تمومش کنم... به من بگو چه جوری با خودم کنار بیام... جرات ندارم حتی به دنبال اثبات بیگناهی ترنم برم... میترسم همه ی اون حرفاش درست باشه... تو که از دل من خبر نداری... تو که نمیدونی اون روزای آخر چیکار باهاش کردم
با تعجب بهم خیره میشه و بهت زده میگه: منظورت چیه سروش؟
زانوهام خم میشه... روی زمین میشینمو با بغض میگم: من داشتم بهش تجاوز میکردم... اون شب... ته اون باغ... بدون توجه به التماساش... من داشتم بهش تجاوز میکردم...
با ناباوری میگه: چی میگی سروش؟... حالت خوبه؟
-نه... حالم خوب نیست... حالم اصلا خوب نیست... نه اشکان به خدا حالم خوب نیست... دارم از درد میمیرم ولی مجبورم نفس بکشم... دارم از عذاب وجدان میمیرم... هنوز صدای خائن نیستم گفتناش تو گوشم میپیچه... هنوز صدای التماساش تو گوشمه... هنوز صدای باورم کناش رو میشنوم...
اشکان: تو چیکار کردی سروش؟
-نپرس اشکان... نپرس... داغونه داغونم... مجبورم زندگی کنم... مجبورم توی این کره ی خاکی دنبال قاتلهای عشقم بگردم... مجبورم برای اثبات بیگناهی ترنم اون چهار سال رو کنکاش کنم... دلم عجیب گرفته... دلم میخواد چشمامو ببندمو واسه ی همیشه به خواب برم...
اشکان از روی تخت بلند میشه و به طرف من میاد... کنار من روی زمین میشینه و میگه: سروش تو به ترنم تجاوز کردی؟
آه عمیقی میکشمو با بغض میگم: نمیدونم اگه اون شب طاهر نمیومد بهش تجاوز میکردم یا نه.... هر چند در آخرین لحظه .........
اشکان با ناباوری میپپره وسط حرفمو میگه: پس چرا هیچی بهم نگفتی؟
زهرخندی میزنم
-از چی برات میگفتم؟... از حماقتم؟
اشکان: سروش
-هیچی نگو اشکان... هیچی نگو... فقط یه چیز ازت میخوام... این دفعه هم مرد باش و کمکم کن... دیگه نمیخوام اینجوری ادامه بدم... حتی اگه واسه ی کمک به من هم نشده به خاطر آلاگل کمک کن... دیگه نمیخوام... حتی اگه بخوام هم دیگه نمیتونم... دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم... میخوام از آلاگل جدا شم
آهی میکشه و زمزمه وار میگه: امان از دست تو...
-خسته ام اشکان... از این خسته ترم نکن... از این ناامیدترم نکن... این روزا دیگه هیچی آرومم نمیکنه
اشکان: ام.......
-نصیحت نکن... خودم میدونم خیلی جاها اشتباه کردم... هر روز صدای ناله های ترنم رو میشنوم... تا چشمام و روی هم میذارم... ترنم رو جلوی خودم میبینم...
با ناامیدی میگه: چیکارت کنم سروش... آخه چیکارت کنم... تا وقتی ترنم بود میگفتی آلاگل رو میخوای... حالا که ترنم رفت.....
-اش..........
اشکان: کمکت میکنم... برای آخرین بار کمکت میکنم... ولی اگه این دفعه هم پشیمون شدی دیگه روی کمک من یه نفر حساب باز...
با لحن غمگینی میگم: این دفعه فرق میکنه... مطمئن باش​

! OMID.M
11-02-2017, 10:07 PM
با تاسف میگه: گفتم که کمکت میکنم
همونجور که بازوم رو گرفته و کمکم میکنه بلند شم ادامه میده: فقط موندم چه جوری میخوای به خونوادت بگی... میدونی که در اصل چند روز دیگه عروسیت بود برای اتفاقی که برات افتاد تاریخ عروسی رو تغییر دادن
-تنها حسنی که این اتفاق داشت همین بهم خوردن عروسی بود وگرنه از روی لجبازی صد در صد با آلاگل ازدواج میکردم
اشکان من رو به سمت تخت میبره و به زور مجبورم میکنه دراز بکشم
اشکان: باز خوبه به خودت اومدی... هر چند دیر
زیر لب زمزمه میکنم: حاضر بودم هزار بار با آلاگل ازدواج کنم ولی ترنم زنده میشد
آهی میکشمو ادامه میدم: بهم خوردن عروسی بعد از مرگ ترنم چه فایده ای داره
اشکان سری تکون میده و میگه: یه خورده استراحت کن من هم برم یه چیز بیارم کوفت کنی
گوشی ترنم رو از جیبم در میارم
-چیزی نمیخورم... فقط اگه یه شارژر داری که به این گوشی بخوره برام بیار
گوشی رو از دستم میگیره و با تعجب میگه: از کی تا حالا از این گوشی های....
بی حوصله وسط حرفش میپرم
-مال من نیست... مال ترنمه... روز آخر توی شرکت جا گذاشته بود
سری تکون میده و میگه: که اینطور
-داری؟
با بی حواسی میگه: چی رو؟
-اشکان
اشکان: آهان... نه ندارم... فردا یه شارژر میخریم
-لازم نیست... برو پایین یه شارژر تو ماشینم هست
اشکان: پس فکر همه جاش رو کردی
-مال منشیمه... طبق معمول تو شرکت جا گذاشته بود
اشکان: آهان
-اشکان زودتر برو اون شارژر رو بیار ببینم چه خاکی میتونم تو سرم بریزم
اشکان: باشه... فقط تو رو خدا داد و فریاد راه نندازی... میترسم من برم یه بلایی سر خودت بیاری
نفسم رو با حرص بیرون میدم
-اشکان
اشکان: آخه نگرانتم
-من خوبم فقط برو اون شارژر کوفتی رو بیار ببینم میتونم این گوشی رو روشن کنم​
اشکان: حرفا میزنیا... شارژر بیارم روشن میشه دیگه

-بله آقای فیلسوف میدونم روشن میشه ولی از اونجایی که رمز میخواد نمیدونم چیکار کنم
اشکان: فقط همینو کم داشتی... گوشی رو بگیر تا برم شارژر رو بیارم
گوشی رو به طرف من میگیره و سری تکون میدم
بعد از رفتن اشکان به گذشته ها فکر میکنم... به روزایی که فکر میکردم از ترنم متنفرم.... به روزایی که اشکان رو فرستادم توی شرکت آقای رمضانی تا همون بلایی رو سر ترنم بیاره که ترنم سر من آورد... صدای اشکان تو گوشم میپیچه
اشکان: سروش هیچ معلومه چی داری میگی؟... دیوونه شدی؟
-آره دیوونه شدم... من دیوونه شدم... میخوام انتقام خودم و خونوادم رو ازش بگیرم.. اگه تو قبول نکنی به یکی دیگه میگم اصلا هم برام مهم نیست آخرش چی میشه
اشکان: پسره ی خل و چل اگه تو هم این کار رو کنی که با ترنم فرقی نداری
-اسم اون عوضی رو جلوی من نیار
اشکان: سروش
-اشکان کمکم میکنی یا نه؟
اشکان: آخرسر از دست تو سر به بیابون میذارم
-چیز زیادی ازت نمیخوام فقط میخوام به خودت وابستش کنی بعد از یه مدت هم ترکش کنی
اشکان: آره آره... کاملا معلومه چیز زیادی نیست
-اشکـــان
با صدای اشکان از فکر گذشته ها بیرون میام
اشکان: بگیر
شارژر رو به طرفم پرت میکنه و با لپ تاپش به سمت راحتی اتاقش میره
اشکان: مطمئنی فعلا گرسنه نیستی؟
-اصلا اشتها ندارم... هر وقت گرسنه بودم خودم میرم یه چیز از یخچال برمیدارمو میخورم
همونجور که دراز کشیدم... شارژر رو به پریز نزدیک تخت میزنمو شارژر رو به گوشی وصل میکنم
اشکان: پس من یه سر به ایمیلم میزنم
«هیچ میدونستی که کلی عکس از اتفاق ته باغ برای ترنم ایمیل شده بود»
به سرعت رو تت میشینمو زمزمه وار میگم:اشکان
...
با داد میگم: اشکان
اشکان: چته دیوونه؟
-گوشیتو بده
اشکان: چی؟
با صدای بلندتری ادامه میدم: میگم اون گوشیه بی صاحابت رو بده
اشکان: سروش چی شده؟
با بی حوصلگی نگاهی بهش میندازم که باعث میشه از جاش بلند بشه و به طرف من بیاد... گوشی رو از جیبش در میاره​

! OMID.M
11-02-2017, 10:07 PM
و به طرف من میگیره
گوشی رو از دستش چنگ میزنم و شماره طاهر رو میگیرم... رقم آخر خوب یادم نیست... بین دو و یک شک دارم... شماره ی دو رو انتخاب میکنمو منتظر میشم
اشکان: سروش نمیخوای بگی چی شده؟
-گفتی ایمیل یاد یه چیزی گفتم
اشکان میخواد چیزی بگه با شنیدن صدای طاهر لبخند رو لبم میشینه
طاهر: بله؟
-الو... طاهر ... منم سروش
طاهر: سرووش تویی.. چی شده؟
-اتفاقی نیفتاده... شرمنده که مزاحمت شدم... ازت یه خواهشی داشتم
آهی میکشه و میگه: ترسیدم... این روزا با هر تماسی ترس به دلم میشینه... نمیدونم چرا فقط منتظر برای بد هستم
با لحن غمگینی میگم: شرمنده که........
وسط حرفم میپره و میگه: تقصیر تو نیست... تو حرفت رو بزن
اشکان با کنجکاوی نگام میکنه
-طاهر تو گفتی از من و ترانه عکسهایی گرفته شده بود... از ته باغ... درسته؟
طاهر: آره
-مگه اون شب به جز فامیل کس دیگه ای هم توی جمع بود
طاهر چند لحظه ای مکث میکنه
طاهر: میخوای بگی هر کسی این کارا رو با ما کرده آشنا بوده
-هر جور فکر میکنم با نگهبانایی که پدربزرگ شماها تو حیاط میاره هیچ کس غریبه ای نمیتونست وارد جمع بشه
طاهر: ولی آخه کی؟
آهی میکشمو میگم نمیدونم
طاهر: اونشب خیلیا با خودشون دوربین آورده بودن
-طاهر میتونی ایمیل و پسورد ترنم رو داری؟
طاهر: آره... چطور؟
- میخوام برم عکسا رو ببینم
طاهر: به نظر من بهتره نبینی... میترسم اذیت بشی
-بیخیال طاهر... دیگه چیزی واسه اذیت شدن وجود نداره... حال و روز من دیگه از این وضعی که الان دارم بدتر نمیشه
طاهر: سروش بهت میگم فقط فکرت رو زیاد مشغول نکن
لبخند تلخی رو لبام میشینه... فکر من خیلی وقته مشغول شده... خیلی وقته دیگه خیلی چیزا دست من نیست... وقتی جوابی از جانب من نمیشنوه ایمیل و بعد از چند لحظه مکث پسورد رو میگه
با شنیدن پسورد گوشی از دستم میفته... باورم نمیشه؟... بعد از 4 سال هنوز هم از اسم من برای پسورد استفاده میکرد... اسم من بعلاوه ی تاریخ تولد میلادی من شده پسورد ترنمی که فکر میکردم هیچوقت من رو نمیخواست
اشکان: سروش چی شده؟
وقتی میبینه جوابش رو نمیدم با تعجب گوشی رو برمیداره و با طاهر حرف میزنه... نمیدونم طاهر بهش چی میگه که نگاهش رنگ ترحم میگیره... بعد از چند کلمه حرف گوشی رو قطع میکنه
اشکان: سروش حالت خوبه؟
همونجور که به رو به رو خیره شدم میگم: چقدر احمق بودم... بعد از 4 سال فراموشم نکرده بود... اون واقعا فراموشم نکرده بود... حالا میفهمم که راست میگفت تمام این چهار سال منتظر من بود تا برگردم... تا ببخشم... تا باورش کنم
اشکان: س..........
بدون توجه به حرف اشکان میگم: لپ تاپت رو بیار... میخوام عکسای ته باغ رو که از من و ترنم گرفته شده ببینم​

! OMID.M
11-02-2017, 10:07 PM
اشکان: مطمئنی میخوای عکسا رو ببینی؟
-هیچوقت تا این حد مطمئن نبودم
سری تکون میده و لپ تاپش رو برام میاره
لپ تاپش رو روی پام میذارمو سریع وارد ایمیل ترنم میشم
اشکان هم کنارم میشینه و هیچی نمیگه
یه نگاه کلی به ایمیلا میندازم... از بین ایمیلا به راحتی میشه تشخیص داد دنبال کدومشون هستم... ایمیلی که همینجور که باز نشده بوی تهدید میده... «خانم فداکار بهتره بازش کنی»... با دست لرزون انتخابش میکنم... صفحه مورد نظر خیلی زود باز میشه
باورم نمیشه... عکسا اینقدر واضح باشن
همینجور به عکسا نگاه میکنمو یاد التماسای ترنم میفتم
« سروش تو رو خدا بس کن»
صداش تو گوشم میپیچه
« سروش نکن... تو رو خدا این کارو نکن»
جیغاش... زورگویی هام... التماساش جلوی چشمم به نمایش در میان
«سروش التماست میکنم... تو رو به هر کسی که میپرستی تمومش کن... به خدا من تحمل این یکی رو دیگه ندارم»
همینجور به عکسا نگاه میکنمو به اون شب فکر میکنم
«تو رو خدا تمومش کن»
نه یه عکس.. نه دو تا عکس... نه سه تاعکس... عکس پشت عکس از اون شب کذایی تو این ایمیل وجود داره
با دیدن عکسا دستام مشت میشه...
با صدای اشکان به خودم میام
اشکان: دوربینش معمولی نبود... عکسا خیلی واضح افتادن
صفحه رو میبندمو هیچی نمیگم... اصلا حواسم به اشکان نبود... دوست ندارم عکسای ترنم رو اینجور ببینه... توی بعضی از عکسا لباس ترنم خیلی افتضاح بود
-اگه گیرش بیارم خودم میکشمش
دستش رو روی شونم میاره میگه:مطمئنی اون شب هیچ غریبه ای بین تون نبود
-نمیدونم... تا اونجایی که من میدونم پدربزرگ ترنم خیلی سخت گیره... تو این جور مراسما فقط فامیل رو دعوت میکنه... حتی فامیلای دور رو هم دعوت نمیکنه ولی از اونجایی که پدربزرگ من با پدربزرگ ترنم دوست صمیمی بودن ما هم توی همه ی مهمونی ها حضور داریم وگرنه نسبت فامیلیه نزدیکی نداریم
اشکان: ممکنه شاید خودش رو بین مهمونا جا کردو به داخل اومد
-شاید... هر چند تا اونجایی که من یادمه اکثرا خونوادگی اومده بودن
اشکان: توی اون جمع که نمیشه تشخیص داد کی تنهاست کی با خونواده اومده
- آره این هم حرفیه
اشکان: حالا میخوای چیکار کنی؟
متفکر میگم: اشکان یه جای کار میلنگه... تا اونجایی که من میدونم اون شب وقتی پشت سر ترنم راه افتادم و از دور تعقیبش کردم خبری از کسی نبود... اصلا اطراف باغ کسی نبود ولی شبش که میام خونه سیاوش از گروهی از دخترا حرف میزد... اون میگفت چند تا دختر ترنم رو دیدن که به طرف باغ میرفت بعد از مدتی هم من رو دیدن که پشت سر ترنم به باغ رفتم
اشکان متفکر میگه: خود سیاوش اون دخترا رو دیده بود؟
-فکر نکنم دیده باشه... اون هم شنیده بود​

! OMID.M
11-02-2017, 10:07 PM
اشکان: از کی؟
-نمیدونم... شاید از آلاگل
اشکان: خوب از آلاگل بخواه اون دخترا رو شناسایی کنه
با پوزخند میگم: اون شب سیاوش کلی دروغ تحویل آلاگل داد که من مسموم شدم و حرفای اون دخترا دروغ بوده... حالا برم به آلاگل چی بگم... نمیگه بعد از این همه مدت تازه یادت اومده اونا رو پیدا کنی؟
سری تکون میده و متفکر به رو به رو خیره میشه
بعد از چند لحظه مکث میگه: من میگم از سیاوش در مورد اون قضیه بپرس صد در صد اون روز از آلاگل در مورد اون دخترا چیزی پرسیده... اگه آلاگل این حرف رو از خوده دخترا شنیده باشه پس این امکان وجود داره که دخترا اون کسی رو که از تو و ترنم عکس گرفته دیده باشن
-یا شاید هم یکی از همونا از من و ترنم عکس گرفته باشه
سری تکون میده و میگه: اما اگه آلاگل اون دخترا رو ندیده باشه میتونم بگم ممکنه پای هیچ گروهی در میون نباشه
با تعجب نگاش میکنم
اشکان وقتی نگاه متعجبم رو میینه میگه: ممکنه یه نفر این حرف رو بین مهمونا پخش کرده باشه
بعد با لحن مرموزی ادامه میده و چه کسی بهتر از اون شخصی که از شماها عکس گرفته
با ناباوری نگاش میکنم
-یعنی میخوای بگی همه چیز از قبل برنامه ریزی شده بود
سری تکون میده
اشکان: این جور که معلومه منتظر یه فرصت بود یا شاید هم بودن... اگه یه گروه از دخترا شماها رو دیده باشن همون لحظه میرفتن همه جا پخش میکردن ولی این حرف زمانی بین مهمونا پخش شد که کار از کار گذشته بود... خودت بگو چقدر تو و ترنم توی باغ موندین؟
زمزمه وار میگم: نمیدونم ولی این رو میدونم که کم نبود
اشکان: پس نتیجه میگیریم طرف میخواسته تو به هدفت برسی
-اشکان باورم نمیشه تا این حد از موضوع غافل بودم... ترنم بارها و بارها بهم هشدار داده بود اما من باور نمیکردم... الان که به ماجرا نگاه میکنم میبینم این عکسا شباهت عجیبی به عکسای چهار سال پیش داره
اشکان: منظورت چیه؟
-کیفیت و وضوح عکسا خیلی خوبه... فکر کن یه نفر اومده از من و ترنم از فاصله نه چندان نزدیک اون هم توی اون تاریکی عکس گرفته و هیچکدوم ما متوجه نشدیم... حالا برگرد به چهار سال پیش توی یه شب تاریک از سیاوش و ترنم از فاصله ی نه چندان نزدیک عکسای واضحی گرفته شده بود... حتی عکسا تار نبودن که بخوای شک بکنی
اشکان: میخوای بگی هر دو بار کار یه نفر بودن؟
-نمبگم کار یه نفره ولی میدونم بی ارتباط هم نیستن... وضوح و کیفیت این عکسا شباهت زیادی به همون قبلیا دارن... ولی سوال اینجاست اون طرف که نمیدونست من میخوام چیکار کنم پس چطور از قبل با تجهیزات اومده بود؟
اشکان: شاید یه نقشه ی دیگه ای داشتن که با ورود تو همه چیز خراب شد و اونا به فکر نقشه ی جدید افتادن
به اون شب فکر میکنم... به اون پسر... اون پسر کی بود؟
-اشکان اون شب یه پسر دنبال سر ترنم به ته باغ اومده بود و من هم به خاطر شکی که به ترنم داشتم دنبالش راه افتادم
اشکان: میخوای بگی ممکنه اون پسر جز نقشه شون بوده باشه؟
سری به نشونه ی مثبت تکون میدم
-ولی چرا؟... ترنم که دیگه چیزی واسه از دست دادن نداشت
اشکان: ترنم اون پسر رو میشناخت
-نه.... خودش میگفت نمیشناسه ولی من باور نمیکردم ولی الان که فکر میکنم میبینم ترنم اون لحظه هم تمایلی برای حرف زدن به اون پسره نشون نداد... بماند که چقدر حرف بارش کردم ولی فکر کنم اون پسر هم بی ارتباط با اون عکسا نبود
اشکان: چرا این عکسا رو واسه ی ترنم فرستادن؟ اگه میخواستن خرابکاری کنند باید اون رو واسه ی خونوادش میفرستادن
-اشکان اگه توجه کنی عکسایی فرستاده شده که به ضرر ترنمه... اون طرف عکسایی رو انتخاب کرده که نشون از تجاوز نداشته باشه... هر کسی بود میخواست ترنم رو خرابتر از گذشته کنه ولی حق باتوهه چرا برای خود ترنم فرستاده شده بود
اشکان: شاید ترنم از چیزی باخبر بود که نباید میدونست اونا هم میخواستن با این کار تهدیدش کنند
اشکان: مگه نمیگی منصور باهاش دشمنی داشته لابد یکی از افراد منصور این کار رو کرده
-ولی توسط کی؟... من میگم ممکنه یه آشنا هم با اونا همدست باشه؟... آخه مهمونی خانوادگی بود پس کی میتونست عکس بگیره
اشکان: شاید هم همون پسره عکس گرفته باشه
-ولی دوربینی همراهش نبود
اشکان: با گوشی...
وسط حرفش میپرمو میگم وضوح و کیفیت عکسا رو فراموش نکن
اشکان: شاید همدستایی داشته... شاید هم رفت و دوباره با دوربین برگشت
-نه اشکان صد در صد همدست داشته... اگه قرار بود ترنم توسط اون پسره اذیت بشه پس یه نفر باید ازشون عکس میگرفت
سری تکون میده و دیگه چیزی نمیگه... متفکر به رو به رو خیره میشم... فقط یه سوال تو ذهنم میچرخه... یعنی کار کی میتونه باشه؟​

! OMID.M
11-02-2017, 10:07 PM
خسته از فکرای بی نتیجه نگاهی به اشکان میندازم... اون هم ساکت روی تخت کنارم نشسته و به دیوار رو به رو زل زده
زیر لب زمزمه میکنم: اشکان
...
-اشکان
...
با تعجب نگاهی بهش میندازم... با دست تکونش میدم و با صدای بلندتری میگم: اشکان با توام... کجایی؟
تازه به خودش میاد و میگه: ها... چیزی گفتی؟
-ساعت خواب... یه ساعته دارم صدات میکنم هیچ معلومه کجایی؟
اشکان: داشتم فکر میکردم
-این که معلومه اما به چی؟
اشکان: به این ماجراهای اخیر... همه چی زیادی مرموز به نظر میرسه
با کلافگی نگاهی به اطراف میندازم
-باید همه شون رو.......
با دیدن گوشی ترنم حرف تو دهنم میمونه
اشکان با تعجب میگه: چی شد؟
یعنی ممکنه پسورد ایمیلش با رمزی که واسه گوشیش تعیین کرده یکی باشه
اشکان: سروش حالت خوبه؟
نگاهی به اشکان میندازم... لبخندی رو لبم میشینه... نگامو از اشکان میگیرمو از روی تخت بلند میشم...
اشکان: سروش کجا میری؟
بدون اینکه جوابه اشکان رو بدم با قدمهای بلند خودم رو به گوشی میرسونم...
اشکان متعجب نگام میکنه... به سرعت میخوام رمز رو وارد میکنم... اما گوشیه ترنم اونقدر پیشرفته نیست که بشه با حروف روش رمز گذاشت
با ناامیدی نگاهی به گوش میندازم... اما یاد تاریخ تولد خودم میفتم... اون رو به میلادی وارد میکنم
چشمام رو میبندمو بعد از چند لحظه مکث تائیدش میکنم.. بالاخره چشمامو باز میکنم... اشکان رو مقابل خودم میبینم... نگاهی به صفحه ی گوشی میندازم... قفل باز شد... باورم نمیشه...
زیر لب زمزمه میکنم: باورم نمیشه...
اشکان گوشی رو از من میگیره و نگاهی بهش میندازه... با دیدن صفحه نمایش لبخندی رو لبش میشینه و میگه: پس بالاخره تونستی رمزش رو پیدا کنی؟
بی توجه به حرف اشکان ادامه میدم: واقعا باورم نمیشه... بعد از گذشت این همه سال هنوز هم من تو تموم لحظه های زندگیش بودم
اشکان با نگرانی نگام میکنه و میخواد چیزی بگه که اجازه نمیدم... گوشی رو ازش میگیرم و همونطور که به سمت تخت برمیگردم به بیست تماسهاش یه نگاه کلی میندازم
صدای اشکان رو میشنوم: از کجا فهمیدی؟
نگامو از گوشی میگیرمو میگم: حدس زدنش زیاد سخت نبود... طبق معمول تاریخ تولد خودم بود اما این دفعه به میلادی ذخیره کرده بود
چیزی نمیگه... به سمت صندلی پشت میزش میره... صندلی رو برمیگردونه... روش میشینه و بهم نگاه میکنه
نگامو ازش میگیرمو دوباره لیست تماساش رو نگاه میکنم... اکثر شماره ها به اسم ذخیره شدن فقط چند تا شماره هست که به اسم ذخیره نشده.... کلی تماس بی پاسخ وجود داره... 40 تا تماس بی پاسخ از شماره ای که به اسم بابا ذخیره شده... 60 تا تماس بی پاسخ از طاهر... 10 تا از طاها...
اخمام تو هم میره
30 تا از مانی
با اخمهایی در هم زمزمه میکنم: مانی کیه؟
صدای ترنم تو گوشم میپیچه
« سلام مانی »
اونشب توی اون مهمونی هم تلفنی داشت با شخصی به نام مانی صحبت میکرد​

! OMID.M
11-02-2017, 10:08 PM
با صدای اشکان به خودم میام: برو تو اس ام اس ها... شاید یه چیز بدرد بخور پیدا کردی
چیزی به اشکان نمیگم... با همون حال خراب سری تکون میدمو توی اس ام اسا میرم... دوباره با کلی اس ام اس خونده نشده رو به رو میشم... بدون توجه به اس ام اسهای طاهر و پدرش دنبال اسم خاصی میگردم...
بعد از کمی زیر و رو کردن اس ام اسا بالاخره پیدا میکنم... مانی... مانی.. مانی
یکی از اس ام اسا رو باز میکنم
«مانی به قربونت بره خانم خانما... کجایی عزیز دلم... زودتر بیا که دیگه دلم طاقت دوریتو نداره... توی راه از اون شوکولا بخر همه رو تنهایی خوردم واسه امیر ارسلان هیچی نذاشتم»
خدایا این کیه؟... چی داره میگه... یعنی ترنم واقعا با پسری دوست بود؟
با ناراحتی سراغ اس ام اس بعدی میرم
«خسیس خان شوکول نخواستیم زودتر بیا ما همینجوری هم عاشقتیم... از بس خسیس شدی برای نخریدن شوکول جواب اس ام اسم رو نمیدی... خسیـــــس»
.....
«خانم خانما کجایی؟... زودتر بیا میترسم دیر برسیم »
ته دلم خالی میشه
میرم سراغ اس ام اس بعدی
«ترنمی رفتی گوشی رو بیاری یا بسازی؟»
اس ام اس بعدی
«ترنم اگه دستم بهت برسه میکشمت.... خیرسرمون امشب میخواستیم خوش بگذرونیم ببین چه جوری داری حرصم میدی»
دستم میلرزه... میرم سراغ اس ام اس بعدی
«ترنم مرده شورت رو ببرن ببین چه جوری داری حرصم میدی... یه کار نکن باهات قهر کنم تا پنج شش سال هم حال و احوالت رو نپرسما »
...
«اگه جوابمو ندی دیگه دوستت ندارم... حالا دیگه خودت میدونی»
حالم اصلا خوب نیست... معنی این اس ام اسا رو نمیفهمم
...
«خاک بر سرم شد...نکنه این سروش خاک برسر یه بلایی سرت آورده»
این کیه که حتی من رو هم میشناسه
«ترنم دیگه دارم نگرانت میشما... هر وقت اس ام اسا رو دیدی یه تماس باهام بگیر»
اشکان: سروش چی شده؟
بی توجه به حرف سروش میرم سراغ اس ام اس بعدی
«ترنم با مهران و امیر داریم میایم دنبالت... خیلی نگرانتم... تو رو خدا اگه این اس ام اسا رو دیدی برام زنگ بزن»
...
«ترنم آخه کجایی؟... چرا خبری ازت نیست... شرکت هم که تعطیله پس کجایی؟... خیر سرمون امشب میخواستیم خوش بگذرونیم»
با عصبانیت از رو تخت بلند میشمو گوشی رو به سمت دیوار پرت میکنم... گوشی هزار تیکه میشه
اشکان با ترس از جاش بلند میشه و به طرف من میاد
اشکان: سروش چی شده؟
همه ی حرفا تو سرم میپیچه
ما همینجوری هم عاشقتیم... اگه جوابمو ندی دیگه دوستت ندارم... خیر سرمون امشب میخواستیم خوش بگذرونیم
از شدت عصبانیت دستم میلرزه... به موهام چنگ میزنه​
خدایا اینجا چه خبره... رابطه ی ترنم با این همه پسر چی میتونه باشه

اشکان: سروش یه چیزی بگو تو که من رو کشتی
مهران... امیر... امیر ارسلان... مانی
مهمونی... اون وقت شب... با اون همه پسر... خوشگذرونی.. اینا چه معنی ای میتونند داشته باشند... خدیا داری با من چی کار میکنی؟...​
حالم بدجور خرابه​

! OMID.M
11-02-2017, 10:08 PM
با داد میگم: اشکان برو بیرون
اشکان: ول....
با خشونت لگدی به تخت میزنمو با داد میگم: لعنتی این همه پسر تو زندگی تو چیکار میکنند؟
حالم بدجور بده.... هضم این همه اتفاق برای من راحت نیست... تحملش رو ندارم... نه من تحمل این یکی رو ندارم.....تحمل این رو ندارم که این همه پسر رو تو زندگی ترنم ببینم
همونجور با فریاد ادامه میدم: خدایا اینجا چه خبره؟
اشکان خودش رو به من میرسونه و با خشونت میگه: سروش میگم چه مرگت شده؟
زانوهام خم میشن...
با حالی زار میگم: اشکان دارم کم میارم... دارم برای ادامه ی این زندگی کم میارم
اشکان کمکم میکنه رو تخت بشینم
اشکان: سروش آروم باش و بگو چی شده
با داد میگم: آروم باشم؟... واقعا میخوای آروم باشم؟
با همون فریاد از مانی میگم... از مهران میگم.. از امیر میگم.. از امیرارسلان میگم... از اون اس ام اس های کذایی میگم... رفته رفته آرومتر میشم... صدام پایین تر میاد... با ناامیدی از تلفنی که اون شب تو مهمونی برای ترنم زده شد میگم...
اشکان هیچی نمیگه فقط سرشو پایین انداخته و به حرفای من گوش میده...
نمیدونم چقدر گذشته.. فقط این رو میدونم از بس که حرف زدم دیگه نایی برای داد و فریاد زدن ندارم... بعد از تموم شدن حرفام اشکان آهی میکشه و میگه: سروش این دفعه دیگه عجولانه تصمیم نگیر
-اما.........
صداش جدی میشه و با اخم میگه: اگه میخوای کمکت کنم باید تحملت رو بالا ببری... من نمیگم ترنم بیگناهه ولی تموم سالهایی که تو اون اتاق باهاش کار میکردم یه بار هم ندیدم که تلفنی با پسری حرف بزنه
- تحمل این رو ندارم ک............
وسط حرفم میپره: هنوز چیزی مشخص نشده که میگی تحملش رو ندارم... پس چی شد اون سروشی که تو اون روزا در به در دنبال مدرکی برای اثبات بیگناهی ترنم میگشت... با همین چند تا اس ام اس جا زدی
با ناراحتی مینالم: جا نزدم اشکان... جا نزدم ولی........
اشکان: پس ولی و اما و آخه نداره
آهی میکشمو سرمو بین دستام میگیرم... دستام میلرزن... حالم خوب نیست... نمیدونم باید چیکار کنم... واقعا باید چیکار کنم؟
اشکان: سروش حالت خوبه؟
چشمامو میبندم... میخوام سعی کنم آروم باشم... از شدت عصبانیت به نفس نفس افتادم...
اشکان: سرو........
صورت مظلوم ترنم جلوی چشمام جون میگیره
اشکان باهام حرف میزنه ولی من هیچی از حرفاش نمیفهمم...
صدای ترنم تو گوشم میپیچه: من چیکار میتونم کنم وقتی باورم نداری ؟.... وقتی باورم نداری... وقتی باورم نداری
با تکونهای دستی به خودش میاد
چشمامو باز میکنم
اشکان با نگرانی میگه: سروش حالت..........
وسط حرفش میپرم: سرم درد میکنه... یه مسکن برام میاری؟
اشکان با ناراحتی سری تکون میده و از اتاق خارج میشه
از روی تخت بلند میشمو با همون حال خرابم به سمت گوشی میرم... تیکه تیکه هاش هر کدوم یه طرف پخش و پلا شدن... روی زمین خم میشمو با دستهای لرزون تیکه های شکسته شده ی گوشی رو جمع میکنم
حالم هر لحظه بدتر میشه... حس میکنم حتی نفس کشیدن هم برام سخت شده...
باورم نداری.... باورم نداری... باورم نداری
صدای ترنم مدام تو گوشم میپیچه و اذیتم میکنه
زیر لب زمزمه میکنم: مرد باش سروش... مرد باش و تا آخرش برو
آره این دفعه تا همه چیز رو نفهمم تسلیم نمیشم...روی زمین میشینمو به تیکه های گوشی نگاه میکنم... این بار هم همه چیز رو خراب کردم... با حسرت به گوشی که چیزی ازش نمونده نگاه میکنم...​

! OMID.M
11-02-2017, 10:08 PM
اشکان: چیکار میکنی؟
از لا به لای تیکه تیکه های گوشی دنبال سیم کارت میگردم اما خبری ازش نیست
-دنبال سیم کارت میگردم
اشکان: تو این قرص رو کوفت کن من پیدا میکنم
-ولی؟
اشکان: سروش یه کاری نکن همین امشب از خونه پرتت کنم بیرون... امشب به اندازه ی کافی اعصابم رو خورد کردی
-فقط پیداش کن اشکان
اشکان: تو همین اتاقه دیگه، فرار که نمیکنه
با تموم شدن حرفش بهم کمک میکنه از روی زمین بلند شمو من رو به سمت تخت میکشونه…. یه بسته قرص رو با یه لیوان آب به سمتم میگیره
بسته ی قرص رو از دستش میگیرمو به جای یه دونه دو تا با هم میخورم
اشکان: دیوونه این قرصا قو….
بدون توجه به ادامه ی حرفش لیوان آب رو سرمیکشمو لیوان خالی رو به طرفش میگیرم
با اخم لیوان رو از دستم میگیره و زیر لب زمزمه میکنه: دیوونه ای به خدا
روی تخت دراز میکشم و به اشکان نگاه میکنم که دنبال سیم کارت میگرده
بعد از چند دقیقه نگام رو از اشکان میگیرمو به سقف خیره میشم....کم کم پلکام بسته میشن و به خواب میرم
چشمامو به زحمت باز میکنم… نگاهی به ساعت میندازم… ساعت یازدهه
زیر لب زمزمه میکنم: یازده
دادم میره هوا
اشکان که روی کاناپه خوابیده بود با داد من به پایین پرت میشه و با ترس به من نگاه میکنه
به سرعت از رو تخت بلند میشم…
اشکان: چته دیوونه سکته کردم
-چرا بیدارم نکردی… با طاهر قرار داشتم
اشکان: کور بودی؟... ندیدی خودم هم خواب بودم
نفسمو با حرص بیرون میدم
-سیم کارت رو پیدا کردی؟
اشکان:هم سیم کارت هم مموری روی میزه
-دست درد نکنه
به سرعت به سمت میز میرمو به سیم کارت و مموری رو برمیدارم و تو جیم میذارم
اشکان: واستا من آماده بشم با هم بریم
-نمیخواد... امشب آپارتمان خودم میرم
اشکان: میخوای شرکت هم بری؟
-نه... همونجور که دستی به لباسای چروک شده ام میکشم ادامه میدم: امروز میخوام با آلاگل صحبت کنم...
اشکان: اوه... اوه... پس تصمیمتو گرفتی... برات آرزوی موفقیت میکنم رفیق
با بی حوصلگی سری تکون میدمو از اتاق خارج میشم... اون هم دنبال سرم راه میفته
اشکان: سروش میموندی یه چیز میخوردی
با حرص میگم: من میگم دیرم شده تو میگی بشین یه چیز بخور
اشکان: شب بیا همینجا
-نه... میخوام یه سر به آپارتمانم بزنم...
با گفتن یه خداحافظی زیر لبی به سرعت ازش دور میشم... بعد از خارج شدن از خونه به سمت ماشینم میرمو سوار میشم... ماشین رو روشن میکنمو به سمت خونه ی پدری ترنم حرکت میکنم... یعد از نیم ساعت بالاخره به مقصد میرسم... ماشین رو گوشه ای پارک میکنم و از ماشین پیاده میشم... یاد آخرین باری میفتم که به اینجا اومدم... یاد ترنم... یاد ترسیدنش... یاد عصبانیتش... یاد حرفاش... یاد حرفای مادرجون... یاد حرفای طاهر و طاها... دلم میگیره
فصل بیست و دوم
آهی میکشمو به سمت در خونه میرم... دستم رو دراز میکنمو زنگ رو به صدا در میارم... بعد از چند لحظه در باز میشه و صدای گرفته ی طاهر از پشت آیفون شنیده میشه
طاهر: سروش بیا بالا
-اومدموارد خونه میشمو در رو پشت سرم میبندم... بدون توجه به اطراف به سمت در ورودی میرم... همینکه دستم رو دراز میکنم در رو باز کنم در باز میشه و طاهر با حال و روزی آشفته تر از من جلوی در ظاهر میشه
طاهر: دیر کردی... با خودم گفتم حتما نظرت عوض شده
لبخند تلخی میزنم و میگم: محاله از تصمیمم برگردم
طاهر: بیا داخل
با گفتن این حرف کنار میره و راه رو برام باز میکنه... وارد خونه میشم... وارد خونه ای که یه روز عاشقم کرد و یه روز عشقم رو ازم گرفت.... نگاهی به اطراف میندازم و روی یکی از مبلا میشینم... طاهر هم رو به روم میشینه
طاهر: چه خبر؟
-از دنیا بی خبرم... اگه از حال و روز من میخوای بدونی با یه نگاه هم میشه همه چیز رو فهمید
آهی میکشه و میگه: خونوادت چیکار میکنند.. خوب هستن؟​

! OMID.M
11-02-2017, 10:08 PM
-ازشون بیخبرم... دو هفته ای رو شمال بودم... دیشب هم خونه ی دوستم خوابیدم... تو چیکار میکنی؟
طاهر: هیچی... یه پام بیمارستانه... یه پام خونه ی پدری مادرمه.... یه پام هم اینجا... با این همه خستگی باز هم شبا خوابم نمیبره...
سرمو بین دستام میگیرمو میگم: من هم همینطور هستم... دیشب هم به زور دو تا قرص خوابیدم همون دو تا قرص هم باعث شد خواب بمونم
طاهر: باز وضعه تو خوبه... من حال و روزم خیلی بدتره... کسی که جنازه ی ترنم رو شناسایی کرد من بودم
با ناباوری نگاهش میکنم... چشمم به دستاش میفته... دستاش میلرزن
طاهر: هیچی از اون همه خوشگلی باقی نمونده بود... صورتش سیاهه سیاه شده بود...برای اطمینان به وسایلایی که همراهش بود نگاه کردم تا مطمئن بشم ترنمه... هر چند از روی مشخصات جنازه هم میشد فهمید اون فرد سوخته شده کسی نیست به جز ترنم ولی خب کیفش که از ماشین به بیرون پرت شده بود و اون دستبندی که من چندین سال پیش بهش هدیه دادم مدرکی بود برای اطمینان از مرگ خواهرم
باورم نمیشه ترنم با اون همه درد و رنج رفته باشه
طاهر: تا چشمام رو میبندم چهره ی سوخته شدش جلوی چشمام جون میگیرن
به زحمت میپرسم:ماشین مال کی بود؟
طاهر: مال دوست صمیمیش بود
-بنفشه؟
طاهر: نه بابا... بنفشه همون چهار سال قبل رابطه اش رو با ترنم قطع کرد
با تعجب نگاش میکنم
طاهر پوزخندی میزنه و ادامه میده: ماها قبولش نداشتیم انتظار داشتی بنفشه باورش کنه... بعد از اون اتفاقا خونواده ی بنفشه به شدت با رابطه ی این دو نفر مخالف بودن... حتی مادر بنفشه چند بار مامان رو دیدو بهش گفت به ترنم بگین دور و بر دختر من آفتابی نشه
-به همین راحتی اون همه دوستی به باد فنا رفت؟
طاهر: از این هم راحت تر... این روزا دوست کجا بود... من و تو که از نزدیکانش بودیم براش چیکار کردیم که دوستاش بکنند
- تا اونجایی که یادمه ترنم دوست صمیمیه دیگه ای نداشت
طاهر: درسته با هیچکس به اندازه ی بنفشه صمیمی نبود ولی توی دانشگاه با یه نفر دیگه هم زیاد رفت و آمد میکرد
متفکر به زمین خیره میشم... به چهار سال قبل فکر میکنم... ترنم دوستای زیادی داشت اما تنها دوست صمیمیش تا اونجایی که من یادمه بنفشه بود
-ترنم بعد از اون اتفاق بیشتر با مانی صمیمی شد
به سرعت سرمو بالا میارمو میگم: با کی؟
طاهر متعجب میگه: مانی... قبلنا ماندانا صداش میکرد ولی وقتی صمیمیتشون بیشتر شد بهش مانی میگفت
بهت زده بهش خیره میشم... باورم نمیشه... یعنی مانی دختره
صدای ترنم تو گوشم میپیچه
ترنم: سروش فردا شب نامزدی دوستمه... میذاری با بنفشه برم؟
-کدوم دوستت؟
ترنم: تو نمیشناسی؟
-پس اجازه بی اجازه
ترنم: سروش
-ترنم اصرار نکن
ترنم: سروش ازت اجازه گرفتم که بدونی یه کاری نکن بدون خبر برما
-شما بیجا میکنی که بدون خبر جایی بری
ترنم: ســـروش
-ترنم هیچ جا نمیری
ترنم: سروش چرا حرف زور میزنی؟
-نکنه از من انتظاری داری تنهایی بفرستمت؟
ترنم: میگم بنفشه هم با منه
-اون هم یه دختره... اگه بلایی سرتون بیاد کی میخواد مراقبتون باشه
ترنم: خب تو هم بیا... تازه امیر نامزد ماندانا بهم گفته خیلی دوست داره تو ببینه
-خودت که میدونی این روزا چقدر سرم شلوغه
ترنم: سروش
-ترنم اصرار بیخود نکن
ترنم: سروش باور کن ماندانا دختر خوبیه
-عزیزم من که نمیگم دوستتت دختر بدیه... فقط میگم چون مهمونی شبه و من هم شناختی از خونواده ی دوستت ندارم نمیتونم دو تا دختر رو تک و تنها اون وقت شب به مهمونی بفرستم
به زحمت دهنمو باز و میکنمو میگم: دوست ترنم ازدواج هم کرده؟
طاهر: آره.. یه پسر بچه هم به اسم امیر ارسلان داره
آه از نهادم بلند میشه... مانی... امیر ارسلان... امیر... مطمئننا مهران هم نسبتی با ماندانا داره... دوباره بهش شک کردم... دوباره عجله کردم
با صدای طاهر به خودم میام​

! OMID.M
11-02-2017, 10:08 PM
طاهر: از اونجایی که ماشین مال ماندانا بود اولین کسی هم که باخبر شد خودش بود... ماندانا به ما خبر داد... ماندانا همون روز به پلیسا گفت که ترنم روزای آخر احساس خطر میکرد... ماندانا مدام با گریه میگفت ترنم خودکشی نکرده اون رو کشتن ولی ما طبق معمول باور نکردیم... شاید باورت نشه ماندانا به ما التماس میکرد که این دفعه پیگیری کنیم ولی باز هیچکس به حرفای ماندانا گوش نکرد... دقیقا مثل چهار سال پیش که اومده بود دمه خونه و با التماس میگفت ترنم بیگناهه.... پلیس هم بعد از کمی بررسی وقتی دید به نتیجه ای نرسید اقدامی نکرد اما با پیدا شدن تو همه چیز تغییر کرد...
-با ماندانا صحبت کردی؟
هزار بار رفتم جلوی خونشون ولی حتی حاضر نشد من رو ببینه.... از اونجایی که مثله چهار سال پیش که بارها و بارها بیگناهی ترنم رو فریاد زد و ما باور نکردیم الان حاضر نیست ماها رو ببینه... اونجور که فهمیدم همه چیز رو به پلیس گفته.... چند بار جلوی برادرش مهران رو گرفتم... چند بار با شوهرش امیر حرف زدم ولی نتیجه ای نداد... آخرین بار که جلوی در خونشون رفتم فقط و فقط فحش نثارم کرد... مدام میگفت شماها به کشتنش دادین... شماهایی که باورش نکردین قاتل ترنم هستین... شماهایی که حتی بعد از مرگش هم باورش نکردین قاتل ترنم و احساس پاکش هستید...اون روز اونقدر داد و بیداد کرد که حالش بد شد... شوهرش بهم گفت دیگه اون طرفا آفتابی نشم... مثله اینکه ماندانا دوباره بارداره دکتر به شوهرش گفته که این فشارهای عصبی براش مضره
-پلیسا چیزی پیدا نکردن؟
طاهر: هیچ چیز... به اون آدرسی هم که داده بودی رفتن خونه خالیه خالی بود
پوزخندی میزنمو میگم: همون روز هم که من و ترنم اونجا بودیم چیز چندانی تو اون نبود
طاهر: پلیسا از قبل دنبالشون بودن ولی تا الان نتونستن به چیزی برسن
آهی میکشمو نگاهی به اطراف میندازم... خونه خیلی خیلی دلگیره
طاهر: درسته که ترنم روزای آخر تو شرکت شماها کار میکرد
سری تکون میدمو چیزی نمیگم
طاهر: چه جوری راضی شد؟
-مجبور شد... آقای رمضانی مجبورش کرد
روم نشد بگم با قلدری خودم مجبورش کردم
-مثله اینکه به پولش احتیاج داشت وگرنه قبول نمیکرد
با شرمندگی نگاهش رو از من میگیره و میگه: مادرم قسمم داده بود کمکش نکنم
نمیپرسم چرا... چون خودم همه چیز رو میدونم... هیچ چیز رو به روش نمیارم... درکش میکنم خودم هم به اندازه ی همه ی دنیا شرمنده ام... شرمنده ی ماجرای ته باغ... شرمنده ی تهمتهایی که دیشب به ترنم زدم... شرمنده ی آلاگل که اون رو بازیچه ی دست خودم کردم... من خودم شرمنده ی همه ی عالم هستم... پس چی میتونم بگم
با همه ی اینا زمزمه وار میگم:طاهر خودت رو اذیت نکن... الان باید به فکر اثبات بیگناهی ترنم باشیم
طاهر: خیلی سخته سروش... خیلی سخته... وقتی به گذشته فکر میکنم تازه میفهمم چقدر کوتاهی کردم... طاها که هیچوقت به ترنم روی خوش نشون نمیداد و همیشه بخاطر ترانه با ترنم درگیر میشد الان هیچی نمیگه.. باورت میشه سروش طاهای کینه ای حتی یه کلمه هم از ترنم بد نمیگه... اون دفعه خودم دیدم که ته باغ بابابزرگ نشسته بود و گریه میکرد.... باورم نمیشد... خیلی جلوی خودم رو گرفتم که به سمتش نرم... خونوادم بدجور از هم پاشیده
-شاید دلیلش اینه که خیلی زود کنار کشیدیم... ما بعد از مرگ ترانه، ترنم رو فراموش کردیم
طاهر: سروش ولی قبول کن من و تو دنبال هر چیزی که میرفتیم به بن بست میخوردیم... یادت نیست بعد از مرگ ترانه دور از چشم همه حتی ترنم باز هم در به در دنبال کارای ترنم بودیم
به اون روزا که فکر میکنم حالم خراب میشه... همه ی اون روزا یادمه... من و طاهر با هم قرار گذاشته بودیم دور از چشم خونواده ها دنبال مدرک بگردیم اما با پیدا شدن اون فیلم من و طاهر هم ناامید شدیم...
طاهر: اگه ترنم بیگناهه پس اون حرفایی که تو اون فیلم زده بود چی بود
-نمیدونم.. شاید مربوطبه گذشته ها بود.... طاهر چرا هیچوقت به این فکر نکردم که ممکنه ترنم عاشق من شده باشه و سیاوش رو فراموش کرده باشه
متفکر میگه: چه اون فیلم... چه اون عکسا... چه اون ایمیلا... چه اون اس ام اسا... همه نشون دهنده ی این بود یه نفر از همه چیز ترنم خبر داشت... حتی علاقه ای که ترنم در اون اوایل به سیاوش داشت
-تنها کسی که از همه چیز خبر داره کسیه که اون فیلم رو گرفته
طاهر: من فکر میکنم که برادر مسعود میخواست تلافی کنه واسه ی همین........وس حرفش میپرمو میگم: تو اینکه منصور یه طرف قضیه هست شکی نیست مهم اینه که طرف دیگه ی قضیه کیه؟
طاهر: به قول تو... شاید یه آشنا
-شاید نه... دارم مطمئن میشم حتما یه آشنا بوده... طاهر ما از اول اشتباه کردیم ما اون موقع به جای دنبال کردن اثبات بیگناهی ترنم، باید دنبال اون فردی میگشتیم که طرف دیگه ی ماجرا بود... صد در صد اگه اون طرف رو پیدا میکردیم همه چیز حل میشد
سری تکون میده و میگه: حق با توهه... باید دنبال اون فرد میگشتیم...
-هر چند الان خیلی دیره ولی میخوام سر از همه چیز در بیارم... به نظر من باید از کسایی شروع کنیم که در چهار سال پیش همیشه همراه ترنم بودن
طاهر: بنفشه و ماندانا همیشه ی همیشه با ترنم بودن ولی انگیزه ای وجو...........
-طاهر مهم نیست انگیزه ای برای کار اونا پیدا کنیم یا نه... ما باید از نزدیک ترینها شروع کنیم... چون اون فرد اونقدر به ترنم نزدیک بود که همه چیز رو درباره ی اون بدونه... حتما ترنم اونقدر به اون فرد اعتماد داشته که در مورد علاقه اش به سیاوش هم به اون گفته باشه
طاهر: یعنی کی میتونه باشه؟
-نمیدونم... فقط این رو میدونم که غریبه نیست... باید از نزدیک ترینها شروع کنیم​

! OMID.M
11-02-2017, 10:08 PM
طاهر: ماندانا که حاضر نیست باهامون حرف بزنه
اخمام تو هم میره
-باید حرف بزنه... همین که این همه سال با ترنم دوستیشو بهم نزد به نظرت مشکوک نیست... وقتی ما که خونواده ی ترنم بودیم باورش نکردم... وقتی بنفشه که دوست صمیمیش بود باورش نکرد... ماندانا که یه دوست دانشگاهی بود چه جوری باورش کرد؟
طاهر: واقعا نمیدونم... تا حالا به ماجرا اینجوری نگاه نکرده بودم
-اون فیلمی که تو اتاق ترانه پیدا کرده بودی رو چیکار کردی؟
طاهر: هنوز همونجاست... به کسی چیزی نگفتم... همه تا حد مرگ از ترنم متنفر بودن اگه اون فیلم رو میدیدن وضع از اونی که بود بدتر میشد... حتی به خود ترنم هم چیزی نگفتم چه فایده ای داشت نشون دادن فیلمی که باز میخواست انکارش کنه
-نباید تنهات میذاشتم
طاهر: حق داشتی... خودم هم بعد از پیدا شدن اون فیلم دیگه انگیزه ای برای دنبال کردن بیگناهی ترنم نداشتم
-نه طاهر حق نداشتم... من اون لحظه فقط به غرور شکسته شده ی خودم فکر میکردم
طاهر: سروش خودت هم میدونی که هرکس به جای تو بود خیلی زودتر از اینا جا خالی میکرد
حرفو عوض میکنم
-میشه لپ تاپ ترنم رو بیاری؟... شاید یه چیز بدرد بخوری توش باشه
با لحن غمگینی میگه: بابا همه چیز رو ازش گرفته بود... لپ تاپ نداشت
-یعنی چی؟ پس چه جوری به کارای ترجمه میرسید
طاهر: یه کامپیوتر قدیمی تو اتاقش بود که با همون به کاراش سر و سامون میداد
بغضی تو گلوم میشینه... چشمامو میبندمو به زحمت دهنمو باز میکنمو میگم: طاهر اون شب ته باغ یه حرفایی در مورد ترنم زدی میخوام بدونم...........
طاهر: همه اش حقیقت بود سروش... شک نکن... این همه عذاب فقط و فقط برای مرگ ترنم نیست... بیشتر از مرگ ترنم ترس از بیگناهی ترنم داریم... من، مامان، بابا حتی طاها همه ترسیدیم...
هنوز ته دلم امیدوار بودم درست نباشه... ولی انگار خیلی از دنیا عقب بودم... چه خوش خیال بودم تموم اون سالها فکر میکردم ترنم من رو بدبخت کرد ولی خودش در کمال آرامش داره زندگی میکنه
بی مقدمه میگم: آدرس خونه ی دوست ترنم رو بنویس... میخوام ببینمش
باید اون فرد رو پیدا کنم... باید بفهمم موضوع از چه قراره... برای تموم اون رنج هایی که من و ترنم کشیدیم... برای اون اشکهایی که برادرم برای از دست دادن عشقش ریخت... برای غمی که به دل ترانه نشست و از زندگی دست شست... باید اون طرف رو پیدا کنم اون فرد هر کسی بود قصدش نابود کردن همه ی ما بود چون همه رو به بازی داد... همه رو...
طاهر: سروش اون حامله هست میترسم حالش بد بشه
-به جهنم... من باید بفهمم اون فرد کی بوده؟
طاهر: ولی این فقط یه حدسه... ممکنه ماندانا هم در حد خودمون بدونه
-من کاری ندارم حدسمون درسته یا نه ولی حتی اگه حدسمون غلط هم باشه باز ماندانا بزرگترین کمکه... چون تمام این سالها با ترنم بوده
طاهر: پس لااقل بذار باهم بریم
-تو سرت شلوغه.........
طاهر: نه سروش... بذار من هم باشم... بذار این دفعه تا آخرش ادامه بدم
آهی میکشمو میگم: باشه
لبخندی میزنه و زیر لب زمزمه میکنه: ممنون
سری تکون میدمو نگامو به زمین میدوزم... حرفی برای گفتن ندارم... دلم میخواد زودتر از همه چیز سر دربیارم
بعد از چند لحظه مکث میگه: هنوز هم میخوای اتاق ترنم رو ببینی؟
چنان با سرعت نگامو از زمین میگیرمو بهش زل میزنم که خندش میگیره... بلند میشه و با لبخند تلخی ادامه میده: خودت که میدونی اتاقش کجاست برو یه سر به اتاقش بزن... من هم برم ببینم تو آشپزخونه چیزی واسه خوردن پیدا میشه
ته دلم یه جوری میشه... بعد از مدتها میخوام برم توی اتاقی که ترنم توش نفس میکشید... به زحمت از روی مبل بلند میشمو بی توجه به طاهر راه اتاق ترنم رو در پیش میگیرم
هر لحظه که به اتاق نزدیک تر میشم ضربان قلبم بالاتر میره... بالاخره به در اتاق میرسم... دلم میخواد راه اومده رو برگردم... دستم میلرزه... چشمامو میبندمو در رو باز میکنم... چه سخته بعد از سالها تو اتاقی قدم بذاری که برات سرشار از خاطرات تلخ و شیرینه... نفس عمیقی میکشمو چشمامو باز میکنم... به آرومی وارد اتاق میشم... نمیدونم چرا تحمل این اتاق اینقدر سخته... تحمل این اتاق بدون ترنم، بدون حرفاش، بدون خنده هاش خیلی سخته...
«سروشی»
بغض تو گلوم میشینه و نفس کشیدن رو برام سخت میکنه
«دوست دارم موش موشی من»
در رو پشت سرم میبندم... همه چیز تمیز و مرتبه به جز رختخوابش که اون هم باید کار طاهر باشه... بر خلاف گذشته ها که همیشه اتاقش بهم ریخته بود الان همه چیز سر جای خودشه
«سروش... »
صداش مدام تو گوشم میپیچه و داغ دلم رو تازه میکنه... به زحمت خودم رو به صندلی پشت میز میرسونم... حتی جون ندارم رو پام واستم... صندلی رو از پشت میز کنار میکشمو روش میشینم... نفس نفس میزنم... انگار یه مسافت طولانی رو دوییدم... سرم رو بین دستام میگیرمو سعی میکنم آروم باشم... ولی صدای سروش سروش گفتنای ترنم تو گوشمه... حواسم به کامپیوترش میره... ناخودآگاه دکمه ی پاورش رو میزنمو منتظر میشم تا روشن بشه... چند تا کتاب روی میز افتاده... ​

! OMID.M
11-02-2017, 10:08 PM
هیچ چیز خاصی روی میز پیدا نیست.... چشمم به کشوی نیمه باز میز میفته... کشو رو کاملا باز میکنم... چند تا خودکار، یه سر رسید، چند تا کارت ویزیت و یه خورده خرت و پرت دیگه توش پیدا میشه... سررسید رو بیرون میارمو روی میز میذارم... یه خورده دیگه وسایل کشو رو زیر و رو میکنم... هیچ چیز بدرد بخوری توش پیدا نمیشه... نگاهی به چند تا دونه کارت ویزیت میندازم... یکی مال شرکت خودمه... یکی مال شرکت آقای رمضانیه... اما سومی ناآشناست
-روانشناس.... بهزاد نکویش
اخمام تو هم میره... یاد روز آخر میفتم ترنم تو شرکت با یه دکتری داشت حرف میزد... نگاهی به شماره میندازم
با دیدن شماره لبخندی رو لبم میشینه... شمار برام آشناست.. دیشب که داشتم به لیست تماسها نگاه میکردم چشمم به چنین شماره ای برخورد کرد ولی چون همه ی حواسم به شماره ی مانی بود دقت نکردم... دقیقا نمیدونم همین بود یا نه... ولی حس میکنم شبیه همین بود... کارت رو برمیدارم و روی سررسید میذارم... کشو رو میبندمو حواسمو به کامپیوتر میدم... با دقت به همه جا سر میزنم ولی دریغ از یه چیز که حرفی برای گفتن داشته باشه... هیچ چیزی تو این کامپیوتر پیدا نمیشه که نمیشه... به جز چند تا آهنگ و چند تا ورد که ترجمه ی متون انگلیسیه... با غصه میخوام کامپیوتر رو خاموش کنم که چشمم به یه فایل صوتی میفته... با کنجکاوی روش دابل کلیک میکنمو منتظر میشم تا آهنگ پخش بشه
بعد از چند لحظه صدای غمگین علی لهراسبی تو اتاق میپیچه

با اینکه می دونم دلت با من یکی نیست
با اینکه می بینم به رفتن مبتلایی
لبخند تلخی رو لبام میشینه... سررسید رو برمیدارمو نگاهی به داخلش میندازم... سفیده سفیده... هیچی توش نوشته نشده... از روی صندلی بلند میشمو با ناراحتی سررسید رو روی میز پرت میکنم
چشمامو می بندم که بمونی کنارم
با اینکه میدونم کنار من کجایی
یه تیکه کاغذ از داخل سررسید بیرون میفته... با کنجکاوی کاغذ رو برمیدارم... از وسط پاره شده... سررسید رو دوباره برمیدارمو نگاهی بین برگه هاش میندازم... تیکه ی دیگه ی کاغذ هم پیدا میشه... همونجور که به سمت تخت ترنم میرم چشمم به نوشته های روی کاغذ میفته
چشمامو می بندم که رویاتوببینم​
«با سرانگشتان لرزان مینویسم نامه ای
تا بخوانی قصه ی پرغصه ی دیوانه ای
جای پای اشکها بر هر سطور نامه ام
با جوابت چلچراغان میشود ویرانه ای»
رو لبه ی تخت میشینم... همه نوشته ها درهم برهمه... وسطاش کلی خط خوردگی داره...معلومه اون زمانی که داشت مینوشت حال و روز خوبی نداشت... هنوز هم به راحتی میشه اشکهایی که روی کاغذ ریخته شده رو دید... چشمم به تاریخ نوشته ها میفته... مال شبی هست که میخواستم بهش تعرض کنم... ته دلم یه جوری میشه

چشمامو می بندم تو رو یادم بیارم
حرف های من رویاییه می دونم اما
کاغذا رو کنار هم قرار میدم... چشمم به نوشته های وسط کاغذ میفته
«نه تو امشب سروش من نبودی... سروش من مهربونتر از این حرفاست که بخواد اشک من رو ببینه و به جای دلداری پوزخند بیرحمانه ای تحویلم بده»
چشمم بین سطور میچرخه
«امشب آغوشت گرم نبود... امشب جواب ترسهای من نوازشهای عاشقانه ات نبود... امشب بوسه هایت از عشق نبود... امشب هیچ چیز مثله گذشته نبود... امشب اصلا یک شب نبود... امشب فقط و فقط یه کابوس بود... یه کابوس تلخ»
من ازتمـــــــــــــــــــــ ــ ـــــــام تو همین رویا رو دارم​
«تمام این چهار سال بودم... تمام این چهار سال چشم به راه بودم... تمام این چهار سال عاشق و دل خسته بودم... تمام این چهار سال محکوم به خیانت بودم... تمام این چهار سال دیوونه وار دوستدار تو بودم... تمام این چهار سال منتظر تو بودم... تمام این چهار سال با همه ی نبودنم بودم... آره سروش به خدا تمام این چهار سال من زنده بودم و چشم انتظار...اما تمام این چهار سال نبودی... نه چشم به راهم... نه عاشقم.... نه دوستدارم... هیچی نبودی... حداقل برای من هیچی نبودی»

از تو نمی رنجم تو حق داری نمونی
«سروش به خدا جواب این همه سال انتظار من این نبود... من دوستت داشتم دیوونه... من دوستت داشتم...»
با بغض زمزمه میکنم: داشتی؟... نگو روزای آخر از من متنفر شدی ترنمم... نگو
جلوی چشمام تار میشن ولی باز به خوندن ادامه میدم
شاید توهم مثل خودم مجبور باشی
« هر چند حق داری... اشتباه میکردم که ازت انتظار محبت داشتم وقتی پدر و مادرم باورم نکردن چور باید از تو انتظار باور میداشتم؟... نه تو همون چهار سال پیش جوابم رو دادی...ولی من دیر به حرفت رسیدم.... امشب باور کردم که واقعا از من متنفری... امشب باور کردم»
-نیستم ترنم... به خدا نیستم​
«حالا معنی این جمله رو میفهمم... عشق یعنی اختیار بدی که نابودت کنند ولی “اعتماد” کنی که این کار را نمیکنند... ای کاش زودتر از اینا میفهمیدم... شاید حالا وضعم این نبود»

همه ی نوشته ها پر از گلایه هست ... پر از ناراحتی... پر از فریاد... پر از دلتنگی
باور کن این ثانیه ها دست خودم نیست​
«حالا میفهمم که دور بودن در عین نزدیکی خیلی بهتر از نزدیک بودن در عین دوریه همیشه بودم ولی هیچوقت نبودی»
نوشته هاش با غم عجین شده... همه ی جمله هاش بوی عشق میدن...

من پشت رد تو به یه بن بست می رم​
«با همه ی فاصله ها باز هم عشقم دیدنی بود.... نگاهم قلبم دستم جونم همه ی وجودم...همه و همه تو رو طلب میکردن...... تویی که تنفر تک تک سلول های بدنت رو پر کرده... همیشه بودمو هیچوقت نبودی... چه سخت بود نبودنت هرچند این روزا سخت تر از نبودنت بودنته... میدونی چرا چون تو این چهار سال نبودی ولی امید بودنت بود ولی این روزا هستی ولی امید بودنت نیست... ایکاش هنوز هم مال من بودی... چه رویای تلخیه بودنت در عین نبودنت»
هیچ حرفی در جواب دردای ترنم ندارم... اون زجر میکشید و من هر روز بیشتر از روز قبل آزارش میدادم

حس میکنم این لحظه رو صدبار دیدم
«میخوام بگم ازت متنفرم... دوست دارم روزی هزار بار این جمله رو تکرار کنم ولی نمیتونم... واقعا نمیتونم... لعنتی هنوز دوستت دارم... هنوز دیوونه وار دوستت دارم... هنوز دلتنگ آغوش گرمتم... هنوز میخوامت... سروش به خدا هنوز میخوامت... چرا رفتی سروش؟ چرا رفتی؟... چرا همه ی امیدم رو ناامید کردی... فکر میکردم برمیگردی... فکر میکردم برمیگردی»
زیر لب با بغض زمزمه میکنم: برگشتم خانمی... تو رو خدا حالا تو برگرد... من برگشتم
من روبروی چشم تو از دست می رم
«امشب تصمیم گرفتم فراموشت کنم... سخته... خیلی خیلی بیشتر از سخت ولی من میتونم... مگه تو نتونستی؟... پس من هم میتونم... مگه این همه آدم نتونستن؟... پس من هم میتونم... وقتی همه دنیا میتونند چرا من نتونم»
نفسم بالا نمیاد... چشمام هر لحظه بیشتر سیاهی میره...
«امشب من رو شکوندی اما من تو رو نمیشکونم به حرمت عشقی که ازت در دل دارم ولی یه چیز رو خوب میدونم دیگه هیچی مثله سابق نمیشه... امشب با همه ی بد بودنش به من درس بزرگی داد.... تعرض تو... شکوندن حرمت عاشقانه ات امشب بهم فهموند دیگه هیچی مثله اون روزا نمیشه... آره این درس بزرگیه... حیف که من همه ی فهمیدنی ها رو دیر فهمیدم.... دوره ی عشق ما سررسیده عشق من... آره سروشم... تو دیگه سروش من نیستی... عشق ما اشتباه بود... از همون اوله اول... که اگه درست بود هیچوقت بین مون جدایی نمیفتاد.... خداحافظ عشق من... خداحافظ... برو با عشق جدیدت سر کن... من ازت گذشتم به حرمت همه روزایی که بهم عشق هدیه کردی... من این روزا دارم قیمت عشقت رو میپردازم... قیمت عاشق شدنم اشکهامه... هر چیزی تاوانی داره تاوان عشق من هم حال و روز الانمه... فقط آرزو میکنم قدر عشق جدیدت رو بدونی... ببخش که بزرگترین اشتباه زندگیت بودم»
حرفایی که یه روزی به ترنم تحویل دادم تو گوشم میپیچه
«تو بزرگترین اشتباه زندگی منی... بهترین تصمیمی که گرفتم جدایی از تو بود»
قلبم عجیب میسوزه... فقط میدونم تا مرز جنون فاصله ای ندارم... اون حرفا... اون شب... اون التماسا... همه و همه جلوی چشمام به نمایش در میان
چشمم به شعر پایین صفحه میفته
من روبروی چشم تو...........از دست میرم
«این دیگه بار آخره دارم باهات حرف میزنم
خداحافظ نامهربون میخوام ازت دل بكنم
سخته ولی من میتونم سخته ولی من میتونم
این جمله رو اینقد میگم تا كه فراموشت كنم »
آخرین جمله ای که زیر شعر نوشته شده باعث میشه تا حد مرگ از خودم متنفر بشم​
«تو دنیا هیچ چیز غیر قابل توضیح تر از این اتفاق نیست که آنکه من بزرگش کردم ، کوچکم کرد!»
تنفر همه ی وجودم رو پر میکنه.... آره لبریز از تنفرم... تنفر از خودم... از خودخواهیم... از حرفام... از غرورم... آخکه چقدر از خودم متنفرم... اون شب توی اون باغ... من نباید باهاش اون کار رومیکردم... نباید... حتی اگه ترنم دنیای من رو تباه کرد باز هم نباید باهاش اون کار رو میکردم... اون عشقم بود... حتی توی این سال با همه ی تنفر باز هم دوستش داشتم... من نباید اون کار رو میکردم... نباید... لعنت به من ​

! OMID.M
11-02-2017, 10:09 PM
به زحمت از روی تخت بلند میشم ... کاغذ از بین انگشتهام به زمین میفته... تو همین موقع در اتاق باز میشه و طاهر وارد اتاق میشه.... دلم میخواد با همه ی وجودم فریاد بزنم اما حتی قدرت همین رو هم ندارم... اصلا قدرت هچی رو ندارم... حتی نفس کشیدن
طاهر: سر...........
طاهر با دیدن من حرف تو دهنش میمونه... نوشته های ترنم جلوی چشمم به نمایش در میان
«ببخش که بزرگترین اشتباه زندگیت بودم»
طاهر با نگرانی میپرسه: سروش چی شده؟
« تو دنیا هیچ چیز غیر قابل توضیح تر از این اتفاق نیست که آنکه من بزرگش کردم ، کوچکم کرد !»
زانوهام خم میشن... طاهر با سرعت خودش رو به من میرسونه
طاهر: سروش با خودت چیکار کردی؟
زیر لب زمزمه میکنم: من نابودش کردم طاهر... من اونشب نابودش کردم
طاهر: سروش چی میگی؟
-دوستم داشت... هنوز دوستم داشت... من نابودش کردم طاهر... من نابودش کردم
« لعنتی هنوز دوستت دارم »
همه دنیا جلوی چشمام تار میشه
« هنوز دیوونه وار دوستت دارم... هنوز دیوونه وار دوستت دارم.... هنوز دیوونه وار دوستت دارم »
طاهر زیر بغلم رو میگیره و بعدش دیگه هیچی نمیفهمم
چشمام رو باز میکنم... نگاهی به دور و برم میندازم... هنوز توی اتاق ترنم هستم... روی تخت ترنم... طاهر هم صندلی رو کنار تخت گذاشته و روی صندلی نشسته... سرش رو بین دستاش گرفته
به زحمت اسمش رو زمزمه میکنم
سرش رو بالا میاره... چشماش سرخه سرخه...
با صدایی گرفته میگه: بالاخره به هوش اومدی؟
سری تکون میدمو میگم: چی شد؟
نوشته های ترنم رو بالا میگیره و با صدای گرفته ای میگه: فکرکنم به خاطر اینا از حال رفتی
نگاهی بهش میندازم کم کم همه چیز رو به یاد میارم... قلبم عجیب میسوزه
چشمم به طاهر میفته... یه قطره اشک از گوشه ی چشمش سرازیر میشه... با ناباوری نگاش میکنم... باورم نمیشه طاهر اشک بریزه... طاهر با اون همه غرور که در بدترین شرایط حتی در زمان مرگ ترانه شکسته نشد امروز جلوی چشمای من داره اشک میریزه
دهنشو باز میکنه تا یه چیز بگه.. رگ گردنش متورم شده... انگار بین گفتن و نگفتن یه چیز مردده
نگامو از طاهر میگیرم... به زحمت روی تخت میشینم
بالاخره شروع میکنه: نوشته هاش خیلی دلمو سوزوند... خیلی
هیچی واسه ی گفتن ندارم... فقط صدای تند نفسهام سکوت اتاق رو بهم میزنه
بعد از چند لحظه مکث به سختی ادامه میده: اون شب ته باغ ترنم مرد... روحش... عشقش... امیدش... همه ی دلیل بودنش نابود شد فقط جسمش مونده بود... فقط و فقط یه تیکه گوشت
ای کاش ادامه نده... تحمل شنیدن این حرفا رو ندارم
طاهر همونجور که دستاشو مشت کرده و صداش میلرزه زیر لب زمزمه میکنه: اونشب وقتی کبودی رو گردنش رو دیدم من هم شکستم چه برسه به ترنمی که...........
با داد میگم: طاهر نگو... تو رو خدا ادامه نده... من تحملش رو ندارم
نگاش به من میفته... انگار تازه متوجه ی حالم خرابم شده... سری به نشونه ی تاسف تکون میده و آه عمیقی میکشه... آهی که دل من رو میسوزونه... اونقدر میسوزه که با همه ی وجود سوختنش رو احساس میکنم
نگاش رو از من میگیره و به پنجره ی اتاق زل میزنه
طاهر: نمیدونم چرا همه جا احساسش میکنم... نگاه آخرش رو نمیتونم از یاد ببرم
بعد از تموم شدن حرفش شعری رو زمزمه میکنه که داغ دلم رو تازه میکنه... هر چند داغ دلم کهنه نشده بود که بخواد تازه بشه
دارم آتیش میگیرم... واقعا دارم آتیش میگیرم... قلبم بدجور میسوزه
طاهر با بغض شعری رو که روی سنگ قبر ترنم نوشته شده رو زمزمه میکنه
آبي تر از آنم كه بي رنگ بميرم
از شيشه نبودم كه با سنگ بميرم
به سختی از روی تخت بلند میشم... تعادل درست و حسابی ندارم... خودم رو به پنجره ی اتاق ترنم میرسونم
من آمده بودم كه تا مرز رسيدن
همراه تو فرسنگ به فرسنگ بميرم
بغضی که تو گلوم نشسته رو به زحمت قورت میدم
تقصير كسي نيست كه اينگونه غريبم
شايد كه خدا خواست كه دلتنگ بميرم​

! OMID.M
11-02-2017, 10:09 PM
با همه ی مقاومتی که میکنم یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
با همون بغض میگه: صفحه ی اول دفتری بود که شعرای مورد علاقش رو توش مینوشت... از اونجا برداشتم... خیلی دلتنگشم
دستای لرزونم رو مشت میکنم و با خشم به دیوار میکوبم
طاهر با نگرانی میگه: سروش چیکار میکنی؟
با خشونت به عقب برمیگردمو با صدای بلندی میگم: حق ترنم این نبود
به دیوار تکیه میدمو با صدای آرومتری ادامه میدم: انتقام مرگ ناحقش رو میگیرم
طاهر از روی صندلی بلند میشه... همونجور که از روی دیوار سر میخورم و روی زمین میشینم زیر لب زمزمه میکنم: انتقامش رو میگیرم به هر قیمتی که شده انتقامش رو میگیرم
طاهر خودش رو به سرعت به من میرسونه و میگه: سروش خوبی؟
-طاهر باید باعث و بانیش رو پیدا کنیم
طاهر: سرو......
-نمیخوام اون طرف راست راست تو خیابون بچرخه
طاهر به شدت تکونم میده و با تحکم میگه: پیداش میکنیم
چشمامو میبندمو سرمو به دیوار تکیه میدم
طاهر: سروش حالت خوبه؟
با همون چشمهای بسته سرم رو تکون میدم... بعد از چند دقیقه سکوت یه خورده حالم بهتر میشه... از بس محکم دستم رو به دیوار کوبیدم احساس درد میکنم اما این دردا برام چیزی نیست چون درد من عمیق تر از این حرفاست... درد من دردیه که تو قلبم میپیچه و یه لحظه هم رهام نمیکنه
چشمام رو باز میکنم... طاهر رو مقابل خودم میبینم که روی زمین رو به روی من نشسته و با نگرانی بهم زل زده... لبخند غمگینی تحویلش میدمو از جام بلند میشم... انگار تا الان باور نکرده بود چقدر حالم وخیمه دیگه هیچی از ترنم نمیگه... شاید میترسه دوباره حالم بد بشه ولی نمیدونه با مرگ ترنم این حال و روزه همیشگیم شده... به سمت کمد اتاق میرم... همه چیز رو زیر و و میکنم... کمد ها، کشوها، زیر تخت حتی لابه لای کتابها رو هم نگاه میکنم اما هیچ چیز درست و حسابی دیگه ای به جز اون کارت ویزیت که اول دیدم پیدا نمیکنم
همونجور که متفکر دور تا دور اتاق رو زیرنظر گرفتم تا شاید چشمم به یه چیز بیفته که کمکم کنه به این فکر میکنم که چقدر اتاق ساده تر از گذشته شده
با صدای طاهر به خودم میام
طاهر: هزار بار گشتم هیچ چیزی که بتونه کمکمون کنه پیدا نمیشه
با صدای گرفته ای میگم: یه چیز پیدا کردم
طاهر با هیجان از روی زمین بلند میشه و میگه: چی؟
-یه کارت ویزیت
طاهر:چــــی؟
-یه کارت ویزیت که مربوط به دکتر بهزاد نکویشه... میشناسیش؟
یه خورده فکر میکنه و با اخمایی در هم میگه: نه... یادم نمیاد
-روز آخر ترنم توی شرکت داشت با یه دکتر حرف میزد... واسه همین فکر کنم این دکتر ترنم رو میشناسه
به سمت میز ترنم میرمو کارت رو برمیدارم... نگاهی به شماره ی روش میندازم... طاهر به سمتم میاد... کارت رو از دستم میگیره و نگاهی بهش میندازه
زیرلب زمزمه میکنه: روانشناس بهزاد نکویش
بعد از چند لحظه متفکر دست به جیبش میکنه... گوشیش رو از جیب شلوارش در میاره و مشغول گرفتن شماره ی روی کارت میشه
منتظر نگاش میکنمو هیچی نمیگم
بعد از چند لحظه ناامید بهم خیره میشه و میگه: خاموشه
با حرص نفسمو بیرون میدم
-شماره ی مطب رو بگیر
سری تکون میده و شماره ی مطب رو میگیره​

! OMID.M
11-02-2017, 10:09 PM
بعد از چند لحظه میگه: سلام خانم... مطب آقای نکویش
...
طاهر: بله... بله
...
-بنده یه نوبت میخواستم
...
طاهر: دو هفته ی دیگه خیلی دیره
با شنیدن دو هفته اخمام تو هم میره
...
طاهر: اما...
...
طاهر: کار من خیلی ضروریه
...
طاهر: باشه، مثله اینکه چاره ای نیست
...
طاهر: بله، ممنون... خداحافظ
تماس رو قطع میکنه
-چی شد؟
طاهر: دکتر مسافرت رفته و یه هفته ای نیست... وقتش هم واسه ی هفته ی بعدش پره... بهم گفت دو هفته ی دیگ......
-بیخیال... این یه هفته رو منتظر میمونیم تا بیاد... بعد بدون نوبت میریم میبینیمش
فکری میکنه و میگه: بد هم نمیگی... همین کار رو میکنیم
طاهر کارت ویزیت رو روی میز میذاره... یه نگاه دیگه به کارت میندازم... چشمم به آدرسش میفته... یه ربع بیست دقیقه فقط با شرکت فاصله داره... یاد ترنم میفتم که ماشین نداشت معلوم نیست این راه یه ربع بیست دقیقه ای رو چند ساعت تو راه بود
طاهر: بیا بریم یه چیز بخور
با بی میلی سری تکون میدم
-باید برم... خیلی کار دارم
طاهر: یه چیز میخوری بعد میری دیگه
آهی میکشم... خوردن بخوره تو سرم... غذا میخوام چیکار؟... وقتی ترنم رو ندارم نفس کشیدن هم برام حرومه چه برسه به غذا خوردن
-نه طاهر... باید برم یه سر و سامونی به خودم بدم...
طاهر نگاهی به قیافم میندازه و لبخند کمرنگی رو لبش میشینه... هر چند لبخندش از هر گریه ای تلخ تره
با لحن غمگینی زمزمه میکنه: وضعت خیلی داغونه... شنیدم مستقل زندگی میکنی؟
سری تکون میدم
طاهر: بهتره زیاد تنها نمونی... اینجور که معلومه حال و روزت زیاد خوب نیست
لبخندی رو لبای من هم میشینه
-دیگ به دیگ میگه روت سیاه
طاهر: من هر جا برم همه حال و روز من رو دارن تغییر مکان اثر مثبتی تو روحیه ی من نداره چون خونوادم همه حال و روزشون همینه ولی وضعه تو فرق داره
دلم براش میسوزه... دستم رو روی شونش میذارمو میگم: هر وقت کمک خواستی میتونی رو کمک من حساب کنی
آهی میکشه و هیچی نمیگه
طاهر: سروش اگه میخوای بیگناهی ترنم رو ثابت کنی ثابت کن اما زندگیتو خراب نکن
فقط نگاش میکنم... هیچی نمیگم... زندگیم رو خراب نکنم؟... چطوری؟... پوزخندی رو لبام میشینه... زندگیه من که خیلی وقته خراب شده... همون 4 سال پیش... همین چند روز پیش... با ترک ترنم... با مرگ ترنم
طاهر: سروش شنیدی چی گفتم؟
بدون اینکه جوابشو بدم به این فکر میکنم که آیا واقعا با مرگ ترنم زندگی من خراب نشد؟
طاهر: سروش با توام؟
نه با مرگ ترنم زندگیه من خراب نشد... زندگی من همون چهار سال پیش داغون شد. با مرگ ترنم فقط وضعم بدتراز گذشته شد... من تصمیمم رو گرفتم... امروز میخوام همه چیز رو تموم کنم... میخوام با آلاگل حرف بزنم... حوصله ی نصیحت ندارم
فقط سری به نشونه ی باشه تکون میدم
طاهر نامطمئن نگام میکنه... برام مهم نیست
-پس باهات تماس میگیرم و خبرت میکنم که کی به دیدن دوست ترنم بریم؟
طاهر: سروش مطمئن باشم.........
با خشم وسط حرفش میپرم
-طاهر تمومش کن... من دیگه میرم تو هم یه خورده به سر و وضعت برس اگه بدتر از من نباشی بهتر از من هم نیستی
سری به نشونه ی تاسف تکون میده و میگه: بهتره با این حال و روزت رانندگی نکنی بذار یه ماشی...........
با بی حوصلگی میگم: با همین حال و روزم تا شمال رفتمو زنده برگشتم این چند قدم راه که دیگه چیزی نیست
طاهر: میترسم خودت رو به کشتن بدی
-نترس.. بادمجون بم آفت نداره... کار نداری؟
طاهر: برو به سلامت
نگاه دیگه ای به اتاق میندازمو زیر لب کلمه خداحافظ رو زمزمه میکنم... پشتم رو بهش میکنمو به سرعت از اتاق و بعدش هم از خونه خارج میشم​

! OMID.M
11-02-2017, 10:09 PM
فصل بیست و سوم
توی ماشینم میشینمو به سرعت به سمت آپارتمانم میرونم... دلم عجیب گرفته... حرفای طاهر مدام تو سرم میپیچه
زیرلب زمزمه میکنم: بیچاره طاهر
از یه طرف مرگ ترانه... از یه طرف مرگ ترنم... از یه طرف هم پدرش که روی تخت بیمارستان افتاده... از یه طرف مادرش که حال و روز خوبی نداره... از یه طرف هم غصه های مخفیانه ی طاها... واقعا زندگی براش جهنم شده
سری به نشونه ی تاسف تکون میدمو متفکر میگم: هر چند زندگی برای من هم جهنم شده
بالاخره بعد از بیست دقیقه خودم رو جلوی آپارتمانم میبینم... ماشین رو گوشه ای پارک میکنم و پیاده میشم... چشمم به ماشین آلاگل میفته... پوزخندی رو لبام میشینه... هنوز زنم نشده ولی رسما صاحب خونه و زندگیم شده... انتظار نداشتم هنوز اینجا ببینمش... اومده بودم یه سرو سامونی به خودم بدمو بعدش به خونه شون برم تا با خودش و خونوادش حرف بزنم... میخواستم قبل از حرف زن با خونواده ی خودم به آلاگل و خونوادش همه چیز رو بگم فقط اینجوری میتونم خونوادم رو راضی کنم.. حوصله ی سر و کله زدن باهاشون رو ندارم بهترین راه اینه که تو عمل انجام شده قرارشون بدم
شونه ای بالا میندازمو زیر لب زمزمه میکنم: چه بهتر... همین الان تکلیفشو روشن میکنم
کار من رو آسونتر کرد... دیگه مجبور نیستم بیخودی این همه مسیر رو تا خونه شون رانندگی کنم... جعبه ی یادگاری های ترنم رو از داخل ماشین برمیدارمو به سمت آپارتمانم میرم... بعد از چند دقیقه انتظار برای آسانسور بالاخره میرسه و من هم به داخل میرم... دکمه ی طبقه ی موردنظر رو میزنم و نگاهی به پسر توی آینه میندازم... بعد از یه هفته حموم نرفتن و عوض نکردن لباس واقعا ظاهرم غیرقابل تحمل شده... هر چند دیگه چه فرقی میکنه
زیرلب زمزمه میکنم: سروش نباید بشکنی... حداقل در برابر دیگران باید همون سروش مغرور و محکم باشی
سری تکون میدمو منتظر میشم آسانسور به طبقه ی مورد نظر برسه... بعد از خارج شدن از آسانسور با قدمهای محکم به سمت در مورد نظر حرکت میکنم... همونطور که جعبه رو با یه دست گرفتم با اون یکی دستم دنبال کلید میگردم.... بعد از چند ثانیه بالاخره کلید رو پیدا میکنم... همینکه میخوام در رو باز کنم در باز میشه و آلاگل جلوی در ظاهر میشه... لباس بیرون تنشه... اینجور که معلومه میخواست بیرون بره... با دیدن من بهت زده بهم خیره میشه
بعد از چند لحظه وقتی میبینم که از جلوی در کنار نمیره با بی حوصلگی میگم: برو کنار
آلاگل: هان؟
با کلافگی با دست به عقب هلش میدمو وارد میشم
آلاگل تازه به خودش میادو با صدایی که از خشم میلرزه میگه: هیچ معلومه تو این مدت کدوم گوری بودی؟ اون از رفتار اون شبت... اون هم از غیب زدنت... این هم از بی تفاوتی الانت... داری چیکار میکنی سروش؟
بدون اینکه جوابشو بدم از کنارش رد میشم.... در رو میبنده و پشت سرم میاد
آلاگل: با توام؟ چرا جواب نمیدی؟... من به جهنم حداقل به پدر و مادرت فکر میکردی؟... یه دختره ی......
به عقب برمیگردمو چنان نگاهی بهش میندازم که حرف تو دهنش میمونه
-اگه میخوای زنده از این خونه بیرون بری بهتره مواظب حرف زدنت باشی
بعد از تموم شدن حرفم به سمت اتاقم میرم...
آلاگل: بعد از این همه مدت با هم بودن باز هم اونو به من ترجیح میدی؟
بی تفاوت به حرفای آلا با آرنج در اتاقم باز میکنمو وارد میشم... آلاگل هم وارد اتاق میشه و میگه: دارم باهات حرف میزنما
-برو بیرون
آلاگل:داری بیرونم میکنی؟
پوزخندی رو لبام جا خشک میکنه... انگار اگه من بیرونش کنم خانم واقعا واسه ی همیشه گورشونو گم میکنه
با حرص میگم: آلا از اتاقم برو بیرون... الان من هم میام
با خشم به سمت تخت بهم ریخته ی من میره... معلومه این چند روز که من نبودم خودش رو مهمون اتاق من کرده
آلاگل: دوست دارم تو اتاق نامزدم بمونم حرفیه؟
با تموم شدن حرفش روی تختم میشینه
هر چی من میخوام با آرامش برخورد کنم خودش نمیذاره... با عصبانیت نگام رو ازش میگیرمو جعبه رو گوشه ی اتاق میذارم
آلاگل: اون جعبه چیه؟
بیخیال عوض کردن لباس میشم... دوست ندارم این روز آخری با جنگ و دعوا ازش جدا شم
به سمت آلاگل میرمو با خونسردی ظاهری به بازوش چنگ میزنم.... به زور بلندش میکنمو بدون اینکه جوابشو بدم اون رو با خودم به سمت سالن میکشم
آلاگل: سروش چیکار میکنی؟
اون رو به سمت مبل هدایت میکنمو در آخر بازوش رو ول میکنم... خودم روی یکی از مبلا میشینمو با اخم و در عین حال تحکم میگم: بشین... کارِت دارم
با خشم رو به روم میشینه و میگه: هنوز جوابمو ندادی
-لابد دلیلی ندیدم که بخوام بهت جواب پس بدم​

! OMID.M
11-02-2017, 10:09 PM
با عصبانیت میخواد چیزی بگه که با داد من خفه میشه
-گفتم بتمرگ کارت دارم
بهت زده بهم خیره میشه... ترس رو توی چشماش میبینم
دلیل تعجبش رو میفهمم تا الان باهاش اینطوری حرف نزده بودم ولی دست خودم نیست... حال و روز الانم خیلی خرابه... دوست دارم یکی درکم کنه... یکی آرومم کنه.... ولی کسی رو ندارم... دوست ندارم هیچ کس به پر و پام بپیچه اما آلاگل مدام آزارم میده... شاید خواسته ش این نباشه ولی وجودش اذیتم میکنه... منی که الان از اتاق نامزد سابقم اومدم... منی که لحظاتی قبل نوشته های عشقم رو خوندم... منی که پرپر شدن ترنم رو با چشمام دیدم... الان حوصله ی دلسوزی برای کسی مثله آلاگل رو ندارم... تا همین الان هم خیلی تحمل کردم که از خونه بیرونش نکردم
خیلی دارم سعی میکنم آروم باشم... با ناراحتی چنگی به موهام میزنمو سعی میکنم لحنمو ملایمتر کنم
-بشین کارت دارم
تازه به خودش میاد
اشک تو چشماش جمع میشه... با حرص اشکاش رو پاک میکنه و با جیغ میگه: تو...تو... تو یه احمقی... واقعا برای خودم متاسفم که عاشق آدم احمقی مثله تو شدم
بعد هم با حرص نگاشو از من میگیره و به سمت در خونه حرکت میکنه
دیگه صبرم لبریز میشه... با خشم از جام بلند میشمو با چند قدم بلند خودم رو بهش میرسونم... بازوی آلاگل رو با خشم چنگ میزنمو با داد میگم: که من احمقم... آره؟
آلاگل با حرص میخواد بازوش رو از بین دستهای من خارج کنه... با پوزخند نگاش میکنم... با شدت به سمت دیوار هلش میدم و خودم رو به در ورودی میرسونم... کلیده آلاگل روی دره... در رو قفل میکنم و کلید رو از روی در برمیدارم... همونجور که کلید رو توی جیبم میذارم با جدیت میگم: بهتره زیاد با اعصاب من بازی نکنی... امروز حوصله ی هی.......
با چشمهای اشکی و لحن غمگینی میگه: بله... بله میدونم آقا طبق معمول حوصله ی هیچکس رو ندارن و از قضا کسی که جز اون هیچکسه فقط و فقط من هستم
نه مثله اینکه میخواد امروز عصبانیم کنه... سرم رو با حرص تکون میدم
-آلاگل داری اون روی منو بالا میاریا... برو مثله ی بچه ی آدم بشین میخوام باهات حرف بزنم
آلاگل: وقتی جوابی واسه ی سوالای من نداری چه دلیلی داره که به حرفات گوش کنم
به سمتش میرمو بدون اینکه جوابشو بدم مچ دستشو میگیرمو به سمت مبل هدایتش میکنم... با جیغ و داد میخواد خودش رو از دست من خلاص کنه... توجهی به جیغ و دادش نمیکنم... وقتی به مبل میرسیم رو مبل پرتش میکنمو با یه دستم فکش رو میگیرم... با عصبانیت چنان فکش رو فشار میدم که از شدت درد صورتش جمع میشه از بین دندونای کلید شده میگم: خفه میشی یا خفت کنم؟
چنان با تحکم و جدیت جمله مو میگم که از شدت ترس چشماشو میبنده... وقتی مطمئن میشم که خفه خون گرفته ولش میکنمو روی مبل مقابلش میشینم
از شدت ترس گریه اش بند اومده... قیافش خیلی مظلوم شده ولی نمیدونم چرا هیچ احساسی بهش ندارم... نمیدونم چه جوری بهش بگم
با چشمایی که از شدت گریه متورم شده نگام میکنه
دهنمو باز میکنم تا در مورد بهم خوردن نامزدی بگم
تو چشماش ترس و عشق رو باهم میبینم
کلافه از گم کردن کلمات دهنمو میبندمو با حرص دستم رو بین موهام فرو میکنم
هنوز هم منتظر نگام میکنه
بالاخره دل رو به دریا میزنمو میگم: آلاگل دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم
متعجب نگام میکنه و هیچی نمیگه
انگار متوجه ی منظورم نشده
نگامو ازش میگیرمو به زمین خیره میشم
زیر لب زمزمه میکنم: میخوام نامزدی رو بهم بزنم
از بس آروم گفتم نمیدونم شنیده یا نه؟... هیچ صدایی ازش بلند نمیشه.. فقط صدای نفسای عمیقش رو میشنوم
همونجور که نگام به زمینه با صدای بلندتری ادامه میدم: آلاگل تو دختر خوبی هستی ولی من و تو برای هم ساخته نشدیم... تو هم باید زندگی کنی با کسی که دوستت داره با کسی که دوستش داری... با کسی که عاشقته با کسی که عاشقشی... عشق یه طرفه فقط و فقط عذابت میده... باور کن همه ی سعیم رو کردم ولی نشد...من خیلی وقت پیش دلمو به کسی باختم دیگه دلی ندارم که تقدیمت کنم... برو سراغ زندگیت... تو در کنار من آینده ای نداری
با تموم شدن حرفم لبخندی رو لبم میشینه... باورم نمیشه که بعد از مدتها تونستم حرف دلم رو بزنم.... آره بالاخره تونستم بگم...
سرمو بالا میارم... چشمم به آلاگل میفته که با ناباوری بهم خیره شده... هیچی نمیگم... بالاخره خودش بعد از چند دقیقه به حرف میاد و با لکنت میگه: سـ ـروش اصـ ـلـ ـا شـ ـوخـ ـی قـ ـشـ ـنگی نبـ ـود
اخمام تو هم میره
-آلاگل من کاملا جدیم... من دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم
نمیدونم چرا اینقدر از سنگ شدم... دستاش میلرزه... یه قطره اشک از گوشه ی چشمش سرازیر میشه
- سروشم داری شوخی میکنی مگه نه؟... چون باز بی اجازه اومدم خونت داری اینجوری........
بعد از مدتها دلم بدجور براش سوخت... لحنمو ملایمتر میکنمو با مهربونی میگم: آلاگل میتونی همیشه روی کمک من حساب کنی... هر جا به هر مشکلی برخوردی کمکت میکنم اما باور کن تو این یه مورد کاری ازم برنمیاد... من همه ی سعیم رو کردم ولی دیگه نمیتونم خودم رو گول بزنم... دیگه نمیتونم با دلم کنار بیام​

! OMID.M
11-02-2017, 10:09 PM
ا هق هق میگه: سروش من دوستت دارم... برام مهم نیست دوستم نداشته باشی... همینکه من دوستت دارم برام کافیه.... فقط بذار کنارت بمونم... من به همین هم راضی هستم
با کلافگی سرمو تکون میدمو میگم: آلاگل چرا نمیفهمی؟
عصبانی از جاش بلند میشه و با چشمای اشکیش بهم زل میزنه و با داد میگه: اونی که نمیفهمه تویی... بعد از این همه مدت الان تازه یادت اومده من رو نمیخوای
-آلا من واقعا متاسفم ولی میگی چیکار کنم... آره اشتباه کردم
آلاگل: مگه تاسف تو بدرد منه بیچاره میخوره؟
...
وقتی از جانب من جوابی نمیشنوه با داد میگه: هان؟... تاسف تو کجای مشکلم رو حل میکنه؟
از رو مبل بلند میشم میگم: میگی چیکار کنم؟... دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم... بفهم آلاگل.. تویی که ادعای عاشقی میکنی دل عاشق من رو هم درک کن
آلاگل: نمیفهمت سروش... نمیخوام هم بفهممت... میدونی چرا؟... چون تو عاشق یه عوضی شدی... یه عوضی که بعد از مرگ.........
نمیدونم چی شد... اصلا نفهمیدم کی دستم بالا رفت... کی به روی صورتش فرود اومد... کی یه طرف صورتش سرخ شد... کی اثر انگشتم موندگار شد... اصلا نفهمیدم.... هیچی نفهمیدم
تنها چیزی که به یاد میارم خشمی بود که به خاطر توهین به ترنم در وجودم زبانه کشید و در یک لحظه همه ی اون اتفاقا رو شکل داد
با نگاهی شماتت بار بهم خیره شده و دستش رو روی صورتش گذاشته
با بغض میگه: ممنون به خاطر این همه لطفی که بهم داری
با فریاد میگم: چی از جونم میخوای؟... چرا واسه همیشه نمیری؟... خستم کردی... از اول هم بهت گفتم هیچ علاقه ای بهت ندارم... از اول هم بهت گفتم از من انتظار هیچی رو نداشته باش... از اول هم بهت گفتم حتی اگه زن من هم شدی نمیتونم مرد کاملی برات باش... از اول هم بهت گفتم به اصرار خونوادم قبول کردم... از اول همه چیزو بهت گفتم... گفتم اگه بخوای تو خاطراتم پا بذاری باهات مقابله میکنم... گفتم دوست ندارم بهم بچسبی... گفتم نمیخوام بی اجازه وارد حریم من بشی... گفتم فقط یه زن زندگی میخوام نه چیزی بیشتر از اون اما جنابعالی همه جا و همه جا دقیقا اون رفتارایی رو انجام دادی که من ازش متنفر بودم... هزار بار اومدی شرکتو خودت رو نامزد من معرفی کردی... توی هر مهمونی آیزون من شدی... تو کوچه و خیابون بهم چسبیدی... بی اجازه تو وسایلای شخصیم سرک کشیدی... تمام مدت کارایی رو کردی که من دوست نداشتم... مگه از قبل نگفتم عاشقت نیستم پس چرا هر وقت که دعوامون شد به ترنم توهین کردی؟... مگه نگفتم هیچوقت حق نداری اسمش رو به زبون بیاری؟
با داد میگم: گفتم یا نه؟
با هق هق میگه: هر چی تو بگی سروش ولی ترکم نکن.... دیگه هیچکدوم از این کارا رو نمیکنم
-خسته ام آلاگل... خسته ام... بریدم... چند بار بهم قول دادی... به خدا شدی مایه ی عذابم... خودت بگو چند بار بهم قول دادی و عمل نکردی؟
جوابمو نمیده
-چیه؟... ساکت شدی... آره من آدم بدی هستم... دوستت ندارم... عاشقت نیستم... دیوونه ی عشقی هستم که حالا زیر خروارها خاک خوابیده
با ناباوری سری تکون میده و میگه: دروغه... داری بهم دروغ میگی... تو فقط دلت براش میسوزه... سروش این عشق نیست... اون بهت خیانت کرده تو نمیتونی هنوز عاشقش............
با داد میگم: نه خانم خانما... دروغ نیست... حقیقته... میخوای بدونی الان از کجا دارم میام... از خونه ای که عشقم ساکنش بود... از اتاقی که یه روزی عشق من توش نفس میکشید... از مکانی که یه روزی میعادگاه عشقم بود
حس میکنم شکست.... شکستنش رو با همه ی وجود حس میکنم... اما با بی رحمی تمام ادامه میدم
-آره... من هنوز دوستش دارم... حتی حالا که نیست... امروز بیشتر از همیشه دلتنگشم
صورتش از اشک خیسه... ایکاش از من متنفر بشه... ایکاش واسه همیشه بره... وقتی ملایمت جواب نمیده... وقتی خشونت جواب نمیده... وقتی هیچی جواب نمیده... شاید حقیقت جواب بده... شاید حرف دل من جواب بده
بدون توجه به حضورش بهش پشت میکنمو به سمت اتاقم میرم... صدای قدمهاشو میشنوم که بهم نزدیک میشه​

! OMID.M
11-02-2017, 10:09 PM
آلاگل: سروش به خدا میخواستم تو رو برای خودم نگه دارم... از این به بعد هر جور تو بگی رفتار میکنم.. همونی میشم که تو میخوای
میخوام به سمتش برگردمو یه چیزی بهش بگم که از پشت دستاشو دور کمرم حلقه میکنه و میگه: سروش تو رو خدا ترکم نکن... من دوستت دارم... ببین به خاطر تو چقدر غرورم رو شکستم... چطور راضی میشی اینجور من رو بشکنی
زمزمه وار میگم: من نمیخوام بشکنمت آلاگل... باور کن دست خودم نیست من هنوز هم دوستش دارم... برو آلاگل... دیگه نمیتونم تحملت کنم... دیگه نمیتونم هیچ دختری رو تحمل کنم... زندگی من توی ترنم خلاصه میشه... حتی اگه خائن باشه... حتی اگه دوستم نداشته باشه... حتی اگه زنده نباشه... تو رو به خدا برو
دستاشو محکمتر دورم حلقه میکنه و میگه: سروش تو رو خدا حرف از رفتن نزن
خدایا متنفرم از دخترایی که به زور خودشون رو به آدم تحمیل میکنند... چیکار کنم؟... خدایا چیکار کنم؟
آلاگل: سروش قول........
با خشم خودم رو از بین دستاش آزاد میکنمو با صدای بلندی میگم: آلاگل چرا نمیفهمی نمیخوامت... آخه به چه زبونی بهت بگم... بابا تو خوب... تو فرشته... تو بهترین... ولی میگی چیکار کنم دلم برات نمیتپه
عقب عقب به سمت در میره
با صدای خشداری میگه: خیلی پستی سروش... خیلی
-آره من پست... فقط از زندگیم برو بیرون... همه ی تقصیرا رو خودم به گردن میگیرم... خودم با خونواده ها صحبت میکنم... ف.........
با داد وسط حرفم میپره: این جوابه محبتهای من نبود
دیگه حوصله ی جر و بحث کردن رو ندارم... کلید رو از جیبم در میارمو به سمتش پرت میکنم
بدون توجه به حرفش میگم: فقط گم شو بیرون... میخوام تنها باشم
شاید بهتر باشه پست به نظر برسم... آره نمیخوام آینده ی آلاگل هم مثل خودم خراب بشه... بی رحم بودن رو تو این موقعیت به هر چیزی ترجیح میدم... اینجوری واسه هردومون بهتره... بذار فکر کنه پستم... ولی من میگم اینجوری برای آینده ی هردومون بهتره... آره اینجوری واسه هردومون بهتره
نگاه غمگینشو از من میگیره و روی زمین خم میشه... کلید رو بر میداره و با پشت دستش اشکاشو پاک میکنه.... با حسرت بهم نگاه میکنه و چند قدم عقب عقب میره... بعد از چند لحظه مکث نگاشو از من میگیره و با سرعت به سمت در میره...در رو باز میکنه و در آخرین لحظه به سمتم برمیگرده و با بغض میگه: سروش هنوز هم دوستت دارم مثله همیشه... نه نه... بیشتر از همیشه... آره من هنوز هم دوستت دارم حتی بیشتر از قبل... نمیدونم چرا فقط میدونم دوستت دارم
ته دلم خالی میشه... نه از دوست داشتنش... از غم صداش... از بغض کلامش... منو یاد خودم میندازه.... یاد روزایی که با همه ی بدی هایی که راجع به ترنم میشنیدم باز دیوونه وار دوستش داشتم.... مثله همین الان که هیچکس باورش نداره ولی من هنوز عاشقشم
بعد از تموم شدن حرفش منتظر نگام میکنه... شاید منتظره که بگم بمون... که بگم ببخش... که بگم باهات میمونم... اما نمیگم... چون دلم با همه ی وجود ترنم رو صدا میزنه... چون نمیتونم زن دیگه ای رو در آغوش بگیرمو به ترنم فکر کنم... آره من دیگه نمیخوام اشتباه گذشته رو مرتکب بشم
با صدای بسته شدن در به خودم میام... وسط سالن روی زمین میشینمو سرم رو بین دستام میگیرم...
آهی میکشمو زیر لب زمزمه میکنم: ایکاش تو رو وارد این بازی نمیکردم... ایکاش... هم خودم عذاب کشیدم... هم عشقم رو عذاب دادم... هم باعث عذاب تو شدم
بعضی مواقع چقدر برای پشیمونی دیره... ببخش آلاگل... منو ببخش.. بخاطر همه ی خاطره های بدی که بهت هدیه کردم​

! OMID.M
11-02-2017, 10:10 PM
نمیدونم چقدر گذشته... اختیار مکان و زمان رو از دست دادم... به زحمت از روی زمین بلند میشم... مموری و سیم کارت ترنم رو از جیبم در میارم... حس میکنم دارم از درون آتیش میگیرم... دارم میسوزم... دارم نابود میشم... اما هیچ کار نمیتونم کنم... هیچ چیز نمیتونه آرومم کنه... راه اتاقم رو در پپش میگیرم... وقتی به اتاقم میرسم چشمم به جعبه ی یادگاریها میفته
آهی میکشمو سیم کارت و مموری رو روی جعبه میذارم... به سمت حموم حرکت میکنم... همینکه وارد میشم آب سرد رو باز میکنم... حتی حوصله ندارم لباسم رو از تنم در بیارم... با همون لباسم زیر آب سرد میرم... چشمام رو میبندم و سعی میکنم آتیش وجودم رو با لمس سرمای قطره قطره های آب از بین ببرم...

«امشب تصمیم گرفتم فراموشت کنم»
باز آلاگل فراموش میشه... باز خونواده فراموش میشن... باز همه ی دنیا رو از یاد میبرم... باز زندگی رو غیر قابل تحمل میبینم
« سخته... خیلی خیلی بیشتر از سخت ولی من میتونم»
باز غرق میشم... غرق عشق... غرق ترنم... غرق گذشته ها
« مگه تو نتونستی؟»
باز میبینم... باز میشنوم... خودش رو... حرفاش رو... نوشته هاش رو... باز همه چیز جلوی چشمام به نمایش در میان
«پس من هم میتونم»
چشمام رو باز میکنمو با ناله میگم: تو نمیتونی ترنم... تو نمیتونی
«مگه این همه آدم نتونستن؟»
با داد ادامه میدم تو نمیتونی ترنم.. تو هیچوقت نمیتونی
«پس من هم میتونم... وقتی همه دنیا میتونند چرا من نتونم»
قطره اشکی از گوشه ی چشمم خارج میشه و با قطره های آب ترکیب میشه
با حالی خراب میگم: تو مثله من نیستی ترنم... تو مثل هیچکس نیستی.... تو نمیتونی من رو از یاد ببری
از بس زار میزنم... از بس داد میزنم.. از بس با فریاد ترنم رو صدا میکنم که خودم هم خسته میشم
بالاخره از حموم دل میکنم... حس میکنم آرومتر شدم... حس میکنم آتیش وجودم کمتر شده.. حس میکنم قلبم کمتر میسوزه
از حموم خارج میشمو لباسام رو از تنم خارج میکنم... بر خلاف گذشته که ساعتها وقت صرف انتخاب لباس میکردم اولین لباسی که به دستم میاد رو برمیدارمو به تن میکنم... با بی حوصلگی به سر و صورتم میرسم و بعد دنبال سوئیچ ماشین میگردم
زیر لب زمزمه میکنم: باید قضیه بهم خوردن نامزدی رو علنی کنم... اینجوری نمیتونم ادامه بدم
سری تکون میدمو بعد از چند دقیقه گشتن بالاخره سوئیچ رو پیدا میکنم​
بعد از برداشتن عابر بانک و مقداری پول نقد از خونه بیرون میزنم... آلاگل کلید خونه رو روی در گذاشته... امیدوارم به فکر برگشت نباشه... دوست دارم بی دردسر ازش جدا شم... از روی بی حواسی به جای اینکه از آسانسور برم راه پله ها رو در پیش میگیرم... از اونجایی که حوصله ی برگشت ندارم با سرعت راه پله ها رو طی میکنمو خودم رو به ماشین میرسونم... بعد از سوار شدن ماشین، اون رو روشن میکنمو راه خونه ی پدریم رو در پیش میگیرم
بعد از رسیدن به خونه پدریم ماشین رو گوشه ای پارک میکنم و از ماشین پیاده میشم...
نفس عمیقی میکشمو خودم رو برای یه جنگ درست و حسابی آماده میکنم... مطمئنم کار سختی رو در پیش دارم.... پدر... مادر... سیاوش... حتی سها... همه و همه آلاگل رو دوست دارن و این به ضرر منه
چشمام میبندم و زیر بل زمزمه میکنم: تو سروشی... هر کاری رو که بخوای میتونی به سرانجام برسونی
سری تکون میدم و چشمم رو باز میکنم... با قدمهای محکم و استوار به سمت در خونه حرکت میکنم از اونجایی که کلید خونه ی پدریم رو نیاوردم به اجبار زنگ خونه رو به صدا در میارمو منتظر میشم​

! OMID.M
11-02-2017, 10:10 PM
صدای جیغ سها رو از پشت آیفون میشنوم
سها: داداش خودتی؟
لبخند محوی رو لبم میشینه
با حفظ لبخندم میگم: باز کن آجی کوچولو... خودمم
سها: مامان داداش اومد
انگار نه انگار که بزرگ شده
-سها اول این در رو باز کن
سها: آخ ببخشید داداشی یادم رفت
در رو باز میکنه... سری به نشونه ی تاسف تکون میدمو وارد خونه میشم
همینکه چند قدم توی حیاط پیش میرم در ورودی به شدت باز میشه و مامان با سرعت وارد حیاط میشه
با سر وضعی آشفته به سمتم هجوم میاره... همینه خودش رو به من میرسونه صورتمو بین دستاش میگیره... انگار میخواد مطمئن بشه سالم هستم
مامان: سروش خودتی؟
-م........
یه قطره اشک از گوشه ی چشمش سرازیر میشه
مامان: فکر کردم دوباره از دستت دادم
با لحن ملایمی میگم: مامان خانم من خوبم
مامان: سروش باور کنم خودتی؟
فقط خدا میدونه که چقدر از خودم متنفر میشم وقتی خونوادمو این طور میبینم
تو بغلم میگیرمشو آهی میکشم
- خوبم مامان... خوبم
همین که تو بغلم میگیرمش با صدای بلند زیر گریه میزنه
مامان: سروش چرا با ما این کار رو میکنی... میدونی چه بلایی سر ما آوردی؟
با ناراحتی از بغلم بیرون میادو میگه: فکر کردیم دوباره بلایی سرت اومده
لبخند تلخی رو لبم میشینه
چه بلایی بدتر از اینکه عشقم مرده
آه عمیقی میکشمو میگم: مامان من خوبم... من دنبال آرامش بودم و اون رو توی جمع شلوغ شماها که پر از قضاوت های الکی و بیجا بود پیدا نمیکردم... اون شب باید میرفتم
مامان: س......
با کلافگی میگم: خانم من عزیز من مادر من تو رو خدا این حرفا رو تمومش کن
سری به نشونه ی تاسف تکون میده و با خشم هلم میده
مامان:تو آدم نمیشی... بیچاره آلاگل... دلم براش میسوزه اون شب سنگ رو یخش کردی
خدایا خدایا خدایا باز دلسوزی مادر من عود کرد
-از اول هم نباید میومدم... اصلا میدونید چیه؟ من اشتباه کردم... خداحافظ
با خشم میخوام راه اومده رو برگردم که مامان با ترس به بازوم چنگ میزنه و میگه: سروش به خدا اگه این دفعه هم بری باید سینه ی قبرستون به دیدنم بیای
با حرص نفسمو بیرون میدمو میگم: مامان این حرفا چیه؟
دوباره اشکاش جاری میشن
مامان: سروش نرو... دیگه تحمل ناپدید شدنت رو ندارم
با حرص نفسمو بیرون میدمو میگم: میخوام برم خونه ی خودم... نمیخوام که برم گم و گور بشم
مامان: نرو
چشمامو میبندمو سعی میکنم آروم باشم
نمیدونم چیکار کنم... خیر سرم اومدم نامزدی رو بهم بزنم
سری تکون میدمو میگم بریم داخل حرف بزنیم
همونجور به بازوم چنگ زده و بازوم رو ول نمیکنه و سریع میگه: بریم
خندم میگیره انگار یه پسربچه شیطون هستم که ممکنه هر لحظه فرار کنم
با لبخند میگم: مامان باور کن بنده فرار نمیکنم
مامان: از تو هیچ چیز بعید نیست
سری تکون میدمو با مامان به سمت سالن حرکت میکنم
همینکه پام به سالن میرسه دوباره بازخواستهاش شروع میشه
مامان: سروش نگفتی این مدت کجا بودی؟
-شما این بازوی منو ول کنید یه زنگ هم به بابا و سیاوش بزنید کارشون دارم بعد بهتون میگم
بازوم رو ول میکنه
به سمت مبل میرمو خودم رو روی اولین مبل میندازم
مشکوک نگام میکنه و میگه: چیکارشون داری؟
رو به روی من میشینه و منتظر نگام میکنه
خندم میگیره...
ولی خندمو قورت میدمو با جدیت میگم: مامان خواهش میکنم خبرشون کنید کارم خیلی مهمه... موضوع حیاتیه
چپ چپ نگام میکنه
مامان: سروش باز چه نقشه ای داری​

! OMID.M
11-02-2017, 10:10 PM
-مادر من این همه راه اومدم تا باهاتون در مورد موضوع مهمی حرف بزنم... نقشه چیه؟... این حرفا رو تموم کنید
مامان: داری نگرانم میکنی... بابات خیلی از دستت عصبانیه تو رو خدا دوباره یه دعوای دیگه راه ننداز... اول باید یه خورده آرومش کنم بعد حرف از اومدنت بزنم... اون از رفتاره بدی که با آلاگل داشتی... اون از یه دفعه ای غیب شدنت... این هم از بی خبر اومدنت حالا هم که میگی بابات رو خبر ک......
-مامان
چنان با جدیت صداش میگم که حرف تو دهنش میمونه
به ناچار از جاش بلند میشه با غرغر به سمت تلفن میره... سها که تا این لحظه که ساکت بود به سمت من میادو به آرومی کنارم میشینه
سها: داداش کجا رفته بودی؟
با مهربونی نگاش میکنمو میگم یه مدت رفته بودم شمال به تنهایی احتیاج داشتم
سها میخواد چیزی بگه که مامان اجازه نمیده
مامان: سیاوش و بابات هم دارن میان حالا بگو این مدت کجا بودی
-شمال
مامان: چـــــی؟
-گفتم رفته بودم شمال... حوصله ی شلوغی و سرو صدا رو نداشتم به آرامش احتیاج داشتم
مامان: خب آلاگل رو هم با خودت میبردی
همونجور که داره رو به روم میشینه ادامه میده: طفلکی از نگرانی هزار بار مرد و زنده شد
اخمام تو هم میره... یکی از دلایل رفتنم آلاگل بود... بعد مادر گرامی میگن آلاگل رو هم با خودت میبردی
مامان: به فکر من و پدرت نیستی مهم نیست ولی اون دختر با هزار تا امید و آرزو پا به خونت گذاشت.......
وسط حرفش میپرمو میگم: مادر من هنوز پا به خونم نذاشته
با خشم میگه: تو آدم بشو نیستی
-حالا که میدونید اینقدر اصرار به آدم کردنم نکنید
با حرص میگه: از امروز تا زمانی که ازدواج نکردی تو همین خونه زندگی میکنی
لبخندی رو لبم میشینه... خانم خانما میخواد سواستفاده کنه و من رو به این خونه برگردونه... هیچوقت راضی نبود تنها زندگی کنم
با مهربونی میگم: مامان میدونی که راضی نمیشم
نگرانی رو از یاد میبره و میگه: جنابعالی خیلی غلط میکنی
- ما قبلا هم در مورد این مسئله بحث کردیم پس اصار بیخودی نکنید
با ناامیدی بهم خیره میشه و میگه: سروش چرا اینقدر حرصم میدی؟... به خدا تا حالا هزار بار تا مرز سکته رفتمو برگشتم... تا کی میخوای با لجبازی پیش بری ...گفتی میخوای تو کار مستقل بشی حرفی نزدیم با اون همه سختی تونستی رو پای خودت واستی نمیگم ناراحتم نه اصلا.... حتی بهت افتخار هم میکنم اما این همه مال و ثروت آخرش مال شماهاست چرا انقدر به خودت سخت میگیری... اصلا از لحاظ مالی از ما جدا باش مسئله ای نیست خدا رو شکر از همین حالا میدونم اونقدر داری که هیچ چشمداشتی به مال و اموال پدرت هم نداشته باشی... توی این چهار سال اونقدر موفقیت کسب کردی که همه مون بهت افتخار میکنیم اما این جدا زندگی کردنت دیگه چیه؟... چند ماه دیگه خدا رو شکر ازدواج میکنی و میری سر خونه زندگیت... اگر اون اتفاق نمیفتاد تا حالا عروسیتون هم گرفته شده بود... تاریخ عروسی مهسا هم به خاطر اتفاقات اخیر عوض شد... از اونجایی که همگیتون دوست داشتین تو یه روز عروسی بگیرید تصمیم بر سه ماه دیگه شد
یاد اون روزا میفتم که برای در آوردن حرص ترنم اصرار میکردم عروسی چهارنفرمون تو یه روز باشه... از اونجایی که آلاگل هم تو مهمونی ها با مهسا صمیمی شده بود قبول کد... همیشه میدونستم ترنم تا چه حد از مهسا متنفره میخواستم اینجوری خوردش کنم اما خودم خورد شدم.. خودم داغون شدم... خودم پشیمون شدم... چه سخته وقتی بفهمی پشیمونی ولی هیچ راهی پیش روت نباشه... هیچ راهی
با صدای مامان به خودم میام
مامان: سروش
-هان
مامان: هان و کوفت... سروش حواست کجاست؟
-همینجا
مامان: کاملا معلومه... مبگم برگرد همین جا... این چند ماه رو با خودمون زندگی کن... من موندم تو اون آپارتمان دلت نمیگیره؟.... آخه تنهایی اونجا چه غلطی میکنی؟
-برای بار هزارم میگم من تنها راحت ترم... ناسلامتی سی سالمه... بچه که نیستم یکی تر و خشکم کنه
مامان: مگه سیاوش بچه ست
-نه ولی من نمیتونم مثله سیاوش باشم
مامان: مثله همیشه کله شقی............
نگاهی به مادرم میندازم... هنوز خیلی جوونه... از اونجایی که از بچگی دیوونه ی پسرعموش بود در سن کم با بابام که همون پسرعموش بود ازدواج کرد... اخلاق و رفتار سها فتوکپی مامانمه... بابا و سیاوش من رو دوست دارن ولی مامان و سها بدجور بهم وابسته هستن... هر چند مامان به همه ی بچه هاش وابسته هست تحمل دوریه سیاوش و سها رو هم نداره اما رابطه ی من و سها از بچگی همین طور شکل گرفته
با داد مامان به خودم میام​

! OMID.M
11-02-2017, 10:10 PM
مامان: ســـروش
-چی شده مامان؟... چرا داد میزنید
مامان: من یک ساعته دارم باهات حرف میزنم اونوقت جنابعالی تو هپروت سیر میکنی
سها: مامان چقدر به جون داداشم غر میزنی
لبخندی رو لبم میشینه
سها: گناه داره طفلکی
با صدای بلند میخندمو میگم: بله سارا خانمی من گناه دارم اینقدر به جونم غر نزن
مامان با دهن باز نگام میکنه و من و سها میخندیم... سها رو بغل میکنمو موهاش رو بهم میریزم
تو همین موقع صدای ماشین شنیده میشه و باعث میشه مامان به خودش بیاد
از جاش بلند میشه با غرغر میگه:به جای اینکه طرف من رو بگیره میگه گناه داره طفلکی
به سمت در ورودی ادامه میده: اگه اون خرس گنده طفلکیه پس تو چی هستی
من و سها ریز ریز میخندیم
-ممنون جوجوی خودم
سها: قابلی نداشت داداشی... میزنم به حسابت
-اینطوریه... فکر کردم مجانی بود
اخم قشنگی میکنه و میگه: از این خبرا نیست... باید برام یه چیز خوشگل بخری
-که اینطور
سها با مظلومیت نگام میکنه
-باشه بابا چرا اونجوری نگاه میکنی... باذر فکر کنم یه چیز خوب برات میخرم
سها: خودم انتخاب کردم
یا چشمای گشاد شده نگاش میکنمو میگم: سها... این همه سرعت عمل رو از کجا آوردی؟
سها: داداشی
-احتیاجی نیست هندونه زیر بغلم بذاری بگو چی میخوای؟
سها: یه سرویسه طلای سفید
-سهـــا تو که اون همه طلا داری
سها: داداشی جونم
چشمامو ریز میکنمو میگم: چرا به بابا نمیگی
مظلومانه با انگشتاش بازی میکنه و میگه: گفتم قبول نکرد
-حق هم داره بیچاره
سها: داداشی من ازت طرفداری کردم
-اون که وظیفت بود
سها: داداش
اخمامو تو هم میکنمو میگم: دیگه نبینم از من طرفداری کنیا
با خنده میگه: چشم فقط همین یه دفعه برام بخر
سری تکون میدمو میگم: امان از دست تو... بیچاره شوهرت
سها: باید از خداش هم باشه چنین زنی داشته باشه
-بچه پررو... یه خورده شرم و حیا و خجالت هم بد نیستا
سرشو میندازه پایینو ادای دخترای خجالتی رو درمیاره با شیطنت با گوشه ی چشم نگام میکنه
از بغلم بیرون پرتش میکنم
-گم شو اونور... تو آدم نمیشی
سها: به خودت رفتم داداشی... دسته چکت رو در بیار... خودم زحمت خریدشو میکشم
-بگو از قبل برات نقشه کشیده بودم که تار و مارت کنم
سها: یه بیست میلیون که این حرفا رو نداره... ببین داداشای دیگه چیکارا که واسه آجی هاشون نمیکنند
-برو به سیاوش بگو از اون کارا برات کنه
سها: داداشـــی
نفسی از روی حرص میکشم و میگم: حالا دست چک همرام نیست بعد بیا ازم بگیر
جیغی از خوشحالی میکشه و میگه: حقا که داداش خودمی... عاشقتم داداشی
بعد هم کلی منو تف مالی میکنه و به سمت اتاقش میره
با لبخند نگاش میکنم... وقتی سها بغلم باشه همه ی غصه های عالم رو از یاد میبرم... مثله ترنمه... شاد و سرحال... شیطون و مهربون
از یادآوری گذشته ها دلم میگیره و خاطره های گذشته باعث میشن دوباره یاد ترنم بیفتم
بالاخره بابا و مامان وارد سالن میشن... بابا با اخمایی در هم و مامان با لبخند به سمت من میان... میدونم مامان با بابا صحبت کرده و آرومش کرده... سیاوش هم پشت سر مامان و بابا وارد میشه و به سمت من میاد... نمیدونم چه جوری باید بهشون بگم اما این رو خوب میدونم که چاره ای ندارم
از جام بلند میشم... میدونم میتونم... مثله همیشه باید حرفم رو به کرسی بنشونم... چاره ای ندارم... باید بشه... باید بشه... باید بشه
بابا: سلام
لبخند کمرنگی میزنمو میگم: سلام
سیاوش دلخور نگام میکنه و با طعنه میگه: چه عجب بالاخره اومدی؟
مامان: سیاوش
سیاوش هیچی نمیگه و روی یکی از مبلا میشینه
مامان و بابا هم مقابلم میشینند... بابا باهام سرسنگینه... سیاوش از دستم دلخوره... مامان هم نگرانه...
با صدای بابا به خودم میام
بابا: منتظرم... مادرت میگه حرفای زیادی برای گفتن داری​

! OMID.M
11-02-2017, 10:10 PM
به چشمای پدرم زل میزنم یاد حرفای اون شبش میفتم... شب خواستگاری... شبی که میخواستیم به خواستگاری آلاگل بریم
بابا: سروش مطمئنی؟
-بیشتر از همیشه
بابا: سروش اگه نامزد کنید کار تمومه ها.... بیشتر فکر کن
-من خیلی وقته دارم فکر میکنم الان میخوام عمل کنم
بابا: وقتی دوستش ندا...........
-تو زندگی علاقه و دوست داشتن به وجود میاد
بابا: اون چیزی که تو ازش نام میبری دوست داشتن نیست... به اون میگن عادت
-من تصمیمم رو گرفتم میخوام این دفعه با انتخاب مادرم ازدواج کنم
صدای بابا باعث میشه به زمان حال برگردم
بابا: پس چی شد؟
آهی میکشمو میگم: میخوام در مورد آلاگل حرف بزنم
پوزخندی رو لبای بابام میشینه
همه به چشمای من زل میزنندو منتظر نگام میکنند
-من....
لعنتی چقدر گفتنش سخته
سیاوش: تو چی؟
نفسمو با حرص بیرون میدمو میگم: من دیگه نمیتونم آلاگل رو تحمل کنم
مامان و سیاوش با چشمای گرد شده بهم خیره میشن
پوزخند بابام پررنگ تر میشه
مامان: تو... تو چـ ـی گفتی؟
سعی میکنم خونسرد باشم
-گفتم دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم
مامان: تـ ـو... تـ ـو دیـ ـوونه شـدی
- مامان دیگه نمیخوام اینجوری ادامه بدم من هیچ علاقه ای به آلاگل ندارم
سیاوش: سروش هیچ معلومه چی داری میگی؟
-باز هم باید تکرار کنم؟... من آلاگل رو نمیخوام... دوستش ندارم... هیچکدوم از رفتاراش رو نمیپسندم... تو قلبم هیچ عشقی نسبت به اون احساس نمیکنم
مامان میخواد چیزی بگه که بابا دستشو بالا میاره و میگه: خب که چی؟
با تعجب بهش خیره میشم
بابا: مگه خودت نگفتی عشق و علاقه تو زندگی به وجود میاد؟
نگام رو ازش میگیرم
سخته اعتراف... آره خیلی سخته اعتراف کنی همه ی حرفای اون روزات فقط برای حفظ غرورت بود...
زمزمه وار میگم: اشتباه میکردم
صدای پوزخندش رو میشنوم
با لحن خشنی میگه: پس باید تحملش کنی... وقتی داشتی یه دختر بی گناه رو وارد بازیه کثیفت میکردی باید به اینجاش هم فکر میکردی
هیچ حرفی واسه گفتن ندارم... جوابی واسه ی حرفایی که حقیقته محضه ندارم
مامان: شماها چی دارین میگین؟
بابا: بهتره از عزیزدردونت بپرسی که برای اینکه ثابت کنه میتونه بدونه ترنم هم زندگی کنه آلاگل رو قبول کرد
سیاوش و مامان با ناباوری بهم خیره میشن
با اعصابی داغون به بابام خیره میشم... پس میدونست... از همون روز اول... از همون روز اول که پیشنهاد خواستگاریه مامان رو قبول کردم... از همون روز همه چیز رو میدونست... واسه همین هم بود که بر خلاف مامان اصراری نمیکرد... از اول هم میدونست هنوز ترنم رو دوست دارم
بابا: چیه؟... باورت نمیشه؟... تعجب نکن تقصیر تو نبود... از بس تو گذشته ها غرق بودی متوجه ی اطراف نمیشدی فکر میکردی بقیه هم مثله خودت هستن... مرگ ترنم باعث شد همه ی حساب کتابات بهم بخور........
با عصبانیت از جام بلند میشمو میگم: بابا تمومش کنید...
بابا: چرا تمومش کنم... تا الان هم که میبینی لالمونی گرفتم فکر میکردم اونقدر مرد هستی که پای حرفت بمونی و آلاگل رو خوشبخت کنی
مامان از جاش بلند میشه و به طرف من میاد
مامان: دروغه مگه نه؟
....
مامان: با توام سروش... یه چیزی بگو... بگو که همه ی این حرفا دروغه... من چنین پسری رو بزرگ نکردم... بچه های من هیچوقت بخاطر خودشون بقیه رو بازی نمیدن... مگه نه؟
....
دقیقا رو به روم وایمیسته
با مشت میکوبه تو سینمو میگه: لعنتی یه حرفی بزن
با فریاد ادامه میده: چرا هیچی نمیگی؟.. میگم حرفای بابات دروغه... مگه نه؟
چی میتونم بگم
زیر زمزمه میکنم: نه

! OMID.M
11-02-2017, 10:10 PM
با ناباوری بهم نگاه میکنه و قدمی به عقب میره... دستش رو جلوی دهنش میگیره
سیاوش با خشم به طرف من میاد و به یقه ی لباسم چنگ میزنه
سیاوش: تو چه غلطی کردی سروش؟ توی این مدت همه مون رو به بازی دادی
....
وقتی میبینه جوابش رو نمیدم به شدت هلم میده و با داد میگه: غرور لعنتیت اونقدر ارزش داشت که زندگی یه نفر رو تباه کنی
تو همین موقع در اتاق سها باز میشه و سها بیرون میاد... با دیدن اوضاع درهم برهم سالن میگه: اینجا چه خبره؟
مامان به زحمت خودش رو به مبل میرسونه و میگه: سها بیا اینجا مادر.. بیا اینجا که بدبخت شدیم... داداشت تمام مدت داشت همه مون رو به بازی میداد
سها با تعجب به ما نگاه میکنه
مامان: آقا میخواد نامزدیش رو بهم بزنه
بابا از روی مبل بلند میشه و به طرف مامان میره و کنارش میشینه
بابا: سارا تو خودت رو ناراحت نکن... من اجازه نمیدم چنین اتفاقی بیفته
با خشم خودم رو از چنگ سیاوش آزاد میکنمو میگم: چی واسه خودتون میگید... آره من احمق... من خودخواه.. اصلا من آدم نیستم ولی دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم
مامان: سروش اگه نامزدی رو بهم بزنی هیچوقت ازت نمیگذرم
سها هاج و واج اون وسط مونده و با دهن باز به ما خیره شده
با خشم به موهام چنگ میزنمو میگم: نکنه دلتون میخواد با آلاگل ازدواج کنم و دو فردای دیگه به دلیل عدم تفاهم ازش جدا بشم... اونجوری دیگه نامرد نیستم
سیاوش: آخه احمق باید از اول فکر اینا رو میکردی
-من درسته از لج و لجبازی قبول کردم ولی قصدم ازدواج بود
سیاوش: پس الان چه مرگته؟
-آلاگل اونی نیست که من میخوام... رفتاراش.. حرکاتش... محبتاش همه و همه برای من خسته کننده هستن
بابا: تو از آلاگل انتظار داری مثله ترنم رفتار کنه... سروش چرا نمیفهمی آلاگل نامزدته... این رفتاراش عادیه... رفتارای دو نفر شبیه به هم نیست.... اون ترنم بود... این دختر آلاگله
-من نمیگم رفتارای آلاگل بده... من میگم من نمیتونم با رفتاراش کنار بیام
مامان: سروش تا قبل از مرگ ترنم که همه چیز خوب بود تو که توی اون روزا با رفتار آلاگل مشکلی نداشتی... الان چرا داری همه چیز رو خراب میکنی
-مادر من هیچ چیز خوب نبود... من فقط داشتم تحمل میکردم... به خاطر شماها... به خاطر خودم... به خاطر غرورم
مادر: پس الان هم تحمل کن... به خدا آلاگل عاشقته... دیوونته... خوشگل و مهربونه... مطمئنم عاشقش میشی
با داد میگم: مامان چی دارین میگین؟
بابا: صداتو بیار پایین
با حرص دستی به صورتم میکشم
یه چیزی بدجور تو قلبم سنگینی میکنه... حالم بدجور خرابه
مامان: سروش مثله بچه ی آدم چند ماه دیگه سر سفره ی عقد میشینی و بعد هم میری سر خونه و زندگیت وگرنه نه من نه تو
با حرص میگم: باشه... شما عروسی بگیرید ولی اگه داماد اون شب حضور نداشت از من گله نکنید
مامان با ناله میگه: سروش
-چیه؟... مگه شماها به فکر من هستید... عشق من مرده... اونوقت شماها در کمال خودخواهی به فکر جشن و عروسی هستید... من میگم به احتمال 90 درصد ترنم بیگناه بوده اما شماها حتی اظهار دلسوزی هم نمیکنید... شماها در کمال خودخواهی به خودتون و خوشیتون فکر میکنید
مامان: چی میگی پسر... آخه چی میگی؟... چرا بیشتر ته دلمون رو میسوزونی... چرا داغ دل همه مون رو تازه میکنی.... خودت هم خوب میدونی ترنم هر چی که نباشه کم کمش خائن ه.........
با داد میگم: تمومش کنید... از این حرفای تکراری خسته نشدین... شما مادر من هستید درست... احترامتون رو باید نگه دارم درست... دیوونه وار دوستتون دارم درست... اما تمام این سالها ترنم از منی که الان ادعای عاشقی دارم عاشق تر بود... شاید یه روزی من رو دوست نداشت ولی مطمئنم روزای آخر عاشقم بود.... امروز صبح تو اتاقش بودم... همه ی اتاقش بوی غم میداد... توی دلنوشته هاش پر بود از گله و شکایت... گلایه توی تک تک نوشته هاش بیداد میکرد... ترنم عاشق بود... عاشق من.... من همه خاطراتم رو سوزوندم ولی اون همه ی خاطراتش رو نگه داشت... تک تک هدیه هاش رو نگه داشته بود... اون لحظه لحظه های با من بودن رو توی قلبش حک کرده بود
بابا: سروش
-چیه بابا... باز میخواین بگید با آلاگل بمونم نه من نمیتونم... اصلا من پست ترین موجوده دنیا ولی دیگه نمیخوام اینجوری زندگی کنم
سها: داداش
-چیه سها... تو که نبودی حال و روزش رو ببینی... ترنم رو اون آدما نکشتن من کشتم... شماها کشتین... خونوادش کشتن... آره ترنم من خیلی وقته مرده بود
اشک تو چشمای سها جمع میشه
ولی من نگام رو ازش میگیرم.... به چشمای بابام زل میزنمو میگم: وقتی من باورش نکردم مرد... وقتی زیر دست و پای پدرش کتک خورد مرد... وقتی توی همه مهمونی ها همه با تمسخر نگاش کردن مرد.... وقتی همه اون رو مثله یه جزامی از خودشون دور کردن مرد... آره بابا ماها قاتل ترنم هستیم... من دوستش داشتم اون هم عاشقم بود ولی من به خاطر غرورم پسش زدم... اون حتی اگه به خاطر سیاوش هم با من نامزد شده بود با وجود من سیاوش رو از یاد برد... این رو بفهمید​

! OMID.M
11-02-2017, 10:10 PM
سیاوش: سروش تو رو خدا........
دستام میلرزه... دستام رو مشت میکنمو میگم: هیچی نگو سیاوش... هیچی نگو... من بیشتر از همه مقصرم... من ضربه ی نهایی رو بهش وارد کردم... من بیشتر از همه داغونش کردم... با ترک کردنم... با طعنه هام... با رفتارام... با قضاوتهام
مامان: ترنم چه خوب چه بد دیگه نیست... چرا نمیخوای این رو قبول کنی
پوزخندی رو لبم میشینه
-این بود اون همه ادعای دست داشتن... یادتونه همیشه میگفتین ترنم رو مثله سها دوست دارین اگه همین بلاها سر سه..........
مامان: سروش خفه شو... سها رو با ترنم مقایسه نکن
دارم دیوونه میشم... واقعا دارم دیوونه میشم... چرا درکم نمیکنند... من ساعتها هم در مورد ترنم بگم باز همه حرف خودشون رو میزنند
-خوبه... خیلی خوبه... با زبون بی زبونی دارین میگین ترنم یه........
با خشم از جاش بلند میشه و با داد میگه: آره میگم یه هرزه ست... میگم یه خائنه... میگم یه زندگی خراب کنه که به خواهرش هم رحم نکرده... این رو هم میگم که تو یه احمقی که هنوز هم چنین دختری رو دوست داری... تو لیاقت آلاگل رو نداری... لیاقت تو ترنم و امثال اونه
بابا بازوی مامان رو میگیره و دوباره اون رو کنار خودش مینشونه
بابا با ملایمت میگه: سارا آروم باش
دستای مشت شدم رو به شدت فشار میدم... از شدت خشم دارم منفجر میشم... خوب میدونم از شدت عصبانیت رگ گردنم متورم شده... خوب میدونم چشمام قرمزه قرمزه
جلوی چشم من عزیزترین کسم داره به عشقم توهین میکنه... مادرم.... کسی که به اندازه ی همه ی دنیا دوستش دارم داره به عشقم توهین میکنه و منه احمق هیچ غلطی نمیتونم کنم
با خشم میگم: تا تونستین توهین کردین... تا تونستین حرف بار ترنم کردین... فقط امیدوارم یه روز به حال و روز من دچار نشین... آره مادر من هم یه روز مثله شما خیلی ادعام میشد... با غرور جلوی ترنم راه میرفتمو همه ی این حرفا رو بارش میکردم اما اون در برابر همه ی توهینام سکوت میکرد... چون میدونست باورش ندارم... چون میدونست باورش نمیکنم... چون میدونست باورش نخواهم کرد... اما الان به اندازه ی همه دنیا شرمنده ام... دوست دارم فقط یکی از اون روزا برگرده تا جبران کنم... تا جبران همه ی اون بدرفتاریهام رو کنم... تا جبران همه ی اون بی تفاوتی هام رو بکنم... تا جبران همه ی اون بی محبتیهام رو بکنم...
سکوت تلخی توی سالن حکم فرماست
بابا با لحن ملایمی میگه: سروش میدونم خسته ای... میدونم ناامیدی... میدونم شکست خورده ای اما با این بیقراری ها هیچی درست نمیشه... ترنم رفته
-ولی یادش هست
بابا: اون زیر خروارها خاکه
دستم رو روی قلبم میذارمو ادامه میدم
-اما عشقش برای همیشه ی همیشه اینجا موندگاره
مامان: سروش
-مامان نمیخوام دیگه به این بحث ادامه بدم فقط موضوع بهم خوردن نامزدی رو به اطلاع خونواده ی آلاگل برسوننید
مامان با بی حالی میگه: سروش این کارو با اون دختر معصوم نکن
-فقط بخاطر خودم نیست... مطمئن باشین اینجوری به نفع هردومونه
اشک تو چشماش جمع میشه
بابا: سروش برای .........
-بابا با همه ی احترامی که براتون قائلم ولی دوست ندارم کسی تو زندگیم دخالت کنه... من فقط میخواستم شماها رو مطلع کنم... اگه شماها به خونواده ی آلاگل نمیگید پس مجبور میشم خودم بگم
مامان: اگه این کار رو کنی حلالت نمیکنم
-دیگه آب از سر من گذشته فقط میخوام از این مخمصه خلاص بشم
سیاوش: سروش آلاگل بدونه تو دووم نمیاره... باهاش این کار رو نکن
مامان: حق با سیاوشه.. سروش چرا اینکار رو با ما میکنی؟... آلاگل اگه بفهمه........
وسط حرفش میپرمو میگم: من خودم به آلاگل همه چیز رو گفتم شماها فقط به خونوادش خبر بدین
همه با داد میگن: چــــــی؟​

! OMID.M
11-02-2017, 10:11 PM
-میگم آلاگل میدونه.....
بابا: تو چه غلطی کردی؟... رفتی به اون دختره ی بیچاره چی گفتی؟
-همین چیزی که به شماها گفتم
مامان بیحال تر از قبل میشه و زیرلب زمزمه میکنه: بیچاره آلاگل
نگاهی بهشون میندازم.... انگار باورشون نمیشه که خود آلاگل همه چیز رو میدونه...
-مادر من اگه از روی دلسوزی باهاش بمونم اون موقع آلاگل خوشبخت میشه؟
...
وقتی میبینم جواب نمیدن ادامه میدم: نه به خدا اون موقع هم به جز بدبختی چیزی نصیبش نمیشه... پس بذارین آزادش کنم
مامان: از اول هم اشتباه کردم برات خواستگاری رفتم
بابا: من که بارها و بارها بهت گفته بودم ولی جنابعالی گوشت بدهکار نبود
مامان: منه احمق فکر میکردم آقا واقعا از آلاگل خوشش اومده نگو داشت همه مون رو به بازی میداد
بابا فقط سری به نشونه ی تاسف تکون میده و مامان ادامه میده: سروش میری از آلاگل عذرخواهی میکنی و میگی اشتباه کردی وگرنه شیرم رو حلالت نمیکنم
سرم به شدت درد میکنه... عجیب خسته ام... از این همه کلنجار بیجا عجیب خسته ام
-مامان یه کاری نکنید واسه همیشه قید خونه و زندگی و ایران رو بزنم و ترکتون کنم... وقتی میگم نمیتونم تحملش کنم چه جوری برم بگم اشتباه کردم
بابا: واقعا برات متاسفم سروش... واقعا... برو هر غلطی دلت میخواد بکن ولی از ما انتظار هیچ کمکی نداشته باش
سیاوش: بابا
بابا: هان؟... چه انتظاری از من داری؟... یک ساعته داریم سعی میکنیم منصرفش کنیم آقا تازه میگه من همه چیز رو گفتم تو که نامزدی رو بهم زدی اجازه گرفتنت دیگه چیه؟
سیاوش: اما........
بابا نگاه تندی بهم میندازه و ادامه میده: نمیبینی مرغ آقا یه پا داره... تا حرف میزنیم ما رو از رفتنش میترسونه
با داد سها همگی به خودمون میایم
سها: مـــامـــــان
همگی به طرف مامان هجوم میبریم... مامان از حال رفته
بابا: سها برو یه لیوان آب بیار
سیاوش: خیلی بیشعوری سروش... ببینم میتونی مامان رو به کشتن بدی
بابا نگاه تندی بهم میندازه که با اومدن سها نگاش رو با خشم از من میگیره
سها: بابا آب رو چیکار کنم
بابا لیوان رو با خشم از دست سها میگیره و چند قطره آب به صورت مامان میپاشه
مامان به زحمت چشماش رو باز میکنه و با بغض نگام میکنه
دلم براش میسوزه
اشک تو چشمای خوشگلش جمع میشه
زمزمه وار میگه: سروش چرا این همه اذیتم میکنی؟... تو که میدونی چقدر برام عزیزی
به آرومی تو بغلم میگیرمش و من هم با بغض میگم
-ببخش مامان... ببخش... من رو با همه ی خودخواهیهام ببخش
هیچکس هیچی نمیگه
مامان: اخه....
-مامان باور کن آلاگل با من خوشبخت نمیشه
آهی میکشه... یه آه عمیق... یه آه پر از حسرت... پر از افسوس... پر از غصه
دلم میگیره.... دلم از این همه خودخواهیه خودم میگیره​

! OMID.M
11-02-2017, 10:11 PM
مامان: خیلی دوستش دارم... از همون اول که دیدمش مهرش به دلم نشست... همیشه دوست داشتم عروسم بشه... توی این دو سالی که اینجا رفت و آمد میکرد همیشه خانم و مهربون بود
میدونم ناامید شده... همه میدونند وقتی یه چیز میگم تا اون رو انجام ندم ساکت نمیشینم... خوب میدونم توی این جمع هیچکس امیدی به درست شدن ماجرا نداره... خودشون هم خوب میدونند حریف من نمیشن... شاید تقصیر خودشون بوده از کوچیکی هر چی خواستم در اختیارم گذاشتن از همون اول تخس و لجباز از آب در اومدم... در برابر تنها کسی که آروم بودم ترنم بود.... با تنها کسی که لجبازی نمیکردم ترنم بود... توی اون پنج سالی که باهاش نامزد بودم یه بار هم باهاش لجبازی نکردم
-ببخش که نمیتونم تو رو به آرزوت برسونم
مامان: آلاگل خیلی خوبه
لبخند غمگینی میزنمو میگم: میدونم
مامان: عاشقته
-میدونم
مامان: حتی جونش رو هم برات میده
-میدونم
مامان: پس چه مرگته؟
-عاشقش نیستم
مامان: شاید عاشقش شدی
-نمیشم... باور کن نمیشم... مطمئنم که نمیشم
میدونم همه شون آخر تسلیم میشن... پدر و مادرم هیچوقت بهم زور نگفتن.. توی تمام عمرم حتی یه بار هم از بابام سیلی نخوردم... اون یه آدم کاملا منطقی و صدالبته کاملا احساسیه... تمام زندگیمون با عشق و محبت گذشته تحمل این همه مصیبت برای ماهایی که همیشه در آرامش زندگی کردیم خیلی سخته
تمام صورت مامان از اشک خیس شده
مامان: چیکارت کنم سروش... آخه من چیکارت کنم... از یه طرف تو که پاره ی جیگرمی... از یه طرف آلاگل که به جز عشق و محبت هیچی ازش ندیدم... نمیتونم ببینم در حقش چنین ظلمی بشه
آهی میکشه و ادامه میده: واقعا نمیدونم چیکار باید کنم
بابا: سارا اینقدر حرص نخور.. این پسرت که هر کار خواست کرد... خونواده ی آلاگل هم حتما تا الان با خبر شدن
سیاوش هم با ناراحتی سری تکون میده و میگه: بابا درست میگه
مامان رو به آرومی از بغلم بیرون میارم
تو چشمام زل میزنه و میگه: خیلی خودخواهی سروش... خیلی
-میدونم
مامان: چیکار کنم که جگرگوشمی... هر کاری هم کنی باز برام عزیزی... باز پسرمی... باز نیمی از وجودمی
آهی میکشه و با نارارحتی بهم زل میزنه
بابا: واسه همین کارای تو اینقدر سرخود شده دیگه وگرنه حداقل قبل از بهم زدن نامزدی به ماها یه خبر میداد
مامان بی توجه به حرف بابا تو چشمام زل میزنه و زیرلب زمزمه میکنه: دیگه حرف از رفتن نزن
سری تکون میدم و با شرمندگی میگم:ببخشید... اون لحظه عصبانی بودم یه چیز گفتم
مامان: دیگه نگو... تحملش رو ندارم
سری تکون میدم و زیر لب میگم: باشه
بعد از چند ثانیه سکوت سیاوش به حرف میاد
سیاوش: بابا بهتر نیست یه زنگی به خونواده ی آلاگل بزنید
بابا با خشم نگام میکنه و میگه: مگه این شازده چاره ی دیگه ای هم برام گذاشته... تنها کاری که میتونم بکنم اینه که یه زنگ بزنم و عذرخواهی کنم
مامان: شاید آلاگل هنوز به خونوادش نگفته باشه
بابا: چه گفته باشه چه نگفته باشه اونا بالاخره میفهمن... مطمئن باش اگه الان هم چیزی نفهمن این پسره خودش بلند میشه و میره به خونواده ی آلاگل همه چیز رو میگه
خوشم میاد... از این همه تیزی بابا خوشم میاد... قصدم همین بود
مامان با تاسف نگاهی به من میندازه و میگه: فقط امیدوارم پشیمون نشی
-نمیشم
هیچکس حرفی نمیزنه... همگی روی مبل میشینیمو در سکوت به همدیگه زل میزنیم... نمیدونم بقیه به چی فکر میکنند ولی من به آینده ی مبهمم فکر میکنم... اینکه بدون ترنم چه طوری میتونم ادامه بدم
نمیدونم چقدر گذشته که با صدای بابا به خودم میام
بابا: سروش مطمئنی بعدا پشیمون نمیشی
-میدنم بهم اعتماد ندارین... هر چند تقصیر خودمه ولی باور کنید این به نفعه خوده آلاگل هم هست... اون با من حروم میشه هر چند من هم نمیتونم باهاش سر کنم... زندگی با آلاگل خیلی خیلی سخته​

! OMID.M
11-02-2017, 10:11 PM
مامان آهی میکشه و هیچی نمیگه
بابا هم با ناراحتی سری تکون میده و از روی مبل بلند میشه... به سمت تلفن میره و گوشی رو برمیداره... یه نگاه دیگه هم به من میندازه انگار میخواد مطمئن بشه که بعدا پشیمون نمیشم... بعد از چند لحظه مکث نگاشو از من میگیره و شروع به شماره گیری میکنه
بعد از چند دقیقه میگه: چرا کسی جواب نمیده؟
مامان: یه بار دیگه تماس بگیر
سری تکون میده و دوباره تماس میگیره
بابا: اصلا نمیدونم چه جوری باید بهشون بگم
مامان: از همین الان خجالت میکشم چشم تو چشم مهلا بشم
بابا بعد از چند بار تماس گرفتن میگه: فکر کنم خونه نیستن
مامان: مهلا امروز کلاس داشت
بابا: یعنی تا الان آرش خونه نرسیده
مامان: به گوشیش زنگ بزن
بابا: فکر خوبیه
بابا دوباره مشغول شماره گرفتن میشه
بعد از مدتی انگار پدر آلاگل جواب میده
بابا: سلام آرش جان
...
بابا: ممنون... بد نیستم... تو چطوری؟
....
بابا: خدا رو شکر
....
بابا: سروش.... آره برگشت....
....
بابا: همین امروز برگشته
....
بابا: آره.... راستش یه کار مهم باهات داشتم
...
بابا: در همین مورد هم میخواستم باهات حرف بزنم
....
بابا: نه باید ببینمت... حضوری بهتره
...
بابا: آخه الان چه وقت مسافرت رفتنه
...
بابا: که اینطور... چه ساعتی میرسه؟
...
بابا: نه بابا...
...
بابا: آره دیگه.... در مورد آلاگل و سروشه
...
بابا: آخه اینجوری خیلی بده
...
بابا نگاه درمونده ای به ما میکنه و بعد سری به نشونه ی تاسف تکون میده
بابا: مثل اینکه چاره ای نیست
...
همونجور که گوشیه بیسیم تو دستشه از ما دور میشه
بابا: راستش سروش یه حرفا.......
با دور شدن بابا صداش اونقدر ضعیف میشه که دیگه نمیشنوم چی به آقای تقوی میگه​

! OMID.M
11-02-2017, 10:11 PM
مامان به آرومی زمزمه میکنه: دلم بدجور شور میزنه... خیلی نگرانم
سها: اه.. مامان ته دلمون رو خالی نکن
بابا که با فاصله ی زیادی اون طرف سالن با لحن آرومی صحبت میکنه با خشم چنگی به موهاش میزنه و با ناراحتی یه چیزایی میگه
مامان: چه طور تا الان آلاگل چیزی بهشون نگفته؟
سیاوش: لابد هنوز پدر و مادرش به خونه نرسیدن
مامان: آخه خودش هم تلفن خونه رو جواب نداد
سها: مامان... چرا اینقدر بهمون استرس وارد میکنی
-همینو بگو والله... آخه مادر من وقتی مهلا خانم دانشگاهه... وقتی آرش خان بیمارستانه... اونوقت انتظار داری از همه چی باخبر بشن... آلاگل شاید صدای زنگ تلفن رو نشنیده شاید هنوز خونه نرفته
مامان: آخه........
سیاوش: بابا داره میاد
همه مون به بابا زل میزنیم که با ناراحتی گوشی رو سر جاش میذاره و به سمت ما میاد
مامان: فرزاد چی شد؟
بابا آهی میکشه و کنار مامان میشینه
بابا: میخواستی چی بشه؟... خیلی جلوی خودش رو گرفت که یه چیزی بارم نکنه
مامان: ایکاش حضوری میگفتی
بابا: نمیخواستم تلفنی بگم ولی مثله اینکه میخواست فرودگاه بره... از اونجایی که دخترخاله ی آلاگل داره از مالزی برمیگرده و هیچکدوم از اعضای خونوادش هم ایران نیستن آرش مجبور بود خودش دنبالش بره... من هم که دیدم آرش چیزی از بهم خوردن نامزدی نمیدونه ترجیح دادم از زبون خودم بشنوه... اگه از زبون آلاگل میشنید خیلی بد میشد
مامان: وقتی در مورد بهم خوردن نامزدی گفتی چه عکس العملی نشون داد؟
بابا: خیلی بهش برخورد مطمئنم اگه دستش به سروش میرسید کم کمش یه کتک مفصل حواله ش میکرد
مامان: حق داشت... هیچی نگفت؟
-چی میتونست بگه فقط گفت ما که آقا سروش رو مجبور نکرده بودیم بیاد آلاگل رو بگیره ولی از جانب من به پسرت بگو اصلا کارش درست نبوده ... معلوم بود داره همه ی سعیش رو میکنه که بهم توهین نکنه... حتی اگه چیزی هم میگفت حق داشت
مامان: خونواده ی محترمی بودن
بابا: آره... من خودم رو واسه خیلی چیزا آماده کرده بودم
حوصله ی شنیدن این حرفا رو ندارم... از جام بلند میشمو میگم: من دیگه میرم..........
مامان با اخم بهم نگاه میکنه و میگه: کجا؟... حداقل بعد از این همه خرابکاری بیا همین جا.............
با بی حوصلگی وسط حرفش میپرم: مامان
بابا: پسرت رو نمیشناسی حرف آدمیزاد تو گوشش نمیره
مامان: تو این جور مواقع میشه پسر من؟
بابا با کلافگی میگه: چه پسر من چه پسر تو مهم اینه که حرف تو گوشش نمیره
خوبه جلوشون واستادم اگه جلوشون نبودم چیا در موردم میگفتن... لبخند محوی رو لبم میشینه
مامان که لبخندم رو میبینه با خشم میگه: باید هم بخندی دیگه برامون آبرو نذاشتی... میدونی از فردا مردم در موردمون چقد بد میگن
-حرف مردم برام مهم نیست... خوشم نمیاد کسی برای من تصمیم بگیره
مامان: اصلا ما به جهنم ولی آلاگل دختره... فردا هزار تا حرف براش در میارن...
-مادر من این افکار دیگه قدیمی شده... دوران نامزدی برای آشنایی طرفینه... من یه مدت با آلاگل بودم دیدم آلاگل اون دختری نیست که میخوام حالا هم ازش جدا شدم... در طول دوران نامزدی هم پامو از گلیمم درازتر نکردم... همه مرزایی هم که برای خودم تعیین کرده بودم رعایت کردم... پس مشکل چیه؟
مامان: مشکل نفهمیه توهه که هنوز نمیدونی این حرف توهه نه بقیه
-مام........
مامان: مامان و کوفت... هر حرفی میزنم هزار تا برام دلیل و برهان میاره... من که از هیچ جهتی حریف تو نمیشم حداقل یه امشب رو اینجا بمون... این یکی رو که دیگه میتونی
به ناچار سری تکون میدمو دوباره سر جام میشینم
مامان و بابا مشغول حرف زدن میشن... سها به اتاقش میره... من هم نگاهی به سیاوش میندازم و میگم: سیاوش اون یکی گوشیت رو هنوز داری
با سردی جوابمو میده: برو تو اتاقم بردار​

! OMID.M
11-02-2017, 10:11 PM
سری تکون میدم... بی تفاوت به لحن سردش از جام بلند میشمو به سمت اتاقش میرم... همینکه وارد اتاقش میشم پام روی یه چیزی میره... نگاهی به زیر پام میندازم و با شلوار مچاله شدش رو به رو میشم
لبخندی رو لبم میشینه...زیر لب زمزمه میکنم
-از این بشر شلخته تر تو عمرم ندیدم
برعکس من و سها همیشه اتاقش درهم برهمه... در اتاقش رو میبندمو نگاهی به اطراف میندازم... هنوز هم عکسهای ترانه روی دیوار خودنمایی میکنند... اتاقش از عکسهای ترانه در ژستهای مختلف پر شده... هیچوقت اجازه نمیده هیچ غریبه ای وارد اتاقش بشه... رو به روی تختش یه عکس بزرگ از ترانه که با لبخند کنار خودش واستاده چسبونده... دلم میگیره
یعنی سیاوش از من عاشق تره؟... درسته در دوران نامزدی سیاوش بعضی مواقع از دست ترانه عصبی میشد و با هم دعوای سختی میگرفتن اما هیچوقت به فکر بهم زدن نامزدیش نیفتاد در صورتی که من و ترنم توی اون دوران همیشه مراعات میکردیم و در برابر همدیگه کوتاه میومدیم ولی آخرش نامزدیمون بهم خورد... سیاوش در دوره ی نامزدی دو بار به ترانه سیلی زد ولی من توی اون دوران هیچوقت روی ترنم دست بلند نکردم... پس چرا آخرش اینجوری شد؟... منی که همیشه سعی میکردم با عشقم بهترین رفتار رو داشته باشم و سیاوش رو هم نصیحت میکردم دست از تعصبای بیجاش برداره چرا عاقبتم این شد؟... اگه سیاوش توی اون روزا جای من بود چیکار میکرد؟... آیا اون هم ترانه رو ترک میکرد؟
با صدای باز شدن در به خودم میام
سیاوش وارد اتاق میشه و نگاهی به من میندازه
سیاوش: چی شد؟... پیدا نکردی؟
با حواسپرتی میپرسم: چی رو؟
سیاوش: گوشی رو میگم... حواست کجاست؟
تازه یادم میاد برای چی به اتاق سیاوش اومدم
-حواسم پرت شد اصلا یادم رفت برای چی اومده بودم... خودت بده
در رو میبنده و وارد اتاق میشه
به سمت تختش میرمو کت اسپرتش رو که روی تخت افتاده برمیدارمو گوشه ای مذارم بعد هم به آرومی روی تختش دراز میکشم
-بد نیست به اتاقت یه سر و سامونی بدی... حتما باید زهرا خانم برات تمیز کنه؟
سیاوش: چقدر هم که تو اجازه میدی... این چند روز در به در دنبال تو بودیم... از این بیمارستان به اون بیمارستان... از این سردخونه به اون سردخونه.. از این کلانتری به اون کلانتری... تو که این چیزا حالیت نیست فقط سرتو میندازی پایینو گم و گور میشی
-تحمل مرگش برام سخت بود
آهی میکشه و به سمت کشوی میزش میره
به عکس ترانه و سیاوش خیره میشم... هیچ عکسی از ترنم ندارم... هیچی... همه رو توی اون روزا سوزوندم... چقدر احمق بودم... الان محتاج یکی از همون عکسام
با صدای سیاوش به خودم میام
سیاوش: بگیر
گوشی رو به طرفم گرفته و منتظر نگام میکنه... گوشی رو ازش میگیرم
سیاوش: سیم کارت داری؟
-نه... موقع برگشت میخرم
سیاوش: مگه امشب نیستی؟
-فردا که دارم برمیگردم میخرم
سری تکون میده و لبه ی تخت میشینه
سیاوش: سروش
-هوم؟
سیاوش: مطمئنی؟
آه عمیقی میکشم
-بیشتر از همیشه... شک نکن
سیاوش: دلم براش میسوزه
-خودم هم پشیمونم که اون رو وارد این بازی کردم
سیاوش: آخه چرا؟
-چی چرا؟
سیاوش: چرا این کار رو کردی؟
-فکر میکردم میتونم... فکر میکردم میتونم با وارد کردن آلاگل به زندگیم ترنم رو فراموش کنم
سیاوش: یعنی هیچ تغییری حاصل نشد؟
-هیچی
سیاوش: تمام این سالها فکر میکردم ازش متنفری
-تمام این سالها از دور میدیدمش
با داد میگه: چــــی؟
-دست خودم نبود... هر بار به خودم قول میدادم که امروز آخرین باره و دفعه ی بعدی در کار نیست ولی بعد از چند روز دوباره طافت نمی یاوردم و دوباره به دیدنش میرفتم
سیاوش: پس اون حرفا اون تنفرا اون دوستت ندارما اونا چی بود؟
-به خاطر غرورم... نمیتونستم تحمل کنم توسط یه دختر بچه ی هفده هجده ساله بازی خوردم و پنج سال هم احمق فرض شدم
سیاوش: دلم میخواد تا میتونم کتکت بزنم... بدجور از دستت حرصی ام
-میدونم... ولی اگه خودت جای من بودی چیکار میکردی؟
سیاوش: من حتی اگه جای تو هم بودم باز این غلطای اضافه ای که تو کردی رو نمیکردم... تو اگه میدونستی ترنم رو دوست داری نباید آلاگل رو وارد ماجرا میکردی
-حماقت کردم... هم ترنم رو واسه ی همیشه از دست دادم هم نتونستم با آلاگل دووم بیارم... شاید ترنم اشتباه کرد اما اشتباهش اونقدرا هم بزرگ نبود.. به احتمال زیاد اشتباهش مال گذشته ها بود که یه نفر فهمیدو باعث تمام اون چیزا شد
سیاوش: یعنی واقعا برات مهم نیست به چه دلیل باهات نامزد شد
-مهم که هست ولی مهمتر از اون این بود که عاشقم شد
سیاوش: دیگه واسه ی این حرفا خیلی دیره
-ترنم اون روزا بارها و بارها به دیدنم می اومد و میگفت عاشقمه... همیشه میگفت باورم کن... مدام تکرار میکرد فقط من عشق زندگیش بودم...تو اگه جای من بودی چیکار میکردی؟... یه طرف عشقت بود که میگفت بیگناهه یه طرف یه دنیا که عشقت رو گناهکارترین میدونستن
سیاوش: نمیدونم... اگه احساس تو رو داشتم حتی اگه گناهکارترین هم بود باهاش میموندم هر چند مثله گذشته رفتار نمیکردم ولی باز تحمل نبودنش رو نداشتم
-غرورم اجازه نمیداد
سیاوش: پس چرا الان داری اعتراف میکنی؟
با آه میگم: نمیدونم... شاید چون دیگه نیست... شاید چون حالا میدونم که وقتی همه ی عشقت زیر خاکه دیگه غرور معنایی نداره
سیاوش: حتی برای یه لحظه هم فکر نمیکردم عاشق مونده باشی... وقتی عکساشو سوزوندی.. وفتی همه چیزش رو دور ریختی... وقتی قید کار تو شرکت بابا رو زدی... وقتی از این خونه رفتی.... وقتی قلبتو از سنگ کردی... فکر کردم به معنای واقعی ازش متنفر شدی
-فقط داشتم خودم رو گول میزدم... تمام این سالها خودم هم میدونستم دوستش دارم ولی باز خودم رو گول میزدم... قبول کن سخت بود... یه طرف خونوادت باشن یه طرف عشقت... همه ی اعضای خونوادت ازش متنفر باشن خودت هم اون رو گناهکار بدونی سخته بخوای بری و برای همیشه باهاش بمونی
سیاوش: آره سخته.... خیلی زیاد... ولی یادت باشه وقتی دلت شکست حق نداری دل بقیه رو هم بشکنی
-باور کن نمیخواستم آلاگل رو بشکنم
سیاوش: ولی شکوندی... هم خودش رو هم دلش رو.... بدجور خوردش کردی
-نمیخواستم اینجوری بشه... خودت رو بذار جای من بعد از این همه سال هنوز به ترانه وفاداری
سیاوش: خودت داری میگی هنوز به ترانه وفادارم... یعنی کسی رو وارد زندگیم نکردم چون میدونم در کنار من خوشبخت نمیشه اما تو آلاگل رو وارد زندگیت کردی و بعد با بی رحمی تمام پسش زدی
-میدونم کارم اشتباهه
سیاوش: دونستنش چه فایده ای داره؟
زیرلب زمزمه میکنم: هیچی
آهی میکشه و زمزمه وار میگه: واقعا هیچی
بعد از چند لحظه مکث تو چشمام زل میزنه و به آرومی ادامه میده: سروش ماجرای آلاگل که تموم شد ولی با کس دیگه این کار رو نکن... هیچوقت این کار رو با هیچکس دیگه نکن... تاوان دل شکسته شده خیلی سنگینه​

! OMID.M
11-02-2017, 10:11 PM
هنوز حرف سیاوش تموم نشده که در اتاق به شدت باز میشه و سها با قیافه ای نگران وارد اتاق میشه
سیاوش با اخم میگه: چه خبرته سها
سها بی توجه به حرف سیاوش همونطور که نفس نفس میزنه میگه: آل....آلـ ـاگـ.... آلـ ـاگـ ـل
به سرعت روی تخت میشینم
سیاوش با داد میگه: آلاگل چی؟
سها یهو زیر گریه میزنه
من و سیاوش نگاهی بهم میندازیم و سیاوش با ترس از جاش بلند میشه و به سمت سها میره
با ترس به سها خیره میشم
خدایا دیگه تحمل یه ماجرای جدید رو ندارم
سیاوش لحنش رو ملایمتر میکنه و میگه: سها بهمون بگو چی شده
سها با هق هق میگه: آلـ ـاگـ ـل تـ ـصـ ـادف کـ رده
یه لحظه حس میکنم قلبم از حرکت وایمیسته
سیاوش با داد میگه: چی؟
سها گریه اش شدت میگیره... من مات و مبهوت به دو نفرشون خیره شدم و هیچی نمیگم... سیاوش کلافه دستش رو لای موهاش فرو میکنه و چند قدم فاصله ای که با سها داره رو طی میکنه... بعد با لحن مهربونی میگه: خواهری من مطمئنم همه چیز خوب میشه... پس اشک نریزو سعی کن آروم باشی
سها سعی میکنه آروم بشه
سیاوش: چند تا نفس عمیق بکش و دوباره بگو چی شده؟
سها به آرومی تو بغل سیاوش میره و چند تا نفس عمیق میکشه
این دفعه آرومتر از قبل میگه: همین الان آیت زنگ زده و به بابا گفت آلاگل تصادف کرده... اون بابا رو تهدید کرده که اگه بلایی سر آلاگل بیاد داداش سروش رو زنده نمیذاره
سیاوش با نگرانی به من زل میزنه
به زحمت از روی تخت بلند میشمو گوشی رو توی جیبم میذارم
سیاوش به آرومی سها رو از بغلش خارج میکنه و به طرف من میاد
سیاوش: سرو........
دستمو بالا میارم و میگم: هیچی نگو سیاوش... خودم باید این مشکل رو حل کنم
به سرعت از اتاق خارج میشمو به سمت سالن حرکت میکنم... صدای قدمهای سیاوش و سها رو میشنوم که پشت سر من میان ... مامان و بابا که در حال صحبت کردن بودن با دیدن من ساکت میشن
بدون مقدمه چینی سریع سر اصل مطلب میرم و میپرسم: بابا چی شده؟
بابا سعی میکنه خودش رو آروم نشون بده
بابا: مگه قراره ........
-سها همه چیز رو گفت پس الکی چیزی رو از من مخفی میکنید
مامان چشم غره ای به سها که الان دقیقا کنار من واستاده میره و با اخم میگه: دو دقیقه نتونستی جلوی دهنتو بگیری
سها به بازوم چنگ میزنه
با اخم میگم: مامان چیکار به سها دارید میگم چی شده؟
مامان: سروش تا همین جا هم به اندازه ی کافی خرابکاری کردی بهتره بیشتر از این سرخود کاری انجام ندی
-مــامــان
بابا با حرص نفسش رو بیرون میده و میگه: وقتی داشتی نامزدیت رو بهم میزدی باید به اینجاش هم فکر میکردم
با عصبانیت میگم: تصادف آلاگل چه ربطی به من داره
بابا:مثله اینکه جنابعالی مثل همیشه بی توجه به احساسات آلاگل با بدترین شکل ممکن باهاش حرف زدی حرف زدی و همین باعث شد آلاگل با حالی خراب سوار ماشینش بشه و به سمت خونه برونه... توی راه هم واسه ی آیت زنگ زد و شروع به تعریف ماجرا کرد... ازیه طرف خرابکاریه جنابعالی از یه طرف حواسپرتیه خودش ازیه طرف هم صحبت با آیت و گریه و زاریهاش باعث شد که با کامیونی که از رو به رو داشت میومد تصادف کنه... این طور که آیت میگفت مقصر هم خود آلاگل بوده... الان هم توی اتاق عمله
آه از نهادم بلند میشه... بازوم رو از بین دستای ظریف سها خارج میکنمو خودم رو به سختی به مبل میرسونم... سرم رو بین دستام میگیرمو با ناراحتی به زمین خیره میشم
بابا: سروش این چه کاری بود که کردی؟
همینجور که نگام به زمینه میگم
-نمیخواستم باهاش اون طور حرف بزنم خودش باعث شد
بابا: تو حق نداشتی از خونه بیرونش کنی
-هر چقدر میگفت نمیتونم این رابطه رو ادامه بدم قبول نمیکرد
بابا: انتظار داشتی با اون همه علاقه به همین راحتی قبول کنه
جوابی برای حرفش ندارم
بابا: فکر کنم بهتر باشه یه سر به بیمارستان بزنیم
سها: بابا آیت تهدی.........
حرف تو دهن سها میمونه... نگام رو از زمین میگیرمو به بابا خیره میشم
اخمی میکنه و با لحن محکمی میگه: آیت عصبانی بود یه چیزی گفت... بهتره شماها خونه بمونید من و مادرتون یه سر به بیمارستان میزنیم ببینیم اوضاع از چه قراره
به سرعت از روی مبل بلند میشمو میگم: من هم میام
بابا: حرفشم نزن
-درسته آلاگل رو به عنوان نامزدم قبول ندارم ولی راضی به این حال و روزش هم نیستم
مامان: سروش خونواده ی آلاگل بدجور از دستت شاکی هستن بهتره فعلا دور و برشون آفتابی نشی
-مادر من چرا اینقدر شلوغش میکنید... من کاری نکردم که بخوام قایم بشم
بابا: آیت همه چیز رو در مورد رفتارت با میدونه حالا با چه رویی میخوای به بیمارستان بیای
مستاصل نگاشون میکنم
بابا که سکوتم رو میبینه ادامه میده: حالا که قید آلاگل رو زدی بهتره به قول مادرت زیاد دور و بر خونواده ی آلاگل پیدات نشه... یه خورده صبر کن تا ببینیم بعد چی میشه... مطمئننا الان هیچ کس از دیدن تو خوشحال نمیشه
آهی میکشمو دوباره روی مبل میشینم
بابا با سر به مامان اشاره ای میکنه مامان هم سری تکون میده از جاش بلند میشه و به سمت اتاقشون حرکت میکنه
حس بدی دارم... درسته عاشقش نبودم... درسته دوستش نداشتم.. درسته رفتاراش رو نمیپسندیدم اما هرگز دلم نمیخواست این اتفاق براش بیفته
سیاوش کنارم میشینه و دستاش رو دور شونه هام حلقه میکنه
تو چشماش زل میزنمو میگم: من نمیخواستم اینجوری بشه
لبخند مهربونی میزنه و به آرومی میگه: میدونم... من مطمئنم هیچی نمیشه
اه عمیقی میکشمو دوباره به بابا خیره میشم.. متفکر به رو به رو نگاه میکنه... بعد از چند لحظه مامان وارد میشه... بابا با دیدن مامان میگه: حاضر شدی؟
مامان سری تکون میده و میگه: بریم
بابا تو چشمام خیره میشه و به آرومی زمزمه میکنه: نگران نباش همه چیز درست میشه
-خبرم کنید، خیلی نگرانم
بابا: هر چی شد خبرتون میکنم
-منتظرم
سیاوش: حالا میدونید کدوم بیمارست.......
بابا همونطور که داره از روی مبل بلند میشه وسط حرف سیاوش میپره
بابا: به زور از زیر زبون آیت کشیدم... بیمارستان--
سیاوش: فقط بی خبرمون نذارید
بابا: باشه
بعد از کلی سفارش بالاخره بابا و مامان میرن و من رو با یه دنیا نگرانی توی خونه موندگار میکنند​

! OMID.M
11-02-2017, 10:12 PM
از جام بلند میشم
سیاوش: کجا؟
-میرم یه خورده استراحت کنم سردرد بدی دارم
سیاوش: اول یه چیز بخور بعد برو
-بیخیال بابا... تو این موقعیت غذا میخوام چیکار
بعد از تموم شدن حرفام منتظر جوابی از جانب سیاوش نمیشم... به سمت اتاق سابقم میرمو بعد از رسیدن در رو باز میکنم... همینکه وارد اتاق میشم در رو پشت سرم میبندمو بدون اینکه لامپ رو روشن کنم به سمت تختم میرم... حتی نمیدونم ساعت چنده... فقط میدونم هوا یه خورده تاریک شده...
حس میکنم ظرفیتم تکمیله تکمیله... سرم بدجور درد میکنه... خودم رو روی تخت پرت میکنمو سعی میکنم به هیچی فکر نکنم ولی هر کار میکنم نمیشه... ذهنم از اتفاقات اخیر پر شده... چشمام رو میبندم... چشمای اشکی ترنم جلوی چشمام نقش میبندن.. سریع چشمام رو باز میکنم
حتی توی این موقعیت هم به جای اینکه نگران آلاگل باشم به ترنم فکر میکنم... یاد ترنم باعث میشه همه چیز و همه کس رو از یاد برم
از بس فکر و خیال میکنم پلکام خسته میشن و رو هم میفتن... بعد از مدتی هم به آرومی به خواب میرم
با شنیدن سر و صدایی که از سالن میاد چشمام رو باز میکنم... اتاق تاریکه تاریکه... نگاه گنگی به اطراف میندازمو تازه همه ی اتفاقات رو به یاد میارم... نمیدونم چقدر خوابیدم ولی سر و صدایی که از بیرون میاد نشون از برگشتن پدر و مادرم داره
از جام بلند میشمو به سمت در میرم... در رو باز میکنم صدای مامان رو که میشنوم از برگشتنشون مطمئن میشم
زیر لب زمزمه میکنم: پس برگشتن
مامان: عجب دختره ی مزخرف..........
بابا: ســــارا
مامان: مگه دروغ میگم... انگار اومده بود عروسی... با اون عینک آفتابیه مسخرش... همه عینک رو به چشماشون میزنند این خانم به موهاش زده بود.... هر چی حرف بود بارمون کرد
بابا: انتظار نداشتی که از ما تشکر و قدردانی کنند
مامان: اگه مهلا یا آرش چیزی میگفتن این همه دلم نمیسوخت
به آرومی در رو میبندم
سیاوش: حالا مگه چی گفت؟
بابا: چیز خاص............
مامان: هر چی فحش و بد و بیراه بود نصیب خودمون جد و آبادمون کرد... آیت که خودش از دست سروش شاکی بود به خاطر بزرگتر کوچیکتری به ما توهین نکرد اما اون دختره ی بیشعور هر چی لایق خودش بود رو نثار.........
بابا: ســــارا
مامان: تو هم که قرص سارا سارا خوردی
بابا: سروش هم بی تقصیر نبود... حالا من و تو پدر و مادرش هستیم ولی دلیل نمیشه که اشتباهش رو قبول نداشته باشیم
مامان: من نمیگم کار سروش درست بوده ولی این حق رو به یه دختر غریبه نمیدم که بهم توهین کنه من فقط به احترام مهلا و آرش چیزی بهش نگفتم
سیاوش: وضع آلاگل چطور بود؟
بابا: خدا رو شکر عملش موفقیت آمیز بود
مامان: آره... خدا رو شکر همه چیز خوب پیش رفت
سها: مثلا قرار بود خبرمون کنید من و سیاوش از نگرانی مردیم
بابا: همین که فهمیدیم همه چیز خوبه راه افتادیم
مامان با صدای تقریبا بلندی میگه
مامان: پس سروشم کجاست؟
لبخندی رو لبم مبشینه
سها و سیاوش با هم دیگه میگن: مامان
با لبخند به طرفشون میرم... مامان پشتش به منه... سیاوش و سها با دیدن من لبخند میزنند ولی عکس العملی نشون نمیدن
مامان: اینقدر عرضه نداشتین دو ساعت نگهش دارین... دلم براش تنگ شده... طفل معصو....
از پشت بغلش میکنم که باعث میشه حرف تو دهنش بمونه
-قربون مامان خانم خودم برم... من همینجام
مامان که روی مبل نشسته سرش رو میچرخونه و نگاهی به من میندازه... بعد برمیگرده به سمت سها و سیاوش
مامان: پس چرا نمیگین هنوز نرفته
سها: اصلا شما اجازه میدین ما حرف بزنیم
خم میشم و سر مامانمو به آرومی میبوسم
از جاش بلند میشه و خودش رو از بغلم بیرون میکشه
مامان: گم شو اونور که خیلی از دستت کفری ام​

! OMID.M
11-02-2017, 10:12 PM
با لبخند نگاش میکنمو میگم: اگه مزاحمم برم؟
مامان: ســــروش
بابا: سروش بشین اینقدر مادرت رو حرص نده
با لبخند رو به روی بابا میشینم
بابا: شنیدی چی شد یا دوباره بگم؟
-شنیدم
بابا: یه عذرخواهی به آلاگل و خونوادش بدهکاری
به زمین خیره میشمو چیزی نمیگم
مامان حرف بابا رو ادامه میده: من و پدرت امروز از جانب خودمون از خونواده ی آلاگل عذرخواهی کردیم... هر چند باهامون سرسنگین بودن ولی حق داشتن... بهتره تو هم برای معذرت خواهی پیش قدم بشی.... هم به خاطر بهم زدن نامزدی هم بخاطر رفتارای بدی که با آلاگل داشتی
بابا: البته نه الان که همه به خونت تشنه هستن... مخصوصا آیت و دخترخاله ی آلاگل که اگه دستشون به تو برسه زندت نمیذارن
-شما دارین زیادی شلوغش میکنید
مامان: اونجا نبودی رفتار دخترخاله ی آلاگل رو ببینی
-رابطه ی من با آلاگل ربطی به دخترخالش نداره
سها وسط حرفم میپره و میگه: کدوم دختر خالش؟
مادر: اسمش رو یادم نیست... مهلا هم چیز زیادی در موردشون نگفته بود فقط خیلی وقت پیش بهم گفته بود آلاگل و دختر خالش خیلی با هم صمیمی بودن ولی چند سال پیش مهدیه خواهر مهلا با شوهر و بچه هاش زندگیشون رو میفروشند و برای همیشه از ایران میرن... اینجوری بین آلاگل و دخترخالش هم جدایی میفته... اصلا از دختره خوشم نیومد برعکس آلاگل اصلا آداب معاشرت بلد نیست
بابا: توقعت خیلی بالاست ساراجان... بالاخره دختر خاله ی آلاگله... خودت که شنیدی آرش آخرش چی گفت... گفت مثله دو تا خواهر برای همدیگه عزیز هستن پس نباید انتظار برخورد بهتری رو میداشتیم
مامان: بیچاره مهلا... چقدر از کار آخرش خجالت کشیدم بخاطر رفتار اون دختر از ما عذرخواهی کرد... با اینکه از دست ما ناراحت بود ولی باز اظهار شرمندگی کرد
بابا آهی میکشه و با لحن گرفته ای میگه: من هم واقعا از رفتارش شرمنده شدم... آرش و مهلا خیلی بزرگواری کردن که هیچی بهمون نگفتن... حتی آرش بابت رفتار آیت هم از من عذرخواهی کردو گفت باز جای شکرش باقیه که آقا سروش قبل از ازدواج به بی علاقگی خودش نسبت به آلاگل پی برد
سکوت بدی تو سالن حکم فرما میشه
بعد از چند لحظه سکوت مامان چند تا سرفه ی مصلحتی میکنه و زهراخانم رو برای چیدن میز شام صدا میکنه
بابا هم که قیافه ی ماتم زده ی من رو میبینه حرف رو عوض میکنه
بابا: سروش نمیخوای کارت رو از سر بگیری؟
با بی حوصلگی جواب میدم
-فعلا حوصله ی شرکت و کار و این حرفا رو ندارم
بابا: اینجوری هم که نمیشه
بی مقدمه میپرسم: از منصور و دار و دسته اش خبری نشده؟
بابا به نشونه ی نه سری تکون میده
-معلوم نیست این پلیسا دارن چه غلطی میکنند
مامان: سروش دوباره خودت رو تو دردسرنندازی... من دیگه تحمل یه ضربه ی دیگه رو ندارما
سری تکون میدمو هیچی نمیگم
بعد از چند دقیقه با صدایزهرا خانم همگی به خودمون میایم
زهرا: خانم شام آماده ست
مامان: میتونی بری
زهرا: بله خانم
مامان: بلند شین بریم یه چیز بخوریم... با اینجا نشستن و ماتم گرفتن که مشکلی حل نمیشه
دلم عجیب گرفته.... قاتلین ترنم راست راست دارن تو خیابون میگرن و اونوقت من توی رختخواب گرم و نرمم دراز کشیدم و غذاهای رنگا ورنگ میخورم
آهی میکشمو از جام بلند میشم... باز خدا رو شکر که آلاگل سالمه تحمل یه مصیبت دیگه رو نداشتم
بقیه هم بلند میشن و همگی به سمت آشپزخونه میریم... پشت میز روی یکی از صندلی ها میشینمو یه خورده غذا برای خودم میکشم... مامان طبق معمول به زهرا خانم سفارش کرده که غذای مورد علاقه ی من رو درست کنه... خورشت کرفس.... ولی من هیچ اشتهایی ندارم... ده دقیقه ای میگذره ولی من به زور چند قاشق رو میخورم... مامان و بابا نگاهی به هم میندازن
مامان: سروش مگه خورشت کرفس دوست نداری؟
چون جدا از خونوادم زندگی میکنم هر بار که نهار یا شام میمونم مامان سفارش غذاهایی رو به زهرا خانم میده که من دوست دارم
- چرا
همونجور که با غذام بازی میکنم ادامه میدم: خوبه
مامان: پس چرا نمیخوری؟
-ممنون میل ندارم... سیرم
با تموم شدن حرفم از پشت میز بلند میشمو در برابر چشمهای بهت زده ی خونوادم راهیه اتاق میشم... همین که وارد اتاق میشم خودم رو به تخت میرسونمو طاق باز روی تخت دراز میکشم
زیر لب زمزمه میکنم: میبینی آخرین آرزوی من چه کم حرف است...«تو»
آهی میکشم... آخرین اس ام اسی بود که ترنم 4 سال پیش برام فرستاد... لبخند تلخی رو لبام میشینه... چشمام رو میبندمو به این فکر میکنم چه دیر فهمیدم که آرزوهامون مشترک بود​

! OMID.M
11-02-2017, 10:12 PM
فصل بیست و چهارم
با تکون های دستی چشمام رو به زحمت باز میکنم
اشکان: سروش بیدار شو مگه با طاهر قرار نداری؟... دیرت شدا از من گفتن بود بعد نگی چرا بیدارم نکردی
به سرعت روی تخت میشینم و به ساعت نگاه میکنم... ساعت هنوز هشته.. با خشم بالش رو برمیدارمو به طرفش پرت میکنم که بالش رو روی هوا میگیره
-بمیری اشکان... هنوز دو ساعت تا قرار مونده
اشکان: گفتم زودتر بیدار بشی تا خودت رو برای فحش شنیدن و کتک خوردن آماده کنی
-چه غلطی کردم گفتم تو هم باهام بیای
اشکان: اتفاقا تنها کار درستی که تو این چند وقته انجام دادی همین بود
دوباره رو تخت دراز میکشم و به سقف خیره میشم
یه هفته از اون روزا میگذره... یه هفته که به اندازه ی یه قرن برام گذشته... تو این هفته هیچ اتفاق خاصی نیفتاده فقط آلاگل از بیمارستان مرخص شد و اینجور که از زبون بابا شنیدم حالش خوبه... هنوز بهش سر نزدم... چرا دروغ... میترسم... واقعا میترسم برم یهش سر بزنم دوباره کنه بازی دربیاره...
با پرت شدن یه چیزی روی صورتم به خودم میام... باز این پسره مسخره بازیاش رو شروع کرد... بالیش رو که اشکان روی صورتم پرت کرد برمیدارمو زیر سرم میذارم
-اشکان خواهشا یه امروز رو آدم باش باور کن الان حوصله ی خودم رو ندارم
اشکان: آخه کار سختیه... آدم باشم اون هم نه یه ثانیه نه دو ثانیه بلکه یــــــک روز... حرفشم نزن که راه نداره
-اشـــکان
صداش رو نازک میکنه و با لحن بامزه ای میگه:واه... واه... چرا صداتو برام بلند میکنی... مظلوم گیر آوردی
-اشکان گم میشی بیرون یا بیرونت کنم
میخواد چیزی بگه که روی تخت نیم خیز میشمو اشکان هم با خنده پا به فرار میذاره و در رو پشت سرش میبنده... دوباره خودم رو روی تخت پرت میکنمو به این هفته فکر میکنم... بابا که هر چقدر اصرار کرد نتونست راضیم کنه به شرکت برگردم... حتی حوصله ی دستور دادن و حرف زدن ندارم
چه برسه بخوام به کارای شرکت سر و سامون بدم... سیم کارت ترنم رو هم به گوشیه سیاوش زدم... حدسم درست بود یکی از شماره های سیو نشده برای دکتر بود... بقیه ی شماره ها یا به اسم خیره شده بودن یا مربوط به تماسهای کاریه ترنم بودن.... با ماندانا هم بارها و بارها تماس گرفتم ولی وقتی میفهمید من هستم اول همه ی عقده هاش رو سر من خالی میکرد و کلی فحش نثارم میکرد بعد هم بدون توجه به حرفام تماس رو قطع میکرد واقعا نمیدونم چه پدرکشتگی با من داره طوری با من حرف میزد انگار مرتکب قتل شدم... با طاهر قرار گذاشتم که امروز به خونه ی ماندانا بریم باید تکلیفم رو با این دختره ی زبون دراز روشن کنم... اشکان هم که از کل ماجرا باخبره از دیشب اومده تو خونه ی من بدبخت بسط نشسته و قراره باهام بیاد
زیر لب زمزمه میکنم: ایکاش حداقل یه راهی برام باز بشه... بعد از یک هفته به هیچی نرسیدم.. با همه ی شماره های غریبه ی گوشیش تماس گرفتم هیچی دستگیرم نشد... ماندانا هم که کمکم نکرد... خونواده ی بنفشه هم که کلا خونشون رو عوض کردن... طاهر هم از اونا بیخبره... دکتر هم که مسافرت بود... از همه طرف بدشانسی آوردم...
صدای اشکان رو میشنوم که با داد میگه: سروش بیا یه چیزی کوفت کن تا برای کتک خوردن جون داشته باشی
خندم میگیره... این پسره هم پاک خل و چل شده
روی تخت میشینم و خمیازه ای میکشم...
اشکان: پسر کجایی بیا صبحونمون یخ کرد
-پسره ی دیوونه
کش و قوسی به بدنم میدمو ا روی تخت بلند میشم... به سمت دستشویی میرم و بعد از شستن صورتم از دستشویی خارج میشم... بعد از عوض کردن لباسام گوشیم رو از عسلی کنار تخت برمیدارمو داخل جیبم میذارم... چند روز پیش یه سیم کارت خریدمو شماره اش رو به اشکان و طاهر و خونوادم دادم از این لحاظ هم خیالم راحته... بعد از برداشتن سوئیچ ماشین از اتاقم خارج میشمو به سمت آشپزخونه میزم
با دیدن اشکان که تند تند داره صبحونه میخوره چشمام گرد میشن
-خفه نشی
با شنیدن صدای من دست پاچه میشه لقمه تو گلوش میپره
با تاسف سری تکون میدمو چند بار محکم به پشتش میکوبم... همونجور که سرفه میکنه دستش رو بالا میاره به معنیه این که بسه ولی من به تلافی ایت و آزاراش چند بار دیگه محکم به پشتش میکوبمو بعد پشت میز میشینم... چند جرعه چایی میخوره و چپ چپ نگام میکنه
اشکان: قاتل... جانی.... این چه کاری بود که کردی؟... نزدیک بود به کشتنم بدی
اون همونجور حرف میزنه و من با کمال خونسردی چند لقمه ی گوچیک میخورم
اشکان: اگه میمردم تو جوابه عشق منو میدادی
...
اشکان: نفسم خودش نفست رو میگرفت آدم کش
...
اشکان: هی...
...
اشکان: هوی... با تواما
-من صبحونم رو بخورم میرم... حالا اگه میخوای با من بیای بهتره بری آماده بشی
با لبخند خبیثانه ای میگم: ولی اگه میخوای بمونی خونه و به پخت و پزت برسی............
با خشم میگه: نه دادا... اشتباه گرفتی...
میخندمو میگم: ولی خونه داری عجیب بهت میاد
اشکان: این شغل شریف شایسته ی خودته
-ولی این صبحونه که یه چیز دیگه نشون میده
اشکان: بچه پررو
-آفرین اشکان... عجب صبحونه ایه... راستی نهار هم بلدی درست کنی؟
اشکان: ســـروش
-باشه بابا... چه مرگته... حقوق هم بهت میدم
اشکان: تو اول حقوق همین صبحونه رو بده
-صبحونه که اشانتیون محسوب میشه... اگه همینجور به کارت ادامه بدی آیندت تضمین شده ست...
همونجور که از پشت میز بلند میشه میگه:لازم نکرده جنابعالی نگران آینده ی من باشی شما نگران کتکایی باش که فراره از ماندانا خانم نوش جان کنی
اخمام در هم میره
-من عمرا از زن جماعت کتک بخورم... گم شو برو لباست رو عوض کن باید بریم
اشکان: خواهیم دید داداش... خواهیم دید
با تموم شدن حرفش از آشپزخونه خارج میشه... سری به نشونه ی تاسف تکون میدمو مشغول خوردن ادامه ی صبحونم میشم... چون میل زیادی به غذا ندارم یه لیوان آب پرتقال رو لاجرعه سر میکشمو همون جا پشت میز منتظر اشکان میشم​

! OMID.M
11-02-2017, 10:12 PM
روی میز اشکال متفاوت میکشمو به دوست ترنم فکر میکنم... طاهر میگفت چند بار براش زنگ زده جواب نداده آخرین بار هم که براش زنگ زد یه نفر گفت این خط واگذار شده...
با تکون های دستی به خودم میام... سرمو برمیگردونم و اشکان رو میبینم که با شدت تکونم میده
-چه مرگته؟... چیکار داری میکنی؟
دست از تکون دادنم بر میداره و نفسی از سر آسودگی میکشه
با تعجب نگاش میکنم
وقتی تعجبمو میبینه میگه: طبق معمول تو هپروت سیر میکردی... نمیشه دو دقیقه تنهات گذاشت
با حرص از پشت میز بلند میشم
-حرف اضافه نزن... راه بیفت
اشکان: باشه بابا... چرا میزنی؟
بی توجه به حرف اشکان ازخونه خارج میشمو راه پارکینگ رو در پیش میگیرم... اشکان هم خودش رو به من میرسونه و دیگه حرفی نمیزنه..
وقتی به ماشین میرسم سریع سوار میشمو ماشین رو روشن میکنم.. با سوار شدن اشکان به سرعت ماشین رو از پارکینگ خارج میکنمو به سمت مقصد میرونم
اشکان: آرومتر... اینجور که تو میرونی زنده به مقصد نمیرسیم
بی توجه به حرفش میگم: اشکان اونجا حرف اضافه نمیزنیا
اشکان: چرا مثله پدربزرگا نصیحت میکنی
-نصیحت نمیکنم دارم بهت هشدار میدم که اگه از اون خزعبلاتی که تحویل من میدی تحویل بقیه هم بدی با دستای خودم میکشمت
اشکان: اوه... اوه... چه خشن
-اشکان باهات شوخی ندارما... دارم جدی میگم اگه بخوای حرف بیخود بزنی حسابت رو میرسم
اشکان: برو بابا... من کی حرف بیخو.............
-اشـــکان
اشکان: جان اشکان
نفسمو با حرص بیرون میدمو تا رسیدن به مقصد باهاش حرف نمیزنم
نزدیکای خونه ی ماندانا با طاهر قرار گذاشتم با دیدن ماشین طاهر سریع ترمز میکنم از اونجایی که اشکان کمربند نبسته سرش محکم به شیشه برخورد میکنه و دادش بلند میشه
اشکان: مرتیکه این چه وضع رانندگیه
بدون اینکه جوابشو بدم ماشینو خاموش میکنم و از ماشین پیاده میشم... طاهر هم با دیدن من از ماشین پیاده میشه و به طرفم میاد
طاهر:بالاخره اومدی؟
سری تکون میدم
-آره... خیلی وقته رسیدی؟
طاهر: نه بابا... ده دقیقه ای میشه
-خوبه
اشکان هم تو همین لحظه از ماشین پیاده میشه
طاهر با دیدن اشکان متعجب نگام میکنه
-مثله کنه بهم چسبید مجبور شدم بیارمش... مثله سیاوش برام عزیزه... بهترین دوستمه از همه چیز خبر داره
اشکان با لبخند میگه: حالا بده بادیگاردت شدم
طاهر: اما.....
اشکان نگاهی به طاهر میندازه و میگه: اشکانم... قبلنا چند باری باهات حرف زده بودم یادت نیست
طاهر متفکر به اشکان نگاه میکنه
اشکان: همون که سه چهار بار تلفنی در مورد هک ایمیلا از من پرسیده بودی
لبخندی رو لبای طاهر میشینه... سرشو به آرومی تکون میده
طاهر: آها... یادم اومد
دستش رو جلو میاره و میگه: از آشنایی باهات خیلی خیلی خوشبختم
اشکان: منم همینطور
طاهر: با همه ی اینا دلیلی نداشت خودت رو به زحمت بندازی
اشکان: سروش داداشمه... برای داداشم هر کای میکنم... تو این شرایط ت و سروش زیادی احساساتی برخورد میکنید فکر کنم وجود من به عنوان یه غریبه کمک بزرگی براتون باشه
طاهر سری تکون میده و هیچی نمیگه
-طاهر کدوم خونه هست؟
طاهر: اون آپارتمانه
-بریم ببینیم چی میشه
طاهر: سروش زیاد تند برخورد نکن... بارداره... میترسم مشکلی براش پیش بیاد
بی حوصله سرمو تکون میدمو دیگه اجازه ی صحبت به هیچکدومشون رو نمیدم... به سرعت به سمت آپارتمانی که طاهر اشاره کرد میرم... همینکه به جلوی آپارتمان میرسم دستمو بی اراده بالا میارم تا زنگ رو فشار بدم... اما دو تا زنگ وجود داره... نگاهی به طاهر میندازم
-کدوم زنگو فشار بدم
طاهر: اولی برای آپارتمان امیر و مانداناست دومی برای آپارتمانه مهرانه
دستمو میوام به سمت زنگ اولی ببرم که اشکان اجازه نمیده و با خونسردی زنگ دومی رو فشار میده
-اشکان چیکار میکنی؟
اشکان: کاری که شماها باید از اول انجام میدادین
-اشکان
صدای مرد غریبه ای رو از پشت آیفون میشنوم
مرد: بله
اشکان :بدون توجه به من و طاهر میگه: آقا اگه میشه چند لحظه بیاین جلوی در کار واجبی باهاتون دارم
مرد: شما؟
اشکان: آشنا میشین
مرد: چند لحظه صبر کنید
طاهر: آقا اشکان چیکار دارین میکنید؟
اشکان: اولا آقا رو فاکتور بگیر و با من راحت باش... همون اشکان صدام کن... دوما مگه نمیبینی ماندانا اضی نیست شماها رو ببینه پس باید اول اطرافیانش رو قانع کنید تا اونا بتونند راضیش کنند
طاهر: اما....
اشکان دستش رو روی شونه ی طاهر میذاره و به آرومی میگه: طاهر به من اطمینان کن
طاهر لبخندی میزنه... توی همین لحظه در باز میشه و پسری جلوی در ظاهر میشه​

! OMID.M
11-02-2017, 10:12 PM
پسر میخواد چیزی بگه که با دیدن طاهر حرف تو دهنش میمونه
اشکان: ببخش...
پسر بی توجه به اشکان میگه: باز هم این طرفا پیدات شد
طاهر: آقا مهران باور کنید اگه مجبور نبودم نمیومدم
مهران: نمیخوام باور کنم آقا... نمیخوام... داشتین بچه ی خواهرم رو به کشتن میدادین... دکتر گفته اگه یه بار دیگه شک عصبی بهش وارد بشه ممکنه بچه اش رو از دست بده
اشکان: آقا ما اومدم حرف.....
مهران وسط حرف اشکان میپره: ولی من حرفی با شماها ندارم
اخمام تو هم میره تا همین الان هم زیادی ساکت موندم... میخوام چیزی بگم که اشکان میفهمه و بهم اشاره میکنه ساکت باشم... با اخمایی در هم به زحمت خودم رو کنترل میکنم... اشکان به سمت مهران میره و اون رو با خودش به گوشه ای میکشه... شروع به حرف زدن میکنه.. مهران اولش با اخم و سردی یه چیزایی میگه ولی بعد از چند لحظه مکث با تاسف به من و طاهر نگاه میکنه و سری تکون میده
طاهر: دوستت چی داره به مهران میگه
-نمیدونم ولی حس میکنم حرفاش هر چی که هست داره روی مهران اثر میاره
طاهر: آره
بعد از چند دقیقه مهران و اشکان شونه به شونه ی هم به طرف ما میان... صدای مهران رو میشنوم که میگه: از همین حالا میگم هیچ قولی نمیدم فقط سعیم رو میکنم
اشکان: همین هم برای شروع خوبه... فقط باهاش حرف بزن شاید راضی شد
مهران: هر چند چشمم آب نمیخوره ماندانا کله شقتر از این حرفاست ولی باهاش حرف میزنم... چند دقیقه ای منتظر بمونید ببینم چیکار میتونم کنم اول باید با امیر حرف بزنم
اشکان سری تکون میده و به سمت من و طاهر میاد مهران هم بی توجه به ما به داخل میره
-چی بهش گفتی؟
اشکان: در مورد ترنم.. اینجور که فهمیدم ماندانا همه چیز رو در مورد زندگیه ترنم بهش گفته بود من هم بهش گفتم ما فهمیدیم که ترنم بیگناهه و میخوایم ثابت کنیم... یادتون باشه در حضور ماندانا حرفی از اون فیلمی که پیدا کردین نزنید خیلی روی ترنم تعصب داره... میترسم یه چیزی بگید بعد بگه شماها هنوز باورش ندارین
طاهر آهی میکشه و با لبخند تلخی میگه: خجالت آوره... یه غریبه این همه روی خواهرم تعصب داره اونوقت منه بی غیرت تمام این سالها هیچ کاری براش نکردم... حالا که افتاده گوشه ی قبرستون در به در دنبال اثبات بیگناهیش هستم
دلم عجیب از این حرف طاهر میسوزه... بهش حق میدم... من هم به ماندانا غبطه میخورم... مگه میشه تمام این سالها یه لحظه هم به ترنم شک نکرده باشه... من که عشقش بودم باورش نکردم بعد ماندانا یه دوست معمولی چطور میتونه این همه به ترنم وفادار بمونه... حتی بعد از مرگ ترنم هم برای ترنم دل بسوزونه
اشکان: طاهر همه چیز درست میشه
طاهر: نه اشکان جان... دیگه هیچی درست نمیشه..
به سمت دیوار میرمو به دیوار تکیه میدم
طاهر: حتی اگه بیگناهی ترنم هم ثابت بشه باز ترنم زنده نمیشه... تو این هفته خیلی رو حرفای سروش فکر کردم... به نظر من هم یکی از نزدیک ترینها این کار رو کرده میتونم قسم بخورم 4 سال پیش وقتی که ترانه مرد ترنم عاشق بود.. ولی نه عاشق سیاوش بلکه عاشقه سروش... فقط میتونم بگم یکی از علاقه ی اولیه ی ترنم نسبت به سیاوش خبر داشت و این طور با زندگیه همه ی ما بازی کرد
زیرلب زمزمه میکنم: ایکاش میبخشیدمش.. ایکاش بهش فرصت حرف زدن میدادم
حق با طاهره.. حتی اگه بیگناهی ترنم رو هم ثابت کنیم باز هم ترنم زنده نمیشه... عشق من رفت.. برای همیشه...
تو همین موقع یه مرد دیگه که حدس میزنم امیره جلوی در ظاهر میشه و با دیدن طاهر میگه: انتظار دیدن دوبارت رو داشتم
طاهر: امیر بذار باهاش حرف بزنم
امیر: حالش زیاد خوب نیست ولی خوب میشناسمش بخاطر ترنم حاضره جونش رو هم بده
واقعا چرا... چرا حاضره از جونش مایه بذاره
-چرا؟
تازه متوجه ی من و اشکان میشه
لبخند تلخی رو لباش میشینه
امیر: باید سروش باشی
فقط نگاش میکنم چیزی نمیگم
امیر: ندیده هم میشناختمت... ترنم زیاد ازت میگفت ولی با همه ی اینا خیلی دوست داشتم از نزدیک ببینمت
بهت زده بهش خیره میشم و هیچی نمیگم... نه اینکه نخوام نگم... نه... اصلا زبونم نمیچرخه... نمیدونم چرا؟... واقعا نمیدونم چرا​

! OMID.M
11-02-2017, 10:12 PM
امیر: تعجب نکن... همه زندگیش بودی... هر وقت که برای ماندانا زنگ میزد از هر ده تا کلمه نه تاش سروش بود...
آهی میکشه و ادامه میده: در مورد علاقه ی ماندانا هم به ترنم باید بگم ترنم فوق العاده بود واقعا یه دوست واقعی برای من و ماندانا بود... این همه علاقه برای یه دوست اونقدرا هم تعجب آور نیست... ما اون رو دوستمون نمیدونستیم ترنم برای من و ماندانا یه خواهر بود....بارها و بارها اصرار کردیم که با ما بیاد
طاهر با تعجب میگه: کجا؟
امیر: کاندانا
-چـــی؟
پوزخندی میزنه
امیر:گفتم کاندانا... آره گفتم بارها و بارها بهش اصرار کردیم با ما به کانادا بیاد اما قبول نکرد... به خاطر خونوادش... به خاطر عشقش... میگفت اگه بیام ممکنه همین پیوند هم ازبین بره
باورم نمیشه
امیر: تا لحظه ی آخر هم منتظر سروش بود
به من نگاه میکنه و تو چشمام زل میزنه
امیر: منتظرت بود... همیشه ی همیشه... حتی اون روز آخر هم که دیدمش عشق تو چشماش بیداد میکرد... هر چند اون روز خیلی چیزا رو میشد از تو چشماش خوند... عشق... سرخوردگی... حقارت... شکستگی... چشماش پر بودن... پر از غم... پر از درد... عجب دلی داشت ترنم....
سری تکون میده و میگه: عجب دلی داشت اون دختر بیچاره... واقعا مثله خواهرم برام عزیز بود... وقتی ماندانا ماجرای زندگیش رو برام گفت برای اولین بار توی زندگیم پرپر شدن احساس یه نفر رو با تمام وجودم لمس کردم... لمس احساس ترنم خیلی آسون بود... چون رفته رفته شادابیش رو ازش گرفتین.. شیطنت کلامش خیلی زود از بین رفت... نگاهش خیلی زودتر از اونچه که فکر میکردم رنگ باخت... وقتی برای ماندانا زنگ میزد و با عشق از سروش و خونوادش حرف میزد من و ماندانا اشک تو چشمامون جمع میشد... واقعا برامون جای تعجب داشت با اون همه بی محلی با اون هم بدرفتاری چطور هنوز هم با عشق حرف میزنه.... از علاقه ی ماندانا تعجب نکنید ترنم مظهر عشق و محبت بود به دوستاش به خونوادش به غریبه به آشنا محبت میکردو انتظار هیچ چیزی رو در قبال محبتش نداشت... همین مهربونی و سادگیش هم بود که توجه ی من و ماندانا رو جلب کرد... ماندانا دوستای زیادی داشت ولی ترنم یه چیز دیگه بود... من اجازه نمیدم ماندانا با هر کسی دوست بشه ولی برای ترنم احترام زیادی قائل بودم... مطمئن بودم دروغه.. همه ی اون حرفا در مورد ترنم دروغ بود
به طاهر نگاه میکنه و میگه: بارها خودم همراه ماندانا جلوی در خونه تون اومدیم یادته؟... یادته طاهر؟... اما شماها چیکار کردین حتی به حرفای ما هم گوش ندادین... من تا قبل از اینکه این اتفاقات برای ترنم بیفته آشنایی زیادی با ترنم نداشتم فقط به آشنایی جزئی که نشون دهنده ی این بود که ترنم دوست خوبی برای مانداناست اما وقتی این اتفاقات افتاد و من از زبون ماندانا اون حرفا رو شنیدم تو رفتار ترنم دقیق شدم... بارها و بارها تو چشماش زل زدم تا حرف نگاش رو بخونم ولی هیچ چیز تو چشماش ندیدم به جز حقیقت... حرف نگاش با حرف زبونش یکی بود... وقتی با ترس و استرس از از دست دادن سروش حرف میزد میشد بیگناهیش رو از توی چشماش خوند... من به راحتی همه ی اینا رو تشخیص میدادمولی حیف که هیچکدومتون نخواستین بشنوین
به سختی تکیه مو از دیوار میگیرم... بغض بدی تو گلوم میشینه... نگام به طاهر میفته... چشماش سرخه سرخه... معلومه خیلی داره جلوی خودش رو میگیره که اشک نریزه... که بغض نکنه... که نشکنه... که از این داغون تر نشه... مثله من که دارم همه ی سعیم رو میکنم که از بیشتر خورد نشم
دستای اشکان رو روی شونم احساس میکنم
به آرومی زمزمه میکنه:هیس... سروش آروم باش
خیلی سخته آروم بودن... ولی من میتونم... باید بتونم... بغضم رو قورت میدم... به سختی دست اشکان رو کنار میزنمو میگم: آرومم
امیر که انگار تازه متوجه ی حال خراب من و طاهر میشه
سری با تاسف تکون میده و از جلوی در کنار میره... راه رو برای ما باز میکنه و میگه: بیاین داخل... تو این هفته خیلی روی ماندانا کار کردم... نه به خاطر شماها... فقط و فقط به خاطر ترنم... باید به همه ثابت بشه که اون دختر تمام این سالها بیگناه متهم شده بود... ماندانا هم زودتر از این منتظر شما بود... فقط یادتون باشه رفتار تندی نشون ندین... ماندانا از مرگ ترنم خیلی ناراحته ممکنه یه چیزی بگه که باب میلتون نباشه... همین الان هم که قبول کرده باهاتون حرف بزنه فقط به خاطر ترنمه... پس خواهشا برخورد تندی باهاش نداشته باشین... این روزا به خاطر شرایط روحی و جسمیش خیلی عصبی میشه که همه ی این عصبانیتا براش مثل سم میمونه
طاهر سری تکون میده و وارد میشه... من هم و اشکان هم بعد از طاهر وارد خونه میشیم... دلم بدجور گرفته... حرفای امیر بدجور داغونم کرد... نمیدونم چرا هر لحظه که میگره حال و روزم بدتر میشه

! OMID.M
11-02-2017, 10:12 PM
[b]

[b]اشکان پشت سرش در رو میبنده و بعد هم همگی پشت سر امیر راه میفتیمو به داخل خونه میریم... همین که داخل ساختمون میشم صدای گریه ی دختری رو میشنوم که حدس میزنم ماندانا باید باشه
دختر: مهران اونا باعث مرگ ترنم شدن
مهران: خواهری آروم باش... مگه نمیخوای بیگناهی ترنم ثابت بشه
با کلمه ی خواهر که مهران برای اون دختر به کار میبره مطمئن میشم که صدایی که شنیدم صدای ماندانا بود... قبلا چند باری دیده بودمش ولی الان چیز زیادی ازش یادم نیست... با صدای ماندانا به خودم میام
ماندانا: مهران تو چه ساده ای... من که میدونم باز این احمقا هیچ غلطی نم...........
با وارد شدن ما به سالن حرف تو دهن ماندانا میمونه
طاهر و اشکان سلام میکنند... من هم بعد از مکثی نسبتا طولانی یه سلام زیر لبی میکنم... بهم خیره شده.... نگاهش پر از کینه و نفرته... نمیدونم چرا؟... حس میکنم دوست داره با دستای خودش خفه ام کنه.... حتی نگاهش به طاهر هم این همه کینه رو به همراه نداره
امیر: ماندانا، عزیزم یادته که بهم چه قولی دادی؟
ماندانا پوزخندی میزنه و میگه: نگران نباش... نگران نباش امیر... آرومم... قولم هنوز یادم نرفته... نباید این آدما رو از خونه ام بیرون کنم
تمام مدتی که حرف میزد نگاهش به من بود... یه نگاه پر از خشم... پر از کینه... پر از دشمنی... پر از نفرت
بی توجه به نگاه و لحن تلخش به سمت مبلا حرکت میکنم... یه مبل یه نفره رو واسه نشستن انتخاب میکنمو به آرومی میشینم
اشکان و طاهر هم به سمت مبلا میان و کنار هم میشینند...امیر هم در برابر جواب ماندانا چیزی نمیگه و به سمت آشپزخونه میره
بعد از چند دقیقه سکوت بالاخره ماندانا همونطور که پوزخندش رو حفظ میکنه با لحنی بی نهایت سرد میگه: چی میخواین بدونید
بدون لحظه ای مکث میگم: همه چیز رو
پوزخندش پررنگ تر میشه
ماندانا: جالبه... واقعا جالبه... آقای سروش راستین جلوی من نشسته و میخواد همه چیز رو در مورد ترنم بدونه
اخمام تو هم میره
ماندانا: راستی از نامزدتون چه خبر؟
دستام مشت میشه....
ماندانا: ترنم میگفت قراره چند ماه دیگه عروسی کنید فکر نمیکنید الان باید مشغول خرید عروسیتون باشین
مهران: مانـــدانا
رگ گردنم متورم میشه و با اخم میگم: فکر نمیکنم زندگی خصوصی من به شما ربطی داشته باشه
ماندانا: من هم فکر نمیکنم مسائل مربوط به ترنم به شما ربطی داشته باشه
-ترنم در گذشته نامزد من بود
ماندانا: خوبه خودتون هم دارید میگید بود
خیلی دارم خودم رو کنترل میکنم که یه چیزی بهش نگم
-من اینجا نیومدم که با شما بحث کنم
ماندانا: من هم علاقه ی چندانی برای بحث با شما نمیبینم
از شدت خشم به نفس نفس افتادم
-پس بهتره زودتر در مورد ترنم بگی تا بیشتر از این مجبور به تحمل همدیگه نباشیم
ماندانا: من موندم ترنم عاشق چیه تو شده بود که بعد از 4 سال هم نتونست فراموشت کنه... تو یه موجود نفرت انگیزی که حتی لایق بخشیدن هم نیستی.. هیچوقت به خاطر بلایی که سر ترنم آوردی نمیبخشمت
نمیدونم در مورد چی حرف میزنه... لعنتی بدجور داره عصبانیم میکنه
با صدای تقریبا بلندی میگم
-من به بخشش جنابعالی احتیاجی ندارم
تو همین موقع امیر وارد سالن میشه و جلوی هر کدوم ما یه لیوان شربت میذاره... بعد از تموم شدن کارش کنار ماندانا میشینه و به آرومی زیرگوشش چیزی زمزمه میکنه
اشکی از گوشه ی چشم ماندانا سرازیر میشه
ماندانا با بغض میگه: خیلی سخته امیر... خیلی...
امیر به آرومی ماندانا رو بغل میکنه و نوازشش میکنه و میگه: اینجوری داغون میشی خانمی... نکن با خودت... ترنم هم به این همه ناراحتیه تو راضی نیست
ماندانا: امیر دلم براش یه ذره شده... دلم میخواد الان کنارم باشه
تو تک تک کلماتش محبت و علاقه نسبت به ترنم موج میزنه... دستش رو روی شکمش میذاره و به آرومی میگه: عاشق بچه ها بود... شای چون خودش هم مثله بچه ها پاک بود... معصوم و مهربون... دلتنگ مهربونیاش هستم
امیر: خانمی پس کمکش کن... نذار بعد از مرگش هم همه اون رو یه گناهکار بدونند
ماندانا: امیر تو که میدونی این آقای به اصطلاح عاشق پیشه چه بلایی میخواست سر ترنم بیاره... یادته گفتی اگه اون لحظه اونجا بودی خودت گردنشو میشکستی... خودت دستشو خورد میکردی به خاطر کاری که با ترنم کرد و بخاطر کارایی که میخواست بکنه... کاری که برادرای ترنم باید میکردن و نکردن

! OMID.M
11-02-2017, 10:13 PM
بعد با دست به طاهر اشاره میکنه و میگه: این آقا اون شب اونجا بود و هیچ غلطی نکرد... امیر میفهمی؟... هیچ غلطی نکرد... من اگه جای ترنم بودم به خاطر داشتن چنین خونواده ای خودم رو حلق آویز میکردم
امیر: هــیس... خانمی... آروم باش
نمیدونم از چی حرف میزنه... با تعجب نگاش میکنم... طاهر هم متعجب به ماندانا نگاه میکنه... هر چند از عصبانیت رگ گردنش متورم شده... میدونم اون هم مثله من خودخوری میکنه
ماندانا: چه جوری امیر... ترنم مرده و قبل از مرگش کلی عذاب کشیده
طاهر دیگه طاقت نمیاره و با لحن خشنی میگه: ما اینجا هستیم تا بتونیم کسایی رو که مایه ی عذاب ترنم شدن گیر بندازیم اما جنابعالی.........
ماندنا با خشم از بغل امیر بیرون میادو با خشونت میگه: واقعا میخواین گیرشون بندازین
طاهر با ناراحتی سری تکون میده و صدای گرفته ای ادامه میده: مطمئن باش
پوزخند ماندانا بدجور رو اعصابمه... با دست به من اشاره میکنه و میگه: این مرد مایه ی عذاب ترنم شده بود
بهت زده بهش خیره میشم
ماندانا بی توجه به نگاه خیره ی من ادامه میده:اون میخواست اون شب ته اون باغ لعنتی به ترنم تجاوز کنه خب تو چیکار کردی؟
نوک انگشتام یخ زده... باورم نمیشه ترنم همه ی اون ماجراها رو برای ماندانا تعریف کرده... نگاهم به امیر و مهران میفته تو چشماشون تاسف رو میبینم
ماندانا با نفرت نگام میکنه و میگه: اومدی تو خونه ی من نشستی و میخوای در مورد گذشته ی کی بدونی
از جاش بلند میشه و با داد میگه: هان؟... در مورد کی؟... مگه نمیگفتی ترنم خائنه؟
نفسم به سختی بالا میاد
امیر بازوشو میگیره و اون رو مجبور میکنه بشینه
ماندانا:آقای مهرپرور در برابر کار سروش چیکار کردی... هان؟
طاهر هیچی نمیگه
ماندانا با نیشخند میگه: لازم به گفتن نیست خودم میگم هیچ غلطب نکردی... فقط ترنم رو مقصر دونستی...
مهران:م........
نمیذاره مهران حرف بزنه خودش ادامه میده: دلیلش هم روشنه چون دیواری کوتاه تر از ترنم پیدا نکردی... همه ی دق و دلیت رو سر ترنم بدبخت خالی کردی... اون شب ترنم پر از ترس بود... تنهای تنها... بعد از اون همه ترسو لرز به خاطرتجاوز این آقا
با دست به من اشاره میکنه و بعد هم با تاسف سری تکون میده
ماندانا: از عکس العمل تو و خونوادت میترسید... پس تو هم مایه ی عذابش بودی... تو اون مادرت که ترنم تا آخرین لحظه بهش بی حرمتی نکرد... مادری که حق مادری رو به جا نیاورد...
همونجور که صورتش از اشکای بی امونش خیس شده ادامه میده: حالا اومدین اینجا که چی بشه... که کیا رو پیدا کنید؟... دنبال قاتل میگردین؟... دنبال عامل نابودیه ترنم میگردین؟... دنبال دلیل مرگ ترنم میگردین؟... این همه راه لازم نبود... توی خونه ی خودتون هم آینه پیدا میشد... کافی بود میرفتین جلوش مینشستین و به خودتون زل میزدین... شماهایی که هر لحظه هر ثانیه هر دقیقه مهر هرزگی رو به پیشونیش چسبوندین شماها قاتلین...دلیل مرگش شماها هستین... شماهایی که باورش نکردین... رویاشو ازش گرفتین... آرزوهاشو زیر پاهاتون له کردین
امیر: ماندانا تو رو خدا آروم بگیر
ماندانا با صدای بلند زیر گریه میزنه و میگه: میخوام ولی نمیتونم... تک تک جمله های ترنم تو ذهنم تکرار میشن... امیر نمیدونی چه سخته... نمیدونی... وقتی با حسرت از عشقش میگفت... از التماساش... از اون شب... از اون برادرای بی غیرتش که به جای اینکه سروش رو شماتت کنند اون رو خار و ذلیل کردن... از نامادریش که براش حکم مادر رو داشت
نگاهی به طاهر میندازم...از شدت ناراحتی سرخ شده... هیچی نمیگه... معلومه فشار زیادی روشه...
ولی ماندانا بی توجه به حال من و طاهر ادامه میده: نه امیر... تو نمیفهمی ترنم چه جوری از تیکه تیکه شدن قلبش حرف میزد... کسایی که ترنم رو کشتن اون دزدا نبودن قاتلای اصلی الان رو به روی من نشستن و تازه دنبال اثبات بیگناهی ترنم میگردن... اون بدبخت تا زنده بود محتاج کمک بود حالا که رفت دیگه چه فایده ای داره
نگای پراز نفرتشو به من و طاهر میدوزه و میگه: همین آقای برادر که جلوی در خونه ی من برای شنیدن گذشته ی ترنم بسط نشسته نخواست حرفای ترنم رو بشنوه... آره امیر نخواست و بدبختی اینجاست ترنم بارها و بارها التماس کرد که بشنوید که به حرف من گوش کنید... اما هیچکس نشنید هیچکس گوش نکرد... مگه من چی میخوام بگم...
با داد رو به طاهر میگه: آخه لعنتی حرفای من همون حرفای ترنمه... تو حرفه من غریبه رو باور داری بعد حرف ترنم که از گوشت و خون خودت بود رو باور نداشتی
سرم داره منفجر میشه... حرفای ماندانا... دلسوزی امیر... التماسای ترنم... نگاه های مهران بدجور داغونم میکنند
ماندانا همینجور میگه و میگه... در هم و برهم از گذشته از حال... از 4 سال پیش... از همه ی اتفاقاتی که ما در عین دونستن نمیدونستیم... از ترسای ترنم... از سختی های ترنم... از اشک های ترنم... از غصه های ترنم... از تلاش ترنم برای اثبات بی گناهیش.... از همه چیز میگه با همه ی درد و نجی که برای خودش داره دست از گفتن نمیکشه و من شکستن طاهر رو لحظه به بحظه با چشم های خودم میبینم و خورد شدن خودم رو با تک تک سلولهای بدنم احساس میکنم... ماندانا با بی رحمانه ترین کلمات خودخواهی ما رو به رخمون میکشه و ما رو داغون تر از گذشته میکنه... نگرانی رو تو چشمای اشکان، امیر و حتی مهران میبینم... ولی ماندانا مراعات نمیکنه اصلا براش مهم نیست با همه ی اشتباهات گذشته مون ما هم داغداریم...
صداش رو میشنوم که با هق هق میگه: حق با ترنم بود جمله ی قشنگی رو که وصف حال و روزش بود روز آخر به خورد من داد و رفت ... اون روز نفهمیدم چی گفت... اون روز درکش نمیکردم... مثله خیلی از روزا... درسته خیلی وقتا سعی میکردم درکش کنم ولی بیشتر وقتا موفق نمیشدم... به قول ترنم بعضی حرفا رو نمیشه گفت باید خورد...ولی بعضی حرفا رو نه میشه گفت ،نه میشه خورد ..میمونه سردلت..میشه دلتنگی میشه بغض..میشه سکوت!!
وضع ترنم همین بود... تک تک لحظه هاش همین طور گذشت... چه سخت بود پر از حرف باشی و هیچکس حرفات رو نشنوه...
جمله ی آخر ماندانا بدجور دلم رو میسوزونه
ماندانا: ترنم توی این دنیا فقط و فقط عذاب کشید... شاید مرگ بهترین راه نجاتش بود
دیگه تحملش رو ندارم... با حالی خراب از جام بلند میشمو بدون توجه به اشکان که صدام میکنه با سرعت از سالن و بعد از خونه خارج میشم... سریع خودم رو به ماشینم میرسونم میشم... دستام عجیب میلرزن... قلبم تند میزنه... سرم از شدت درد داره منفجر میشه با حالی داغون سوار ماشین میشمو اون رو روشن میکنم... اشکان تو همین لحظه از خونه خارج میشه ولی من به سرعت از کنارش رد میشم و به سمت مقصد نامعلومی که خودم هم ازش بی خبرم میرونم​

! OMID.M
11-02-2017, 10:13 PM
وقتی به خودم میام که کنار قبر ترنم نشستم و به سنگ قبرش زل زدم نمیدونم چقدر طول کشید... چه قدر زمان گذشت.... چه قدر بی وقفه رانندگی کردم... چه جوری خودم رو به اینجا رسوندم... فقط میدونم با حرفای تلخ ماندانا هزار بار شکستم و بعد از شکستن دنبال یه مرهم گشتم و هیچ مرهمی رو هم بهتر از ترنم پیدا نکردم... نمیدونم چه جوری خودم رو به این گور سرد رسوندم تا با گرمی وجود عشقی که وجودش رو از من دریغ کرده دلگرم بشم....فقط وقتی اسم ترنم رو دیدم فهمیدم کجام... جایی که ترنم برای همیشه ی همیشه موندگار شده
با دستهای لرزون سنگ قبر ترنم رو لمس میکنم
لبخند تلخی رو لبم میشینه
به ترنم پناه آوردم...مثله همیشه... آره مثله همیشه که وقتی لبریز از غم بودم به ترنم پناه میبردم... حتی توی اون چهار سال که وقتی داشتم از غم نبودش منفجر میشدم ساعتها نزدیک محل کارش منتظر میشدم تا از دور ببینمش... تا از دور ببینمش و درد نبودش رو تحمل کنم... الان هم لبریز از غمم... لبریز از دلتنگی... لبریز از غصه... لبریز از هزاران احساس ناگفته... دلم ترنم رو میخواد... دلم آغوشش رو میخواد... دلم بغلش رو میخواد... دلم بوسه های عاشقانه اش رو میخواد.... دلم میخواد سرمو بین موهاش فرو کنم و عطر تنش رو با همه ی وجودم استشمام کنم... دیگه برام مهم نیست من رو برای چی انتخاب کرده...الان فقط و فقط دلم لحظه های با ترنم بودن رو میخواد
یه چیزی توی قلبم بدجور سنگینی میکنه...
همونجور که دستام میلرزه و سنگ قبر ترنم رو لمس میکنه زمزمه وار میگم: سلام خانمی
...
-نمیخوای جواب بدی ترنمی؟
بغض بدی تو گلوم میشینه
-باهام قهری خانومم؟ تو که اهل قهر نبودی... تو که همیشه در بدترین شرایط میبخشیدی این بار هم ببخش و جواب بده... آره خانمی جوابمو بده... یه این دفعه رو هم خانمی کن ... من هم میبخشمت... آره گلم میبخشمت که به خاطر داداشم باهام نامزد شدی... میبخشمت که با حرفات دلم رو شکوندی... میبخشمت که دنیام رو خراب کردی... میدونی چرا؟... چون فهمیدم بعدها تو هم عاشقم شدی... آره خانمی تو هم عاشق شدی اما نه عاشق داداشم عاشقه من.... تو هم ببخش خانمی... تو هم ببخش که باورت نکردم...
...
- آره گلم ببخش که باورت نکردم... طاهر راست میگفت عزیزم... طاهر راست میگفت... تو یه بار اشتباه کردی ولی من بارها و بارها مجازاتت کردم...
صدام میلرزه و سرم از شدت درد تیر میکشه ولی من بی تفاوت به دردم ادامه میدم
-میدونی دارم از کجا میام؟
...
-از پیش صمیمی ترین دوستت... از خونه ی ماندانا
...
-کلی حرف بارم کرد... آره ترنم کلی حرف بارم کرد.. به جای دل شکسته ی تو کلی حرف نثارم کرد... همه ی اون حرفایی که قرار بود تو بهم بگی رو اون بهم گفت
نفسم به سختی بالا میاد
- اون میگفت هیچوقت به سیاوش علاقه ای نداشتی
اشک تو چشمام جمع میشن... سرم رو روی سنگ قبرش میذارم
زیرلب زمزمه میکنم: اما اون که نمیدونه من چی دیدم... اون که نمیدونه من چی شنیدم.... آره خانمی اون که نمیدونه یه روز تو با همه ی مهربونیات دل من رو چه جوری شکستی
سعی میکنم نفس بکشم... ولی این روزا ساده ترین کارا هم سخت به نظر میرسن
یاد اون روز نحس میفتم... اون روز که طاهر به شرکت اومد و اون فیلم رو برام آورد... سرم رو از سنگ قبر جدا میکنم و به خاک روی زمین رو توی مشتم میگیرم
-خانمی تو اگه جای من بودی چیکار میکردی؟
...
-تو اگه اون حرفا رو از جانب من میشنیدی باز هم باورم میکردی؟
...
چشمام رو میبندم و با بغض ادامه میدم
-وقتی صدات رو شنیدم باورم نمیشد... آره ترنم باورم نمیشد این تویی که با اون همه نفرت داری از من بد میگی... صدات برام غریبه بود... با همه شباهتت انگار خودت نبودی... انگار ترنم من نبودی ولی اون حرفا اون تیکه کلاما اون دونستنا همه ی نشونه ی ترنم بودنت بود
....
صدای ترنم تو گوشم میپیچه
«هدف من سیاوشه... از اول هم هدفم سیاوش بود»
-فکر کردم تمام اون 5 سال من رو به بازی دادی... فکر کردم همیشه برات یه بازیچه بودم
«من دیوونه ی سیاوشم محاله ازش بگذرم به هر قیمتی شده بدستش میارم»
-اون لحظه شکستم ترنم...آره خانمی اون لحظه شکستم... بخاطر حرفای تو... تویی که همه وجودم بودی من رو شکوندی
«سروش برای من فقط یه مهره ست... یه مهره برای رسیدن به عشقم»
-هیچوقت بهت نگفتم که چرا از سنگ شدم... چرا در عین عاشق بودن ازت متنفر شدم... هیچوقت دلیل اصلیه جداییم رو بهت نگفتم
...
چشمام رو باز میکنمو به سنگ قبر زل میزنم
-میدونی چرا؟... چون نمیخواستم بیشتر از اینا بشکنم
...
-بهم حق بده خانمی... بهم حق بده​

! OMID.M
11-02-2017, 10:13 PM
عجیب احساس سرما میکنم... آهی میکشمو همینطور به سنگ قبر خیره میشم.... دلم عجیب گرفته... تازه متوجه ی گلبرگهای پرپر شده ی سر قبر میشم... یه دونه از گلبرگا رو برمیدارم... هنوز تازه ست... اخمام در هم میره
پدر و مادر ترنم که نمیتونند بیان
یاد حرف ماندانا میفتم
«مادری که حق مادری رو به جا نیاورد»
پوزخندی رو لبام میشینه... مادر ترنم حتی اگه میتونست هم نمی یومد... ماندانا و طاهر هم که با خودم بودن.... طاها هم که مراقب پدر و مادرش بود... ترنم که کس دیگه ای رو نداره؟
با گیجی نگاهی به اطراف میندازم
زمزمه وار میگم: قبل از من کی میتونسته اینجا باشه
به حرفای ماندانا فکر میکنم... حرفی از دوست دیگه ای نزد... از تمام اتفاقاتی که این 4 سال افتاده برای من و طاهر گفت... باورم نمیشد ترنم این همه تنهایی رو تحمل کرده باشه... در مورد اون دکتر هم گفت... در مورد دکتری که کارتش رو توی اتاق ترنم پیدا کردم... در مورد تلاش بی وقفه ی ترنم برای اثبات بیگناهیش گفت... باورم نمیشد تا یکسال ترنم در به در دنبال مدرکی میگشت تا بیگناهیش رو ثابت کنه ماندانا میگفت ترنم حتی یه چیزایی هم پیدا کرده بود اما از بس ناامید شده بود بهش نگفت
حرفای ماندانا تو گوشم میپیچه
ماندانا: حماقت شماها باعث شد که ترنم دست بکشه... آره حماقت شماها باعث شد... ترنم یه شب برام زنگ زدو گفت ماندانا من دارم به یه نتایجی میرسم فقط برام دعا کن... اون شب خیلی ازش پرسیدم چی شده اما اون میگفت باید مطمئن بشم ماندانا... باید مطمئن بشم
طاهر: بعد چی شد؟
صدای پوزخند ماندانا هنوز تو گوشمه و بعد فریادش که دنیا رو سر من و طاهر خراب کرد
ماندانا: توی احمق با باور نکردنش باعث شدی از تلاشش دست برداره... بهم گفت طاهر باورم نکرد مانی... هیچکس باورم نکرد... سروش هم که اصلا نیست... یعنی هست ولی پیش من نیست... هر چی ازش میپرسیدم حداقل به من بگو چی شده... فقط با ناامیدی میگفت... ماندانا باورم ندارن حتی اگه کسی که این بلا رو سر من آورد بیاد جلوی اینا قسم بخوره که همش یه نمایش بود باز هم باورم نمیکنند... بیخیال مانی... من دیگه بریدم... فراموش کن... من حتی نمیتونم حرفامو ثابت کنم چه برسه بخوام حرف از این موضوع هم بزنم... من میخوام فراموش کنم کی بودم چی شدم... تو هم فراموش کن ماندانا... تلاش برای ترنم موندن بی فایدست... همه میخوان ترنم رو بکشن... خبر ندارن که ترنم خودش داره لحظه به لحظه جون میده
مشت محکمی به زمین میکوبم و با داد میگم: ترنم دارم دیوونه میشم... میفهمی؟... دیوونه
چند نفری که اطراف من هستند نگاهی بهم میندازن و سرشون رو به نشونه ی تاسف تکون میدن... تو نگاهشون ترحم موج میزنه ولی برای من مهم نیست... دیگه نگاه پر از ترحم و دلسوزی دیگران برام مهم نیست.. حالا میفهمم که تحمل نگاه های پر ازتمسخر خیلی سخت تر از تحمل نگاه ای پر از ترحمه... ببخش که همیشه با تمسخر نگات کردم... ببخش خانمی
آه عمیقی میکشم
اومدم اینجا که آروم بشم ولی بیشتر داغون شدم... یه معمای دیگه به معماهای داستان زندگیم اضافه شد... یعنی کس دیگه ای هم هست که تو این روزای آخر با ترنم در ارتباط بوده باشه... نگاه خیره ام به گلبرگا به این نشونه هست که چنین کسی وجود داره
با همه دلبستگیم باید برم... باید برم تا بتونم ثابت کنم... آره باید ثابت کنم که ترنم عاشقم شد... که ترنم پشیمون شد... که ترنم اونقدرا هم گناهکار نبود... اون اس ام اسا اون ایمیلا اون عکسا کار عشق من نبود... باید برم تا بتونم ثابت کنم ترنم من فقط یه بار اشتباه کرد اون همه اول راه بود... به آرومی روی سنگ قبر دست میکشمو زمزمه وار میگم: باز میام خانمی... خیلی زود برمیگردم... خیلی زود
به سختی دل میکنم... به سختی از روی زمین بلند میشم.. به سختی نگامو از سنگ قبرش میگیرم و به سختی از همه ی وجودم فاصله میگیرم
همونجور که از عشقم دور میشم به این فکر میکنم که چقدر بده دیر بخشیدن و دیر بخشیده شدن... ایکاش آدما میفهمیدن که همیشه فرصت جبران ندارن... امثال من تو این دنیا زیادن ایکاش ازشون درس میگرفتیم و من زود میبخشیدم... فرصت ترنم رو ازش گرفتم و الان فرصت با ترنم بودن رو از دست دادم... چه تلخه نبودن عشقی که همه ی سالها میدونستی عاشقشی ولی تکذیبش کردی

! OMID.M
11-02-2017, 10:13 PM
همین که به ماشین میرسم سریع سوارش میشم... نگام به آینه میفته... چشمام رو که میبینم خودم هم متعجب میشم... چقدر بی روح و شیشه ای شده... انگار هیچی از اون سروش مغرور باقی نمونده... نه ظاهرم برام مهمه نه لباسم... دیگه برام مهم نیست بهترین مارکا رو تنم کنم و تو شرکت حاضر بشم
نگام رو از آینه میگیرمو ماشین رو روشن میکنم... وقتی ترنم نیست غرور رو میخوام... لباس و ظاهر رو میخوام چیکار... وقتی ترنم نیست کار و شرکت به چه دردم میخوره؟... حالا میفهمم که تمام این سالها ترنم رو بخشیده بودم ولی فقط و فقط داشتم لج و لجبازی میکردم... با خودم، با عشقم، با همه... آره با همه ی دنیا لج کرده بودم... اما بدجور تاوان پس دادم تاوان حماقتی که خودم باعثش بودم رو بدجور پس دادم
دستم به سمت پخش میره... پخش رو روشن میکنمو ماشین رو به حرکت در میارم... صدای خواننده توی ماشین میپیچه و باعث میشه دلم بیشتر بگیره...
آهی میکشمو همونجور که آهنگ رو گوش میدم به سمت خونه حرکت میکنم... برای امروز دیگه بسه... امروز دیگه ظرفیت این رو ندارم که حرف بشنوم... واقعا دیگه نمیکشم...
من از این حس دلتنگی کنارت سخت دلگیرم
«سروشم تو رو خدا جواب بده... به خدا همش دروغه... تو رو خدا جواب بده سروش... خیلی دلتنگتم»
صدای هق هق گریه هاش هنوز تو گوشمه
میدونم بی تو و چشمات یه روز این گوشه می میرم
«-خانم مهرپرور دیگه با من تماس نگیرید من هیچ علاقه ای به ادامه ی این رابطه ی ندارم
ترنم: سروش تو رو خدا اینجوری حرف نزن... باهام این همه غریبه نباش...
-شما برای من از هر غریبه ای غریبه ترین
ترنم: سروش به خدا دروغه
-خانم محترم دیگه مزاحم من نشین... من نه علاقه ای به شما نه علاقه ای به گذشته تون دارم
ترنم: سروش من میمیرم... من بدون تو میمیرم... این کار رو باهام نکن... همه ترکم کردن تو این کار رو باهام نکن... التماست میکنم سروش... تو تنها دلیل بودنمی... این کار رو باهام نکن»
یاد اون روزا داغونم میکنه هنوز یادمه بدون توجه به التماسای ترنم گوشی رو خاموش کردمو بعد از اون هم خطمو عوض کردم... چقدر شکوندمش... چقدر اذیتش کردم... چقدر بهش طعنه زدم
سکوتی روی لبهامه یه روزی بغض من میشه
صدای ترنم تو گوشم میپیچه
« وقتی بریدم ترجیح دادم سکوت کنم تا شاید سکوتم شما رو به این باور برسونه که شاید ترنم بیگناه باشه »
می بینی مثل این بارون می شینه رو دل شیشه
چقدر بهم التماس کرد و نادیده گرفتمش... ایکاش میبخشیدمش... شاید اگه باهاش میموندم الان ترنم زنده بود
قفسه سینم میسوزه... عجیب هم میسوزه
صدام کن تا که بسپارم خودم رو توی آغوشت
چند روز پیش آهنگهایی که رو مموری گوشیه ترنم بود رو سی دی زدم... دلم میخواست توی ماشین آهنگهایی رو گوش بدم که یه روزی ترنم گوش میداد
قدم با قلب من بردار بذارم سر روی دوشت
همه ی آهنگها لبریز از دلتنگی و غصه هستن و همین باعث میشه دلم بیشتر بگیره نه از صدای خواننده
بگیر دل خستگی هام و از احساسی که میدونی
دلیل اصلی من ترنمه... وقتی فکر میکنم ترنم با یاد من این آهنگا رو گوش میداد با همه ی وجودم آتیش میگیرم
یه بار آرامش من باش به جای چتر بارونی
چقدر از حرفام دلگیرم... فکر کنم خدا داره مجازاتم میکنه واسه ی حرفایی که یه روز به ترنم زدم و دل شیشه ایش رو شکوندم... یاد حرفای بی رحمانه ام میفتم...« موندن تو واسه ی همه مون عذابه... ترنم ایکاش هیچوقت نمیدیدمت »
کجا قاب نگاهت رفت که با عشق تو می خوابم
که حتی توی این رویا واست بی تاب بی تابم
«نگو سروش... اینجور نگو... من اگه هزار بار هم به دنیا بیام تنها آرزوم اینه که توی اون هزار بار همزادم تو باشی.... همراهم تو باشی... همسفرم تو باشی... همه دنیام تو باشی... خوشحالم که دیدمت خوشحالم که عاشقت شدم»
میگم شاید نمی فهمی چقدر دل تنگ تو میشم
با تو خوشبختی می ارزه باید برگردی تو پیشم
ببخش خانمی... ببخش... من هم خوشحالم که دیدمت... من هم خوشحالم که عاشقت شدم... تموم لحظه ها رو فراموش کن ترنم... همه دروغ بودن
با بغض زمزمه میکنم: به خدا همه دروغ بودن​

! OMID.M
11-02-2017, 10:13 PM
آه عمیقی میکشم... ایکاش میشد به گذشته فکر نکرد.... دلم عجیب گرفته... بین این همه سردرگمی کخ دنبال یه نقطه ی امیدم هیچ مدرک درست و حسابی هم در دست ندارم... تنها چیزی که میدونم اینه که ترنم یه چیز فهمیده بود... یه چیز که میتونست بهم کمک کنه ولی بخاطر اینکه کسی باورش نکرد اونو تو دلش نگه داشت...
زمزمه وار میگم: یعنی به هیچکس نگفته
«اون روزا بنفشه در به در دنبال کاراش بود ترنم بعضی وقتها باهاش درد و دل میکرد بنفشه هم دورا دور جویای حال ترنم بود اما از همه ی جزئیات باخبر نبود»
-پس نمیتونه به بنفشه گفته باشه
«بعد از اینکه خونواده ی ترنم اون رو از خودشون طرد کردن بنفشه هم برای همیشه قید دوستی با ترنم رو زد... نمیدونم چرا؟... واقعا نمیدونم چرا؟»
-محاله بنفشه چیزی در مورد ترنم در سالهای اخیر بدونه
یاد حرفای ماندانا میفتم
«اون روز ترنم کلی دنبال گوشیش گشت اما خبری از گوشی نبود من و بنفشه هم خیلی دنبال گوشیه ترنم گشتیم اما نبود که نبود ولی روزهای بعدش من و بنفشه متوجه شدیم که ترانه خودکشی کرده و ترنم باز هم گناهکار شناخته شده و چیزی که باعث تعجب من و بنفشه شد حرف ترنم بود که میگفت اون روز توی ماشین گوشی توی زیپ کناریه کیفش پیدا شده و من خودم به شخصه میتونم بگم از جز محالاته... چون من خودم شاهد بودم که ترنم بارها و بارها به اون قسمت کیف هم نگاه کرده بود»
اگه ماندانا این همه نگرانه ترنمه و گناهکار نیست پس کار کی میتونه باشه؟
...
زیرلب زمزمه میکنم: بنفشه
تنها کسی که اون روزا به لپ تاپ و گوشیه ترنم دسترسی داشت بنفشه بود... ماندانا هم بود... البته دوستای دیگه ی ترنم هم بودن ولی کسی که از جزئیات زندگی ترنم با خبر بود بنفشه بود
زمانی که من با ترنم نامزد شدم ترنم هنوز با ماندانا دوست نشده بود پس اگه ترم قرار بود با کسی درد و دل کنه اون کس کسی نمیتونست باشه به جز بنفشه
-ولی چرا؟
....
-اصلا بنفشه الان کجاست؟
پیدا کردنش کار سختی نیست... میتونم به اشکان بسپرم شرکت پدرش رو برام پیدا کنه... سه سوته ترتیبش رو میده ولی چیزی که برام قابل هضم نیست اینه که مگه میشه بنفشه با اون هم صفا و صمیمیت و مهربونی با بهترین دوستش این کار رو کرده باشه؟
باز هم سردرگمی... باز هم بی جوابی... باز هم سوال پشت سوال... معما پشت معما و مثل همیشه دریغ از یه جواب... یه حواب درست و حسابی که منو قانع کنه... که دیگران رو قانع کنه... تو این موقعیت که خبری از بنفشه نیست فعلا همه ی امیدم به دکتره... ماندانا میگفت ترنم روزای آخر حال و روزش خیلی خراب بود برای همین به یه روانشناس مراجعه کرد و روانشناس هم بهش کمک کرد که خاطراتش رو مرور کنه... تنها امیدم اینه که اون روانشناس چیز بیشتری بدونه... چیزی بیشتر از ماندانا... بیشتر از من.. بیشتر از طاهر
تو این یه هفته یا گوشیه روانشناس در دسترس نبود یا کلا خاموش بود... از اونجایی که امروز جمعه هست قرار شده من و طاهر فردا یه سر به مطب بزنیم... هر چند با این حال خرابی که من از طاهر دیدم بعید میدونم بتونه بیاد ولی من به هر قیمتی که شده خودم رو میرسونم... میدونم اشکان هم تنهام نمیذاره...
نمیدونم چیکار باید کنم؟... واقعا نمیدونم؟... تنها چیزی که میدونم اینه که این بار نباید کوتاه بیام
اونقدر تو فکر بودم اصلا نفهمیدم چه جوری به خونه رسیدم... این روزا هوش و حواس درست و حسابی برام نمونده... فقط موندم با این همه بی حواسی چه جوری تا حالا خودم رو به کشتن ندادم... همینطور میشینم پشت فرمون و رانندگی میکنم در صورتی که هیچ تسللطی به رانندگی ندارم تا همین الان هم که زنده موندم خیلیه... بی ترنم زنده بودن سخت ترین کار دنیاست... ماشین رو گوشه ای پارک میکنمو پیاده میشم... همینکه از ماشین پیاده میشم چشمم به اشکان میفته که با اخم جلوی در خونه واستاده و به دیوار تکیه داده... حواسش به اطراف نیست داره شماره ای رو میگیره و زیر لب برای خودش چیزی رو زمزمه میکنه
با تعجب به سمت اشکان میرم
صداش رو میشنوم
اشکان: لعنتی کجایی؟
...
اشکان: به خدا اگه دستم بهت برسه میکشمت
میخوام چیزی بگم که با نزدیک شدن من سرش رو بالا میگیره... وقتی چشمش به من میفته اخماش بیشتر میشه
از بین دندونای کلید شده میگه: هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟
بهت زده میگم: اشکان تو اینجا چیکار میکنی؟
با حرص تکیه شو از دیوار میگیره و میگه: واقعا نمیدونی؟... اومدم جلوی در خونت گدایی میکنم... از اونجایی که کار و کاسبی خرابه تغییر شغل دادم
سرم رو با بی حوصلگی تکون میدمو میگم: اشکـــان
اشکان: مرگ
همونجور که داره فاصله ی کمی که بینمون هست رو طی میکنه میگه: سروسش وافعا با خودت چی فکر کردی؟... میونی چند بار بهت زنگ زدم
-اشکان مگه بچه ام... تحمل اون فضا رو نداشتم... برای آروم شدن به تنهایی نیاز داشتم
صداشو بلند میکنه
اشکان: به جهنم که تحملش رو نداشتی... دلیل نمیشه که همه رو نگران خودت کنی... حتی طاهر بیچاره هم با اون حال و روزش نگرانه تو بود
سرم درد میکنه
-مگه بچه ام که دم به دم نگران من میشین... اشکان حرفای ماندانا خیلی برام سنگین بود... خودت رو جای من بذار... برای یه بار هم شده بهم حق بده... خداییش یه بار اون گوشی رو از جیبت دربیار و یه نگاه بهش بنداز
با کلافگی گوشی رو از جیبم در میارمو نگاهی بهش میندازم... دهنم از تعجب باز میمونه... 40 مرتبه اشکان برام زنگ زده و 15 بار هم طاهر باهام تماس گرفته... کم کم بیست تا هم اس ام اس از طرف دو تاشون برام فرستاده شدن ولی از اونجایی که گوشی رو سایلنت بود من اصلا متوجه ی تماسا و اس ام اساشون نشدم
نگام رو صفحه ی گوشی میگیرمو میخوام چیزی بگم که با صدای دختری که از پشت سرم میشنوم حرف تو دهنم میمونه
دختر: آقای راستین؟
به عقب برمیگردمو با تعجب میگم: بله... خودم هستم... شما؟
دختر: دخترخاله ی آلاگل هستم
اخمام تو هم میره
-فرمایش؟​

! OMID.M
11-02-2017, 10:14 PM
عینک آفتابیش رو با یه حرکت سریع برمیداره و میگه: میخواستم در مورد آلا باهاتون حرف بزنم
-فکر کنم حرفای زدنی قبلا در این مورد زدم
با اخمایی درهم و با لحنی عصبانی میگه: ولی فکر نکنم آلا هم حرفتون رو قبول کرده باشه
گوشیم رو تو جیب شلوارم میذارم و پوزخندی میزنم
-من حرفام رو هم به آلاگل هم به خونواده ها گفتم... خونواده ی آلاگل هم با این مسئله کنار اومدن بهتره تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکنی
صداش رو بلند میکنه و با لحن بدی جواب میده: هر غلطی دلت خواست کردی حالا که وقت عروسی شده پا پس کشیدی
بعد از این همه شوک که امروز از طریق ماندانا بهم وارد شد فقط این دختره ی مزخرف با حرفای مسخرش رو کم داشتم
با حرص میگم: ببین دختر خانم من نه حوصله ی تو رو دارم نه حوصله ی اون دختر خاله ی سیریشت رو.... من از اول هم بهش گفته بودم هیچ علاقه ای بهش ندارم یه حرفی زدم و پس از مدتی هم پسش گرفتم... هیچ خوشم نمیاد راه به راه یا خودش یا فک و فامیلش برام مزاحمت ایجاد کنند بهتره مثله بچه ی آدم راهتو بگیری و بری
با داد میگه: خفه ش.........
با فریادی بلندتر از خودش میگم صداتو برای من بلند نکن
نگاه چند نفری از رهگذرا به طرف ما جلب میشه
اشکان به طرف من میادو میگه: سروش آروم باش
میخوام چیزی بگم که اشکان به طرف دخترخاله ی آلاگل برمیگرده و میگه: خانم بهتره از اینجا برید پدر و مادر آلاگل هم با این موضوع کنار اومدن من فکر نکنم خود آلاگل هم دوست باشه خودشو به سروش تحمیل کنه
دخترخاله آلاگل: شمایی که اینجا واستادین دارین برای من سخنرانی میکنید هیچ خبر دارین که آلاگل تا مرز مردن فاصله ای نداشت... حالا هم که به هوش اومده یه چشمش اشکه یه چشمش خونه... حتی غذای درست و حسابی نمیخوره... این آقا حتی به خودش زحمت نداده یه سر به دخترخاله ی بیچاره ی من بزنه
اشکان: من درکتون میکنم اما وقتی سروش علاقه ای به آلاگل نداره به نظرتون ادامه ی این رابطه درسته؟... سروش هرچقدر بیشتر دور و بر آلاگل بچرخه وابستگی آلاگل هم نسبت بهش بیشتر میشه
دختر خاله ی آلاگل: شماها فقط به فکر خودتون هستین.... تو این موقعیت که آلاگل یه تیکه پوست و استخون شده بجای اینکه به بهبودش کمک کنید میگید ممکنه وابستگیش بیشتر بشه
با اعصابی داغون به گفتگوی این دو نفر گوش میدم
دخترخاله آلاگل همینطو ادامه میده: روز اولی که داشت میومد خواستگاری نمیدونست ممکنه آلا بهش وابسته بشه... اون موقع که از این حرفا نمیزدین الان که کار از کار گذشته شما تازه به فکر وابستگی افتادین... نه آقا الان خیلی خیلی برای فکر به این موضوع دیره... من اجازه نمیدم به خاطر یه دختره ی مرده که معلوم نیست چه غلطی در گذشته کرده با زندگیه کسی که برام حکم خواهرم رو داره بازی کنید
رگ گردنم متورم میشه... حالم از آلاگل بهم مبخوره که اونقدر فهم و شعور نداشت که در مورد نامزد سابق من با یه دخت غریبه حرف بزنه
با صدای تقریبا بلندی میگم: اگه جرات داری یه بار دیگه حرفت رو تکرار کن تا خودم دهنت رو گل بگیرم
دستام رو مشت میکنمو میخوام به طرفش برم که اشکان دستش رو روی شونه ام میذاره و اجازه نمیده
اشکان: سروش تو رو............
بی توجه به حرف اشکان دستش رو باعصبانیت پس میزنم ولی اشکان این دفعه محکم به بازوم چنگ میزنه... میدونه وقتی عصبانی بشم دتر و پسر حالیم نیست
دخترخاله ی آلاگل که حتی اسم نحسش رو هم نمیدونم با پوزخند نگام میکنه و با تمسخر میگه: چیه بهت برخورده؟... حقیقت تلخه آقا... فکر کردی من هم مثله آلاگل آروم میشینمو اجازه میدم هر کار دلت خواست بکنی... نه آقا اشتباه گرفتی من آلاگل نیستم که اجازه بدم هر کسی تو سرم بزنه و من بشینمو با گریه نگاش کنم
با خشم نگاش میکنم.. میخوام بازوم رو از دست اشکان خارج کنم که محکمتر میگیره و به آرومی میگه: سروش برای خودت دردسر درست نکن... همین الان هم کلی دردسر داریم
اصلا حرفای اشکان رو درک نمیکنم همه ی توجهم به دختریه که جلوم واستاده...
-بببین دختره ی احمق این رو بهت میگم برو به اون آلا هم بگو... هر چی بین ما بوده تموم شده... بهش بگو با فرستادن این و اون نظر من عوض نمیشه... اگه بخوای باز هم اینجا بمونی و برای من بلبل زبونی کنی زنگ میزنم پلیس به جرم مزاحمت بیاد از اینجا جمعت کنه
پوزخندش از روی لباش جمع میشه از شدت عصبانیت سرخ شده... دستاش رو مشت میکنه و با چشمایی که ازشون آتیش میباره به طرف من میاد
دخترخاله ی آلاگل: تو... تو... یه آدم پست و احمقی که هیچ چیز به جز خودت برات مهم نیست
با تمسخر نگاش میکنم
-پس بهتره دنبال یه شوهر دیگه برای دخترخالت بگردی... فکر نکنم یه آدم پست و احمقی مثله من مناسب آلاگل باشه
همینجور که به طرف من میاد میگه: مطمئن باش حتی اگه آلاگل رو به موت هم باشه محاله اجازه بدم توی احمق شوهرش بشی
-جه بهتر... حالا گورت رو گم کن... دیگه هم دوست ندارم این طرفا ببینمت... نه تو رو نه واسطه های دیگه ای که آلاگل ممکنه برام بفرسته
دخترخاله ی آلاگل: تو یه احمق به تمام معنایی
-فکر میکنم این رو قبلا گفته بودی.. به سلامت
بی توجه به حرف من میگه: فکر کردی آلاگل خواستگار ندیدست... نه آقا... بهتر از تو براش سر و دست میشکنند... ولی دختره ی احمق فقط تو رو دوست داره... اون حتی روحش هم خبر نداره که من اینجا اومدم... من چون تحمل درد کشیدنش رو نداشتم این همه راه اومدم تا باهات صحبت کنم
-حرفاتو زدی جواباتم شنیدی... خیرپیش
دخترخاله ی آلاگل: تو یه زبون نفهمی که لیاقت عشق آلا رو نداری
کلافه ام... با این حرفاش کلافه تر میشم.. بازوم رو به شدت از دست اشکان بیرون میکشمو به سمت آپارتمانم میرم
دخترخاله ی آلاگل: چیه؟ داری فرار میکنی؟ داری از حرفای من که همه و همه حقیقت محضه فرار میکنی
با خشم به عقب برمیگردمو با داد میگم: بابا من احمق، بیشعور، خائن، زبون نفهم... ولی این آدم احمق و زبون نفهم نمیخواد با دختری که دوستش نداره زیر یه سقف بره... زوره؟... آره یه غلطی کردم اومدم با آلاگل نامزد شدم ولی الان پشیمونم... من نمیتونم بی عشق زندگی کنم ترجیح میدم اصلا ازدواج نکنم
فاصله ی اندکی که بین من و خودش هست رو طی میکنه و خودش رو به من میرسونه
دخترخاله ی آلاگل: جنابعالی خیلی بیجا میکنی که وقتی از خودت مطمئن نیستی دختر مردم و علاف خودت و عشق مزخرفت میکنی
-کسی دخترخاله ی جنابعالی رو مجبور نکرده بود که من رو قبول کنه... از اول همه چیز رو دید... تردیدم رو... عشقم رو... بی توجه ای هام رو... همه و همه رو دید و با چشم باز انتخاب کرد پس حقی برای اعتراض نداره... جنابعالی هم بهتره زودتر گورتو گم کنی تا باهات یه جور دیگه برخورد نکردم
همونجور که صداش از شدت عصبانیت میلرزه دستش رو بالا میاره و میگه: خیلی پررویی... تو عمرم آدمی به بی احساسی و خودخواهی تو ندیدم... تو یه دیوونه ای عوضی هستی
میخواد یه سیلی بهم بزنه که با یه حرکت سریع دستش رو تو هوا میگیرم و به شدت فشار میدم
از شدت درد رنگش کبود میشه
-حالا که دیدی پس بهتره حواست رو جمع کنی که این دیوونه ی عوضی یه بلایی سرت نیاره.... بهتره حواست به رفتارات باشه.. من همیشه اینقدر خوب برخورد نمیکنم
اشکان خودش رو به من میرسونه و مجبورم میکنه که مچ دستش رو ول کنم
چند نفری اطرافمون جمع شدن... بی توجه به آدمای فوضولی که به جز سرک کشیدن تو زندگی دیگران کار دیگه ای ندارن به سمت خونه میرم... صدای داد و فریادش رو میشنوم ولی توجهی نمیکنمو سریع وارد آپارتمان میشم... صدای اشکان رو میشنوم که دخترخاله ی آلاگل رو آروم و آدمایی که اطراف جمع شدن رو متفرق میکنه ولی من با بی حوصلگی به سمت آسانسور میرمو سعی میکنم به هیچ چیز فکر نکن​

! OMID.M
11-02-2017, 10:14 PM
دکمه ی آسانسور رو میزنمو منتظر میشم... بعد از چند دقیقه صدای قدمهای آشنای اشکان رو میشنوم... آسانسور هم تو همین لحظه میرسه... میخوام وارد آسانسور بشم که با صدای اشکان سرجام متوقف میشم
اشکان: سروش
بدون اینکه به عقب برگردم میگم: فعلا میخوام تنها باشم
اشکان: اما....
-نترس خودم رو به کشتن نمیدم... فردا ساعت ده بیا به همون آدرسی که بهت دادم
اشکان: سروش قول میدم حرف نزنم بذار پیشت بمونم
-خوشم نمیاد یه حرف رو دو بار تکرار کنم... فقط برو... فعلا به تنها چیزی که احتیاج دارم تنهایی و آرامشه
آهی میکشه و هیچی نمیگه
بدون توجه به اشکان وارد آسانسور میشم... در آخرین لحظه چشمم به اشکان میفته که با نگاه غمگینی بهم زل زده... دکمه ی طبقه ی مورد نظر رو میزنم و در آسانسور بسته میشه
دستم رو تو جیبم فرو میکنم و ربان آشنایی رو از جیبم خارج میکنم... دلم عجیب گرفته... ربان رو بالا میارمو بوسه ای بهش میزنم... دلم هوای ترنم رو کرده... تو همین لحظه آسانسور از حرکت وایمیسته... از آسانسور خارج میشم بعد از مدتی وارد خونه میشم... دلم بدجور ضعف میره ولی حوصله ی هیچی رو ندارم با بیحالی به سمت یخچال میرم... بعد از کلی زیر و رو کردن یخچال دو تا شیرینی برمیدارمو به زور میخورم و در آخر بعد از خوردن چند جرعه آب شیر به اتاقم میرم و باز هم طبق معمول این چند روز دو تا قرص آرام بخش میخورمو بدون عوض کردن لباسم خودم رو روی تخت پرت میکنم... خستگی رو با تک تک سلولهای بدنم احساس میکنم ولی این خستگی جسمی نیست این خستگی از چیزای دیگه نشات میگیره... چیزایی مثله ناامیدی... دلمردگی... نبود ترنم... حرفای دیگران... ترحمهای هزاران غریبه...
خمیازه ای میکشم و چشمام رو میبندم... انگار باز این قرصا دارن اثر میکنند... بعد از مدتی خودم هم نمیفهمم کی به خواب میرم
فصل بیست و پنجم
چشمام رو باز میکنم و نگاه گنگی به اطراف میندازم... سرم بدجور درد میکنه... روی تخت میشینم... چشمم به ساعت میفته... ساعت ده و نیمه... اما هوا روشنه روشنه
با تعجب از روی تخت بلند میشمو به سمت پنجره میرم و نگاهی به آسمون میندازم... تا اونجایی که یادم میاد دیروز ساعت چهار و نیم پنج خوابیدم
زیر لب زمزمه میکنم یعنی ساعت ده و نیم صبحه
باورم نمیشه این همه خوابیده باشم... یاد قرارم با اشکان میفتم... قرار بود ساعت ده به مطب اون روانشناس بریم
به سرعت گوشی رو از جیبم برمیدارمو نگاهی به گوشی میندازم باز هم کلی تماس بی پاسخ از طرف اشکان دارم... سریع شماره ی اشکان رو میگیرمو منتظر میشم تا گوشی رو برداره... بعد از چند تا بوق بالاخره اشکان با داد و فریاد گوشی رو برمیداره
اشکان: هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟
-اشکان خواب موندم... الان میام
اشکان: با اون قرصایی که تو میخور.........
-اشکان گفتم که حرکت میکنم
اشکان: زحمت میکشی
-اشکان
صدای نفسای عصبیش رو میشنوم
اشکان: زودتر بیا... من و طاهر تو مطب نشستیم
-باشه
یکم آرومتر از قبل ادامه میده: با منشی صحبت کردمو گفتم کار زیادی با دکتر نداریم... گفتم فقط چند تا سوال از دکتر داریم... قرار شد اگه یکی از بیمارا نیومد ما رو بفرسته داخل... پس سریع خودت رو برسون
بعد از چند تا سوال و جواب در مورد طاهر از اشکان خداحافظی میکنم و میرم تا لباسام رو عوض کنم
نمیدونم چرا حس خوبی ندارم... میترسم... خیلی زیاد میترسم... شاید دلیلش اینه که آخرین سرنخ زنده ای که سراغ دارم همین دکتره... آخرین کسیه که ترنم تمام زندگیه ترنم رو میدونه... اون طور که ماندانا میگفت دکتر باید از همه چیز خبر داشته باشه... ترسم از اینه که دکتر هم همون حرفای ماندانا رو تحویلم بده
آهی میکشمو با ناراحتی از خونه بیرون میزنم... سوار ماشین میشمو به سرعت به سمت مطب میرونم... بعد از نیم ساعتی که توی ترافیک بودم بالاخره به مطب میرسم... ماشین رو گوشه ای پارک میکنمو به سرعت خودم رو به طبقه ی موردنظر میرسونم... بعد از چند لحظه مکث و تازه کردن نفس نگاهی به اطراف میندازمو بالاخره در مورد نظر رو پیدا میکنم... نفس عمیقی میکشمو به سمت در حرکت میکنم وقتی وارد مطب میشم طاهر و اشکان رو نمیبینم
با تعجب نگاه دقیقی به کسایی میندازم که روی صندلی نشستن ولی باز هم خبری از اشکان و طاهر نیست... با صدای دختری به خودم میام
دختر: ببخشید آقای راستین؟
با تعجب سری تکون میدم
-بله
دختر: دکتر گفتن به محض اینکه رسیدین بفرستمتون داخل
لبخندی رو لبام میشینه... سری تکون میدمو زیر لبی تشکر میکنم
با دست به در اتاقی اشاره میکنه... با سرعت خودم رو به در میرسونمو بعد از اینکه چند ضربه به در میزنم وارد اتاق میشم​

! OMID.M
11-02-2017, 10:14 PM
اولین کسی که به چشمم میاد به پسر هم سن و سال خودمه که پشت میز نشسته.... بعد از چند لحظه که با نگاه عمیقش حالتهای من رو کنکاش میکنه با لبخند تلخی از پشت میز بلند میشه و میگه:سلام... باید سروش باشی؟
طاهر و اشکان هم از جاشون بلند میشن... چشمهای طاهر خیسه... ته دلم یه جوری میشه
با سر جواب سوال اون پسر جوون رو که به راحتی میشه گفت همون روانشناسه میدم
در رو پشت سرم میبندمو زیر لب سلامی رو زمزمه میکنم
با دست به مبل اشاره میکنه و میگه: بشین.. راحت باش
سری تکون میدمو نزدیک ترین مبل رو برای نشستن انتخاب میکنم... بعد از نشستن من بقیه هم به آرومی میشینند
اشکان: آقای دکتر داشتین میگفتین؟
دکتر: آره... هنوز باورم نمیشه که دلیل غیبت ترنم مرگ اون بوده باشه
بعد نگاهش رو به طاهر میدوزه و میگه: فکر کردم به زور مجبور به ازدواجش کردن
طاهر نگاهش رو از دکتر میگیره و به زمین زل میزنه... دکتر هم دیگه بحث رو ادامه نمیده و مسی صحبت رو عوض میکنه
دکتر: هر چند ترنم روز آخری که اینجا اومده بود در مورد ماشینای مشکوکی که تعقیبش میکردن صحبت میکرد... من بهش گفته بودم راجع به این موضوع به خونوادت بگو ولی مثله اینکه اجل مهلتش نداد
طاهر به سختی میگه: نه... در موردش با من حرف زده بود ولی من جدی نگرفتم... نباید میذاشتم تنها به شرکت بره... شب قبلش همه چیز رو بهم گفته بود... اون لعنتیا چند تا عکس برا....
دکتر: خودت رو اذیت نکن... میدونم... ولی فکر میکردم در مورد تعقیب و گریز چیزی بهت نگفته
طاهر آهی میکشه و میگه: نه اون شب همه چیز رو بهم گفت... ایکاش موضوع رو جدی میگرفتم... ایکاش
اشکان: دکتر در مورد گذشته ها ترنم چیزی بهتون نگفت
دکتر: ترنم به یکی احتیاج داشت تا باهاش حرف بزنه و من هم این فرصت رو در اختیارش گذاشتم تا بدون ترس و نگرانی از قضاوت اطرافیان خودش رو سبک کنه... تا اونجایی که من میدونم ترنم همه چیز رو در مورد گذشته ها برام تعریف کرده
به سرعت میگم: در مورد مدرک یا چیزی که نشونه ی بیگناهیش باشه حرفی نزده... دوستش ماندانا میگفت ترنم به یه نتایجی رسیده بود ولی چون کسی باورش نکرد سکوت رو به حرف زدن ترجیح داد
دکتر: ترنم خیلی جاها اشتباه کرد و یکی از بزرگترین اشتباهاتش سکوتش بود
-سکوت در برابر چی؟
دکتر: اون نمیخواست سکوت کنه ولی وقتی کسی باورش نکرد قید همه چیز رو زد
-ترنم بهتون در مورد گذشته ها چی گفته
دکتر: خیلی چیزا
با کنجکاوی به دهن دکتر زل میزنمو اون هم در مورد حرفای ترنم میگه... با هر حرف دکتر بیشتر تو فکر میرم... دکتر از همه چیز میگه... دقیقا حرفای ترنمه... شک ندارم... همه ی حرفای دکتر برام آشناست... دقیقا همون حرفای گذشته ها... فقط فرق الان و گذشته در اینه که تو اون روزا بی تفاوت از کنار این حرفا میگذشتمو الان حاضرم همه ی زندگیمو بدم تا بیشتر از اون روزا بدونم... با تموم شدن حرف دکتر دهن من و طاهر باز میمونه... باورم نمیشه که ترنم به چنین چیز مهمی رسیده بود ولی باز هم کسی به حرفش ترتیب اثر نشون نداده بود
اشکان: یعنی میخواین بگین ترانه قبل از مرگش کسی رو ملاقات کرده؟
یه دختر... که هیچی ازش نمیدونیم
دکتر: من فقط دارم حرفایی رو میزنم که یه روزی ترنم به من زد... یه روزی ترنم این حرفا رو به من زد و من هم الان دارم به شماها میگم... البته دلایلش منطقی بود ولی مثله همیشه مدرکی نداشت تا حرفاش رو ثابت کنه
یعنی اون دختر کی میتونست باشه؟
طاهر سرشو بین دستاش میگیره و میگه: ترنم اون روزا یه چیزایی میگفت ولی من هم بیخیالش شده بودم... با پیدا شدن اون فیلم من به کل از ترنم ناامید شده بودم... فکر میکردم یه بازیه جدیده
دکتر متعجب میگه: کدوم فیلم؟
از فک اون دخت بیرون میامو با لحن تلخی میگم: فیلمی که از اتاق ترانه پیدا شد... ترنم توی اون فیلم داشت با یه نفر در مورد عشقش صخبت میکرد... در مورد عشقش به سیاوش...
دستامو مشت میکنمو همونطور که از شدت عصبانیت صدام میلرزه ادامه میدم: ترنم توی اون فیلم خیلی چیزا گفت... از تنفرش به من... از عشقش به سیاوش... از اینکه به هر قیمتی حاضره به سیاوش برسه... اونجا بود که تصمیم گرفتم برای همیشه قیدش رو بزنم... اونجا بود که همه ی باورهام رو نسبت به ترنم از دست دادم... اونجا بود که همه ی غرور و شخصیتم رو خورد شده دیدم
دکتر با ناباوری میگه: ولی این غیرممکنه... ترنم تا لحظه ی آخر فقط و فقط از عشق تو حرف میزد... وقتی اسم تو میومد اشک تو چشماش جمع میشد
اشکان: ما فکر میکنیم ترنم به خاطر سیاوش با سروش نامزد شد ولی بعد از مدتی به سروش علاقه مند شد ولی یه نفر که از خیلی چیزا باخبر بوده همه چیز رو خراب میکنه... هر چند نمیدونیم به خاطر چی؟... ولی با این کارش باعث نابودیه زندگیه خیلیا میشه... ترنم... ترانه... سروش.. سیاوش...
طاهر: همین طور زندگی من و خونوادم
دکتر سری به نشونه ی نه تکون میده و میگه: محاله... من میتونم به جرات بگم ترنم چنین آدمی نبود... نمیدونم اون فیلم چی بود ولی میدونم ترنم هیچوقت هیچ علاقه ای به سیاوش نداشته... من شغلم طوریه که با یه نگاه با یه حرف با یه اشاره میتونم طرف مقابلم رو بشناسم... ترنم دیوونه ی سروش بود... وقتی ترنم از سیاوش حرف میزد لحنش کاملا عادیه عادی بود ولی وقتی از سروش میخواست چیزی بگه صداش میلرزید... اشک تو چشماش جمع میشد... وسط حرفاش از شعر استفاده میکرد... بغض میکرد... عشق از تک تک حرکاتش پیدا بود​

! OMID.M
11-02-2017, 10:14 PM
فصل بیست و پنجم
چشمام رو میبندم... هر چند در مورد سیاوش حرفای دکتر رو قبول ندارم اما به عشق ترنم که بعدها به وجود اومد کاملا ایمان دارم... اون شب توی اون اتاق بسته که اسیر دستهای اون دزدا بودیم بین اشکاش عشق رو دیدم... اون شب عشق تو چشماش بیداد میکرد... اون شب بعد از مدتها نتونستم جلوی خودم رو بگیرمو با همه ی وجودم عشق اون رو احساس کردم... اونقدر عشقش برام واثعی و ملموس بود که من هم اختیارم رو ازدست دادمو اون رو مهمون آغوش خودم کردم
طاهر: آقای دکتر شما چیزی نمیدونید... اون فیلم همه ی راه های بیگناهی ترنم رو بست...
دکتر: از کجا مطمئنید اون شخص ترنم بوده؟
طاهر: یعنی میخواین بگید من خواهرم رو نمیشناسم؟
دکتر: نه ولی میخوام بگم افرادی که تا اونقدر حرفه ای بودن که تونستن تا این حد پیش برن صد در صد به راحتی میتونستن یه فیلم هم تهیه کنند نمیدونم چطوری ولی امکانش زیاده
یه لحظه با فکر به اینکه اون فیلم هم واقعی نباشه لرزشی رو توی بدنم احساس میکنم... به سرعت چشمام رو باز میکنم
دکتر: من نمیخوام قضاوتی کنم من هیچوقت توی داستان زندگی شماها نقش نداشتم ولی از یه چیز مطمئنم ترنم چیزی رو از من مخفی نکرد... معلوم بود صاف و صادقه... اون اومده بود زندگیش رو بسازه نه اینکه از خودش پیش من یه فرشته بسازه... همونطور که از بیگناهیهاش میگفت اشتباهاتش رو هم قبول داشت... حتی اگه خودش هم میخواست چشماش اجازه نمیدادن چیزی رو مخفی کنه
نگاهم به طاهر میفته.. اون هم بهم خیره میشه... ترسی رو تو چشماش میبینم که توی وجود خودم هم زبانه میکشه... محاله... میدونم محاله که اون فیلم دروغی بوده باشه... طاهر اون فیلم رو به یکی از دوستاش نشون داده بود همه چیز درست بود... اون فرد هم که داشت حرف میزد خود ترنم بود... حتی صداش هم صدای ترنم بود... محاله که اشتباه کرده باشم
اشکان که میبینه من و طاهر تو فکریم میگه: آقای دکتر در مورد اون دختر یا اون پسری که ترمن ازش حرف میزد چیزی نمیدونید
دکتر: متاسفانه چیز زیادی نمیدونم... همونطور که بهتون گفتم اسمش امیر بود
طاهر: آخه با گذشت چند سال چه جوری میشه پیداش کرد
-حتی اگه پیداش هم کنیم مطمن نیستم چیزی از اون روزا یادش باشه
اشکان: در مورد اون دختر به جز عینک آفتابی و کفشش چیز دیگه ای نمیدونید
دکتر: نه... خود ترنم هم نمیدونست
طاهر: باز هم به بن بست رسیدیم... هزاران هزار نفر عینک آفتابی میزنند و کفشای پاشنه بلند میپوشند چه جوری میش.......
دکتر: درسته اما شما باید توی اطرافیانتون جستجو کنید... اگه همه ی اینا به قول شما کار منصور بوده باشه پس صد در صد منصور از اطرافیانتون کمک گرفته... یه نفر که خیلی خیلی به ترنم نزدیک بوده... کسی که هیچکس بهش شک نکرده
-آخه کی؟
دکتر: کسی که نه تنها چهار سال پیش تو زندگی ترنم بوده بلکه تو روزای آخر هم دست از سر ترنم برنداشته
-ترنم دشمن آنچنانی نداشت که بخواد این طور زندگیش رو به گند بکشه
دکتر: شاید هم منصور و دار و دسته اش از یکی از نزدیکترینهای ترنم سواستفاده کردن
سری تکون میدمو میگم: نمیدونم... واقعا نمیدونم
گفتنی ها رو شنیدیم... شنیدنی ها رو هم گفتیم ولی باز هم به نتیجه ای نرسیدیم... بدجور اعصابن داغونه... بدجور
دکتر: فقط یه چیز خیلی عجیب به نظر میرسه
اشکان: چی؟
دکتر: که چرا ترنم رو کشتن؟... اگه میخواستن ترنم کشته بشه با یه تصادف ساختگی که کار بی دردسرتر بود
برای چند لحظه سکوت بدی توی اتاق حکم فرما میشه
دکتر: شاید اون جنازه جنازه ی ترنم نبود... وقتی میگی چیزی ازش باقی نمونده بود
طاهر لبخند تلخی میزنه... اشکی از گوسه ی چشمش سرازیر میشه
طاهر: آقای دکتر صورتش سوخته بود ولی جزئیاتش معلوم بود... خال روی گردنش... حالت صورتش... موهاش... همه چیزش مال ترنم بود... وزن... قد... هیکل... درسته اگه نشونه هایی که باید میبود نبود به شک میفتادم ولی یادتون باشه من خواهرم رو میشناسم... کوچکترین شکی ندارم که خودش بود
همونجور که دستاش میلرزه ادامه میده... اون شبی که ماندانا خبرمون کرد و با گریه گفت جنازه ی ترنم پیدا شده طاها با من بود... من تحمل رو به رو شدن با جنازه رو نداشتم اول طاها رفت وقتی بیرون اومد حالش خیلی بد بود بلافاصله گفت خودشه ولی من باورم نمیشد... خودم هم رفتم داخل چیزی از پوست صاف و سفیدش باقی نمونده بود صورتش سیاهه سیاه بود... اما معلوم بود خودشه... ولی باز هم با خودم گفتم شاید نباشه.. مدام با خودم تکرار میکردم این هم یه بازیه... ولی با دیدن نشونه ها مطمئن شدم... مطمئن شدم که اون شخصی که با چشمای خودم جنازش رو دیدم ترنمه
بغض بدی تو گلوم میشینه... تحمل شنیدن این حرفا رو ندارم... چشمامو میبندمو سعی میکنم آروم باشم
اشکان: آقای دکتر ببخشید که مزاحمتون شدیم... ممنون بابت همه چیز
دکتر با لحن غمگینی میگه: از صمیم قلب آرزو میکنم که بتونید بیگناهی ترنم رو ثابت کنید... هیچوقت فکر نمیکردم پایان زندگیش اینقدر تلخ باشه... چندین بار براش زنگ زدم ولی وقتی با شماره ی خاموشش رو به رو شدم فکر کردم خونوادش بهش سخت گرفتن ولی امروز بعد از این همه مدت میشنوم که هیچ چیز اون طوری که فکر میکردم نیست... حتی یه درصد هم احتمال نمیدادم کار تا این حد بیخ پیدا کنه که اونا ترنم رو بدزدن و آخر هم اون بلا رو سرش بیارن...
با لحن متاسفی میگه: شاید من هم اونقدر ماجرا رو جدی نگرفته بودم وگرنه الا.......
طاهر وسط حرف دکتر میپره و میگه: دکتر بیخود خودتون رو اذیت نکنید مقصر اصلی من و خونوادم هستیم که باورش نکردیم و حالا هم داریم تاوانش رو پس بدیم
دکتر: من نمیخوام نصیحتتون کنم ولی برادرانه هم به تو هم به سروش میگم سعی کنید جبران کنید
-مگه با جبران ما ترنم زنده میشه
دکتر: نه... ولی حداقل همه به اون به چشم یه گناهکار نگاه نمیکنند
بعد از ده دقیقه حرف زدن همگی از دکتر خداحافظی میکنیم و از مطب خارج میشیم​

! OMID.M
11-02-2017, 10:14 PM
طاهر با لحن غمگینی میگه: باز هم به نتیجه ای نرسیدیم
سری به نشونه ی تائید حرفش تکون میدم و باناامیدی به دیوار تکیه میدم
اشکان: چرا باز ماتم گرفتین؟... باز یه قدم جلو افتادیم
-کدوم یه قدم... باز همه چیز برامون گنگ و پر از ابهامه
اشکان: نکنه انتظار داشتین لقمه رو آماده کنند و تو دهنتون بذارن... از اول هم میدونستین که کار سختی رو شروع کردین و ممکنه خیلی طول بکشه تا بتونید بیگناهی ترنم رو ثابت کنید... همین که فهمیدین یکی قبل از مرگ ترانه باهاش حرف زده خودش خیلیه... حداقلش الان همه ی چیزایی که ترنم میدونست رو میدونید حالا باید قدمهای بعدی رو بردارین یعنی چیزایی که ترنم هم نمیدونست مثله پیدا کردن اون دختر
-ولی چه جوری؟
اشکان: دنبال امیر بگردین
پوزخندی رو لبام میشینه
-حالت خوبه؟... بعد از این همه سال اون پسربچه رو از کجا پیدا کنیم؟... اصلا فرض میگیریم پیدا کردیم ولی چه جوری ممکنه بعد از چند سال جزئیات یادش بمونه
طاهر: بماند که دکتر گفت اون پسر بچه چیزی از ظاهر اون طرف یادش نبود... اون موقع که نزدیک یه سال گذشته بود چیزی به خاطر نمیاورد الان که این همه سال گذشته چه انتظاری میتونیم داشته باشیم
اشکان: نکنه میخواین برین تو خونه هاتون بشینید و باز هم ماتم بگیرید
جوابی واسه ی حرفش ندارم
طاهر بعد از چند لحظه مکث میگه: هر چند امید چندانی ندارم ولی سعی میکنم امیر رو پیدا کنم
اشکان: خوبه
-بهتر نیست یه فکری هم برای بنفشه کنیم؟
طاهر: خیلی وقته ازشون بی خبرم
اشکان: مشخصات پدرش رو بدین سه سوته پیداش میکنم
طاهر کاغذی از جیبش در میاره و یه چیزایی روش مینویسه... در آخر نگاهی به کاغذ میندازه و اون رو به دست اشکان میده
اشکان: پیداش میکنم
طاهر سری تکون میده
-من که چشمم از بنفشه هم آب نمیخوره
اشکان: کمتر آیه ی یاس بخون
طاهر: من باید زودتر برم امروز بالاخره پدرم از بیمارستان مرخص میشه
-حالش چطوره؟... بهتر شده
طاهر: زیاد تعریفی نیست... این روزا همه روزه ی سکوت گرفتن... مادرم که هنوز هیچ حرفی نمیزنه... نمیدونم باید چیکار کنم... حتما تا الان فهمیدی که مادرم مادر واقعی ترنم نبوده
هر چند از قبل میدونستم ولی چیزی در مورد گذشته ها بروز نمیدم
چشمام رو میبندمو فقط سرم رو تکون میدم
از اونجایی که هم دکتر هم ماندانا در مورد مادر ترنم حرف زدن... طاهر فکر میکنه که من تازه همه چیز رو فهمیدم
طاهر: حس میکنم مادرم بابت رفتارای اخیرش پشیمونه
دلم میگیره... من هم پشیمونم ولی مگه پشیمونی فایده ای داره
-چیزی در مورد مادر ترنم میدونی؟
طاهر: نه... چیز زیادی نمیدونم... حتی مادرم هم چیز زیادی نمیدونه... فقط و فقط پدرم خبر داره و بس
آهی میکشمو چیزی نمیگم
طاهر: من دیگه باید برم... دیرم شد
اشکان: برو داداش... اگه خبری شد خبرمون کن
طاهر: شماها هم بی خبرم نذارین
-نگران نباش... برو به سلامت
طاهر باهامون دست میده... بعد از خداحافظی هم به سرعت سوار ماشینش میشه و از ما دور میشه
اشکان: میخوای چیکار کنی؟
-میرم خونه
اشکان: حداقل برو به اون شرکت خراب شده ات یه سر بزن
-حوصله خودم رو ندارم... چه برسه به شرکت
اشکان: سروش اینجوری از پا در میای
-خسته ام اشکان.... نمیدونم باید چیکار کنم؟... هیچ انگیزه ای واسه ی ادامه ی این زندگی در خودم نمیبینم... حس میکنم خالیه خالیم... خالی از هر احساسی...تنها چیزی که الان منو به ادامه ی زندگی وادار میکنه دونستن حقیقته
نفسشو با حرص بیرون میده و میگه: امان از دست تو... پدر و مادرت رو هم اسیر خودت کردی... هیچ میدونستی لعیا دیروز رفت جلوی در خونه تون دعوا راه انداخت؟
اخمام تو هم میره
-لعیا دیگه کیه؟
اسمش برام آشناست
-دختر خاله ی آلاگل
حس میکنم یه جا این اسم رو شنیدم
اشکان: یه آبروریزی راه انداخت بیا و ببین... سیاوش خبرم کرد
لعیا... لعیا... خدایا چقدر این اسم برام آشناست
اشکان: آخرش هم پدرت مجبور شد به پدر آلاگل زنگ بزنه
...
لعیا... این اسم رو کجا شنیدم؟
اشکان: هوی... با توام
سرمو بالا میارمو با حالتی گنگ میگم: هان؟
اشکان: چه مرگته؟... حواست کجاست؟
- اشکان... حس میکنم این اسم رو قبلا یه جا شنیدم
اشکان: کدوم اسم؟
-لعیا... نمیدونم چرا فکر میکنم زیادی برام آشناست...
اشکان: حرفا میزنیا... مگه فقط اسم دختر خاله ی آلاگل لعیاهه
چیزی نمیگم اما همه ی فکر و ذکرم مشغوله همین اسم میشه
اشکان: برو یه خورده استراحت کن... این جور که معلومه حال و روزت بدجور خرابه
محاله اشتباه کنم... میدونم تو این روزای اخیر این اسم رو یه جا شنیدم
-اشکان من مطمئنم این اسم رو جدیدا از زبون یه نفر شنیدم
اشکان: شاید از زبون پدر و مادرت شنیدی... شاید خود آلاگل گفته
-نمیدونم...
آهی میکشمو در ادامه ی حرفم میگم: شاید
هر چند تا اونجایی که من به یاد دارم از زبون پدر و مادرم و آلاگل چنین اسمی رو نشنیدم
با کلافگی سرم رو تکون میدم... هر چی... اسم اون دختره ی احمق به چه کار من میاد؟... چه شنیده باشم... چه نشنیده باشم... الان تنها چیزی که برام مهمه روشن شدن قضیه ی ترنمه
اشکان: حالا چیکار میکنی؟
با بی حوصلگی جواب میدم
-میرم خونه... تو هم ببین میتونی ردی از بنفشه بزنی
اشکان: باشه
-اشکان؟
اشکان: هوم؟
-فکر میکنی موفق میشیم؟
لبخند برادرانه ای به روم میزنه و دستش رو روی شونه ام میذاره
اشکان: شک نکن
-تنها دلیلی که باعث میشه هنوز نفس بکشم اینه که گذشته رو جبران کنم... درسته ترنم اشتباه کرد ولی من هم اشتباهات زیادی مرتکب شدم... تنها دلخوشیم اینه که به همه نشون بدم ترنم بعد از نامزدی بهم خیانت نکرده
اشکان: مطمئنم موفق میشی
آهی میکشمو میگم: امیدوارم​

! OMID.M
11-02-2017, 10:14 PM
&&ترنم&&
با ترس به اطراف نگاه میکنه
زیر لب زمزمه میکنه: نکنه برسن
مرد: نترس حالا حالاها نمیان
ترنم: دست خودم نیست
به زحمت جلوی اشکای خودش رو میگیره که مثله همیشه زیر گریه نزنه
زمزمه وار میگه: خدایا همین یه دفعه... فقط همین یه دفعه کمکم کن
مرد: ترنم نترس... مطمئن باش حالاها حالاها نمیرسن... تا یه ساعت وقت داریم
-وقتی ببینند نیستیم دنبالمون میگردن بیکار که نمیشینند... توی این یه ساعت مگه چقدر میتونیم از اینجا دور بشیم
مرد: نگران نباش... همه چیز رو به من و دوست شفیقم بسپر
با استرس پاشو تکون میده و میگه: پس چرا نمیاد؟
مرد:اه... اه... دختر هم اینقدر غرغرو... حالمو بد کردی... گمشو اونور... گمشو اونور میترسم مرضت به من هم سرایت کنه
دهنشو باز میکنه که جواب مرد رو بده اما با صدای روشن شدن ماشین حرف تو دهنش میمونه
مرد: ایول... بفرما ماشین رو روشن کرد... الان میرسه... من که گفتم این کار راسته ی کار داداشه گلمه... بالاخره این کوه یخ هم یه جا بدرد ما خورد
-تا دیروز که میگفتی داداشه خلت حالا شد گل
مرد: نه میبینم زبون درآوردی... ضعیفه یه کاری نکن اون زبونت رو از حلقت بکشم بیرون بعد دور گردنت بپیچم
- تو رو خدا یه لحظه زبون به دهن بگیر... خیلی نگرانم
مرد: این که کار همیشگیه توهه... فکرشو کن بعد از اینکه زبونت رو دو گردنت پیچیدم عکست رو بذارم تو فیسبوک
از حرفای مرد خندش میگیره
-امان از دست تو
مرد: مگه چمه؟
-چیزیت نیست فقط یه خورده خل و چل میزنی
مرد: دختله ی بیشعوله بی تلبیت... اگه به داداچم نگفتم دعوات کنه
بی توجه به حرف مرد میگه: باورم نمیشه دارم خلاص میشم
مرد: حالا دیگه باید باور کنی خانم کوچولو
- من کجام کوچولوهه... سن مامان بزرگت رو دارم باز بهم میگی کوچولو
مرد غش غش زیر خنده میزنه و میگه: دمت گرم... این تیکه رو باحال اومدی
مشتی به بازوی مرد میکوبه و میگه: دیوونه... الان چه وقت شوخیه؟... من دارم از استرس میمیرم اونوقت جنابعالی فقط مسخره بازی در میاری
مرد: برو بابا... استرس کیلویی چنده؟
- خیلی نگرانم... خیلی... تنها دل خوشیم اینه که سروش تونست فرار کنه
مرد به زحمت لبخندی میزنه و میگه: اینقدر حرص و جوش نخور
- مطمئنی سروش زخمی نشده؟
مرد: برای هزارمین بار با اجازه ی بزرگترا بله
- عجیب دلم براش تنگ شده... ایکاش صحیح و سالم باشه
مرد: بابا سالمه... نگران نباش
تو چشمای مرد زل میزنه و میگه: مطمئن باشم؟
بغضی تو گلوی مرد میشینه
مرد: آره خواهر کوچولو
-یعنی ممکنه همه ی این ماجراها تموم بشه؟
مرد: خیالت راحته راحت... تضمین میکنم
-بعد از چهار سال باورم نمیشه همه چیز رو فهمیدم... هر چند خیلی تلخ بود...
دست مرد دور شونه های ترنم حلقه میشه
مرد: همه چیز داره تموم میشه گلم... خیالت راحته راحت باشه
-تنها حسنی که این سختیها داشت فهمیدن حقایق بود
مرد: باید به آیندت فکر کنی
-خیلی سخته... حس میکنم هیچکس و هیچ چیز برام نمونده... چه زود دنیای من رو داغون کردن اون هم کسایی که ازشون انتظار نداشتم
مرد: مگه من مردم؟... خودم کمکت میکنم... تازه این دوست خل و چلم هم هست
بغض بدی تو گلوش میشینه... هنوز هم باورش نمیشه.... باور حرفایی که از پدر مسعود شنید به سختیه سالها عذاب کشیدنه...
-خیلی خوبی داداشی​

! OMID.M
11-02-2017, 10:14 PM
مرد: میدونم خانم خانما... از من خوب تر کجا سراغ داری؟
-باز من ازت تعریف کردم پررو شدی
مرد: این روزا یکی هم که حرف راست میزنه اینجوری تو ذوقش میزنند
-برو بابا... تو کدوم حرفت راسته که این دومیش باشه
مرد: واه واه.. دختر هم اینقدر بی ادب... دختر هم دخترای قدیم...
با استرس نگاش رو از مرد میگیره و میگه: نمیدونم چرا دلم اینقدر شور میزنه
مرد: تو هم که هر دو ثانیه به دو ثانیه مثله نوار ضبط شده این جمله رو تکرار میکنی
-مگه دسته منه؟
مرد: نه بابا از بس توش نمک ریختی واسه همین شور شده هی شور میزنه
با شنیدن صدای تیراندازی هر دو ساکت میشن
با ترس به بازوی مرد چنگ میزنه و با بغض نگاش میکنه
با صدایی که میلرزه میگه: صدای چی بود؟... مگه نگفتی به جز شما دو نفر کس دیگه ای نیست
مرد مضطرب نگاهی به اطراف میکنه و میگه: نمیدونم... یه لحظه اینجا واستا تا من برم ببینم چی شده
اشک تو چشماش جمع میشه
دستاش رو محکمتر دور بازوی مرد حلقه میکنه
-نه... من... من میترسم... منو تنها نذار... تو رو خدا من رو تنها نذار.... من خیلی میترسم
مرد مستاصل نگاهی به ترنم میندازه.... دوباره صدای تیراندازی شنیده میشه
مرد: باشه... باشه... گریه نکن....پس با من بیا... باید ببینم چی شده؟
با چشمای اشکی سرش رو به نشونه ی باشه تکون میده... همونجور که به بازوی مرد چنگ زده قدم به قدم به سمتی که صدای تیراندازی از اونجا بلند شد نزدیک میشن
مرد: فکر کنم توی انباری تیراندازی شد
- اوهوم
مرد: ترنم یه لحظه اینجا بمون... میترسم اون تو خطرناک باشه
- نه... من هم میام
مرد با جدیت نگاهی به ترنم میندازه و میگه: ترنم مگه بهم اعتماد نداری؟
با هق هق سری تکون میده و میگه:دارم ولی میترسم... میترسم بلایی سرت بیاد
مرد: نترس دختر گل... قول میدم هیچی نمیشه
با درموندگی به مرد نگاه میکنه
مرد: قول میدم
به ناچار بازوی مرد رو ول میکنه
-تو رو خدا زود بیا
مرد لبخند اطمینان بخشی میزنه
مرد: خیالت راحت
بعد هم اصلحه اش رو از پشتش در میاره و به سمت انباری میره
به دیوار تکیه میده و با ترس به مرد خیره میشه... مرد لحظه به لحظه ازش دورتر میشه و همین ترسش رو بیشتر میکنه
زیر لب زمزمه میکنه: خدایا خودت حفظشون کن... در بدترین شرایط کنارم بودن... بیشتر از داداشام مراقبم بودن و باورم کردن
با صدای داد مرد به خودش میاد
مرد: ترنم بیا... چیزی نیست... یه خرمگس بود که این خل و چل دخلشو آورد
با ذوق به سمت انباری میره ولی با دیدن بازوی خونیه دومین مرد دوباره اشک تو چشماش جمع میشه
-داداش چی شده؟
مرد: دختر چته... اینکه چیزیش نشده یه خوده سوراخ سوراخ شده که خودم درستش میکنم
مرد دومی: به جای چرت و پرت گفتن برو سوار ماشین شو... ترنم تو هم زودتر سوار شو... همه چیز رو برداشتم... بیخودی آبغوره نگیر چیزیم نشده... یه زخم سطحیه
-داره ازت خون میره بعد میگی زخم سطحی
مرد: ترنم اون جعبه ی کمکهای اولیه رو بردار تو ماشین زخمش رو تمیز کن
با بغض سرجاش واستاده و هیچی نمیگه
فریاد مرد دومی بلند میشه: تـــرنم
با داد مرد دومی میترسه و یه قدم به عقب میره
مرد: چه مرگته؟... ترسید.... خانم خوشکله نترس... این یارو یه خورده هار تشریف داره
مرد دومی: ممکنه برسن... اونوقت یکیتون چرت و پرت میگه یکیتون بیخودی زار میزنه.... اگه برسن دخل هر سه مون رو میارن
مرد: خو بالا... حالا چرا مثله دخترا جیغ جیغ میکنی

بعد برمیگرده سمت ترنم و ادامه میده: دختر باز که واستادی
مرد دومی با کلافگی خودش رو به ترنم میرسونه و به بازوش چنگ میزنه... همونطور که اون رو به طرف ماشین میبره رو به مرد میگه: خودت جعبه ی کمکهای اولیه رو بیار
مرد: باشه
- مطمئنی خوبی؟
مرد دومی لحنش رو ملایمتر میکنه و میگه: خوبم... این همه حرص نخر
همگی سوار ماشین میشن
مرد دومی: تا میتونی از اینجا دور شو... بدون هیچ توقفی
مرد: خیالت تخت رفیق
مرد دومی: وقتی کاری رو به تو مسپرم به جز خرابکاری هیچی نصیبم نمیشه
مرد جعبه ی کمکهای اولیه رو به عقب ماشین پرت میکنه و ماشین رو به حرکت در میاره
مرد: اینه دستمزد همه ی زحمتهای من... هی هی روزگار
مرد دومی: به جای مزخرف گفتن سرعت رو بیشتر کن...
بعد از تموم شدن حرفش نگاهی به ترنم میندازه و با سر به بازوش اشاره میکنه
مرد دومی: زخمم رو تمیز کن
-ولی من بلد نیستم
مرد: عیبی نداره آجی... داداش محترمه الان آموزشات لازم رو بهت میده
مرد دومی: خفه بمیر... تو هم جعبه رو باز کن تا بهت بگم چیکار کنی
با دستهای لرزون جعبه رو باز میکنه و با دقت به حرفای مرد دومی گوش میده تا کارش رو به بهترین شکل ممکن انجام بده​

! OMID.M
11-02-2017, 10:15 PM
اشکان: پلیس ردشون رو زده
دو هفته از اون روزی که با دکتر ملاقات کردیم میگذره... تو این دو هفته به جز اینکه نیمی از افراد منصور دستگیر شدن اتفاق خاص دیگه ای نیفتاد ولی لعنتیا هیچکدوم حرف درست و حسابی نمیزنند
همونجور که متفکر به سمت قبر ترنم پیش میرم به حرفای اشکان هم گوش میکنم
طبق معمول این روزا که هر وقت دلم میگیره پیش ترنم میام و باهاش درد و دل میکنم امروز صبح هم تصمیم گرفتم به خونه ی ابدی عشقم سر بزنم... این اشکان هم که هفت روز هفته رو هشت روز تو خونه ی من پلاسه دنبال سر من راه افتاد
اشکان: مطمئننا به زودی گیر میفتن
-اونایی که دستگیر کردن چیز جدیدی نگفتن؟
اشکان: نه مثله اینکه کاره ای نبودن... اصل کاره ها فرار کردن... تنها چیزی که فهمیدن اینه که هنوز از کشور خارج نشدن
-حداقل خیالم از این بابت راحت شد
اشکان: سرگرد میگفت دستگیریشون حتمیه... ممکنه راحت نباشه ولی آخرش تو چنگال قانون اسیر میشن
-با همه ی اینا دوست دارم زودتر اون منصور و دارو دسته ی عوضیش گیر بیفتن... من از هر چیزی بگذرم از مرگ ترنم به هیچ عنوان نمیتونم... واقعا نمیتونم از مرگ عشقم بگذرم
اشکان: وقتی در مورد زندگی ترنم حرف زدم سرگرد خیلی متاثر شد
آهی میکشمو چیزی نمیگم
اشکان: سرگرد میگفت منصور و خونوادش خیلی آدمای بانفوذی هستن ولی این دفعه کارشون ساخته ست... چون مدارک خوبی علیه شون بدست آوردن... میگفت خیلی وقت بود که اونا رو زیر نظر داشتن ولی نمیتونستن ثابت کنند... میدونستن کار اوناست اما بدبختی اینجا بود از بس کارشون رو تمیز انجام میدادن پلیس به هیچ چیز نمیرسید
-پس چه جوری تونستن به اون مدارک برسن
اشکان: بالاخره اونا هم آدمای خودشون رو دارن
-که اینطور.... از طریق همون آدما نمیتونند به منصور برسن
اشکان: متاسفانه خبری از اونا نیست... ممکنه شهید شده باشن
-نــــه
اشکان: البته ممکنه زنده باشن... چون اونجایی که منصور و افرادش اقامت داشتن هیچ وسیله ی ارتباطی ای نداشته
-یعنی ممکنه فرار کرده باشن؟
اشکان: اوهوم... ولی سوال اینجاست چرا هیچ خبری ازشون نیست
-شاید دلیلش منصوره... ممکنه منصور هم دنبال اونا باشه و اونا نتونند خبر زنده بودنشون رو بدن
اشکان: سرگرد هم همینو میگفت....اونجور که من شنیدم اگه زنده باشن و فرار کرده باشن صد در صد منصور دنبالشون میکنه... یا به طور مستقیم یا غیر مستقیم... سرگرد بهم گفت منصور یه آدم خشن و در عین حال کینه ای هست که هیچوقت خیانت رو نمیبخشه
-در کینه ای بودنش که شکی نیست... با بلاهایی که سر ما آورد دقیقا میشه به این صفتش پی برد
-پس هنوز امیدی هست؟
اشکان: آره... ممکنه زنده باشن ولی جاشون امن نباشه... اینجور که من فهمیدم بعد از اینکه اون بلا رو سر تو و ترنم آوردن فرار رو بر قرار ترجیح دادن
-نکنه انتظار داشتی بمونند تا پلیس ازشون پذیرایی ویژه ای به عمل بیاره
-میدونی از چی در تعجبم؟
اشکان با تعجب سری تکون میده و میگه: چی؟
-که چطور من زنده موندم؟... چطور منصور که اونقدر حرفه ای عمل میکنه من رو زنده گذاشت
اشکان: سرگرد حدس میزنه که کار نفوذی های خودشون باشه.... اونا نمیتونستن اونجا ازتون حمایت کنند اما فکر کنم تو رو جایی رها کردن که امکان رد شدن ماشینی از اونجا باشه
-یعنی زنده بودن من شانسی نبود؟
اشکان: بعید میدونم... از آدمی مثله منصور بعیده​

! OMID.M
11-02-2017, 10:15 PM
-سرگرد چیزی در مورد چگونگی مرگ ترنم نگفت؟
اشکان: نفوذی ها فقط اطلاعات و مدارک رو یه جور به دست پلیس میرسوندن... حتی در مورد شرایط خودشون هم سرگرد چیزی نمیدونه
-اصلا باورم نمیشه که مسعود توی چنین خونواده ای بزرگ شده باشه... وقتی ترنم نامه ی مسعود رو بهم داد و اون رو خوندم دلم براش سوخت... من نمیگم مسعود آدم خوبی بود ولی در مورد بد بودنش هم قضاوت نمیکنم... وقتی نوشته های توی نامه اش رو خوندم ته دلم یه جوری شد...
یاد اون نوشته ها میفتم
«از اول هم به عاشق شدنت امیدی نداشتم ولی فکر میکردم عاشق بودنم کافیه... ولی حالا میفهمم عاشق بودنم در عین عاشق نبودنت خودخواهیه... آه خوداهیه... خودخواهیه محض»
دلم عجیب میگیره
اشکان: مگه چی نوشته بود؟
-بیخیال... فراموشش کن... حتی فکر کردن به اون نامه هم عذابم میده
اشکان: مسعود هم یه قربانی بود
-اون هم مثله خونوادش بود ولی بخاطر ترانه عوض شد
اشکان: همین هم خونوادش رو عذاب میداد
نوشته های نامه رو جلوی چشمم میبینم
«من لایقت نیستم گلم... با این همه عاشق بودن با این همه دوست داشتن با این همه از دور مراقب بودن باز هم لایقت نیستم ترانه ی من... ترانه ی زندگی من... ایکاش میدونستی چقدر دوستت دارم ولی از تمام اعترافام پشیمونم خانمی... چون من در دنیایی متولد شدم که نباید میشدم... دنیای من پر از سیاهیه حالا میفهمم حق با ترنمه... من خیلی خودخواه بودم که میخواستم تو رو هم وارد این سیاهی ها بکنم»
-خودش هم میدونست که خونواده ی خوبی نداره
اشکان: بعد از دستگیری کمه کمش حکم اعدام رو شاخشونه
-اول بذار دستگیرشون کنند بعد حرف از حکم بزن
اشکان: لعنتیا خونوادگی خلافکار هستن
-میبینی اشکان؟.... میبینی چه جوری عشق یه نفر زندگیه همگیمون رو به تباهی کشوند؟
اشکان: مسعود رو میگی؟
سری به نشونه ی مثبت تکون میدم
-هم خودش رو به کشتن داد هم ترانه رو
با بغض ادامه میدم: هم ترنم رو... هر چند مرگ ترنم من مثله 4 سال زندگیه آخرش با عذاب همراه بود... حداقل ترانه و مسعود با عذاب نمردن ولی عشق من 4 سال زخم زبون شنید... آخرش هم با درد و رنج مرد و منه احمق حتی لحظه های آخر هم باورش نکردم
اشکان: کی فکرشو میکرد یه خونواده اینجوری نابود بشه
-اشتباه نکن اشکان... به جز خونواده ی مهرپرور، خونواده ی راستین هم نابود شد... من، سیاوش، بابا و مامان همه و همه داغون شدیم... مگه من چند سالمه اشکان؟... تو بگو... مگه من چند سالمه؟.... چهارساله مثله یه دستگاه پولساز فقط و فقط کار کردم و پول در آوردم تا عشقی رو فراموش کنم که الان زیر خاکه... الان از نظر اجتماعی فرهنگی مالی در سطح بالایی هستم ولی با همه ی این داشتنها باز هم راضی نیستم.... من تمام این سالها به امید فراموش کردن ترنم دنیام رو ساختمو الان میبینم این دنیای ساخته شده لحظه لحظه هاش با یاد ترنم بنا شده... ترنمی که بود ولی در عین حال نبود... ترنمی که نیست
دستم رو سرقلبم میذارمو ادامه میدم: ولی در عین حال هست.... اشکان تو بگو.... اینه اون زندگی ای که من میخواستم؟
اشکان سری به نشونه ی تاسف تکون میده و چیزی نمیگه
-اشکان؟
اشکان: هوم؟
-ممکنه منصور و دار و دسته اش فرار کرده باشن ولی پلیس..........
اشکان: اینقدر آیه یاس نخون... سرگرد میگفت اونا هم ادمای خودشون رو دارن
-باز نگرانم... میترسم این دفعه هم لعنتیا قِصِر در برن
اشکان: آدم رو مجبور میکنی همه چیز رو بهت بگه... نمیخواستم بهت بگم تا حرص نخوری ولی چند روز پیش منصور و دار و دسته اش رو نزدیکای مرز دیده بودن
-چـــی؟
اشکان: نترس بابا... موفق نشدن فرار کنند... میخواستن قاچاقی برن اما نتونستن
-پس چرا چیزی نگفتی....نکنه تا ح..........
اشکان: اه... سروش چرا مثله پسربچه ها رفتار میکنی؟... واسه ی همین بهت نمیگفتم دیگه... چون همش از جنبه ی منفی به ماجرا نگاه میکنی
-جای من نیستی تا درکم کنی... تنها مقصری که فعلا میشناسم منصوره... اگه اون هم فرار کنه تا عمر دارم عذاب میکشم...
اشکان: درکت میکنم سروش... باور کن
-بیخیال رفیق... فقط شانس آوردیم با این سرگرده آشنا در اومدی
اشکان: ما اینیم دیگه داداش... جنابعالی ما رو دست کم گرفتی
-برو بابا
اشکان: کجا؟
-اشکان شوخی نکن حوصله ندارما
اشکان:اوه... اوه... باز آقا برزخی شد
با دیدن دختری سر قبر ترنم سر جام خشکم میزنه... ماندانا نیست... مطمئنم که ماندانا نیست... ​

! OMID.M
11-02-2017, 10:15 PM
اشکان: چی شد؟... چرا واستادی؟
-اشکان اونجا رو نگاه کن
اشکان: کجا رو میگی؟
-کنار قبر ترنم رو یه نگاهی بنداز
اشکان نگاهی به قبر ترنم میندازه و بعد با کلافگی نگاشو از قبر میگیره
سری تکون میده و به طرف من برمیگرده
اشکان: خب... که چی؟
-اشکان با دقت نگاه کن... اون دختره که کنار قبر ترنم نشسته رو میگم
اشکان یه با دیگه نگاهی به قبر میندازه
-ماندانا که نیست
اشکان: شاید یکی دیگه از دوستاش باشه
-کدوم دوست؟... ترنم که دیگه دوست صمیمی ای نداشت
اشکان: بالاخره بی کس و کارم نبود
پوزخندی رو لبم میشینه
اشکان: به جای اینکه پوزخند تحویل من بدی بهتره راه بیفتی بریم ببینیم اون دختره کیه
سری به نشونه ی مثبت تکون میدمو با سرعت به سمت قبر ترنم قدم برمیدارم... اشکان هم پشت سرم حرکت میکنه... هر چقدر به قبر ترنم نزدیک تر میشم تعجبم بیشتر میشه... چون دختره چنان گریه میکنه که انگار خواهرش رو از دست داده... صدای گریه هاش خیلی ترحم انگیزه ولی آخه ترنم کسی رو نداشت که اینقدر براش دلسوز باشه... که اگه چنین کسی تو زندگی ترنم بود دکتر یا ماندانا بهمون میگفتن
صدای دختر رو در بین هق هق گریه هاش میشنوم
همونطور که گلهای رز رو پرپر میکنه با لحن غمگینی میگه
...
دختر: ترنم شرمندتم
...
همه ی فاصله ی من با دختر فقط و فقط چند قدمه
دختر: ترنم به خدا نمیخواستم اینجوری بشه
سر جام خشکم میزنه... منظورش چیه نمیخواست اینجوری بشه... مگه چیکار کرد؟
دختر: من راضی به مرگت نبودم ترنم.... به خدا راضی به مرگت نبودم
صداش برام عجیب آشناست... اخمام درهم میره
دختر: عذاب وجدان داره داغونم میکنه
با صدای اشکان به خودم میام
اشکان: چرا واستادی؟
دختر با صدای اشکان سریع سرش رو به عقب میچرخونه و با چشمای اشکی به ما زل میزنه
دهنم از دیدن چهره ی دختر باز میمونه
...
باورم نمیشه دختری که من و اشکان در به در دنبالش میگشتیم و پیداش نمیکردیم با پاهای خودش به اینجا اومده باشه
با ناباوری زمزمه میکنم: بنفشه
با دیدن من رنگش به شدت میپره
به سرعت اشکاش رو پاک میکنه و از روی زمین بلند میشه... یه قدم به سمتش برمیدارم که باعث میشه با ترس قدمی به عقب میره
وجود بنفشه بعد از این همه سال کنار قبر ترنم اون هم با این حال پریشون برام جای تعجب داره... بیشتر از حالت پریشونش ترس و دستپاچگیش برام عجیبه... اگه دوستیش رو بهم زده پس اینجا چیکار میکنه؟... چرا طلب بخشش میکنه
بنفشه به زحمت زیرلب زمزمه میکنه: سـ ـلـ ام
اخمام توهم میره
اشکان: سلام
اشکان که از زمزمه ی من به ماهیت به نفشه پی برده میگه: شما دوست ترنم هستین... درسته؟
یکم دستپاچه میشه ولی با اینحال لبخند تلخی رو لباش میشینه
بنفشه: بودم
با جدیت میپرسم: اینجا چیکار میکنی؟
یاد روزایی میفتم که با سها و ترنم میگشت... دوست صمیمیه عشقم بود ولی در بدترین شرایط تنهاش گذاشت... از ماندانا شنیدم که یه روزی همین دوست به اصطلاح صمیمی یه سیلی مهمون ترنم کردو بهش گفت واقعا برای خودم متاسفم به خاطر اینکه این همه سال با تو دوست بودم... اون لحظه دوست داشتم بنفشه جلوم بود تا جواب اون سیلیه ناحقی که نثار ترنم کرد رو بهش بدم... اگه به کسی خیانت شد اون من بودم اگه کسی مرد اون ترانه بود بنفشه حق نداشت روی ترنم دست بلند کنه​

! OMID.M
11-02-2017, 10:16 PM
بنفشه: اومده بودم یه سر به ترنم بزنم
-اونوقت به چه دلیل؟
با من من میگه: بالاخره ترنم یه روزایی دوست من بود
-خوبه داری میگی بود بعد از 4 سال تازه یادت اومد دوستت بود
اخماش تو هم میره
بنفشه: فکر نکنم اینجا اومدن من به شما ربطی داشته باشه
-نه به من ربطی نداره ولی برام جالبه بدونم کسی که 4 سال پیش دوستش رو ول کرد چرا هر هفته باید به دوستش سر بزنه
رنگ نگاهش عوض میشه.... نمیتونم حرفی که توی نگاهش داره بیداد میکنه رو بخونم
میگه: چی واسه خودتون سرهم میکنید.... من اولین بارمه که اینجا اومدم
پوزخندی میزنم به گلبرگهای پرپر شده ی روی قبر خیره میشم
-ولی من این طور فکر نمیکنم
رنگش میپره... همونجور که صداش میلرزه میگه: آقا سروش من اصلا معنیه حرفاتون رو درک نمیکنم
به سنگ قبر اشاره ای میکنم و میگم: یه خورده فکر کنی یادت میاد
یاد حرفای طاهر میفتم
«بعد از اون اتفاقا خونواده ی بنفشه به شدت با رابطه ی این دو نفر مخالف بودن... حتی مادر بنفشه چند بار مامان رو دیدو بهش گفت به ترنم بگین دور و بر دختر من آفتابی نشه»
با دستپاچگی میگه: مگه فقط من گل پرپر میکنم... ممکنه کس دیگه ا.......
پوزخندم پررنگ تر میشه
وسط حرفش کیپرم:یادم نمیاد حرفی از پرپر کردن گلبرگا زده باشم
خودش، خودش رو لو داد
دیگه کاملا خودش رو باخته... کیفش رو بین دستاش گرفته و به شدت فشار میده
بنفشه: من دیرم شده باید برم
این حرف رو میزنه و به سرعت به طرف من میاد تا از کنارم رد بشه ...جلوی راهش رو سد میکنم
-کجا خانم؟... من هنوز حرفم تموم نشده
بنفشه: سروش خان من دیرم شده
-نترس زیاد وقتت رو نمیگیرم
بنفشه: ولی....
با تحکم میگم: فقط ده دقیقه
به ناچار سری تکون میده
-بگو اینجا چیکار میکنی؟
بنفشه: باور کنید اومده بودم به سر بزنم
-اونوقت از حرفای خونواده و مادرت نمیترسیدی؟.... اونجور که شنیدم خیلی حرفا بار ترنم کردی و کردن
بنفشه: توی اون روزا همه ترنم رو مقصر میدونستن و من هم مثل..........
با بی حوصلگی میگم: پس الان اینجا چیکار میکنی؟ مگه بیگناهی ترنم ثابت شده
بنفشه:نـ ـ ه... ولی...
یهو انگار یاد چیزی افتاده باشه اعتماد به نفس از دست رفته شو به دست میاره و با خشم میگه: اصلا چه دلیلی داره من برای شما چیزی رو توضیح بدم... خود شما بعد از چهار سال اینجا چیکار میکنید؟
بعد از چند لحظه مکث با تمسخر نگام میکنه و میگه: تا اونجایی که یادمه شما هم نامزد کرده بودین
لعنتی... داره من رو یاد حماقتم میندازه
دستم مشت میشه
چیزی تو ذهنم جرقه میزنه
«میدونستی آلاگل رو از قبل میشناختم؟»
بنفشه همونجور ادامه میده: مگه بیگناهی ترنم ثابت شده که شما الان اینجا هستین؟
«وقتی توی مهمونی دیدمش شناختمش»
در کمال ناباوری برای اولین بار به بنفشه شک میکنم... یعنی ممکنه؟....
بنفشه: پس میبینید حتما نباید بیگناهی ترنم ثابت بشه... درسته در مورد گذشته ی ترنم خیلی متاسفم ولی حتی اگه ترنم گناهکارترین هم بود من نباید اونطور ازش جدا میشدم... بالاخره من دوستش بودم باید راه درست و غلط رو بهش نشون میدادم
به ماندانا شک کرده بودم ولی به بنفشه نه... چون بنفشه صمیمی ترین دوست ترنم بود... اصلا اونا دوست نبودن مثله دو تا خواهر بودن... ترنم به بنفشه بیشتر از ترانه اعتماد داشت....
بنفشه همونجور دلیل و منطق برام میاره ولی من به چهار سال پیش فکر میکنم
کسی که قبل از نامزدی من و ترنم با ترنم دوست بود... کسی که میتونست از علاقه ی ترنم نسبت به سیاوش باخبر باشه....
هیچی از حرفای بنفشه نمیفهمم
فقط و فقط اون ایمیلا، اون اس ام اسا، اون مدرکا جلوی چشمام ظاهر میشن... کی میتونست بیشتر از بنفشه به ترنم نزدیک باشه؟​

! OMID.M
11-02-2017, 10:16 PM
خسته از حرفای بی سر و ته بنفشه سعی میکنم تمرکز کنم... فقط جیغ جیغاشو میشنوم ولی همه ی حواسم به گذشته هاست... دوست دارم یه لحظه زمان واسته و من همه ی این چیزایی که تو این چند روز به دست آوردم رو کنار هم بذارم
یاد چند دقیقه قبل میفتم که بنفشه قبل از اینکه من و اشکان رو ببینه داشت حرفایی رو تحویل ترنم میداد​
«ترنم شرمندتم»
اخمام تو هم میره
«ترنم به خدا نمیخواستم اینجوری بشه»
چرا شرمنده ی ترنمه؟... مگه چه غلطی کرده که نمیخواست آخر و عاقبت ترنم این بشه؟
«من راضی به مرگت نبودم ترنم.... به خدا راضی به مرگت نبودم»

حرفای بنفشه سر قبر ترنم... ترسش نسبت به من... استدلالهاش و یادآوری نامزدی من... همه و همه به من نشون میدن که اون یه چیزایی رو میدونه... شاید هم بیشتر از یه چیزایی میدونه​
اصلا دلم نمیخواد به حرف عقلم گوش بدم که اگه اون چیزی باشه که من فکر میکنم یعنی همه چیز زیر سر این دختره ی نکبت بود... فقط یه سوال باقی میمونه آلاگل چه جوری سر از زندگی من در آورد؟... آیا اون هم یه نقشه بود؟... یه نقشه برای عذاب دادن ترنم؟... ولی چرا؟
«عذاب وجدان داره داغونم میکنه»
چرا بنفشه باید عذاب وجدان داشته باشه؟... اون هم بعد از 4 سال... تنها دلیلی که میتونم براش پیدا کنم اینه که یه غلطی کرده
دستام مشت میکنم... خیلی دارم جلوی خودمو میگیرم تا یه مشت نکوبم تو دهن این دختره... با عصبانیت نفسامو بیرون میدم
اشکان دستاشو رو شونم میذاره... نگاهی بهش میندازم با تعجب بهم نگاه میکنه.... نمیدونم قیافه ام چطوری شده که حتی حرف تو دهن بنفشه هم میمونه

بنفشه: پس همون............
نگام رو از اشکان میگیرم... دستش رو کنار میزنم و یه قدم به بنفشه نزدیک میشم... ترس رو تو چشماش میبینم
از بین دندونای کلید شده میگم: چرا شرمنده ی ترنمی؟
با دهن باز بهم زل میزنه
با دستای مشت شده و با حرص میگم: چه غلطی کردی که الان شرمنده ی ترنمی؟
بنفشه: چـ ـ ـی؟
-ببین خانم خانما بهتره طفره نری... خودم با گوشای خودم حرفات رو شنیدم... گفتی شرمندشی... گفتی عذاب وجدان داری؟... گفتی نمیخواستی اینجوری بشه
رنگش میپره
بنفشه: چی داری واسه خود..........
با صدای تقریبا بلندی میگم: خودت رو به نفهمی نزن... بگو چه غلطی کردی که الان ترنم تو سینه ی قبرستون خوابیده
چند نفری که دور و اطراف ما هستن نگاهی بهمون میندازن
اشکان: سروش آروم باش
بی توجه به حرف اشکان میگم: ببین بنفشه هم من هم خودت خوب میدونیم که ترنم فقط و فقط با تو صمیمی بود... تنها کسی که به همه ی وسایلای شخصی ترنم دسترسی داشت تو ........
وسط حرفم میپره... صداش میلرزه... معلومه داره سعی میکنه که این لرزش رو از بین ببره اما زیاد هم موفق نیست....با همه ی زحمتی که برای پنهون کردن ترسش میکشه باز هم چشماش لوش میدن
بنفشه: دست نگه دار آقا... این چرت و پرتا چی واسه ی خودتون سر و هم میکنید؟
دست و پاشو گم کرده... از تک تک جمله هاش معلومه ترسیده... یه جا من رو شما خطاب میکنه و یه جا من رو یه نفر حساب میکنه
بنفشه: هر چی هیچی نمیگم بدتر میکنید... اصلا از اول هم موندنم اشتباه بود
پوزخندی رو لبم میشینه​

! OMID.M
11-02-2017, 10:16 PM
احمق ترین آدم هم با یه نگاه میتونه همه چیز رو بفهمه... فقط موندم چرا تا الان هیچی نفهمیدم... چرا تمام این سالها هیچی نفهمیدم... حتما باید ترنم میرفت تا به فکر بیفتم... لعنت به من... لعنت
با تموم شدن حرفش با سرعت از کنارم رد میشه
با این حرکتش مطمئنم میکنه که بی خبر از گذشته ها نیست
نگاهی به اشکان میندازم... خودش رو به من میرسونه
اشکان: سروش چرا اینکار و کردی؟.... شاید اون طور که فکر میکنی نباشه... حداقل میذاشتی از گذشته ها بگه
با لحن مطمئنی میگم:اشکان خودشه... شک نکن... گناهکار اصلی بنفشه هست
اشکان: اما....
-این روزا از بس فکرم مشغول بود یه چیز مهم رو فراموش کرده بودم
اشکان: چی رو؟
-حرف ترنم رو... ترنم بهم گفته بود آلاگل دوست بنفشه بود
اشکان: چـــی؟
-من هم وقتی اون لحظه این حرف رو شنیدم بدجور شوکه شدم
اشکان: میخوای بگی آلاگل ه...........
-نمیدونم اشکان... نمیدونم... فقط دعا کن که این طور نباشه... فقط یه چیز رو نمیفهمم بنفشه چه پدرکشتگی با ترنم داشت که این کار رو باهاش کرد؟
اشکان: میخوای چیکار کنی؟... بنفشه که داره میره
نیشخندی میزنم
-منو دست کم گرفتی... تو برو ماشین رو روشن کن... من هنوز با این خانم کارا دارم
اشکان: سروش میخوای چیکار کنی؟
-میفهمی... فقط برو ماشین رو روشن کن و منتظر باش
اشکان: سروش شر به پا ن....
با چنان اخمی نگاش میکنم که حرف تو دهنش میمونه
با حرص نگاش رو از من میگیره
اشکان: از دست تو
تنه ی محکمی بهم میزنه و از کنارم رد میشه
نفس لرزونی میکشم... نگاهی به سنگ قبر ترنم میندازم
دلم عجیب میگیره
زیر لب زمزمه میکنم: میبینی خانمی... من که باورم نمیشه... مطمئنم اگه زنده بودی و به چنین چیزی که من الان رسیدم میرسیدی هزار بار آرزوی مرگ میکردی... هر کی ندونه من که میدونم چقدر بنفشه رو دوست داشتی
نگام رو از سنگ قبر میگیرمو به مسیری نگاه میکنم که بنفشه از اون عبور کرده... تقریبا از من دور شده ولی هنوز هم میبینمش... بنفشه چه ارتباطی میتونست با منصور داشته باشه؟... چرا بنفشه باید به منصور کمک کنه؟... واقعا چرا؟... اصلا همه ی اینا به کنار... آلاگل رو کجای دلم بذارم؟... یعنی بنفشه، آلاگل رو وارد زندگی من کرد؟ ولی آخه چرا؟... واقعا چرا؟
هنوز هم تو دیدمه...
چه احمقه که فکر میکنه از چنگم خلاصی داره... اگه این اطراف کسی نبود همین جا همه چیز رو از زیر زبونش بیرون میکشیدم اما الان نمیخوام بیگدار به آب بزنم... با کوچیکترین حرکتم میتونست داد و بیداد راه بندازه و بعد هم بزنه به چاک...
نگاه آخر رو به سنگ قبر میندازمو میگم: دارم میرم ترنم... دارم میرم که این دفعه تکلیف همه چیز رو روشن کنم....
با تموم شدن حرفم دستام رو تو جیبم میذارم و همه ی خشمم رو پشت چهره ی به ظاهر خونسردم مخفی میکنم... با قدمهای بلند به سمت مسیری حرکت میکنم که دقایقی پیش بنفشه اون مسیر رو برای فرارش انتخاب کرده... ​

! OMID.M
11-02-2017, 10:16 PM
بالاخره به فاصله ی چند قدمیش میرسم... اونقدر تو خودشه که متوجه ی حضوره من نمیشه... انگار خیالش از بابت من راحت شده چون با سرعت قدمهاش رو کم کرده اما حواسش به اطراف نیست... بعد از چند دقیقه به اونجایی که میخوام میرسیم... یه جای خلوته خلوته... پرنده پر نمیزنه... لبخندی رو لبم میشینه... سرعت قدمامو تندتر میکنمو به بازوش چنگ میزنم
با تعجب به عقب برمیگرده و با دیدن من اخماش تو هم میره
بنفشه: آقا به ظاهر محترم چرا دست از سر من برنمیداری؟... ولم کن... بگم غلط کردم اومدم راضی میشی
-تنها چیزی که من رو ارضا میکنه دونستن حقیقته... انتخاب با خودته یامثله بچه ی آدم بهم میگی یا به زور مجبورت میکنم که بگی
با ترس نگام میکنه و سعی میکنه بازوش رو از چنگم بیرون بیاره
-زور بیخود نزن... تا من نخوام جنابعالی هیچ جا نمیری
بنفشه: بازوم رو ول کن لعنتی... یه کاری نکن جیغ و داد راه بندازم
-واسه ی کی؟.... واسه ی مرده ها
نگاهی به اطراف میندازه و ترسش بیشتر میشه... شروع به تقلا میکنه
-ببین خانم خانما خودت هم خوب میدونی تا من نخوام هیچ جا نمیتونی بری
بنفشه: چی از جونم میخوای؟
-من از جون جنابعالی هیچی نمیخوام فقط میخوام بدونم چرا سر قبر ترنم حرف از پشیمونی و عذاب وجدان زدی؟
بعد از کمی من من میگه: برای اینکه نباید تو اون روزا تنهاش میذاشتم
پوزخندی رو لبام میاد
-نه بابا... راست میگی؟
بنفشه: ای بابا... وقتی باور نمیکنی چرا میپرسی؟
-یعنی فکر کردی اینقدر احمقم که بخوام دلایله مسخره و بچه گونه ات رو باور کنم
بعد با لحن خشن تری ادامه میدم: من رو احمق فرض نکن... من این دلایل مسخره رو باور نمیکنم
بنفشه: اینش دیگه به من مربوط نیست
-مثله اینکه زبون خوش حالیت نیست... باشه... خودت خواستی
بازوش رو میکشمو به سمت جایی که ماشین اشکان پارک شده حرکت میکنم
بنفشه: داری چه غلطی میکنی؟
-میفهمی... وقتی چند روز رفتی پشت میله های زندان آب خوردی اون موقع میفهمی
سر جاش وایمیسته و سعی میکنه من رو متوقف کنه
به طرفش برمیگردم
-چیه؟... ترسیدی؟
هر چند ترس تو چشماش بیداد میکنه اما جسورانه جوابمو میده: من هیچ کاری نکردم که بخوام بترسم
-جدی؟... باشه... پس نباید ترسی هم پلیس داشته باشی
دوباره با خودم اون رو به طرف ماشین اشکان میکشم
بنفشه: چی میگی واسه خودت؟
...
بالاخره ماشین اشکان رو میبینم
بنفشه: لعنتی بازوم رو ول کن
اون همونور تقلا میکنه و من بی تفاوت به حرکاتش سریع خودم رو به ماشین میرسونم... در رو باز میکنمو بنفشه رو به داخل ماشین پرت میکنم... خودم هم سریع کنارش میشینمو به اشکان میگم: قفل مرکزی رو بزن​
-------​

! OMID.M
11-02-2017, 10:16 PM
اشکان بهت زده نگام میکنه
با داد میگم: اشکان
به ناچار سری تکون میده و قفل مرکزی رو میزنه
دوباره به بازوش چنگ میزنم
-حقیقت رو میگی یا مجبورت کنم
بنفشه: ولم کن لعنتی
-اشکان با سرگرد تماس بگیر
اشکان: چی؟
-میگم با سرگرد تماس بگیر و گوشی رو به من بده... فکر کنم بدش نیاد یکی از افراد منصور تحویلش بدم
اشکان بهت زده به بنفشه خیره میشه
رنگی به چهره ی بنفشه نمونده... عجیب ترسیده... اشکان یه نگاه به من و یه نگاه به بنفشه میندازه
بنفشه: چـ ـرا حـ ـرف بیخـ ود مـ ـیزنی؟
بی توجه به حرف بنفشه رو به اشکان میکنمو میگم: اشکان متوجه شدی چی گفتم؟
اشکان به ناچار سری تکون میده و گوشیش رو از داخل جیبش برمیداره
بنفشه: شماها دارین چیکار میکنید؟
-اگه کاری نکردی پس نباید ترسی داشته باشی
اشکان شروع به شماره گیری میکنه
اشک تو چشمای بنفشه جمع میشه با بغض میگه: من کاری نکردم من رو توی دردسر ننداز
-اگه کاری نکردی پس دردسری برات نخواهد داشت
اشکان دکمه ی تماس رو میزنه و گوشی رو به سمت من میگیره
بنفشه: تو رو خدا این کار رو با من نکن
اولین بوق میخوره
-پس حقیقت رو بگو
دومین بوق
بنفشه: من کار ی نکردم
سومین بوق
-بذار روشنت کنم... ترنم نمرده... میفهمی ترنم رو کشتن و تو هم توی مرگ ترنم همدستی
چهارمین بوق... چرا برنمیداره؟؟...
با هق هق میگه: من کاری نکردم لعنتی بفهم...
-چرا خانم شما خیلی کارا کردین... شما چهار سال پیش با کسایی همکاری کردین که الان قاتلای ترنم محسوب میشن
رنگ صورتش مثل گچ میشه.... دیگه هیچ شکی ندارم که خودشه... میدونم که سرگرد خودش همه ی کارا رو میکنه
نمیدونم چندتا دیگه بوق میخوره فقط با شنیدن صدای سرگرد به خودم میاد
سرگرد: به... سلام اشکان جان
میخوام حرف بزنم که بنفشه به گوشی چنگ میزنه و سریع تماس رو قطع میکنه
با گریه میگه: به خدا من نمیخواستم این جوری بشه

! OMID.M
11-02-2017, 10:17 PM
-از اول بگو...
....
وقتی سکوتش رو میبینم گوشی رو به شدت از دستش بیرون میکشمو میگم: مثله اینکه حرفی واسه گفتن نداری
بنفشه: باور ک..........
با داد میگم: نمیخوام چیزی رو باور کنم تنها چیزی که میخوام بدونم اینه که چه غلطی کردی
نگاش رو از من میگیره و به بیرون خیره میشه
-منتظرم
....
-اگه نمیخوای چیزی بگی پس بیخودی وقتم رو تلف نکن
میخوام دوباره شماره ی سرگرد رو بگیرم که با صدایی لرزون میگه:خیلی مغرور بود... خیلی زیاد... در عین مهربونی بی نهایت غرور داشت... اوایل خیلی دوستش داشتم... کلی خاطرات خوب باهاش داشتم ولی با همه ی اون خاطرات خوب کلی خاطرات سیاه هم بهم هدیه کرد... هیچوقت نفهمید که چقدر باعثه آزارمه... مدام این و اون رو مسخره میکرد و اصلا براش مهم نبود شخصیت بقیه زیر سوال میبره... حتی منی که دوستش بودم... منی که ادعا میکرد مثل خواهرش هستم مدام مورد تمسخر قرار میداد
با تعجب میگم: در مورد کی صحبت میکنی
صدای پوزخندش رو میشنوم... با تعجب به اشکان نگاه میکنم اون هم متعجب به من خیره میشه
بنفشه: از ترنم.... از همون اوله اول همین طور بود... در عینی که ازش خوشم میومد ازش متنفر بودم ... از همون اول هم به اجبار باهاش دوست شدم... درسته شخصیتش رو دوست داشتم ولی شخصیت من وقتی که کنار شخصیت اون قرار میگرفت خیلی کوچیک و ناچیز به نظر میرسید... همیشه مادرم بهم زور میگفت... از همون بچگی... درسم ضعیف بود و مادرم مدام از ترنم میخواست باهام درس کار کنه از همون دوران کودکی همکلاسیه هم بودیم... از همون بچگی کارش خرابکاری بود... فقط و فقط خرابکاری میکرد ولی باز هم همه ازش تعریف و تمجدید میکردن... من هم دوست داشتم بهترین باشم... آرزوم بود... تو هر چیزی که قدم برمیداشتم ترنم هم همپای من میشد ولی کم کم از من جلو میزد... میخواستم اول باشم... ولی همیشه ترنم کنارم بود و با کنار ترنم بودن رسیدن به آرزوهام محال به نظر میرسید.... هر کار میکردم باز هم اون اول بود... توی همه چیز... توی همه جا... همیشه مادرم بهم سرکوفت میزد... اوایل فقط ازش خوشم نمیومد ولی کم کم ازش متنفر شدم... ازبس بهم گفتن ببین ترنم چیکار کرد... ببین باز هم نتونستی هیچ غلطی کنی... هیچکس خرابکاریهاش رو نمیدید... من درس میخوندم و اون نخونده از من بالاتر بود... من به زحمت تو رشته ی مورد علاقم جون میدادم تا به یه جایی برسم ولی اون از روی لج و لجبازی با خونوادش رشته ای رو انتخاب کرد که من انتخاب کرده بودم و بیخیال به عشق و زندگیش میرسید... تو کلاس جز بهترینا بود... میدونستم ارشد قبول نمیشم ولی شک نداشتم که باز ترنم ارشد که هیچی بالاتر از ارشد رو هم میتونه بره
لحظه ای مکث میکنه... بهت زده بهش خیره شدم
باور این حرفا برام سخته
یعنی همه ی این ماجراها از یه حسادت شروع شد... یه حسادت دخترونه... ترنمی که همیشه بنفشه رو خواهر خودش میدونس..........
با صدای بنفشه به خودم میام
بنفشه: هر وقت دست رو هر چی میذاشتم ترنم زودتر از من اون رو به دست میگرفت... مادرم همیشه با به به و چه چه تعریف کارای ترنم رو میکرد و میگفت یاد بگیر... ببین چیکار کرد... ببین به کجا رسید و من خسته تر از همیشه میخواستم بگم من هم خیلی سعی کردم... من هم خیلی تلاش کردم اما نشد... توی دانشگاه خیلی درس میخوندم برعکس ترنم و ماندانا که مدام به فکر شیطنت بودن خیلی خیلی فعال بودم یکی از استادا کارم رو پسندیده بود... دوست نداشتم برای بابام کار کنم... همینجور تو خونه از مامانم سرکوفت میخوردم میخواستم به همه ثابت کنم بدون کمک خونوادم هم موفقم.... همه ی آرزوی من استقلال بود... خیلی وقت بود که این آرزو رو توی خواب و بیداریم میدیدم مخصوصا که ترنم سالها قبلش تنها رویای من رو ازم گرفته بود... آره ترنم همه ی آرزوهام رو از من گرفت... اون ندونسته من رو به سمت سیاهی سوق میداد و خودش رو به عرش میرسوند
مات و مبهوت بهش نگاه میکنم اما اون هنوز هم نگاهش به بیرونه... این همه کینه از ترنمی که به جز مهربونی چیزی نصیب این دختر نکرده بعیده... برای اولین بار میگم چه خوب که ترنم نیست تا این حرفا رو بشنوه مطمئنم قلب کوچیکش تحمل این حرفای ظالمانه رو نداشت
بنفشه: استاد گفته بود برای یه ماه به صورت آزمایشی توی شرکتش کار کنم اگه مشکلی پیش نیومد استخدام بشم اون روز تو آسمونا سیر میکردم اما ترنم باز هم همه چیز رو خراب کرد... مثله همیشه که تو زندگیم گند میزد باز هم باعث تباهیه من شد... با یه شوخیه مسخره تمام آینده ی کاریم رو زیر سوال برد... تمام کارایی که استاد بهم داده بود بخاطر شوخیه خانم خیس آب شدن و وقتی به استاد مشکلم رو گفتم بهم گفت قبل از اینکه به استعداد طرف نگاه کنم به مسولیت پذیری طرف مقابلم نگاه میکنم... آره... اینجوری شد که باز هم کسی که خودش رو دوست و خواهر من میدونست مثله همیشه همه ی برنامه هام رو بهم ریخت... هیچکس نگفت ترنم این کار رو کرد... همه به من سرکوفت زدن... همه به من طعنه زدن... ترنم خیلی متاسف بود اما تاسفش به درد من نمیخورد... دوست نداشتم باهاش باشم اون بارها و بارها زندگیم رو زیر و رو کرده بود...
اصلا نمیتونم بفهمم چی میگه... اصلا درک نمیکنم... این حرفا و این استدلالها برای ترنمی که همیشه با یه دنیا مهربونی از بنفشه حرف میزد برام قابل قبول نیست... این دلایل مسخره برای تباهی زندگیه عشق من نمیتونه کافی باشه
دستام رو مشت میکنمو میخوام چیزی بگم که با حرف بعدی بنفشه دهنم باز میمونه
بنفشه: اما با همه ی اینا هیچوقت به اندازه ی اون شبی که عشقم رو ازم گرفت ازش متنفر نشدم
-عشقت؟
به سرعت به طرفم برمیگرده و با خشم میگه: آره عشقم... کسی که همه ی زندگیم توی اون خلاصه میشد
...
خدایا اینجا چه خبره؟
بنفشه: سالها قبل عشقم رو از من گرفته بود.... وقتی وساطتت کرد... وقتی کمک کرد... وقتی بهم گفت از جونم مایه میذارم تا بهم برسن... وقتی برای اولین بار بهش گفتم نکن... وقتی گفت چرا؟... وقتی گفتم به تو ربطی نداره... ولی اون گوش نکرد... اون بهم گفت اشتباه نکن بنفشه بیشتر از هر کسی بهم ربط داره... من میدونم هر دو نفر همدیگه رو میخوان... من گفتم نکن ترنم... من میگم نکن... بهم گفت یه دلیل بگو... ولی من نتونستم هیچی بگم... مثله همیشه نتونستم بگم اونی که تو داری ازش حرف میزنی سالهاست که عشق منه... آخه به تو چه که میخوای دو نفر رو بهم برسونی
- تو چی داری میگی؟
با لبخندی تلخ میگه: واقعیت رو... مگه نمیخواستی بشنوی... آره عشق تو یه روزی عشق من رو از من گرفت... من همون روز مردم... من همون روز هزار بار شکستم... وقتی با خوشحالی اومد تو خونه و گفت دیدی گفتم میتونم... همون لحظه تا مرز سکته فاصله ای نداشتم... گفتم چی رو؟... گفت تونستم بهم برسونمشون... گفتم که دلشون واسه هم میتپه... اون روز عشقم رو از من گرفت و سالها بعد موقعیت کاریم رو... ازش متنفر بودم با همه ی وجودم ازش متنفر بودم ولی هیچوقت راضی به مرگش نبودم قسم میخورم
با فریاد میگم: تو هیچ میفهمی چی داری میگی؟... تو چه غلطی کردی احمق
به مانتوش چنگ میزنم و اون رو به طرف خودم میکشم
از بین دندونای کلید شده به زور میگم: تو با زندگی ترنم چیکار کردی؟
لبهاش از شدت ترس میلرزن
با داد ادامه میدم: هان... چیکار کردی لعنتی؟​

! OMID.M
11-02-2017, 10:25 PM
فصل بیست و ششم
بنفشه: به خدا نمیدونستم اینجوری میشه... فکر میکردم یه تلافیه ساده هست ولی بعدش فهمیدم حرف سر این چیزا نیست و من وارد بازیه بدی شدم.... اونقدر تهدیدم کردن که مجبور شدم باهاشون راه بیام
مانتوش رو ول میکنم و به شدت به عقب هلش میدم... با شیشه ی ماشین برخورد میکنه و از شدت درد اخماش تو هم میره
اشکان مات و مبهوت به ما نگاه میکنه
با کلافگی سرم رو بین دستام میگیرم و میگم: تو چه غلطی کردی احمق... ترنم از کجا باید میدونست که تو تا این حد ازش متنفری... ترنم که بد تو رو نمیخواست... اون که تو رو حتی از ترانه هم بیشتر دوست داشت
زیر لب چیزی زمزمه میکنه که نمیفهمم
-تو با ترنم چیکار کردی بنفشه؟... با همه ی ما چیکار کردی؟
....
وقتی سکوتش رو میبینم باز از کوره در میرم و با داد میگم: باز که لالمونی گرفتی
باز اشکاش جاری میشن با هق هق میگه: اولـ ــ ش ف.........
-گریه نکن درست و حسابی حرف بزن بفهمم چی میگی
ولی اون همون طور اشک میریزه
با داد میگم: مگه نمیگم گریه نکن
اشکان: سروش یه خورده آروم باش
دستام عجیب میلرزن.... دستامو مشت میکنم تا لرزش اونا معلوم نباشه
با تهدید میگم: ببین دختره ی احمق اگه همین الان مثل بچه ی آدم بهم گفتی چه -- خوردی که هیچی وگرنه یه جور دیگه باهات برخورد میکنم
انگار تهدیدم اثر میکنه چون سعی میکنه جلوی اشکاش رو بگیره
با صدایی که به شدت میلرزه میگه: تو همون روزایی که به شدت دنبال کار بودم با یه نفر آشنا شدم که تو یه شرکت سرشناس مشغول کار بود... وقتی در مورد مشکلم بهش گفتم بهم گفت که میتونه کمکم کنه... باورم نمیشد... ولی اون واقعا بهم کمک کرد... برعکس ترنم که همیشه کارام رو خراب میکرد توسط همون دختر تونستم توی شرکتی سرشناس استخدام بشم... در مورد کارم به ترنم و بقیه توضیح چندانی ندادم... دوست نداشتم دوباره اتفاقی بیفته و کارم رو از دست بدم.... کم کم با اون دختر صمیمی شدم و از ترنم براش گفتم... سنگ صبور خوبی بود... پای حرفام مینشست و دلداریم میداد.... خیلی مشتاق شده بود که ترنم رو ببینه... توی مهمونی ای که ترتیب داده بود ترنم رو هم با خودم بردم... برادرش از من خوشش اومده بود ولی ترنم طبق معمول همونجا هم آبروریزی راه انداخت... بعد از چند هفته از اون مهمونی اون دختر بهم گفت نظرت چیه یه کوچولو حال ترنم خانوم رو بگیریم... من اون لحظه چیزی از حرفاش نفهمیدم وقتی تعجبم رو دید خندید و گفت فقط یه کم میخوام بترسونمش... تو اون روزا خیلی باهاش صمیمی شده بودم درسته در مورد عشق از دست رفته ام چیزی بهش نگفته بودم اما در مورد تمام موقعیتهایی که ترنم از من گرفته بود حرف زده بودم اون همه چیز رو میدونست... وقتی تعللم رو دید بهم گفت برای یه بار هم که شده ترسو بودن رو کنار بذار... ما که کاری باهاش نداریم فقط یه خورده میترسونیمش و من هم بخاطر تلافیه تموم اون سالها ندونسته هم خودم هم بقیه رو توی یه دردسر بزرگ انداختم
با خشم میگم: چی ازت میخواست؟
بنفشه: پسورد و ایمیل ترنم رو میخواست... میدونستم تاریخ تولد تو رو روی پسوردش گذاشته... بهم گفته بود
-توی احمق هم دادی
بنفشه: فکر نمیکردم اون کار رو کنه... باور کن نمیدونستم موضوع از چه قراره
همونجور که رگ گردنم متورم شده به بازوش چنگ میزنم با حرص میگم: با باور من ترنم زنده میشه... با باور من چی درست میشه
اشک تو چشماش جمع میشه
بنفشه: تهدیدم میکردن... مجبور بودم باهاشون همکاری کنم
بازوش رو فشار میدم
-عکسایی که بین کتابا پیدا شد... عکسایی که تو لپ تاپ بود... اون اس ام اسا... اون فیلم... تمام اتفاقایی که تو زندگی ترنم افتاد کار توی به اطلاح دوست بود
با تعجب میگه: کدوم فیلم؟
لحظه به لحظه فشارم رو بیشتر میکنم
بی توجه به حرفش ادامه میدم: برای رهایی از مخمخصه ای که خودت باعثش بودی ترنم رو قربونی کردی
از زور درد چشماش رو میبنده و به زحمت زمزمه میکنه: به خدا چاره ای نداشتم... اونا همه چیز رو درباره ی من میدونستن... اصلا فکرش رو هم نمیکردم که اون دختر برای انتقام مسعود با من دوست شده باشه
-اسم اون دختر چی بود؟
باز هم ترس تو چشماش میشینه و با لکنت میگه: نمیتونم اسمش رو بگم... اونا تهدیدم کردن... اگه لوشون بدم خونواد.........
با داد میگم: حرفای تکراری تحویل من نده
تازه یاد آلاگل میفتم... اخمامو تو هم میره
-صبر کن ببینم... تو دوستی به اسم آلاگل داشتی... درسته؟
با شنیدن اسم آلاگل چشماش گشاد میشه... به زور میخواد در رو باز کنه و بازوش رو از دست من خلاص کنه که موفق نمیشه
بنفشه: من کسی رو به این اسم نمیشناسم... تو که هر چی میخواستی گفتم بذار برم
میدونم چشمام از شدت عصبانیت سرخ شده ولی هنوز برای عصبانی شدن زوده
نیشخندی تحویلش میدم و میگم: کجا خانمی... هنوز واسه رفتن زوده
بنفشه: تو رو خدا ولم کن... من نمیخواستم این جوری بشه؟
-نگفتی آلاگل رو میشناسی یا نه؟
بنفشه: گفتم که نمیشناسم
-و بنده هم اونقدر خر تشریف دارم که باور کنم
با هق هق میگه: من نمیشناسمش بذار برم
-بگو چرا آلاگل رو وارد زندگیه من کردی؟
با شنیدن حرف من بهت زده میگه: چی؟
کم کم داره حوصلم رو سر میبره
به اون یکی بازوش هم چنگ میزنم... به شدت هلش میدم و میگم: سعی نکن من رو احمق فرض کنی
ملتمسانه میگه: باور کن نمیفهمم چی داری میگی؟
-هر چقدر ترنم حماقت کردو باورت کرد کافیه... من تا نفهمم موضوع از چه قراره دست از سرت برنمیدارم
اشکان نگاهی به بنفشه میندازه و میگه: مطمئن باشین پلیس رد همه شون رو زده این مخفیکاریها چیزی رو درست نمیکنه... شما هم الان جز دار و دسته ی همون قاتلها محسوب میشین پس بهتره همه چیز رو بگید
بنفشه با ترس میگه:شماها چی دارین میگین؟​

! OMID.M
11-02-2017, 10:49 PM
دوباره شروع به تقلا میکنه و با داد میگه: لعنتی ولم کن... من چیزی از این ماجراهای اخیر نمیدونم.... همون روزا هم فقط چند تا کار واسه اونا انجام دادم... اون هم نه از روی خواسته ی قلبی... مجبور بودم... بفهمید مجبور بودم
-دیگه کاری بود که جنابعالی انجام ندادی باشی... هر چی گند بود زدی الان میگی فقط چند تا کار انجام دادم... زحمت کشیدی
بنفشه: اونا تهدیدم میکردن... چاره ای نداشتم... چرا نمیفهمی؟
با داد میگم: خریت خودت باعث شده بود باید پای اشتباهت میموندی چرا بقیه رو درگیر کردی
بنفشه: من یه غلطی کردم چهار ساله دارم تاوانش رو پس میدم
-اما بقیه هم تاوان غلطای اضافه ی تو رو پس دادن... هنوز هم دارن پس میدن... ترنم الان زیر یه کپه خاکه... ترانه هم سینه ی قبرستون خوابیده... من و سیاوش هم که دیگه حالمون گفتن نداره... گناه ما چی بود؟
بلندتر از قبل میگم: هان... گناه ما چی بود؟...
هیچی نمیگه
-اشکان راه بیفت
اشکان: کجا؟
-بهتره خود سرگرد وارد عمل بشه... هر چقدر تعلل کردم بسه
بنفشه: تو رو خدا این کار رو نکن... خونواده ی من داغون میشن
-مگه وقتی تو داشتی با آبروی ترنم بازی میکردی به فکر خونوادش بودی
با صدای بلندتر میگم: اشکان با توام... راه بیفت
اشکان سری تکون میده و ماشین رو به حرکت در میاره
بازوهاش رو ول میکنمو به مچش چنگ میزنم...نمیدونم چرا ولی میترسم... میترسم فرار کنه و همه چیز دوباره خراب بشه... با همه ی این درای بسته باز هم میترسم
بنفشه مدام التماس میکنه... با گریه و زاری از من میخواد ولش کنم ولی همه ی فکر و ذکر من آلاگله
-بنفشه برای آخرین بار ازت میپرسم بگو چرا آلاگل رو وارد زندگیه من کردی؟... مگه نمیگی پشیمون بودی پس چرا دوست تو باید نامزد من بشه
بنفشه بهت زده بهم خیره میشه
با حرص فکشو تو دستم میگیرمو با شدت فشار میدم
از شدت درد جیغش به هوا میره
اشکان با ترس به عقب برمیگرده و میخواد چیزی بگه که با داد میگم: تو حواست به رانندگیت باشه
با ترس نگاش رو از من میگیره و به جلو نگاه میکنه... اما میدونم از آینه حواسش به من و بنفشه هست
-ببین خانم خانما اگه فکر کردی سالم و سلامت تحویل پلیست میدم کور خوندی... یا مثل بچه ی آدم بهم همه چیز رو میگی یا یه بلایی سرت میارم و بعد راهیه زندانت میکنم... مطمئن باش اگه امروز هم بخوای خفه خون بگیری کاری باهات میکنم که هیچکس رغبت نکنه از نزدیکیت رد بشه
از شدت درد و ترس اشکاش همین طور از گوشه ی چشمش سرازیر میشن
به زحمت میگه: اونا زندم نمیذارن
با پوزخند نگاش میکنم
-اگه چیزی نگی من هم زندت نمیذارم
بنفشه: تو رو خدا این کار رو باهام نکن... من نمیخواستم اینجوری بشه... خونوادم داغون میشن
-مگه تو کم به ماها آسیب رسوندی
بنفشه: من نم....
چنان با خشم سرش داد میزنم که چشمش رو میبنده
-اینقدر این جمله ی مسخره رو برام تکرار نکن... حالا که دیگه گند زدی به زندگی من و ترنم خواستن یا نخواستنت چه فرقی برای من داره.. چه خواسته چه ناخواسته همه چیز رو داغون کردی... میفهمی احمق؟.... به خاطر یه حسادت بچه گانه... به خاطر کسی که اصلا معلوم نیست که تو رو میخواست یا نه... به خاطر کاری که اصلا معلوم نبود استخدامت میکنند یا نه... بخاطر حرفای مادری که اصلا ربطی به ترنم نداشت گند زدی به زندگی من... ترنم... سیاوش... ترانه... خونواده هامون و من تمام این سالها مثل احمقا هیچی حالیم نبود... منه احمق فکر میکردم حتی موضوع خواستگاری مسعود هم از جانب ترنم بوده... فکر میکردم همه چی زیر سر ترنمه... یه بار هم به حرفاش گوش ندادم... یه بار هم التماساش رو نشنیدم​

! OMID.M
11-02-2017, 10:49 PM
دستاشو بالا میاره و سعی میکنه دستم رو کنار بزنه ولی من فشارم رو هر لحظه بیشتر میکنم
-بگو چرا آلاگل رو وارد زندگی من کردی؟
بنفشه: لعنتی من اصلا نمیدونستم نامزد تو آلاگ......
یهو حرف تو دهنش میمونه
فکشو ول میکنمو با خشم به موهاش چنگ میزنم... از بس تقلا کرده شالش روی شونه هاش افتاده
از شدت درد صورتش جمع میشه
پوزخندی میزنم و با خونسردیه ظاهری میگم: داره جالب میشه... مثله اینکه کم کم داری همه چیز رو به یاد میاری... خوب داشته میگفتی نمیدونستی آلاگل نامزد منه... خب خب بگو ببینم آلاگل رو از کجا میشناسی
به شدت سرش رو تکون میده با گریه میگه: نه... نه... من چنین کسی رو نمیشناسم
از این همه انکارش در تعجبم... چرا باید این همه وجود آلاگل رو کتمان میکنه... آلاگل که خطری براش نداره
« نمیتونم اسمش رو بگم... اونا تهدیدم کردن... »
نکنه... نکنه...
با دهن باز یه نگاه به بنفشه و یه نگاه به اشکان میندازم
یعنی آلاگل جز نقشه ی بنفشه نبود.... یعنی کسی که بازیچه شد آلاگل نبود
-نه... بهم بگو که دارم اشتباه فکر میکنم
بنفشه با ترس بهم نگاه میکنه
یعنی تمام این نقشه ها زیر سر آلاگل بود... یعنی آلاگل بنفشه رو بازی داد تا بتونه به هدفش برسه
بنفشه رو ول میکنم و بهت زده به رو به رو خیره میشم
کلی صداهای جورواجور توی ذهنم میپیچن
«وقتی توی مهمونی دیدمش شناختمش»
تو چشمای بنفشه زل میزنم
«شاید من رو نشناخت... فقط یه بار دیدمش... شاید فراموشم کرد»
نبضم به شدت میزنه
«توی مهمونی ای که ترتیب داده بود ترنم رو هم با خودم بردم»
به سختی نفس میکشم
-اون دختر آلاگل بود... درسته؟
با فریاد میگم: آره؟... اون دختری که فریبت داد آلاگل بود؟
اشکاش همونجور میریزه
....
هیچی نمیگه
اشکان به شدت رو ترمز میزنه و با سرعت به عقب برمیگرده
اشکان: چــــی؟
همونجور که نفس نفس میزنم میگم: اون دختری که وارد زندگیه بنفشه شد تا به ترنم آسیب برسونه کسی نیست به جز آلاگل... نامزد منه احمق
-اشکان وسط خیابون واستادی
اشکان هنوز هم بهت زده بهم زل زده
با داد میگم: اشکان
اشکان سریع ماشین رو گوشه ای پارک میکنه و بدون توجه به من گوشیش رو که کنار من افتاده برمیداره و از ماشین خارج میشه
به سرعت مشغول گرفتن شماره ای میشه... با تعجب به کاراش نگاه میکنم... بعد از چند لحظه مکث انگار طرف مقابل جواب میده چون اشکان با کلافگی شروع به حرف زدن میکنه
میخوام از ماشین پیاده شم که چشمم به بنفشه میفته... از ترس به لرزه افتاده... میترسم فرار کنه... با کلافگی نگام رو ازش میگیرمو دوباره به اشکان زل میزنم
صدای گریه ی بنفشه بدجور رو اعصابمه... با خشم به سمتش برمیگردمو میگم: چه مرگته؟... تو که به همه ی خواسته هات رسیدی... ترنم دشمن دیرینه ات مرده و دیگه کسی نمیتونه بهت سرکوفت خوب بودن ترنم رو بزنه
بنفشه: تو رو خدا بیشتر از این من رو درگیر نکن... اونا آدمای خطرناکی هستن
-من کسی رو درگیر نکردم...کسی که همه ی ما رو درگیر این ماجرا کرد جنابعالی بودی... انتظار نداری که اجازه بدم راست راست تو خیابون راه بری
اشکان در ماشین رو باز میکنه و به سرعت وارد ماشین میشه
-اشکان چیکار کردی؟
اشکان نگاهی به بنفشه میکنه و میگه: صبر کن میفهمی
بعد از این حرفش دوباره ماشین رو به حرکت در میاره
-لعنتی... باورم نمیشه اینطور بازیم داده باشن
اشکان: فقط تعجبم از اینه که چطور این ریسک رو کردن که وارد زندگیه تو بشن
بعد از تموم شدن رفش از آینه به بنفشه نگاه میکنه و سری به نشونه ی تاسف برای بنفشه تکون میده
دارم دیوونه میشم... اصلا برام قابل درک نیست که همه ی اینا زیر سر آلاگل باشه... آلاگل اصلا از این جربزه ها ند............
یاد یه اسم آشنا میفتم... ​
-اشکان
با بی حوصلگی میگه: هان؟

یاد برخوردش... یاد رفتاراش... یاد دفاع کردناش...
-اسم دخترخاله ی آلاگل چی بود؟
اشکان: چطور مگه؟
با داد میگم: اشکان
اشکان: چه مرگته؟... اسمش
نفس تو سینه ام حبس میشه
اشکان: لعیا بود
دیگه هیچی از اطرافم نمیفهمم فقط و فقط صدای منصور تو گوشم میپیچه
« با اینکه به لعیا قول دادم که کاری به کارت نداشته باشم ولی مجبورم بکشمت »​

! OMID.M
11-02-2017, 10:50 PM
با داد میگم: لعنتی
اشکان: سروش چی شده؟
با صدای تقریبا بلندی میگم: بدجور رو دست خوردم اشکان
از شت عصبانیت به نفس نفس افتادم
-بدجور
اشکان: منظورت چیه؟
-لعیا هم تو این کار دست داره... اون دختره ی عوضی هم تو این کار دست داره
به طرف من برمیگرده و با دهنی باز بهم نگاه میکنه
با داد میگم: اشکان جلو رو نگاه کن.. ببین میتونی به کشتنمون بدی
تازه به خودش میاد و به خیابون نگاه میکنه
زیرلب زمزمه میکنه: یعنی چی؟... مگه میشه؟
ماجرای مربوط به منصور و لعیا رو با کلافگی براش تعریف میکنم... بنفشه همه ی مدت خودش رو گوشه ی ماشین جمع کرده و گریه میکنه
اشکان سرعت ماشین رو بیشتر میکنه و میگه: باید زودتر به سرگرد اطلاع بدم
-من رو یه جایی پیاده کن میخوام برم آل........
اشکان: عجله نکن میبینیش... به سرگرد زنگ زدم و ماجرای آلاگل رو گفتم... گفت ترتیب همه چیز رو میده... لعنتیا فکر همه جاش رو کرده بودن
با حرص به بنفشه نگاه میکنم و با داد میگم: تو زندگیم رو به گند کشیدی لعنتی... تو همه چیزم رو ازم گرفتی... نابودت میکنم... تو و همه کسایی رو که تو این کار دست داشتن رو نابود میکنم
شدت گریه اش بیشتر میشه
--هنوز زوده واسه گریه کردن... اگه به وجودت احتیاج نداشتم با دستای خودم میکشتمت
به شالش چنگ میزنمو اون رو به سمت خودم میکشم
-همه ی این حرفایی که به من زدی تو آگاهی هم مو به مو تعریف میکنی... شیرفهم شد؟
با ترس سرش رو به نشونه ی نه تکون میده
با این عکس العملش آتیشم میزنه... اخمام بیشتر تو هم میره
دستامو بالا میبرمو سیلی محکمی رو مهمون صورتش میکنم
اشکان: ســـروش
بی توجه به داد اشکان میگم: چه - - خوردی؟
اشکان میخواد ماشین رو یه گوشه نگه داره که با داد میگم: تو دخالت نکن
اشکان به ناچار به راهش ادامه میده ولی با نگرانی به عقب نگاه میکنه
دوباره دستم رو بالا میبرم که بنفشه سریع دستش رو بالا میاره و با ترس جلوی صورتش میگیره
با هق هق میگه : اونا خونوادم رو میکشن
- اگه مثله بچه ی آدم همدستات رو لو دادی که هیچ وگرنه زندت نمیذارم... خونوادت هم وقتی بفهمن دخترشون چه غلطی کرده خودشون مرگ رو به زندگی ترجیح میدن
اشکان: سروش تمومش کن
-بلایی سرت میارم که تا عمر داری فراموش نکنی... دختره ی عوضی... که نمیخوای بگی؟
اشکان: سروش ولش کن... صداش رو ضبط کردم
با شنیدن این حرف ته دلم قرص میشه
بنفشه با ترس داد میزنه: نه... تو رو خدا این کار رو نکنید... اونا خونوادم رو میکشن... یه بار هم نزدیک بود خواهر.....
بلندتر از خودش فریاد میزنم: خفه شو... حتی همین حالا هم نمیخوای جبران کنی... آدمی عوضی تر از تو توی عمرم ندیدم
....
از بین دندونای کلید شده ادامه میدم: اونقدر باید توی زندون بمونی که موهات همرنگ دندونات بشه​

! OMID.M
11-02-2017, 10:51 PM
هیچی نمیگه... از بس گریه کرده چشماش متورم شده... هیچ جوری نمیتونم آروم شم... با عصبانیت به عقب هلش میدمو از شیشه به بیرون نگاه میکنم
دلم میخواد با دستای خودم بکشمش... دلم گرفته... دوست دارم ترنم کنارم باشه... دلم هوای ترنم رو کرده... ایکاش اینجا بود... ایکاش
اشکان که خیالش از بابت من راحت شده که دیگه کاری به کار بنفشه ندارم به آرومی میگه: یه زنگ به طاهر بزن
بنفشه: نه... تو رو....
چنان نگاهی بهش میندازم که حرف تو دهنش میمونه
-خیلی پررویی
گوشی رو از جیبم در میارمو با طاهر تماس میگیرم... هر چقدر منتظر میشم جواب نمیده در آخرین لحظه که داشتم ناامید میشدم صداش رو میشنوم
طاهر: الو... سروش
بدجور صداش خسته و گرفته ست
-سلام طاهر... چیزی شده؟
طاهر: سلام... نه... فقط حالم خیلی گرفته ست... باز نتونستم به جایی برسم... اینجور که فهمیدم خونواده ی امیر خیلی وقته اسباب کشی کردن و از اون کوچه رفتن
-دیگه احتیاجی به پیدا کردن امیر نیست
طاهر: چی؟
-من همه چیز رو فهمیدم طاهر
طاهر با داد میگه: چـــــــی؟
با نفرت به بنفشه نگاه میکنم و ادامه میدم: طاهر آروم باش... میگم همه چیز دستگیرم شد... فهمیدم کار کی بود
با صدای تقریبا بلندی میپرسه: کار کی بود؟
-طاهر بیا اداره ی آگاهی... بهتره خودت ببینیش
زمزمه وار میگه: میشناسمش؟
آهی میکشمو میگم: آره
طاهر: سروش فقط بگو کیه؟... خواهش میکنم
-اما......
طاهر: سروش
بنفشه با چشماش بهم التماس میکنه... میدونم روش نمیشه با خونواده ی ترنم چشم تو چشم بشه
با بی رحمی نگامو ازش میگیرمو میگم: بنفشه... کسی که حکم خواهر ترنم رو داشت بهش خیانت کرد
هیچ صدایی از اون طرف خط نمیاد... حتی صدای نفساش هم نمیشنوم
-طاهر... طاهر...
صدای داد طاها رو میشنوم
طاها: داداش... طاهر... طاهر چی شده؟... داداش
...
طاها: داداش چی شده؟
...
طاها: طاهر حالت خوبه؟
...
طاها: طاهر تو رو خدا یه چیزی بگو
...
بعد از چند لحظه صدای طاها توی گوشم میپیچه
طاها: الو... الو​

! OMID.M
11-02-2017, 10:57 PM
-طاها
طاها متعجب میگه: سروش تویی؟
آهی میکشمو میگم: خودمم
طاها: سروش چی شده؟... چی به طاهر گفتی؟... رو زمین نشسته و به دیوار زل زده... هر چی صداش میکنم جوابم رو نمیده
توی چند جمله حرفای بنفشه رو براش خلاصه میکنمو براش میگم
با ناباوری میگه: چی میگی سروش؟... چرا چرت و پرت میگی؟
پوزخندی رو لبام میشینه
-من چرت و پرت نمیگم این تویی که باز هم نمیخوای باور کنی
طاها: این چر........
با کلافگی میگم: چرت و پرت اونایی بود که قبلا در مورد گناکار بودت ترنم شنیدم و قبول کردم اینا همه حقیقت محضه خواستی باور کن نخواستی هم که هیچ... دیگه ترنمی نیست که غصه ی باور کردن یا باور نکردن ماها رو بخوره
باصدایی که به شدت میلرزه میگه: یعنی چی؟... سروش تو رو خدا تمومش کن... دوباره تو و طاهر دارین این یه بازی جدید رو شروع میکنید... به خدا دیگه نمیکشم... دیگه بریدم
یاد حرفای اون شبش میفتم که داشت طاهر رو راضی به ازدواج ترنم میکرد​
«طاهر چرا اینقدر سنگ اون دختره رو به سینه میزنی... مادرمون مهم تر یا ترنم؟»
-مجبور نیستی وارد این بازی بشی... به زندگیت برس... مثله همیشه
با بی رحمی ادامه میدم: اینجور که شنیدم خیلی وقته ترنم رو از زندگیت بیرون کردی
صدای نفساشو میشنوم... همینطور آه عمیقی که میکشه
طاها: دروغه مگه نه؟... میدونم حرفات دروغه... ولی سروش به خدا ای..........
با صدای تقریبا بلندی میگم
-نه لعنتی... نه... دروغ نیست... اون روزا که باید اون عکسا و اس ام اسا و ایمیلا رو تکذیب میکردی این کار رو نکردی زود به ترنم انگ خیانت زدی.. هر چند تو مقصر نبودی من و بقیه هم همین غلط اضافی رو کردیم ولی تعجبم از اینه که چطور وقتی دارم از بیگناهیش حرف میزنم باور نمیکنی
زمزمه ش رو میشنوم: محاله
....
طاها:غیرممکنه
...
طاها: امکان نداره سروش
-بله... بله... امکان نداره ترنم بیگناه باشه... آخه اون از اول گناهکار خلق شده بود
طاها: چرا اینجوری میکنی؟
یاد حرفای اون شبش میفتم
«مامان گریه نکن.. من امشب با بابا حرف میزنم... تا همین الان هم خیلی خانمی کردی که از خونه بیرونش نکردی... همون مرتیکه از سرش هم زیاده»
طاها: سروش وقت خوبی رو برای شوخی انتخاب نکردی
با داد میگم: لعنتی من شوخی نمیکنم... من جدی ام احمق.. اینو بفهم.... این عوضی الان اینجا نشسته... دارم میرم که به پلیس تحویلش بدم
لرزش صداش رو میشنوم:یعنی چی؟
چشمام رو میبندم و به تلخی میگم: یعنی ترنم هیچوقت به ترانه خیانت نکرده بود
....
-یعنی برو بمیر... یعنی من هم برم بمیرم... یعنی احمق تر از خودمون هیچ جای دنیا سراغ ندارم... میفهمی؟... هیچ جا سراغ ندارم... اگه باز نفهمیدی برات بازترش کنم
....
هیچی نمیگه و همین باعث میشه من ادامه بدم: باور بیگناهی ترنم خیلی سخت تر از باور گناهکار بودنشه... خودش بارها و بارها به من گفته بود اما من هیچوقت جدی نگرفتمش
طاها: آخه....
- میدونم... بیخودی به خودم زحمت دادم و برای تو یه نفر ماجرا رو تعریف کردم... برو پسر... برو به زندگیت برس... از تو انتظاری ندارم

طاها با داد میگه: مگه میشه؟
-حالا که شده
طاها: سروش مسخره بازی در نیار
با مشت چنان ضربه ای به در ماشین میکوبم که بنفشه از ترس جیغ میکشه
اشکان با ترس بهم نگاهی میندازه وی من بی توجه به جفتشون با داد میگم: من مسخره بازی در میارم یا توی احمق؟... من ازت نخواستم که هیچ غلطی بکنی... برو گمشو به ادامه ی زندگیه گرانبهات برس... به طاهر هم بگو میخواد یه سر به اداره ی آگاهی بیاد نمیخواد هم به سلامت...
طاها: سرو.......
-حوصله ی چرندیاتت رو ندارم... به اندازه ی کافی اعصابم رو خورد بود که جنابعالی هم خوردترش کردی
صدای داد طاهر رو میشنوم که با خشم میگه: از جلوی چشمام گمشو
بعد هم صداش توی گوشی میپیچه... انگار تازه به خودش اومده
با ناله میگه: سروش بگو کجا باید بیام؟
طاها: طاهر من ....
طاهر با داد میگه: تو یکی خفه شو
سروش: اداره ی آگاهی... میونی که کج.........
طاهر: میدونم... فقط به بنفشه بگو زندش نمیذارم... فقط دعا کنه که دستم بهش نرسه... تیکه پارش میکنم​
بعد از اینکه طاهر چند تا سوال دیگه از من در مورد بنفشه پرسید و من هم با بی حوصلگی جواب دادم تماس رو قطع میکنم... اونجور که فهمیدم طاها تا آخرین لحظه از کنار طاهر تکون نخورد... هر چند برام مهم نیست اون هم یه احمقیه مثله من و بقیه​

! OMID.M
11-02-2017, 10:58 PM
سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه میدم
صدای سها تو گوشم میپیچه
سها: داداشی یه دوست پیدا کردم اینقده ماهه
-واقعا؟
سها: اوهوم...
-خب خدا این ماهیتابه رو برات حفظ کنه
سها: ســـروش
با لرزش گوشیم به خودم میام... نگاهی به گوشیم میندازم... سیاوشه... حوصلش رو ندارم... گوشی رو خاموش میکنم و توی جیبم میذارم
کی فکرش رو میکرد که همون دوست مسبب تمام بلاهایی باشه که سر من و بقیه اومده
یاد حرفای مامان میفتم
مامان: سروش تا کی میخوای به این زندگی فلاکت بارت ادامه بدی؟
-دست شما درد نکنه ساراخانم... حالا زندگی ما شد فلاکت بار؟
مامان: مسخره بازی در نیار... من جدی ام
-خوب شد گفتی سارایی من نمیدونستم
مامان: ســـروش... خجالت بکش.. مثلا من مادرتم
-نه بابا... واقعا؟
مامان: ســـروش
-باشه بابا.. چرا میزنی خانم خانما؟
مامان: برات یه دختر خوب انتخاب کردم
-مگه لباسه؟
مامان: ســروش
-مامان برام یه سوال پیش اومد؟
مامان: چی؟
-من موندم با این همه جیغ جیغ بابا چه جوری تحملت میکنه... من اگه یه زن مثله شما داشتم دو روزه طلاقش میدادم
مامان: ســــروش
-باشه.. باشه... تسلیم... به ادامه صحبتهای گرانبهاتون بپردازین
مامان: داشتم میگفتم یه دختر خوب برات پیدا کردم
-مثله شما خوب و خانمه؟
مامان: پس چی؟... فکر کرد.........
-نمیخوام
مامان: سروش داری عصبیم میکنیا
-اگه مثله شما جیغ جیغوهه... من نمیخوام
مامان: سروش چرا انقدر حرصم میدی... هر وقت در مورد دختر حرف میزنم چرت و پرت تحویلم میدی
-خب... خب... مامان خانمی غلط کردم... بگو ببینم این دختر خوب کیه؟​

! OMID.M
11-02-2017, 10:59 PM
مامان: آلاگل
-کدوم آلاگل؟
مامان: سروش
-چیه مادر من... خب نمیشناسم جرم که نکردم
مامان: دوست سها رو میگم
-همین دختره که هر روز تو خونه ی ما تلپ شده؟
مامان: سروش مودب باش
-مامان بیخیال شو
مامان: همیشه همینو میگی... اون از سیاوش... این هم از تو... دیگه بهونت چیه؟.. مستقل که شدی... خونه و زندگی هم که داری... از لحاظ کار و شغل و وضعیت مالی هم که دستت تو جیب خودت میره.... من دو ساله این دختر رو میشناسم از چشمام بدی دیدم ولی از این دختر نه... باور کن دختر خوبیه... نزدیکه سه سال و خورده ای از اون روزا میگذره تا کی میخوای آزارم بدی سروش تا کی؟
-حرفشم نزنید... من اصلا زن نمیخوام
پوزخندی رو لبام میشینه... نمردیم و معنی دختر خوب رو هم فهمیدیم... از اول هم نسبت بهش احساس خوبی نداشتم... یاد اون روزی میفتم که به این فکر افتادم که به ترنم نشون بدم بدون اون هم میتونم ادامه بدم... یاد لجبازی مسخرم
مامان: سروش راست میگی؟
-دروغم چیه؟
مامان: یعنی زنگ بزنم و هماهنگ کنم؟
-بله سارا خانمی
مامان: سروش واقعا زنگ میزنما
-خب بزن
مامان: سروش فردا نظرت عوض نشه؟
-نه مامان خانمی
مامان: یعنی باور کنم میخوای بیای خواستگاری
-مامان داری پشیمونم میکنیا
مامان: سروش
-شوخی کردم مادر من... گل من... خانم من.. سرور...........
مامان: بسه.. بسه.. گمشو اونور من برم زنگ بزنم تا نظرت عوض نشده
ایکاش از روی لج و لجبازی قبول نمیکردم... من چیکار کردم؟... من با خودم و ترنم چیکار کردم؟
برای دیدن آلا لحظه شماری میکنم... هیچوقت تا این حد مشتاق دیدنش نبودم
دستام رو مشت میکنم...دندونام رو به شدت رو از شدت هم روی هم فشار میدم
چفدر ازش متنفرم فقط خدا میدونه و بس
-لعنتی... پس کی میرسیم؟
اشکان: میبینی که ترافیکه... تصادف شده
-لعنت به این شانس... لعنت​

! OMID.M
11-02-2017, 10:59 PM
اشکان دیگه حرفی نمیزنه... با ناامیدی چشمام رو میبندم تا شاید یه خورده دل بی قرارم آروم بگیره... تا رسیدن به مقصد فقط و فقط به ترنم و دل شکسته ش فکر میکنم و هر لحظه از بنفشه و آلاگل متنفرتر میشم... با صدای اشکان به خودم میام
اشکان: سروش
چشمام رو باز میکنم و بهش نگاه میکنم
اشکان که سنگینی نگاهم رو روی خودش احساس میکنه به طرف من برمیگرده و میگه: رسیدیما... نمیخوای پیاده شی
تازه متوجه ی اطراف میشم... اصلا درکی از اطرافم ندارم
نگاهی به بنفشه میکنم و میگم: اشکان تو اینو بیار من زودتر برم با سرگرد حرف بزنم
اشکان: برو خیالت راحت
بنفشه با چشماش بهم التماس میکنه که منصرف بشم ولی من بی تفاوت به التماسی که از توی چشماش میخونم از ماشین پیاده میشم و به سمت اداره ی آگاهی میرم... همین که وارد میشم آلاگلل رو کنار یه زن چادری میبینم... با چشمایی که به شدت متورمه داره به زن التماس میکنه
آلاگل: خانم به خدا اشتباه شده من هیچ کاری نکردم
زن: اگه اشتباهی شده باشه مشکی براتون پیش نمیاد
آلاگل: یعنی چی؟... تا همین الان هم با آبروی من بازی شده... اون جور اومدین جلوی خونه من رو سوار ماشین کردین....
زن با بی حوصلگی جواب میده: خانم ما وظیفمون رو انجام دادیم... شما هم بهتره آروم بگیرید
آلاگل میخواد چیزی بگه که چشمش به من میفته و حرف تو دهنش میمونه
با خشم به طرفش میرم... از شدت عصبانیت بریده بریده نفس میکشم
آلاگل: سرو.....
خانم: آقا شما.........
بدون توجه به حرفاشون دستمو بالامیبرم و چنان سیلی به صورتش میزنم که روی زمین پرت میشه... بهت زده بهم نگاه میکنه
زن: آقا هیچ معلومه...........
با داد میگم: که ترنم هرزه بود؟... که ترنم خائن بود؟
آلاگل: سروش چی میگی؟
سعی میکنه از روی زمین بلند شه... به سمتش میرمو به بازوش چنگ میزنم... یه سیلی دیگه نثارش میکنم... گوشه ی لبش پاره میشه ولی برام مهم نیست به مانتوش چنگ میزنمو با دادمیگم
- عشقم رو به کشتن دادی تا با خیال راحت با من باشی
بلندتر از قبل ادامه میدم
-آره؟... آره عوضی؟
زن به زحمت آلاگل رو از من جدا میکنه ولی من ول کن نیستم... چند نفر به سمت من میان و سعی میکنند که من رو از آلاگل دور کنند
همه رو به کناری هل میدمو دوباره به سمت آلاگل هجوم میبرم... از شدت ترس پشت زن قایم میشه
آلاگل: سروش همه دروغه... باور کن... هر کی این حرف رو زده میخواد من رو پیشت خراب کنه
-خفه شو کثافت
کسی به بازوم چنگ میزنه
-ولم کن لعنتی...
خطاب به آلاگل با داد میگم: زندت نمیذارم بیشعور... با دستای خودم میکشمت... عشق منو جلوی چشمام نابود کردی خودتو اون دختر خاله ی عوضی تر از خودت رو نابود میکنم
حس میکنم یه خورده رنگش میپره... ن=ترس رو تو چشماش میبینم
صدای سرگرد رو میشنوم
سرگرد: آقای راستین آروم باشین
همونطور که نفس نفس میزنم به سمت سرگرد برمیگردم
میخوام چیزی بگم که اجازه نمیده... همونطور که من رو با خودش میکشه ادامه میده: خواهش میکنم آروم باشین... هنوز هیچی معلوم نشده
بعد از تموم شدن حرفش به اون زنی که کنار آلاگل واستاده با سر به اتاقی اشاره میکنه... زن هم سری تکون میده و آلاگل رو به سمت اتاق مربوطه هدایت میکنه ​

! OMID.M
11-02-2017, 10:59 PM
-دیگه چی باید معلوم بشه؟... من مطمئنم کار خودشه
من رو به اتاقی میبره و کمک میکنه بشینم
سرگرد: اول یه نفسی بگیر بعد همه چیز رو برام تعریف کن
با خشم به موهام چنگ میزنم و نفس عمیقی میکشم... بدجور کلافه ام
با بی حوصلگی میگم: مگه اشکان براتون نگفته؟
سرگرد: فقط کلیات رو گفت از جزئیات چیزی نگفت... چون این پرونده خیلی مهمه پای دو تا از آدمای خودمون هم وسطه سریع اقدام کردیم
سرمو بین دستام میگیرمو با ناامیدی مینالم: با دستای خودم عشقم رو به کشتن دادم... با دشمن عشقم نامزد کردم و داغونش کردم
سرگرد: آقای راستین من درکتون میکنم و همه ی سعیم رو میکنم که قاتلای خانم مهرپرور رو پیدا کنم ولی قبول کنید باید مدرکی هم باشه
سرمو با عصبانیت تکون میدمو میگم: هست... شک نکنید
سرگرد منتظر نگام میکنه و من هم شروع میکنم از اتفاقات اخیر گفتن... وسط حرفام سوالایی در مورد گذشته از من میپرسه و من جوابش رو میدم
بعد از تموم شدن صحبتام میگه: پس اشکان صداش رو ضبط کرده؟
-آره... خودش بهم گفت
سرگرد: یه بار با خانم تقوی حرف زدم ولی همه چیز رو انکار کرد ولی با وجود یک شاهد موضوع فرق میکنه
-شاهدی که خودش هم گناهکاره
سرگرد: البته... ولی یادتون باشه بر علیه این خانم شکایتی صورت نگرفته تا شما یا خونواده ی خانم مهرپرور بر علیه ی ایشون شکایتی نکنند نمیتونیم زیاد اینجا نگهش داریم... اینجور که از حرفای شما هم معلومه تو کارای اخیر دست نداشته
با خشم میگم: همه ی آتیشا از گور همین دختره بلند میشه
سرگرد: درسته ولی قبول کنید این دختر فقط به دوستش خیانت کرده البته تا مطمئن نشیم که با گروه منصور سر و سری نداره اینجا موندگاره... فقط در مورد این دختره، لعیا مطمئنی؟
-شک ندارم ولی مدرکی هم ندارم
سرگرد: دو تا از بهترین همکارای ما ناپدید شدن ما به هر سرنخی چنگ میزنیم... لطفا مشخصات این خانم رو یادداشت کن
-چیز زیادی ازش نمیدونم فقط میدونم دختر خاله ی آلاگله و تازه از خارج اومده
سرگرد: کجا زندگی میکنه؟
-مطمئن نیستم ولی احتمال میدم با خونواده ی خاله اش زندگی کنه
سرگرد سری تکون میده و از جاش بلند میشه
سرگرد: بهتره به اعصابت مسلط باشی... اول باید از دختری که همراه خودتون آوردین بازجویی کنم... ممکنه زیر حرفش بزنه و همه چیز رو انکار کنه
با ناامیدی از جام بلند میشم و میگم: اونوقت باید چیکار کرد؟... از همون صدای ضبط شده نمیشه استفاده کرد؟
دستش رو روی شونم میذاره و میگه: ما کار خودمون رو بلدیم... نگران نباش... من هم خوب میدونم چه جوری میشه از دهن اینجور آدما حرف کش....
صدای داد و فریادی که از بیرون بلند میشه و باعث میشه حرف تو دهن سرگرد بمونه​

! OMID.M
11-02-2017, 10:59 PM
فصل بیست هفتم

سرگرد با تعجب نگاهی به من میکنه و میگه: امروز اینجا چه خبره؟
بعد از این حرف به سرعت به سمت در میره و از اتاق خارج میشه.... فریاد طاهر تو گوشم میپیچه
طاهر: احمق عوضی تو زندگیه خواهرم رو جهنم کردی
من هم سراسیمه خودم رو به بیرون میرسونم.... بنفشه رو میبینم که با صدای بلند گریه میکنه و اثر انگشتهای دستی رو صورتش خودنمایی میکنه که فکر میکنم کار طاهر باشه... طاها و سرگرد و چند نفر دیگه جلوی طاهر رو سد کردن که به بنفشه دسترسی نداشته باشه
سرگرد: اقای مهرپرور اینج.......
به سمت طاهر میرم
طاهر با بی حوصلگی میگه: میدونم آقا... میدونم.. اینجا هر جایی که هست باش........
با دیدن من حرف تو دهنش میمونه و با خشم از بین اون چند نفر بیرون میاد و بهم زل میزنه
بعد از چند لحظه مکث با ناامیدی میگه: سروش... میبینی چی شد؟... به خاطر یه عوضی کل زندگیه خواهرم تباه شد...حق با اون بود ولی منه احمق باورش نکردم
بغض بدی تو گلوم میشینه... طاها با ناباوری به ماها نگاه میکنه
سرگرد به چندین نفر از زیردستاش اشاره میکنه که به طاهر کمک کنند و اون رو به همون اتاقی ببرند که من با سرگرد رفته بودم
طاها بهت زده به طرف سرگرد میاد و به زحمت میگه: اینا چی میگن؟... سرگرد دروغه مگه نه؟
...
سرگرد با دلسوزی دستش رو روی شونه ی طاها میذاره
-آروم باش پسر... من هنوز ازش بازجویی نکردم وی احتمال میدم دروغ نباشه
طاها با ناباوری چند قدم به عقب میره... نگاهی به من و نگاهی به بنفشه میندازه... به دیوار تکیه میده و با صدایی که به شدت میلرزه میگه: بنفشه تو دوست ترنم بودی... محاله با زندگی کسی که براش حکم خواهر رو داشتی این کار رو بکنی مگه نه؟...
بنفشه هیچی نمیگه فقط گریه میکنه
وقتی سکوت بنفشه رو میبینه با داد میگه: با توام بنفشه؟... یه چیزی بگو
....
هیچکس هیچی نمیگه
با صدای ضعیفی میگه: تو رو خدا بگو که دروغه... بگو که بیخودی تمام این سالها عذابش ندادم... بگو که تمام اون سیلی های که نثار صورتش کردم به حق بود... بگو که که حقش رو نا حق نکردم
....
با داد میگه: د لعنتی یه چیزی بگو
....
همونجور که از روی دیوار سر میخوره با بغضی که تو صداش هویداست ادامه میده: بگو که ترنم گناهکاره... بگو اشتباه نمیکردم
همه تحت تاثیر قرار گرفتن... حتی سرگرد هم با دلسوزی نگاش میکنه... اما من... من دلم براش نمیسوزه... یاد حرفای اون شبش میفتم... با اینکه خودم هم گناهکارم ولی نمیدونم چرا نمیتونم با طاها همدردی کنم... شاید چون میخواست ترنم رو وادار به ازدواج کنه... من با تمام نفرتم هیچ وقت نمیتونستم ترنم رو کنار کس دیگه ببینم و طاها میخواست ترنم رو مال کس دیگه کنه
روی زمین میشینه و همونجور که به دیوار تکیه داده تو چشمای بنفشه زل میزنه و با لحن غمگینی میگه: همش نمایش بود؟
...
طاها: آره؟
بنفشه با هق هقش سکوت سالن رو میشکنه
چشماش رو میبنده و سرش رو بین دستاش میگیره
طاها: یعنی اون همه سال دوستی نمایش بود... یه نمایش برای نابودی زندگیه خواهرم
اشکی از گوشه ی چشمش سرازیر میشه
طاها: من چیکار کردم؟
...
طاها: من با خواهرم چیکار کردم؟
...
طاها: باورم نمیشه... ترنم بیگناه بود و من تمام این سالها اون رو مجازات کردم
...
با دادمیگه: خدایا من چیکار کردم؟
سرش رو به شدت تکون میده و میگه: چند تا عکس و ایمیل رو باور کردم و تمام این سالها سرزنشش کردم
سرگرد که خیلی متاثر شده به سمت طاها میره و بازوش رو میگیره
سرگرد: بلند شو مرد... بلند شو
طاها: نگو جناب سرگرد... نگو... من نامردم
حال و روزم بدجور خرابه... سرم درد میکنه... به دیوار تکیه میدم و به بنفشه خیره میشم... از شدت گریه شونه هاش تکون میخورن
طاها که به کمک سرگرد بلند شده با داد میگه:تو به کشتنشون دادی احمق... تو هر دو تا خواهرام رو به کشتن دادی... اول ترانه رو بعدش هم ترنم رو... تو باعث مرگ هر دوتاشون هستی
میخواد به سمت بنفشه هجوم ببره که سرگرد اجازه نمیده و اون رو به سمت اتاقش میکشه
طاها: تو اونا رو از من گرفتی... ازت نمیگذرم... کاری میکنم که صد بار آرزوی مرگ کنی​

! OMID.M
11-02-2017, 10:59 PM
همونجور که طاها داره به زور سرگرد از ما دور میشه بنفشه رو تهدید میکنه
پوزخندی رو لبام میشینه... تا آخرین لحظه هم حرفم رو باور نکرده بود... دلم گرفته... حوصله ی هیچکس رو ندارم... یه زنی میاد بنفشه رو با خودش میبره... ترس رو توی چشماش میخونم ولی نه دلم براش میسوزه نه کاری براش میکنم... اشکان به طرف من میاد و میگه: چیکار میخوای کنی؟
با کلافگی لگدی به دیوار میزنم
-نمیدونم
سری تکون میده و دست به جیب کنارم وایمیسته... میدونه حوصله ندارم چیزی نمیگه... نمیتونم خونه برم... آروم و قرار ندارم...
سرگرد رو میبینم که به طرفمون میاد... تکیه مو از دیوار میگیرم
اشکان: محمد چی شد؟
سرگرد: از هر دو نفر دارن بازجویی میکنند... چند نفر رو فرستادم که دخترخاله ی خانم تقوی رو هم بیارن
اشکان: بنفشه چی میگه؟
سرگرد: صداش رو واقعا ضبط کردی؟
اشکان: نه بابا... دلت خوشه
با داد میگم: چــــی؟
اشکان: اونجوری گفتم بترسه و اینجا اومد اعتراف کنه
سرگرد: کارمون سخت تر شد... چون زده زیر همه چیز... اینجور که معلومه خیلی ترسیده
-لعنتی
اشکان: آلاگل چی میگه؟
سرگرد: هیچی
-به جای حرف زدن باید ضبط میکردی
اشکان: من چه میدونستم میخوای بیاریش تو ماشین... باید از قبل بهم میگفتی
-خودت باید میفهمیدی که توی شلوغی نمیتونم ازش حرف بکشم
اشکان: مگه علم غیب دارم؟
سرگرد: باشه بابا... این همه حرص خوردن نداره
با کلافگی چنگی به موهام میزنم و با خشم به اشکان نگاه میکنم
اشکان: بهتر نیست با همدیگه رو به روشون کنیم
سرگرد: اگه به جایی نرسیدیم همین کار رو میکنیم
-میترسم این بار هم قسر در برن
تو همین لحظه خونواده ی آلاگل وارد میشن لعیا هم باهاشونه
اشکان: مگه نگفتی چند نفر رو فرستادی لعیا رو بیارن؟
سرگرد سری تکون میده و میگه: معلومه که فرستادم... چطور مگه؟
اشکان: این که خودش با خونوده ی آلا اومده
سرگرد: آلا؟
اشکان: آلاگل رو میگم دیگه
سرگرد: آهان
سرگرد نگاه من و اشکان رو دنبال میکنه و اشکان لعیا رو بهش نشون میده
-لابد بخاطر آلاگل اومدن
سرگرد: مثله اینکه وقتی خانم تقوی رو آوردن اینجا تنها بودن... اینجور که فهمیدم کسی خونه نبوده که همراهیش کنه... وقتی رسید از بس گریه و زاری راه انداخت مجبور شدم آخر سر به خونوادش اطلاع بدم
اشکان: لعیا عجب ریسکی کرد که با پای خودش اومد
-شاید هم فکرش رو نمیکرد که منصور حرفی در مورد اون زده باشه... بعدش هم اون از کجا میخواست بدونه که آلاگل رو به چه دلیلی به اینجا آوردن
سرگرد: من برم با این خانم یه حرفی بزنم
پوزخندی میزنم و میگم: خیلی وحشیه... مواظب باشین
اشکان:ســروش
سرگرد سری تکون میده و از ما دور میشه​

! OMID.M
11-02-2017, 11:00 PM
اشکان: با همه ی اینا ریسک بزرگی کرد... مطمئنی منظور منصور همین لعیا بود
-وقتی شخصی که بنفشه ازش حرف میزنه آلاگله پس لعیایی که منصور اسمش رو برد هم باید همین لعیا باشه
اشکان: چی بگم والا
داد لعیا بلند میشه: چی میگین آقا؟... حالتون خوبه؟
پدر آلاگل: جناب چی شده؟... من شنیدم دخترم رو از اینجا ببرم بعد شما دارین این یکی دخترم رو هم با خودتون میبرین
مادر آلاگل گوشه ای واستاده و گریه میکنه
سرگرد: ایشون دخترتون هستن؟
پدرآلاگل: فرقی با دخترم نداره... مشکل چیه آقا؟
سرگرد: ایشون و دخترتون مضنون به همکاری به قتل هستن
مادر آلاگل جیغی میکشه و میگه: چـــی؟
آیت: آقا این اراجیف چیه که تحویل ما میدین؟
سرگرد: بهتره مراقب حرف زدنتون باشین... من دارم وظیفم رو انجام میدم... سروان کریمی!!!
سروان کریمی: بله قربان
-این خانم رو ببرید
لعیا با کلافگی نگاهی به اطراف میندازه که چشمش به من میفته... از اونجایی که گوشه واستادم در معرض دید هیچکدومشون نیستم... این لعیا هم اگه برنمیگشت متوجه ی من نمیشد
...
بهت زده بهم زده و از جاش تکون نمیخوره
سروان کریمی: خانم همراه من بیاین
آیت: خانم یه لحظه صبر کنید... یعنی چی؟
پدر آلاگل با ناراحتی میگه: آیت آروم باش... آقا اینجا چه خبره؟
سرگرد: با من تشریف بیارین براتون توضیح میدم
آیت: چه توضیح.........
پدر آلاگل با خشم میگه: آیت خفه شو
آیت: بابا
پدرآلاگل: بذار ببینم چه خاکی به سرمون شد
مادر آلاگل با گریه میگه: آقا بچه های من قاتل نیست... لعیا فقط چند روزه ایران اومده... اون اصلا اینجا زندگی نمیکنه
سرگرد: خانم همه چیز معلوم میشه.. من هم نگفتم قاتل هستن فقط گفتم مضنون به همکاری هستن
بعد خطاب به پدر آلاگل میگه: آقا شما همراه من تشریف بیارین
و با صدای بلندتری به سروان کریمی میگه: خانم هنوز که واستادین... این خانم رو ببرید
سروان کریمی: بله قربان
سروان به آرومی بازوی لعیا رو میگیره و میگه: خانم حرکت کنید
لعیا تازه به خودش میاد... اخماش در هم میره و به شدت بازوش رو از دست اون زن بیرون میکشه
با داد میگه: ولم کن
سرگرد: خانم صداتون رو پایین بیارین
لعیا: که چی بشه؟... که انگ قاتلی رو به من بچسبونید
پدر آلاگل: لعیاجان آروم باش... تو که کاری نکردی پس مشکی پیش نمیاد
پوزخندی رو لبام میشینه... لعیا مستقیم تو چشمام خیره میشه... همه ی نفرتم رو تو نگام میریزم و بهش زل میزنم
پدر آلاگل متعجب نگاه لعیا رو دنبال میکنه و با دیدن من بهت زده میگه: سروش
آیت و مادر آلاگل هم به طرفم برمیگردن و با دیدن من شوکه میشن​

! OMID.M
11-02-2017, 11:00 PM
آیت کم کم به خودش میاد و اخماش تو هم میره... با چند قدم بلند خودش رو به من میرسونه و به یقه ی لباسم چنگ میزنه
با داد میگه: تو اینجا چه غلطی میکنی؟
با نفرت دستاشو از یقه ی لباسم جدا میکنم و به عقب هلش میدم
-فکر نکنم به جنابعالی ربطی داشته باشه
آیت: خیلی پررویی... به چه جراتی باز دور خواهر من پیدات شده؟
پوزخندی رو لبام میشینه
-من غلط بکنم دور و بر دختری مثله خواهر جنابعالی ول بچرخم... اگه مجبور نبودم تا چند کیلومتریش هم پیدام نمیشد
از شدت خشم دستاشو مشت میکنه و میگه: پست فطرت... در مورد خواهر من درست حرف بزن
-مگه آدمه درستیه که دربارش درست حرف بزنم
همونجور که به سمت هجوم میاره میگه: عوضی... خفه شو
سرگرد با داد میگه: آروم باشین آقا
-عوضی اون خواهرته که خودش رو به زور وارد زندگیه من کرد
سرگرد با لحن خشنی ادامه میده: آقای مهرپرور منظورم به شما هم بود
با بی تفاوتی نگام رو از آیت میگیرم و به سرگرد خیره میشم
پدر آلاگل به سمتم میاد و میگه: اگه بهت چیزی نمیگم فقط و فقط به خاطر احترامیه که برای خونوادت قائلم... کاری ندارم چرا اینجایی؟... برام هم مهم نیست فقط میخوام تو مسائلی که مربوط به آلاگله دخالت نکنی
-من هیچ علاقه ای نه به دخترتون نه به مسائل مرتبط با اون دارم ولی الان حضور من به عنوان یکی از شاکی های پرونده ی آلاگل و صد البته دخترخاله ی عزیزش لازمه
پدر آلاگل بهت زده بهم خیره میشه
آیت: چــــی؟
لیلا بهت زده نگام میکنه
یاد ترنم میفتم... نگاه غمگینش... کتکهایی که اون شب خورده بود.... کی فکرش رو میکرد آلاگل و این دختره باعث و بانیه همه ی مشکلات به وجود اومده باشن
دوست دارم با دستهای خودم حلق آویزشون کنم... در حد مرگ ازشون متنفرم.. حتی تنفر هم واژه ی کمیه واسه ی احساسی که من به این دو نفر دارم...
آیت که معلومه به زور داره خودش رو کنترل میکنه دهنش رو باز میکنه و تا چیزی بگه اما من اجازه نمیدمو همونجور که تو چشمای لعیا زل زدم از بین دندونای کلید شده میگم: من از خواهر جنابعالی و اون دختر خاله ی گرامیش که به زندگیم گند زدن و من رو مسخره خاص و عام کردن شکایت دارم... اونا با بازی دادن من و همدستی در مرگ ترنم فقط و فقط گور خودشون رو کندن
با خشم نگام رو از لعیا میگیرمو به آیت که بهت زده به دهنم خیره شده نگاه میکنم
-این رو هم مطمئن باش که به سادگی از هیچکدومشون نمیگذرم... اونا باید تاوان تمام کاراشونو پس بدن... تاوان تمام اشکهایی که ترنم ریخت... تاوان بازی دادن من... تاوان همه ی غلطهای اضافه ای که کردن تا ترنم رو گناهکار جلوه بدن... تاوان مرگ ترنم
از شدت خشم دستام مشت شده به نفس نفس افتادم... بدجور اعصابم خورد شده... وقتی یاد ترنم میفتم بدجور تحریک میشم... دوست دارم بزنم و همه شون رو لت و پار کنم... کی فکرش رو میکرد سروشی که هیچوقت دست رو زن جماعت بلند نمیکرد الان وضعش به جایی رسیده که راه به راه این کارش رو تکرار میکنه و ککش هم نمیگزه... چقدر تغییر کردم و این تغییر رو هم دختری در من به وجود آورد که الان تو یکی از این اتاقها هست و قراره بازجویی بشه... اگه دست خودم بود اونقدر لعیا و آلاگل رو میزدم تا خون بالا بیارن... حیف که باید تظاهر کنم... تظاهر به خونسرد بودن... تظاهر به آروم بودن... تظاهر به زنده بودن... این روزا فقط کارم تظاهر کردنه... حتی نفس کشیدن هم برام حکم اجبار رو داره... بدون ترنم هیچی برام واقعی نیست... چه سخته در عین دونستن واقعیت باز هم خودت رو آروم نشون بدی تا بتونی چیزی رو ثابت کنی که به حقیقت بودنش ایمان داری
خونواده ی آلاگل با دهن باز بهم خیره شدن و هیچی نمیگن... یاورشون نمیشه کسی که آلاگل رو متهم کرده من باشم
لعیا تازه به خودش میاد و شروع به داد و بیداد میکنه
لعیا: پسره ی احمق ازت شکایت میکنم... بخاطر این آبروریزی ای که راه انداختی به سادگی ازت نمیگذرم
سرگرد که میبینه محیط دوباره داره متشنج میشه با اخم نگام میکنه
زنی که کنار لعیا واستاده میخواد به زور اون رو با خودش ببره اما لعیا اجازه نمیده و همونطور به داد و بیدادش ادامه میده... سرگرد میخواد چیزی بگه که یکی از همکاراش به کنارش میاد و چیزی رو به آرومی بهش میگه​

! OMID.M
11-02-2017, 11:00 PM
با صدای اشکان به خودم میام
اشکان: سروش میخوای بیرون بریم تا یکم قدم بزنی و آروم بشی
-برو بابا... دلت خوشه ها
اشکان: به خاطر خودت....
-بیخیال شو اشکان
سرگرد: مطمئنی؟
مرد سری تکون میده
سرگرد با کلافگی میگه: رسیدگی میکن...
معلومه که از سر و صدایی که لعیا راه انداخته خسته شده وسط حرفش با خشونت میگه: سروان کریمی هنوز که اینجا هستین... این دختر رو با خودتون ببرین
سروان با ترس بله ای میگه و این دفعه دیگه کوتاه نمیاد
لعیا: ولم کن لعنتی... ولم کن...
همونجور که با اون زن میره خطاب به من ادامه میده: چوب هرزکی های عشق جنابعالی رو هم من دختر خاله ام باید پس بدیم... اون دختر رفته بهت خیان.............
چنان دادی میزنم که خفه میشه... سرگرد هم با ناباوری نگام میکنه
-هرزه تو و اون دخترخاله ی احمقته... دلت رو به این خوش نکن که قراره آزاد بشی... منصور لوت داده احمق
سرگرد با جدیت میگه: آقای مهرپرور مثل اینکه فراموش کردین کجا هستین...
یه لحظه ترس تو چشمای لعیا لونه میکنه
بی توجه به سرگرد با صدایی که توش تمسخر موج میزنه ادامه میدم
-اون روزی که قصد کشتنم رو داشت لوت داد
اما خیلی زود ترسش رو پنهان میکنه و میگه: این خزعبلات چیه که تحویل من میدی؟
با نیشخند نگاش میکنم
-به زودی یادت میاد
بالاخره اون زن لعیا رو با خودش میبره و یه خورده سر و صداها میخوابه
پدر آلاگل: آقا بهم نگفتین موضوع از چه قراره
صدای سرگرد رو میشنوم
سرگرد: آقای تقوی همکارم همه چیز رو براتون تعریف میکنه
مرد: با من تشریف بیارین
پدر آلاگل و آیت از کنار من رد میشن و پشت سر اون مرد حرکت میکنند... مادر آلاگل هم به سرعت خودش رو به شوهرش میرسونه... صداش رو میشنوم
مادر آلاگل: آرش اینجا چه خبره؟
پدر آلاگل: نمیدونم مهلا.. نمیدونم
سرگرد خودش رو به من میرسونه و با عصبانیت میگه: آقای مهرپرور اگه نمیتونید جلوی خودتون رو بگیرید مجبور میش..........
وسط حرفش میپرم و میگم: ببخشید.. بدجور اعصابم تحریک شده بود
سرگرد: امروز خیلی جو اینجا رو متشنج کردین...
چیزی نمیگم... فقط متاسف سری تکون میدم
اشکان: محمد اگه به نتیجه ای نرسین چی میشه؟
لبخندی رو لباش میشینه و اشاره ای به من میکنه
سرگرد: با همه ی خرابکاریهایی که امروز کرد ولی در مورد لعیا درست گفته بود... به احتمال زیاد لعیا از منصور بی اطلاع نیست
-یعنی همه چیز روشن شد
سرگرد: نه بابا.. این فعلا در حد حدس و گمانه... چون مدرکی ازش نداریم ولی بر طبق سوابقه گذشته اش میتونم بگم که بی ارتباط با منصور نیست
اشکان: کدوم سوابق؟
سرگرد: فعلا نمیتونم توضیح بیشتری بهتون بدم​

! OMID.M
11-02-2017, 11:00 PM
بعد از اینکه اشکان چند تا سوال دیگه هم ازش میپرسه بالاخره سرگرد میره... من هم با بی حوصلگی از کنار اشکان رد میشم و روی یکی از صندلی ها میشینم... با اینکه هیچ کاری اینجا ندارم ولی نمیتونم برم... دوست دارم هر چه زودتر همه چیز معلوم بشه
سرمو بین دستام میگیرم و چشمام رو میبندم
...
نمیدونم چقدر گذشته... یه ساعت... دو ساعت... سه ساعت... شاید هم بیشتر... اشکان... سرگرد... چند نفر از همکارای سرگرد... همه و همه از من خواستن برم... سرگرد گفت اگه خبری شد بهم اطلاع میدن ولی من نتونستم برم... هنوز هم نمیتونم... انگار میترسم با رفتنم لعیا و آلاگل رو هم آزاد کنند سرگرد برای طاهر و طاها هم همه چیز رو تعریف کرد... هیچکدومشون باور نمیکردن که نامزد من باعث همه ی این اتفاقات بوده باشه... طاهر و طاها هم نتونستن برن... هر دو تاشون بیرون توی ماشین نشستن... اشکان هم که کاری براش پیش اومدو رفت
با صدای سرگرد به خودم میام
سرگرد: سروش
چشمامو باز میکنم و به سرعت از جام بلند میشم
-چی شد؟ اعتراف کردن
سرگرد: آخه پسر خوب اگه قرار بود یه متهم اینقدر زود اعتراف کنه که دیگه مشکلی نداشتیم
سرگرد تو همین چند ساعت از من خواست دوباره همه چیز رو از 4 سال پیش براش تعریف کنم حالا که مطمئن بود همه ی اتفاقات اخیر به گذشته ارتباط داره میخواست همه چیز رو زیره ذره بین بذاره ولی چون من توی موقعیت خوبی نبودم اشکان همه ی پته ی من رو روی آب ریخت و از ریز و درشت زندگیم برای سرگرد گفت... از همون چهار سال پیش تا به امروز... هر جا هم که چیزی جا میموند خودم میگفتم... سرگرد باورش نمیشد که در عین دوست داشتن ترنم با کس دیگه ای نامزد شدم... سخت ترین قسمت حرفا جایی بود که اشکان داشت در مورد ماجرای ته باغ صحبت میکرد به خاطر عکسا مجبور بودیم که بگیم... دفعه ی پیش به صورت سر بسته اشکان همه چیز رو گفته بود اما این دفعه مجبور بود همه چیز رو باز کنه... تمام مدت سرگرد با ناباوری نگام میکرد و آخرش هم فقط با تاسف سری تکون داد... یکی از متفاوت ترین عکس العملاش زمانی بود که حرفای ترنم رو در مورد پارک و نجات دادن بچه ای که افراد منصور قصد دزدیدنش رو داشتن براش گفتم... میتونم به جرات بگم نزدیک یک دقیقه بهت زده بهم خیره شد و آخرش هم با صدای اشکان به خودش اومد... وقتی ازش پرسیدم چیزی شده فقط سری تکون داد و گفت نه
-ولی بنفشه که همه چیز رو تعریف کرده بود حالا چطور حاشا میکنه
سرگرد: میگه مجبورش کردین و اون هم مجبور شد دروغ بگه
تنها شانسی که آوردم اینه که اشکان با سرگرد دوست بود... همین باعث شده یه خورده بیشتر هوام رو داشته باشه وقتی در مورد زندگی من هم فهمید یه خورده نرم تر از گذشته شد
با خشم میگم: لعنتی... حتی الان هم حاضر نیست جبران گذشته رو کنه
-اگه اعتراف نکنند آزادشون میکنی؟
سرگرد: دست من نیست... اگه مدرکی نباشه.. اعتراف هم نکنند آخرش آزاد میشن
-بعد از اون همه سعی و تلاش برای پیدا کردن قاتلای ترنم نمیتونم اجازه بدم به این راحتی از چنگم در برن
سرگرد: من و بقیه ی همکارام داریم همه ی سعیمون رو میکنیم... حرفایی رو هم که در مورد چهار سال پیش گفتی صد در صد کمک زیادی بهمون میکنه
فقط سری تکون میدم و هیچی نمیگم
سرگرد: سروش باز هم میگم بهتره بری موندنت اینجا فقط وقت تلف کردنه​

! OMID.M
11-02-2017, 11:00 PM
نمیدونم چیکار باید بکنم... بدجور کلافه و داغونم
سرگرد بعد از یه خورده حرف زدن دوباره رفت
خونواده ی آلاگل هم دست خالی برگشتن... هیچ جوری نتونستن آلاگل و لعیا رو آزاد کنند... بالاخره موضوع کوچیکی نبود پای قتل و باند منصور در میون بود... پدر و مادر آلاگل بدجور از دستم عصبانی بودن اونا من رو متهم کردن که به لعیا و آلاگل تهمت زدم... گفتن فقط منتظر بیگناهی بچه ها هستن بعدش از من شکایت میکنند... آیت هم که دیگه گفتن نداره میدونم اگه دست خودش بود خرخره مو میجوئید و نمیذاشت زنده از اینجا بیرون برم
پدر و مادر لعیا هم اومدن و کلی زور زدن که بچه اشون رو با گذاشتن سند آزاد کنند ولی موفق نشدن... همونطور که خونواده ی آلاگل نتونستن هیچ کاری کنند و همگی دست از پا درازتر مجبور شدن برگردن... بماند که مادرش قبل از رفتن کلی فحش بار من و خونوادم کرد خیلی جلوی خودم رو گرفتم که چیزی نگم چون مطمئن بودم اگه این دفعه هم جو رو متشنج کنم سرگرد به زور هم شده بیرونم میکنه
یاد حرفای آلاگل که میفتم آتیش میگیرم... همه چیز رو انکار کرد... حتی وقتی سرگرد اسم بنفشه رو آورد آلاگل گفت چنین فردی رو اصلا نمیشناسه... لعنتی... حالم ازش بهم میخوره...وقتی سرگرد از حرفایی که بنفشه تحویل من و اشکان داد استفاده کرد حرف همکار بودنشون در چهار سال پیش وسط اومد به لکنت افتاد و آخرش هم خودش رو به اون راه زدو گفت با افراد زیادی کار میکرده دلیل نداره که همه رو به یاد داشته باشه​

! OMID.M
11-02-2017, 11:00 PM
-لعنتی دارم دیوونه میشم
بعد از کلی جواب و سوال کردن که آلاگل هیچی نم پس نداد ناامیدتر از همیشه شدم
دستامو مشت میکنم و با حرص زمزمه میکنم: جلوی چشمای من دروغ میگن و هیچ غلطی نمیتونم کنم
یاد حرف سرگرد میفتم: من و همکارام بیکار نمیشینیم... اینجا فقط موضوعه مرگ ترنم نیست... اگه واقعا آلاگل و لعیا از افراد منصور باشن کمک بزرگی برای ما محسوب میشن... همونطور که به اشکان گفتم دو تا از همکارام لو رفتن... البته این جز حدسیات ماست... چون هیچ خبری ازشون نیست... قرار بود اطلاعاتی ازشون به دست ما برسه ولی هیچکدومشون با ما تماس نگرفتن... آخرین چیزی که به ما گفته شد در مورد محموله ای بود که قرار بود از مرز رد بشه... همه ی امیدمون به اطلاعات در مورد محموله بود که هیچوقت به دستمون نرسید.... منصور و پدرش هم ناپدید شدن... مدارک زیادی ازشون به دست آوردیم ولی لعنتیا در آخرین لحظه همه چیز رو فهمیدن و ما هم به مشکل برخوردیم
هنوز هم باورم نمیشه
-یعنی آلاگل و لعیا هم با چنین باندی همکاری میکنند؟
آهی میکشمو با بی حوصلگی نگاهی به اطراف میندازم انگار چاره ای نیست باید برم
با قدم های بلند خودم رو به اتاق سرگرد میرسونم همین که من رو میبینه میگه: داری میری؟
به ناچار سری تکون میدم
به طرفم میاد
دستش رو روی شونم میذاره و میگه: همه چی حل میشه
لبخند تلخی میزنم
-دیگه هیچی حل نمیشه... حتی اگه بیگناهی ترنم هم ثابت بشه باز هم اون زنده نمیشه
هیچی نمیگه و با دلسوزی نگام میکنه... دستش رو پس میزنم میگم: پس من میرم... فقط هر چیزی شد بهم اطلاع بده
سری تکون میده... یه نفر از پشت سر صداش میکنه و اون هم سریع از من خداحافظی میکنه و میره
سریع از محیط بسته ی آگاهی بیرون میزنمو خودم رو به خیابون میرسونم... از اونجایی که ماشین نیاوردم تصمیم میگیرم یه دربست بگیرمو به خونه برم... چشمم به طاهر و طاها میفته... نه من نه اونا هیچکدوم حوصله ی صحبت کردن نداریم به طور مختصر بهشون میگم که اینجا موندن فایده ای نداره و ازشون خداحافظی میکنم... خودم هم بعد از گرفتن یه دربست راهیه خونه میشم...
راننده: آقا رسیدیم
با صدای راننده به خودم میام پولش رو میدمو از ماشین پیاده میشم... با دیدن ماشین سیاوش و خودش که به دیوار تکیه داده متعجب میشم...
زیر لب زمزمه میکنم: مگه نباید الان شرکت باشه
سیاوش که من رو میبینه اخماش تو هم میره... تو همین موقع بابا هم از ماشین پیاده میشه و با حضورش تو این موقع روز باعث میشه تعجبم بیشتر بشه
سرعتمو بیشتر میکنم و به سمتشون میرم
-سلام
بابا: سروش هیچ معومه داری چه غلطی میکنی؟
با تعجب میگم: چی؟
سیاوش: سروش اینجا چه خبره؟
-من نمیفهمم شماها چی میگین
بابا: دارم در مورد آلاگل حرف میزنم
تازه میفهمم موضوع از چه قراره.. پس پدر و مادرش با خونوادم صحبت کردن
سیاوش: سروش چرا با آبروی مردم بازی میکنی... هیچ میفهمی داری چیکار میکنی؟
با ناراحتی سری تکون میدمو میگم: بریم داخل در موردش حرف میزنیم​

! OMID.M
11-02-2017, 11:01 PM
سیاوش به ناچار سری تکون میده ولی بابا هیچی نمیگه فقط با خشم نگام میکنه... بعد از تحمل اون همه داد و فریاد حالا باید برای پدر و برادر گرامی سخنرانی کنم... با بی حوصلگی وارد ساختمون میشم... بابا و سیاوش هم با من همراه میشن وقتی وارد آپارتمان میشم بابا سریع میگه: سروش فقط کافیه دلیلت برای این کارا قانع کننده نباشه اونوقت من میدونم و تو
سیاوش چیزی نمیگه میره رو مبل میشینه و با اخم نگام میکنه
به چشمهای پدرم زل میزنم... پدری که در بدترین شرایط هم پشت پنام بود
به آرومی زمزمه میکنم: بهم اعتماد کن... مثل همیشه...
بابا: قانعم کن... برای یه بار هم که شده قانعم کن سروش... تا کی اشتباه؟... نامزدی با آلاگل... دور و بر ترنم پلکیدن... بهم زدن نامزدی... الان هم که شنیدم آلاگل و دخترخالش رو به دردسر انداختی... یه دلیل بیار... فقط یه دلیل
دستامو تو جیبم فرو میکنم و به دیوار تکیه میدم... چشمام رو میبندم و میگم: دلیلش بازیچه شدنمه پدر... آلاگل من رو بازی داد... تمام اون اس ام اس ها... تمام اون ایمیلا... تمام اون عکسا.... که باعث شدن قید ترنم رو بزنم از طریق همکاری دوست ترنم با الاگل به دست اومده بودن
سیاوش با داد میگه: چـــی؟
چشمامو باز میکنمو به چهره ی بهت زده ی بابا نگاه میکنم... نگام رو ازش میگیرمو به سیاوش خیره میشم... از جاش بلند شده و منتظر نگام میکنه
پوزخندی میزنم
بابا: سروش چی داری میگی؟... موضوع ترنم چه ربطی به آلاگل داره؟... آلاگل اصلا ترنم رو نمیشناخت چه برسه که بخواد بیاد بین تون رو بهم بزنه
آهی میکشمو میگم: میشناخت پدر من... میشناخت
بعد به سختی شروع به تعریف ماجرا میکنم... هر کلمه از حرفای من حال سیاوش رو بدتر و بدتر میکنه... رنگ تو چهره اش نمونده... با ناباوری فقط نگام میکنه سرش رو تکون میده... لرزش دستاشو میبینم ولی باز ادامه میدم... از همه چیز و همه کس میگم وقتی به ترانه میرسم اشک تو چشماش جمع میشه... وقتی از ملاقات ترانه با یه زن ناشناس میگم رگهای گردنش متورم میشه وقتی از تلاش ترنم برای اثبات کردن حرفاش میگم پشیمونی رو به وضوح تو چشماش میبینم... وقتی از بنفشه و اعترافاتش میگم دستاش رو مشت میکنه و به شدت فشار میده... وقتی از آلاگل و کاراش میگم چشماش پر از نفرت میشه... وقتی از منصور و حرفای آخرش میگم چشماش از شدت خشم سرخ میشه و در آخر وقتی از آشنایی منصور و لعیا حرف میزنم صدای شکستن کمرش رو میشنوم... کم کم زانوهاش تا میشن و روی زمین میفته
دستاش عجیب میلرزن
بابا با دهن باز بهم نگاه میکنه
سیاوش: سـ ـروش بـ ـگـ ـو کـ ـه درو.........
-دروغه؟... آره؟
....
با داد میگم: آره؟... بگم دروغه؟... اما نیست... ترنم من بیگناه بود... اون عکسا، اون اس ام اسا، اون ایمیلا، اون اتفاقا هیچکدوم کار ترنم نبود
اشک از گوشه ی چشمش سرازیر میشه
بابا با صدایی خش دار میگه: یعنی تر...
مکثی میکنه و به سختی ادامه میده: نه.. نه...
سرشو تکون میده... دستی به صورتش میکشه
بابا:یـ ـعنـ ـی..... نگو سروش... نگو که ترنم تمام مدت هیچ کاره بوده
از فیلم چیزی نمیگم... این یه رازه بین من و طاهر... مهم اینه که ترنم واقعا عاشقم شد... نمیخوام ترنم باز هم مقصر شناخته بشه
سیاوش: یعنی واقعا تمام مدت بیگناه بود؟
...
بابا با ناباوری فقط بهم نگاه میکنه
سیاوش گلدونی که نزدیک دستش هست رو برمیداره و با خشم به سمت دیوار پرت میکنه
با داد میگه: آخه چرا؟... آخه چرا لعنتیا باهامون این کار رو کردن؟
...
بابا با ترس به سیاوش نگاه میکنه و به طرفش میره
سیاوش: من احمق رو بگو همیشه طرف کسایی رو میگرفتم که ترانه رو به کشتن دادن
...
سیاوش: آخه چرا... خدایا... آخه چرا؟
...
روی زمین میشینم و به دیوار تکیه میدم... سردرد امونم رو بریده.. سیاوش همونجور داد و فریاد میکنه ولی من دیگه توانایی آروم کردنش رو ندارم... دیگه نایی برام نمونده... حتی حوصله ندارم از جام بلند بشم... خودم الان یه تکیه گاه میخوام یکی که آرومم کنه یکی که دلداریم بده
صداش رو میشنوم که با بغض میگه: باید حرفای ترنم رو باور میکردم... اگه باورش میکردم اینجوری نمیشد... من باعث مرگ ترانه و ترنم شدم... من تو گوش ترانه میخوندم که به ترنم مشکوکم
دلم میگیره.. دوست دارم بگم تو گوش ترانه نه تو توی گوش همه میخوندی که ترنم مقصره
بابا: سیاوش آروم بگیر
سیاوش: من کشتمشون... من هر دوتاشون رو به کشتن دادم
نمیدونم چقدر گذشت... فقط میدونم که بابا، سیاوش رو به زور با خودش برد خیلی اصرار کرد که من هم برم ولی من نمیتونستم... واقعا نمیتونستم تحمل کنم... تحمل گریه و زاری های مامان و سها رو نداشتم... خسته از گله و شکایتهایی که از جانب مامان در انتظارم بود ترجیح دادم خونه بمونم... ظرفیتم واسه ی امروز تکمیله... دیگه بیشتر از این نمیکشم... حداقل با تنهایی هام میتونم خودم رو آروم کنم ولی توی شلوغی فقط اعصابم داغونتر از اینی که هست میشه... از جام بلند میشمو بی توجه به تیکه های شکسته شده ی گلدون به اتاقم میرم... همینکه به تخت میرسم بدن نیمه جونم رو روی تخت پرت میکنم... تمام بدنم درد میکنه دلیلش رو نمیدونم ولی جونی تو تنم نمونده... مثل کتک خورده ها احساس درد میکنم...
با غصه زمزمه میکنم: دلم برات تنگ شده ترنم... خیلی زیاد... باورم نمیشه با اینکه تو رفتی من هنوز موندگارم... فکر میکردم حالا که رفتی من هم دووم نمیارم ولی نمیدونم چه جوری هنوز زنده ام
از بس با ترنم خیالی خودم حرف میزنم که پلکام کم کم روی هم میفتن و به خواب میرم

! OMID.M
11-02-2017, 11:01 PM
فصل بیست و هشتم
نمیدونم چند روز گذشته.. دو روز... سه روز... چهار روز... دیگه روزای هفته رو هم گم کردم... توی این روزا به زنگ های مکرر تلفن جواب ندادم... موبایل رو هم خاموش کردم اصلا حوصله ی هیچکس رو نداشتم... الان هم از هیچکس خبر ندارم دلم هم نمیخواد از کسی چیزی بدونم... با تنها کسی که تمام مدت در تماس بودم محمد بود... از اونجایی که محمد دوست اشکان بود خیلی باهاش راحتم... هر چند توی کار خیلی سخت گیره اما نمیدونم چرا حس میکنم زیادی برای ترنم دل میسوزونه... شاید هم من اشتباه فکر میکنم... عوضیای نکبت بدجور اعصابم رو خورد کردن... مخصوصای اون بنفشه ی بی شعور....انکار تمام حرفاش خیلی برام سخت بود... عوضیا هیچکدومشون چیزی نمیگفتن... محمد گفته بود اگه اعتراف نکنند و مدرکی هم تو دستمون نباشه نمیتونه زیاد اونا رو نگه داره... همه میدونستیم گناهکارن اما کاری نمیتونستیم کنیم... داشتم کم کم ناامید میشدم که بالاخره محمد تونست با توجه به اطلاعاتی که بهش داده بودم مدارکی رو بر علیه بنفشه و آلاگل جمع کنه... مدارکی که نشون میدادن این دو نفر همدیگر رو میشناسن... چون چهار سال پیش تو یه شرکت با هم کار میکردن... با پیدا شدن مدارک و بازجویی های پی در پی بالاخره بنفشه به همه چیز اعتراف کرد... هر چند آلاگل گفت با آدمای زیادی برخورد داشتم دلیل نمیشه که قیافه ی همه یادم بمونه من واقعا بنفشه رو نشناختم اما هم من هم سرگرد میدونیم که به زودی اون هم به همه چیز اعتراف میکنه... همه چیز بر علیه ی آلاگله... اعتراف بنفشه، دعوت کردن بنفشه به تولدش، کار کردن بنفشه تو شرکتی که آلاگل اونجا کار میکرد و همینطور با تحقیقایی که سرگرد و همکاراش انجام دادن به این نتیجه رسیدن که چهار سال پیش آلاگل و بنفشه توی شرکت زیاد با هم صمیمی به نظر میرسیدن... همه چیز بر علیه ی آلاگله.. محمد چیز زیادی بهم نگفته.... امروز صبح که طبق معمول براش زنگ زدم فهمیدم که بنفشه به همه چیز اعتراف کرده... از بس ناامید شده بودم وقتی گفت بنفشه اعتراف کرده باور نمیکردم... با شنیدن خبر نمیدونم چه جوری آماده شدم و به سمت آگاهی حرکت کردم...بنفشه با انکار حرفایی که به من زده بود فقط وضع خودش رو خراب تر کرد... حالا میگیم آلاگل نمیدونست بنفشه اعتراف کرده ولی بنفشه با اون حرفا و اعترافا نباید بیگدار به آب میزد... یکی از بزرگترین حماقتهای زندگیش این بود که زیر حرفش زد... اصلا برام مهم نیست آخر و عاقبتش چی میشه تنها چیزی که الان برام مهمه اثبات بیگناهیه ترنمه... هر چند الان همه باید فهمیده باشن ترنم بیگناه بوده ولی من به این سادگیها رضایت نمیدم تمام کسایی که باعث و بانیه اون آبروریزی بودن باید تاوان کاراشون رو پس بدن... همه شون رو به دادگاه میکشونمو آبروی از دست رفته ی ترنم رو بهش برمیگردونم... کاری رو که باید چهار سال پیش میکردم...
سرمو با تاسف تکون میدم... بعد از این همه مدت چرا اینقدر دیر باید همه چیز رو بفهمم؟... چرا؟
با رسیدن به آگاهی سریع ماشین رو گوشه ای پارک میکنم و به داخل میرم... مستقیما به سمت اتاق محمد میرم و چند ضربه به در میزنم... وقتی اجازه ورود میده وارد میشم
با دیدن من از جاش بلند میشه و میگه: چه جوری خودت رو اینجا رسوندی.. به نیم ساعت هم نرسید
با لبخند میگم: خودم هم نمیدونم.... باورم نمیشه بنفشه به همه چیز اعتراف کرد
به زحمت لبخندی میزنه و میگه: سروش بشین کارت دارم
لبخند رو لبام خشک میشه با نگرانی میپرسم: اتفاقی افتاده؟
محمد: نه... فقط چند تا سوال در مورد گذشته برام پیش اومد... بنفشه یه حرفایی میزنه که با حرفای شماها جور در نمیاد
دستامو مشت میکنم و با حرص میگم: لعنتی پس باز هم داره کتمان میکنه؟
محمد: نه... در مورد همکاریش با آلاگل نمیگم
میشینم و با تعجب میگم: پس چی؟
محمد: موضوع در مورد قضیه ی اون فیلمیه که تو و آقای مهرپرور در موردش برام گفتین
اخمام تو هم میره... هنوز هم یادآوری اون فیلم برام عذاب آوره
به سختی میگم: منظورت رو نمیفهمم
محمد: این دختر میگه چنین فیلمی اصلا وجود نداشت که اون بخواد به کسی بده یا تو اتاق ترانه جاسازی کنه​

! OMID.M
11-02-2017, 11:01 PM
با چشمای از حلقه در اومده نگاش میکنم....
قلبم داره از دهنم بیرون میزنه... نوک انگشتام مثله یه تیکه یخ شده
-چـ ـی؟
محمد: سروش حالت خوبه؟
... چنین فیلمی اصلا وجود نداشت... چنین فیلمی اصلا وجود نداشت.. چنین فیلمی اصلا وجود نداشت..
محمد: سروش
-هان؟
محمد: خوبی؟
-محمد چی داری میگی؟... یعنی چی وجود نداشت؟
محمد: سروش میخوای بذاریم واسه یه روز.........
با عصبانیت از جام بلند میشم و با داد میگم: جوابمو بده... مگه میشه؟
محمد اخمی میکنه و میگه: سروش آروم باش... یادت باشه کجا هستی
با عصبانیت به موهام چنگ میزنم
با تحکم میگه: سروش با توام
چند بار نفس عمیق میکشمو سعی میکنم آروم باشم... میدونم فقط و فقط به خاطر اشکان این همه هوامو داره هرکس دیگه جای من بود تا حالا صد بار باهاش برخورد کرده بود
-معذرت میخوام... دست خودم نیست
سری تکون میده و با ناراحتی میگه: با حرفایی که از بنفشه شنیدم فقط میتونم بگم که اون فیلم هم میتونه یه بازی از طرف دار و دسته ی منصور باشه
حس میکنم نمیتونم روی پاهام واستم...
-اون ترنم بود.. اون بازی نبود...
با صدای بلند تر میگم: من مطمئنم اون ترنم بود
محمد: هیس... آروم... واسه همین ازت خواستم بیای اینجا
بنفشه داره دروغ میگه... اون میخواد گناهش رو کمتر کنه واسه همینه میگه فیلمی وجود نداشت... آره.. آره... مطمئنم... مطمئنم داره دروغ میگه
یه چیزی ته دلم میگه: اگه دروغ نباشه
دستی به صورتم میکشم و میگم: محاله... حرفاش دروغه
ولی نمیدونم چرا دلم یه جوریه؟...
« اگه امروز من این همه سختی میکشم حداقل وجدانم راحته... میدونم گناهی نکردم در نتیجه عذاب وجدانی هم ندارم اما اون روز که تو از حقایق باخبر بشی روزی هزار بار آرزوی مرگ میکنی... امیدوارم اون روز این زور و بازوی مردونت بتونه کمکت کنه که با اون عذاب وجدان دست و پنجه نرم کنی... من که حتی دلم نمیخواد یه لحظه هم جای تو باشم»
محمد: برای اطمینان میخوام اون فیلم رو به بنفشه نشون بدم ببینم چنین فیلمی رو تا حالا دیده یا نه... یا محیط و اطراف محل فیلم برداری براش آشنا هست یا نه... واسه برادر ترنم هم زنگ زدم قرار شده اون فیلم رو بیار......
هیچی از بقیه حرفاش نمیفهمم... فقط وقتی به خودم میام که یه خانم بنفشه رو به اتاق محمد میاره
بنفشه با دیدن من از ترس یه قدم عقب میره
هنوز خبری از طاهر نیست
بدون توجه به محمد به سمت بنفشه میرم
-این دروغا چیه داری سرهم میکنی؟
محمد با جدیت نگام میکنه
بی توجه به محمد با داد خطاب به بنفشه میگم: هان؟؟... بازیه جدیدته؟
محمد: سروش اگه بخوای همینجور به رفتارت ادامه بدی مجبور میشم یه جور دیگه باهات رفتار کنم
اشک تو چشمای بنفشه جمع میشه
آهی میکشم و چنگب به موهام میزنم... صدامو پایین میارم و با ناراحتی میگم: میخوای خودت رو تبرئه کنی کلا قضیه فیلم رو از داستان حذف کردی که گناهت رو کمتر کنی... فکر کردی حرفات رو باور میکنم تا دیروز میگفتی ترنم گناهکاره بعد امروز ازش یه قدیسه میسازی
بنفشه با هق هق میگه: من حقیقت رو گفتم​

! OMID.M
11-02-2017, 11:02 PM
ته دلم خالی میشه... نه... محاله... اون دختر ترنم بود... مطمئنم دختر توی فیلم ترنم بود
با گریه ادامه میده: من نمیدونم اون فیلم چی بود اما مطمئنم ترنم فقط یه بار عاشق شد
دستام رو مشت میکنم... ​
لبخند تلخی میزنه

بنفشه: اون هم عاشق تو... مرد دیگه ای تو زندگیش نبود
نفسم تو سینه حبس میشه... ​
« سروشم... سروشم... به خدا همش دروغه.... به خدا تو همه ی وجودمی.. تو تنها مرد زندگیم بودی و هستی.... سروش باورم کن.... همین یه بار... همین یه دفعه... تو رو خدا باورم کن»
بنفشه: هر بار که حرف از عشق و دوست داشتن میشد اسم تو رو میاورد
«-ثابت کن بیگناهی
ترنم: آخه چه جوری؟... من که همه سعیم رو دارم میکنم
-اونش به من ربطی نداره... هر وقت با دلیل و مدرک برگشتی تازه میتونم یه فکری برات کنم
ترنم: سروش
-اسم من رو به زبون نیار هرزه
ترنم:من هرزه نیستم سروش... به خدا من هرزه نیستم... باورم کن... همین یه بار
-از این خریتا زیاد کردم
ترنم: داری اشتباه میکنی
-یه بار دیگه بیای جلوی شرکت به جرم مزاحمت تحویل پلیست میدم
ترنم:سـ ـ ـروش»
بنفشه: از همون اول که تو رو دید جذبت شد...من متوجه شدم ولی ترنم میگفت نه من و عاشقی؟... محاله... ولی عاشق بود... روز به روز عاشقتر میشد
دهنمو باز میکنم تا چیزی بگم اما هیچ صدایی ازم بلند نمیشه
بنفشه: اون سیاوش رو مثل برادر خودش میدونست... اصلا کسی که دورا دور کمک کرد ترانه و سیاوش بهم برسن کسی نبود جز ترنم
به سختی میگم: بنفشه بازیه خوبی رو شروع نکردی
با حرص اشکاش رو پاک میکنه و میگه: آب از سر من یکی گذشته... دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم... برام مهم نیست باور کنی یا نه... من چیزایی رو گفتم که میدونستم
به سختی نفسم بالا میاد... این چی داره میگه... یعنی چی ترنم باعث شد ترانه و سیاوش بهم برسن...پاهام تحمل وزنم رو ندارن...
« من خائن نیستم...کسی که یه خائنه واقعیه تویی... آره خائن تویی... تویی که برای خلاصی از مخمصه ای که من توش گرفتار بودم تنهام گذاشتی »
شقیقه هام تیر میکشن
دستم رو به دیوار میگیرم تا نیفتم
بنفشه پوزخندی میزنه و میگه: چیه ؟ باورت نمیشه این جور رودست خورده باشی؟... تو هم یکی هستی مثله من... همونجور که من رو به بازی دادن... تو و امثال تو رو هم به بازی گرفتن
با ناباوری به دهنش زل زدم... دیگه هیچی نمیشنوم
همه ی بدنم یخ کرده... هیچ درکی از اطرافم ندارم
زیرلب زمزمه میکنم: یعنی تمام مدت داشت حقیقت رو میگفت و من باز هم دنبال حقیقت میگشتم
«آخه بدبختی اینجاست من کاری نکردم ... سروش واسه ی یه بارم شده به چشمام نگاه کن آخه چرا باورم نمیکنی... فقط برای یه بار بهم اعتماد کن... »
اشک تو چشمام جمع میشن
-اون حقیقت رو گفت و من باورش نکردم... نه....
...
سرم رو به شدت تکون میدم
-نه
نگام به محمد میفته... ترحم تو نگاهش موج میزنه
بهش نگاه میکنمو با بغض میگم: حق با اون بود... من خائن بودم...
محمد: سر.....
-من ترکش کردم... اون تنهای تنها بود... من تنهاترش کردم
با داد خطاب به بنفشه میگم: لعنتی چرا هیچی نگفتی؟... مگه دوستت نبود؟
محمد یا سرعت خودش رو به من میرسونه و با جدیت میگه: سروش صداتو بیار پایین... میدونم سخته ولی اگه بخوای این طور ادامه بدی مجبور میشم بیرونت کنم
بنفشه از شدت گریه به هق هق افتاده... شونه هاش تکون میخوره
از عصبانیت نفس نفس میزنم...
محمد: پسر آروم باش
نگام رو از بنفشه میگیرم
-بیشتر از همه من داغونش کردم... من همه ی آرزوهاش رو پرپر کردم
مکثی میکنمو با غصه ادامه میدم: چهار سال به پام نشست تا برگردم
فقط حرفای ترنمه که تو ذهنم تکرار میشن
« تمام این چهار سال منتظرت بودم که برگردی.... منتظر بودم برگردی و بگی ترنم اشتباه کردم... ترنم هنوز هم دوستت دارم.. ترنم هنوز هم عاشقتم... حالا میدونم حق با توهه... حالا میفهمم همه ی دنیا به تو بد کردن کردن... حالا میدونم تو هنوز هم پاک بود... اما بعد از 4 سال خبر نامزدیت اومد... بعد از 4 سال باز تو همون بودی... همون سروشی که باورم نکرد و واسه ی همیشه رفت»
اشکام بی محابا از چشام جاری میشن
-من کشتمش... با باور نکردنم باعث مرگش شدم...اون شب آخری هم باورش نکردم... با خشم مشتی به دیوار میزنم
-من مستحق مرگم
چرا باید زندگی کنم... به چه قیمتی... برای کی.. برای عشقی که خودم به کشتنش دادم... دیگه کنتری روی رفتارای خودم ندارم.. با خشم سرم رو به دیوار میکوبم
-وقتی ترنم نیست من اینجا چه غلطی میکنم
محمد که از عکس العملم غافلگیر شده سریع به خودش میاد و جلوی من رو میگیره... خیسی خون رو روی صورتم احساس میکنم
-من حتی لایق مردنم نیستم
صدای محمد رو میشنوم که چند نفر رو صدا میکنه
محمد: چیکار کردی با خودت پسر؟؟
صدای باز شدن در رو میشنوم ولی لحظه به لحظه صداهای اطراف برام دورتر میشن و بعد هم توی سیاهیه مطلق فرو میرم​

! OMID.M
11-02-2017, 11:02 PM
&&ترنم&&
صدای غمگین خواننده توی اتاق میپیچه و اون رو از همیشه دلگیرتر و غمگین تر میکنه... دلش عجیب گرفته... نمیدونه چرا؟... از صبح حالش یه جوریه... یه جور عجیب... احساس غریبی میکنه... با وجود دو تا حامی که براش حکم برادر رو دارن باز هم احساس غربت میکنه... انگار آرامش از وجودش پرکشیده... هر چند اکثر روزا دلتنگی دست از سرش برنمیداره اما امروز با روزای قبل فرق داره ... نمیدونه فرقش تو چیه؟... فقط میدونه امروز مثله هیچکدوم از روزای قبل نیست... امروز انگار یه روز عادی نیست... امروز یه دلشوره ی خاصی همه وجودش رو گرفته و ذره ذره آبش میکنه... یه استرس بد که وجودش رو به لرزه در میاره و تپش قلبش رو زیاد میکنه
نفس عمیقی میکشه تا شاید آروم بشه... اما باز فایده نداره
-خدایا من چم شده؟
ضربان قلبش بالا رفته
روی تخت نشسته
پاهاشو تو بغلش جمع میکنه... عجیب دلش بی تاب و بی قراره
زمزمه وار میگه: نکنه امروز عروسیشه؟!
یاد حرف سروش میفته
«دو ماه دیگه عروسیمونه حتما تشریف بیارید»
-شاید هم خیلی وقته عروسی کرده
دستش رو روی قلبش میذاره تا شاید بتونه از ضربان قلبش کم کنه
-خدایا خودت کمکم کن... خودت کمکم کن که بتونم بگذرونم... زندگی بدون سروش خیلی سخت میگذره... به نبودش خیلی وقته عادت کردم ولی به ناامیدی نه.. همیشه امید برگشتنش رو داشتم... همیشه... خدایا صبر و تحملم رو زیاد کن... خیلی زیاد
آه عمیقی میکشه
یاد دوستش میفته... بهترین دوستش...
لبخند تلخی رو لباش میشینه... هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد که اینجوری بهش خیانت بشه... اینجوری از پشت خنجر بخوره... اینجوی داغون بشه... به همه کس به همه چیز به همه ی احتمالات فکر کرده بود ولی به این یکی نه... حتی برای یه لحظه هم به خودش اجازه نداده بود حریم دوستیشون رو خدشه دار کنه... با همه ی شوخیها... با همه ی شیطنتا برای بهترین دوستش خیلی حرمت قائل بود
سرش رو تکون میده و مثل تمام این روزهای اخیر تکرار میکنه
-ترنم فراموشش کن... ترنم فراموشش کن... تو میتونی... تو میتونی دختر.. فراموش کن
با صدایی که از شدت بغض به زحمت به گوش میرسه ادامه میده: آخه چه جوری؟... اون بهترین دوستم بود... اون میدونست جونم به جون سروش بسته هست
دوباره یاد از دست دادن عشقش باعث میشه دردی در قفسه ی سینش احساس کنه... بغضش رو به زحمت قورت میده
با ناله میگه:سروش چیکار کنم؟... سروش.....
دستاش میلرزن
-حتما عروسیشه... آره... حتما عروسیشه.. این همه دلتنگی... این همه بی تابی.. این همه بی قراری... نمیتونه بی دلیل باشه
دیشب فقط و فقط کابوس میدید ... وقتی بیدار شده بود پیمان و نریمان رو با چشمای نگران بالای سر خود دیده بود... پیمان بیدارش کرده بود اما توی بیداری هیچکدوم از کابوس ها رو به یاد نیاورد
من از این که تو خوشبختی نه آرومم نه دلگیرم
همه ی سعیش رو میکنه که اشک نریزه که نشکنه که بغض نکنه که ضعیف نباشه اما صدای خواننده بیشتر تحریکش میکنه
-میخواستم خوشبختت کنم... به خدا میخواستم خوشبختت کنم
قطره ای اشک از گوشه ی چشمش سرازیر میشه
یه جوری زخم خوردم که نه می مونم نه می میرم
زیر لب زمزمه میکنه: یار بی وفای من مثله خیلی از روزا دلتنگ آغوش گرمتم… مثله تمام اون چهار سالی که آغوشت رو از من دریغ کردی و من رو در حسرت تمام لحظه های بودنت گذاشتی
تمام آرزوم این بود یه رویایی که شد دردم
یاد شبی میفته که توی جشن نامزدی مهسا، برای عشقش آرزوی خوشبختی کرد اما جواب سروش مثه همیشه بدجور دلش رو سوزوند
یه بارم نوبت ما شد ببین چی آرزو کردم
«به دعای خیر جنابعالی احتیاجی نداریم مطمئن باش خوشبخت میشیم»
یه عمره با خودم می گم خدا رو شکر خوشبخته
«با آشنایی با نامزدم تونستم معنی عشق واقعی رو درک کنم»
خدا رو شکر خوشبختی چقدر این گفتنش سخته
چشماش رو میبنده... دوباره قطره های اشک بی محابا از زیر پلکاش راه باز میکنند... در کسری از ثانیه صورتش خیس میشه ولی باز هم پر از درده... پر از بغضه... پر از اشکه... پر از هزاران چراهای بی جوابه
نه این که تو نمی دونی ولی این درد،بی رحمه
صدای سروش تو گوشش میپیچه
« خیلی دوست داشتی نامزدم رو ببینی که این همه راه اومدی... امروز مدام به عشق جدید من خیره شده بودی »
یه چیزایی رو تو دنیا فقط یک مرد می فهمه
-مگه تو این همه نامردی مرد هم پیدا میشه؟
تمامِ روز می خندم تمامِ شب یکی دیگم
بغضش رو به زحمت قورت میده... سعی میکنه جلوی اشکاش رو بگیره... اما خیلی خیلی سخته... بعضی مواقع انجام آسونترین کارای دنیا غیرممکن میشن
من از حالم به این مردم دروغای بدی می گم
از شدت گریه به هق هق افتادم... هنوز حرفای شب آخرش تو گوشمه« هیـــس... هیچی نگو ترنم... امشب هیچی نگو... امشب فقط آغوش تو آرومم میکنه»
هنوز گرمیه آغوشش توی وجودش احساس میشه... هنوز هم لحظه های با اون بودن رو حس میکنه... ضربان قلبش رو... مهربونی دستاش رو... صداقت کلامش رو... هنوز هم با همه ی وجودش اون لحظه ها رو با چشم میبینه »
از شدت گریه بی حال مشده...
مدام با خودش تکرار میکنه: آخه چرا باهام این کار رو کردی؟... آخه چرا؟؟
...
یاد دوستش میفته
با خودش زمزمه وار میگه: تو بهترین دوستم بودی... تو برام حکم یه قدیسه رو داشتی... من تو رو پاک ترین دختر دنیا میدونستم... الگوی من توی زندگی تو بودی لعنتی... چرا باهام این کار رو کردی
در اتاق به آرومی باز میشه
نریمان با لبخند وارد اتاق میشه اما با دیدن حال و روز ترنم لبخند رو لبش خشک میشه​

! OMID.M
11-02-2017, 11:02 PM
نریمان با نگرانی به سمت ترنم میاد و با وحشت میگه: چی شده ترنم؟
ترنم دهنش رو باز میکنه تا چیزی بگه ولی بغض توی گلوش اجازه نمیده
نریمان با ترس میگه: ما نبودیم کسی اومد؟
با زحمت بغضش رو قورت میده و اشکاش رو با دست پاک میکنه
نریمان با صدایی بلندتر ادامه میده: ترنم با توام؟... میگم کسی اومده؟
زیر لب یه نه آروم زمزمه میکنه که حتی خودش هم به زور میشنوه
پیمان: اینجا چه خبره؟
نریمان: نمیدونم همینکه در رو باز کردم دیدم با بی حالی داره گریه میکنه... نباید تنهاش میذاشتیم
اخمای پیمان تو هم میره
پیمان: ترنم چی شده؟
پیمان آهنگ غمگینی که داره پخش میشه رو قطع میکنه و به سمت تخت ترنم میاد
نریمان: آبجی خوشگله نمیخوای بگی چی شده؟... کسی اذیتت کرده خانمی؟
به نشونه ی نه سرش رو تکون میده
پیمان: پس چرا گریه میکردی؟
با خجالت نگاهش رو از پیمان و نریمان میگیره... دوست نداره ناراحتشون کنه همونجور که با انگشتاش بازی میکنه با لحن غمگینی میگه: چیزی نشده... فقط یه خورده دلم گرفته بود
نریمان نفس آسوده ای میکشه
-ببخشید نگرانتون کردم
اخمای پیمان یه خورده وا میشن
نریمان لبخندی میزنه و میگه: این حرفا چیه کوچولو... حالا بگو ببینم چرا دلت گرفته بود؟
نفس عمیقی میکشه تا شاید قلب ناآرومش یه خورده آروم بگیره
.....
پیمان: ترنم منتظریم
-چیز مهمی نیست... باور کنید
پیمان: میشنویم... حتی اگه مهم نباشه
چشماش رو میبنده
....
لبخند تلخی رو لباش میشینه
با خودش فکر میکنه که تمام اون روزها که حرفای مهمی واسه گفتن داشت و محتاج گوشی شنوا بود هیچکس نه شنید نه خواست بشنوه ولی امروزی که یاد گرفته از هیچکس انتظار نداشته باشه دو تا غریبه پیدا شدن که میخوان بشنون...آره میخوان بشنون... حرفای دل کسی رو که از همه ی دنیا بریده بود و هیچ امیدی به آینده نداشت
نریمان: ترنم تو رو خدا یه چیزی بگو
بعد از چند لحظه مکث با همون چشمای بسته شروع به حرف زدن میکنه: شاید مسخره باشه... شاید هم نباشه... نمیدونم... واقعا نمیدونم ولی حس میکنم که تو یه جایی از این کره ی خاکی داره یه اتفاقی میفته... یه اتفاق بد... نمیدونم چه اتفاقی... فقط میدونم هر چیزی که هست آروم و قرارم رو از من گرفته... این همه بی تابی... این همه بی قراری... این همه دلتنگی... نمیدونم نشونه ی چیه... دلم گواهیه خوبی نمیده... میدونم یه اتفاقی افتاده... مطمئنم... شک ندا..........
نریمان وسط حرفش میپره: ترنم من رو کشتی... فکر کردم چی شده؟... دختر از این فکرا نکن من مطمئنم هیچی نشده
-نمیدونم داداش...هر چند دل من اشتباه نمیکنه... منی که همه ی زندگیم رو با حرف دلم پیش رفتم الان میتونم حس کنم که داره یه اتفاقایی میفته
نریمان: خانمی وقتی همش به اتفاقای بد گذشته فکر میکنی همین جوری میشی دیگه
پیمان با جدیت همیشگیش میگه: اگه یه حرف درست تو عمرت زده باشی همینه
نریمان: اِ... پیما.........
پیمان با بی حوصلگی حرف نریمان رو قطع میکنه: ترنم خودت رو با این فکرای بیخود خسته نکن من مطمئنم هیچی نشده
آهی میکشه و میگه: شاید هم حق با شماست... ولی نمیدونم چرا حسم میگه یه اتفاق ناخوشایندی افتاده.. یا در حال افتادنه... یا قراره بیفته و اون اتفاق هر چیزی که هست به احتمال زیاد مربوط به سروشه... چون هیچ چیزی توی دنیا جود نداره که من رو این طور بی قرار کنه
نریمان و پیمان نگاهی بهم میندازن.... نریمان لبخندی تصنعی میزنه و میخواد چیزی بگه که ترنم اجازه نمیده
-جواب خیلی از چراها رو نمیدونم... پس از جانب من دنبال این چراها نباش
نریمان: ترنم تو حالا باید به آیندت فکر کنی... به این فکر کن که برمیگردی پیش خونوادت... بیگناهیت ثابت میشه... همه چیز خوب میشه
-بعضی مواقع آدما عادت میکنند...به سکوت های طولانی و ناتموم.. به تنهاییهای پی در پی ... به غصه های روزانه... به اشکهای شبانه.... اونوقته که دیگه حتی اگه همه چیز مثله گذشته هم بشه دیگه ظرفیت ندارن... آره نریمان... آره پیمان... آدما وقتی به این نقطه ای برسن که من رسیدم دیگه حتی ظرفیت خوب زندگی کردن رو هم ندارن... اونوقته که دیگه حتی اگه همه چیز هم ایده آل باشه باز هم باهاش غریبه هستن ​

! OMID.M
11-02-2017, 11:02 PM
پیمان و نریمان با کنجکاوی بهش زل میزنند... از حرفای ترنم سر درنمیارن...چیز زیادی از احساسات و زندگیه خونوادگیه ترنم نمیدونند فقط از بلاهایی که منصور سرش آورده خبر دارن
ترنم همونجور با بغض ادامه میده: فقط کافیه یه روز جای من زندگی کنی، نفس بکشی، اشک بریزی، لبخندهای تصنعی حواله ی این و اون کنی اونوقته که میفهمی دنیا به قشنگیه اون چیزی که به نظر میرسه نیست... بعضی مواقع برای رسیدن به آرزوها دیر میشه اونوقت حتی اگه زندگی همونی بشه که یه عمر آرزوش رو داشتی باز هم باهاش احساس خوشبختی نمیکنی... یه جورایی غریبی... با همه چیز... با همه کس... من همیشه بودم ولی در چشم خیلیا نبودم... همه من رو میدیدن و بی تفاوت از کنارم رد میشدن... شاید هم خیلیا کنارم میموندن ولی هیچکس همراهم نمیشد... کنار هم بودن مهم نیست مهم همراه هم بودنه..
با تاسف سری تکون میده و با لبخند تلخی میگه: که من اون همراه رو نداشتم... هیچوقت هیچکس نخواست همراه لحظه های تنهایی من بشه... حتی عشقم
لحظه ای مکث میکنه و بعد با لرزشی که تو صداش هویداست میگه: شاید همه این بی تابی ها و بی قراریها برای ازدواجه اونه
....
-یه حسی بهم میگه داره ازدواج میکنه... یا ازدواج کرده... یا شاید هم میخواد ازدواج کنه
از شدت بغض لباش میلرزه... نریمان بدجور تحت تاثیر قرار میگیره
-با کسی که همه ی زندگیم رو از من گرفت
نریمان: ترنم بهش فکر نکن
-ای کاش میشد
نریمان:خودت رو ناراحت نکن... دنیا ارزشش رو نداره
-خیلی سعی میکنم ولی این ناراحتی ها هم دیگه مهمون همیشگیه وجودم شدن
لبخند تلخش پررنگ تر میشه... به رو به روش زل میزنه و تو گذشته هاش غرق میشه
- التماسش میکردم... هر روز... هرشب... داد میزدم... فریاد میزدم.. میگفتم من بی گناهم... میگفتم من هیچ کاری نکردم اما باورم نکرد... ترکم کرد... خیلی راحت... با خودم گفتم میاد... آره ترنم اون میاد... شک نکن... مگه میشه پنج سال عشق و عاشقی دود بشه بره هوا... نه ترنم میاد... امکان نداره بره و برنگرده... صبر کردم... صبر کردم.... صبر کردم... خیلی زیاد.... اما رفت و برنگشت... با همه ی اینا باز هم صبر کردم... چهار سال آزگار فقط و فقط صبر کردم...
یه قطره اشک از گوشه ی پچشمش سرازیر میشه
تو چشمای نریمان زل میزنه و میگه: میدونی آخرش چی شد؟
نریمان با تعجب سرش رو به نشونه ی نه تکون میده
دوباره قطره ای اشک از چشماش سرازیر میشه
-اومد... آره داداشی اومد... اما نه خودش... خبر نامزدیش
اشک پشت اشک که صورتش رو خیس میکنه
نریمان: خواهر..........
بی توجه به حرف نریمان نگاش رو ازش میگیره و به چشمای پیمان خیره میشه
با بغض ادامه میده: وقتی من رو دید با بیرحمترین جمله ها آرزوهام رو خورد کرد... بهم گفت بزرگترین اشتباه زندگیش بودم... بهم گفت ایکاش تو به جای ترانه مرده بودی و بقیه رو داغدار نمیکردی و اون روز نفهمید که من واقعا مردم... منی که با اون همه درد و رنج به امید برگشتش زنده مونده بودم با اون حرفاش مرگ رو با همه ی وجودم در روح و روانم حس کردم و دم نزدم... مرگ من مرگ باورهام بود ... مرگ آرزوهام... مرگ رویاهام... صدای شکستن قلبم رو میشنیدم ولی هیچکار نمیتونستم کنم... بدترین درد دنیا اینه که عشقت تو چشمات زل بزنه و خواستار مرگت باشه... خیانت، شک، تردید و دروغ اینا بد هستن اما هیچکدوم به سختیه این نیستن که یه روز به مرگ باورهات برسی ... توی اون روزا و روزای بعدش خیلی چیزای دیگه بارم کرد... خیلی چیزا که نمیشه گفت که نمیشه حس کرد که نمیشه لمس کرد... باید جای من باشی رو به روی عشقت چشم تو چشم... بعد اون بیاد و از دنیای جدیدش بگه اونوقته که به عمق فاجعه پی میبری... با حرفاش تار و مارم میکرد و نمیدونست چه جوری داره داغونم میکنه شاید هم میدونست و میخواست اینجوری تاوان گناه های نکرده ام رو پس بدم... نمیدونم لابد میخواست داغونم کنه... سروش هیچوقت درکم نکرد... هیچوقت نفهمید که من خیلی قبلتر از اینا داغون و شکسته شده بودم... هر روز و هر شب عشقش رو به رخم میکشید... عشق جدیدش... زندگیه جدیدش... نامزد جدیدش و من لحظه به لحظه خورد میشدم... میشکستم ولی دم نمیزدم
پوزخندی رو لباش میشینه
-و جالبش اینجاست الان باید بفهمم عشق جدیدش همون کسیه که تمام این سالها همه مون رو به بازی داد... سروش من رو گناهکار میدونست واسه همین ترکم کرد و حالا با کسی نامزده که تموم اون اتهامات رو بهم وارد کرده... کسی که خودش متهم اصلیه ماجراست
نریمان با ناراحتی میگه: ترنم همه چیز درست میشه
-نه داداش... نه... بدبختی همینجاست وقتی چشمام رو میبندم میبینم هیچ چیز درست نمیشه ...هیچ چیز ... من هم خیلی وقتا اینطوری فکر میکردم... که همه چیز درست میشه که خونوادم همه چیز رو میفهمن.. که سروش برمیگرده... اما نشد، هیچ چیز درست نشد.... قبل از اینکه منصور نقشه ی دزدیه من رو بکشه رفتم پیشه یه روانشناس... خیلی باهام حرف زد... خیلی باهاش حرف زدم... فکر میکردم میتونم ترنم سابق بشم... با همون شیطنتها... با همون خنده ها... با همون لبخندای از ته دل...دقیقا مثل گذشته اما الان میفهمم هیچی مثل سابق نمیشه... حتی اگه همه چیز درست بشه... حتی اگه همه ی دنیا بفهمن من بیگناهم باز هم هیچی مثله سابق نمیشه... حالا میفهمم که خنده های روزای قبل از دزدیده شدنم فقط و فقط تظاهر بود و بس... ترنم گذشته مرده... با نقش بازی کردن با الکی خندیدن با شوخی های پی در پی ترنم زنده نمیشه...
پیمان و نریمان با ناراحتی نگاش میکنند
زیر لب زمزمه میکنه: خیلی چیزا تو وجودم مردن که دیگه هیچوقت زنده نمیشن​

! OMID.M
11-02-2017, 11:02 PM
پیمان: ترنم تو هنوز خونوادت رو داری
-نه پیمان... من امروز هیچکس رو ندارم... نه برادر... نه خواهر... نه پدر... نه مادر... نه عشق... هیچکس رو ندارم
نریمان: دختر چرا اینقدر ناامیدی... اگه عشقت ازت دست کشید دلیل نمیشه که خونوادت هم کنارت بذارن... وقتی از اینجا خلاص شدیم برمیگردی پیشه خونوادت... دوباره میتونی زندگیت رو از نو بسازی
-میدونی بدبختی من چیه؟
نریمان منتظر نگاش میکنه
-بدبختی اینجاست که خونواده ی من زودتر از سروش کنارم گذاشتن
پیمان: ترنم میدونم سختی کشیدی اما همیشه یادت باشه یه پدر و مادر هیچوقت از فرزندشون دست نمیکشن... مهر فرزند چیزی نیست که به راحتی از دل مادر و پدر بیرون بره... ممکنه ب خاطر اتهامات وارده باهات سرد برخورد کرده باشن ولی مطمئن باش هنوز هم دوستت دارن
با صدای لرزون میگه: نه پیمان... نه... مادرم بعد از سالها بهم گفت که از من متنفره
پیمان: فقط در حد حرفه دختر... تو چرا باور میکنی؟
-اون من رو قاتل دخترش میدونه
پیمان: تو هم دخترشی ترنم... این رو بفهم
-من دخترش نیستم داداش
...
ترنم سرش رو بین دستاش میگیره و به سختی ادامه میده: اون بهم گفت تمام اون سالها تحمللم میکرده... اون بهم گفت هیچوقت مادرم نبوده
نریمان: یعنی چی؟
با هق هق میگه: یعنی اینکه مونا مادر واقعی من نیست... من دختر هووش بودم... هستم... خواهم موند... اون مادرم رو غاصب زندگیش میدونه و من رو غاصب زندگیه دخترش... پدرم میخواست مجبورم کنه با یه نفر ازدواج کنم تا از شر من خلاص بشه... یه نفر که معلوم نیست چه مشکلی داشت که من رو واسه ی زندگیش انتخاب کرده بود...هیچکس توی اون شهر خراب شده منتظر برگشت من نیست... هیچ کس... من اگه دزدیده نشده بودم معلوم نبود تو اون شهر چه بلایی سرم میومد... من میخواستم واسه همیشه ترکشون کنم
نریمان و پیمان بهت زده به دختری که روی تخت مچاله شده نگاه میکنند... باورشون نمیشه
نریمان دهنش رو باز میکنه تا یه چیزی بگه اما هیچ کلمه ای برای دلداری و آروم کردن ترنم پیدا نمیکنه... مستاصل به پیمان نگاه میکنه
پیمان هم نمیدونه چی بگه... تا الان تو این جور موقعیتها قرار نگرفته بود
-همیشه فکر میکردم اگه روزی حقیقت رو بفهمم میرم همه جا جار میزنم و میگم این هم مدرک بیگناهیم... دیدین من بیگناهم... دیدین من به برادر نامزدم چشم نداشتم و ندارم... دیدین همه چیزدروغ بود... اما نمیدونم چرا الان دلم هیچی نمیخواد... حس میکنم ته خطم... شاید اگه چند ماه پیش این اتفاقا میفتاد و همه چیز رو میفهمیدم از خوشحالی سکته میکردم اما الان که میدونم نه سروشی برام مونده نه پدر و مادری که تو خونه منتظر ورود من باشن همه چیز برام بی تفاوت شده
پیمان: ترنم... ببین...
واقعا نمیدونه چه چیزی برای دلداری ترنم بگه... دستی به صورتش میکشه
پیمان: من نمیخوام ناراحتت کنم ولی خب شاید هر کسی جای اونا بود همین برخوردا رو میکرد
-از ارث محروم شدم گفتم مسئله ای نیست... از خونواده رونده شدم گفتم مسئله ای نیست... من رو از زندگیشون حذف کردن گفتم مسئله ای نیست... هر روز من رو به باد تمسخر گرفتن گفتم مسئله ای نیست... بارها و بارها کتک خوردم گفتم مسئله ای نیست... عشقم رو از دست دادم گفتم مسئله ای نیست... هیچکس باورم نکرد گفتم مسله ای نیست... روح و روانم رو به بازی گرفتن گفتم مسله ای نیست اما پیمان پدرم حق نداشت مسئله ی مادرم رو از من پنهان کنه اینجا دیگه مسئله های زیادی هست... اون حق نداشت مجبور به ازدواجم کنه منی که حتی به سختی خرج زندگیم رو درمیاوردم تا محتاج خونوادم نباشم اینجا دیگه نمیتونم بگم مسئله ای نیست
با صدای خسته و گرفته ای زمزمه میکنه: سروش حق نداشت اون کار رو باهام کنه!!
نریمان: چه کاری رو خواهری؟
-نپرس نریمان... هیچوقت نپرس
نریمان: آخه چرا با خودت این کار رو میکنی دختر؟
-من کاری نمیکنم... من با خودم هیچ کاری نمیکنم... آدمای اون شهر، آدمای اون خونه، آدمای آشنای قلبم باهام این کار رو کردن... اونا من رو به این روز انداختن...آره برادر من اونا با من این کار رو کردن... همه میخواستن انتقام بدبختی های زندگیشون رو از من بگیرن... من حتی اگه گناهکارترین هم بودم باز هم حق نداشتن مثله یه آشغال باهام برخورد کنند... سروش، مونا، طاها، طاهر، پدرم همه و همه باهام مثله یه دختر خیابونی و هرزه برخورد میکردن... سروش که میخواست انتقام غرور شکسته شده اش رو از من بگیره... هر چند گرفت به بدترین شکل ممکن انتقامش رو گرفت ولی یه سوال حالا تکلیف این قلب و روح و روان شکسته ی من چی میشه؟...با فکر کردن به گذشته ها دلم بیشتر از قبل میگیره
نریمان: پس بهش فکر نکن
-من که از خدامه ولی نمیدونم چرا نمیشه
پیمان: چون نمیخوای
-من نهایت آرزومه اما هر کاری میکنم فراموش نمیشن... گذشته ها هیچوقت از یاد نمیرن
نریمان: سعی کن اطرافیانت رو ببخشی تا بتونی با خودت کنار بیای
-من خیلی وقته گذشتم... به حرمت تموم اون سالها که به همگیشون عشق ورزیدمو ازشون عشق دیدم گذشتم ولی یه چیزایی تو وجودم شکست... یه چیزایی که لمس نمیشن اما هر روز و هر لحظه احساس میشن... الان حتی دلم نمیخواد کسی بدونه بیگناهم... چون با دونستن حقیقت هم هیچی درست نمیشه... یه حرمتایی شکسته شده و اون حرمتها هیچوقت دوباره ترمیم نمیشن...یه اتفاقایی این وسط افتاده که باعث میشه پا بذارم روی همه چیز... منی که هیچوقت به فکر تنها زندگی کردن نبودم میخواستم مستقل بشم​