PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : سرگرمی عشق



معصومه
06-02-2018, 07:52 AM
همه چیز واسم یه سرگرمی بود مث ی بازی، اصلا نمی فهمیدم چرا دارم قدم به قدم باهاش جلو میرم، نمیدونم میفهمید عروسک خیمه شب بازیمه یا ن، ولی اونم قدم به قدم باهام راه میومد، از نظر من، واس من ی بازی بود، ی سرگرمی ک فقط سر گرم شم، ولی انگار از نظر اون، این بازی و سر گرمی ی عشق دو طرفه بود، اما ...اما نمیدونست ک عشق من غرور داره و بنابراین اون میمونه و عشق یک طرفش. من دانشجو ترم آخر لیسانس بودم..اون یک دختر سوم دبیرستانی، ک از نظر من خیییلیی بچه بود... از اول آشناییمون بزار بگم من رفته بودم ساندویچ بگیرم ک سحر تو آشپز خونه همراه مادرش کار میکرد، وظیفش اونجا مث ی گارسون بود، سحر از 13سالگی

معصومه
06-05-2018, 12:06 PM
پدرش را بر اثر برق گرفتگی ازدست داده بود ، تا اونجایی که من خبر داشتم جز خودش خواهر و برادری نداشت، سحر دختر خوشگلی بود، چشمانی قهوه ای روشن با مژه های بلند و پرپشت، پوستی همچون برف و لب و گونه ای همچون پروتز، که با داشتن این همه زیبایی همه رو ب خود خیره میکرد، سحرو کنار مادرش میزاشتی فتوکپی بابرابر اصل بود اما باهیکل ورزشکاری ای ک داشت شنیده بودم ب پدرش کشیده، از نظر من هیچ عیبی نداشت. ساندویچی سحر اینا نزدیک ب دانشگاه من بود، بخاطر نزدیک بودن و تعریفی ک از بقیه شنیده بودم از نظر آشپزی فوق العاده خوشمزس، از ساندویچی شون خودم رو سیر میکردم اسم مغازه شون (خوشمزه نباید می شد، اما شد)بود . من یک ماهی میشد، از ساندویچی شون خرید میکردم ولی آنقدر غرق درس هایم بودم ک توجه و چشمی به سحر و مادرش نداشتم، روز ها گذشت و گذشت... . روزی با دوستم رامبد وارد ساندویچی شدم رامبد بعد از سفارش ساندویچ نشست و گفت نظرت در موردش چیه؟؟ من ک غرق هر چیزی بودم جز نگاه کردن ب سحر و مادرش، گفتم ساندویچش عالیه، رامبد :اه اه مگه میشه؟؟دیوونه من از نظر دختره میگم. من ی لحظه‌ای خشکم زد، بعد ادامه دادم مباااارکههه میخوای باهاش ازدواج کنی ؟؟رامبد :ن دیوونه، نظر تو در مورد خوشگلی و ... چیه ؟؟خشکم زد نظر منو میخوای چیکار آخه؟؟رامبد:ک تو باهاش دوست شی!!! ادامه دادم من؟؟؟!!!!

معصومه
06-05-2018, 12:15 PM
رامبد: پ ن پ پسر همسایه!!!گفتم حالا چرا من ؟؟رامبد :آخه سحر دختر خوشگلیه خیلیا خواستن باهاش باشن ولی سحر هیچ عکس العملی ب هیچ کدومشون نشون نمیده انگار نه انگار که کسی بهش چراغ سبز میزنه..من :از همین حالا جوابم منفیه، ولی روش فکر میکنم از طرف منم ساندویچ رو میل کن بدون اینکه دیگه چیزی بشنوم و بگم سریع محل رو ترک کردم، تا خونه همش فکر میکردم

معصومه
06-05-2018, 12:23 PM
رامبد چرا انقدر اصرار داره چرا من ؟؟ ز زدم گفتم چرا من چرا من باید بهش پیشنهاد دوستی بدم؟؟ رامبد :ببین فرید تو واقعا پسر بی عیب و نقصی هستی ببین داااش تو با این ابروهای کمون و چشمای عسلیت حتما میتونی دلشو ببری، پیشنهاد بده قبول کرد، ی بهونه بیار بهم بزن، اصلا بیبین محاله قبول کنه، من : اگه محاله پ چرا پیشنهاد بدم خودمو سنگ رو یخ کنم؟؟!!یا اگه قبول کنه؟؟من ک ... اه من هیچ علاقه ای ب دخترا ندااارم... ک،چی بشه رامبد؟؟ها هدفت چیه مریضی ؟؟!!گوشیو قط کردم... . چند روز بعد...

معصومه
06-05-2018, 12:37 PM
بعد از دانشگاه با چن تا از بچه ها اومدیم باز ب ساندویچی ، منو رامبد، سامان ، مجید و حمید. خصوصیات هر کدوم الان میگم، رامبد قد متوسط ، قیافه با نمک و همه رو زیر نظر چشمهای ذره بینیش داشت. سامان پسر درس خون و پررو یی بود که بخاطر قد زیاد بلندش ، سامی زرافه خطاب میکردیمش، وحید و حمید داداش های دوقلو جمع ما بودند، وحید پسر چشم پاک و مؤدب و سر ب زیری بود که در برابر حرف همه سکوت میکرد هرکسی وحید رو نمی شناخت فکر میکرد وحید طفلک لاله!! تنها کسی بود ک تو جمع ما متاهل بود. حمید با وحید خیییلییی فرق میکرد، چشم چرون و حسود بود بر عکس برادرش سیاه همچون ذغال و مجرد... . من خصوصیات اخلاقیم این بود که دوس داشتم همیشه ثابت کنم میتونم و این اخلاق بسیار بد من بود، رامبد ک نقطه ضعف منو فهمیده بود تو بد مخمصه ای منو انداخت ... .

معصومه
06-07-2018, 06:06 PM
دوره هم که نشسته بودیم رامبد یهو گفت :« کی مخ این دخی خوشگله رو میزنه؟؟؟!! همه سکوت کردند به جز سامی زرافه، سامی : من میتونم ، حمید : برو بابا ، این دختره با هیچ کدوممون حتی حرفم نمیزنه می‌بینی که هیچ کس رو محل سگی هم نمیزاره انگار که بلا نسبت همه ، سگیم دنبالش هاپ هاپ می کنیم. رامبد : اه ، دندون ب جیگر بذارید با آ ، یکی میتونه.... همه سکوت کردند ک یهو وحید بلند شد ، با اجازه همتون، من با خانومم قرار دارم ، وای وای یادم رفته بود دیرم شد ، که همه یهو زدیم زیر خنده ..چقدر تابلو بود وحید ترسیده بود. رامبد : خب آقا پسرهای گل توی جمع ما ی نفر با عرضه است ، یعنی خدایی همه مون بی عرضه باشیم فرید با عرضه است . من فقط سکوت کردم و تو فکر فرو رفتم . ««هدف رامبد از این کارش چیه ؟؟؟!!!»» صدای رامبد منو از فکرم کشید بیرون، ببینم فرید جان چیکار میکنی دیگه اگه این یه کار ازت بر نیاد خیییلیی بی عرضه و سوسولی . حداقل باید پیشنهاد بدی ببینی که چی میگه این همه آدم رو جواب نه داده توهم روش و اما جوابش هم مثبت بود که تو واقعا پسر با عرضه و جذابی هستی. من تو جمع رو در بایستی کردم و گفتم :جوابم منفیه ولی رو پیشنهادت فکر میکنم ، ساندویچ هم بجای من میل کنید و بدون خداحافظی سریع محل رو ترک کردم .

!Arash
06-07-2018, 06:29 PM
زیبا بود ..........:12:

!Arash
06-07-2018, 06:31 PM
زیبا بود:12:

معصومه
06-07-2018, 07:36 PM
تموم مسیر تا خونه همش به این فکر میکردم اگه قبول نکنه ضایع میشم نه نه چرا ضایع ؟! مال خیلیارو قبول نکرده پ ضایع نمیشم ، ولی .. اگه .. اگه قبول کنه چیکار کنم ؟؟!! یعنی باهاش دوست میشم ؟؟! نه نه ، هی ب خودم امیدواری میدادم قبول نمی کنه .
اما اگر رامبد دست رو نقطه ضعف من نمیذاشت محال بود قبول کنم .
همش حرف آخر رامبد منو مث ذغال می سوزوند، ««اگر این یه کار رو نتونی انجام بدی بی عرضه و سوسولی»».

( فردا صبح)

رفتم مغازه سحر اینا دیدم کسی نیست ادامه دادم ،
سلام خسته نباشید یه ساندویچ همبرگر میخواستم
، سحر : یه لحظه صبر کنید مادرم رفته نون بگیره ، فرید : اوه چشم حتما.
با خودم : بگم الان ؟؟ نگم ؟! بگم ؟! لعنت بر شیطان اه ...
یه کاغذ از کیفم بر داشتم با خودکاری که همیشه تو جیبم بود روی کاغذ شمارمو نوشتم و رو به سحر گفتم :« ببخشید سحر خانوم این کاغذ رو میزارم رو میز من رفتم بردارید ، یادتون باشه « بی صبرانه منتظرتم » . از خجالت سرمو بابا نیاوردمو به سمت
خروجی دویدم .

معصومه
06-07-2018, 07:44 PM
سریع زنگ زدم به رامبد : داداش شمارمو دادم فقط مونده ببینیم زنگ میزنه یا نه ، رامبد : دمت گرم فرید بابا خدایی فدااایی داری هرموقع زنگ زد قبول کرد سریع به من خبر بده یا علی فعلا. . . .

( یک هفته بعد )

از خجالت یک هفته به مغازشون نرفتم ، سحر هم زنگ نزد ، خوشحال بودم که سحر پیشنهادمو رد کرده همین که زنگی نزده یعنی جوابش منفیه خداروشکر.

معصومه
06-08-2018, 10:02 AM
رامبد زنگ زد به گوشیم : داداش کجایی ؟خوبی ؟ بابا یک هفته گذشته بیا برو به بهونه ساندویچ ، ببین فکراشو کرده ؟؟! نظرش چیه ؟! این دیگه اصرار اخرمه بخدا ، گفتم باشه چون اصرار اخرته اوکی .

بعد از ظهر رفتم مغازه شون .

سلام سحر خانوم ، یه ساندویچ همبرگر لطفا .
سرشو انداخت پایین تمومه صورتشو از استرس ،
عرق گرفته بود ، بفرمایید یه چن دقیقه بعد آماده است.
رفتم سر میز نشستم ، یه سر به تلگرامم زدم تا ساندویچ آماده شه ، خواهرم چند تا پی ام داده بود و چند تا استیکر باحال .
گفته بود : سیلااام داداش ، چرا دیگه آنلاین نمیشی ؟! نه زنگی نه پیامی ،سر هم که نمیزنی !!
وقتشه اومدی آستین هاتو بالا بزنی .
استیکر نی نی فرستاده بود زیرش نوشته بود این بچه آیندته ها ، بعد استیکر ماشا رو فرستاده بود آخ ملدم دولوخ گفتم نمولدم ... عاشق این استیکر بودم که لبخندی به صورت گرفتم و یه نگاه به سحر انداختم که با دقّت داشت منو نگاه میکرد ...یه چشمک با چشمهای عسلیم بهش انداختم که سریع خجالت کشیدو سرش رو انداخت پایین .

حالا فهمیدم اینجور هم که فکر میکنم نظرش اونقدر ها هم منفی نیست .
ساندویچ و مخلفات رو آورد جلو میز ، بفرمایید
: دیگه چیز دیگه نیاز ندارید ؟! سریع سوء استفاده کردم از این حرفش ادامه دادم. ، البته چرا : قلبتو ذهن تو ، نیاز دارم ، سحر یه لحظه خشکش زد و به سرعت بی اعتنا رفت .

با خودم : اره عااالیه کم مونده به جواب مثبتش .

دو هفته ای از اون ماجرا گذشت و من به خونه خواهرم رفتم .

حدوداً ساعت 4 بامداد رسیدم خونشون ، خواهرم بیدار بود و فسقلیش . که فتوکپی من بود و به قدری شیطون بود از سرو کوله من بالا میرفت.

به خواهرم گفتم فائزه جان تو با شیطون بودن این عارفه خانوم چجوری درس میخونی ؟؟! یه کی میسپاریش میری دانشگاه ؟؟!! فسقلی به کی کشیده از شیطونیش !!! ماشاءالله.

فائزه : عارفه خانوم فسقلی رو میسپرم به مادر علی اقا ، به مامان خودم که نمیتونم بسپرم ، مامان طفلک خودش تو مدرسه کلی کار ریخته سرش ، فکر کن مدیر مدرسه بخواد یه بچه 1 ساله رو نگه داره .

به هر حال میخوابونمش ، بازیش میدم یه طوری درسمو میخونم دیگه .
وااااااااااااای از دست تو شد ساعت 5 صبح ، تو رو خدا بخوابیم صبح کلاس دارم ، من : هههه مجبوری مگه ادامه تحصیل میدی ؟! والا بخدا من جای همسرت بودم اصلا نمیذاشتم .
فائزه : خوبه دیگه اومدی چوقولی منو به علی اقا کنی ؟! مگه مث تو هم فقط درس بخونم ؟!!
بابا پیر شدی بفهم !!
یکم از خواهرت یاد بگیر تو سن 19 سالگی عقدوعروسی رو باهم گرفت الان با گذشت دو سال از زندگیم هم بچه دارم هم درس میخونم ماشاالله .

من : اره خوبه به شانست علی اقا خوبه ، وگرنه خیییلیی ها تو سن کم ازدواج کردن و انتخابشون اشتباه بوده و طرف مقابلشون یا معتاد در اومده ، یا زن باز در اومده یا . دیگه فائزه نداشت ادامه بدم
: پاشو ، پاشو بخواب بینم بسه سخنرانی حاج آقا ... .

ساعت 12ظهر از خواب بالأخره با غرغر با صدای گریه ی عارفه پاشدم ، فسقلی چرا گریه میکنی ؟؟ مامان بابا کجان ؟؟!!

شروع کردم به صدا کردن : علی اقا ، فائزه هستید ؟؟!
صدایی به گوشم نخورد ...

عارفه رو بغل کردمو رفتم سمت یخچال . یک کاغذ چسبیده بود به در یخچال .
نوشته بود فرید جان ببخش داداشی من دیگه امروز عارفه رو گذاشتم پیشت ، علی اقا هم رفته سرکار ، هر دو بعد از ظهر بر می‌گردیم ، بی زحمت زنگ بزن به مادر علی اقا ببین غذا چی میتونی به فسقلی بدی فعلاااً.

یه پوفی کشیدم آی خدااا من غلط کنم از این به بعد اینجا بیام ، امروز باید پوشک عوض کنم اخخخ اه اه ، باید لَ لِ گری کنم .

رو به عارفه کردم گفتم اذیتم نکنی ها جیش ممنوع
پی پی ممنوع !!! که دیدم خنده ای از ته دل میکنه
وا فسقلی به چی میخندی ؟؟ به پی پی ؟؟ جیش ؟؟
ن نمیخنده دیگه ، ذول زدم بهش گفتم ممنوع ها که دیدم زد زیر خنده باز ..
ای جاانم از کلمه ممنوع خوشش میاد ..
خلاصه با پرسیدن از مادر علی اقا اون روز از عهده ی فسقلی با خوب و بد بر اومدم.
ولی تو گوشم موند تا تموم نشدن دانشگاه خواهرم دیگه خونشون نرم ، شب باروبندیلم رو بستم و رفتم پیش مامان بابام .

معصومه
06-08-2018, 10:58 PM
زنگ درو زدم و وارد خونه شدم ، اومم به به عجب بوی قرمه سبزی ای میاد .
سلام مامان جووون ، قربون دستای زحمت کشت
خییلیی وقت بود هوس قرمه سبزی کرده بودم .

پدر و مادرم از دیدنم خییلیی خوشحال شدن .

به قدری دلتنگ و دست بوس پدرومادرم بودم که همه کارهارو خودم انجام دادم و اجازه ندادم حتی بعد از شام مادرم ظرف هارو بشوره . !!

مادرم همیشه میگه خوش ب حال زنی که خانوم تو شه .
رفتم اتاقم رو تختم خودم رو رها کردم که رامبد زنگ زد ترجیح دادم جواب ندم و گوشیمو خاموش کردم .
اینم دوسته آخه ما داریم ؟؟!!
همش زنگ میزنه ببینه سحر زنگ زده یا نه ...!!

معصومه
06-08-2018, 11:05 PM
به قدری امروز فسقلی منو خسته کرده که تا چشمامو بستم نفهمیدم کی خواب رفتم .

جلو تر از اذان صبح پاشدم که دیدم پدر و مادرم برای نماز صبح پاشدن منم همراهشون وضو گرفتم و نماز خوندم .
مادرم خوشحال بود که هنوز همون پسر پاک و شادم .خوشحال بود که تونستم تو شهر غریب خوب از عهده خودم بر بیام اینا همش از چهرش مشخص بود که ازم راضیه خداروشکر .

معصومه
06-08-2018, 11:10 PM
بعد از نماز صبح ، گوشیمو روشن کردم.
چندین پیام پشت سر هم اومد ، 20تماس از دست رفته از رامبد ، 38تماس از دست رفته از شماره ناشناس ...
رامبد دو پیام : باشه دیگه داداش اینه رسمش ؟؟!
گوشیرو رو من خاموش کردی؟؟!!
اون یکی پیامش : از دستت ناراحتم .

3پیام از شماره ناشناس .
قبل اینکه باز کنم فکر کردم یعنی کی میتونه باشه ؟؟!!!

معصومه
06-09-2018, 10:59 AM
تو فکر بودم که گوشیم زنگ خورد ، شماره ناشناس بود .
فوراً پاسخ دادم ، بله ؟؟! بفرمایید.. صدایی از پشت گوشی نیومد و کمی گوش کرد و سپس قطع کرد .
سریع رفتم تو پیام ها تا پیام های شماره ی ناشناس رو
بخونم .

1 : گاهی اوقات حسرت تکرار یک لحظه دیوانه کننده ترین حس دنیاست .

2 : بزار ساده بگم [ چقدر عاااشقتتت شدم] .

3 : من همونی ام که گفتی بی صبرانه منتظر می!!!!

معصومه
06-09-2018, 04:48 PM
یه لحظه خشکم زد .
وا !! نکنه رامبد ، میخواد منو اذیت کنه !!

پیام دادم شما ؟؟!
جواب داد : روزگار عجیبی شده !!!
ادعای عاشقی میکنن و میگن بی صبرانه منتظرن اما
وقتی بهشون زنگ میزنی میگم شما ؟؟!!

اوه ، تازه دو هزاریم افتاد این واقعا سحر...

پیام دادم : خوبی ؟؟ فکر نمی کردم پیشنهادمو
قبول کنی ! ببخش اولش فکر کردم دوستم میخواد اذیتم کنه بجا نیاوردم شرمنده ...

سحر : خداروشکر ، ممنونم ، مهم نیست دشمن تون شرمنده .

من : چه عجب !! این موقع بیدارید ؟؟

سحر : فردا براتون توضیح میدم ، انشاءالله صبح ، بقیه حرف هامونو میزنیم

من : البته ، منتظر تون هستم یا علی .

(فردا صبح )

صدای گوشیم منو از خواب بیدار کرد.
با غرغر نگاه کردم ببینم کیه ، دیدم رامبد !!
تماسشو رد کردم ، دوباره زنگ زد .
با صدای خواب آلود برداشتم : رامبد جون مادرت بزار بخوابم دیشب خوب نخوابیدم ، پاشم خبرای خوبی دارم زنگ نزن تو رو خدا .
رامبد : پاشو بینیم با آ ، خبر بد دارم قول بده پس نیفتی !!
گفتم : چ خبری ؟؟! هر چیه واسه بعد .
رامبد : پاشو لشتو بردار بیار دیگه سحر تصادف
کرده!!!!!!
چشمام 4تا شد .
چی ؟؟!! گیرم اوردی ؟؟!!

رامبد : گیر واسه چی آخه ، بسه دیگه یَلَّ لَ لی تَل لَ لی .صبح داشت از خیابون رد میشد ماشین

زد بهش طفلک پرت شد پخش زمین شد بردنش بیمارستان ...
من : چیش شده ؟؟!! خبر داری ؟؟!!

رامبد : به به آقای عاشق . شما که دوست نداشتی باهاش رفیق شی حالا نگران حالشی ؟؟!!
من : چرتو پرت نگو داداااش .. خب کنجکاو شدم..
من : برو امارشو بگیر ببین در چه حال؟؟!
رامبد : اوکی حتما . فعلا .

دل تو دلم نبود ، زنگ بزنم ، نزنم ؟؟!! الآن دورش شلوغه بده نمیشه .
یاد حرف رامبد افتادم : ( به به آقای عاشق) !!
این نگرانی از سر کنجکاوی بود یا عشق ؟؟!!
به قدری شوکه شدم که خواب از سرم پرید.

رفتم اینستاگرام .

پست گذاشتم :
واسه یکی از دوستانم اتفاق بدی پیش اومده خواهش میکنم هر کی این پست رو می بینه یک صلوات واسه سلامتیش بفرسته .

رفتم تسبیح رو برداشتم ، پشت هم صلوات می دادم .

تا اینکه ظهر رامبد پیام داد .
: نگرانش نباش آقاااای عاااشق ، پاش شکسته فقط . در ضمن دیدم تو اینستا چه پستی گذاشتی
خدااایی دمت گرم .. .

اهی از عمق وجودم کشیدم .
با خودم : مهم نیست چه فکری در موردم میکنی اقا رامبد مهم اینه واسه سلامتی یکی پست دعا گذاشتم

معصومه
06-09-2018, 04:54 PM
ولی حسم تغییر کرده بود ، یه حس دلبستگی انگاری نسبت به سحر گرفته بودم ،
که باید جلوی این
حسمو میگرفتم .
با خودم : نباید کسی متوجه این حس بشه
، من میتونم .

معصومه
06-15-2018, 08:59 AM
دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم پس ، پیام دادم : سلام سحر خانوم ، حالتون خوبه ؟؟!
بیس دقیقه از پیامی که به سحر داده بودم گذشت و پاسخی برای پیامم نیامد .
نگران شدم ک نکنه کسی خونده باشه و...
خدا نکنه انشأالله مشکلی پیش نمیاد.
یک روز بعد پیام داد : سلام با عرض پوزش ، شارژ نداشتم و موقعیت رفتن به مغازه هم نداشتم .

سریع تایپ کردم : فدای سرت عزیزم ، میدونی چقدر نگرانت بودم ؟؟! من همیشه بعد از تایپ پیامم یه دور دیگه میخونم ببینم چی نوشتم .
وقتی خوندم تازه ب خودم اومدم دیدم این پیامی ک نوشتم خیییلی بده واسه منی که تازه آشنا شدم پس قبل اینکه ارسال کنم پاک کردم و دوباره تایپ کردم : سلام ، عیبی نداره سحر
خانوم ، حالتون خوبه ؟؟ پات بهترشده ؟؟!!
سریع پیام داد : وااااا !!!!! شما از کجا می دونید ؟؟!!! مث اینکه خبرا زود میرسه !!!!
پیام دادم : هییی بدک نیست کلاغای سیاه خوب کارشونو بلدن !!!
سحر : فقط استیکر خنده داد .
من : خوشحال شدم ، من شهرستانم وگرنه به دیدارتون می اومدم ، بیشتر مراقب خودتون باشین ، یاعلی .
سحر : منم همین طور ، همچنین یا زهرا خخخخ .
دیگه در جوابش پاسخی ندادم و فقط خندیدم.


من دیگه حس میکردم بیش از حد دارم دلبسته سحر میشم ، پس تصمیم گرفتم خطمو خاموش کنم و اون خطی ک هیچ کس جز خانوادم نداره رو روشن کنم .

این بهترین راه فاصله گرفتن از سحر بود.

معصومه
06-15-2018, 11:30 AM
(( یک هفته بعد ))

یه هفته ای از خاموش کردن خطم گذشت و من برگشتم به شهره دختره .

خطمو روشن کردم دیدم 52 تماس از دست رفته از سحر و بقیه تماس های از دست رفته هم از رامبد و بقیه رفقام بود .

گوشیمو که گذاشتم تو جیبم دیدم زنگ خورد ، از جیبم در اوردم ببینم ک کیه ؟! دیدم سحر !! تصمیم گرفتم جوابشو ندم و برا غافلگیر کردنش برم مغازشون !!!!

پیام داد : نامردی هم حدی داره !!! اگه دوستم داشتی هیچ وقت گوشیتو خاموش نمی کردی !!حالا هم ک روشن کردی جوابمو نمیدی اینا یعنی چی ؟؟؟!
جواب ندادم و ب سرعت رفتم مغازشون .

رسیدم به در ورودی مغازه ، دیدم طفلک با عصا کنار مادرش نشسته داره کمک مادرش میکنه .

من اون روز یه شلوار اسلش خاکستری با تیشرت جذبی ای که کل هیکل ورزشکاری مو به نمایش می گذاشت رو پوشیده بودم ، یه عینک دودی ای فوق العاده زیبا ، که به دماغ عملیم بسیار میومد رو زده بودم .

تا منو دید : مامان مشتری اومد و سرش رو انداخت پایین .
به گمونم منو نشناخت .
عینکمو گذاشت بالا سرم و گفتم : سلام خسته نباشید .
سحر سرشو بالا آورد و سریع سرشو پایین انداخت و دوباره سرشو بالا آورد و هنگ کرد .

انتظار نداشت من باشم !!! لبخندی زدمو دیدم که انقدر هول شده ادامه دادم : یه بندری لطفا .

مادرش پاشد و ادامه داد : پسرم اگه عجله نداری من برم سوسیس بگیرم برگردم ؟؟!!

من : راحت باشید منتظر می مونم . یه معذرت خواهی کرد و رفت .

رو به سحر کردمو گفتم چیطور موتوری ؟؟!!
حالا من موندمو تو و اگه گفتی چی ؟؟؟!!
سحر اخم کرد !!!
ادامه دادم : ای منحرف چرا اخم کردی ؟؟؟!
برا اینکه بحث رو عوض کنم ادامه دادم : من موندمو تو و این ساندویچ ...

دیدم همچنان قهر کرده ادامه دادم : بابا گوشیمو دزد زد ، منم پوکی خطم اینجا بود نتونستم خطمو بسوزونم ، صبح رفتم اینجا دفتر خدماتی خطمو سوزوندم ، شمارتم حفظ نبودم زنگ بزنم ، ببخش

جوابتم صبح ندادم گفتم بیام اینجا سورپریزیت کنم!!!
سحر : راست میگی؟؟؟
من : اره بابا راست میگم وجداناً... .
یه چشمک زدمو ادامه دادم : منتظر دست پخت خوشمزه مامانت و خودت هستم شیکمم داره صدا در میاره از گرسنگی .
ک دیدم بغض گلوشو قورت داد .
به روش نیاوردم ...
گوشیم زنگ خورد : نگاه کردم دیدم رامبد .
برداشتم : سلام علیکم و رحمة الله ، صدای قهقه بلند شد سلام حاج آقا ، کجایی چرا خاموشی ؟؟!
من : ببخش داداش توضیح میدم اومدم یه ساندویچ به رگ بزنم ، رامبد : عه!!! ای پدر صلواتی تو اومدی ؟؟ من :: بعلهه امروز اومدم حالا بعد حرف میزنیم فعلا خدانگهدار ، وای نستادم ببینم رامبد چی میگه سریع قطع کردم.
مامان سحر خانوم اومد و عذرخواهی کرد که دیر شد و ....
بالاخره ساندویچ اماده شد رفتم ساندویچ رو از سحر بگیرم که

سحر آروم گفت : آقا فرید تو رو به کسی ک می پرستی «« هیچ وقت با نبودنت عذابم نده »» ««هیچ وقت تو رو خدا بازیم نده »».

معصومه
06-15-2018, 07:45 PM
فقط ذول زدم به چشماش ، ساندویچ رو از دستای سفید و زحمت کشش گرفتم و تشکر کردم و
به سرعت ب طرف در خروجی رفتم .

رفتم پارک نشستم تا ساندویچ خوشمزمو میل کنم .
در همان حال پیام دادم ب سحر : خانومی شما الان داری وابسته من میشی ، این درست نیست.
سحر : وابسته میشم ؟؟!! هه ! جالبه اقایی من دیوونت شدم .!!
من : این امکان نداره ... ما هنوز حرفی بینمون آن چنان نبوده !
سحر : اره من اشتباه کردم اصلا . نباید ...
من : ادامه دادن بحث فایده نداره ...

من : ببین خانومی شما قصدت ازدواجه ؟؟ آیا واقعا من دلتو بردم. ؟؟!!

من : س ماه مونده تا دانشگاه من تموم شه و بعدش من از شهر شما میرم ، ما میتونیم در طول این
3 ماه آشنا بشیم ، اگه همو پسندیدیم ازدواج کنیم... خوب فکراتو کن ک در طول این س ماه اگر میتونی وابسته نشی دوستیمونو ادامه بدیم چون امکان داره همو نپسندیم .و اگر که شما وابسته میشی ، شمارو به خیر و مارو ب سلامت !! خوب فکراتو کن بعد جواب بده یا علی .

معصومه
06-15-2018, 07:55 PM
رامبد زنگ زد : سلام داداش کجایی ؟؟!!
من : پارک پایین دانشگاه .
رامبد : عه !! بصبر الان میرسم.

5 دقیقه‌ بعد

رامبد اومد کنارمو بعد از دست و روبوسی و کلی فحش دادن گفت : خبرارو بگو بینم آقای عاشق ..
من : ب جون عمت اگه دوباره این حرفو بزنی کات میکنم .
رامبد : اوووووه اوکی با آ .
خلاصه هر چی بود و گذشت رو تعریف کردم . کلی
خوشش اومد .
بهش گفتم : دیدی ک تونستم ، بی عرضه هم نبودم و این ی کار ازم بر اومد ، حالا دیگه باید همه چی تموم شه ، این دختره بد جور وابستم شده .
رامبد خدا وکیلی اگه عاشقم شه خیییلییی بد میشه عذاب می بینه .
رامبد : دوره ی عاشق شدن گذشت هه داداش

معصومه
06-16-2018, 10:42 AM
یاد حرف سحر افتادم «« هیچ وقت توروخدا با نبودنت عذابم نده »»
«« هیچ وقت بازیم نده»»

ب رامبد گفتم این حرف هارو بهم زده ، اما
رامبد : داداش ی کلمه ی بار گفتم «« دوره ی عاشق شدن گذشت »» .


(( دو روز بعد ))

با صدای زنگ سحر از خواب پاشدم ، با صدای خواب آلودم جواب دادم : بله ؟؟!
سحر : اولندنش سلام ، دومندش بله ؟؟! ن ! جانم خانومم ، سومندنش الان وقت خواب نیست پاشو لنگ شب شده تنبل !
از این حرفش خندم گرفت : لنگ شب ؟؟
سحر جون اون لنگ ظهره ن شب !! ههههههه
سحر : منو مسخره میکنی ؟؟ فک میکنی فقط خودت شنیدی ؟؟! نخیر عزیزم من اینجوری گفتم خوابت بپره تنبل اقا ...
سحر : امان از دست تو دختر ... آخه چقدر شیطونی خوشجل !!
سحر یه پوفی کشید : پاشدی یا ن ؟؟

من : به یه شرط پا میشم ! حدس بزنی شرطمو پس میگیرم .
سحر : شرطط ساندویچ رایگانه !!؟؟
طفلک سحر ک ب هر چیز مثبتی فکر میکرد جز این ....
من : (( بوسسسس میخوااااممم ))

سحر شوکه شد چند ثانیه سکوت کرد و سپس ادامه داد : باش بگیر که الان میاد ، لبشو پشت گوشی گذاشت و بجای من گوشیو بوس کرد ،
اومممم بوووسسس .
من : حساب نیس .
سحر : ای بابا چرا فرستادم ک !!!
من : نخیرم نفرستادی ، بعدشم شوما گوشیو بوسیدی !!
سحر : فکر کردی خیییلییی زرنگی ن ؟؟ بسته پاشو
من : فکراتو کردی ؟؟ راجب حرف اون روزم ؟؟!!
سحر. : بعلههه !!!
من : لی لی لی مباااارکه
سحر : فقط خندید .
سحر : آقا تنبل پاشدی دیگه نخوابی ها ! منم برم زیاد حرف زدیم دیگه
من : مواظب خودت باش عزیزم فعلا خدانگهدار
سحر : توهم مواظب خودت باش ، منم مواظب خودم هستم فعلا خدانگهدار .

معصومه
06-16-2018, 10:59 AM
زنگ زدم ب رامبد : سلام داداش ، دختره الان زنگ گفت جوابش مثبته راضیه 3 ماه تا پایان دانشگام دوست بمونه ، قرارمون این شده ک تو این 3 ماه همو بشناسیم اگه همو پسندیدیم ازدواج میکنیم اگه نه ک اونو به خیرو منم ب سلامت .
ولی داداش من ک بت گفتم : من نمی تونم دوست بمونم ، این بیش از حد دوستم داره بدجور دلبستم شده .
رامبد : هوووی واسا بینیم با آ ، گازشو گرفتی نمیزاری من ی کلمه حرف بزنم .
من : دیگه بسته من نمی تونم ، قرارمون فقط تا اونجایی بود ک من بتونم رو مخش برمو قبول کنه پیشنهاد دوستیمو همین !
من نمیتونم با دختری ک چند ساعت از شهرم دوره ازدواج کنم ، من قصد ازدواج ندارم ، سحر داره بازیچه دست من میشه !
رامبد : بازیچه چی چیه دیگه واس خودت داری میبری و میدوزی !
رامبد : داره ازت خوشم میاد آقای ... آقای فرید
فکر نمیکردم عاشقت بشه دمت گرم
من : این حرفا یعنی چی ؟؟ واستا بینم تو اصلا چرا سحرو دوست داشتی با یکی رفیق کنی ؟!!
دلیل اینکارات چیه ؟؟!! میشه بگی ؟؟! میشه ک نه یعنی باید بگی !
رامبد : همش رو بخدا 3 ماه بعد توضیح میدم.
فقط عجله نکن ، جون داداش رامبد این 3 ماه هم بگذرون ، بخدا دیگه هیچ اصراری ب رفیق موندنت نمیکنم .
از عصبانیت اومدم فحش بدم ک شارژ م تموم شد قطع شد .

معصومه
06-16-2018, 11:13 AM
(( سه ماه بعد ))

سه ماه با خوبی و بدی بین منو سحر گذشت ، گاهی سحر بد پیله میکرد و هی میگفت دلتنگتم بیا ببینمت ، گاهی مدام زنگ می زد و پیام میداد ولی من در برابر کارهاش فقط فاصله میگرفتمو بهونه میاوردم ، گاهی جوابشو نمی دادم و سرد برخورد میکردم ، گاهی هم مدت ها قهر میکردم .
سحر همش بمن میگفت آقای مغرور بسته دیگه کم اذیتم کن .
سحر هم میدونست رفتار های من نسبت بهش سرده ولی نمیدونم چرا پا به پام میومد .

امروز روز آخر دانشگاهمه ، روز جدا شدن و آخرین دیدارم با سحر .
سحر خودش میدونه واسه همین خیییلیی حالش بده مدام هی زنگ میزنه .
بعد از امتحانم رفتم مغازه سحر اینا ، سحر تا منو دید خییلیی خوشحال شد جوری ک میخواست بپره بغلم .
گفتم مامانت نیس ؟؟!! گفت : رفته بانک طول میکشه بیاد .
طفلک بقیه روزا ک مدام حرف میزد اون روز فقط سکوت کرده بود .
من : عزیزم من دیگه امتحاناتم رو دادم ، امروزم راهی شهرمون میشم .
دیدم
(( چشمهای درشت و خوش رنگ سحر پر اشک شد ))

من هیچ وقت طاقت دیدن اشکهای کسی رو ندارم فوراً اشکم در میاد .
پس چشمهای منم پراز اشک شد .
سحر : الهی بمیرم اشکت در اومد .
من : لبخند زدم خدا نکنه عزیزم ، بالاخره انقدر خوب بودی ک اشکم برات در اومده .
(( ولی طفلک نمی دونست ک من طاقت دیدن اشکهای کسی رو ندارم )) با دیدن اشک هرکی خود ب خود اشکم در میاد ، پس منم راجب این چیزی نگفتم

معصومه
06-16-2018, 11:18 AM
سحر : پسندیدی باهم ازدواج کنیم ؟؟!
من : سحر جان منو تو فرسخ ها از هم دوریم ، تو از یه آداب و رسوم دیگه ای منم همینطور ،
((من نمیتونم با کسی ک چندین ساعت از شهرم دوره ازدواج کنم ، ))و
(( اینم بگم من حالا حالا قصد ازدواج ندارم. ))

معصومه
06-16-2018, 11:26 AM
من : بهتره دیگه برم یکم استراحت کنم بعد برم دیرم شده کاری نداری ؟؟
سحر : لااقل خطتو هیچ وقت خاموش نکن ، حداقل بزار از راه دور باهم حرف بزنیم .
من : باشه ولی باید قول بدی همش زنگ نزنی نمیخوام خانوادم بفهمه ، باید قول بدی وابستگیت رو کم کنی ، قول میدی ؟؟
سحر : باشه .
من : آفرین عزیزم ، مواظب خودت باش خدانگهدارت .
سحر : هه واستا ! جالبه :
(( آدما موجودات عجیبی ان اول مواظبمون میشن و اما بعدش مسؤلیت نگهداریمونو به گردن خدا می اندازن )) . واقعا ک روزگار عجیبیه .

معصومه
06-16-2018, 11:42 AM
در برابر حرف سنگینش سکوت کردم ی نگاهش کردم و گفتم بای بای عزیزم .
سحر : نرو واستا : بزار ی چیزایی بت بگم بعد .
سحر : من ی داداش از خودم بزرگتر داشتم که از خودم 8سال بزرگتر بود ک بر اثر تصادف خییلی بد تو ماشینش آتیش گرفت مرد و بابا مم بعد از مرگ داداشم بعد از دو سال براثر برق گرفتگی فوت شد .
من هم بابامو خیلی دوست داشتم هم داداشمو ، من موندم فقط واسه مامانم ، شدم داروندار مامانم ، اگه تو بری چشمهام همش میشه گریه ، ب نظرت مامانم میتونه اشک های منو ببینه ؟؟!
میتونه دووم بیاره دخترش یکی یه دونه زندگیش ، جلو چشمهاش اب شه ؟؟!! میتونه ؟؟!
هق هق گریه های سحر بلند شد
میتونه نااامرررد ؟؟!!!!!
گفتم : باشه ، آروم باش ، قول میدم باهات در ارتباط باشم .قول مردونه .
گفتم خداحافظ و رفتم از پله های مغازشون پایین.
سریع ب رامبد زنگ زدم : سلام خییلی آدم پستی هستی رامبد ، دختره زار میزد می گفت میخوادتم اما من ولش کردم دلت خنک شد ؟؟؟؟!!!!
رامبد : راستش ن خدایی
رامبد : میخوام ببینمت کجایی ؟؟
من : باید سریع برم دیرم میشه وقت دیدنتو ندارم .
رامبد : باید ی سری چیزارو بت بگم
من : باشه پایین مغازه سحر اینا رو پله نشستم سریع بیا ... .

معصومه
07-06-2018, 10:27 AM
رامبد نفس زنان اومد .

چشم تو چشم شدیم ، بهش اخم کردم ، چشم غره ای رفت و لبخند زیرکانه ای زد .
من : چیه ؟! هاااااااا؟؟؟؟؟؟

رامبد : ازت ممنووونممممم پسررر . کارت عالییی بود .
بذار توضیح بدم : ببین من از خیلیا خواستم با سحر رفیق شن ، خیلیا پیشنهاد دادن و سحر قبول نکرد .
اما هدف من بالأخره ب مقصد رسید ، بالأخره رو تو موفق شدم که پیشنهاد تورو قبول کرد .
میدونی دلیل این همه پا فشاریم رو دوستی تو و سحر چی بود ؟؟؟!!!

معصومه
07-06-2018, 10:41 AM
رامبد : هیچی نگو فقط خوب گوش کن ، سحر ی داداش به نام شایان داشت ، شایان بد جور آبجی منو به بازی گرفت ، بعد از یکسال از دوستیشون خواهرم با گریه از اتاقش اومد بیرون
جلوی منو مامانم زار میزد ، اومد مستقیم بغلم گفت :
داداشی دارم دیووونه میشم داداش حالم خییلییی بده ، داداش عااااشققق شدم ، هق هق گریه های اجیم بلند شد ، خواهرم گفت : داداشی کاشکی بزرگ بودی حالمو میفهمیدی کاشکی ....
رامبد : اره خواهرم راست میگفت کاشکی بزرگ بودم میفهمیدم کاشکی بزرگ بودم نمیزاشتم خواهرم ذره ذره اب شه ... .
آره خواهرم راست میگفت منی که 13 سال بیشتر سنم نبود نمیتونستم درک کنم عاشق شدن تو سن 16سالگی یعنی چی ، نمی تونستم بفهمم یکسال گریه و دلتنگی و ب پاش نشستن یعنی چی ، نمی تونستم بفهمم حالش چ حالی ،
نمی تونستم بفهمم ((بازیچه شدن یعنی چه )) .

!Arash
07-06-2018, 07:14 PM
زیبا بود

معصومه
07-13-2018, 02:10 PM
از اون روز به بعد فقط فهمیدم خواهرم شایان رو قد من دوست داره .
مادرم با خواهرم ، رؤیا کلی حرف زد .
حتی برای فراموش کردنش مامانم رؤیا رو پیش مشاور برد .
دو سال از موضوع بهم زدن رفاقت رؤیا و شایان گذشت .
دو سال بزرگتر شده بودم ، حالا یه سری چیزهارو خوب می فهمیدم .
رؤیا نسبت به گذشته بهتر شده بود ولی وقت هایی رو می دیدم که چقدر دلتنگ و بی تابه .
می دیدم روزهایی عصبانی و آشفته است ، تنها
کاری ک از دستم فقط بر میومد این بود که تو اون یاد و لحظه ای که میفتاد بیشتر سر به سرش میذاشتم ، سعی میکردم با شیطنت هام بیشتر نظرشو جلب کنم .
یه روز داشتیم منو رؤیا و مامانم دور هم اسم فامیل بازی میکردیم که تلفن خونمون زنگ خورد :

مادرم تلفن رو برداشت ، بعد از حال و احوال پرسی ، حرف های مادرم توجه منو رؤیا رو به خودش جلب کرد .

معصومه
07-13-2018, 02:32 PM
مادرم : باشه من با رؤیا جان حرف میزنم بهتون
خبر میدم ، خوشحال شدم صداتونو شنیدم ، سلام برسونید به خانواده خدا حافظتون .
مادرم بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه رفت آشپزخونه .
پفیلا درست کرد و اومد نشست .
نگاهی ب رؤیا کرد ولی انگار نمی تونست کلمه ای
رو به زبون بیاره ، چشمهای مادرم عجیب شده بود
نگاهاش معنا دار بود ...
تا اینکه بالأخره سکوت رو شکست ....
مادرم : رؤیا جان ، شما دیگه دختر بزرگی شدی
و واسه هر دختر بزرگ و خانوم ی مث شما
خواستگار میاد ، الانم مادر اقا پسری واسه امر خیر
زنگ زده بود ، گویا آقا پسرشون دلش پیش شما
گیر کرده ، خواستم نظرتو بدونم اجازه میدی واسه
آشنایی بیان ؟؟؟؟؟ !!!!
رؤیا فقط سکوت کرد و کلمه ای حرف نزد .
مادرم : سکوت علامت رضاست ؟؟؟؟؟

معصومه
07-13-2018, 02:41 PM
رؤیا اخم های غلیظی کرد و کلمه ای حرف نزد .
مادرم : دخترم من نه اجبار میکنم نه چیزی ، فقط
خواستم نظرتو بدونم ، اگه اره هست بگم بیان برای
آشنایی اگر هم که نه هست بگو تا بفهمم بزرگ شدی و نه گفتن رو بلدی ، من باید به مادر اقا پسره جواب بدم ، لطفا فکر ها تو کن و جواب قطعی بمن بده .
رامبد : ببین فرید ای کاش هیچ وقت این حرف رو به مادرم نمی گفتم ، امان از دهنی که بی موقع
باز شود ، برگشتم به مامانم گفتم : خب بگو ببینیم این آقا پسر بد بخت کیه که دلش پیش خواهرما گیر کرده ؟؟!!
مامانم اخم غلیظی کرد ، ولی من سرتق تر از این حرفا بودم ، توجهی به اخم مادرم نکردم و اونقدر اصرار کردم که
مادرم گفت : (( مادر اقا شایان بود )) .

معصومه
07-13-2018, 02:43 PM
سکوت فضارو پر کرد هیچ کی دیگه هیچی
نگفت .
رؤیا بلند شد و رفت اتاقشو در رو محکم بست .

mohsen32
07-13-2018, 03:06 PM
عالیه ادامه بدید لطفا

معصومه
07-13-2018, 07:40 PM
چند ساعتی از موضوع گذشته بود که رؤیا از اتاقش با خوشحالی بیرون اومد .
دیگه خبری از اخم های غلیظ ابجیم نبود ... .
نگرانی تو چشم مادرم موج میزد ، تحمل نگاه کردن چشم های مادرم رو نداشتم ، سکوت عجیبی خونه رو گرفته بود ، که رؤیا آخر با خنده سکوت رو شکست .
با منو من گفت : مادرم دورت بگردم من فکرامو کردم ، دردت ب جونم ، من با اومدن خانواده اقا
شایان اینا مشکلی ندارم ، برا آشنایی موافقم و اینم بگم (( من مواظب خودم هستم و هیچ وقت با این موضوع احساسی برخورد نمیکنم )) .

معصومه
07-13-2018, 07:44 PM
مادرم : باشه من خبر رو میدم که تشریف بیارن .
من عصبانی شدم رو کردم به رؤیا گفتم : اجی گلم ، بیشتر فکر ها تو کن ، قصد جسارت و توهین ندارم ولی خودت به موضوع بیشتر فکر کن
(( شایان ذره ای لیاقت تو رو نداره ))
تو تازه خوب شدی !!!! یادت رفته چه روز های سختی رو پشت سر گذاشتی ؟؟!! یادته چقدر ما غصه می خوردیم تو باز همون رؤیا ی شاد و شیطون باشی ؟؟!!!

معصومه
07-13-2018, 07:48 PM
متأسفانه رؤیا زیر بار نرفت ، نمیتونم بفهمم زیر بار نرفتنش بخاطر عشقی که به شایان داشت بود یا
تمام بخاطر اینکه همش فکر میکرد شایان شاید
کسی رو مث اون پیدا نکرده یا اینکه سرش به سنگ
خورده .... .

معصومه
07-13-2018, 07:53 PM
دوماه از عقد موقت شایان و رؤیا می گذشت که
یک روز رؤیا با گریه از اتاق اومد بیرون ، صدای شایان بالا رفته بود ، شایان : بس کن دیگه رؤیا تو خیییلییی بچه ای من اشتباه کردم باهات تا اینجا اومدم ،
(( رؤیا ااااااااااا من لحظه ای عاشقت نشدم ))
فقط دلم واسه اشک هایی که واسه من میریختی سوخت !!!! من نه وابستت بودم نه عاشقت !!!
ببین رؤیا من عاشق یکی بودم که نشد عاشقم بشه ، اومدم دنبال تو فکر میکردم میتونم اونو فراموش کنم ، حالا که می بینم نه من نمیییتونم .

معصومه
07-13-2018, 07:54 PM
(( رؤیا ااااااا من دوستت ندارم ))

معصومه
07-13-2018, 11:17 PM
رامبد : فرید ، دیگه تحمل رفتار شایان رو نداشتم اما کاری از دستم بر نمیومد .
رؤیا صداشو برد بالا داد زد من فقط بازیچه شدم ، بازیچه تو ، بازیچه افکار تو ، یادت باشه هیچ وقت نمی بخشمت ، من همه جونمو میدادم اما تو ... . برو بیرون تو لیاقت منو نداری .
هق هق گریه های اجیم یادم میاد دیووونه میشم

معصومه
07-13-2018, 11:36 PM
شایان بدون اینکه چیزی بگه از خونه اومد بیرون

، لحظه آخر رؤیا گفت ایشالله تیکه تیکه شی شایان ، تو منو تیکه تیکه کردی جلو همه ....
نیم ساعت بعد از رفتن شایان ، تلفن خونمون زنگ خورد ، تلفن رو جواب دادم بله ؟؟ صدایی نشنیدم ، دوباره گفتم بله بفرمایید ؟؟؟ صدای گریه های یه خانوم گوشمو پر کرد .
مادر شایان بود زنگ زد گفت پسرم ، پاره ی تنم
تصادف کرده ، رامبد من مادر شایانمو از دست دادم ، رامبد ببین پسرم حتی جسدی نداره که ببینمش .
رامبد : هنگ کردم گفتم چی ؟؟؟!!!
مادر شایان : پسرم تو تصادف چپ کرده پسرم آتیش گرفتههههه ....
گوشی از دستم افتاد .... .
نمیدونستم بخندم خوشحال باشم از اینکه بدی کرد به رؤیا بدی دید ،، یا اینکه ناراحت باشم ...
پوزخندی زدمو تلفن رو گذاشتم حتی خداحافظی هم نکردم .

معصومه
07-14-2018, 01:00 PM
سریع رفتم در اتاق رؤیا رو زدم ، جوابی نشنیدم
صدا کردم رویااا ، اجی جواب بده کارم مهمه ..
رؤیا دماغش رو کشید بالا و سپس گفت : بله ؟ رامبد ؟؟؟
بهش گفتم رؤیا مطمئنم خوش حال میشی ، رؤیا تو دیگه کی هستی ، عجب حرفی زدی ، خدا بعضی ها رو به سزای اعمالشون رسوند ...
رؤیا : چی میگی رامبد ؟ حاشیه نرو درست بگو چی میگی ؟! متوجه حرفت نمیشم !!!!
رامبد : نفرینت عجب نفرینی بوداااا ، شایان بووووومممم رفتتت هوااااا ، آتیش گرفته تو ماشینش حتی جوری که جسدش تبدیل به خاکستر شده .... .
صدای هق هق گریه های ابجیم بلند شد ، فکر نمی کردم انقدر ناراحت شه ، گمون می کردم خوشحال شه اما .... اه همش گند میزدم ... لعنت بر من .
بعد از فوت شایان ، خواهرم دیوونه شد ، نزدیک یکسال فقط تیمارستان موند و الان با گذشت 8 سال از اون موضوع هنوز با قرص اعصاب آروم میشه .
شایان ب خواهرم بد کرد ، منم فقط قصدم این بود اون بلایی که سر خواهرم آورده بود رو سر خواهرش بیارم تا تنش تو گور بلرزه ..

معصومه
07-14-2018, 01:06 PM
فرید : اون قدر گرم حرفات بودم که اصلا نفهمیدم کجا نشستیم این حرف هارو میزنیم ، ببین رامبد کارت اشتباه بود ، تو نباید این کارو با منو سحر می کردی ، ای کاش هیچ وقت پیشنهادت رو قبول نمی‌کردم ، ای کاش هیچ وقت با سحر رفیق نمی شدم ، تو باعث شدی سحر بازیچه دست من شه ، این حق سحر نبود ...
صدای هق هق سحر ی گوشم رسید .
برگشتم پشتم دیدم سحر پشت سرم ایستاده و داره گریه میکنه ، هیچی نتونستم بگم ، فقط خجالت می کشیدم .
سحر : همتون منو بازی دادید ، اقا رامبد ، برادر من ب سزای اعمالش به بدترین شکل ممکن رسید .

معصومه
07-14-2018, 01:13 PM
این حق من نبود ، منی که الان تنها امید مادرم هستم ، پاشید از اینجا برید دوست ندارم مادرم متوجه شه ، دوست ندارم مادرم عذاب بکشه ، دوست ندارم مادرم بفهمه تک دخترش عروسک خیمه شب بازی شده ... .
فرید : سحر جان اینجوری نمیشه ما باید باهم حرف بزنیم ، رامبد و سحر ساعت 6 غروب بیاید پارک پایین خونمون ، تا مفصل حرفامونو بزنیم ، منتظرتون هستم و اما شما سحر خانوم ، برو دست و صورتتو اب بزن ، تو تنها امید مادرتی ،

((تو تنها گل مادرتی ، نمیزارم پر پر شی))

برو تا کسی متوجه حرفامون نشده .
سحر پله هارو رفت بالا ، دست رامبد رو گرفتم رفتیم بیرون ، برگشتم ب رامبد گفتم : میدونم حال هیچ کدوممون خوب نیست ، الان نمیتونم باهات حرف بزنم چون میدونم بی احترامی میشه ، تا ساعت 6 فعلا خدانگهدار .

معصومه
07-18-2018, 04:21 PM
ساعت 6 غروب

رفتم سر قرار رامبد اومده بود ولی سحر با اندکی تأخیر رسید .
سحر طفلک چشمهاش باد کرده ، وااااااااااااای
خدای من ، کی باعث گریه ی سحر شده بود ؟؟ !
کی باعث شده بود این طفل معصوم اینجوری چشمهاش باد کنه ؟؟ !!
من مغرور یا رامبد عقده ای ؟؟؟!!!!!!

سحر : فرید خیییلییی نامردی ، نامرررررد
تو با زندگی من چیکار کردی ؟؟
رامبد : فرید کاری نکرده ، حتی نمی دونست بازیچه دست من شده ، فرید ، فقط سر اینکه بتونه ثابت کنه میتونه با تو آشنا شد ، فرید تقصیری نداره .
سحر : فرید چرا منو عاشق خودت کردی؟؟؟
چرا سرنوشت من اینطوریه هاااااا؟؟؟
(( عزیز ترین کس های زندگیمو از دست دادم ، من موندمو مادرم ، و اما حالا من خودمم از دست دادم ، همش شما ها باعث شدین من خودمو از دست بدم )) !!!

معصومه
07-18-2018, 04:25 PM
رامبد در جواب سحر فقط سکوت کرد و از خجالت سرش رو پایین انداخت .
سحر : فرید یادت باشه خواننده ی مورد علاقمون ی اهنگ جدید خونده ، خواستی واسه همیشه بری بگو این دم دمای آخر باهم گوش کنیم،
(( آخه اهنگش همش حرف های دلمه )) .

معصومه
07-18-2018, 04:46 PM
فرید : باشه ، بهتون گفتم بیاید اینجا که یه سری حرف هام رو بزنم ، پس خوب گوش کنید .
فرید : من حدود 4 ، 5 سال پیش عاشق یه دختری تو شهرمون شدم ، چون سنم خیلی کم بود
و به سربازی نرفته بودم ، خانواده ی من و خانواده ی دختره برای ازدواج راضی نمی شدند ،
دختره هم می گفت عاشقمه اما نامرد میگفت : هنوز ما بچه ایم و تصمیم مون عاقلانه نیست ، به درد هم نمی خوریم و از این بهونه ها دیگه ...
من بهش گفتم : مگه ما عاشق هم نیستیم ؟!
چرا فکر میکنی به درد هم نمی خوریم؟؟!!
گفت : ما حالیمون نیست .
گفتم : منتظرم بمون برات هر کاری میکنم .
گفت : نه ، نمیشه ، خانوادم نمیزارن، حرف خانوادم یکیه ، وقتی بگن نه یعنی نه .
گفتم : امکان نداره ، دلشون آخر راضی میشه ، تو فقط صبر کن تا چند سال ، فقط همین .
پاشو کرد تو ی کفش و گفت : نه نه نه نمی تونم
.
دختره گریه می کرد می گفت نمیشه ، واسه داشتنش ، واسه موندنش هر کاری کردم اما نذاشتن ، یعنی (( دختره هم راضی نشد وفقط بهونه داشت که منو ول کرد .))

از اون شب به بعد دیگه دختره رو ندیدم تا اینکه 3 ماه بعدش شنیدم با پسر خالش فرار کرده ، پسر خالش حتی ازش خواستگاری هم نکرده ، اونجا بود که فهمیدم نه با آ خانوادش بهونست ، خودش منو نمی خواست .

داشتم دیوونه میشدم ، دلم واقعا شکست ، تصمیم گرفتم کم کم فراموشش کنم .

6 ماه از فراموش کردنش می گذشت ، دیدم شماره ناشناسی به گوشیم زنگ میزنه .

معصومه
07-18-2018, 07:50 PM
جواب دادم : بله ؟؟؟
گفت : سلام عزیزم ..
: صداش تو سرم پیچید ، چند لحظه ای سکوت کردم ، آخه چطور ممکنه ؟؟!!
ادامه دادم : چیکار داری ؟؟
گفت : میدونم همه چیز رو میدونی ، غلط کردم .
بغض گلومو گرفت ، گفتم آخه چرا من ؟؟؟ این حق من نبود ...
گفت شرمندم
گفتم : متأسفم من فرید سابق نیستم ، تو این 6 آدم دیگه ای شدم ، متأسفم برات که از همه جا قطع امید کردی بمن زنگ زدی ، تو بمن زنگ زدی که منو خر کنی !! ن عزیزم من دیگه خر نیستم یعنی دیگه تجربه ثابت کرده هر هیچ دختری نشم ، پسر خاله عزیزتو خر کن که دیدم زد زیر گریه ....

معصومه
09-07-2018, 02:28 PM
: فرید خوب گوش کن، تو با این غریبه بودنت باوفا تر از پسرخالم ک فامیل در اومدی، بلانسبت ، نیومدم خرت کنم، اومدم بهم کمک کنی .
پسرخاله نامردم گولم زد ، بعد از یه هفته فراری شدن، منو برد، خونه یکی که بهش می گفت خاله ،
بعد ها فهمیدم اونجا خونه خاله ، خونه ی تیمی بوده و من خرو فقط واسه سوءاستفاده میخواستن ..

معصومه
09-07-2018, 02:33 PM
همه جوره تحت نظرم داشتن ، و منو به کثافت کاری های خودشون مجبور می کردند. ن می شد خودمو بکشم ن فرار کنم، تا اینکه تصمیم گرفتم بهشون ثابت کنم ک میتونم و از این کثافت کاری خوشم میاد، مجبور بودم اینجوری رفتار کنم تا بهم اعتماد کنند و بالأخره اعتماد رو جلب کردمو در اولین فرصت فرار کردم ، ازت خواهش میکنم بهم جا بده ، نزار کسی دستش بهم برسه، فرید اه و نفرینت منو خوب گرفت ، تو رو ب خدا کمکم کن

معصومه
09-07-2018, 02:37 PM
فرید : درسته از دستش ناراحت بودم، درسته دیگه دلم نمی تونست قبولش کنه، ولی از یه طرف هم نمی تونستم کمکش نکنم، چرا که هنوز ( این دل من عاشق و دیوانه لیلا بود ) .

معصومه
09-07-2018, 02:42 PM
کمکش کردم ، تو شهر پدریم پیرزنی رو میشناختم که تنها بود ، با خانواده در موردش حرفی زدیمو پناهش دادیم و فقط میدونم مادرمه ک الان ازش خبر داره و تا ب الان ک چندین سال میگذره نه سراغی ازش گرفتم و نه اون خبری ازم گرفته .
اونجا بود ک قید هر چی دختر رو زدم، نه اجازه دادم وابسته کسی شم و نه اجازه دادم کسی وابسته من شه ، اما متأسفانه سحر نمیدونم چی بگم که همش خواست خداست که این اتفاق سر راه منو تو بیفته وگرنه معلوم نبود چ بلایی سرت بیاد و خدای نکرده سرنوشتت مث لیلا شه.

معصومه
09-25-2018, 01:27 PM
رامبد : من حرفی ندارم جز اینکه انتقام تموم وجودمو گرفته بود ، (( هر کی بود همین کارو میکرد )) .
من همین تک خواهرمو داشتم.
فرید : ببین سحر خانوم : من نه قصدم خیانت و نه اذیت کردن ، حالا ک روزگار ما هم ب اینجا رسیده ، من یه حرفی در این باره با خانوادم میزنم ، اگه صلاح بدونن بیایم و محرم شیم ، درست نیست اینطوری اسم من رو شما بمونه ، شما فقط ی دختر کم سن و سال پاکی هستید نمیخوام ، انگشت نما باشید و جوری باشه که کسی اسمتونو نبره ، من اشتباه کردم ولی شاید تقدیر اینه ، منتی نمیذارم ، (( من عاشقت شدم )) .

معصومه
09-25-2018, 01:32 PM
سحر با خجالت سرش رو انداخت پایین ولی لبخندی بر چهره معصومش رو اورد .
سحر : اقا فرید اون خواننده مورد علاقه مون سامان جلیلی یه آهنگی خونده به نام حیف خیییلییی قشنگ ، از اون روزی گفتی نمیتونی باهام بمونی همش گوش میکردمو زار میزدم ، بشینیم و همه این اهنگ زیبا رو گوش کنیم.

معصومه
09-25-2018, 01:34 PM
دوستان عزیز این داستان ادامه داره بابت تأخیر ادامه داستان عذر میخوام ، ممنون از حمایت هاتون .

معصومه
10-23-2018, 01:10 PM
اهنگ سامان جلیلی حیف
حیفه روزایه رفته حیفه روزایه باتو
گفته بودم نباشی غصه میگیره جاتو
انتظاری ندارم از تو که داری میری
فکرشو می کردم یه روز دل خوشیمو بگیری
فکره دنیای بی تو فکره اونی که میره
گفته بودی که هرگز من رو یادت نمیره
خونده بودم من از چشات داری دل می کنی
حالا که سوختم من به پات حرف رفتن میزنی
گفت دلم پیش کس دیگس
حقیقت اینه میگس
همیشه می دیدم پیشه من نیست یادش
نگفته بود میخوادش
رفت همون شد ک خودش میخواست
ولی خاطره هاش اینجاست
تنهایی میگیره تموم دنیامو
به کی سپرده جامو
بعد دل کندن من این ک خواستی جدا شی
فکرش عین ارابه با کی میتونی باشی
تو قسم خورده بودی که منو درکم کنی
چشمامو می بندم به روت بهتره ترکم کنی
گفت دلم پیش کس دیگس
حقیقت اینه که میگس
همیشه می دیدم پیشه من نیست یادش
نگفته بود میخوادش
رفت همون شد ک خودش میخواست
ولی خاطره هاش اینجاست
تنهایی میگیره همه ی دنیامو
به کی سپرده جامو

معصومه
11-17-2018, 06:10 PM
بعد از گوش کردن اهنگ ، خسته بودیم ولی انگاری سبک شده بودیم ، ی حس آرامشی وجودمون رو گرفته بود.

من راهی شهرمون شدم و درباره این قضیه با خانوادم مشورت کردم ، تحقیقات انجام شد و کار تقدیر دست سحر رو تو دست من گذاشت .
حالا الان با وجود گذشت 5 سال زندگی منو سحر خداروشکر، بسیار عالی میگذره و با دختر شیطون نازمون زندگیمون شیرین تر شده .
رؤیا هم ادامه تحصیل داده و وضعیت روحیش بهتره ، رامبد هم ازدواج کرده و زندگی پر ارامشی رو پشت سر میذاره .
الان میفهمم کار خدا بی حکمت نیست ، مطمئنم خدا کسی رو همیشه سر راهمون قرار میده که لیاقتشو لیاقتمونو داشته باشه.
به پایان رسید این داستان ما امیدوارم نهایت لذتشو برده باشین ، سپاس .... .