PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستانهای کوتاه اما زیبا



Anil199
09-26-2015, 11:55 AM
با سلام

در این تایپیک قصد دارم یکی از بی نظیر ترین داستانک هایی که تا به الان موجود هست

و بیشتر پسندهای کاربران رو به خودش اختصاص داده رو اینجا برای شما دوستان یک پارسی خودم بزارم

باشد که فقط یکی از شما از یکی از این داستانهای زیبا لذت ببرید/ فقط همین

Anil199
09-26-2015, 11:57 AM
گل سرخي براي محبوبم




" جان بلا نکارد" از روي نيکمت برخاست . لباس ارتشي اش را مرتب کرد وبه تماشي


انبوه جمعيت که راه خود را از ميان ايستگاه بزرگ مرکزي پيش مي گرفتند مشغول شد.


او به دنبال دختري مي گشت که چهره او را هرگز نديده بود اما قلبش را مي شناخت


دختري با يک گل سرخ .از سيزده ماه پيش دلبستگي اش به او آغاز شده بود. از يک


کتابخانه مرکزي فلوريدا با برداشتن کتابي از قفسه ناگهان خود را شيفته و مسحور


يافته بود. اما نه شيفته کلمات کتاب بلکه شيفته يادداشت هايي با مداد که در


حاشيه صفحات آن به چشم مي خورد. دست خطي لطيف از ذهني هشيار و درون بين و باطني


ژرف داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بيابد :دوشيزه هاليس مي


نل" . با اندکي جست و جو و صرف وقت او توانست نشاني دوشيزه هاليس را پيدا کند.


"جان" بري او نامه ي نوشت و ضمن معرفي خود از او در خواست کرد که به نامه نگاري


با او بپردازد . روز بعد "جان" سوار بر کشتي شد تا براي خدمت در جنگ جهاني دوم


عازم شود. در طول يک سال ويک ماه پس از آن دو طرف به تدريج با مکاتبه و نامه


نگاري به شناخت يکديگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ي بود که بر خاک قلبي


حاصلخيز فرو مي افتاد و به تدريج عشق شروع به جوانه زدن کرد. "جان" در خواست


عکس کرد ولي با مخالفت "ميس هاليس" رو به رو شد . به نظر "هاليس" اگر "جان"


قلبا به او توجه داشت ديگر شکل ظاهري اش نمي توانست براي او چندان با اهميت


باشد. وقتي سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسيد آن ها قرار نخستين ديدار ملاقات


خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر در ايستگاه مرکزي نيويورک . هاليس نوشته بود: "تو


مرا خواهي شناخت از روي رز سرخي که بر کلاهم خواهم گذاشت.". بنابراين راس ساعت


بعد از ظهر "جان " به دنبال دختري مي گشت که قلبش را سخت دوست مي داشت اما 7


چهره اش را هرگز نديده بود. ادامه ماجرا را از زبان "جان " بشنويد: " زن جواني


داشت به سمت من مي آمد بلند قامت وخوش اندام - موهاي طلايي اش در حلقه هايي


زيبا کنار گوش هاي ظريفش جمع شده بود چشمان آبي به رنگ آبي گل ها بود و در لباس


سبز روشنش به بهاري مي ماند که جان گرفته باشد. من بي اراده به سمت او گام بر


داشتم کاملا بدون توجه به اين که او آن نشان گل سرخ را بر روي کلاهش ندارد.


اندکي به او نزديک شدم . لب هايش با لبخند پر شوري از هم گشوده شد اما به


آهستگي گفت "ممکن است اجازه بدهيد من عبور کنم؟" بي اختيار يک قدم به او نزديک


تر شدم و در اين حال ميس هاليس را ديدم که تقريبا پشت سر آن دختر يستاده بود.


زني حدود 40 ساله با موهاي خاکستري رنگ که در زير کلاهش جمع شده بود . اندکي


چاق بود مچ پاي نسبتا کلفتش توي کفش هاي بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز


پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر يک دوراهي قرار گرفته ام از طرفي


شوق تمنايي عجيب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا مي خواند و از سويي علاقه اي عميق


به زني که روحش مرا به معني واقعي کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت مي کرد.


او آن جا يستاده بود و با صورت رنگ پريده و چروکيده اش که بسيار آرام وموقر به


نظر مي رسيد و چشماني خاکستري و گرم که از مهرباني مي درخشيد. ديگر به خود


ترديد راه ندادم. کتاب جلد چرمي آبي رنگي در دست داشتم که در واقع نشان معرفي


من به حساب مي آمد. از همان لحظه دانستم که ديگر عشقي در کار نخواهد بود. اما


چيزي بدست آورده بودم که حتي ارزشش از عشق بيشتر بود. دوستي گرانبها که مي


توانستم هميشه به او افتخار کنم . به نشانه احترام وسلام خم شدم وکتاب را براي


معرفي خود به سوي او دراز کردم . با اين وجود وقتي شروع به صحبت کردم از تلخي


ناشي از تاثري که در کلامم بود متحير شدم . من "جان بلا نکارد" هستم وشما هم


بايد دوشيزه "مي نل" باشيد . از ملاقات با شما بسيار خوشحالم ممکن است دعوت مرا


به شام بپذيريد؟ چهره آن زن با تبسمي شکيبا از هم گشوده شد و به آرامي گفت"


فرزندم من اصلا متوجه نمي شوم! ولي آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم


اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که اين گل سرخ را روي کلاهم بگذارم وگفت اگر


شما مرا به شام دعوت کرديد بايد به شما بگويم که او در رستوران بزرگ آن طرف


خيابان منتظر شماست . او گفت که اين فقط يک امتحان است!"




تحسين هوش و ذکاوت ميس مي نل زياد سخت نيست ! طبيعت حقيقي يک قلب تنها زماني


مشخص مي شود که به چيزي به ظاهر بدون جذابيت پاسخ بدهد.




به من بگو که را دوست مي داري ومن به تو خواهم گفت که چه کسي هستي؟

Anil199
09-26-2015, 11:57 AM
مادرهاي هفت خط



مادري براي ديدن پسرش مسعود ، مدتي را به محل تحصيل او يعني لندن آمده بود. او در آنجا متوجه شد که پسرش با يک هم اتاقي دختر بنام Vikki زندگي مي کند. کاري از دست مادر بر نمي آمد و از طرفي هم اتاقي مسعود هم خيلي خوشگل بود. او به رابطه ميان آن دو ظنين شده بود و اين موضوع باعث کنجکاوي بيشتر او مي شد. مسعود که فکر مادرش را خوانده بود گفت : " من مي دانم که شما چه فکري مي کنيد ، اما من به شما اطمينان مي دهم که من و Vikki فقط هم اتاقي هستيم . "حدود يک هفته بعد ، Vikki پيش مسعود آمد و گفت : " از وقتي که مادرت از اينجا رفته ، قندان نقره اي من گم شده ، تو فکر نمي کني که او قندان را برداشته باشد ؟ "مسعود هم در جواب گفت: خب، من شک دارم ، اما براي اطمينان به او ايميل خواهم زد. او در ايميل خود نوشت :مادر عزيزم، من نمي گم که شما قندان را از خانه من برداشته ايد، و در ضمن نمي گم که شما آن را برنداشتيد . اما در هر صورت واقعيت اين است که قندان از وقتي که شما به تهران برگشتيد گم شده. چند روز بعد ، مسعود يک ايميل به اين مضمون از مادرش دريافت نمود : پسر عزيزم، من نمي گم تو کنار Vikki مي خوابي! ، و در ضـــمن نمي گم که تو کنارش نمي خوابي . اما در هر صورت واقعيت اين است که اگر او در تختخواب خودش مي خوابيد ، حتما تا الان قندان را پيدا کرده بود.

Anil199
09-26-2015, 11:58 AM
در بیمارستانی ،دو مرد در یک اتاق بستری بودند.مرد کنار پنجره به خاطر بیماری ریوی بعد از ظهرها یک ساعت در تخت می نشست تا مایعات داخل ریه اش خارج شود. اما دومی باید طاق باز می خوابید و اجازه نشستن نداشت.آن دو ساعتها در مورد همسر، خانواده هایشان ، شغل، تفریحات و خاطرات دوران سربازی صحبت می کردند.بعد از ظهرها مرد اول در تخت می نشست و روی خود را به پنجره می کرد و هر آنچه را که می دید برای دیگری توصیف می کرد. در آن حال بیمار دوم چشمان خود را می بست و تمام جزئیات دنیای بیرون را پیش روی خود مجسم می کرد.

او با این کار جان تازه ای می گرفت، چرا که دنیای بی روح و کسالت بار او با تکاپو و شور و نشاط فضای بیرون پنجره رنگ زندگی می گرفت.

در یک بعد از ظهر گرم ، مرد کنار پنجره از رژه ای بزرگ در خیابان خبر داد.با وجود این که مرد دوم صدایی نمی شنید، با بستن چشمانش تمام صحنه را آن گونه که هم اتاقیش وصف می کرد پیش رو مجسم می نمود.

روزها و هفته ها به همین صورت سپری شد.یک روز صبح وقتی پرستار به اتاق آمد،با پیکر بی جان مرد کنار پنجره که با آرامش به خواب ابدی فرو رفته بود روبرو شد.

پس از آنکه جسد را به خارج از اتاق منتقل کردند مرد دوم درخواست کرد که تخت اورا به کنار پنجره منتقل کنند. به محض اینکه کنار پنجره قرار گرفت، با شوق فراوان به بیرون نگاه کرد ،

اما...

تنها چیزی که دید دیواری بلند و سیمانی بود.

با تعجب به پرستار گفت:جلوی این پنجره که دیواره!!!چرا او منظره بیرون را آن قدر زیبا وصف می کرد؟

پرستار گفت: او که نابینا بود، او حتی نمی توانست این دیوار سیمانی بلند را ببیند.شاید فقط خواسته تورا به زندگی امیدوار کند.

بالاترین لذت در زندگی اینست که علیرغم مشکلات خودتان ، سعی کنید دیگران را شاد کنید

....شادی اگر تقسیم شود دوبرابر می شود...

اگر می خواهید خود را ثروتمند احساس کنید ، کافیست تمام نعمتهایتان را ، که با پول نمی توان خرید،بشمارید. زمان حال یک هدیه است. پس قدر این هدیه را بدانید.

انسانها سخنان شما را فراموش می کنند.

انسانها عمل شما را فراموش می کنند.

اما آنها هیچگاه فراموش نمی کنند که شما چه احساسی را برایشان به وجود آورده اید.

به یاد داشته باشید: زندگی شمارش نفس های ما نیست، بلکه شمارش لحظاتی است که این نفس ها را می سازند.

Anil199
09-26-2015, 11:59 AM
یک مورچه ای بود در ولایت غربت که روزها

می رفت به صحرا و گندم و جو جمع می کرد برای زمستان. یک روز که رفته بود برای جمع

کردن غله، یک دانه گندم پیدا کرد و به نیش کشید و حرکت کرد به طرف لانه اش. ناگهان باد

وزید و دانه گندم را از دست و دهان مورچه گرفت و با خودش برد. مورچه به باد گفت:«ای

باد تو چقدر زور داری» باد گفت : « پدر آمرزیده، من اگر زور داشتم که برج های بالای

شهر، راهم را سد نمی کردند». مورچه گفت : «ای برج های بالای شهر، شماها چقدر

دارید.»برج ها گفتند: « ما اگر زور داشتیم که نیازی به مجوز شهردار نداشتیم.» مورچه

گفت:« ای شهردار تو چقدر زور داری.» شهردار گفت:« من اگر زور داشتم که قوه قضاییه

مرا دستگیر نمی کرد.» مورچه گفت:« ای قوه قضاییه تو چقدر زور داری.» قوه قضاییه

گفت:« من اگر زور داشتم بعضی جراید از من انتقاد نمی کردند.» مورچه گفت:« ای جراید

شما چقدر زور دارید.» جراید گفتند:« اگر ما زور داشتیم که کاغذمان گیر وزارت ارشاد

نبود.» مورچه گفت: «ای وزیر ارشاد تو چقدر زور داری.» وزیر ارشاد گفت:« اگر من زور

داشتم که محتاج رای اعتماد نمایندگان مجلس نبودم.» مورچه گفت: « ای نمایندگان شماها چقدر زور دارید.» نمایندگان گفتند:« ما اگر زور داشتیم که نیازمند رای مردم نبودیم.» مورچه گفت: «ای مردم شما چقدر زور دارید.» مردم گفتند:« ما اگر زور داشتیم بقال به ما جنس نسیه نمی داد.» بقال گفت: « من اگه زور داشتم آفتاب ماست های مرا نمی ترشاند » مورچه گفت:«ای آفتاب تو چقدر زور داری» آفتاب گفت : « من اگه زور داشتم دختر کدخدا نمی گفت که تو در نیا من در آمدم» مورچه گفت:« ای دختر کدخدا تو چقدر زور داری» دختر کدخدا گفت:« من اگه زور داشتم که زن کشاورز نمی شدم» مورچه گفت:« ای کشاورز تو چقدر زور داری» کشاورز گفت:« من اگه زور داشتم که از ترس تو گندم هایم را توی انبار قایم نمی کردم»

مورچه یک کمی رفت توی فکر. بعد نگاهی به بازوهایش کرد،سینه اش را داد جلو و رفت به

مزرعه. گوش باد را گرفت و پرتش کرد پشت کوه قاف ! بعد هم دانه گندم اش را برداشت و

برد به لانه اش!

Anil199
09-26-2015, 11:59 AM
روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را دارد . جمعيت زيادی جمع شدندوبه قلب او نگریستند. قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشه‌اي بر آن وارد نشده بود مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف ازقلب خود پرداخت .و همه تصديق كردند كه قلب او به راستي زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده‌اند.


ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست .


مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند قلب او با قدرت تمام مي ‌تپيد اما پر از زخم بود. قسمت‌هايي از قلب او برداشته شده و تكه‌هايي جايگزين آن شده بود و آنها به راستي جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند براي همين گوشه‌هايي دندانه دندانه درآن ديده مي‌شد.


در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكه‌اي آن را پرنكرده بود، مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود مي‌گفتند كه چطور او ادعا مي‌كند كه زيباترين قلب را دارد؟


مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت تو حتماً شوخي مي‌كني؛ قلب خود را با قلب من مقايسه كن ؛ قلب تو فقط مشتي رخم و بريدگي و خراش است .


پير مرد گفت : درست است ، قلب تو سالم به نظر مي‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمي‌كنم. هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او داده‌ام، من بخشي از قلبم را جدا كرده‌ام و به او بخشيده‌ام.


گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه به جاي آن تكه‌ي بخشيده شده قرار داده‌ام؛ اما چون اين دو عين هم نبوده‌اند گوشه‌هايي دندانه، دندانه در قلبم وجود دارد كه برايم عزيزند؛ چرا كه ياد‌آور عشق ميان دو انسان هستند.


بعضي وقتها بخشي از قلبم را به كساني بخشيده‌ام اما آنها چيزي از قلبشان را به من نداده‌اند، اينها همين شيارهاي عميق هستند ، گرچه دردآور هستند اما ياد‌آور عشقي هستند كه داشته‌ام، اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين شيارهاي عميق را با قطعه‌اي كه من در انتظارش بوده‌ام پركنند.


پس حالا مي‌بيني كه زيبايي واقعي چيست ؟


مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد، در حالي كه اشك از گونه‌هايش سرازير مي‌شد به سمت پير مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌اي بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پير مرد تقديم كرد پير مرد آن را گرفت و در گوشه‌اي از قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت .


مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود،اما از هميشه زيباتر بود زيرا كه عشق از قلب پير مرد به قلب او نفوذ كرده بود .

Anil199
09-26-2015, 12:00 PM
توهم

مسير را به راننده گفت و سوار شد. خسته بود و كمي هم سردرد داشت. سردردي كه هر لحظه شديدتر مي شد, بدتر از اون افكار مزاحمي بود كه آزارش مي داد. زير چشمي به راننده نگاه كرد. ظاهر راننده به نظرش خيلي مشكوك بود. چرا همان اول متوجه نشده بود, مسير هم برايش ناآشنا بود. كاش سوار نمي شد. عرق سردي به تنش نشسته بود نمي دانست چه كار بايد بكند؟ احساس مي كرد كه ماشين خالي است و از مسافرهاي پشتي هيچ خبري نيست. بايد كاري مي كرد. نفسش را در سينه حبس كرد و دستش را به طرف دستگيره برد.
كمي بعد اتومبيل با ترمز كشداري ايستاد. راننده و مسافران سراسيمه خود را بالاي سر او رساندند كه بيهوش كف خيابان افتاده بود و هيچ كس علت كارش را نمي دانست. تلفن همراه زن مدام زنگ مي خورد و آن طرف خط مادر نگراني بود كه با صدايي گرفته به شوهرش مي گفت: جواب نمي ده. نمي دونم قرصاش رو خورده يا نه ؟؟

Anil199
09-26-2015, 12:00 PM
يك پيرمرد بازنشسته، خانه جديدی در نزديكی يك دبيرستان خريد. يكی دو هفته اول همه چيز به خوبی و در آرامش پيش می رفت تا اين كه مدرسه ها باز شد. در اولين روز مدرسه، پس از تعطيلی كلاسها سه تا پسربچه در خيابان راه افتادند و در حالی كه بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چيزی كه در خيابان افتاده بود را شوت می كردند و سروصداى عجيبی راه انداختند. اين كار هر روز تكرار می شد و آسايش پيرمرد كاملاً مختل شده بود. اين بود كه تصميم گرفت كاری بكند.


روز بعد كه مدرسه تعطيل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا كرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خيلی بامزه هستيد و من از اين كه می بينم شما اينقدر نشاط جوانی داريد خيلی خوشحالم. منهم كه به سن شما بودم همين كار را می كردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بكنيد. من روزی ١٠٠٠ تومن به هر كدام از شما

می دهم كه بيائيد اينجا و همين كارها را بكنيد.»


بچه ها خوشحال شدند و به كارشان ادامه دادند. تا آن كه چند روز بعد، پيرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببينيد بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزی ١٠٠ تومن بيشتر بهتون بدم. از نظر شما اشكالی نداره؟


بچه ها گفتند: «١٠٠ تومن؟ اگه فكر می كنی ما به خاطر روزی فقط ١٠٠ تومن حاضريم اينهمه بطری نوشابه و چيزهای ديگه رو شوت كنيم، كورخوندی. ما نيستيم.»


و از آن پس پيرمرد با آرامش در خانه جديدش به زندگی ادامه داد.

Anil199
09-26-2015, 12:01 PM
((کرگدن ها هم عاشق می شوند))

كرگدن گفت:نه امکان ندارد کرگدن ها نمی توانند با کسی دوست شوند

دم جنبانک گفت : اما پشته تو می خارد لایچین های پوست تو پر از حشره های ریز است یکی باید پشت تورا بخاراند یکی بایدحشره های تو را بردارد

كرگدن گفت: اما من نمی توانم با کسی دوست شوم پوست من خیلی کلفت است همه به من میگویند پوست کلفت

دم جنبانک گفت اما دوست عزیز دوست داشتن به قلب مربوط میشود نه به پوست

كرگدن گفت ولی من که قلب ندارم من فقط پوست دارم

دم جنبانک گفت : اين كه امكان ندارد ، همه قلب دارند

كرگدن گفت: كو كجاست من كه قلب خود را نمي بينم .

دم جنبانک گفت :خوب چون از قلبت استفاده نمي كني ، قلبت را نمي بيني . ولي من مطمئنم كه زير اين پوست كلفت يك قلب نازك داري

كرگدن گفت: نه ، من قلب نازك ندارم ، من حتما يك قلب كلفت دارم.

دم جنبانک گفت :نه ، تو حتما يك قلب نازك داري چون به جاي اين كه دم جنبانک را بترساني ، به جاي اينكه لگدش كني ، به جاي اينكه دهن گشاد و گنده ات را باز كني و آن را بخوري ، داري با او حرف مي زني.

كرگدن گفت: خوب اين يعني چي ؟

دم جنبانک گفت :وقتي يك كرگدن پوست كلفت ، يك قلب نازك دارد يعني چي ؟ يعني اينكه مي تواند عاشق بشود

كرگدن گفت: اينها كه مي گويي ، يعني چي؟

دم جنبانک گفت :يعني .... بگذار روي پوست كلفت قشنگت بنشينم ....

كرگدن چيزي نگفت . يعني داشت دنبال يك جمله مناسب مي گشت . فكر كرد بهتر است همان اولين جمله اش را بگويد

اما دم جنبانک پشت كرگدن نشسته بود و داشت پشتش را مي خاراند

كرگدن احساس كرد چقدر خوشش مي آيد . اما نمي دانست از چي خوشش مي آيد

كرگدن احساس كرد چقدر خوشش مي آيد . اما نمي دانست از چي خوشش مي آيد

كرگدن گفت : اسم اين دوست داشتن است ؟ اسم اين كه من دلم مي خواهد تو روي پشت من بماني و مزاحم هاي كوچولو ي پشتم را بخوري؟ دم جنبانک گفت : نه ، اسم ايت نياز است ، من دارم به تو كمك مي كنم و تو از اينكه نيازت برطرف مي شود احساس خوبي داري . يعني احساس رضايت مي كني ، اما دوست داشتن از اين مهمتر است .

كرگدن نفهميد كه دم جنبانک چه مي گويد .

روزها گذشت ، روزها و ماهها و دم جنبانک هر روز مي آمد و پشت كرگدن مي نشست و هر روز پشتش را مي خاراند و كرگدن هر روز احساس خوبي داشت .

يك روز كرگدن به دم جنبانک گفت : به نظر تو اين موضوع كه كرگدني از اين كه دم جنبانک اي پشتش را مي خاراند ، احساس خوبي دارد ، براي يك كرگدن كافي است ؟

دم جنبانک گفت : نه كافي نيست

كرگدن گفتك درست است كافي نيست . چون من حس مي كنم چيزهاي ديگري هم دوست دارم . راستش من بيشتر دوست دارم تو را تماشا كنم

دم جنبانک چرخي زد و پرواز كرد و چرخي زد و آواز خواند ، جلوي چشم هاي كرگدن

كرگدن تماشا كرد و تماشا كرد . اما سير نشد . كرگدن مي خواست همين طور تماشا كند . با خودش گفت : اين صحنه قشنگ ترين صحنه دنياست و اين دم جنبانک قشنگ ترين دم جنبانک دنيا و او خوشبخت ترين كرگدن روي زمين . وقتي كرگدن به اينجا رسيد ، احساس كرد كه يك چيز نازك از چشمش افتاد.

كرگدن ترسيد و گفت : دم جنبانک ، دم جنبانک عزيزم من قلبم را ديدم . همان قلب نازكم را كه مي گفتي ، اما قلبم از چشمم افتاد . حالا چكار كنم؟

دم جنبانک برگشت و اشكهاي كرگدن را ديد آمد و روي سر او نشست و گفت: غصه نخور دوست عزيز ، تو يك عالم از اين قلبهاي نازك داري

كرگدن گفت: راستي اينكه كرگدني دوست دارد ، دم جنبانک اي را تماشا كند و وقتي تماشايش مي كند ، قلبش از چشمش مي افتد ، يعني چي؟ دم جنبانک گفت : يعني اينكه كرگدن ها هم عاشق مي شوند.

كرگدن گفت : عاشق يعني چه؟

دم جنبانک گفت :يعني كسي كه قلبش از چشمش مي چكد.

كرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهميد . اما دوست داشت دم جنبانک باز هم حرف بزند ، باز پرواز كند و او باز هم تماشايش كند و باز قلبش از چشمش بيفتد.

كرگدن فكر كرد اگر قلبش همين طور از چشمش بريزد ، يك روز حتما قلبش تمام مي شود .

آن وقت لبخند زد و با خودش گفت:


من كه اصلا قلب نداشتم ، حالا كه دم جنبانک به من قلب داد، چه عيبي دارد ، بگذار تمام قلبم را براي او بريزم

Anil199
09-26-2015, 12:02 PM
مردي براي اصلاح به آرايشگاه رفت

در بين كار گفتگوي جالبي بين آنها در مورد خدا صورت گرفت

آرايشگر گفت:من باور نميكنم خدا وجود داشته با شد

مشتري پرسيد چرا؟ آرايشگر گفت : كافيست به خيابان بروی و ببيني

مگر ميشود با وجود خداي مهربان اينهمه مريضي

و درد و رنج وجود داشته باشد؟

مشتري چيزي نگفت و از مغازه بيرون رفت

به محض اينكه از آرايشگاه بيرون آمد

مردي را در خيابان ديد با موهاي ژوليده و كثيف

با سرعت به آرايشگاه برگشت و به ارايشگر گفت

مي داني به نظر من آرايشگر ها وجود ندارند

مرد با تعجب گفت :چرا اين حرف را ميزني؟

من اينجاهستم و همين الان موهاي تو را مرتب كردم

مشتري با اعتراض گفت

پس چرا كساني مثل آن مرد بيرون از آريشگاه وجود دارند

"آرايشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نميكنند

مشتري گفت دقيقا همين است

خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نميكنند!

براي همين است كه اينهمه درد و رنج در دنيا وجود دارد

Anil199
09-26-2015, 12:02 PM
خانه ی قبلی ما در طبقه ی اول واقع در یک آپارتمان بود که دور تا دور آن را ساختمان های بلند احاطه کرده بودند.پنجره ی اتاق من نرده ی آهنی و توری داشت.آرزویم این شده بود که شبها موقع خواب ستاره ها را ببینم و با شمردن آنها و آرامشی که زیباییشان به من میدهد به خواب روم.برای رسیدن به این آرزو آرزو می کردم که به طبقه ی آخر یک سا ختمان بلند رویم.آرزویم براورده شد اما آرزویم براورده نشد.ما به طبقه ی آخر آمدیم اما ستاره ها رفتند.کجا نمیدانم.شاید پشت ابرهای سیاه خود را پنهان کرده اند.دیگر آرزویم شمردن ستاره ها نبود بلکه دیدین آنها فقط برای یک لحظه بود.



آری چند صبایی است که دیگر آسمان شهر من ستاره ندارد.ماه تنها مانده.کودکان تازه متولد شده در شهر من دیگر معنای ستاره را نمیدانند.دیدن ستاره ها برای آنها حتی آرزو هم نیست.افسانه است و باید در کتاب ها دنبال آن بگردند.آری ستاره دیگر افسانه است افسانه.

Anil199
09-26-2015, 12:03 PM
زني بود با لباسهاي کهنه و مندرس، و نگاهي مغموم وارد خواروبار فروشي محله شد و با فروتني از صاحب مغازه خواست کمي خواروبار به او بدهد. به نرمي گفت شوهرش بيمار است و نميتواند کار کند و شش بچه شان بي غذا مانده اند.


جان لانک هاوس، با بي اعتنايي، محلش نگذاشت و با حالت بدي خواست او را بيرون کند


زن نيازمند، در حالي که اصرار ميکرد گفت آقا شما را به خدا به محض اين که بتوانم پول تان را مي آورم


جان گفت نسيه نمي دهد


مشتري ديگري که کنار پيشخوان ايستاده بود و گفت و گوي آن دو را ميشنيد به مغازه دار گفت


ببين خانم چه مي خواهد، خريد اين خانم با من


خواربار فروش با اکراه گفت: لازم نيست، خودم ميدهم. ليست خريدت کو؟


لوئيز گفت: اينجاست


" ليست را بگذار روي ترازو. به اندازه وزنش، هر چه خواستي ببر."


لوئيز با خجالت يک لحظه مکث کرد، از کيفش تکه کاغذي در ‏آورد، و چيزي رويش نوشت و ‏‏آن را روي کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب ديدند کفه ي ترازو پايين رفت


خواروبار فروش باورش نشد. مشتري از سر رضايت خنديد


مغازه دار با ناباوري شروع به گذاشتن جنس در کفه ي ترازو کرد. کفه ي ترازو برابر نشد، آن قدر چيز گذاشت تا کفه ها برابر شدند


در اين وقت خواروبار فروش با تعجب و دل خوري تکه کاغذ را برداشت ببيند روي آن چه نوشته شده است


کاغذ، ليست خريد نبود، دعاي زن بود که نوشته بود:" اي خداي عزيزم، تو از نياز من با خبري، خودت آن را بر آورده کن "


مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئيز داد و همان جا ساکت و متحير خشکش زد


لوئيز خداحافظي کرد و رفت


فقط اوست که ميداند وزن دعاي پاک و خالص چه قدر است .....

Anil199
09-26-2015, 12:04 PM
چند قورباغه از جنگلي عبور مي کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عميقي افتادند.
بقيه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و و قتي ديدند که گودال چقدر عميق است به دو قورباغه ديگر گفتند :
ديگر چاره ايي نيست .شما به زودي خواهيد مرد .
دو قورباغه حرفهاي آنها را نشنيده گرفتند و با
تمام توانشان کوشيدند تا از گودال خارج شوند.
اما قورباغه هاي ديگر دائما به آنها مي گفتند که دست از تلاش برداريد چون نمي توانيد از گودال خارج شويد ?
به زودي خواهيد مرد . بالاخره يکي از قورباغه ها تسليم گفته هاي ديگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت .
او بي درنگ به ته گودال پرتاب شد و مرد.
اما قورباغه ديگر با حداکثر توانش براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي کرد .
بقيه قورباغه ها فرياد مي زدند که دست از تلاش بردار ?
اما او با توان بيشتري براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي کرد و بالاخره از گودال خارج شد.
وقتي از گودال بيرون آمد بقيه قورباغه ها از او پرسيدند : مگر تو حرفهاي ما را نشنيدي ؟
معلوم شد که قورباغه ناشنوا است و در واقع او در تمام راه فکر مي کرده که ديگران او را تشويق مي کنند .

Anil199
09-26-2015, 12:04 PM
در زمان ها ي گذشته ، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل


مردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از


كنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم ندارد


. حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر


نمي داشت . نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد.



بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار


داد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن


سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در ان يادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعي مي


تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد

Anil199
09-26-2015, 12:05 PM
اسمش سيا بود ميان اين همه جمعيت فقط او بود كه اسم داشت اسم دار بودنش هم به خاطر هيكل سياهو بزرگش بود با اين همه ترسو بود و جسارت دور شدن از خانه را نداشت و همه اش مي ترسيد كه بلايي به سرش بيايد.

يك روز عصر بالخره رفت بيرون كه يكدفعه بوي شيريني مشامش را نوازش كرد و ديگر نتوانست جلوي خودش را بگيرد و به طرف بوي شيريني حركت كرد وقتي رسيد و خواست شيريني را به دهانش ببرد يكدفعه سياهي بزرگي ر ا روي سرش احساس كرد سياهي آنقدر بزرگ بود كه فكر كرد شب شده اما وقتي سرش را بلند كرد فهميد كه ماجرا چيست و خواست فرار كند كه ديگر دير شده بود وقتي سياهي كنار رفت مورچه سياهي زير پا له شد بود.

Anil199
09-26-2015, 12:06 PM
شکی که انسان را عوض میکند!


مردي صبح از خواب بيدار شد وديد تبرش ناپديد شده، شك كرد كه همسايه اش آن را دزديده باشد.براي همين تمام روز اورازير نظر گرفت.


متوجه شد كه همسايه اش در دزدي مهارت دارد مثل يك دزد راه مي رود، مثل دزدي كه مي خواهد چيزي را پنهان كند پچ پچ مي كند. آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصميم گرفت به خانه اش برگردد لباسش را عوض كند و نزد قاضي برود و از او شكايت كند.


اما همين كه وارد خانه شد تبرش راپيدا كرد.زنش آن را جابه جا كرده بود.مرد از خانه بيرون رفت و دوباره همسايه اش را زير نظر گرفت و دريافت كه او مثل يك آدم شريف راه ميرود ،حرف ميزند و رفتار مي كند.

Anil199
09-26-2015, 12:06 PM
مدت زيادي از تولد برادر ساكي كوچولو نگذشته بود . ساكي مدام اصرار مي كرد به پدر و مادرش كه با نوزاد جديد تنهايش بگذارند


پدر و مادر مي ترسيدند ساكي هم مثل بيشتر بچه هاي چهار پنج ساله به برادرش حسودي كند و بخواهد به او آسيبي برساند . اين بود كه جوابشان هميشه نه بود . اما در رفتار ساكي هيچ نشاني از حسادت ديده نمي شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم براي تنها ماندن با او روز به روز بيشتر مي شد ،‌ بالاخره پدر و مادرش تصميم گرفتند موافقت كنند .


ساكي با خوشحالي به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . امالاي در باز مانده بود و پدر و مادر كنجكاوش مي توانستند مخفيانه نگاه كنند و بشنوند . آنها ساكي كوچولو را ديدند كه آهسته به طرف برادر كوچكترش رفت. صورتش را روي صورت او گذاشت و به آرامي گفت : ني ني كوچولو ، به من بگو خدا چه جوريه ؟ من داره يادم ميره !

Anil199
09-26-2015, 12:07 PM
بازسازی دنیا!


پدر روزنامه مي خواند .اما پسر كوچكش مدام مزاحمش مي شد.حوصله ي پدر سر رفت و صفحه اي از روزنامه را-كه نقشه ي جهان را نمايش مي داد- جدا و قطعه قطعه كرد و به پسرش داد.


-"بيا ! كاري برايت دارم . يك نقشه ي دنيا به تو مي دهم .ببينم مي تواني آن را دقيقا همان طور كه هست بچيني ؟"


و دوباره سراغ روزنامه اش رفت.مي دانست پسرش تمام روز گرفتار اين كار است.اما يك ربع ساعت بعد پسرك با نقشه ي كامل برگشت.


پدر با تعجب پرسيد:"مادرت به تو جغرافي ياد داده؟"


پسرجواب داد:"جغرافي ديگر چيست؟"


پدر پرسيد:"پس چگونه توانستي اين نقشه ي دنيا را بچيني؟"


پسر گفت:" اتفاقا پشت همين صفحه تصويري از يك آدم بود .وقتي توانستم آن آدم را دوباره بسازم دنيا را هم دوباره ساختم."

Anil199
09-26-2015, 12:08 PM
زنجير عشق



يک روز بعد از ظهر وقتي اسميت داشت از کار برميگشت خانه، سر راه زن مسني را ديد که ماشينش خراب شده و ترسان توي برف ايستاده بود .اون زن براي او دست تکان داد تا متوقف شود.

اسميت پياده شد و خودشو معرفي کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.

زن گفت صدها ماشين از جلوي من رد شدند ولي کسي نايستاد، اين واقعا لطف شماست .

وقتي که او لاستيک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسيد:" من چقدر بايد بپردازم؟"

و او به زن چنين گفت: " شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطي بوده ام.

و روزي يکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم.

اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي¸بايد اين کار رو بکني.

نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!"

چند مايل جلوتر زن کافه کوچکي رو ديد و رفت تو تا چيزي بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولي نتونست

بي توجه از لبخند شيرين زن پيشخدمتي بگذره که مي بايست هشت ماهه باردار باشه و از خستگي روي پا بند نبود.

او داستان زندگي پيشخدمت رو نمي دانست¸واحتمالا هيچ گاه هم نخواهد فهميد.

وقتي که پيشخدمت رفت تا بقيه صد دلار شو بياره ، زن از در بيرون رفته بود ،

درحاليکه بر روي دستمال سفره يادداشتي رو باقي گذاشته بود.

وقتي پيشخدمت نوشته زن رو مي خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.

در يادداشت چنين نوشته بود:" شما هيچ بدهي به من نداريد.


من هم در اين چنين شرايطي بوده ام. و روزي يکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم.

اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي،بايد اين کار رو بکني.

نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!".

همان شب وقتي زن پيشخدمت از سرکار به خونه رفت در حاليکه به اون پول و يادداشت زن فکر ميکرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسميت همه چيز داره درست ميشه

Anil199
09-26-2015, 12:09 PM
مردي در نمايشگاهي گلدان مي فروخت . زني نزديك شد و اجناس او را بررسي كرد . بعضي ها بدون تزيين بودند، اما بعضي ها هم طرحهاي ظريفي داشتند


زن قيمت گلدانها را پرسيد و شگفت زده دريافت كه قيمت همه آنها يكي است


او پرسيد:چرا گلدانهاي نقش دار و گلدانهاي ساده يك قيمت هستند ؟چرا براي گلداني كه وقت و زحمت بيشتري برده است ، همان پول گلدان ساده را مي گيري؟


فروشنده گفت: من هنرمندم .


قيمت گلداني را كه ساخته ام مي گيرم. زيبايي رايگان است

Anil199
09-26-2015, 12:10 PM
يك دكتر روانشناسي بود كه هر كس مشكلات روحي و رواني داشت به مطب ايشان مراجعه مي كرد و ايشان با تبحر خاصي بيماران را مداوا مي كرد و آوازه اش در همه شهر پيچيده بود.
يك روز يك بيماري به مطب اين دكتر آمد كه از نظر روحي به شدت دچار مشكل بود. دكتر بعد از كمي صحبت به ايشان گفت در همين خياباني كه مطب من هست، يك تئاتري موجود هست كه يك دلقك برنامه هاي شاد و خيلي جالبي اجرا مي كند. معمولا بيماراني كه به من مراجعه مي كنند و مشكل روحي شديدي دارند را به آنجا ارجاع مي دهم و توصيه مي كنم به ديدن برنامه هاي آن دلقك بروند و هميشه هم اين توصيه كارگشا بوده و تاثير بسيار خوبي روي بيماران من دارد. شما هم لطف كنيد به ديدن تئاتر مذكور رفته و از برنامه هاي شاد آن دلقك استفاده كرده تا مشكلات روحي تان حل شود.
بيمار در جواب گفت: آقاي دكتر
من همان دلقكي هستم كه در آن تئاتر برنامه اجرا مي كنم.


هميشه هستند آدم هايي كه در ظاهر شاد و خوشحال به نظر مي رسند و گويا هيچ مشكلي در زندگي ندارند، غافل از اينكه داراي مشكلات فراواني هستند اما نه تنها اجازه نمي دهند ديگران به آن مشكلات واقف شوند، بلكه با رفتارشان باعث از بين رفتن ناراحتي و مشكلات ديگران نيز مي شوند.

Anil199
09-26-2015, 12:11 PM
روزی مردی به خونه اومد و دید که دختر سه ساله اش قشنگترین و گرونترین کاغذ کادوی موجود در کمد اون رو تیکه تیکه کرده و با اون یه جعبه کفش قدیمی رو تزیین کرده !!! مرد دخترک رو بخاطر اینکار تنبیه کرد و دختر کوچولو اون شب با گریه به رختخواب رفت و خوابید. فردا صبح وقتی مرد از خواب بیدار شد و چشاش رو باز کرد ، دید که دخترک بالای سرش نشسته و جعبه تزیین شده رو به طرف اون دراز کرده!! مرد تازه یادش اومد که امروز ، روز تولدشه و دختر کوچولوش اون کاغذ رو برای تزیین کادوی تولد اون استفاده کرده. با شرمندگی دخترش رو بوسید و جعبه رو از اون گرفت و درش رو باز کرد. اما در کمال تعجب دید که جعبه خالیه !!! مرد دوباره به دخترش پرخاش کرد که : « جعبه خالی که هدیه نمیشه!! باید توش یه چیزی میذاشتی !!!». دخترک با تعجب به صورت پدرش خیره شد و گفت : « اما این جعبه خالی نیست. من دیشب هزار تا بوس توش گذاشتم تا هروقت دلت برام تنگ شد یکی از اونا رو برداری و استفاده کنی از اون روز به بعد ، پدر همیشه اون جعبه رو همراه خودش داشت و هروقت دلتنگ دخترش می شد در اون رو باز می کرد و با برداشتن یه بوسه آروم می گرفت. هدیه کار خودش رو کرده بود

Anil199
09-26-2015, 12:11 PM
- نزديك غروب بار ديگر در خانه به صدا در آمد. اين بار پيرزن مطمئن بود كه خدا آمده ، پس با عجله به سوي در رفت. در را باز كرد...ولي اين بار نيز فقيري پشت در بود ! از او كمي پول خواست تا براي كودكان گرسنه اش غذايي بخرد. پيرزن كه خيلي عصباني شده بود با داد وفرياد فقير را دور كرد...شب شد ولي خدا نيامد. پيرزن نااميد شد. شب در خواب بار ديگر خدا را در خواب ديد...پير زن با ناراحتي به خدا گفت: مگر تو قول نداده بودي كه امروز به ديدنم مي آيي؟ خدا جواب داد: بله. ولي من سه بار در خانه آمدم و تو هر سه بار در را به رويم بستي...!!

2- فردي از پروردگار درخواست نمود تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد.خداوند پذيرفت. او را وارد اتاقي نمود که جمعي از مردم در اطراف يک ديگ بزرگ غذا نشسته بودند.همه گرسنه و نااميد و در عذاب بودند. هر کدام قاشقي داشت که به ديگ ميرسيد ولي دسته قاشق ها بلندتر از بازوي آنها بود. بطوريکه نمي توانستند قاشق را به دهانشان برسانند! عذاب آنها وحشتناک بود. آنگاه خداوند گفت: اکنون بهشت را به تو نشان ميدهم.او به اتاق ديگري که درست مانند اولي بود وارد شد. ديگ غذا و جمعي از مردم با همان قاشق هاي دسته بلند. ولي در آنجا همه شاد و سير بودند.آن مرد گفت: نميفهمم ؟ چرا مردم در اين جا شاد هستند ولي در اتاق ديگر همه بدبخت...! با آنکه همه چيز يکسان است؟ خداوند تبسمي کرد و گفت: خيلي ساده است. در اينجا آنها ياد گرفته اند که يکديگر را تغذيه کنند. هر کسي با قاشق، غذا در دهان ديگري ميگذارد. چون ايمان دارد که کسي هست در دهانش غذايي بگذارد...!

3- نقل است که: «حضرت داوود (ع) در حال عبور از بياباني، مورچه اي را ديد که مرتب کارش اين بود که از تپه اي بزرگ، خاک برمي دارد و به جاي ديگري مي ريزد. از خداوند خواست که از راز اين کار آگاه شود... مورچه به سخن آمد: « معشوقي دارم که شرط وصل خود را آوردن تمام خاک هاي آن تپه ، در اين محل قرار داده است! حضرت فرمود: با اين جثه ي کوچک، تو تا کي مي تواني خاک هاي اين تل بزرگ را به محل مورد نظر منتقل کني، و آيا عمر تو کفايت خواهد کرد؟ مورچه گفت: «همه ي اين ها را مي دانم، ولي خوشم که اگر در راه اين کار بميرم به عشق محبوبم مرده ام!!

Anil199
09-26-2015, 12:12 PM
در آرام ترين ساعات شب ، هنگامي كه در عالم خواب و بيداري بودم ، هفت خويشتن من دور هم نشستند و نجوا كنان چنين گفتند :

خويشتن اول : من در تمام اين سالها در تن اين ديوانه بوده ام ، و كاري نداشتم جز اينكه روز دردش را تازه كنم و شب اندوهش را بر گردانم .

من ديگر تاب تحمل اين وضع را ندارم و اكنون شورش مي كنم .

خويشتن دوم : برادر ، حال تو از من بهتر است ، زيرا كار من اين است كه خويشتن شاد اين ديوانه باشم .

من خنده هاي او را مي خندم و سرود ساعت هاي خوش او را مي سرايم و با پاهايي كه سه بال دارد انديشه هاي روشن او را مي رقصم .

منم كه بايد بر اين زندگي ملال آور شورش كنم .

خويشتن سوم : پس تكليف من ، خويشتن عشق ، چه مي شود كه داغ مشعل سوزان شهوات وحشي و اميال خيال آميز هستم ؟

منم كه بيمار عشقم و بايد بر اين ديوانه بشورم .

خويشتن چهارم : از ميان شما ، من از همه نگون بخت ترم ، چون كاري جز نفرت پليد و انزجار ويرانگر به من نداده اند .

منم آن خويشتن طوفاني كه در سياه ترين دركات دوزخ به دنيا آمده ام و بايد سر از خدمت اين ديوانه بپيچم .

خويشتن پنجم : نه ، منم آن خويشتن انديشمند ، خويشتن خيال باف ، خويشتن گرسنگي و تشنگي ، آن كه مدام

در پي چيز هاي نا شناخته و چيز هاي نيا فريده مي گردد و دمي آسايش ندارد . منم آنكه بايد شورش كند ، نه شما!!!

خويشتن ششم : من خويشتن كارگرم ، خويشتن زحمت كشي كه با دستان شكيبا و چشمان آرزومند ، روز ها را صورت مي بخشم و

عناصر بي شكل را به شكل هاي تازه و عديدی درمي آورم ، منم آن تنهايي كه بايد بر اين ديوانه بشورم .

خويشتن هفتم : شگفتا! كه همه شما مي خواهيد در برابر اين مرد سر به شورش بر داريد ، زيرا

يكايك شما وظيفه مقدري بر عهده داريد كه بايد به انجام برسانيد.

آه ! اي كاش من هم مانند شما بودم، خويشتني با تكليف معين ! ولي من تكليفي ندارم ، من خويشتن بي كاره ام ،

آنكه در لامكان و لازمان خالي و خاموش نشسته است ، هنگامي كه شما سر گرم بازسازي زندگي هستيد.

اي همسايگان ، آيا شما بايد شورش كنيد يا من؟

هنگامي كه خويشتن هفتم اين گونه سخن گفت ، آن شش خويشتن ديگر با دلسوزي به او نگريستند ولي چيزي نگفتند .

و هر چه از شب بيشتر گذشت ، يكي پس از ديگري در آغوش تسليم و رضاي شيريني به خواب رفتند.

اما خويشتن هفتم همچنان چشم به هيچ دوخته بود ، كه در پس همه چيز است.

Anil199
09-26-2015, 12:13 PM
دوستم هانس زيمر حادثه شديدي با موتور سيكلت داشت و دست چپش از كار افتاد."خوشبختانه من راست دستم" او اين را در حالي گفت كه داشت با مهارت برايم يك فنجان چاي مي ريخت. "چيزهايي كه مي توانم با يك دست انجام دهم شگفت آور است."
با وجود آنكه انگشتهاي دستش را از دست داده بود در كمتر از يك سال آموخت كه با يك هواپيما پرواز كند.اما يك روز در هنگام پرواز در يك منطقه كوهستاني ، هواپيمايش دچار مشكل موتوري شد و سقوط كرد. او زنده ماند، اما از سر تا پا فلج شد.
من او را در بيمارستان ملاقات كردم. او به من لبخند زد . گفت"چيز مهمي اتفاق نيفتاده كه خيلي مهم باشد." "چه چيزي است كه من بايد تصميم بگيرم كه انجام دهم!"
زبانم بند آمده بود.فكر كردم كه دوستم دارد فقط تظاهر مي كند، و وقتي كه من بروم او شروع به گريه كرده و به وضع خود تاسف مي خورد. اين ممكن است همان چيزي باشد كه او در آن روز انجام داد ،اما او هنوز تمام نشده بود. زندگي هنوز بعضي شگفتيهاي ظريف برايش ذخيره كرده بود.
او زن زندگيش را در طي كنفرانس افراد معلول ملاقات كرد. او يك سيستم نوشتن ديجيتال كه به دستورات صوتي پاسخ مي داد اختراع كرد، و ميليونها كپي از كتابي كه بسط سيستم جديد نوشته بود فروخت.
در پشت جلد كتابش اين نكته كوتاه را نوشت: "قبل از آنكه فلج شوم، مي توانستم يك ميليون كار مختلف را انجام دهم، اما اكنون فقط مي توانم 990000 تاي آنرا انجام دهم. اما چه شخص معقولي بخاطر 10000 چيزي كه ديگر نمي تواند انجام دهد نگران است در حالي كه 990000 تا باقي مانده است؟"

Anil199
09-26-2015, 12:13 PM
٢ مرد و يك زن به ريسمانی كه از يك هليكوپتر آويزان بود چنگ زده بودند. خلبان اطلاع داد كه وزن هليكوپتر سنگين است و بايد يكی از آنها فداكاری كند و برای نجات جان بقيه، ريسمان را رها كند.


همگی آنها به هم نگاه كردند و به دنبال فرد فداكاری می گذشتند. ناگهان زنی كه در بين آنها بود شروع به سخن گفتن كرد و چنين گفت:

«ما زنها تمام زندگيمان را صرف فداكاری برای مردها كرده ايم. از درد و رنج زايمان گرفته تا تربيت فرزندان و اداره كردن خانه و ... بنابراين نگران نباشيد، اينجا هم من فداكاری می كنم و برای نجات جان شما خودم را فدا می كنم.»


مردها كه اشك در چشمانشان پر شده بود و از اينهمه فداكاری احساساتشان به شدت تحريك شده بود، همگی دستهايشان را از ريسمان رها كردند كه برای زن دست بزنند كه ...

و زن به سلامت به مقصد رسيد

Anil199
09-26-2015, 12:14 PM
وقت امتحانا بود و ما اونروز مي خواستيم سومين امتحان ترم رو بديم که مربوط به درس مديريت زمان مي شد. از شما چه پنهون درس سختي هم بود و از اون بدتر استادش بود که خيلي سختگيري مي کرد. ولي من به خاطر کم کردن روي بعضي از همکلاسيهام و همينطور براي اين که به استاد نشون بدم اونقدر هم تو درسش ضعيف نيستم حسابي خونده بودم و خلاصه با کله اي پر از "مديريت زمان" (!) سر جلسه حاضر شدم. امتحان از 20 نمره بود و من يه نگاه سريع به سوالا انداختم و با شادي دوچندان ديدم که اونقدر هم سخت نيستن! در واقع سوالا خيلي هم ساده بودن که واقعا از اين استاد بعيد بود چنين سوالايي طرح کنه. فقط يه سوالي بود که يه مقدار مشکل بود و علاوه بر اين که به تمرکز بيشتري نياز داشت جوابش هم زياد بود و من با خودم گفتم که همه ي سوالا رو جواب مي دم و آخر سر ميرم سراغ اون سوال. خلاصه با قلبي مالامال از شور و شادي (!!) شروع کرديم به جواب دادن و حدود 10 دقيقه به پايان وقت آزمون مونده بود که رفتم سراغ اون سوال سخته.

ولي چشمتون روز بد نبينه!! در همون لحظه بود که انگار يک قالب يخ شکستن تو سر من!!! بارم در نظر گرفته شده براي اون سوال 16 نمره بود در حالي که سوالاي ديگه همه 0.25 يا 0.5 نمره اي بودن!!!! اونوقت سوال به اون سختي که خيلي بيشتر از 10 دقيقه واسه پاسخگويي نياز داشت! ديگه نفهميدم اون 10 دقيقه رو چه جوري گذروندم و هرچي که به ذهنم رسيد واسه جواب اون سوال نوشتم.

آخر سر هم نتونستم نمره ي دلخواهم رو از اون درس (که اون همه واسش زحمت کشيده بودم) بگيرم ولي استاد با اين کارش عملا مفهوم مديريت زمان رو به ما نشون داد و بعد از اون درس ياد گرفتم که چه جوري براي در نظر گرفتن زمان براي انجام هرکاري اولويتي قرار بد

Anil199
09-26-2015, 12:15 PM
در آخرين روز ترم پاياني دانشگاه ، استاد به زحمت جعبه سنگيني را داخل كلاس درس آورد . وقتي كه كلاس رسميت پيدا كرد استاد يك ليوان بزرگ شيشه اي از جعبه بيرون آورد و روي ميز گذاشت . سپس چند قلوه سنگ از درون جعبه برداشت و آنها را داخل ليوان انداخت . آنگاه از دانشجويان كه با تعجب به او نگاه مي كردند ، پرسيد : آيا ليوان پر شده است؟ همه گفتند بله پر شده است .


استاد مقداري سنگ ريزه را از جعبه برداشت و آن ها را روي قلوه سنگ هاي داخل ليوان ريخت . بعد ليوان را كمي تكان داد تا ريگ ها به درون فضا هاي خالي بين قلوه سنگ ها بلغزند . سپس از دانشجويان پرسيد : آيا ليوان پر شده است ؟ همگي پاسخ دادند : بله پر شده است .


استاد دوباره دست به جعبه برد و چند مشتي شن را برداشت و داخل ليوان ريخت . ذرات شن به راحتي فضاهاي كوچك بين قلوه سنگ ها و ريگ ها را پر كردند . استاد يك بار ديگر از دانشجويان پرسيد : آيا ليوان پر شده است ؟ دانشجويان همصدا جواب دادند : بله پر شده

است .


استاد از داخل جعبه يك بطري آب برداشت و آن را درون ليوان خالي كرد . آب تمام فضاهاي كوچك بين ذرات شن را هم پر كرد . اين بار قبل از اين كه استاد سوالي بكند دانشجويان با خنده فرياد زدند: بله پر شده.. بعد از آن كه خنده ها تمام شد استاد گفت : اين ليوان مانند شيشه عمر شماست و آن قلوه سنگ ها هم چيزهاي مهم زندگي شما مثل سلامتي ، خانواده ، فرزندان و دوستانتان هستند . چيزهايي كه اگر هر چيز ديگري را از دست داديد و فقط اينها برايتان باقي ماندند هنوز هم زندگي شما پر است .


استاد نگاهي به دانشجويان انداخت و ادامه داد : ريگ ها هم چيزهاي ديگري هستند كه در زندگي مهمند . مثل شغل ، ثروت ، خانه و ذرات شن هم چيزهاي كوچك و بي اهميت زندگي هستند . اگر شما ابتدا ذرات شن را داخل ليوان بريزيد ، ديگر جايي براي سنگها و ريگها باقي نمي ماند . اين وضعيت در مورد زندگي شما هم صدق مي كند

Anil199
09-26-2015, 12:19 PM
روزی مردی به قصد ملاقات با دانای راز و پرسیدن راز سعادت جاودان رهسپار سفری طولانی شد. او شنیده بود که در محل زندگی دانای راز برای هر کس باغچه ای وجود دارد که اگر بتوانی آن باغچه را آبیاری کنی به سعادت جاودان دست یافته ای. او سفر خود را اغاز کرد و همین طور که در راه می رفت به گرگی رسید. ابتدا از آن گرگ ترسید و خواست پا به فرار بگذارد و ولی با ناله ی گرگ باز گشت و دریافت که گرگ بسیار نحیف و رنجور بود و از درد به خود می پیچید . سبب را پرسید و گرگ گفت که مدتهاست نتوانسته ام غذای مناسبی بخورم زیرا دردی در دندانم دارم که امانم را بریده ولی نمی دانم علت آن چیست. مرد گفت من به ملاقات دانای راز می روم اگر بخواهی پاسخ مشکل تو را نیز از او خواهم پرسید. گرگ موافقت کرد و مرد به راه افتاد.

و همینطور که می رفت در راه توان فرسای سفر به درختی رسید که می دید با آن که در باغ سر سبزی قرار دارد و همه ی اطرافش گل و چمن و طراوت است باز آن درخت خشکیده و بی ثمر است. کنجکاو شد و از او سبب را پرسید. درخت با ناراحتی گفت ای مرد من هم نمی دانم چرا این گونه است. مرد گفت من به ملاقات دانای راز می روم اگر بخواهی پاسخ مشکل تو را نیز از او خواهم پرسید. درخت موافقت کرد و مرد به راه افتاد.

در نهایت پس از پشت سر گذاشتن راهی طولانی و سخت مرد به محل زندگی دانای راز رسید و همانطور که گفته بودند باغچه های آدمیان را در آن پیدا کرد. سپس از دانای راز خواست تا به او اجازه دهد برای رسیدن به سعادت جاودان باغچه ی خودش را آبیاری کند. دانای راز باغچه ی مرد را به او نشان داد و مرد آن را آبیاری کرد و در هنگام بازگشت پاسخ مشکل درخت و گرگ را نیز از دانای راز پرسید.

مرد آهنگ بازگشت کرد.

در راه وقتی به درخت رسید درخت از او پرسید ای مرد آیا پاسخ مشکل مرا از دانای راز پرسیدی؟ مرد گفت آری و بدان که صندوقی در زیر ریشه های تو وجود دارد که مانع از رسیدن آب به آنها می شود و تو نمی توانی از آب زلال چشمه استفاده کنی و سر سبز شوی. درخت گفت ای مرد آیا تو این نیکی را در حق من می کنی و ان صندوق را در می آوری؟ مرد قبول کرد و پس از بیرون آوردن آن صندوق از خاک مشاهده کرد که درون آن پر از سکه های طلا و زر است. درخت که جانی دوباره گرفته بود. به مرد گفت ای مرد اگر تو به اینجا نمی آمدی و پیغام مرا به دانای راز نمی رساندی و این صندوق را از زیر ریشه های من بیرون نمی آوردی من هرگز دوباره نمی توانستم سرسبز و شاداب شوم. پس به نشانه ی سپاس گذاری از تو می خواهم که این صندوق با همه ی آنچه درون آن هست را برداری و با آن زندگی سعادت مندی برای خودت بسازی. ولی مرد به یاد باغچه اش افتاد و گفت: نه! من باغچه ی خودم را ابیاری کرده ام و بی شک به سعادت جاودانی خواهم رسید و نیازی به طلاهای این صندوقچه ندارم.

آن گاه مرد به راهش ادامه داد به گرگ رسید. گرگ پرسید ای مرد آیا پاسخ سوال مرا از دانای راز پرسیدی؟ مرد گفت بلی و بدان که تو روزی از رودخانه ماهی صید کرده ای که در شکم آن گوهری گرانبها بوده است و آن گوهر در بین دندانهای تو مانده و سبب رنجش تو را فراهم کرده است. گرگ گفت ای مرد حال که پاسخ مشکل مرا می دانی بیا و این گوهر را از بین دندانهای من بیرون بیاور تا من بتوانم از این پس به راحتی غذا بخورم. مرد قبول کرد و پس از بیرون آوردن گوهر مشاهده کرد که آن تکه جواهر به راستی گوهر گرانبهایی است و درخشش خیره کننده ای دارد. سپس گرگ به مرد گفت ای مرد اگر تو پاسخ مشکل مرا از دانای راز نمی پرسیدی و این گوهر را از دهان من بیرون نمی آوردی من نمی توانستم دوباره به راحتی غذا بخورم پس به نشانه سپاس این گوهر را به تو می دهم تا زندگی خود را با آن سعادت آمیز سازی.

مرد باز به یاد باغچه ی خود و پاسخی که به درخت داده بود افتاد و گفت:نه! در راه من درختی بود که او نیز همین درخواست را از من داشت ولی من باغچه ی خودم را آبیاری کرده ام و بی شک به سعادت جاودانی خواهم رسید.

در این هنگام ناگهان گرگ جستی ناگهانی زد و مرد را به نیش کشید و پس از مدتها شکمی از عزا درآورد!

سپس خطاب به آن مرد گفت کسی که نتواند از سعادتهایی که بر سر راهش قرار می گیرد بهره ببرد بی شک خود به سعادتی برای دیگران تبدیل خواهد شد..

Anil199
09-26-2015, 12:20 PM
در مطب دكتر
در مطب دكتر به شدت به صدا درآمد.

دكتر گفت: «در را شكستي! بيا تو.»

در باز شد و دختر كوچولوي نه ساله اي كه خيلي پريشان بود، به طرف دكتر دويد: «آقاي دكتر! مادرم!» و در حالي كه نفس نفس مي زد، ادامه داد: «التماس مي كنم با من بياييد! مادرم خيلي مريض است.»

دكتر گفت: «بايد مادرت را اينجا بياوري، من براي ويزيت به خانه كسي نمي روم.»

دختر گفت: «ولي دكتر، من نمي توانم. اگر شما نياييد او مي ميرد!» و اشك از چشمانش سرازير شد.

دل دكتر به رحم آمد و تصميم گرفت همراه او برود. دختر دكتر را به طرف خانه راهنمايي كرد، جايي كه مادر بيمارش در رختخواب افتاده بود.

دكتر شروع كرد به معاينه و توانست با آمپول و قرص تب او را پايين بياورد و نجاتش دهد. او تمام طول شب را بر بالين زن ماند؛ تا صبح كه علائم بهبود در او ديده شد.

زن به سختي چشمانش را باز كرد و از دكتر به خاطر كاري كه كرده بود تشكر كرد.

دكتر به او گفت: «بايد از دخترت تشكر كني. اگر او نبود حتما مي مردي!»

مادر با تعجب گفت: «ولي دكتر، دختر من سه سال است كه از دنيا رفته!» و به عكس بالاي تختش اشاره كرد.

پاهاي دكتر از ديدن عكس روي ديوار سست شد.

اين همان دختر بود!!

فرشته اي كوچك و زيبا!!

Anil199
09-26-2015, 12:21 PM
تحمل...

سکوت سنگین خانه با صدای چرخش کلید در قفل , در هم شکسته شد . زن کلافه از گرمای طاقت فرسای خیابان وارد خانه شد.خانه آرامش عجیبی داشت .هنوز هم تمام وسایل از شب گذشته در وسط اتاق خود نمایی می کردند.

ساک خرید برایش از همیشه سنگین تر به نظر می رسید .وقتی به داخل آن نگاه کرد جز خرده نا نهای خشک شده چیزی نیافت.

از جلوی آینه گذشت.اما ناگهان نیروی او را مجبور به برگشتن کرد.روبروی آینه ایستاد.این بار نیز بجز چهره غمگین و چروکیده اش , نوشته تکراری همیشگی را دید.

متنی که با ماژیک روی آینه نوشته شده بود , خیلی برایش غریب نبود.آنقدر تکرار شده بود که زن چشما نش را بست و متن را خواند.

همسرعزیزم امشب زود ترمی آیم مننتظرم باش .

می دونی که چقدر دوست دارم؟

و شاخه گلی که با چسب به کنار آینه چسبانده شده بود.

زن به نوشته و تصویر بی روح خود در آینه نگاه کرد و به آن همه معصومیت لبخند تلخی زد.اشک چون باران بهاری از چشمان بی فروغش سرازیر شد.نگاهی به خود کرد.دستش را به طرف صورتش برد جای سیلی دیشب هنوز هم صورتش را می سوزاند

Anil199
09-26-2015, 12:22 PM
سگ اصحاب کهف از غار بیرون آمد تا تجربه شگفتش را با مردمان در میان بگذارد.می خواست بگوید چگونه سگی می تواند مردم شود

اما او نمی دانست که مردمان به سگان گوش نمی دهند،حتی اگر به زبان آدمیان صحبت کنند.سگ اصحاب کهف زبان به سخن باز کرد

اما پیش از آن که چیزی بگوید؛سنگش زدند،چوبش زدند و رنجور و زخمی اش کردند.

سگ اصحاب کهف گریست وگفت:من هشتمین آن هفت نفرم.با من این گونه نکنید...

آیا کتاب خدا را نخوانده اید...؟

آیا نمی دانید که چگونه پروردگار از من به نیکی یاد می کند؟ هزار سال پیش از این خوی سگی ام را کشتم و پلیدی ام را شستم

.امروزاز غار بیرون آمدم که بگویم چگونه سگی می تواند به آدمی بدل شود...،اما دیدم آدمی چگونه بدل به دیو و ددشده است

دست هایی از خشم و خشونت دارید،می درید و می کشید،دندان تیز کرده و جهان را پاره پاره می کنید این سگ که این همه از آن نفرت دارید نام من است،اما خوی شماست!

سگ اصحاب کهف گفت:آمده ام که از تغییر برایتان بگویم و از تبدیل و ماجرای رشد و فراتر رفتن؛اما می بینم که شما از تبدیل تنها فرو تر رفتن را بلدید و سقوط و مسخ را

چرا اجازه نمی دهید که کسی پلیدی اش را پاک و نجاستش را تطهیر کند؟چرا نیاموخته اید که به دیگری گوش دهید؟شاید این دیگری سگ باشد؛اما حقیقت را گاهی از زبان سگان نیز می توان شنید

سگ اصحاب کهف به غارش بازگشت و پیش خدا گریست و از خدا خواست تا او را دوباره به خواب برد

Anil199
09-26-2015, 12:22 PM
انضباط در صومعه بران والد بشكل مخوفي سخت بود. قانون سكوت برادران را مجبور مي كرد كه به مدت 10 سال صحبت نكنند و بعد از انتظار براي اين مدت، آنها فقط حق داشتند دو كلمه بگويند و نه بيشتر.

به همين منوال برادر هانس به ملاقات راهب بزرگ رفت.

راهب بزرگ گفت: بگو برادر. من گوش مي كنم.

راهب پاسخ داد: تختخواب .... بد.

رئيسش گفت: مي دانم.

10 سال بعد، برادر هانس دوباره راهب بزرگ را ملاقات كرد.

راهب بزرگ پرسيد: و تو چه دو لغتي مي خواهي به من بگوئي؟

برادر هانس گفت: غذا .... بد.

راهب بزرگ با افسوس گفت: مي دانم.

10 سال گذشت و برادر هانس دوباره در برابر راهب بزرگ زانو زد و گفت: من .... مي روم.

رئيس بزرگ فرياد زد: خوب اين مرا متعجب نمي كند. تنها چيزي كه تو در تمام اين مدت انجام دادي اين بود كه شكايت كني.

همانند او اغلب ما در حال غرولند كردن هستيم در حالي كه تنها چيزي كه بايد انجام دهيم اين است كه آنرا رها كرده و فوايدي را كه دنيا پيشكش مي كند بدست آوريم.

"اگر شما از خدا بخاطر تمام لذتهايي كه به شما داده است تشكر كنيد، زماني براي شكوه كردن نخواهيد داشت."

Anil199
09-26-2015, 12:23 PM
فردا روز جشن بود. زنی بسيار فقير که سه فرزند داشت وشوهری فلج . به فرزندانش قول داده بود که برای آنها خوراکی های بسياری تهيه کند.

او شب هنگام بر بالای سر شوهر بيمارش مدتی با خدای خود نجوا کرد وانچه می گفت روی کاغذ می نوشت .

فردا که روز جشن بود از خانه بيرون رفت و وارد فروشگاهی شد. او به صاحب فروشگاه گفت که :« شرح حال من وزندگی من اينگونه است و الان پول ندارم اما اگر آنچه می خواهم به من بدهی برايت دعا ميکنم.»صاحب فروشگاه که هيچ گونه اعتقادی نداشت، با تمسخر گفت :« خواسته ات را روی کاغذی بنويس تا هم وزنش به تو چيزی بدهم»

زن آنچه شب قبل روی کاغذ نوشته بود به مرد داد و مرد آنرا در يک کفه ترازو گذاشت و يک کيسه برنج در کفه ديگر .اما کفه پايين نيامد. دوباره مرد خوراکی ديگر وباز هم کفه پايين نيامد.

مرد به زن گفت :چون قول داده ام هر چه ميخواهی از فروشگاه من برای خانواده ات ببر.

و زن فقط آنچه لازم داشت ، برداشت ورفت.

وقتی که زن از فروشگاه بيرون رفت؛ مرد کاغذ را برداشت وروی آن را خواند ،اينطور نوشته بود«پروردگارا توتنهاپناه من هستی،خدايا از توميخواهم که فردا من را پيش خانواده ام سر افراز کنی، الهی ميدانم آنچه را که ميخواهم فردا به من خواهی داد حتی بيشتر از آن و من تنها به اندازه نيازمان خواهم آورد.»

مرد پس از خواندن قلبش دگرگون شدو از عابدان عاشق گرديد.

Anil199
09-26-2015, 12:24 PM
دنی ساتن هشت ساله این نامه را برای معلم کلاسهای یکشنبه سال سومش که از آنها خواسته بود خدا را توصیف کنند نوشته بود:


یکی از کار های مهم خدا ساختن آدمها است. او آنها را می سازد تابه جای آنهایی که میمیرند بگذارد تا به اندازه کافی آدم باشد تا از پس کارهای روی زمین بر بیایند. او آدم بزرگ نمی سازد, فقط بچه می سازد. فکر کنم چون بچه ها کوچکترند و ساختنشان آسانتر است. و اینطوری او مجبور نیست وقت با ارزشش را تلف کند تا به آنها راه رفتن و حرف زدن یاد بدهد. و می تواند این کار را به عهده پدر و مادرها بگذارد. و فکر کنم تا حالا که خوب جواب داده.

دومین کار مهم خدا گوش دادن به دعاهاست. و این یکی خیلی کار زیادی میبره چون بعضی از مردم مثل کشیش ها غیر از وقت خواب هم دعا می کنند. حتی پدربزرگ و مادربزرگ هر وقت که غذا میخورند هم دعا می کنند, البته غیر از عصرانه ها. خدا اصلا وقت ندارد که به رادیو گوش دهد یا تلویزیون تماشا کند. چون خدا همه چیز را می شنود باید خیلی صدا توی گوشش باشد مگر اینکه یه فکری برای کم کردن صداشون کرده باشه.

خدا همه چیز را می شنود و می بیند و همه جا هست, که باعث میشه خیلی مشغول باشه. پس شما نباید برید و وقتش رو با خواستن چیزهایی که اصلا مهم نیستند بگیرید, یا برید سراغ پدرو مادر ها ازشون چیزهایی بخواید که گفتن نمی تونید داشته باشید. چون به هر حال این کارها هیچوقت جواب نمی ده.

دنی ساتن, کیسای سن مایکل, مریلند

Anil199
09-26-2015, 12:24 PM
روز قسمت بود.خدا هستي را قسمت ميکرد.خدا گفت: چيزي از من بخواهيد هر چه باشد شما را خواهم داد. سهمتان را از هستي طلب کنيد، زيرا خدا بخشنده است. و هر که آمد چيزي خواست. يکي بالي براي پريدن و ديگري پايي براي دويدن. يکي جثه اي بزرگ خواست و آن يکي چشماني تيز. يکي دريا را انتخاب کرد و يکي آسمان را. در اين ميان کرمي کوچک جلو آمد و به خدا گفت: خدايا من چيز زيادي از اين هستي نميخواهم. نه چشماني تيز و نه جثه اي بزرگ نه بال و نه پايي و نه آسمان و نه دريا... تنها کمي از خودت. تنها کمي از خودت به من بده و خدا کمي نور به او داد. نام او کرم شب تاب شد.خدا گفت: آن که نوري با خود دارد بزرگ است.حتي اگر به قدر ذره اي باشد. تو حالا همان خورشيدي که گاهي زير برگ کوچکي پنهان مي شوي و رو به ديگران گفت: کاش مي دانستيد که اين کرم کوچک بهترين را خواست. " زيرا که از خدا جز خدا نبايد خواست

Anil199
09-26-2015, 12:25 PM
مردي در جهنم بود كه فرشته اي براي كمك به او آمد و گفت: من تو را نجات مي دهم براي اينكه تو روزي كاري نيك انجام داده اي. فكر كن ببين آن را به خاطر مي آوري يا نه؟

او فكر كرد و به يادش آمد كه روزي در راهي كه ميرفت عنكبوتي را ديد اما براي آنكه او را له نكند راهش را كج كرد و از سمت ديگري عبور كرد.

فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنكبوتي پايين آمد و فرشته گفت تار عنكبوت را بگير و بالا برو تا به بهشت بروي. مرد تار عنكبوت را گرفت در همين هنگام جهنميان ديگر هم كه فرصتي براي نجات خود يافتند به سمت تار عنكبوت دست دراز كردند تا بالا بروند، اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنكبوت پاره شود و خود بيفتد كه ناگهان تار عنكبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد. فرشته با ناراحتي گفت: تو تنها راه نجاتي را كه داشتي با فكر كردن به خود و فراموش كردن ديگران از دست دادي.ديگر راه نجاتي براي تو نيست و بعد فرشته ناپديد شد...!

Anil199
09-26-2015, 12:26 PM
تجربه

دکتر از بالای عینکش خیره خیره نگاه می کرد.
- مطمئنی که می خوای اینکارو انجام بدی؟
لری سرش را تکان داد.
- بله حتما.
- پس دقیقا می دونی که داری چیکار می کنی؟
لری شانه هایش را بالا انداخت.
- نسبتا.

- اجازه بده من مراحل کارو برات توضیح بدم.( توضیح دادن مراحل کار ، بهترین و لذت بخش ترین بخش شغل او بود. ) ما کمی استخون اضافه به دستات می زنیم تا بلند تر بشن، پاهات رو هم باید کمی کوتاه کنیم. قسمتی از مغزت رو هم بر می داریم تا اندازش کوچیک تر بشه و سطح هوشی کمتری داشته باشی. جراحی پلاستیک مختصری برای عوض کردن قیافه، گوش ها و بقیه اجزای صورتت انجام می شه. هورمون هایی در جریان خونت تزریق می کنیم تا رشد موهای بدنت رو افزایش بده و آخر سر مختصری در dna تو دستکاری می کنیم تا زاد و ولدت با شیوه جدید انجام بشه.

لری برای لحظه ای وانمود کرد که انگار دارد این موارد را سبک و سنگین می کند.
- باشه!
دکتر آه کشید.
- اما قبل از اینکه عملت کنیم، باید برای یک سال به سبک شامپانزه ها زندگی کنی تا احساس اونا رو درک کنی و بفهمی که بعد از عمل چطوری باید زندگی کنی.
لری سلامی به سبک نظامی به دکتر داد:
- بله قربان!
راننده جرثقیل بخش بار فرودگاه لری را داخل یک قفس قرار داد.
داد لری درآمد.
- نمیشه مثل بقیه روی یه صندلی بشینم؟
- مگه نمی خواستی شامپانزه باشی؟ اگه می خوای یه شامپانزه باشی باید مثل اونا سفر کنی، کنار بقیه حیوونای مسخره و کالا های خطرناک.
در قفس را بستند و به داخل هواپیما پرتاب کردند.
لری داد زد:
- یواش تر!
راننده جرثقیل گفت:
- شامپانزه ها نمی تونن حرف بزنن.
پرواز پر دست اندازی بود و لری حدس می زد که خلبان عمدا بد هواپبما را هدایت می کند. سعی کرد فکرش را مشغول کند تا بالا پایین شدن هواپیما اذیتش نکند. لری فکر می کرد که کدام کشورها برای زندگی شامپانزه ها متناسب تر هستند و در همین حال به اورانگوتانی که در قفس مجاور بود، نگاه های خریداری می انداخت.
لری در تصوراتش زرافه ای زیبا را دید که شکوه مندانه از برگ های درختان تناول می کرد و با وقار در دشت ها می خرامید.
دو روز بعد لری در مطب دکتر نشسته بود.
- دیدی! می دونستم نظرت عوض می شه.پس دیگه نمی خوای شامپانزه بشی...
لحن آقای دکتر خیلی ظفرمندانه بود.
لری گفت:
- نه دیگه نمی خوام شامپانزه بشم.
دکتر لبخندی زد.
- به جاش می خوام منو تبدیل به یه زرافه بکنین.
دکتر سرش را با دستانش پوشاند تا برق زهردار "پول و حق الزحمه" که در چشمانش جاری شده بود، دیده نشود.

Anil199
09-26-2015, 12:27 PM
روزی هیزم شکنی در یک شرکت چوب بری دنبال کار می گشت و نهایتا" توانست برای خودش کاری پیدا کند.

حقوق و مزایا و شرایط کار بسیار خوب بود، به همین خاطر هیزم شکن تصمیم گرفت نهایت سعی خودش را برای خدمت به شرکت به کار گیرد.

رئیسش به او یک تبر داد و او را به سمت محلی که باید در آن مشغول می شد راهنمایی کرد.

روز اول هیزم شکن 18 درخت را قطع کرد.

رئیس او را تشویق کرد و گفت همین طور به کارش ادامه دهد.

تشویق رئیس انگیزه بیشتری در هیزم شکن ایجاد کرد و تصمیم گرفت روز بعد بیشتر تلاش کند اما تنها توانست 15 درخت را قطع کند.

روز سوم از آن هم بیشتر تلاش کرد ولی فقط 10 درخت را قطع کرد.

هر روز که می گذشت تعــداد درخت هایی که قطع می کرد کمتر و کمتر می شد.

پیش خودش فکر کرد احتمالا" بنیه اش کم شده است.

پیش رئیس رفت و پس از معذرت خواهی گفت که خودش هم از این جریان سر در نمی آورد.

رئیس پرسید:" آخرین باری که تبرت را تیز کردی کی بود؟" هیزم شکن گفت:" تیز کردن؟ من فرصتـی برای تیز کردن تبرم نداشتم تمام وقتم را صرف قطع کردن درختان می کردم!"


شما چطور؟ آخرین باری که تبرتان را تیز کرده اید کی بود؟!

Anil199
09-26-2015, 12:27 PM
کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت.

یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد.

بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود.

مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید.

یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد .

جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست.

او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی.

تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند.

عقاب آهی کشید و گفت ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم.

مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد.

اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.

بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.


توهمانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویا هایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن.

Anil199
09-26-2015, 12:28 PM
دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است

تقویمش پر شده بود و تنها دو روز تنها دو روز خط نخورده باقی بود.

پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.

داد زد و بد وبیراه گفت ،

خدا سکوت کرد جیغ کشید و جار و جنجال راه انداخت

خدا سکوت کرد آسمان و زمین را به هم ریخت

خدا سکوت کرد به پر و پای فرشته ها و انسان پیچید

خدا سکوت کرد کفر گفت و سجاده دور انداخت

خدا سکوت کرد دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد

خدا سکوتش را شکست و گفت : عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی تنها یک روز دیگر باقی است بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن لا به لای هق هقش گفت : اما با یک روز ؟ با یک روز چه کار می توان کرد ؟

خدا گفت : آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد ، هزار سال هم به کارش نمی آید و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت حالا برو و زندگی کن

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گوی دستانش می درخشید اما می ترسید حرکت کند ، می ترسید راه برود ، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد قدری ایستاد بعد

با خودش گفت : وقتی فردایی ندارم ، نگه داشتن این یک روز چه فایده ایی دارد بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم آن وقت شروع به دویدن کرد زندگی را به سر و رویش پاشید زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود می تواند بال بزند می تواند او درآن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد ، زمینی را مالک نشد ، مقامی را به دست نیاورد اما اما درهمان یک روز دست بر پوست درخت کشید ، روی چمن خوابید کفش دوزکی را تماشا کرد ، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنها که او را نمی شناختند سلام کرد و برای آنها که او را دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد او در همان یک روز آشتی کرد و خندید سبک شد لذت برد و سرشار شد و بخشید و عاشق شد و عبور کرد و تمام شد او در همان یک روز زندگی کرد


اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند امروز او در گذشت ، کسی که هزار سال زیسته بود

Anil199
09-26-2015, 12:29 PM
جهنم تاریک بود. جهنم سیاه بود . جهنم نور نداشت. شیطان هر روز صبح از جهنم بیرون می آمد و مشت مشت با خودش تاریکی می آورد. تاریکی را روی آدم ها می پاشید و خوشحال بود، اما بیش از هر چیز خورشید آزارش می داد...


خورشید ، تاریکی را می شست . می برد و شیطان برای آوردن تاریکی هی راه بین جهنم و روز را می رفت و برمی گشت. و این خسته اش کرده بود.

شیطان روز را نفرین می کرد. روز را که راه را از چاه نشان می داد و دیو را از آدم.

شیطان با خودش می گفت: کاش تاریکی آنقدر بزرگ بود که می شد روز را و نور را و خورشید را در آن پیچید یا کاش …

و اینجا بود که شیطان نابینایی را کشف کرد: کاش مردم نابینا می شدند. نابینایی ابتدای گم شدن است و گم شدن ابتدای جهنم.

***

اما شیطان چطور می توانست همه را نابینا کند! این همه چشم را چطور می شد از مردم گرفت!

شیطان رفت و همه جهنم را گشت و از ته ته جهنم جهل را پیدا کرد. جهل را با خود به جهان آورد. جهل ، جوهر جهنم بود.

***

حالا هر صبح شیطان از جهنم می آید و به جای تاریکی، جهل روی سر مردم می ریزد و جهل ، تاریکی غلیظی است که دیگر هیچ خورشیدی از پس اش بر نمی آید.

چشم داریم و هوا روشن است اما راه را از چاه تشخیص نمی دهیم .

چشم داریم و هوا روشن است اما دیو را از آدم نمی شناسیم.

وای از گرسنگی و برهنگی و گمشدگی.

خدایا ! گرسنه ایم ، دانایی را غذایمان کن.

خدایا ! برهنه ایم ، دانایی را لباس مان کن.

خدایا !گم شده ایم ، دانایی را چراغ مان کن.

***

حکیمان گفته اند: دانایی بهشت است و جهل ، جهنم.

خدایا ! اما به ما بگو از جهنم جهل تا بهشت دانایی چند سال نوری ، رنج و سعی و صبوری لازم است

Anil199
09-26-2015, 12:30 PM
تو شاید دنیای یکی باشی و اونم دنیای تو پس خواستو تو این یه جمله جمع کن و

همیشه تو یاد داشته باش. ( تو شاید دنیای یکی باشی و اونم دنیای تو ).


یه قصه / افسانه / واقعیت / بگم برات?

دوست داشتی اونو انتخاب کن؟!

دو تا عاشق بودن پسره دنیای دختره بود و دختره هم دنیای پسره.

روزگار چرخید یه روز دنیا باهاشون بود و یه روزم ضد اونا. یه روز پسره خسته میشد و

دختر به پاش وا میستاد یه روزم بر عکس.

یه روزی خدا یکی از فرشته هاشو فرستاد سراغ دختره فرشته به اون دختره گفت:

خدا به همه آدما یه دنیا داده اما تو دو تا دنیا داری باید یکیشو فدای اون یکی کنی و

یکیشو برای خودت انتخاب کنی.

دختر به فکر فرو رفت. فکر کرد و فکر کرد تا اینکه تصمیمشو گرفت.

تصمیم گرفت پسره رو ول کنه تا بتونه به بقیه اهدافش تو زندگی برسه چون با بودن

پسره تمام فکر و ذهنش به اون معطوف می شد.

رفت تا به زندگیش و دنیایی که انتخاب کرده برسه.

اما پسره فقط یه دنیا داشت اونم دختره بود که با رفتن دختره دنیاشم به پایان رسید.

و .............................. الی آخر آخری که تهش تاریکه و نامعلوم

Anil199
09-26-2015, 12:30 PM
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری

هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.

دخترلبخندی زد و گفت ممنونم.

تا اینکه یه روز اون اتفاق افتاد.حال دختر خوب نبود...نیاز فوری به قلب

داشت...از پسر خبری نبود...دختر با خودش می گفت: می دونی که من

هیچ وقت نمی ذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا

کنی...ولی این بود اون حرفات؟...حتی برای دیدنم هم نیومدی...شاید من

دیگه هیچ وقت زنده نباشم...آرام گریست و دیگر هیچ چیز نفهمید...

چشمانش را باز کرد،دکتر بالای سرش بود. به دکتر گفت چه اتفاقی

افتاده؟ دکتر گفت نگران نباشید،پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما

باید استراحت کنید...در ضمن این نامه برای شماست!..

دختر نامه رو برداشت،اثری از اسم روی پاکت دیده نمی شد،بازش کرد

ودرون آن چنین نوشته شده بود: سلام عزیزم.الان كه این نامه رو میخونی

من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم چون

میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری كه قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم

این كارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه

.(عاشقتم تا بینهایت)

دختر نمی تونست باور کنه...اون این کارو کرده بود...اون قلبشو به دختر

داده بود...

آرام آرام اسم پسر رو صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری

شد...و به خودش گفت چرا حرفشو باور نکردم .

Anil199
09-26-2015, 12:33 PM
از وقتی بچه بدنیا اومده بود 1 ماهی میگذشت ولی هنوز شناسنامه نداشت . پدر بچه ماموریت بود و مادر باید دست به کار میشد
دخترک دیگه واسه خودش خانومی شده بود رفت به سمت ثبت احوال
وقتی وارد شد پلاکاردی رو که روش نوشته بود شناسنامه جدید رو دید و به سمتش حرکت کرد یه آقایی باریش هاو ابروهای مشکی مسئول اونجا بود
خانم به سمتش حرکت کرد و گفت : سلام ببخشید میخواستم برای بچم شناسنامه بگیرم
آقاهه که سرش تو کار بود گفت : مدارکو اوردین
خانمه گفت: ب ب بله ایناهاش
آقاهه همین طور که سرش تو برگه ها بود مدارکو گرفت و یه شناسنامه ی جدید برداشت و نوشت زیر لب گفت چه اسم قشنگی مهدی
اسم خود آقاهه هم مهدی بود . نوشت نام نام خانوادگی تاریخ تولد رسید به اسم اولیا اسم پدر ..... اسم مادر نازنین ...
دیگه خود نویس هم نمینوشت دستشم نمیتونست حرکت بده همین طور که داشت اسم مادرو مینوشت نازنین یه قطره اشکش روی اسم افتاد و جوهرش پخش شد خانمه داد زد : هووی آقا ببین شناسنامه رو چیکار کردی . شناسنامه بچمو چیکارکردی
آقاهه صورت پر از اشکشو بالا اورد و دخترک و دید
آره دخترک برای اون فقط تصویری از دخترکی این خانم مونده بود ولی حالا خیلی ناز شده بود مثه اسمش ناز
چشمشون تو چشم هم افتاد خانمه اول چهره ی پنهان شده زیر ریش اونو نشناخت ولی بعد از چند لحظه چشمای پر از اشک آقاهه رو شناخت درست مثه همون روزی بود که با گریه به دخترک میگفت نرو
دخترک تازه فهمیده بود چقدر دنیا کوچیکه!

Anil199
09-26-2015, 12:38 PM
خانمی‌ از منزل‌ خارج‌ شد و در جلوی‌ در حیاط با سه‌ پیرمرد مواجه‌ شد.

زن‌ گفت‌: شماها رانمی‌شناسم‌ ولی‌ باید گرسنه‌ باشید لطفا به‌ داخل‌ بیایید و چیزی‌ بخورید. پیرمردان‌ پرسیدند: آیا شوهرت‌منزل‌ است‌؟

زن‌ گفت‌: خیر، سركار است‌.

آنها گفتند: ما نمی‌توانیم‌ داخل‌ شویم‌. بعد از ظهر كه‌ شوهر آن‌زن‌ به‌ خانه‌ بازگشت‌ همسرش‌ تمام‌ ماجرا را برایش‌ تعریف‌ كرد.

مرد گفت‌: حالا برو به‌ آنها بگو كه‌ من‌ درخانه‌ هستم‌ و آنها را دعوت‌ كن‌.

سپس‌ زن‌ آنها را به‌ داخل‌ خانه‌ راهنمایی‌ كرد ولی‌

آنها گفتند: ما نمی‌توانیم‌با هم‌ داخل‌ شویم‌.

زن‌ علت‌ را پرسید و

یكی‌ از آنها توضیح‌ داد كه‌: اسم‌ من‌ ثروت‌ است‌ و به‌ یكی‌ دیگراز دوستانش‌ اشاره‌ كرد و گفت‌ او موفقیت‌ و دیگری‌ عشق‌ است‌. حالا برو و مسئله‌ را با همسرت‌ در میان‌بگذار و تصمیم‌ بگیرید طالب‌ كدامیك‌ از ما هستید!

زن‌ ماجرا را برای‌ شوهرش‌ تعریف‌ كرد.

شوهر كه‌بسیار خوشحال‌ شده‌ بود با هیجان‌ خاص‌ گفت‌: بیا ثروت‌ را دعوت‌ كنیم‌ و منزلمان‌ را مملو از دارایی‌نماییم‌.

اما زن‌ با او مخالفت‌ كرد و گفت‌: عزیزم‌ چرا موفقیت‌ را نپذیریم‌!

در این‌ میان‌ دخترشان‌ كه‌ تا این‌لحظه‌ شاهد گفت‌ و گوی‌ آنها بود گفت‌: بهتر نیست‌ عشق‌ را دعوت‌ كنیم‌ و منزلمان‌ را سرشار از عشق‌كنیم‌؟

سپس‌ شوهر به‌ زن‌ نگاه‌ كرد و گفت‌: بیا به‌ حرف‌ دخترمان‌ گوش‌ دهیم‌، برو و عشق‌ را به‌ داخل‌دعوت‌ كن‌،

سپس‌ زن‌ نزد پیرمردان‌ رفت‌ و پرسید كدامیك‌ از شما عشق‌ هستید؟ لطفا داخل‌ شوید ومهمان‌ ما باشید.

در این‌ لحظه‌ عشق‌ برخاست‌ و قدم‌ زنان‌ به‌ طرف‌ خانه‌ راه‌ افتاد.

سپس‌ آن‌ دو نفر هم‌ بلندشده‌ و وی‌ را همراهی‌ كردند.

زن‌ با تعجب‌ به‌ موفقیت‌ و ثروت‌ گفت‌: من‌ فقط عشق‌ را دعوت‌ كردم‌!

دراین‌ بین‌ عشق‌ گفت‌: اگر شما ثروت‌ یا موفقیت‌ را دعوت‌ می‌كردید دو نفر از ما مجبور بودند تا بیرون‌منتظر بمانند اما زمانی‌ كه‌ شما عشق‌ را دعوت‌ كردید، هر جا كه‌ من‌ بروم‌ آنها نیز همراه‌ من‌ می‌آیند.


هر كجا عشق‌ باشد در آنجا ثروت‌ و موفقیت‌ نیز حضور دارد

Anil199
09-26-2015, 12:39 PM
روزها گذشت و گنجشك با خدا هیچ نگفت!فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ، من تنها گوشی هستم كه غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام كه دردهایش را در خود نگه می دارد"
و سر انجام گنجشك روی شاخه ای از درخت دنیا نشست... فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشك هیچ نگفت!

و خدا لب به سخن گشود :
" با من بگو از انچه سنگینی سینه توست ."

گنجشك گفت: لانه كوچكی داشتم ، ارامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی كسی ام . تو همان را هم از من گرفتی . این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم كجای دنیا را گرفته بود ؟
سنگینی بغضی راه بر كلامش بست. سكوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر انداختند ...

و خدا لب به سخن گشود :
" ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند. آنگاه تو از كمین مار پر گشودی!"

گنجشك خیره در خدایی خدا مانده بود!!!

و خدا لب به سخن گشود :
" و چه بسیار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی!"

اشك در دیدگان گنجشك نشسته بود . ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملكوت خدا را پر كرد...

Anil199
09-26-2015, 12:40 PM
مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند. آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

زن جوان: یواش تر برو, من می ترسم.

مرد جوان: نه, اینجوری خیلی بهتره.

زن جوان: خواهش میکنم, من خیلی می ترسم.

مرد جوان: خوب, اما اول باید بگی که دوستم داری.

زن جوان: دوستت دارم, حالا میشه یواش تر برونی.

مرد جوان: منو محکم بگیر.

زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.

مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری,

آخه نمیتونم راحت برونم. اذیتم میکنه.

روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید.

در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد, یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود.

پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت


و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند

Anil199
09-26-2015, 12:40 PM
مردی مقابل گل فروشی ایستاده بود و میخواست دسته گلی برای مادرش كه در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.
وقتی از گل فروشی خارج شد، دختری را دید كه روی جدول خیابان نشسته بود و هق هق گریه میكرد. مرد نزدیك رفت و از او پرسید: دختر خوب چرا گریه میكنی؟
دختر در حالی كه گریه میكرد، گفت: میخواستم برای مادرم یك شاخه گل رز بخرم ولی فقط 75 سنت دارم، در حالی كه گل رز 2 دلار میشود. مرد لبخند زد و گفت: با من بیا، من برای تو یك شاخه گل رز قشنگ میخرم.
وقتی از گلفروشی خارج میشدند، مرد به دختر گفت:
مادرت كجاست؟ میخواهی ترا برسانم؟
دختر دست مرد را گرفت و گفت: آنجا و به طرف قبرستان اشاره كرد.
مرد او را به قبرستان برد و دختر روی یك قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت.
مرد دلش گرفت و طاقت نیاورد


، به گل فروشی برگشت، دسته گل را گرفت و 200 مایل رانندگی كرد تا خودش
دسته گل را به مادرش بدهد ...

Anil199
09-26-2015, 12:44 PM
پیر مرد در طول زندگی مشترک خود ارزوی شنیدن یک جمله کوتاه دوستت دارم را از زبان همسرش داشت . روزی که برای عمل جراحی قلبش اماده میشد . همسرش با نگرانی و بی اختیار به او گفته بود : عزیزم خیلی دوستت دارم .

اخرین ازمایشها نشان داده بود که پیر مرد دیگر نیازی به عمل قلب ندارد

Anil199
09-26-2015, 12:45 PM
چنانچه هسته باید نخست در دل خاك بشكافد تا راز دلش در آفتاب عریان شود. شما نیز باید رنج «شكافتن» را تجربه كنید تا به «شكفتن» در رسید.

«جبران خلیل جبران»


آهنگری بود كه با وجود رنج های متعدد و بیماری اش عمیقاً به خدا عشق می ورزید. روزی یكی از دوستانش كه اعتقادی به خدا نداشت از او پرسید: «تو چگونه می توانی خدایی را كه رنج و بیماری نصیبت می كند دوست داشته باشی؟»

آهنگر سر به زیر آورد و گفت:«وقتی كه می خواهم وسیله ای آهنی بسازم یك تكه آهن را در كوره قرار می دهم. سپس آن را روی سندان می گذارم و می كوبم تا به شكل دلخواهم درآید. اگر به صورت دلخواهم درآمد می دانم كه وسیله مفیدی خواهد بود اگر نه آن را كنار می گذارم. همین موضوع باعث شده است كه همیشه به درگاه خداوند دعا كنم كه خدایا! مرا در كوره های رنج قرار ده اما كنار نگذار!»

Anil199
09-26-2015, 12:45 PM
روزی دختر
كوچكی از مرغزاری می گذشت.

پروانه ای را دید بر سر تیغی گرفتار.
با احتیاط
تمام پروانه را آزاد كرد. پروانه چرخی زد.
پر كشید و دور شد .

پس از مدت
كوتاهی پروانه در جامه پری زیبایی در برابر دختر ظاهر شد و به وی گفت:

به
سبب پاكدلی و مهربانیت. آرزویی را كه در دل داری بر آورده می سازم. دخترك
پس از كمی تامل پاسخ داد:
من می خواهم شاد باشم. پری خم شد و در گوش دخترك
چیزی زمزمه كرد و از دیده او نهان گشت. دخترك بزرگ می شود.

آن گونه كه در
هیچ سرزمینی كسی به شادمانی او نیست. هربار كسی راز شادیش را می پرسد با
تبسم شیرین بر لب می گوید: من به حرف پری زیبایی گوش سپردم. زمانی كه به
كهنسالی می رسد. همسایگان از بیم آنكه راز جادویی همراه او بمیرد.
عاجزانه
از او می خواهند كه آن رمز را به ایشان بگوید:
به ما بگو پری به تو چه
گفت؟

دخترك كه اكنون زنی كهنسال و بسیار دوست داشتنی است.

لبخندی ساده بر
لب می آورد و می گوید:

پری به من گفت همه انسانها با همه احساس امنیتی كه
به ظاهر دارند. به هم نیازمندند
!.

Anil199
09-26-2015, 12:51 PM
می خواست برود، ولی چیزی او را پایبند کرده بود. می خواست بماند، ولی چیزی او را به سوی خود می کشید. می خواست بنویسد، قلمی نداشت، می خواست بایستد، چیزی او را وادار به نشستن می کرد.می خواست بگوید، لبان خشکیده اش نمی گذاشتند. می خواست بخندد، تبسم در صورتش محو می شد. می خواست دست بزند و شادی کند، ولی دستانش یاری نمی دادند. می خواست نفس عمیقی بکشد و تمام اکسیژن های هوا را ببلعد، اما چیزی راه تنفسش را بسته بود. می خواست آواز سر دهد، نغمه اش به سکوت مبدل شد. می خواست پنجره ی کلبه اش را باز کند و از دیدن زیباییها لذت ببرد ، اما با اینکه پنجره با او فاصله ای نداشت این کار برایش غیر ممکن بود. می خواست بی پروا همه چیز را تجربه کند ولی دیگر فرصتی وجود نداشت. می خواست پرنده ی زندانی در قفس را پرواز دهد ولی ناتوان بود. می خواست گلی بچیند و به کسی که به او خیره شده بود بدهد دستش جلو نمی رفت. می خواست به همه بگوید دوستشان دارد و عاشقشان است لبش گشوده نمی شد، می خواست ستاره های آسمان را بشمارد و هنگام عبور شهاب آرزو کند که کاش روزهای رفته بر گردند. آخر او عکسی در قابی کهنه بود که توان هیچ کاری را نداشت می خواست حداقل لبخندی به لب داشته باشد اما لبانش خشکیده بود. یادش افتاد کاش وقتی عکاس گفت "بگو سیب" از دنیا گله نمی کرد


دلش می خواست اگر نمی تواند هیچ کاری بکند فقط بگوید سیب

Anil199
09-26-2015, 12:52 PM
بسرکی بود بازیگوش و جسور .عاشق حیوانات خانگی و کوچک .آرام نمی نشست. مدام در بی یافته ای تازه می گشت نگاه می کرد اما بی تفاوت نبود. سر از با نمی شناخت برای رفتن به خانهء بدر بزرگ که باغی داشت بر از گل و درخت میوه. اما هیجانش برای گلها و درختان میوه نبود.در ذهنش تجسم می کرد بازی با مرغان و کبو تران باغ. بهار گذشت .تابستانی گرم و سوزان آمد او می دانست که آرزویش نزدیک بر آورده شدنست. هر سال تابستان میهمان بدر بزرگ مهربان و خوش مشرب بودند. صبحی بر خواست و خانه را متفاوت دید با هر روز.از مادر سوال کرد او خندید و جوابش را تا حدودی گرفت اما با حرف بدر مطمئن شد.(( زود باش آماده شو و شیطنتت را برای بدر بزرگ نگه دار))بالاخره رسیدند.دیگر همان بسر بازیگوش بود و بدر بزرگ هیچ نمی گفت بس که او را دوست داشت. غروبی آمد با جعبه ای که بر از کرمهای بروانه بود .آنها را از لا به لای بیچک باغ جمع کرده بود. چه زحمتی !دستانش خراش بر داشته بودند.به خانه آمد بدر و مادرش اخمی کردند ولی فقط بدر بزرگ ناراحت شد .گفت اینها مال باغند برای شهر خلق نشده اند. اما گوش نکرد. به خانه بر گشتند.روزی چند تمام کرمها بیله بستند و بروانه آمدند بیرون .او همه را آزاد کرد. شب هنگام خواب صدای گریه ای بیدارش کرد او کوچکترین بروانه بود و می گریست. بسرک جویای حال شد.جواب داد(این چه باغیست که بارانش اشک یتیمانست.نسیمش آه زنان بیوه و داغدارست.مردانش همه شمشیر بدست باغبانش باغبان نیست همچوقصاب است) بروانه این را گفت و بیلهء تنگ و تا ریک خود را به دنیای بزرگ و رنگارنگ نور بسرک ترجیح داد. بسرک آن روز از حرفای بروانه هیچ نفهمیو اکنون بعد سالیان به بیله نگاه می کند فقط اشک می ریزد.ولی ته قلبش خوشحال است که آن بروانه فهمید و به خانهء آرزویش رفت

Anil199
09-26-2015, 12:53 PM
ارتور پیرمرد 67 ساله ای بود که بالغ بر 35 سال سرایدار بزرگترین ناقوس شهر بود. در طول این همه سال هرگز چیزی جز برای خوردن و سیر کردن شکمش از مسئول ناقوس که یک مرد فریبکار و ریا کار بود به او پرداخت نشده بود . یعنی خود ارتور هم چیزی طلب نمیکرد . اما .... کریسمس سال 2008 برای پیرمرد بسیار تلخ بود . همسرش که چهل سال شریک زندگی اش بود در بستر مرگ افتاده و نیازمند یک جراحی پیشرفته بود که حدود 4 هزار یورو هزینه اش میشد اما مسئول ریاکار ناقوس که هر سال بالغ بر 20 هزار یورو از کنار ارتور در می اورد حتی حاضر نشد یک سنت به پیرمردبدهد و ...درست چند ساعت مانده به نیمه شب و تحویل سال . مردم شهر که همگی ارتور را دوست داشتند از ماجرای بیماری بیماری زنش و رذالت مسئول ناقوس باخبر بودند و معلوم نشد اولین نفر چه کسی ان پیشنهاد را داد ؟؟ اما مهم این بود که همه مردم ان پیشنهاد را پذیرفتند ..... سال که با 24 ضربه ناقوس توسط ارتور تحویل شد نوبت به مردم رسید که قصد داشتند هر کدام یک بار طناب را بکشند( سنتی قدیمی در کشور اروپای غربی به این نیت که ارزویشان بر اورده شود ) با این تفاوت که هر کس هنگام به صدا در اوردن ناقوس یک اسکناس 5 یورویی نیز توی جعبه میانداخت و میرفت ...... و در ان شب حدود 3هزار نفر دعا یشان بر اورده شد

Anil199
09-26-2015, 12:54 PM
ارتور پیرمرد 67 ساله ای بود که بالغ بر 35 سال سرایدار بزرگترین ناقوس شهر بود. در طول این همه سال هرگز چیزی جز برای خوردن و سیر کردن شکمش از مسئول ناقوس که یک مرد فریبکار و ریا کار بود به او پرداخت نشده بود . یعنی خود ارتور هم چیزی طلب نمیکرد . اما .... کریسمس سال 2008 برای پیرمرد بسیار تلخ بود . همسرش که چهل سال شریک زندگی اش بود در بستر مرگ افتاده و نیازمند یک جراحی پیشرفته بود که حدود 4 هزار یورو هزینه اش میشد اما مسئول ریاکار ناقوس که هر سال بالغ بر 20 هزار یورو از کنار ارتور در می اورد حتی حاضر نشد یک سنت به پیرمردبدهد و ...درست چند ساعت مانده به نیمه شب و تحویل سال . مردم شهر که همگی ارتور را دوست داشتند از ماجرای بیماری بیماری زنش و رذالت مسئول ناقوس باخبر بودند و معلوم نشد اولین نفر چه کسی ان پیشنهاد را داد ؟؟ اما مهم این بود که همه مردم ان پیشنهاد را پذیرفتند ..... سال که با 24 ضربه ناقوس توسط ارتور تحویل شد نوبت به مردم رسید که قصد داشتند هر کدام یک بار طناب را بکشند( سنتی قدیمی در کشور اروپای غربی به این نیت که ارزویشان بر اورده شود ) با این تفاوت که هر کس هنگام به صدا در اوردن ناقوس یک اسکناس 5 یورویی نیز توی جعبه میانداخت و میرفت ...... و در ان شب حدود 3هزار نفر دعا یشان بر اورده شد

Anil199
09-26-2015, 12:55 PM
پدر روزنامه می خواند، اما پسر كوچكش مدام مزاحمش می شد. حوصله پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه را_كه نقشه جهان را نمایش می داد_ جدا و قطعه قطعه كرد و به پسرش داد.
-"بیا! كاری برایت دارم. یك نقشه دنیا به تو می دهم. ببینم می توانی آن را دقیقا همان طور كه هست بچینی؟"
و دوباره سراغ روزنامه اش رفت. می دانست پسرش تمام روز گرفتار این كار است. اما یك ربع ساعت بعد پسرك با نقشه كامل برگشت.
پدر با تعجب پرسید: "مادرت به تو جغرافی یاد داده؟"
پسرجواب داد: "جغرافی دیگر چیست؟"
پدر پرسید: "پس چگونه توانستی این نقشه دنیا را بچینی؟"
پسر گفت: "اتفاقا پشت همین صفحه تصویری از یك آدم بود.
وقتی توانستم آن آدم را دوباره بسازم دنیا را هم دوباره ساختم."

Anil199
09-26-2015, 12:55 PM
مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئت مدیره مصاحبه‌ش کرد و تمیز کردن زمین‌ش رو -به عنوان نمونه کار- دید و گفت: «شما استخدام شدین، آدرس ایمیل‌تون رو بدین تا فرم‌های مربوطه رو واسه‌تون بفرستم تا پر کنین و همین‌طور تاریخی که باید کار رو شروع کنین..»
مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم!»
رئیس هیئت مدیره گفت: «متأسفم. اگه ایمیل ندارین، یعنی شما وجود خارجی ندارین. و کسی که وجود خارجی نداره، شغل هم نمی‌تونه داشته باشه.»
مرد در کمال نومیدی اونجا رو ترک کرد. نمی‌دونست با تنها 10 دلاری که در جیب‌ش داشت چه کار کنه. تصمیم گرفت به سوپرمارکتی بره و یک صندوق 10 کیلویی گوجه‌فرنگی بخره. یعد خونه به خونه گشت و گوجه‌فرنگی‌ها رو فروخت. در کمتر از دو ساعت، تونست سرمایه‌ش رو دو برابر کنه. این عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت. مرد فهمید می‌تونه به این طریق زندگی‌ش رو بگذرونه، و شروع کرد به این که هر روز زودتر بره و دیرتر برگرده خونه. در نتیجه پول‌ش هر روز دو یا سه برابر می‌شد. به زودی یه گاری خرید، بعد یه کامیون، و به زودی ناوگان خودش رو در خط ترانزیت پخش محصولات داشت...

پنج سال بعد، مرد دیگه یکی از بزرگترین خرده‌فروشان امریکاست. شروع کرد تا برای آینده‌ی خانواده‌ش برنامه‌ربزی کنه، و تصمیم گرفت بیمه‌ی عمر بگیره. به یه نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی رو انتخاب کرد. وقتی صحبت‌شون به نتیجه رسید، نماینده‌ی بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید. مرد جواب داد: «من ایمیل ندارم.»

نماینده‌ی بیمه با کنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارین، ولی با این حال تونستین یک امپراتوری در شغل خودتون به وجود بیارین. می‌تونین فکر کنین به کجاها می‌رسیدین اگه یه ایمیل هم داشتین؟» مرد برای مدتی فکر کرد و گفت:
آره! احتمالاً می‌شدم یه آبدارچی در شرکت مایکروسافت.


نتیجه‌های اخلاقی:

1. اینترنت چاره‌ساز زندگی نیست.

2. اگه اینترنت نداشته باشی و سخت کار کنی، میلیونر میشی.

3. اگه این نوشته رو از طریق ایمیل دریافت کردی، تو هم نزدیکی به این که بخوای آبدارچی بشی، به جای میلیونر...!!

Anil199
09-26-2015, 12:56 PM
کودک نجوا کرد:

خدايا با من صحبت کن....

و يک چکاوک در چمنزار آواز خواند.....

ولی کودک نشنيد.......

پس کودک فرياد زد:

خدايا با من صحبت کن ....

و آذرخش در آسمان غريد.....

ولی کودک باز متوجه چيزی نشد.......

سپس کودک فرياد زد:

خدايا به من يک معجزه نشان بده ....

و يک زندگی متولد شد.....

کودک نفهميد.......

کودک در نا اميدی گريه کرد و گفت:

خدايا مرا لمس کن ...و بگذار تو را بشناسم ....

پس نزد وی آمد و لمسش کرد.....

ولی کودک بالهای پروانه را شکست!!!.....

و در حاليکه خدا را درک نکرده بود از آنجا دور شد..

Anil199
09-26-2015, 12:57 PM
بعد از این که برای چهارمین بار و به دلایل مختلف از ازدواج با دختر مورد علاقه اش منصرف شد با فرشته اشنا شد و همان لحظه با خودش عهد بست که دیگر این یکی را از دست ندهد ، به همین خاطر به همه فامیل خبر ازدواج قریب الوقوعش را داد و ..... اما باز نشد ..... این بار فرشته همان دلیلی را برای او اورد که خودش برای چهار تای قبلی اورده بود : (( شنیدم قبلا با کسی دوست بودی )) !!!

Anil199
09-26-2015, 12:58 PM
پدر و مادر همسایه فردا از حج برمیگردند. دختر و پسر بزرگ خانه شور و شوق خاصی دارند، مدام میروند و می آیند. پسر با یک پارچه‌نویس می آید و با کمک دختر آن را داخل کوچه، جلوی خانه نصب می‌کند.
روی پارچه نوشته: "حاج آقا رسول [. . ] و حاجیه خانم مهتاب [. . .] بازگشت شما را از . . . "

نیم ساعتی نگذشته که از کوچه سر و صدایی بلند میشود. از پنجره نگاه میکنم. یکی از عموهای‌شان با عصبانیت مشغول حرف زدن با پسر است و به چیزی روی پلاکارد اشاره می کند. پسر با چهره ای متحیر نگاهش می کند. سرانجام سرش را پایین می اندازد. چند دقیقه بعد او را می بینم که از نردبام بالا میرود و پارچه را پایین می‌آورد.

فردا صبح که از خانه بیرون می‌آیم، پارچه را دوباره زده‌اند. چیزی کم شده است. نگاه می‌کنم. جای اسم کوچک زن را به طرز ناشیانه‌ای با قیچی بریده‌اند.
از میان پارچه آسمان پیداست. .

Anil199
09-26-2015, 12:58 PM
خدا گفت : لیلی یك ماجراست ، ماجرایی آكنده از من ، ماجرایی كه باید بسازیش
شیطان گفت : یك اتفاق است ، بنشین تا بیفتد . آنان كه حرف شیطان را باور كردند . نشستند و لیلی هیچ‌گاه اتفاق نیفتاد . مجنون اما بلند شد، رفت تا لیلی را بسازد .
خدا گفت : لیلی درد است ، درد زادنی نو ، تولدی به دست خویشتن .
شیطان گفت : آسودگی است ، خیالی‌ست خوش .
خدا گفت : لیلی رفتن است . عبور است و رد شدن .
شیطان گفت : ماندن است ، فرو رفتنِ در خود .
خدا گفت : لیلی جست‌وجو است ، لیلی نرسیدن است . نداشتن و بخشیدن .
شیطان گفت : خواستن است ، گرفتن و تملك .
خدا گفت : لیلی سخت است ، دیر است و دور از دست .
شیطان گفت : ساده است ، همین‌‌ جایی و دم دست . و دنیا پر شد از لیلی‌های زود ، لیلی‌های ساده این‌جایی ، لیلی‌های نزدیك لحظه‌ای
خدا گفت : لیلی زندگی‌ست . زیستنی از نوعی دیگر . لیلی جاودانگی شد و شیطان دیگر نبود .
مجنون زیستنی از نوعی دیگر را برگزید و می‌دانست كه لیلی تا ابد طول می‌كشد ...

Anil199
09-26-2015, 12:59 PM
آسمان بغض در گلو فشرده بود و كبود گشته بود
كه ناگهان بغض آسمان فرو ریخت و اشكهایش را نثار زمین كرد
در همان لحظه گنجشكی خسته از سخنان نا آشنا
با بالهای زخمی و دلی حزین كهكشان را به نظاره نشسته بود
ناگهان سواری دید كه بر تندر مغرور زمان می تازید
سوار با دلی لطیف و كمی هم مغرور
فغان كه فخر تندر او را تهی از مهر كرده بود
ولی ای كاش سوار نجابت او را برای خود می ربود
از دور كه می آمد سوی چشمانش بر گرمی وجود گنجشكمی افزود
نزدیك گنجشك شد و سایه اش را بر سر گنجشك گسترانید
چندی ماند
با دلی پر تلاطم و نگاهی غریب و كلامی نا آشنا
گنجشك گفت : ترا چه شده آرام گیر
سوار گفت : .....................................
ولی نه این حرف دلش نبود
گنجشك گفت : سلام این زیباترین كلام بر تو باد
و سوار بی هیچ سخنی بر چشمان گنجشك خیره گشته بود
گنجشك گفت : می مانی
سوار گفت : اینجا بی قرارم در راهی كه هستم خوشترم
گنجشك گفت : بمان كه آشنا شوی بمان كه با تو بمانم
سوار گفت : تو را در این راه مشقتی است
گنجشك گفت : می مانم و زیبا می نگرم
سوار گفت : همراه نه نه !!!
گنجشك آرام گرفت و هیچ نگفت
دلش شكسته بود انگار نمی خواست سوار از او دور شود
چشمان آسمان با این منظره خیس تر شد
سوار عزم به رفتن كرد
ولی نمی توانست نگاه از چشمان معصوم گنجشك برباید
گنجشكی كه بالهای خسته اش خیس و سنگین شده بود
گنجشكی كه جز او سایبانی نداشت
گنجشك گفت : وقتی آمدی وفور خنده لبهایم را فرا گرفت
وقتی آمدی جانم ترنم دوباره نسیم را زیر قطره های باران لمس كرد
سوار گفت : باران كه تمام شد خواهم رفت
گنجشك آرام گرفت و دیگر هیچ نگفت
هر چه انتظار كشیدند آسمان آرام نگرفت
سوار بی حوصله شد و گنجشك را در باران رها كرد و رفت
حال لحظه به لحظه پرهای گنجشك از قطره های باران سنگین تر می شود
ولی همانجا مانده به امید آنكه سوار راه رفته را باز گردد
و زیر لب دعا می كند ای كاش نجابت تندر او را از رفتن باز دارد .

Anil199
09-26-2015, 01:00 PM
تا حالا شده عاشق بشین؟؟؟


میدونین عشق چه رنگیه؟؟؟


میدونین عشق چه مزه ای داره؟؟؟


میدونین عشق چه بویی داره؟؟؟


میدونین عاشق چه شکلیه؟؟؟


میدونین معشوق چه کار میکنه با قلب عاشق؟؟؟


مدونین قلب عاشق برای چی میزنه؟؟؟


میدونین قلب عاشق برای کی میزنه؟؟؟


میدونین ...؟؟؟


اگه جواب این همه سئوال رو میخواین! مطلب زیر رو بخونین...خیلی جالب و آموزندس...


وقتی


یه روز دیدی خودت اینجایی و دلت یه جای دیگه … بدون كه كار از كار گذشته و تو عاشق شدی


طوری میشه كه قلبت فقط و فقط واسه عشق می تپه ، چقدر قشنگه عاشق بودن و مثل شمع سوختن


همه چی با یک نگاه شروع میشه


این نگاه مثل نگاهای دیگه نست ، یه چیزی داره که اونای دیگه ندارن ...


محو زیبایی نگاهش میشی ، تا ابد تصویر نگاهش رو توی قلبت حبس می كنی ، نه اصلا می زاریش توی یه صندوق ، درش رو هم قفل می كنی تا كسی بهش دست نزنه.


حتی وقتی با عشقت روی یه سكو می شینی و واسه ساعتهای متمادی باهاش حرفی نمی زنی ، وقتی ازش دور میشی احساس می كنی قشنگترین گفتگوی عمرت رو با كسی داری از دست میدی.


می بینی كار دل رو؟


شب می آی كه بخوابی مگه فكرش می زاره؟! خلاصه بعد یه جنگ و


جدال طولانی با خودت چشات رو رو هم می زاری ولی همش از خواب میپری ...


از چیزی میترسی ...


صبح كه از خواب بیدار میشی نه می تونی چیزی بخوری نه می تونی كاری انجام بدی ، فقط و فقط اونه كه توی فكر و ذهنت قدم می زنه


به خودت می گی ای بابا از درس و زندگی افتادم ! آخه من چمه ؟


راه می افتی تو كوچه و خیابون هر جا كه میری هرچی كه می بینی فقط اونه ، گویا كه همه چی از بین رفته و فقط اون مونده


طوری بهش عادت می كنی كه اگه فقط یه روز نبینیش دنیا به آخر میرسه


وقتی با اونی مثل اینكه تو آسمونا سیر می كنی وقتی بهت نگاه می كنه گویا همه دنیا رو بهت میدن


گرچه عشق نه حرفی می زنه و نه نگاهی می كنه !


آخه خاصیت عشق همینه آدم رو عاشق می كنه و بعد ولش می كنه به امون خدا


وقتی باهاته همش سرش پائینه


تو دلت می گی تورو خدا فقط یه بار نیگام كن آخه دلم واسه اون چشای قشنگت یه ذره شده


دیگه از آن خودت نیستی


بدجوری بهش عادت كردی ! مگه نه ؟ یه روزی بهت میگه كه می خواد ببینتت


سراز پا نمی شناسی حتی نمیدونی چی كار كنی ...


فقط دلت شور میزنه آخه شب قبل خواب اونو دیدی...


خواب دیدی که همش از دستت فرار میکنه ...


هیچوقت براش گل رز قرمز نگرفتی ...چون بهت گفته بود همش دروغه تو هم نخواستی فکر کنه تو دروغ میگی آخه از دروغ متنفره ...


وقتی اون رو می بینی با لبخند بهش میگی خیلی خوشحالی که امروز میبینیش ...


ولی اون ...


سرش رو بلند می كنه و تو چشات زل میزنه و بهت میگه


اومدم بهت بگم ، بهتره فراموشم كنی !


دنیا رو سرت خراب میشه


همه چی رو ازت می گیرن همه خوشبختیهای دنیا رو


بهش می گی من … من … من


از جاش بلند میشه و خیلی آروم دستت رو میبوسه میذاره رو قلبش و بهت میگه خیلی دوستت دارم وبرای همیشه تركت می كنه


دیگه قلبت نمی تپه دیگه خون تو رگات جاری نمیشه


یه هویی صدای شكستن چیزی می آد


دلت می ***ه و تكه های شكستش روی زمین میریزه


دلت میخواد گریه کنی ولی یادت می افته بهش قول داده بودی که هیچوقت به خاطر اون گریه نمیکنی چون میگفت اگه یه قطره اشک از چشمای تو بیاد من خودم رو نمیبخشم ...


دلت میخواد بهش بگی چقدر بی رحمی که گریه رو ازم گرفتی ولی اصلا هیچ صدایی از گلوت در نمیاد


بهت میگه فهمیدی چی گفتم ؟با سر بهش میگی آره!...


وقتی ازش میپرسی چرا؟؟؟میگه چون دوستت دارم!


انگشتری رو که تو دستته در میاری آخه خیلی اونو دوست داره بهش میگی مال تو ...


ازت میگیره ولی دوباره تو انگشتت میکنه ...میگه فقط تو دست تو قشنگه...


بعد دستت رو محکم فشار میده و تو چشمات نگاه میکنه و...


بعد اون روز دیگه دلت نمیخواد چشمات رو باز نمی كنی


آخه اگه بازشون كنی باید دنیای بدون اون رو ببینی


تو دنیای بدون اون رو می خوای چی كار ؟


و برای همیشه یه دل شكسته باقی می مونی


دل شكسته ای كه تنها چاره دردش تویی.

Anil199
09-26-2015, 01:02 PM
روزی روزگاری درختی بود...

و

او پسرک کوچولوئی را دوست می داشت

پسرک هرروز می آمد و برگهایش را جمع می کرد و

از آنها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد .

از تنه اش بالا می رفت ، از شاخه هایش می آویخت و تاب می خورد

و سیب می خورد .

باهمدیگر قایم باشک بازی می کردند ،

و پسرک هروقت خسته می شد زیر سایه اش می خوابید ، او درخت را دوست می داشت

خیلی زیاد

درخت خوشحال بود ...


اما زمان می گذشت و پسرک بزرگ می شد و درخت اغلب تنها بود .

تا یک روز پسرک نزد درخت امد ........

درخت گفت بیا ، پسر از تنه ام بالا بیا و با شاخه هایم تاب بخور ، سیب بخور ، در سایه ام بازی کن و خوشحال باش.))

پسرک گفت من دیگر بزرگ شده ام ، بالا رفتن وبازی کردن کار من نیست .می خواهم چیزی بخرم و سرگرمی داشته باشم .

من به پول احتیج دارم ، می توانی کمی پول به من بدهی؟))

درخت گفت متأسفم من پولی ندارم ، من تنها برگ و سیب دارم . سیب هایم را به شهرببر و بفروش .آنوقت پول خواهی داشت و خوشحال خواهی شد .))

پسرک از درخت بالا رفت و سیب هایش را چید و برداشت و رفت .


و درخت خوشحال بود ...


امّا پسرک دیگر تا مّدتها باز نگشت ......

و درخت غمگین بود ...

تا یک روز پسرک برگشت ، درخت از شادی تکانی خورد و

گفت بیا پسر ، از تنه ام بالا بیا و با شاخه هایم تاب بخور و خوشحال باش ...))

پسرک گفت آنقدر گرفتارم که فرصت رفتن از درخت را ندارم . زن و بچّه می خواهم و به خانه احتیاج دارم .می توانی به من خانه ای بدهی؟))

درخت گفت من خانه ای ندارم ، خانه ی من جنگل است ولی تو می توانی شاخه هایم را ببری و برای خود خانه ای بسازی و خوشحال باشی .))

آنوقت پسرک شاخه هایش را برید و برد تا برای خود خانه ای بسازد .


و درخت خوشحال بود ....


امّا پسرک دیگر تا مدّتها باز نگشت و وقتی بر گشت درخت چنان خوشحال شد که زبانش بند امد .

با اینهمه به زحمت و زمزمه کنان گفت بیا پسر ، بیا و بازی کن.))

پسرک گفت دیگر آنقدر پیر و افسرده شده ام که نمی توانم بازی کنم .قایقی می خواهم که مرا از اینجا به جایی بسیار دور ببرد . می توانی به من قایقی بدهی؟))

درخت گفت تنه ام را قطع کن و برای خود قایقی بساز ، آنوقت می توانی با قایقت از اینجا دور شوری و خوشحال باشی .




و درخت خوشحال بود ....


امّا نه به راستی


پس از زمانی دراز پسرک بار دیگر بازگشت .


درخت گفت پسر متأسفم ، متأسفم که چیزی ندارم به تو بدهم ...

دیگر سیبی برایم نمانده ))

پسرک گفت دندانهای من دیگر به درد سیب خوردن نمی خورد .))

درخت گفت شاخه ای ندارم که با آن تاب بخوری ...))

پسرک گفت آنقدر پیر شدم که نمی توانم با شاخه هایت تاب بخورم .))

درخت گفت دیگر تنه ای ندارم که ازآن بالا بروی ...))

پسرک گفت آنقدر خسته ام که نمی توانم بالا بروم .))

درخت آهی کشید و گفت افسوس ! ای کاش می توانستم چیزی بتو بدهم .... امّا چیزی برایم نمانده است.من حالا یک کنده ی پیرم و بس . متأسفم!! ))

پسرک گفتمن دیگر به چیزی زیادی احتیاج ندارم ، بسیار خسته ام . فقط جایی برای نشستن و اسودن می خواهم .همین.))

درخت گفت بسیار خوب )) و تا جایی که می توانست خود را بالا کشید و گفت یک کنده پیر به درد نشستن و آسودن که می خورد . بیا ، پسر، بیا بشین ، بشین و استراحت کن .))

پسر چنان کرد .



و درخت باز هم خوشحال بود....


توی زندگی اکثر ما یکی نقش درخت و یکی نقش

اون پسرک رو بازی می کنه . و خوشا بحال کسی که نقش درخت رو بازی می کنه

Anil199
09-26-2015, 01:02 PM
ديروز داشت نقش بچه اي رو بازي مي کرد که پدر و مادرشو به زور با دستاي کوچيکش از هم جدا مي کنه تا با هم کتک کاري نکنن .

امروز نقش بچه اي رو بازي کرد که به عنوان شاهد بايد پشت تريبون دادگاه بايسته و در مورد عزيز ترين کساش شهادت بده .

فردا هم بازي داره و به احتمال زياد نقش بچه ي طلاق رو بازي مي کنه .

و عجب کارگردان ظالمي داره اين فيلم ، با اين همه نقشاي سخت سخت

Anil199
09-26-2015, 01:03 PM
خیلی خوشحال بودم... من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم... والدینم خیلی کمکم کردند... دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود... فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود... اون دختر باحال، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم... یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی... سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت: اگه همین الان 500 دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو ................! من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم... اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم... وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم... یهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم! پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی... ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم... ما هیچکس بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم... به خانواده ما خوش اومدی!


نتیجه اخلاقی: همیشه کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید

Anil199
09-26-2015, 01:05 PM
خوابی دیدم:


خواب دیدم در ساحل با خدا قدم میزنم. بر پهنه از آسمان لحظه هایی از زندگی ام برق زد.


در هر صحنه دو جفت جای پا روی شن دیدم. یکی متعلق به من و دیری متعلق به خدا.


وقتی آخرین صحنه در مقابلم برق زد...به پشت سر و جای پاهای روی شن نگاه کردم.


متوجه شدم که چندین بار در طول زندگیم فقط یک جفت جای پا روی شن بوده است.


همچنین متوجه شدم که این در سخت ترین و غمگین ترین دوران زندگی ام بوده است.


این برایم واقعا ناراحت کننده بود و در موردش از خدا سوال کردم:


" خدایا تو گفتی اگر به دنبال تو بیایم . در تمام راه با من خواهی بود . ولی دیدم که در سخترین دوران زندگیم فقط یک جفت جای پا وجود داشت . نمی فهمم چرا هنگامی که بیش از هر وقت به تو نیاز داشتم مرا تنها گذاشتی."


خدا پاسخ داد: " بنده بسیار عزیزم من در کنارت هست و هرگز تو را تنها نمی گذارم"


اگر در آزمون ها و رنج ها فقط یک جفت جای پا می بینی ، زمانی بود که تو را در آغوشم حمل می کردم

Anil199
09-26-2015, 01:06 PM
دنیا


یه روزی یه دخترو پسری با هم دوست بودن و ظاهرا همدیگرو خیلی دوست داشتن وبه نشانه ی دوستیشون هر دو حلقه کرده بودن انگشتشون و اسم دختر قصه ی ما هم دنیا بود
بالاخره میرسه روزی که پسره وقت سربازیش میرسه میاد به دنیا میگه من دارم میرم سرباز تا برم بیام منتظرم میمونی دنیا با تبسمی میگه آره عزیزم تو با خیال راحت برو من چش براهت میمونم
خلاصه پسره میره سرباز و فقط واسه دختره نامه مینویسه ولی از دختره جوابی دریافت نمیکنه پسره با هزار مکافات واسه خودش مرخصی جور میکنه تا بره ببینه جریان از چه قراره چرا دنیا جواب نامه هاشو نمیده
پسره میادو با هزار مکافات دنیا رو پیدا میکنه ازش میپرسه چرا جواب نامه هامو ندادی و... اول دنیا جواب نمیده ولی وقتی پسره اونقدر اصرار میکنه دنیا با عصبانیت دست پسر رو میگیره میگه میخوای بدونی چرا؟ پس همراه من بیا
دنیا پسر رو میبره خونش و جلوی کمد می ایسته ووقتی در کمدو باز میکنه کلی حلقه ازش میریزه بیرون بعدش به پسره میگه حلقه ای که تو به من دادی لای ایناست اینو فراموش نکن اسم من دنیاست و دنیا به هیچکس وفا نمی کنه

Anil199
09-26-2015, 01:07 PM
پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه

با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید .

عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین

درمانگاه رساندند .

پرستاران ابتدا زخم‌های پیرمرد را پانسمان

کردند. سپس به او گفتند: "باید

ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و

شکستگی ندیده باشه"

پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به

عکسبرداری نیست .

پرستاران از او دلیل عجله‌اش را پرسیدند .

زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم

و صبحانه را با او

می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود !

پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم.

پیرمرد با اندوه گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر

دارد. چیزی را متوجه

نخواهد شد! حتا مرا هم نمی‌شناسد !

پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی‌داند شما چه

کسی هستید، چرا هر روز صبح

برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟

پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من

که می‌دانم او چه کسی است ...!

Anil199
09-26-2015, 01:08 PM
مردي روستايي که پسرش دامادي شده بود روزي به زنش گفت : انشاءالله بايد بزودي خر رابفروشيم و براي پسرمان زن بگيريم .

پسر که اين جمله را شنيده بود ؛ دهنش آب افتاده وهروقت هوس ازدواج ميکرد ؛ ميگفت «بابا از خــر بگو »«بابا از خر بگو

Anil199
09-26-2015, 01:08 PM
روزي مردي , عقربي را ديد که درون آب دست و پا مي زند . او تصميم گرفت عقرب را نجات دهد , اما عقرب انگشت او را نيش زد. مرد باز هم سعي کرد تا عقرب را از آب بيرون بياورد , اما عقرب بار ديگر او را نيش زد . رهگذري او را ديد و پرسيد:"براي چه عقربي را که نيش مي زند , نجات مي دهي" . مرد پاسخ داد:"اين طبيعت عقرب است که نيش بزند ولي طبيعت من اين است که عشق بورزم

Scheitern
01-25-2016, 12:45 AM
​از بد روزگار دخترکی نابینا عاشق پسری می شود که او هم دخترک را با وجود معلولیتش دوست می دارد. دخترک همیشه به پسر می گفت اگه من بینا بودم می فهمیدی که چقدر تو را دوست دارم، اتفاقا فردی پیدا می شود و دو چشم خود را به دخترک نابینا هدیه می کند. بعد از بینا شدن دخترک می بیند که پسر هم نابیناست و او را ترک می کند، پسرک داستان عاشقانه (http://www.hoosheparsi.ir/tabid/348/Default.aspx) ما در پاسخ به این حرکت دختر به او می گوید برو اما مراقب چشم هایم باش!!!

Scheitern
01-25-2016, 12:46 AM
وقتی سر کلاس بودم همه حواسم به دختری بود که کنارم نشسته بود و همیشه من رو "داداشی" صدا می کرد. خیره به او آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ولی اون اصلا به این موضوع توجه نمی کرد.
خیلی دوست دارم بهش بگم که نمیخوام فقط "داداشی" باشم، من عاشقش هستم ولی اونقدر خجالتی هستم که نمی تونم بهش بگم .... دلیلش رو هم نمی دونم.
تلفنم زنگ زد، این بار خودش بود، گریه می کرد، دوستش قلبش رو شکسته بود، از من خواست که پیشش باشم، نمیخواست تنها باشه، من هم رفتم پیشش و چند ساعتی با هم بودیم. وقتی کنارش بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود، از عمق جانم آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از چند ساعت دیدن فیلم و خوردن چیپسو پفک ، خواست بره، به من نگاه کرد و گفت :”ممنونم ” .
یک روز از این داستان کوتاه عاشقانه (http://www.hoosheparsi.ir/tabid/348/Default.aspx) ما گذشت ،نه فقط یک روز یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم جشن پایان تحصیل فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. از عمق جانم می خواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اصلا به من توجهی نمی کرد ، و من این رو می دونستم ، قبل از این که خونه بره اومد سمت من، با همون لباس و کلاه جشن ، با وقار خاص و آهسته گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، ممنونم.
خیلی دوست دارم بهش بگم که نمیخوام فقط "داداشی" باشم، من عاشقش هستم ولی اونقدر خجالتی هستم که نمی تونم بهش بگم .... دلیلش رو هم نمی دونم.
نشستم روی صندلی، آره صندلی ساقدوش ، اون دختر حالا داره ازدواج می کنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدید با کسی دیگه شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من می خواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون این طوری فکر نمی کرد و من این رو می دونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم”
سال های دور و درازی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش می دونست توی اون آروم گرفته ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو می خونه، نوشته بود :
” تمام توجهم به اون بود. آرزو می کنم که عشقش برای من باشه. اما اون اصلا توجهی به این موضوع نداره و من این رو می دونم. خیلی دوست دارم بهش بگم که نمیخوام فقط "داداشی" باشم، من عاشقش هستم ولی اونقدر خجالتی هستم که نمی تونم بهش بگم .... دلیلش رو هم نمی دونم. … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….

Bikhial
06-15-2017, 01:34 AM
روزی روزگاری مردی بود که کل شهر از دستش عاصی‌ بودن.
مست میکرد و تو خیابونا مردم آزاری..فحاشی و دعوا...جوری بود که هیچکس سمتش نمی‌رفت..
نفرین و آهه مردم پشتش بود...جوری که همه آرزو مرگش رو داشتن و میخواستن تو آتیش جهنم بسوزه.
یه شب سرد زمستونی که مثل همیشه این مرد مست .... توی برفا یک سگی‌ رو می‌بینه داره میلرزه.
سگرو بلند می‌کنه و میبره به خونهٔ خودش.
خونهٔ مرد هیچی‌ جز یک شومینه و یک تخت نداشت.
سگرو میذاره روی تخت زیر پتو و خودش روی زمین می‌خوابه.
صبح بلند می‌شه و می‌بینه سنگ نیست..با خودش میگه حالش خوب شده رفته.
چند روز بعد مرد میمیره.
مرد میره اون دنیا ..ولی‌ میره بهشت...خودش جا میخوره..یکی‌ از اهالی شهر که مرده بود از خدا میپرسه..
خدایا این مرد جاش اینجا نیست...هیچکس از این مرد دل خوشی‌ نداره...همرو اذیت کرده..نظر بین بند‌ه‌های کار درست باشه..
خدا با آرامش گفت... من سگی را به سگی‌ بخشیدم

!__Miss__!
06-15-2017, 02:00 AM
ziba bood... shad bashi azizam
2539