دست یارم را محکمتر گرفتم و دستان لطیفش را در میان دستان خود فشرده و در چشمانش خیره شدم
این لحظات دوست داشتنی که ضربان قلبم لحظه به لحظه تند تر و تندتر می زدند. بی گمان یکی از بهترین لحظات عمرم بود .
دستش را رها و با کف دست مو های سیاه بلندش را آهسته نوازش کردم ، لبخند زیبائی بر لبهای زیبایش ِنشست ، تو گوئی با زبان بیزبانی فریاد میزد که آماده بوسیده شدن است، صورتم را به صورتش نزدیک و لبانش را به دقت نشانه گرفتم که تاگهان صدای باز شدن درب کلبه را شنیدیم و. ...